AreZoO
25th September 2010, 06:52 PM
پتک بر سر!
قدرت و ادبيات
http://img.tebyan.net/big/1388/09/2434221553018021523911621237224200144242235.jpg
کتاب "جنبههاي رمان" نوشته فورستر ـ که من آن را کتابي ميدانم که داستان را در مقطعي از ادبيات داستاني کشورمان دوباره به داستاننويسان و منتقدان ادبيات داستاني معرفي کرد ـ عبارت معروفي درباره وجههاي قصهگويي دارد.
در اين عبارت، نويسنده در صدد بيان وجه قصهگويي رمان به دوران غارنشيني بشر اشاره ميکند. در آن زمان نيز انسان غارنشين پس از روزي پر از تلاش براي يافتن خوراک، خسته و خواب آلود به غار بازميگشت. اتفاقات جالبي که در روز برايش ميافتاد را براي اطرافيانش تعريف ميکرد و شنوندگان اگر سخن قصهگو را جذاب نمييافتند با گرزي بر سرش کوفته او را ميکشتند!
البته فورستر به فراخور بحث قصه، تنها به حس تعليق داستان اشاره ميکند و درباره اين سوالات پاسخي ارايه نميدهد که انگيزه قصهگو که خود ماجرايي را تجربه کرده است در تعريف قصهاش چيست؟ آيا شنوندگان تنها به دليل کسالت بار بودن قصه، قصد جان راوي را ميکنند؟ و آيا شان و جايگاه قصهگو، مانع از آن نميشد که درباره چيزي که فعلا برايشان جذاب نبوده کمي صبر کنند؟ آيا شيوه قصهگويي، اولين تجربههاي بشري در نفوذ اجتماعي بود؟ آيا قصهگويي ابزاري محسوب ميشد براي حسادت يا رقابت کساني که به دنبال قدرت هستند تا تحريکشان کند؟ آيا اين تنها شنوندگان بودند که با شنيدن قصهاي خسته کننده قصهگو را ميکشتند؟ آيا قصهگوهاي ديگر، حتي با شنيدن قصه خوب راوي، قصد کشتن او را نميكردند؟ آيا بشر از زماني که از غار بيرون آمد و فهميد توانايي قصهگويي ندارد، تصميم گرفت قصهگوهايي را به خدمت در آورد تا برايش قصه بگويند؟ چگونه اين ابزار ساده سرگرمي به پيچيدهترين ابزار قدرت و کنترل افکار عمومي در سينما، تئاتر و ادبيات تبديل شد؟
به هر حال، ادبيات قدرت کنترل اجتماع و جهتدهي به آن براي رسيدن به رشد متعالي را دارا بوده است. اما سوال اينجاست که از آغاز، ادبيات در خدمت قدرت بود يا قدرت در خدمت ادبيات؟ پاسخ به اين سوال چندان ساده نيست. جستوجو براي پاسخ به اين سوال زماني امکان دارد كه ما را به مساله مرغ و تخم مرغ بکشاند. اما فارغ از شکل آغازين تعامل ادبيات با قدرت، وضعيت کنوني ادبيات و سينما به خصوص در عصر حاضر قابل توجه است.
بدون شک ادبيات همواره مورد توجه قدرت و برآورده کننده اغراض آن محسوب شده است. مفهوم قدرت وسيعتر از آن است که تنها به معناي سياسي آن تلقي شود. قدرت و نفوذ و هر آنچه دامنه تحرک و تصميم قصهگو را در جهان خارج توسعه داده و تضمين ميکند، نتيجه طبيعي داستانگويي است.
داستانگويي نوعي قدرت مسووليت گريز را در پي ميآورد. مسووليتي که کسي از آن نميرنجد و کسي به آن اعتراضي نميکند. زيرا داستانگو ابزاري دارد که همه مخاطبان را با آن راضي ميكند و ستايشگري ديگران را به خود متوجه ميسازد.
ادبياتي که بداند عناصر زيباييشناسي را چگونه و به چه ميزان در روايت به کار برد، عامه مخاطبان خود را راضي خواهد ساخت و منتقد، براي مقابله با آن، ابتدا بايد با واکنش اوليه خيل مخاطباني که زيباييهاي ابزاري راه را بر کشف ناراستيها بستهاند، براي بازگشايي آن بجنگد و سختترين زماني که منتقد در طول ادبيات با آن نبرد ميكند، همين ذهنيت عوامانه است. زيرا زايل ساختن جهل مرکب به مراتب سختتر از آگاه ساختن کساني است که به درک ناقص خود اذعان دارند.
ادبيات دامنه نفوذ قدرت را در هر آنچه ادبيات از آن نشات گرفته و توسط آن تبليغ ميشود يا با آن هماهنگ، افزايش ميدهد. اما تعامل ديگري هم درست در نقطه مقابل وجود دارد و آن قدرتي است که دامنه ادبيات و ادبيت آن را تعيين ميکند. براي مثال به نظريه فورستر بازگرديم. فرض کنيد قصهگويي که براي خانوادهاش در غار سخن آغاز کرده است، براي کساني سخن ميگويد که از فرط ضعف، قدرت شکار ندارند و در غذا محتاج همان قصه گويند. يا همان قصهگو فردي است که براي اول بار وسايل آتش را اختراع کرده است و مردم گمان ميکنند اين امر بيسابقه نشان از قدرتي پنهان در او دارد. گمان ميکنيد در اين هنگام نيز به رغم کسالتبار بودن داستانش بر سرش خواهند کوفت و او را خواهند کشت؟!
ادبيات داستاني کشور ما در نقاط اوج، عموما از اهرمهاي قدرت بهره برده و براي اين که ثابت کند ادبيات است و ادبيتش غيرقابل ترديد، از زمان مشروطه تاکنون، ورود ادبيات در کشور ما همراه با نفوذ جريان روشنفکري بوده است. مثال ما و آن قصهگو در غار باستانياش است.
قصهگويان غربي برايمان حکم صاحب يد بيضايي را داشتهاند که آهن سرد را به اسبهاي غول پيکر متحرک در آوردهاند و هواپيما را به نيروي اعجاز به بالاي ابرها بردهاند. از اين رو اگر داستانهايشان را شنيدهايم، قصه براي روشنفکران ما بهانهاي براي تمجيد آنها است. به "ما قال" توجهي نداشتهايم و چشممان را "من قال" پرکرده است.
چند ده سال "بوف کور" براي ما داستاني بوده بيخلل و در قله ادبيات جهان كه به تمجيد آن نشستهايم. در حالي که يا موفق به پايان بردن آن نشدهايم، يا اگر هم به زحمت تا آخر کتاب را خواندهايم چيزي از آن متوجه نشدهايم. با اين وجود به جاي دست بردن بر گرزي که بر سر قصه گويش بنشيند، به او دسته گلي از تعارفات دادهايم. زيرا قدرت، ادبيات را براي ما اين گونه تعريف کردهاند. روشنفکري ما در تمجيد از اين کار بوده و در نقد آن بيسواد و بيسليقه معرفي شدهايم.
قدرت، البته تيغي دو سر دارد و سابقه تاريخي و ادبي ما بينياز از بازنگري و دقت نظر در ارتباط ميان اين دو امر نيست. براي اهل ادبيات ضروري است، در مواجهه هر کتابي که در هر طيف منتشر ميشود، نسبت آن را با خاستگاههاي قدرتي که از آن نيرو گرفته است تشخيص دهند. اين خاستگاه ميتواند نويسنده، فضاي روشنفکري، موضوع، ناشر، ابزارهاي تبليغاتي يا شخصيتها و سليقههاي سياسي و غيرادبي باشد.
غرض آن نيست که ادبيات را از تعامل با قدرت بازداريم، اين امر اگر هم شدني باشد به صلاح نيست. زيرا اغلب مخاطبان هيچگاه بدون پيش زمينه وارد ادبيات نميشوند و اثري را نميخوانند. بلکه غرض آن است که ارزشگذاريهاي ادبيات را به فراخور ماهيت ادبي آن ارج نهيم و فطرت غارنشيني خود را پشت سر مصالح پنهان نکنيم.
زيرا اين معبري است که ادبيات از آن اوج ميگيرد و در عين حال از همين معبر زوال مييابد. همواره در تاريخ ادبيات داستاني کشور، ادبيات نازل يا متوسط با هيمنهاي از سايه قدرت پا به ميدان گذاشته و مخاطب ناآگاه در مقابل آن سپر انداخته است.
يادداشتي از احمد شاکري (نويسنده )
قدرت و ادبيات
http://img.tebyan.net/big/1388/09/2434221553018021523911621237224200144242235.jpg
کتاب "جنبههاي رمان" نوشته فورستر ـ که من آن را کتابي ميدانم که داستان را در مقطعي از ادبيات داستاني کشورمان دوباره به داستاننويسان و منتقدان ادبيات داستاني معرفي کرد ـ عبارت معروفي درباره وجههاي قصهگويي دارد.
در اين عبارت، نويسنده در صدد بيان وجه قصهگويي رمان به دوران غارنشيني بشر اشاره ميکند. در آن زمان نيز انسان غارنشين پس از روزي پر از تلاش براي يافتن خوراک، خسته و خواب آلود به غار بازميگشت. اتفاقات جالبي که در روز برايش ميافتاد را براي اطرافيانش تعريف ميکرد و شنوندگان اگر سخن قصهگو را جذاب نمييافتند با گرزي بر سرش کوفته او را ميکشتند!
البته فورستر به فراخور بحث قصه، تنها به حس تعليق داستان اشاره ميکند و درباره اين سوالات پاسخي ارايه نميدهد که انگيزه قصهگو که خود ماجرايي را تجربه کرده است در تعريف قصهاش چيست؟ آيا شنوندگان تنها به دليل کسالت بار بودن قصه، قصد جان راوي را ميکنند؟ و آيا شان و جايگاه قصهگو، مانع از آن نميشد که درباره چيزي که فعلا برايشان جذاب نبوده کمي صبر کنند؟ آيا شيوه قصهگويي، اولين تجربههاي بشري در نفوذ اجتماعي بود؟ آيا قصهگويي ابزاري محسوب ميشد براي حسادت يا رقابت کساني که به دنبال قدرت هستند تا تحريکشان کند؟ آيا اين تنها شنوندگان بودند که با شنيدن قصهاي خسته کننده قصهگو را ميکشتند؟ آيا قصهگوهاي ديگر، حتي با شنيدن قصه خوب راوي، قصد کشتن او را نميكردند؟ آيا بشر از زماني که از غار بيرون آمد و فهميد توانايي قصهگويي ندارد، تصميم گرفت قصهگوهايي را به خدمت در آورد تا برايش قصه بگويند؟ چگونه اين ابزار ساده سرگرمي به پيچيدهترين ابزار قدرت و کنترل افکار عمومي در سينما، تئاتر و ادبيات تبديل شد؟
به هر حال، ادبيات قدرت کنترل اجتماع و جهتدهي به آن براي رسيدن به رشد متعالي را دارا بوده است. اما سوال اينجاست که از آغاز، ادبيات در خدمت قدرت بود يا قدرت در خدمت ادبيات؟ پاسخ به اين سوال چندان ساده نيست. جستوجو براي پاسخ به اين سوال زماني امکان دارد كه ما را به مساله مرغ و تخم مرغ بکشاند. اما فارغ از شکل آغازين تعامل ادبيات با قدرت، وضعيت کنوني ادبيات و سينما به خصوص در عصر حاضر قابل توجه است.
بدون شک ادبيات همواره مورد توجه قدرت و برآورده کننده اغراض آن محسوب شده است. مفهوم قدرت وسيعتر از آن است که تنها به معناي سياسي آن تلقي شود. قدرت و نفوذ و هر آنچه دامنه تحرک و تصميم قصهگو را در جهان خارج توسعه داده و تضمين ميکند، نتيجه طبيعي داستانگويي است.
داستانگويي نوعي قدرت مسووليت گريز را در پي ميآورد. مسووليتي که کسي از آن نميرنجد و کسي به آن اعتراضي نميکند. زيرا داستانگو ابزاري دارد که همه مخاطبان را با آن راضي ميكند و ستايشگري ديگران را به خود متوجه ميسازد.
ادبياتي که بداند عناصر زيباييشناسي را چگونه و به چه ميزان در روايت به کار برد، عامه مخاطبان خود را راضي خواهد ساخت و منتقد، براي مقابله با آن، ابتدا بايد با واکنش اوليه خيل مخاطباني که زيباييهاي ابزاري راه را بر کشف ناراستيها بستهاند، براي بازگشايي آن بجنگد و سختترين زماني که منتقد در طول ادبيات با آن نبرد ميكند، همين ذهنيت عوامانه است. زيرا زايل ساختن جهل مرکب به مراتب سختتر از آگاه ساختن کساني است که به درک ناقص خود اذعان دارند.
ادبيات دامنه نفوذ قدرت را در هر آنچه ادبيات از آن نشات گرفته و توسط آن تبليغ ميشود يا با آن هماهنگ، افزايش ميدهد. اما تعامل ديگري هم درست در نقطه مقابل وجود دارد و آن قدرتي است که دامنه ادبيات و ادبيت آن را تعيين ميکند. براي مثال به نظريه فورستر بازگرديم. فرض کنيد قصهگويي که براي خانوادهاش در غار سخن آغاز کرده است، براي کساني سخن ميگويد که از فرط ضعف، قدرت شکار ندارند و در غذا محتاج همان قصه گويند. يا همان قصهگو فردي است که براي اول بار وسايل آتش را اختراع کرده است و مردم گمان ميکنند اين امر بيسابقه نشان از قدرتي پنهان در او دارد. گمان ميکنيد در اين هنگام نيز به رغم کسالتبار بودن داستانش بر سرش خواهند کوفت و او را خواهند کشت؟!
ادبيات داستاني کشور ما در نقاط اوج، عموما از اهرمهاي قدرت بهره برده و براي اين که ثابت کند ادبيات است و ادبيتش غيرقابل ترديد، از زمان مشروطه تاکنون، ورود ادبيات در کشور ما همراه با نفوذ جريان روشنفکري بوده است. مثال ما و آن قصهگو در غار باستانياش است.
قصهگويان غربي برايمان حکم صاحب يد بيضايي را داشتهاند که آهن سرد را به اسبهاي غول پيکر متحرک در آوردهاند و هواپيما را به نيروي اعجاز به بالاي ابرها بردهاند. از اين رو اگر داستانهايشان را شنيدهايم، قصه براي روشنفکران ما بهانهاي براي تمجيد آنها است. به "ما قال" توجهي نداشتهايم و چشممان را "من قال" پرکرده است.
چند ده سال "بوف کور" براي ما داستاني بوده بيخلل و در قله ادبيات جهان كه به تمجيد آن نشستهايم. در حالي که يا موفق به پايان بردن آن نشدهايم، يا اگر هم به زحمت تا آخر کتاب را خواندهايم چيزي از آن متوجه نشدهايم. با اين وجود به جاي دست بردن بر گرزي که بر سر قصه گويش بنشيند، به او دسته گلي از تعارفات دادهايم. زيرا قدرت، ادبيات را براي ما اين گونه تعريف کردهاند. روشنفکري ما در تمجيد از اين کار بوده و در نقد آن بيسواد و بيسليقه معرفي شدهايم.
قدرت، البته تيغي دو سر دارد و سابقه تاريخي و ادبي ما بينياز از بازنگري و دقت نظر در ارتباط ميان اين دو امر نيست. براي اهل ادبيات ضروري است، در مواجهه هر کتابي که در هر طيف منتشر ميشود، نسبت آن را با خاستگاههاي قدرتي که از آن نيرو گرفته است تشخيص دهند. اين خاستگاه ميتواند نويسنده، فضاي روشنفکري، موضوع، ناشر، ابزارهاي تبليغاتي يا شخصيتها و سليقههاي سياسي و غيرادبي باشد.
غرض آن نيست که ادبيات را از تعامل با قدرت بازداريم، اين امر اگر هم شدني باشد به صلاح نيست. زيرا اغلب مخاطبان هيچگاه بدون پيش زمينه وارد ادبيات نميشوند و اثري را نميخوانند. بلکه غرض آن است که ارزشگذاريهاي ادبيات را به فراخور ماهيت ادبي آن ارج نهيم و فطرت غارنشيني خود را پشت سر مصالح پنهان نکنيم.
زيرا اين معبري است که ادبيات از آن اوج ميگيرد و در عين حال از همين معبر زوال مييابد. همواره در تاريخ ادبيات داستاني کشور، ادبيات نازل يا متوسط با هيمنهاي از سايه قدرت پا به ميدان گذاشته و مخاطب ناآگاه در مقابل آن سپر انداخته است.
يادداشتي از احمد شاکري (نويسنده )