PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله تاوان عمل ( قسمت اول )



AreZoO
10th September 2010, 03:02 AM
تاوان عمل

قسمت اول :

http://img.tebyan.net/big/1388/03/9314664136100561313770916987232114101126.jpg
مکافات عمل در شاهنامه فردوسی از جمله پندارهایی است که نمونه های فراوانی دارد. مکافات سرنوشت های نیک و یا شومی هستند که در اثر کردار شخصیتهای شاهنامه پیش روی آنان قرار می گیرد. اعمال و رفتار هر شخص در طول عمر تقدیری محتوم را پیش روی او قرار می دهد. مکافات بسته به نوع اعمال مراتب و درجاتی دارد و به حتمی و معلق و کوچک و بزرگ تقسیم می شود. برخی اعمال کوچک مکافاتی دارند به اندازه خود کوچک، و برخی دیگر بزرگ، حتمی و لایتغیر. این مجال اندک بر آن است تا ضمن شرح گوشه هایی از داستان غم انگیز رستم و سهراب به این واقعیت برسد که آنچه بر سر رستم آمد تاوان عمل او بود که وی را به سوی فرزند کشی کشاند. شاید تاوان گناهی نا بخشوده که فقط مرگ سهراب آنهم با دشنه پدر می توانست اثر آنرا از وجود رستم بزداید.
آنچه بر سر رستم آمد تاوان عمل او بود که وی را به سوی فرزند کشی کشاند. شاید تاوان گناهی نا بخشوده که فقط مرگ سهراب آنهم با دشنه پدر می توانست اثر آنرا از وجود رستم بزداید.

درباره داستان رستم و سهراب بسیار گفته اند و کتابها نوشته اند. داستانی تراژدیک که حقیقتاً از جهت زیبایی در اوج است و از نقطه نظر پرداخت بسیار استادانه و در اوج پرداخته شده است. و بدون تردید در ردیف برجسته ترین آثار ادبی جهان قرار دارد.
یکی از تفاوتهایی که شاهنامه فردوسی با دیگر منابع سیرملوک عجم دارد وجود داستانهای منفردی است که در کمتر متونی دیده می شوند، چنین بر می آید که حکیم توس منابعی غیر از منابع عمومی مثل شاهنامه ابومنصوری در اختیار داشته است چه اگر اینگونه داستانها به تواتر در منابع مختلف می آمد می توانستیم اثری از آنها را در سایر متون بیابیم. داستان رستم و سهراب از این دست داستانهاست که می توان فردوسی را از جمله معدود ناقلین روایت آن دانست. آنگونه که در مقدمه این داستان می خوانیم گویا منبع اصلی فردوسی در نقل این داستان اقوال شفاهی بوده است:
http://img.tebyan.net/big/1388/03/2294275186351781041471617815370610892110.jpg

ز گفتـــار دهقان یکی داستان
بپیـــوندم از گفتــه باستان
ز موبَد بر این گونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامـداد
بدیهی است به جهت لزوم اختصار و پرهیز از اطاله کلام و حصول مقصود که همان نشان دادن مکافات عملی است که رستم باید بدان دچار می شد اصراری بر بازگویی کل داستان نیست.
فردوسی در آغاز این منظومه زیبا ابتدا از مرگ سخن می گوید:

چنان دان که داد است و بیداد نیست
چــو داد آمدش جای فریاد نیست

فردوسی تأیید می کند که مرگ به هر نوعش داد است و بیداد نیست و تلویحاً مرگ سهراب و ماجرای غم انگیز آن را داد می داند و گله ای بر آن روا نمی دارد و اصولاً برای آنکه امر ناخوشایندی را داد بدانیم باید دلایلی قانع کننده داشته باشیم.
فردوسی در ادامه پیش درآمد سخنان خود، مرگ سهراب جوان را در کنار دیگر مرگها ارزیابی می کند و می گوید:

جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو ایدر بُدَن نیست برگ

http://img.tebyan.net/big/1388/03/25902014916660432391065236195197169152182.jpg
بر زبان آوردن این سخن برای فردوسی کار سختی نیست زیرا وی در سرتاسر شاهنامه هزاران بار مرگ را آزموده و دیده و مرگ را به عنوان پدیده ای عادی و از اجزاء هستی ارزیابی نموده است. از اولین انسان و اولین شهریار یعنی کیومرث تا پایان زندگی یزدگرد دوره های متعدد را آنگونه به نظم کشیده که گویی خود در زمان آنان زیسته است، دوره شاهانی که هر کدام تخت و قدرت خود را در چنگال مرگ اسیر دیده و نوبت به دیگری سپرده اند. سخن فردوسی از مرگ سخنی شاعرانه و از سر مستی و نشأگی نیست که مرگ را از سر اندوه و یا فراق یاران سروده باشد، بلکه گفتار فردوسی در باب مرگ از سر تجربه و آزمون هزارباره است.
در همین مقدمه فردوسی تأکید می کند که لزوماً نباید انسانها پی به علل حقیقی برخی اتفاقات ببرند. مرگ یک واقعیت است، وقوع آن حتمی است و مرگهای نا بهنگام و خلاف عادت دید و فکر بشر هم ضرورتاً دلیلی برای خود دارند و ممکن است که بشر این دلایل را نتواند به درستی دریابد.


بر این کار یزدان تو را راز نیست
اگر جانت با دیـــو انباز نیست

AreZoO
10th September 2010, 03:06 AM
اولين چرت غفلت آلود


(http://www.tebyan.net/literarygenres/epic_literature/2009/5/30/92886.html)
قسمت دوم:

http://img.tebyan.net/big/1388/03/5319636349312814213118319623119623013096.jpg
در ابتداي داستان مي خوانيم که:
غمي بُد دلش ساز نخجير کـرد
کمر بست و ترکش پر از تير کرد
سوي مرز توران چو بنهاد روي
چـو شير دُژاگاهِ نخجيـــر جوي


بر اين اساس، رستم به عزم شکار، راهيِ مرز توران که از قلمرو افراسياب دشمن ديرينه ايران زمين بوده مي شود و به تعبير فردوسی (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2009/5/14/91727.html)چون شير «دژآگاه» در پي شکار مي رود، شير دژآگاه يعني «شير گرسنه و سهمگين در پي شکار». و پس از آن به شکارگاه گوران روي مي نهد و بي محابا و بي آداب و ترتيب شکار مي کند و چندين شکار پياپي روي هم مي افکند:

به تير و کمان و گرز و کمند
بيفگند بر دشت نخجير چند

در رسوم پهلواني اينگونه شکار کردن دور از آئين جوانمردي است زيرا به حسب معمول، شکار به اندازه نياز پسنديده تر بوده است. و از اين پس تصويري که فردوسي (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2009/5/14/91727.html)از کباب کردن و غذا خوردن رستم ارائه مي کند ديدني است:

ز خاشاک و از خار و شاخ درخت
يکــي آتشي بر فـروزيد سخت
چو آتش پراکنده شد پيـــل تن
درختـي بجســت از درِ بابــزن
يکـــي نرّه گوري بـزد بر درخت
که در چنگ او پرّ مرغي نَسَخت
چو بريان شد از هم بکند و بخَورد
ز مغـــز استخوانش برآورد گرد
و پس از اين شکار کردن و خوردن بي محاباست که رستم پهلوان که همواره مرزدار و مرزبان و نگهبان ايران زمين از حملات دشمنان ايران بوده به خوابي عميق فرو مي رود. خوابي چون انسانهاي عادي و خفته از بسياري طعام و شراب و بي دغدغه روزگار.

بخفت و بـرآسود از روزگــار
چمان و چران رخش در مرغزار
چون شير «دژآگاه» در پي شکار مي رود، شير دژآگاه يعني «شير گرسنه و سهمگين در پي شکار». و پس از آن به شکارگاه گوران روي مي نهد ...

اولين نتيجه و ثمره خوردن غير عادي و به دنبال آن خواب عميق رستم در سرزمين دشمن ديرينه ايران زمين فرار مرکب افسانه اي رستم از بر اوست. رخش که بارها و بارها چون همراهي مهربان و عاقل رستم را از خطر نجات بخشيده بود اينک با اولين چرت غفلت آلود رستم، چمان و چران از بر او دور مي شود تا به دستان سواراني از سرزمين ترکان گرفتار آيد:

سواران ترکان تني هفت و هشت
بر آن دشت نخجيـر گه بر گذشت
پي رخش ديــدند در مــرغــزار
بگشتنــد گــرد لب جــــويبـــار
چــو بر دشت مر رخش را يافتند
سوي بنـــد کـــردنش بشتافتنـــد
گرفتند و بـــردند پويان به شهـر
همـي هر يک از رخش جستند بهـر
رستم چون از خواب سنگين نيمروزي به خود آمد، اولين خبطي که متوجه آن شد فقدان رخش بود و از اين بابت بسيار خود را سرزنش کرد. در اين موضع است که فردوسي (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2009/5/14/91727.html)گم شدن رخش را به درد و رنج و مصيبت عظيمي براي رستم ماننده کرده است:
همي گفت که اکنـــون پياده روان
کجا پويـم از ننگ تيـــره روان؟
چه گويند گردان که اسپش که بود؟
تهمتن بــدين سان بخفت و بمرد کنـــون رفت بايــد به بيچـــارگي
سپردن به غم دل به يکبـــارگي
کنون بست بايــد سليــح و کمـــر
به جايـــي نشانش بيابـم مگـــر
همي رفت زين سان پر اندوه و رنج
تن اندر عنا و دل انـــدر شکنج
http://img.tebyan.net/big/1388/03/198138211482463610412921415324723420710025101.jpg
چون رستم به شهر سمنگان رسيد با بدرقه گرم و ترس آلود سمنگانيان روبرو شد. از شاه تا لشکري به استقبال او آمدند و پوزش خواهان گفتند:

بدين شهر ما نيک خواه توايم
ستوده به فرمان و راه توئيم

از آنجا که به تعبير سعدي (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2009/4/21/89867.html) «خور و خواب و خشم و شهوت و آز» انسانها را از مسير حقيقت و شناخت آن دور مي گرداند رستم بي توجه به مهرورزي هاي اهل سمنگان- گر چه به ظاهر – با خشم و غرور هميشگي خود پاسخ آنان را داد:
بدو گفت رخشم بدين مـرغزار
ز من دور شد بي لگام و فسار
گــرايدونکه ماند ز من ناپديد
سران را بسي سـر ببايد بريد
از اين پس رستم با سخنان دلگرم کننده شاه سمنگان آرام مي گيرد و به مهماني او قدم مي گذارد و شبي را با شادي و شادماني تمام سپري مي کند. ماجراي ازدواج نهاني رستم با تهمينه دختر شاه سمنگان هم در اين شب اتفاق مي افتد و ماجراي سپردن نشان خود به تهمينه که با فرزند او، دختر يا پسر، همان کند که سفارش کرده است و الخ...
ادامه دارد...

AreZoO
10th September 2010, 03:10 AM
پهلوان در کمند مکافات



قسمت سوم(قسمت پایانی):

http://img.tebyan.net/big/1388/03/26167701801432369725220220718316418115423123.jpg
نتیجه ماجرا تا اینجا اینکه:
رستم به غفلت و به دور ازحزم به سرزمین بیگانه قدم می گذارد. خور و خواب بیش از حد رخش را از کف او می رباید و خشم و شهوت وی را اسیر خود می کند و بی تدبیری بر او غلبه کرده و گر چه خود را زود از سرزمین سمنگان می رهاند اما دل در سمنگان به دستان تهمینه سپرده است و خود بی آنکه اندیشه کند که این غفلت چه بر سر او خواهد آورد راهی ایران زمین می شود. سالی نمی گذرد که از تهمینه کودکی به دنیا می آید و او را سهراب می نامند. کودکی که :
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست با او نبــــرد آزمود

جوانی جویای نام و جویای پدر که در سرزمین سمنگان هماوردی برای خود نمی یابد، بناچار باید به سرزمینی دیگر، شاید ایران، راهی شود تا هماورد بجوید گرچه در ظاهر به دنبال پدر. جوانی نو رسته که از یک سو، اسیر مهر و عاطفه پدر و مغرور داشتن چنان یاوری قرار او را ستانده و از دیگر سو دسیسه های افراسیاب و تورانیان وی را تشجیع می کند تا برای دست یافتن به رستم عازم ایران شود. آیا همه صحنه های پیش آمده در جریان سفر سهراب تا مرز ایران و از بین رفتن همه عواملی که ممکن بود سهراب را در دست یابی به پدر یاری رساند را می توان به چیزی غیر از نتیجه عمل خود او که در انتظارش بود ارزیابی نمود؟ مکافاتی که حکم کرده بود به واسطه اشتباهات گذشته، رستم باید جگرگوشه خود را با دستان خویش در خون شناور سازد!

افراسیاب در این بین شادمانه و امیدوار به آینده، نقشه های شومی در سر می پروراند و منتظر و نظاره گر بود:

چو افراسیاب آن سخنها شنـــود
خوش آمدش، خندید و شادی نمود
می توان به چیزی غیر از نتیجه عمل خود او که در انتظارش بود ارزیابی نمود؟ مکافاتی که حکم کرده بود به واسطه اشتباهات گذشته، رستم باید جگرگوشه خود را با دستان خویش در خون شناور سازد!

افراسیاب کاری کرد که باید می کرد و اگر جز این بود از تدبیر و سیاست او بدور بود. او باید به هر وسیله ای در صدد می بود تا کار ایران بسازد، و ایران با وجود رستم از بین رفتنی نبود، به ویژه آنکه اینک برای رستم پسری از جنس او پا به عرصه وجود گذاشته بود، که بیم آن می رفت این پدر و پسر دست در دست هم دهند و کار جهان یکسره سازند. پس چاره همان است که اندیشیده بود.
به گــردان لشکر سپهــدار گفت
که این راز بایــد که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو به روی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نبایـــد که دانـــد پســـر
که بندد دل و جان به مهــر پدر مگــــر کان گـــو سالخــــورد شود کشته بر دست این شیرمرد از آن پس بســازید سهــــراب را
ببندید یک شب بـرو خواب را
افراسیاب دو نفر از لشکریان خود به نام هومان و بارمان مأمور مراقب فرمان خود کرد. در واقع همه مراقبت های افراسیاب دست تقدیر بودند تا حصول مقصود را آسان کند و آن بودنی کار یعنی کشته شدن سهراب بر دستان رستم اتفاق بیفتد. از طرفی همه ابزار و امکانات موجود که باید مانع از فرزند کشی رستم و مرگ سهراب می شدند خود ابزار و قابله ای بودند در دستان تقدیر. تقدیری که محتوم بود و لایتغیر، زیرا آنچه ناخشنود می نمود خود نتیجه عمل و در واقع مکافات عمل رستم بود. سرنوشت محتومی که نوشداروی اعجازآور کیکاووس هم نتوانست مانع از وقوع آن باشد.
http://img.tebyan.net/big/1388/03/21925534140207602508023163682821460193209.jpg
نکته پایانی اینکه:

تصدیق این گفتار گردی بر قبای
پهلوان بزرگ ایران و اسطوره ارجمند این آب و خاک نمی نشاند. زیرا که رستم موجودی مافوق انسانی نبوده وفردوسی (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2009/5/14/91727.html)هم در پی خلق چنین شخصیتی بر نیامده است. رستم پهلوانی دلیر و گُرد با همه خصایص انسانی بوده است که در جای جای شاهنامه (http://www.tebyan.net/celebrated_authors/2009/5/14/91727.html)و دیگر متونی که از رستم نام برده اند می توان آنرا جستجو کرد. انسانی که هم غم می خورد و هم شادی می طلبد. هم به درستی می اندیشد و هم به خطا وسوسه می شود و ... که سخن در این باره مجالی فراخ می طلبد تا درباره آن به تفصیل سخن گفت.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد