omega
13th September 2010, 09:26 AM
يک برنامهنويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى
کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامهنويس رو به مهندس
کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که
ميخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به
طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامهنويس
دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما يک سوال
ميپرسم و اگر شما جوابش را نميدانستيد ۵ دلار به من
بدهيد. بعد شما از من يک سوال ميکنيد و اگر من جوابش را
نميدانستم من ۵ دلار به شما ميدهم. مهندس مجدداً معذرت
خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين
بار، برنامهنويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال
مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما
را جواب دهم ٥٠ دلار به شما ميدهم. اين پيشنهاد چرت
مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامهنويس بازى کند.
برنامهنويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه
چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمهاى بر زبان آورد دست در
جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد. حالا نوبت خودش بود.
مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا ميرود ۳ پا دارد و
وقتى پائين ميآيد ۴ پا؟» برنامهنويس نگاه تعجب آميزى کرد و
سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات
موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم
کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه
کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا
نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و
سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat)
زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار
به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا
دوباره بخوابد. برنامهنويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و
گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه
کلمهاى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس
داد و رويش را برگرداند و خوابيد...
کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامهنويس رو به مهندس
کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که
ميخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به
طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامهنويس
دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما يک سوال
ميپرسم و اگر شما جوابش را نميدانستيد ۵ دلار به من
بدهيد. بعد شما از من يک سوال ميکنيد و اگر من جوابش را
نميدانستم من ۵ دلار به شما ميدهم. مهندس مجدداً معذرت
خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين
بار، برنامهنويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال
مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما
را جواب دهم ٥٠ دلار به شما ميدهم. اين پيشنهاد چرت
مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامهنويس بازى کند.
برنامهنويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه
چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمهاى بر زبان آورد دست در
جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد. حالا نوبت خودش بود.
مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا ميرود ۳ پا دارد و
وقتى پائين ميآيد ۴ پا؟» برنامهنويس نگاه تعجب آميزى کرد و
سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات
موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم
کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه
کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا
نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و
سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat)
زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار
به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا
دوباره بخوابد. برنامهنويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و
گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه
کلمهاى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس
داد و رويش را برگرداند و خوابيد...