AreZoO
24th September 2010, 12:58 PM
زندگی، جنگ و دیگر هیچ
جستجویی در معنای زندگی به بهانه کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»
http://img.tebyan.net/big/1388/07/248115658931864921445621121118394141.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/61180158211190130231203946159164206107202237.jpg)
بخش اول :
نه آدم جنگطلبی هستم، نه جنگافروز. یادم نمیآید در زندگی توی دماغ كسی مشت زده باشم یا با كله توی صورت كسی كوبیده باشم! اما به مرور، بیشتر از وقتی كه كتابفروشی میكنم، متوجه شدهام كه جنگ برایم پدیده جالبی است. برایم كشش دارد. عین آهنربا جذبام میكند. نمیدانم شاید دلیلاش تجربهای باشد كه پشت سر گذاشتهایم. البته اگر بشود از سر گذراندن جنگ را در پایتخت، صدها كیلومتر دورتر از كارزار اصلی، «تجربه» به حساب آورد!
***
تابستان 1372، پادگانی در خارج از شهر همدان. میان دشتی سرسبز با آب و هوایی خوش. بهترین فصل ممكن. اهالی همیشگی پادگان میگویند «اگر خیلی مَردید زمستان بیائید این طرفها!»
ما مدت زیادی مهمانشان نیستیم. حداكثر دو ماه. دوره آموزشی.
روز اول با بار و بندیل و لباس شخصی میرسیم و تقسیم میشویم. بعد هم نوبت تقسیم لباس و الباقی ملزومات است. در وسط حیاطی وسیع در چند كپه بزرگ، ملزومات را «ریختهاند». یك كپه پوتین، یك كپه شلوار و پیراهن و در گوشهای دیگر كلاه.
برای پیدا كردن ملزومات مناسب خیلی عجله نمیكنم و صبر میكنم تا «میز خلوت شود»! نتیجه برخورد خونسردانه یك جفت پوتین است كه خیلی راحت از آب در میآید، بطوری كه حاضرم شبها هم با همان بخوابم (نمیدانم بعدا والده چه بلایی سرش میآورد!) اما كلاه تنگ است و اصلا روی سرم وای نمیایستد. در تمام طول دوره، وسط سینهخیز و رژه و صبحگاه و شامگاه، همهاش نصف حواسم باید بهش باشد كه از سرم نیافتد. یا اگر میافتد زیر دست و پا گم و گور نشود. بساطی است.
شلوار و پیراهن هم هر دو اندازه و راحت هستند. كمی رنگشان با هم فرق میكند اما كی حالا وسط این بیابان به هماهنگی رنگ شلوار و پیراهن كار دارد.
مراسم تصاحب ملزومات كه بالاخره تمام میشود، تنفسی میدهند تا به آسایشگاه برویم و مدتی ولو بشویم. آفتاب نارنجی عصر از توی پنجره، آسایشگاه را رنگ كرده و غروب غربت اولین عصر سرباز به آموزشی آمده را غمگین. در طبقه بالای یكی از تختها یك همقطاری دراز كشیده و فقط پاهای پوتین به پایش از لبه تخت معلوم است. عاجهای یك لنگه از پوتینهایش افقی است و عاجهای آن لنگه دیگر نقش تیغماهی. پیش خودم فكر میكنم «عجب نمای سینماییای!» و روی نزدیكترین تخت خالی ولو میشوم.
***
فالاچی كتاب و سفرش را با این سوال شروع میكند كه «زندگی یعنی چه؟» میگوید این سوال را خواهرزاده پنجسالهاش درست شبی كه چمدانش را برای عزیمت به سایگون میبسته از او پرسیده. اما شاید هم این را از خودش به كتاب اضافه كرده باشد. او گزارشگر هوشمندی است. ممكن است نویسنده ماهری نباشد، اما اجزای گزارشش را با هوشمندی جفت و جور میكند و «زندگی یعنی چه؟» یكی از مهمترین قطعات پازلش است. حال میخواهد واقعا سوال الیزابتا بوده باشد یا نه.
بخش اول كتاب اما بیشتر به جستجو به دنبال پاسخی برای «جنگ یعنی چه؟» میگذرد. در سایگون تحت اختیار آمریكا او به همه جا سر میكشد. به سربازان افسرده آمریكایی پیله میكند كه از جنگ خسته شدهاند. كنار دست كاپیتان خلبان آمریكایی پرواز میكند و همراه او بر روی سر ویتنامیها ناپالم میریزد. و نهایتا به ملاقات ویتكنگ زندانی شدهای میرود كه به جرم چندین فقره بمبگذاری در اماكن عمومی و كشتار تعداد زیادی مردم عادی در بازداشت است و در انتظار اعدام. شاید روراستترین پاسخ را همین ویتكنگ به او میدهد وقتی ازش میپرسد:
« - سام، میخواهم كه از سوءقصد میكان برایم تعریف كنی. دلم میخواهد برایم تعریف كنی وقتی آنهمه آدم را در آنجا مجروح كردی و كشتی چه حسی به تو دست داد.
او قرمز شد، ولی خیلی زود به خودش تسلط پیدا كرد و گفت:
- من حس كردم ... من همان چیزی را حس كردم كه یك خلبان آمریكایی هنگام ریختن بمب روی دهكده بیدفاع ویتنام حس میكند. تنها فرق ما این است كه او از بالا بمبها را میریزد و نمیبیند چه به روز مردم میآورد و من میدیدم كه چه كردم. آنها در حالی كه بشدت تكهتكه شده بودند، روی زمین افتادند. زنها، مردها و بچهها. درست مثل بعد از پایان جنگ بود كه مردهها روی زمین ولو میشوند. من چشمانم را بستم. برایم غیرممكن بود باور كنم كه به تنهایی تمام این كارها را كردهام. میدانی؟ سوءقصد میكان اولین كار من بود.
- و بعد؟
- بعد همه چیز گذشت، و بعد به دوستانم كه مرده بودند، به رفقایم كه شكنجه میدیدند، به ویتكنگهایی كه ویتنام جنوبیها سرشان را بریده بودند و ... آنها را در دهانشان گذاشته بودند فكر كردم. وقتی به این چیزها فكر كردم، دوباره شجاعتم را به دست آوردم. چون هر وقت درباره صحت كارمان تردید كنیم، باید به این چیزها فكر كنیم تا دوباره شجاعتمان را به دست آوریم.
وظیفه اصلی من جنگ با آمریكاییها و همكاران آنها بود. و برای رسیدن به این مقصود بناچار انسانهای بیگناهی هم كشته میشدند. مرگ عدهای بیگناه در این جریانات، احترازناپذیر است. تو باید بدانی كه شلیك گلوله، پرتاب بمب از هواپیما یا گذاشتن چند مین زیر رستورانی كه مردم در آنجا مشغول صرف غذا هستند، همه یكسان است و همه از یك حماقت سرچشمه میگیرند.
(صفحات 106 و 107 كتاب)
***
از خشمشب اول مطابق معمول همه خبر دارند. با پوتین میخوابیم تا موقع بلند شدن، در تاریكی برای پیدا كردن و پوشیدن كفش دچار دردسر نشویم. خشمشب دوم هم مخفی نمیماند. بگذریم كه قرار نیست به هیجانانگیزی اولی باشد. مدتی نشان دادن ستارهها و آسمان و شیوههای جهتیابی و بعد هم یك پیادهروی یكساعته شبانه.
خشمشب دوم اما هیجانانگیز میشود! بعد از نمایش آسمان و ستارهها، تفنگهایی را كه كار نمیكنند اما به اندازه تفنگ واقعی وزن دارند به دست میگیریم و كلاههای آهنی را بر سر میگذاریم. ساعت یازده شب است و قرار است پیادهروی یكساعتی طول بكشد. اما بعد از خروج از پادگان همینطور راه میرویم و راه میرویم و ... راه به پایان نمیرسد. پیادهرویای كه قرار بود زود تمام شود تا شش صبح به طول میانجامد. بعدها میشنویم كه انگار در میانه زمان قانونی پیادهروی و در حین عبور از منطقهای مسكونی، یكی از همقطاران به هیبت كنجكاوی كه سرش را از پنجره بیرون میآورد متلكی میپراند و همین باعث میشود كه مربیان پادگان تصمیم بگیرند تا پیادهروی كوتاه ما را تبدیل به خاطره شبی بیپایان كنند. اما این داستان در روزهای بعد تعریف میشود و ... شاید فقط حاصل هوشمندی خلاق یك گزارشگر دیگر باشد. ساعات اول پیادهروی، فكر میكنی كه احتمالا ساعت بیولوژیكت یك ایرادی پیدا كرده و هنوز «یك ساعت» نشده. بعدتر اما دیگر حتی نگران ساعت و بیولوژیكات هم نیستی و از زور خواب فقط میخواهی تا این سفر زودتر به پایان برسد.
در ستون یك دسته و در تاریكی مطلق آن دشت، فقط كلاهخود و پشت گردن نفر جلوئی معلوم است. همه در سكوت، احتمالا به دنبال نفر اول ستون (كه معلوم نیست او را هم چه كسی هدایت میكند) با كلاه سنگین و تفنگ سنگین و كولهپشتی فرمایشی قدم برمیداریم و تنها گهگاه تغییر بافت سطحی كه بر روی آن قدم میزنیم قابل تشخیص است. جایی آسفالت، بخشی شنزار و قسمتی هم تپه ماهور.
بعد از آن شب همیشه فكر كردهام كه در میان آن ستون و در آن سكوت و تاریكی، هیچ اختیاری از خودم نداشتهام و به میل هدایتكننده ستون احتمال داشته از قعر جهنم یا فراز كوه قاف سر دربیاورم. هرجا كه او میخواسته. آن شب ما همه سربازان خوبی بودیم!
***
http://img.tebyan.net/big/1388/07/1692221261704378991451501142051522431482251.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/1501827518560862614513462881531445174192.jpg)
بخش قابل توجهی از كتاب درباره این عكس است. درباره مردی كه تا چند ثانیه بعد ماشه را میكشد. ژنرال لون. درباره این تصویر، خیلیها گفتهاند كه با انتشار آن شكست آمریكا در ویتنام قطعی شد.
در جستجویم به دنبال نسخهای از عكس برای گنجاندنش در این مطلب، به یك كپی خیلی بزرگ از آن برخوردم. ابعاد این كپی باعث شد تا چندین بار با دقت نگاهش كنم. واقعا تصویر عجیبی است. دلم نیامد كه شما را به نسخه كوچكشده آن محدود كنم. شما هم اگر روی تصویر اشاره كنید نسخه بزرگ را خواهید دید.
فالاچی، لون را در روزهایی قبل از این لحظه به خواننده معرفی میكند. روزهایی كه رئیس پلیس قدرتمند سایگون است و با اینكه شایعاتی درباره خشونت و بیرحمیاش همواره مثل سایه دنبالش میكنند، اما در اولین حضورش در كتاب، این سایه بیشتر برایش ابهتی شرقی ایجاد میكند كه زبان خواننده/بیننده را بیاختیار بند میآورد، اما هنوز تنفرآور نیست.
از واقعه چكانده شدن ماشه در عكس، بسیار سریع عبور میشود. فالاچی در محل حضور ندارد و او و همكارانش نیز با دیدن عكس از آنچه كه اتفاق افتاده مطلع میشوند. از اینجا به بعد شاهد برخورد چندانی با ژنرال در كتاب نیستیم. نام لون بارها ذكر میشود و در اتفاقات مختلف آن دوره به نقش او اشاره میشود. اما حضور دوبارهاش را درك نمیكنیم تا بخشهای انتهایی كتاب كه در دوره سقوط سایگون به شدت زخمی میشود و فالاچی مجددا در بیمارستان به ملاقات او میرود و پای صحبتش مینشیند:
- آن روز یادتان هست؟ من به شما گفتم: «برای پلیس شدن و یا سرباز شدن ساخته نشدهام و جنگیدن را دوست ندارم.»راست میگفتم. بعضیها از جنگ به هیجان میآیند و جنگیدن را دوست دارند، اما من نه. در جنگ، غیر از ترس چیز دیگری حس نمیكنم. قبل از جنگ میترسم، و بعد از جنگ هم میترسم ... از شغلم بیزارم. همیشه بیزار بودهام. انجام شغلی كه دوست نداشته باشیم تحملناپذیر است. همیشه دوست داشتهام دور از محل كارم باشم و در لباس شخصی. از اونیفرم بیزارم. حتی از این پتو هم بیزارم.
با حركتی عصبی پتوی سربازی روی تخت را به كناری انداخت و دوباره به حرف زدن ادامه داد.
- من برخلاف میلم به ارتش وارد شدم. آدم بیارادهای هستم. هرگز نتوانستهام به دوستانم جواب رد بدهم. چندین بار فكر فرار به سرم زد، فرار به محلی خیلی دور ... تایلند ... فیلیپین ... ژاپن ... مالزی ... هرجا كه میرفتم با مهربانی مرا میپذیرفتند و بعد به خود میگفتم نه، نمیتوانم، من نباید فرار كنم و متاسفانه مسئولیتهایی در جنگ به عهدهام بود كه محكوم بودم بمانم. و میدانم كه دیگر هرگز نخواهم توانست در مكانی آرام، با موزیكم، شعرم، گلهای سرخم، خلوت كنم.
عجیب این بود كه بدون آنكه سوالی از او بكنم، خودش برایم حرف میزد و حتی فرصت سوال كردن هم به من نمیداد. فرصت نمیداد كه بپرسم: «ژنرال، این كارها را نكنید، از شما بعید است، خوب نیست، شما ژنرال لون هستید، شما بیرحمترین مرد ویتنام هستید، شما باعث وحشت مردم سایگون هستید. اگر مردم شما را در این حال كه مثل بچهای گریه میكنید و عكس مسیح را میبوسید و دست مرا محكم گرفتهاید، ببینند، چه خواهند گفت؟ بس است ژنرال، خواهش میكنم، لااقل بگذارید من بروم ...»
جملههایی كه برای گفتن حاضر كرده بودم، خیلی آسان و آهسته به لبانم نزدیك شدند، شاید به این دلیل توانستم جملاتم را آسان به زبان بیاورم كه دیگر اهمیت اولیه را برایشان قایل نبودم.
- ژنرال لون، میدانید كه من با شما مخالف بودم؟
- بله ... بله ... همه با من مخالف بودند.
- ژنرال لون، میدانید كه راجع به كدام موضوع دارم حرف میزنم؟
- میدانم، میدانم.
- متاسفانه دیگر آن ماجرا اهمیت فوقالعادهای ندارد. ولی چرا آن كار را كردید ژنرال؟
- او یك خرابكار بود ... آدمهای بسیاری را هم كشته بود.
- او یك زندانی بود ژنرال، با دستهای بسته.
- نه، نه، با دستهای بسته نه.
- چرا، چرا ژنرال، دستهایش را بسته بودند.
او سرش را به طرف دیوار كرد و هقهق ناراحتكننده و ضعیفی از گلویش خارج شد.
- ژنرال، من فكر میكنم، قبلا كس دیگری این سوال را از شما كرده، آیا این مرد را میشناختید؟ آیا از افراد گروه خودتان بود؟
- نه، نه.
- شما عصبانی بودید؟ مست بودید؟
- نه، نه.
- حقیقت را بگویید ژنرال. اگر در آن موقع مست بودید، باز كارتان قابل قبولتر خواهد بود.
- نه، نه.
- خب ژنرال، پس چرا این كار را كردید؟
او دیگر به دیوار نگاه نمیكرد، برگشت و دوباره به من خیره شد، مچ دست دیگرم را هم گرفت و صورتش را تقریبا در دستهایم پنهان كرد و بازوهایم از اشكهایش خیس شدند.
- ژنرال گریه نكنید.
- این گریه مرا تسكین میدهد و كمكم میكند.
- خواهش میكنم گریه نكنید.
- بگذارید گریه كنم. سعی كنید همانطور كه من شما را درك كردم، شما هم مرا بفهمید. من نظریه شما را درك كردم، شاید اگر من هم به جای شما بودم، همین كار را میكردم. نزد لون میرفتم و میگفتم: «لون، چرا این كار را كردی؟ چرا؟ لون، تو میگویی زیباییها را دوست داری، گلهای سرخ را دوست داری و بعد یك مرد را اینطوری میكشی؟ لون، تو یك قاتل هستی. گریه نكن.» ولی من جای شما نیستم در جای خودم هستم و چه بخواهم و چه نخواهم، یك سرباز هستم و به هرحال در یكی از اردوگاههای این جنگ كار میكنم ...
- ژنرال، آن ویتكنگ هم یك سرباز بود. یك سرباز با پیراهن چهارخانه ولی به هر حال یك سرباز. و او هم مثل شما در یكی از اردوگاههای این جنگ كار میكرد.
- او اونیفرم به تن نداشت. و من نمیتوانم مردی را كه اونیفرم به تن ندارد و شلیك میكند قبول داشته باشم. میدانید، آنطور خیلی راحتتر است. شلیك میكنی و شناخته نمیشوی.
من یك فرد ویتنام شمالی را قبول دارم، چون مثل من لباس سربازی به تن دارد و او هم به اندازه من جانش را به خطر میاندازد، ولی یك ویتكنگ در لباس شخصی ... خیلی عصبانی شده بودم. عصبانیت كورم كرده بود. در ذهنم گفتم: «تو، تویی كه ویتكنگ هستی، با این پیراهن تنت میتوانی هر جا كه بخواهی پنهان شوی ...» و بعد به او شلیك كردم.
- آیا اینها دلیل واقعی كار شما بود؟
- بله.
- پس چرا تا به حال آن را به كسی نگفته بودید؟
- برای اینكه نه به قضاوت دیگران احتیاج داشتم و نه به تبلیغ برای خودم. من در شورش تت، سه بار مجروح شدم و هیچكس نفهمید. و تازه مگر باید در مقابل قضاوت كسی بایستم؟ در برابر قضاوت خبرگزاریها؟ در برابر قضاوت آمریكاییها؟
- شاید در برابر قضاوت خودتان.
- این كار انجام شده. و حتی حالا هم كه خشمم به غم تبدیل شده و با نظر دیگری حقایق را نگاه میكنم، حتی حالا هم ... از كار آن روز خودم خجالت نمیكشم و پشیمان نیستم. اوقاتی پیش آمده كه حتی خواستهام چنین حسی داشته باشم ولی هرگز موفق نشدهام. شما فكر میكنید من آدم بدی هستم، مگر نه؟
- نمیدانم ژنرال، واقعا نمیدانم.
(صفحات 477 و 481 كتاب)
جستجویی در معنای زندگی به بهانه کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»
http://img.tebyan.net/big/1388/07/248115658931864921445621121118394141.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/61180158211190130231203946159164206107202237.jpg)
بخش اول :
نه آدم جنگطلبی هستم، نه جنگافروز. یادم نمیآید در زندگی توی دماغ كسی مشت زده باشم یا با كله توی صورت كسی كوبیده باشم! اما به مرور، بیشتر از وقتی كه كتابفروشی میكنم، متوجه شدهام كه جنگ برایم پدیده جالبی است. برایم كشش دارد. عین آهنربا جذبام میكند. نمیدانم شاید دلیلاش تجربهای باشد كه پشت سر گذاشتهایم. البته اگر بشود از سر گذراندن جنگ را در پایتخت، صدها كیلومتر دورتر از كارزار اصلی، «تجربه» به حساب آورد!
***
تابستان 1372، پادگانی در خارج از شهر همدان. میان دشتی سرسبز با آب و هوایی خوش. بهترین فصل ممكن. اهالی همیشگی پادگان میگویند «اگر خیلی مَردید زمستان بیائید این طرفها!»
ما مدت زیادی مهمانشان نیستیم. حداكثر دو ماه. دوره آموزشی.
روز اول با بار و بندیل و لباس شخصی میرسیم و تقسیم میشویم. بعد هم نوبت تقسیم لباس و الباقی ملزومات است. در وسط حیاطی وسیع در چند كپه بزرگ، ملزومات را «ریختهاند». یك كپه پوتین، یك كپه شلوار و پیراهن و در گوشهای دیگر كلاه.
برای پیدا كردن ملزومات مناسب خیلی عجله نمیكنم و صبر میكنم تا «میز خلوت شود»! نتیجه برخورد خونسردانه یك جفت پوتین است كه خیلی راحت از آب در میآید، بطوری كه حاضرم شبها هم با همان بخوابم (نمیدانم بعدا والده چه بلایی سرش میآورد!) اما كلاه تنگ است و اصلا روی سرم وای نمیایستد. در تمام طول دوره، وسط سینهخیز و رژه و صبحگاه و شامگاه، همهاش نصف حواسم باید بهش باشد كه از سرم نیافتد. یا اگر میافتد زیر دست و پا گم و گور نشود. بساطی است.
شلوار و پیراهن هم هر دو اندازه و راحت هستند. كمی رنگشان با هم فرق میكند اما كی حالا وسط این بیابان به هماهنگی رنگ شلوار و پیراهن كار دارد.
مراسم تصاحب ملزومات كه بالاخره تمام میشود، تنفسی میدهند تا به آسایشگاه برویم و مدتی ولو بشویم. آفتاب نارنجی عصر از توی پنجره، آسایشگاه را رنگ كرده و غروب غربت اولین عصر سرباز به آموزشی آمده را غمگین. در طبقه بالای یكی از تختها یك همقطاری دراز كشیده و فقط پاهای پوتین به پایش از لبه تخت معلوم است. عاجهای یك لنگه از پوتینهایش افقی است و عاجهای آن لنگه دیگر نقش تیغماهی. پیش خودم فكر میكنم «عجب نمای سینماییای!» و روی نزدیكترین تخت خالی ولو میشوم.
***
فالاچی كتاب و سفرش را با این سوال شروع میكند كه «زندگی یعنی چه؟» میگوید این سوال را خواهرزاده پنجسالهاش درست شبی كه چمدانش را برای عزیمت به سایگون میبسته از او پرسیده. اما شاید هم این را از خودش به كتاب اضافه كرده باشد. او گزارشگر هوشمندی است. ممكن است نویسنده ماهری نباشد، اما اجزای گزارشش را با هوشمندی جفت و جور میكند و «زندگی یعنی چه؟» یكی از مهمترین قطعات پازلش است. حال میخواهد واقعا سوال الیزابتا بوده باشد یا نه.
بخش اول كتاب اما بیشتر به جستجو به دنبال پاسخی برای «جنگ یعنی چه؟» میگذرد. در سایگون تحت اختیار آمریكا او به همه جا سر میكشد. به سربازان افسرده آمریكایی پیله میكند كه از جنگ خسته شدهاند. كنار دست كاپیتان خلبان آمریكایی پرواز میكند و همراه او بر روی سر ویتنامیها ناپالم میریزد. و نهایتا به ملاقات ویتكنگ زندانی شدهای میرود كه به جرم چندین فقره بمبگذاری در اماكن عمومی و كشتار تعداد زیادی مردم عادی در بازداشت است و در انتظار اعدام. شاید روراستترین پاسخ را همین ویتكنگ به او میدهد وقتی ازش میپرسد:
« - سام، میخواهم كه از سوءقصد میكان برایم تعریف كنی. دلم میخواهد برایم تعریف كنی وقتی آنهمه آدم را در آنجا مجروح كردی و كشتی چه حسی به تو دست داد.
او قرمز شد، ولی خیلی زود به خودش تسلط پیدا كرد و گفت:
- من حس كردم ... من همان چیزی را حس كردم كه یك خلبان آمریكایی هنگام ریختن بمب روی دهكده بیدفاع ویتنام حس میكند. تنها فرق ما این است كه او از بالا بمبها را میریزد و نمیبیند چه به روز مردم میآورد و من میدیدم كه چه كردم. آنها در حالی كه بشدت تكهتكه شده بودند، روی زمین افتادند. زنها، مردها و بچهها. درست مثل بعد از پایان جنگ بود كه مردهها روی زمین ولو میشوند. من چشمانم را بستم. برایم غیرممكن بود باور كنم كه به تنهایی تمام این كارها را كردهام. میدانی؟ سوءقصد میكان اولین كار من بود.
- و بعد؟
- بعد همه چیز گذشت، و بعد به دوستانم كه مرده بودند، به رفقایم كه شكنجه میدیدند، به ویتكنگهایی كه ویتنام جنوبیها سرشان را بریده بودند و ... آنها را در دهانشان گذاشته بودند فكر كردم. وقتی به این چیزها فكر كردم، دوباره شجاعتم را به دست آوردم. چون هر وقت درباره صحت كارمان تردید كنیم، باید به این چیزها فكر كنیم تا دوباره شجاعتمان را به دست آوریم.
وظیفه اصلی من جنگ با آمریكاییها و همكاران آنها بود. و برای رسیدن به این مقصود بناچار انسانهای بیگناهی هم كشته میشدند. مرگ عدهای بیگناه در این جریانات، احترازناپذیر است. تو باید بدانی كه شلیك گلوله، پرتاب بمب از هواپیما یا گذاشتن چند مین زیر رستورانی كه مردم در آنجا مشغول صرف غذا هستند، همه یكسان است و همه از یك حماقت سرچشمه میگیرند.
(صفحات 106 و 107 كتاب)
***
از خشمشب اول مطابق معمول همه خبر دارند. با پوتین میخوابیم تا موقع بلند شدن، در تاریكی برای پیدا كردن و پوشیدن كفش دچار دردسر نشویم. خشمشب دوم هم مخفی نمیماند. بگذریم كه قرار نیست به هیجانانگیزی اولی باشد. مدتی نشان دادن ستارهها و آسمان و شیوههای جهتیابی و بعد هم یك پیادهروی یكساعته شبانه.
خشمشب دوم اما هیجانانگیز میشود! بعد از نمایش آسمان و ستارهها، تفنگهایی را كه كار نمیكنند اما به اندازه تفنگ واقعی وزن دارند به دست میگیریم و كلاههای آهنی را بر سر میگذاریم. ساعت یازده شب است و قرار است پیادهروی یكساعتی طول بكشد. اما بعد از خروج از پادگان همینطور راه میرویم و راه میرویم و ... راه به پایان نمیرسد. پیادهرویای كه قرار بود زود تمام شود تا شش صبح به طول میانجامد. بعدها میشنویم كه انگار در میانه زمان قانونی پیادهروی و در حین عبور از منطقهای مسكونی، یكی از همقطاران به هیبت كنجكاوی كه سرش را از پنجره بیرون میآورد متلكی میپراند و همین باعث میشود كه مربیان پادگان تصمیم بگیرند تا پیادهروی كوتاه ما را تبدیل به خاطره شبی بیپایان كنند. اما این داستان در روزهای بعد تعریف میشود و ... شاید فقط حاصل هوشمندی خلاق یك گزارشگر دیگر باشد. ساعات اول پیادهروی، فكر میكنی كه احتمالا ساعت بیولوژیكت یك ایرادی پیدا كرده و هنوز «یك ساعت» نشده. بعدتر اما دیگر حتی نگران ساعت و بیولوژیكات هم نیستی و از زور خواب فقط میخواهی تا این سفر زودتر به پایان برسد.
در ستون یك دسته و در تاریكی مطلق آن دشت، فقط كلاهخود و پشت گردن نفر جلوئی معلوم است. همه در سكوت، احتمالا به دنبال نفر اول ستون (كه معلوم نیست او را هم چه كسی هدایت میكند) با كلاه سنگین و تفنگ سنگین و كولهپشتی فرمایشی قدم برمیداریم و تنها گهگاه تغییر بافت سطحی كه بر روی آن قدم میزنیم قابل تشخیص است. جایی آسفالت، بخشی شنزار و قسمتی هم تپه ماهور.
بعد از آن شب همیشه فكر كردهام كه در میان آن ستون و در آن سكوت و تاریكی، هیچ اختیاری از خودم نداشتهام و به میل هدایتكننده ستون احتمال داشته از قعر جهنم یا فراز كوه قاف سر دربیاورم. هرجا كه او میخواسته. آن شب ما همه سربازان خوبی بودیم!
***
http://img.tebyan.net/big/1388/07/1692221261704378991451501142051522431482251.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/1501827518560862614513462881531445174192.jpg)
بخش قابل توجهی از كتاب درباره این عكس است. درباره مردی كه تا چند ثانیه بعد ماشه را میكشد. ژنرال لون. درباره این تصویر، خیلیها گفتهاند كه با انتشار آن شكست آمریكا در ویتنام قطعی شد.
در جستجویم به دنبال نسخهای از عكس برای گنجاندنش در این مطلب، به یك كپی خیلی بزرگ از آن برخوردم. ابعاد این كپی باعث شد تا چندین بار با دقت نگاهش كنم. واقعا تصویر عجیبی است. دلم نیامد كه شما را به نسخه كوچكشده آن محدود كنم. شما هم اگر روی تصویر اشاره كنید نسخه بزرگ را خواهید دید.
فالاچی، لون را در روزهایی قبل از این لحظه به خواننده معرفی میكند. روزهایی كه رئیس پلیس قدرتمند سایگون است و با اینكه شایعاتی درباره خشونت و بیرحمیاش همواره مثل سایه دنبالش میكنند، اما در اولین حضورش در كتاب، این سایه بیشتر برایش ابهتی شرقی ایجاد میكند كه زبان خواننده/بیننده را بیاختیار بند میآورد، اما هنوز تنفرآور نیست.
از واقعه چكانده شدن ماشه در عكس، بسیار سریع عبور میشود. فالاچی در محل حضور ندارد و او و همكارانش نیز با دیدن عكس از آنچه كه اتفاق افتاده مطلع میشوند. از اینجا به بعد شاهد برخورد چندانی با ژنرال در كتاب نیستیم. نام لون بارها ذكر میشود و در اتفاقات مختلف آن دوره به نقش او اشاره میشود. اما حضور دوبارهاش را درك نمیكنیم تا بخشهای انتهایی كتاب كه در دوره سقوط سایگون به شدت زخمی میشود و فالاچی مجددا در بیمارستان به ملاقات او میرود و پای صحبتش مینشیند:
- آن روز یادتان هست؟ من به شما گفتم: «برای پلیس شدن و یا سرباز شدن ساخته نشدهام و جنگیدن را دوست ندارم.»راست میگفتم. بعضیها از جنگ به هیجان میآیند و جنگیدن را دوست دارند، اما من نه. در جنگ، غیر از ترس چیز دیگری حس نمیكنم. قبل از جنگ میترسم، و بعد از جنگ هم میترسم ... از شغلم بیزارم. همیشه بیزار بودهام. انجام شغلی كه دوست نداشته باشیم تحملناپذیر است. همیشه دوست داشتهام دور از محل كارم باشم و در لباس شخصی. از اونیفرم بیزارم. حتی از این پتو هم بیزارم.
با حركتی عصبی پتوی سربازی روی تخت را به كناری انداخت و دوباره به حرف زدن ادامه داد.
- من برخلاف میلم به ارتش وارد شدم. آدم بیارادهای هستم. هرگز نتوانستهام به دوستانم جواب رد بدهم. چندین بار فكر فرار به سرم زد، فرار به محلی خیلی دور ... تایلند ... فیلیپین ... ژاپن ... مالزی ... هرجا كه میرفتم با مهربانی مرا میپذیرفتند و بعد به خود میگفتم نه، نمیتوانم، من نباید فرار كنم و متاسفانه مسئولیتهایی در جنگ به عهدهام بود كه محكوم بودم بمانم. و میدانم كه دیگر هرگز نخواهم توانست در مكانی آرام، با موزیكم، شعرم، گلهای سرخم، خلوت كنم.
عجیب این بود كه بدون آنكه سوالی از او بكنم، خودش برایم حرف میزد و حتی فرصت سوال كردن هم به من نمیداد. فرصت نمیداد كه بپرسم: «ژنرال، این كارها را نكنید، از شما بعید است، خوب نیست، شما ژنرال لون هستید، شما بیرحمترین مرد ویتنام هستید، شما باعث وحشت مردم سایگون هستید. اگر مردم شما را در این حال كه مثل بچهای گریه میكنید و عكس مسیح را میبوسید و دست مرا محكم گرفتهاید، ببینند، چه خواهند گفت؟ بس است ژنرال، خواهش میكنم، لااقل بگذارید من بروم ...»
جملههایی كه برای گفتن حاضر كرده بودم، خیلی آسان و آهسته به لبانم نزدیك شدند، شاید به این دلیل توانستم جملاتم را آسان به زبان بیاورم كه دیگر اهمیت اولیه را برایشان قایل نبودم.
- ژنرال لون، میدانید كه من با شما مخالف بودم؟
- بله ... بله ... همه با من مخالف بودند.
- ژنرال لون، میدانید كه راجع به كدام موضوع دارم حرف میزنم؟
- میدانم، میدانم.
- متاسفانه دیگر آن ماجرا اهمیت فوقالعادهای ندارد. ولی چرا آن كار را كردید ژنرال؟
- او یك خرابكار بود ... آدمهای بسیاری را هم كشته بود.
- او یك زندانی بود ژنرال، با دستهای بسته.
- نه، نه، با دستهای بسته نه.
- چرا، چرا ژنرال، دستهایش را بسته بودند.
او سرش را به طرف دیوار كرد و هقهق ناراحتكننده و ضعیفی از گلویش خارج شد.
- ژنرال، من فكر میكنم، قبلا كس دیگری این سوال را از شما كرده، آیا این مرد را میشناختید؟ آیا از افراد گروه خودتان بود؟
- نه، نه.
- شما عصبانی بودید؟ مست بودید؟
- نه، نه.
- حقیقت را بگویید ژنرال. اگر در آن موقع مست بودید، باز كارتان قابل قبولتر خواهد بود.
- نه، نه.
- خب ژنرال، پس چرا این كار را كردید؟
او دیگر به دیوار نگاه نمیكرد، برگشت و دوباره به من خیره شد، مچ دست دیگرم را هم گرفت و صورتش را تقریبا در دستهایم پنهان كرد و بازوهایم از اشكهایش خیس شدند.
- ژنرال گریه نكنید.
- این گریه مرا تسكین میدهد و كمكم میكند.
- خواهش میكنم گریه نكنید.
- بگذارید گریه كنم. سعی كنید همانطور كه من شما را درك كردم، شما هم مرا بفهمید. من نظریه شما را درك كردم، شاید اگر من هم به جای شما بودم، همین كار را میكردم. نزد لون میرفتم و میگفتم: «لون، چرا این كار را كردی؟ چرا؟ لون، تو میگویی زیباییها را دوست داری، گلهای سرخ را دوست داری و بعد یك مرد را اینطوری میكشی؟ لون، تو یك قاتل هستی. گریه نكن.» ولی من جای شما نیستم در جای خودم هستم و چه بخواهم و چه نخواهم، یك سرباز هستم و به هرحال در یكی از اردوگاههای این جنگ كار میكنم ...
- ژنرال، آن ویتكنگ هم یك سرباز بود. یك سرباز با پیراهن چهارخانه ولی به هر حال یك سرباز. و او هم مثل شما در یكی از اردوگاههای این جنگ كار میكرد.
- او اونیفرم به تن نداشت. و من نمیتوانم مردی را كه اونیفرم به تن ندارد و شلیك میكند قبول داشته باشم. میدانید، آنطور خیلی راحتتر است. شلیك میكنی و شناخته نمیشوی.
من یك فرد ویتنام شمالی را قبول دارم، چون مثل من لباس سربازی به تن دارد و او هم به اندازه من جانش را به خطر میاندازد، ولی یك ویتكنگ در لباس شخصی ... خیلی عصبانی شده بودم. عصبانیت كورم كرده بود. در ذهنم گفتم: «تو، تویی كه ویتكنگ هستی، با این پیراهن تنت میتوانی هر جا كه بخواهی پنهان شوی ...» و بعد به او شلیك كردم.
- آیا اینها دلیل واقعی كار شما بود؟
- بله.
- پس چرا تا به حال آن را به كسی نگفته بودید؟
- برای اینكه نه به قضاوت دیگران احتیاج داشتم و نه به تبلیغ برای خودم. من در شورش تت، سه بار مجروح شدم و هیچكس نفهمید. و تازه مگر باید در مقابل قضاوت كسی بایستم؟ در برابر قضاوت خبرگزاریها؟ در برابر قضاوت آمریكاییها؟
- شاید در برابر قضاوت خودتان.
- این كار انجام شده. و حتی حالا هم كه خشمم به غم تبدیل شده و با نظر دیگری حقایق را نگاه میكنم، حتی حالا هم ... از كار آن روز خودم خجالت نمیكشم و پشیمان نیستم. اوقاتی پیش آمده كه حتی خواستهام چنین حسی داشته باشم ولی هرگز موفق نشدهام. شما فكر میكنید من آدم بدی هستم، مگر نه؟
- نمیدانم ژنرال، واقعا نمیدانم.
(صفحات 477 و 481 كتاب)