omega
12th September 2010, 02:11 PM
درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت.
خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد.
شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری.
یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.
درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.
در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.
وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت.
سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر
خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد.
شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری.
یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.
درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.
در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.
وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت.
سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر