AreZoO
25th September 2010, 10:32 AM
غزل های حافظ و حکایت های سعدی
http://img.tebyan.net/big/1388/07/14179983659187208154587932018120189147.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/948520020319111243567146948351161786.bmp)
یکی از دلایل اینکه بر غزلیات سعدی شرح کم نوشته شده است، این است که غزل او، برخلاف غزل حافظ و حتی گلستان و بوستان خود او، بینیاز از شرح مینماید. اشارات و تلمیحات تاریخی و اساطیری و فلسفی کلامیای که در غزل حافظ هست، نیاز به شرح و توضیح را در خواننده برمیانگیزد و شارح را بر سر ذوق و سخن میآورد، در حالی که غزل سعدی به لحاظ زبان و واژگان به اندازهای ساده است که به توضیح نیاز ندارد و از این گونه اشارات نیز به کلی خالی است.
غزل سعدی حکایت عشق است و این حکایت را او به صد زبان، اما غالبا با واژگانی ثابت و با تصاویر و تعابیری معین، باز میگوید. شارح در غزل سعدی چیزی نمییابد که به آن بیاویزد، در حالی که در شعر حافظ از این دستاویزها فراوان است.
در گلستان و بوستان، سعدی شاعری نصیحتگو است، اما غزل او جای پند نیست؛ مگر غزلهایی که یکسره مضمون اخلاقی و عرفانی دارند و در دیوان او هم زیر عنوان «مواعظ» جداگانه آمدهاند. هرچند میان این دو نوع غزل او گاهی ارتباطی هست، مثلا غزلی با مطلع: «ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را»، یکسره مضمون عرفانی و اخلاقی دارد، اما او همین مصرع را در غزل دیگری تضمین کرده است.
رای، رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی /ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
با این حال بسیار کم پیش میآید که سعدی در یک غزل، این دو گونه مضمون را به هم بیامیزد و یا باز برخلاف حافظ، در غزل مدح بیاورد. او چگونه خود در مقام مفاخره میگوید، به هیچ روی از معشوق به ممدوح نمیپردازد و به این قید پایبند میماند حتی اگر ممدوح واقعی او دارای صفات حمیده و اخلاق پسندیده باشد و یا مدح بهانهای باشد برای دعوت ممدوح به دادگری و مردمداری.
جای مدح، قصاید اوست و جای پند حکایتهای گلستان و بوستان، اما غزل او جای سخن گفتن از عشق است.
غزل سعدی به شرح عرفانی هم مجال نمیدهد، زیرا وجهه عرفانی شعر او به هیچ روی آشکار نیست. او از عشق سخن میگوید بی آنکه چندان تصریح کند که غرضش چه عشقی است و معشوق افلاکی است یا خاکی. دوگانگیای که برخی از شارحان در شعر حافظ دیدهاند، یعنی وجود دو نوع معشوق آسمانی و زمینی و بنابراین دو نوع عشق آسمانی و زمینی و یا وجود چندین نوع باده- انگوری و عرفانی و شعری- در شعر سعدی غالبا دیده نمیشود.
اگر مواعظ و نیز غزلهایی را که در بیان معانی حسی صراحت دارند، کنار بگذاریم، غزلهای او را، جز در موارد معدود، نمیتوان به عرفانی و عاشقانه تقسیم کرد. اگر قراین خارجی را رها کنیم، یعنی فراموش کنیم که سعدی شخصا، بنابر آنچه از گلستان و بوستان و شعرهای عرفانیاش برمیآید، با عوالم عرفانی آشنا بوده است، چیزی که مجال تفسیر عرفانی غزلهای او را فراهم میآورد، نه اشارات اوست به مفاهیم عرفانی، نه تضمین نام و سرگذشت عرفاست، در غزل او و نه استفاده منظم اوست از مجموعهای از واژگان که به مرور زمان معنای عرفانی یافتهاند و کاربرد آنها، دستکم در شعر شاعرانی که تعلقشان به تصوف مسلم است، معنای حقیقی آنها را گاهی تحتالشعاع قرار داده است.
منظور من از این مجموعه، واژگانی است که از عناصر طبیعی و معشوق و اعضای پیکر او سخن میگویند و چنانکه میدانیم بسیاری رسالهها در توضیح معنای عرفانی این واژگان نوشته شده است، اما شعر سعدی را به کمک این رسالهها هم نمیتوان شرح کرد، زیرا چنان که در آغاز سخن گفتیم، شعر او نه نیازی به این گونه شرحها دارد و نه این گونه شرحها را برمیتابد زیرا او از اعضای معشوق یا از عناصر طبیعت به آنچه معمولا در شعر عرفانی میآید و مفسران عارفمشرب برای آنها معنای عرفانی یافتهاند، اکتفا نمیکند و صراحتی که در برخی از غزلهای او هست، مثل هر شعر واقعی دیگر، نمیگذارد که عناصر شعر او از معنای اولی و خارجی خود به کلی خالی شوند و تنها نماد و رمز چیز دیگری باشند.
چیزی که تعبیر عرفانی شعر سعدی را ممکن میسازد، کلیت و عمومیتی است که عشق و معشوق در غزل او مییابد. خواننده سعدی وقتی توصیفهای او را از معشوق میخواند، بیاختیار، مانند مهمانان زلیخا میگوید: «ما هذا بشرا.»
معشوقی که سعدی وصف میکند، البته غالبا بشر است و عشقی که او از آن سخن میگوید، غالبا بشری و در مواردی بسیار حسی است، اما در بهترین غزلهای سعدی این معشوق نمیتواند تنها بشر باشد. وقتی میخوانیم که:
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی /دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
این سخن را تنها اغراق شاعرانه نمیدانیم، بلکه خواه ناخواه همه گفتههایی را که در این معنی از عارفان خوانده یا شنیدهایم، به یاد میآوریم. این معشوقی که سعدی درباره او میگوید: «به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی» به وساطت تعبیر «ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» که از گلستان میشناسیم و میدانیم، بیگمان مخاطب آن خداوند است، دلالتی فوق بشری پیدا میکند.
معشوق سعدی «مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول» است و «هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست»، معشوقی است که اگر هم خدا نباشد، صفات خدایی دارد.
سعدی در غزلهایش شاعر عشق است و هیچ اصراری هم بر این ندارد که از طریق درج اشارات عارفانه بگوید که این عشق مجازی نیست. بیشترین کاری که میکند این است که برای این عشق مجازی توجیهی بیاورد و غفلت از زیبارویان را غفلت از آفریدگار زیباییها قلمداد کند:
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورتنگار اوست
گر دیگران به منظر زیبا نگه کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست
گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی
من همی گویم که چشم از بهر این کار آمده است
و بالاخره در یکی از رندانهترین شعرهایش نخست مدعیانی را که «حظ روحانی»، این «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، را نمیشناسند و بنابراین:
گمان برند که در باغ عشق سعدی را /نظر به سیب زنخدان و...
سرزنش میکند و پاسخ این ابلهان را خاموشی میداند و آنگاه، برخلاف انتظار خواننده، میگوید که در مقام تبرئه خود از این تهمت نیز نیست، زیرا او انسان است و انسان معصوم نیست؛ سعدی با این گونه پاسخگویی هم تا اندازهای تهمتی را که به او بستهاند، میپذیرد و هم بیآنکه به این معنی تصریح کند، تلویحا ملامتگران خود را هم به این درد مبتلا میداند:
مرا هر آینه خاموش بودن اولیتر/ که جهل پیش خردمند عذر نادان است/ و ما ابری نفسی و لا ازکیها/که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است
سعدی حق دارد که با عباراتی چنین دوپهلو پاسخ مدعیان را بدهد، زیرا او نه تنها عاشق بودن را از زمره صفات بشری میداند، بلکه در بسیاری از شعرهایش گویی آن را فصل ممیز آدمی از سایر جانوران، همان «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، میشمارد:
با چو تو روحانیای تعلق خاطر/ هر که ندارد، دواب نفسپرست است/ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار /هر گیاهی که به نوروز نجبند، حطب است
غزل سعدی، با این تاکیدش بر عشق و با نوعی رفتار شاعرانه با این مفهوم که آن را از راه پیراسته و رقیق کردن، پذیرای تعابیر گوناگون میکند، بهطوری که مرز میان معنای حقیقی و مجازی آن از میان میرود، یکی از مهمترین مراحل در تکوین استعاره عشق در شعر فارسی است، اما او برخلاف حافظ این استعاره را در چارچوبی از استعارههای دیگر قرار نمیدهد. حتی شراب (این استعاره بزرگ دیگر غزل فارسی) نیز در غزل سعدی مقام چندانی ندارد. او بارها تصریح میکند که غرضش از شراب، خمر انگوری نیست و مستیاش ز عشق است نه از شراب:
مستی خمرش نکند آرزو /هر که چو سعدی شود از عشق مست
و انگار که از این بترسد که شراب او را به معنای شراب انگوری بگیرند، گاهی صفتی بر شراب میافزاید:
شراب خورده معنی چو در سماع آید /چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
و گاهی نیز در غزلهای اخلاقی و عرفانی خود سعی دارد که راه را بر هر گونه «بدفهمی» درباره معنایی که از این واژه در نظر دارد، ببندد:
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شو
کان چه عقلت میبرد شر است و آب
به همین دلیل است که واژههایی چون پیرمغان و رند و خرابات نیز که همه با استعاره شراب پیوند دارند و پیش از او در غزل عرفانی فارسی فراوان به کار رفتهاند و پس از او جزء مایههای اصلی شعر حافظند، در شعر او چندان دیده نمیشوند و بیتهایی چون:
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
با عالم غزل او بیگانه مینماید و خواننده اگر این ابیات را تفننی ببیند، در قلمرویی که پیش از آن کسانی چون سنایی و عطار و پس از او حافظ، استادی خود را در آن نشان دادهاند، بیراه نرفته است. البته سعدی میگوید:
برخیز تا یک سو نهیم، این دلق ازرق فام را /بر باد قلاشی دهیم، این شرک تقوی نام را
اما او را در این گونه دعویها و دعوتها جدی نمیبینمی، زیرا این موضوعات به یکی، دو غزل محدود میماند و در این یکی، دو غزل هم سعدی چندان توفیقی نمییابد. غزلی که با این بیت بلند آغاز میشود و با بیتهای زیبایی چون:
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام
را
می با جوانان خوردنم خاطر تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام
را
ادامه مییابد، وقتی میخواهد در همین عوالم پیشتر برود گرفتار بیتی میشود چون:
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود /ما خولیای مهمتری سگ میکند بلعام را
و بازگشت سعدی به عوالم آشنای اوست که تا اندازهای این غزل را نجات میدهد:
ز این تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد/ کز بوستان، باد سحر خوش میدهد پیغام را...
در این غزل، سعدی میکوشد تا راهی میان غزل عاشقانه و غزل عارفانه اخلاقی بگشاید و ناکام میماند، گویی بیتهای این غزل هر یک از غزل دیگری آمده است، اما غزل دیگر او با همین وزن و قافیه از شاهکارهای اوست:
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را /یا وقت بیداری غلط بودهست مرغ بام را
کمتر شاعر بزرگ فارسیزبانی است که وقتی از عالم آشنای شعر خود دور بیفتد، مثل سعدی دچار تشویش شود و بخواهد که به آن عالم بازگردد. این موضوع از چشم مردم نیز دور نمانده است و داستان قصد سعدی برای رقابت با فردوسی و سرودن شعر:
مرا در خراسان یکی یار بود /که جنگاور و شوخ و عیار بود
افسانهای است که ساختهاند تا ناتوانی این شاعر توانا را بیرون از میدان کار او نشان دهند. شاید یکی از دلایل کم بودن تلمیحات در غزل سعدی، همین تک موضوعی بودن آن باشد. او خود را از قبیله عشاق میشمارد و فقط از مردان و زنان این قبیله سخن میگوید و نسبت خود را به ایشان میرساند و از احوال ایشان در بیان حال خود مدد میگیرد، آن نیز بیشتر به این قصد که نشان دهد در کار عاشقی از ایشان مردانهتر است.
نامهایی که بیش از هر کس دیگر در غزل او تکرار میشود، مجنون است و لیلی و پس از ایشان وامق و عذرا و گاهی نیز خسرو و شیرین و فرهاد. از اینها که بگذریم، در غزل سعدی اشارات و تلمیحات تاریخی و اسطورهای و داستانی بسیار کم است. گذشته از این، بسیار کم پیش میآید که او، در غزل، مدعای خود را از زبان دیگری بیان کند. در غزل او همیشه یک نفر سخن میگوید و او خود سعدی است. زیرا او خود را در کار عشق صاحبنظر میداند و نیازی نمیبیند که در تایید نظر خود قولی از دیگران نقل کند.
حتی بیتهایی از این قبیل:
دوش حورا زادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
که در حد خود صدای دیگری را وارد غزل میکند، در غزل او بسیار نادر است.
گاهی اگر سخنی از دیگری نقل میکند، برای این است که پاسخ خود را هم به دنبال آن بیاورد:
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت: یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم: آیا که در این درد بخواهم مردن
که محال است که حاصل کنم این درمان را
از این دیدگاه که نگاه کنیم، تفاوت بارزی میان گلستان و بوستان و غزلهای سعدی میبینیم. البته در گلستان و بوستان، سعدی هدف دیگری دارد، مراد او نصیحت است و میداند که پند آنگاه در جان مینشیند یا مخاطب را کمتر میآزارد که از زبان دیگری بیان شود و به ویژه از زبان کسانی بیان شود که خواننده یا شنونده صلاحیت ایشان را در کار پندگویی میپذیرد یا از خلال داستانی بیان شود که مناسبت آن پند را با زندگانی واقعی بهتر نشان دهد.
http://img.tebyan.net/big/1388/07/14179983659187208154587932018120189147.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/948520020319111243567146948351161786.bmp)
یکی از دلایل اینکه بر غزلیات سعدی شرح کم نوشته شده است، این است که غزل او، برخلاف غزل حافظ و حتی گلستان و بوستان خود او، بینیاز از شرح مینماید. اشارات و تلمیحات تاریخی و اساطیری و فلسفی کلامیای که در غزل حافظ هست، نیاز به شرح و توضیح را در خواننده برمیانگیزد و شارح را بر سر ذوق و سخن میآورد، در حالی که غزل سعدی به لحاظ زبان و واژگان به اندازهای ساده است که به توضیح نیاز ندارد و از این گونه اشارات نیز به کلی خالی است.
غزل سعدی حکایت عشق است و این حکایت را او به صد زبان، اما غالبا با واژگانی ثابت و با تصاویر و تعابیری معین، باز میگوید. شارح در غزل سعدی چیزی نمییابد که به آن بیاویزد، در حالی که در شعر حافظ از این دستاویزها فراوان است.
در گلستان و بوستان، سعدی شاعری نصیحتگو است، اما غزل او جای پند نیست؛ مگر غزلهایی که یکسره مضمون اخلاقی و عرفانی دارند و در دیوان او هم زیر عنوان «مواعظ» جداگانه آمدهاند. هرچند میان این دو نوع غزل او گاهی ارتباطی هست، مثلا غزلی با مطلع: «ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را»، یکسره مضمون عرفانی و اخلاقی دارد، اما او همین مصرع را در غزل دیگری تضمین کرده است.
رای، رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی /ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
با این حال بسیار کم پیش میآید که سعدی در یک غزل، این دو گونه مضمون را به هم بیامیزد و یا باز برخلاف حافظ، در غزل مدح بیاورد. او چگونه خود در مقام مفاخره میگوید، به هیچ روی از معشوق به ممدوح نمیپردازد و به این قید پایبند میماند حتی اگر ممدوح واقعی او دارای صفات حمیده و اخلاق پسندیده باشد و یا مدح بهانهای باشد برای دعوت ممدوح به دادگری و مردمداری.
جای مدح، قصاید اوست و جای پند حکایتهای گلستان و بوستان، اما غزل او جای سخن گفتن از عشق است.
غزل سعدی به شرح عرفانی هم مجال نمیدهد، زیرا وجهه عرفانی شعر او به هیچ روی آشکار نیست. او از عشق سخن میگوید بی آنکه چندان تصریح کند که غرضش چه عشقی است و معشوق افلاکی است یا خاکی. دوگانگیای که برخی از شارحان در شعر حافظ دیدهاند، یعنی وجود دو نوع معشوق آسمانی و زمینی و بنابراین دو نوع عشق آسمانی و زمینی و یا وجود چندین نوع باده- انگوری و عرفانی و شعری- در شعر سعدی غالبا دیده نمیشود.
اگر مواعظ و نیز غزلهایی را که در بیان معانی حسی صراحت دارند، کنار بگذاریم، غزلهای او را، جز در موارد معدود، نمیتوان به عرفانی و عاشقانه تقسیم کرد. اگر قراین خارجی را رها کنیم، یعنی فراموش کنیم که سعدی شخصا، بنابر آنچه از گلستان و بوستان و شعرهای عرفانیاش برمیآید، با عوالم عرفانی آشنا بوده است، چیزی که مجال تفسیر عرفانی غزلهای او را فراهم میآورد، نه اشارات اوست به مفاهیم عرفانی، نه تضمین نام و سرگذشت عرفاست، در غزل او و نه استفاده منظم اوست از مجموعهای از واژگان که به مرور زمان معنای عرفانی یافتهاند و کاربرد آنها، دستکم در شعر شاعرانی که تعلقشان به تصوف مسلم است، معنای حقیقی آنها را گاهی تحتالشعاع قرار داده است.
منظور من از این مجموعه، واژگانی است که از عناصر طبیعی و معشوق و اعضای پیکر او سخن میگویند و چنانکه میدانیم بسیاری رسالهها در توضیح معنای عرفانی این واژگان نوشته شده است، اما شعر سعدی را به کمک این رسالهها هم نمیتوان شرح کرد، زیرا چنان که در آغاز سخن گفتیم، شعر او نه نیازی به این گونه شرحها دارد و نه این گونه شرحها را برمیتابد زیرا او از اعضای معشوق یا از عناصر طبیعت به آنچه معمولا در شعر عرفانی میآید و مفسران عارفمشرب برای آنها معنای عرفانی یافتهاند، اکتفا نمیکند و صراحتی که در برخی از غزلهای او هست، مثل هر شعر واقعی دیگر، نمیگذارد که عناصر شعر او از معنای اولی و خارجی خود به کلی خالی شوند و تنها نماد و رمز چیز دیگری باشند.
چیزی که تعبیر عرفانی شعر سعدی را ممکن میسازد، کلیت و عمومیتی است که عشق و معشوق در غزل او مییابد. خواننده سعدی وقتی توصیفهای او را از معشوق میخواند، بیاختیار، مانند مهمانان زلیخا میگوید: «ما هذا بشرا.»
معشوقی که سعدی وصف میکند، البته غالبا بشر است و عشقی که او از آن سخن میگوید، غالبا بشری و در مواردی بسیار حسی است، اما در بهترین غزلهای سعدی این معشوق نمیتواند تنها بشر باشد. وقتی میخوانیم که:
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی /دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
این سخن را تنها اغراق شاعرانه نمیدانیم، بلکه خواه ناخواه همه گفتههایی را که در این معنی از عارفان خوانده یا شنیدهایم، به یاد میآوریم. این معشوقی که سعدی درباره او میگوید: «به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی» به وساطت تعبیر «ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» که از گلستان میشناسیم و میدانیم، بیگمان مخاطب آن خداوند است، دلالتی فوق بشری پیدا میکند.
معشوق سعدی «مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول» است و «هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست»، معشوقی است که اگر هم خدا نباشد، صفات خدایی دارد.
سعدی در غزلهایش شاعر عشق است و هیچ اصراری هم بر این ندارد که از طریق درج اشارات عارفانه بگوید که این عشق مجازی نیست. بیشترین کاری که میکند این است که برای این عشق مجازی توجیهی بیاورد و غفلت از زیبارویان را غفلت از آفریدگار زیباییها قلمداد کند:
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورتنگار اوست
گر دیگران به منظر زیبا نگه کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست
گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی
من همی گویم که چشم از بهر این کار آمده است
و بالاخره در یکی از رندانهترین شعرهایش نخست مدعیانی را که «حظ روحانی»، این «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، را نمیشناسند و بنابراین:
گمان برند که در باغ عشق سعدی را /نظر به سیب زنخدان و...
سرزنش میکند و پاسخ این ابلهان را خاموشی میداند و آنگاه، برخلاف انتظار خواننده، میگوید که در مقام تبرئه خود از این تهمت نیز نیست، زیرا او انسان است و انسان معصوم نیست؛ سعدی با این گونه پاسخگویی هم تا اندازهای تهمتی را که به او بستهاند، میپذیرد و هم بیآنکه به این معنی تصریح کند، تلویحا ملامتگران خود را هم به این درد مبتلا میداند:
مرا هر آینه خاموش بودن اولیتر/ که جهل پیش خردمند عذر نادان است/ و ما ابری نفسی و لا ازکیها/که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است
سعدی حق دارد که با عباراتی چنین دوپهلو پاسخ مدعیان را بدهد، زیرا او نه تنها عاشق بودن را از زمره صفات بشری میداند، بلکه در بسیاری از شعرهایش گویی آن را فصل ممیز آدمی از سایر جانوران، همان «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، میشمارد:
با چو تو روحانیای تعلق خاطر/ هر که ندارد، دواب نفسپرست است/ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار /هر گیاهی که به نوروز نجبند، حطب است
غزل سعدی، با این تاکیدش بر عشق و با نوعی رفتار شاعرانه با این مفهوم که آن را از راه پیراسته و رقیق کردن، پذیرای تعابیر گوناگون میکند، بهطوری که مرز میان معنای حقیقی و مجازی آن از میان میرود، یکی از مهمترین مراحل در تکوین استعاره عشق در شعر فارسی است، اما او برخلاف حافظ این استعاره را در چارچوبی از استعارههای دیگر قرار نمیدهد. حتی شراب (این استعاره بزرگ دیگر غزل فارسی) نیز در غزل سعدی مقام چندانی ندارد. او بارها تصریح میکند که غرضش از شراب، خمر انگوری نیست و مستیاش ز عشق است نه از شراب:
مستی خمرش نکند آرزو /هر که چو سعدی شود از عشق مست
و انگار که از این بترسد که شراب او را به معنای شراب انگوری بگیرند، گاهی صفتی بر شراب میافزاید:
شراب خورده معنی چو در سماع آید /چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
و گاهی نیز در غزلهای اخلاقی و عرفانی خود سعی دارد که راه را بر هر گونه «بدفهمی» درباره معنایی که از این واژه در نظر دارد، ببندد:
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شو
کان چه عقلت میبرد شر است و آب
به همین دلیل است که واژههایی چون پیرمغان و رند و خرابات نیز که همه با استعاره شراب پیوند دارند و پیش از او در غزل عرفانی فارسی فراوان به کار رفتهاند و پس از او جزء مایههای اصلی شعر حافظند، در شعر او چندان دیده نمیشوند و بیتهایی چون:
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
با عالم غزل او بیگانه مینماید و خواننده اگر این ابیات را تفننی ببیند، در قلمرویی که پیش از آن کسانی چون سنایی و عطار و پس از او حافظ، استادی خود را در آن نشان دادهاند، بیراه نرفته است. البته سعدی میگوید:
برخیز تا یک سو نهیم، این دلق ازرق فام را /بر باد قلاشی دهیم، این شرک تقوی نام را
اما او را در این گونه دعویها و دعوتها جدی نمیبینمی، زیرا این موضوعات به یکی، دو غزل محدود میماند و در این یکی، دو غزل هم سعدی چندان توفیقی نمییابد. غزلی که با این بیت بلند آغاز میشود و با بیتهای زیبایی چون:
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام
را
می با جوانان خوردنم خاطر تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام
را
ادامه مییابد، وقتی میخواهد در همین عوالم پیشتر برود گرفتار بیتی میشود چون:
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود /ما خولیای مهمتری سگ میکند بلعام را
و بازگشت سعدی به عوالم آشنای اوست که تا اندازهای این غزل را نجات میدهد:
ز این تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد/ کز بوستان، باد سحر خوش میدهد پیغام را...
در این غزل، سعدی میکوشد تا راهی میان غزل عاشقانه و غزل عارفانه اخلاقی بگشاید و ناکام میماند، گویی بیتهای این غزل هر یک از غزل دیگری آمده است، اما غزل دیگر او با همین وزن و قافیه از شاهکارهای اوست:
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را /یا وقت بیداری غلط بودهست مرغ بام را
کمتر شاعر بزرگ فارسیزبانی است که وقتی از عالم آشنای شعر خود دور بیفتد، مثل سعدی دچار تشویش شود و بخواهد که به آن عالم بازگردد. این موضوع از چشم مردم نیز دور نمانده است و داستان قصد سعدی برای رقابت با فردوسی و سرودن شعر:
مرا در خراسان یکی یار بود /که جنگاور و شوخ و عیار بود
افسانهای است که ساختهاند تا ناتوانی این شاعر توانا را بیرون از میدان کار او نشان دهند. شاید یکی از دلایل کم بودن تلمیحات در غزل سعدی، همین تک موضوعی بودن آن باشد. او خود را از قبیله عشاق میشمارد و فقط از مردان و زنان این قبیله سخن میگوید و نسبت خود را به ایشان میرساند و از احوال ایشان در بیان حال خود مدد میگیرد، آن نیز بیشتر به این قصد که نشان دهد در کار عاشقی از ایشان مردانهتر است.
نامهایی که بیش از هر کس دیگر در غزل او تکرار میشود، مجنون است و لیلی و پس از ایشان وامق و عذرا و گاهی نیز خسرو و شیرین و فرهاد. از اینها که بگذریم، در غزل سعدی اشارات و تلمیحات تاریخی و اسطورهای و داستانی بسیار کم است. گذشته از این، بسیار کم پیش میآید که او، در غزل، مدعای خود را از زبان دیگری بیان کند. در غزل او همیشه یک نفر سخن میگوید و او خود سعدی است. زیرا او خود را در کار عشق صاحبنظر میداند و نیازی نمیبیند که در تایید نظر خود قولی از دیگران نقل کند.
حتی بیتهایی از این قبیل:
دوش حورا زادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
که در حد خود صدای دیگری را وارد غزل میکند، در غزل او بسیار نادر است.
گاهی اگر سخنی از دیگری نقل میکند، برای این است که پاسخ خود را هم به دنبال آن بیاورد:
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت: یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم: آیا که در این درد بخواهم مردن
که محال است که حاصل کنم این درمان را
از این دیدگاه که نگاه کنیم، تفاوت بارزی میان گلستان و بوستان و غزلهای سعدی میبینیم. البته در گلستان و بوستان، سعدی هدف دیگری دارد، مراد او نصیحت است و میداند که پند آنگاه در جان مینشیند یا مخاطب را کمتر میآزارد که از زبان دیگری بیان شود و به ویژه از زبان کسانی بیان شود که خواننده یا شنونده صلاحیت ایشان را در کار پندگویی میپذیرد یا از خلال داستانی بیان شود که مناسبت آن پند را با زندگانی واقعی بهتر نشان دهد.