touraj atef
25th September 2010, 12:59 PM
ياد گرفته ايم كه دير برسيم
از دير باز ما را گفته اند كه قومي مرده پرستيم
كاش چنين مباد و ياد گيريم كه بينيم قبل از آن كه ديگر ديده نشود شنويم قبل از آن كه ديگر نگويد چشيم قبل از آن كه طعم هجر را مهمانمان كنند و لمس كنيم قبل از آن خاك ديواري بين ما او بگذارد و يا آن كه در دوردستي آن چنان بعيد قرار گيرد كه نامش تنها خاطره اي همراه اشك برايمان باشد و نفحه او را ببوئيم با تمامي وجود با نفسي به اندازه تمامي خواستن ها قبل از آن كه دور شود آن يار نفحه يار
آري ياد گرفته ايم كه نبينم شايد در گوشه اي نشينيم گوئيم هيچ كس مرا نمي هواهد اما از ياد برديم تا اين جفت چشم زيبا عشق را حتي در حسرت فرياد مي زند همواره عاشقانه اي برايش ترنم مي شود و او نمي بيند و نمي تواند بشنود و از لمسش عاجز است و چشيدنش برايش آرزوئي محال و نفجه يار را توهم پندارد
اما وجود دارد دوست داشتن او كه مه روئي براي يار عاشقي در كنجهاي خلوت هست
راستي مه روي نا اميد از دوست داشتنش را چه كسي به شرمگين ياري رساند كه هيچ نتواند او را گويد زيرا عشق را گفتن نيست كه عشق ديدني است؟
آري بايد رساند يار را به معبود
بايد باورش را باور كرد كه در انتظارش هستي
بايد عشق را به تمامي و جرعه و جرعه و شايد ذره ذره باور كرد شهدش را به ميان آرزوهاي دور و نزديك برد و او را گفت
ترا دوست دارم نه ز بهر خود كه توئي كه ترا دوست دارم
در نفحه هاي پاييز بوي جدائي آيد خزان حكايت عشق بازي رنگها است اما خواسته ايم كه آن را هجر بينيم درختكي كه در بهار سبز هديه اي به ما داد و در تابستان پرتو افشاني مي كرد حال رقصي دگر دارد از انتظار سخن گويد از زردي آفتاب ترا گويد از سرخي انار و سيب و آري عشق ترا گويد ز نارنجي گويد كه جكايت غروب و طلوعي است كه وصل روز و شب را ترا ياد آورد اما چون نمي خواهي كه بيني پاييز را خزان و هجر ناميدي
صداي آي كاش اي كاش تا به كي در اندرونت خواهد نواخت؟
ناقوس جدائي و بي اعتنائي دنيا به خويشتن را تا به كي باور كني ؟
حسرت بوسه و آغوشي گرم و خوابي در ميان حمايت ياري كه گويد بازوانم را مي گشايم كه در اندورنش باور كني كه من هستم و گر تو چشمهاي زيبايت را در ميان باوزوانم بندي آنگه گويم
سپاس يزدان را كه هستي را در آغوشم نهاد
آري بايد باور كرد ايمان به عشقي را و باور به معشوق بودن و فراري شد از دروغين حكايتي كه ترا گويد
آهاي آدمك تنهائي تنهائي
آري بايد اميد را باور كرد اميد به آن كه در انتظار تو است و به دنبال هر دمي است كه تو به دنيايش دهي چرا باور را از ياد بردي كه تو نفس به نفسهاي يارت هستي باور نداري مهربان ؟
من ترا گويم
مهربانم بنگر بنگر و بنگر
و باز ترا ز مهر خوانم ز مهري كه در آُمان است ز مهري كه همه جهان است ز مهري كه در دل تو و من و او است ز مهري كه هست تا ما باشيم آري عاشقي بايد كرد
مهر را باوري باشد گر تو باورش كني
ترا عاشقانه دوست دارد
ترا عاشقانه در خيال
ترا عاشقانه و پر حسرت مي نگرد كه چرا باور نداري كه او عاشق است و تو نداي
تنهايم و تنهايم زني
برخير ايمان را بين و اميد را در آغوش گير و خورشيد مهر با به تمامي بوسه زن
آري بوسه زن به قرمز عشق به زردي مهر و نارنجي وصل و…
mwww.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.co (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.co)
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-1.jpg?w=146&h=150 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-1.jpg)
از دير باز ما را گفته اند كه قومي مرده پرستيم
كاش چنين مباد و ياد گيريم كه بينيم قبل از آن كه ديگر ديده نشود شنويم قبل از آن كه ديگر نگويد چشيم قبل از آن كه طعم هجر را مهمانمان كنند و لمس كنيم قبل از آن خاك ديواري بين ما او بگذارد و يا آن كه در دوردستي آن چنان بعيد قرار گيرد كه نامش تنها خاطره اي همراه اشك برايمان باشد و نفحه او را ببوئيم با تمامي وجود با نفسي به اندازه تمامي خواستن ها قبل از آن كه دور شود آن يار نفحه يار
آري ياد گرفته ايم كه نبينم شايد در گوشه اي نشينيم گوئيم هيچ كس مرا نمي هواهد اما از ياد برديم تا اين جفت چشم زيبا عشق را حتي در حسرت فرياد مي زند همواره عاشقانه اي برايش ترنم مي شود و او نمي بيند و نمي تواند بشنود و از لمسش عاجز است و چشيدنش برايش آرزوئي محال و نفجه يار را توهم پندارد
اما وجود دارد دوست داشتن او كه مه روئي براي يار عاشقي در كنجهاي خلوت هست
راستي مه روي نا اميد از دوست داشتنش را چه كسي به شرمگين ياري رساند كه هيچ نتواند او را گويد زيرا عشق را گفتن نيست كه عشق ديدني است؟
آري بايد رساند يار را به معبود
بايد باورش را باور كرد كه در انتظارش هستي
بايد عشق را به تمامي و جرعه و جرعه و شايد ذره ذره باور كرد شهدش را به ميان آرزوهاي دور و نزديك برد و او را گفت
ترا دوست دارم نه ز بهر خود كه توئي كه ترا دوست دارم
در نفحه هاي پاييز بوي جدائي آيد خزان حكايت عشق بازي رنگها است اما خواسته ايم كه آن را هجر بينيم درختكي كه در بهار سبز هديه اي به ما داد و در تابستان پرتو افشاني مي كرد حال رقصي دگر دارد از انتظار سخن گويد از زردي آفتاب ترا گويد از سرخي انار و سيب و آري عشق ترا گويد ز نارنجي گويد كه جكايت غروب و طلوعي است كه وصل روز و شب را ترا ياد آورد اما چون نمي خواهي كه بيني پاييز را خزان و هجر ناميدي
صداي آي كاش اي كاش تا به كي در اندرونت خواهد نواخت؟
ناقوس جدائي و بي اعتنائي دنيا به خويشتن را تا به كي باور كني ؟
حسرت بوسه و آغوشي گرم و خوابي در ميان حمايت ياري كه گويد بازوانم را مي گشايم كه در اندورنش باور كني كه من هستم و گر تو چشمهاي زيبايت را در ميان باوزوانم بندي آنگه گويم
سپاس يزدان را كه هستي را در آغوشم نهاد
آري بايد باور كرد ايمان به عشقي را و باور به معشوق بودن و فراري شد از دروغين حكايتي كه ترا گويد
آهاي آدمك تنهائي تنهائي
آري بايد اميد را باور كرد اميد به آن كه در انتظار تو است و به دنبال هر دمي است كه تو به دنيايش دهي چرا باور را از ياد بردي كه تو نفس به نفسهاي يارت هستي باور نداري مهربان ؟
من ترا گويم
مهربانم بنگر بنگر و بنگر
و باز ترا ز مهر خوانم ز مهري كه در آُمان است ز مهري كه همه جهان است ز مهري كه در دل تو و من و او است ز مهري كه هست تا ما باشيم آري عاشقي بايد كرد
مهر را باوري باشد گر تو باورش كني
ترا عاشقانه دوست دارد
ترا عاشقانه در خيال
ترا عاشقانه و پر حسرت مي نگرد كه چرا باور نداري كه او عاشق است و تو نداي
تنهايم و تنهايم زني
برخير ايمان را بين و اميد را در آغوش گير و خورشيد مهر با به تمامي بوسه زن
آري بوسه زن به قرمز عشق به زردي مهر و نارنجي وصل و…
mwww.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.co (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.co)
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-1.jpg?w=146&h=150 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-1.jpg)