PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : وه چه پاييزي



touraj atef
13th September 2010, 05:34 PM
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d9bed8a7d98ad98ad8b2.jpg?w=150&h=112 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d9bed8a7d98ad98ad8b2.jpg)
وه چه زیبا بو د اگر پاییز بودم
وحشی و پر شو ر و ر نگ آمیزی بودم
شاعری در چشم من می خو اند شعر آسمانی
در کنار م قلب عاشق شعله می زند
فر و غ فر خزاد
باد در کو چه های شهر بد گو نه می ر قصد به استقبال پاییز ر فته است گو ئی می خو اهد به یاد مان آو رد که تابستان امسال را نیز باید بدرو د گفت بر کف ز مین ر نگینه ز ر د ها را می بینم به شو ق آمده ام پائیز باز خو اهد آمد و من بار دیگر غر قه در آن می شو م دلم بر ای ر نگهای ز ر د و قر مز و قهو ه ای تنگ شده است دلم بر ای دلتنگی های پاییز تنگ است می خو اهم با پاییز بنو از م سر و د دلتنگی ها را زآن پاییزی که همیشه مر ا عشق و شو ر و غو غا ار مغان داده است به یاد پاییز که می افتم دلم بر ای خاطر ه ها پر می کشد همین پاییز بو د که می جستم در دیار غمگین خو د و ناگهان با چشمهائی سر و د شاد مانی ر ا سر داد م پاییز پر ز زیبائی ها که فقط از عشق می گفت پاییز ی که بر ای من مجنو نی به بار آو ر د چه کسی مر ا گفت مجنو ن ر ا دیو انگی نامند ؟گر آن دیو انگی دو ست دار م هیچگاه عاقل نباشم دلم زآگاهی و بازی ذ هن عاقل گر فته است ذ هنی که می اند یشد عاقل است و لی کدام عاقلانه ر فتاری است گو ید ز ند گی را بی شو ر و شاد مانی گذار نیم ؟ عاقلانه های رو زگار ما را این گو نه تر جمه کر ده اند آری باید پیر شو یم در جو انی چه تو همی مگر می تو ان پیری را آر زو کر د و باز خو د را عاقل نامید ؟ کدامین عقلی جو انی را
می کشد؟!!! چه کسی می خو اهد پیری در جو انی تجر به کند ؟ بسیار ی ز ما می دانند که پیر ی در جو انی چیست و شاید بسیار ی همچنان این گو نه هستیم و اصلا بجز پیر ی هیچ چیز را تجر به نکر ده ایم صو ر تمانمان پر ز شو ر جو انی است نه چین و شکنی بر ر خ ندار یم نه سفیدی مو ها را تجر به کر ده ایم و نه دندانهایمان بی تو ان از نیش کشید ن هستند اما خستگی و فتر ت را با تمامی و جو د حس می کنیم لبخندی بی ر نگ ز نیم بی تمنای یار و بو سه ایم عشق بازی را در مر دابها گو ناگو ن غر ق کر دیم عده ای حتی نمی خو اهیم اند کی با شو ر بیاندیشیم هر چه که می شنویم احتیاط است می تر سیم از این که و ابسته شویم !! چقدر پیری از و ابستگی می تر سیم مگر و ابستگی را چه خلل دارد ؟ مگر غیر از عشق و یافتن هم جنس می تو ان و ابستگی داشت و اگر این و ابستگی بهر یافتن هم جنس باشد مگر ترس دار د ؟ پیری را می بینی تا کجا ر فته است ؟ بر خی دیگر از ما حتی می تر سیم اند کی مهر بانی کنیم این مهر بانی را حتی اگربه انداز ه یک لبخند و یک پیام مهر یک هم دلی هم در یغ دار یم بسیاری از ما حتی مهر خدا را هم به ادعای خدا پر ستی نفی می کنیم خدا را با ترس دعا می کنیم به دیگر ان هم گو ئیم بتر سید و دعا کنید این پیری و سالخو ر دگی تا کی به عمق ر و حمان ر سو ب کر ده است؟ چر ا جو انی را از یاد بر دیم ؟چه اشکالی دار د؟ دو ستی را در آغوش کشیم تر س از عاشقی را از یاد بر یم ( چه واژه مضحکی ” ترس از عاشقی”http://v.netlogstatic.com/v2.05/585//s/i/smilies/wink.gif و ابستگی که تر سی ندار د مگر خبری و پیامی ز آشنائی را باید بی تو جه بو د ؟ دلم گر فته است دلم می خو اهد پاییزی ر نگین آید پاییزی که بتو اند بر گهای غر و ر و ترس و پیر و جو دی را به ز مین ر یز د تا آن را لگد مال کنیم پاییزی که بار انی پر ز مهر آید تا دلهایمان را بشو ریم کمی جو انی اند کی جسار ت و عاشقی را تجر به کر د ن چه اشکالی دارد ؟ به پاییز خیلی امید و ار م کاش بر ای همه چو ن من فصل عاشقی و جو انی باشد

تاری
13th September 2010, 07:41 PM
یارب

. . .

من از دیدن پاییز رنگارنگ ، هرگز شاد نخواهم شد . پائیز ، سردیِ تندی به صورت می کشد چون سیلی نفرت . تابوت هجرت ، دوری و درد . سکوتش جز به خود غلطیدنش درسی ندارد ، تازه از گرمای تابستان برون خیزی !
پاییز می رسد . تنم چند روز ی است می لرزد از تبدیل و تغییر زمان . حال من هم ، چند روزیست از خوشی بودن به سردی می رسد چون درخت خشکیده ی گیلاسمان .
ولی
ولی من از شور جوانی که با مرگش به پیری می کشندش چگونه خود وَ دل را با عشق دیرینی ، خدا اندر دلم باری نهاده ، آشنا سازم ! تازه ، آشنا سازم ! نه آشتی با همان واژه هایی که بر برگ برگ شاخه ی مریم نویدم می دهند .
زمان ، زمان رنگ در رنگ و نیرنگ است چه جای باور و ابراز احساس است .
؟!
زمان ، زمان خشکی احساس نیلوفر به شاخه های نامرد است . نیلوفر به چه امیدی دل خود را به بندی ، بندی زند . جای وابستگی ها نیست ، هرگز . دلم تنها برای خاطر یار است ، باز است و قفلش دست صاحبخانه اش .
نه از ترسم خدا خوانم ، نه هر کس را ، به راهش ، خدا ترسش کنم . هرگز !

. . .

پاییز را چون دری می بینم اینک ، تا ببینم برف زمستان را و رهسپار کوه و سکوت برف سفیدش .
زمزمه های دلم در خلوت محراب نورش .

لحظه ها را می شمارم تا . . .
کولکچالم را
گمنامان به دل خفته اش را
در سکوتی سرد و سنگینش ببینم .
.
.

قصه ها دارم من آنک
از دو سالی که نبودم .




. . . .
یاعلی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد