touraj atef
19th September 2010, 03:07 PM
به دريا مي نگرم و به ياد آن ترنم قديمي مي افتم
دريا همان دريا بود…
اما در يا همان دريا نبود گوئي چون همه خلوت گزينان هنگامي كه تنهائيش را مي شكنند كمي خشمگين مي شود و دريا اين گونه بود بي اختيار نگاهي به خلوت شكنان دريا افكنم جماعتي آمده بودند كه آب تني كنند جت اسكي ها بر روي دريا چون شلاقي مي نواختند و جماعت با هر شمايلي !راهي آن مي شدند وغوطه وري را تجربه مي كردند در اين ميان من تنها نگاهي پر حسرت به مرغان دريائي مي كردم كه از آن اوج به آبي نيلگون مي نگريست
چشمهايم را مي بندم و باز به ريسمان ” تصور “آويزان مي شوم و تصوير درياي نيلگوني را بخاطر مي آورم كه سوي ساحل آغوش مي كشد و من در هم آغوشي ساحل و دريا ناظر بودند و به ياد داستانهائي مي افتادم كه از اين هم آغوشي شنيده بودم قصه عوض شدن لباسهاي ” راستي ” و ” دروغ ” و يا ” شجاعت ” و ” ترس ” و يا …
آري به ياد مي آورم,آنگه كه برهنگي از ميان رود و لباسها پوشيده شود تنها لباس مي ماند و نقشي كه گويا بايد با آن لباس بازي كرد چون حكايت آن دختركي پر عشق كه با يارش در دريا است لباسهايش خيس است و ديگر معناي حجاب ندارد اين را از لبخند جفت عاشق مي بينم و اين بار دروغ را در ساحل نيست بلكه زور و اجبار ي مي بينم كه در ميان دريا است …
افكارم را از قضاوت رها مي دهم مي خواهم به برهنگي انديشم همان برهنگي كه مي تواند من را نمايان سازد افكار برهنه مي توانند قلب را از همه مرزهاي بي انتهاي بشر ساخته رها سازم و من هم برهنگي را در دنياي تصوير به رخ مي كشم و مي خواهم كه برهنگي را به انديشه برم و بي هيچ مرزي بيانديشم
و من در ميان غوطه وريهاي امواج ذهن رهائي را مي جويم و به ياري كه در دور دست مي پندارد كه من اسير كلمات هستم گويم
غمهايت را مي بينم و با تو هستم و شايد كلامي و آوائي را ز تو نشنوم اما صداي قلب برهنه ترا شنوم آن را نوازشي دهم و بوسه بر آن زنم و گويم غمها آيند و در پي آن شادي هم خواهد آمد و گر شادي نباشد آسودگي ترنم جاودانه است مي دانم كه در اندرون خسته دل خود در جستجوي خويشتني بي مانندي مي جوئيم اما هر چه جوئيم سخت تر است ما هيچگاه ما نيستيم زيرا “ما” از رخت به خود آويختن آيد” ما” هنگامي “من” مي شود كه برهنگي را آموزيم اين برهنگي كه ما را ز هر قيدي رها سازد و روياها را هر چند ساده و يا در هم تنيده يا در دسترس و غير قابل باور ميسر سازد آري بايد رختها را به دور افكند برهنگي را آموخت در ديار برهنگي است كه آرزو رنگ واقعيت مي گيرد در برهنگي است كه آرزو نمي تواند تنها يك رويا باشد در برهنگي است كه افكار مرزي ندارند قرار هاي كودكانه بشر پر قانون رنگ مي بازد در برهنگي است كه ز استاد عشق خواهيم آموخت كه بايد رها شد بي دغدغه بايد بوسيد و بعد لبهائي را جستجو كرد بايد چشيد و بعد به دنبال سر چشمه رفت بايد وصال را تجربه كرد و بعد باور كرد كه وصلي بايد يا خير ؟ در برهنگي است كه مي توان از پنجره هاي رويا گذشت در برهنگي است كه توان ميوه عشق را چشيد در برهنگي است كه آدمي رها از قيد و بند و ملاحظه باور بي كرانگي را خواهد داشت در برهنگي است كه بوسه همان بوسه و آغوش همچنان آغوش است در برهنگي توقفي نيست چون امواجي كه آيند و به تن تب دار دختركي زنجير شده در اسارت رخت مي خورد و به او باور برهنگي را رساند در برهنگس است كه بوسه مخفيانه كه در ديار گنه شماران تازيانه دارد شهد آگين مي شود حتي اگر در مخفيانه زير امواج باشد آري برهنگي را تجربه كن و من برهنگي را در ديار تصور به رخ كشيدم و چشمها را باز نمودم
آري دريا همان دريا بود
ديگر كس نمي ديدم روياي كودكم همه دل گرفتگي را شست
من مي ديدم معشوق را پشت پنجره رويا
نمن معشوق را در بي كران دور نديدم
من دلدار را ديدم در همين نزديكي بي هيچ كلام
بي هيچ رخت و مرزي
آري برهنگي را آزمودم
من برهنگي را آزمودم
/Www.lonelyseaman.wordpress.com/ tourajatef@hotmail.com
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-2.jpg?w=101&h=150 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-2.jpg)
دريا همان دريا بود…
اما در يا همان دريا نبود گوئي چون همه خلوت گزينان هنگامي كه تنهائيش را مي شكنند كمي خشمگين مي شود و دريا اين گونه بود بي اختيار نگاهي به خلوت شكنان دريا افكنم جماعتي آمده بودند كه آب تني كنند جت اسكي ها بر روي دريا چون شلاقي مي نواختند و جماعت با هر شمايلي !راهي آن مي شدند وغوطه وري را تجربه مي كردند در اين ميان من تنها نگاهي پر حسرت به مرغان دريائي مي كردم كه از آن اوج به آبي نيلگون مي نگريست
چشمهايم را مي بندم و باز به ريسمان ” تصور “آويزان مي شوم و تصوير درياي نيلگوني را بخاطر مي آورم كه سوي ساحل آغوش مي كشد و من در هم آغوشي ساحل و دريا ناظر بودند و به ياد داستانهائي مي افتادم كه از اين هم آغوشي شنيده بودم قصه عوض شدن لباسهاي ” راستي ” و ” دروغ ” و يا ” شجاعت ” و ” ترس ” و يا …
آري به ياد مي آورم,آنگه كه برهنگي از ميان رود و لباسها پوشيده شود تنها لباس مي ماند و نقشي كه گويا بايد با آن لباس بازي كرد چون حكايت آن دختركي پر عشق كه با يارش در دريا است لباسهايش خيس است و ديگر معناي حجاب ندارد اين را از لبخند جفت عاشق مي بينم و اين بار دروغ را در ساحل نيست بلكه زور و اجبار ي مي بينم كه در ميان دريا است …
افكارم را از قضاوت رها مي دهم مي خواهم به برهنگي انديشم همان برهنگي كه مي تواند من را نمايان سازد افكار برهنه مي توانند قلب را از همه مرزهاي بي انتهاي بشر ساخته رها سازم و من هم برهنگي را در دنياي تصوير به رخ مي كشم و مي خواهم كه برهنگي را به انديشه برم و بي هيچ مرزي بيانديشم
و من در ميان غوطه وريهاي امواج ذهن رهائي را مي جويم و به ياري كه در دور دست مي پندارد كه من اسير كلمات هستم گويم
غمهايت را مي بينم و با تو هستم و شايد كلامي و آوائي را ز تو نشنوم اما صداي قلب برهنه ترا شنوم آن را نوازشي دهم و بوسه بر آن زنم و گويم غمها آيند و در پي آن شادي هم خواهد آمد و گر شادي نباشد آسودگي ترنم جاودانه است مي دانم كه در اندرون خسته دل خود در جستجوي خويشتني بي مانندي مي جوئيم اما هر چه جوئيم سخت تر است ما هيچگاه ما نيستيم زيرا “ما” از رخت به خود آويختن آيد” ما” هنگامي “من” مي شود كه برهنگي را آموزيم اين برهنگي كه ما را ز هر قيدي رها سازد و روياها را هر چند ساده و يا در هم تنيده يا در دسترس و غير قابل باور ميسر سازد آري بايد رختها را به دور افكند برهنگي را آموخت در ديار برهنگي است كه آرزو رنگ واقعيت مي گيرد در برهنگي است كه آرزو نمي تواند تنها يك رويا باشد در برهنگي است كه افكار مرزي ندارند قرار هاي كودكانه بشر پر قانون رنگ مي بازد در برهنگي است كه ز استاد عشق خواهيم آموخت كه بايد رها شد بي دغدغه بايد بوسيد و بعد لبهائي را جستجو كرد بايد چشيد و بعد به دنبال سر چشمه رفت بايد وصال را تجربه كرد و بعد باور كرد كه وصلي بايد يا خير ؟ در برهنگي است كه مي توان از پنجره هاي رويا گذشت در برهنگي است كه توان ميوه عشق را چشيد در برهنگي است كه آدمي رها از قيد و بند و ملاحظه باور بي كرانگي را خواهد داشت در برهنگي است كه بوسه همان بوسه و آغوش همچنان آغوش است در برهنگي توقفي نيست چون امواجي كه آيند و به تن تب دار دختركي زنجير شده در اسارت رخت مي خورد و به او باور برهنگي را رساند در برهنگس است كه بوسه مخفيانه كه در ديار گنه شماران تازيانه دارد شهد آگين مي شود حتي اگر در مخفيانه زير امواج باشد آري برهنگي را تجربه كن و من برهنگي را در ديار تصور به رخ كشيدم و چشمها را باز نمودم
آري دريا همان دريا بود
ديگر كس نمي ديدم روياي كودكم همه دل گرفتگي را شست
من مي ديدم معشوق را پشت پنجره رويا
نمن معشوق را در بي كران دور نديدم
من دلدار را ديدم در همين نزديكي بي هيچ كلام
بي هيچ رخت و مرزي
آري برهنگي را آزمودم
من برهنگي را آزمودم
/Www.lonelyseaman.wordpress.com/ tourajatef@hotmail.com
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-2.jpg?w=101&h=150 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d985d987d8b1d986d988d8b4-2.jpg)