AreZoO
8th September 2010, 04:40 PM
جز عشق ندارم حكایتی
بررسی تطبیقی عشق در شعر اقبال وشابی
اشاره:
http://img.tebyan.net/big/1388/09/61185232251752431225176381741141574613660.jpg
اقبال و شابّی دو تن از شاعران پرآوازة مشرق زمین هستند كه در دورة حیات خود ستارگانی شدند بر بلندای آسمان علم و ادب؛ و حال پس از گذشت سالیان دراز میبینیم كه هنوز هم در اوج رفعت و عظمت قرار دارند؛ زیرا آنچه را كه ایشان در قالب نوشتههای خود عرضه كردند، بیانی بود از دردها و رنجهای همیشگی بشر. انسان در هر دورة زمانی با دلمشغولیهای دروغینی كه برای خود فراهم میسازد، هر بار به گونهای خود و آنچه كه در وجود او به امانت نهاده شده است را به دست فراموشی میسپارد، ولی شاعران بزرگی كه از روحیات حساستری نسبت به بقیه مردم برخوردار هستند، رسالت خود را جز این نمیدانند كه اندیشه و قلم خود را در جهت بیدارسازی و بازشناسی هویت فراموششدة مردم به كار برند و در نتیجه، گویی افكار و نوشتههای این شاعران بزرگ در هر عصر آینهای است كه در مقابل مردم قرار میگیرد و هر كس میتواند وضعیت و درد خود و در عین حال درمانِ دردهای خود را هم در آن بیابد.
اقبال و شابّی نیز از چنین قاعدهای مستثنا نیستند. آنها با عمل به رسالت انسانی خود توانستند نام خویش را برای همیشه جاودان سازند.
این دو شاعر بزرگ با وجود بْعد مكانی، (اقبال در پاكستان و شابّی در تونس)، دارای مضامین فكری و آثاری بسیار مشابه بودند به طوری كه فرد ناآگاه از مراحل و جزئیات زندگی این دو شاعر، چنین تصوّر خواهد كرد كه آن دو با هم ملاقات داشتهاند و یا از یكدیگر تأثیر پذیرفتهاند؛ حال آنكه اقبال و شابّی، هیچگاه از حضور دیگری در گوشة دیگر جهان مطلع نشدند.
این دو شاعر آزادیخواه، از اسارت و زبونی مردم كشورهای خود در رنج و عذاب بودند و بر اساس رسالت انسانی خود، فریاد آزادیخواهی سر دادند تا شاید مردمی را كه در خواب غفلت فرو رفته بودند، بیدار نمایند.
وضعیت سیاسی پاكستان و تونس، جدای از تفاوتهایی كه در اینجا مجال پرداختن به آنها نیست، به دلیل تسلط بیگانگان، تقریباً مشابه بود.
http://img.tebyan.net/big/1388/09/981579690823710615313467179124585686192.jpg
پاكستان و هند از دیرباز مورد استثمار انگلیسها قرار داشت و تونس نیز مستعمرة فرانسویها شده بود و همین امر، اندیشهها و اهداف آزادیخواهانة اقبال و شابّی را بیشتر به هم نزدیك میكرد به طوری كه اختلاف سنّی فراوانی كه بین این دو شاعر وجود داشت به هیچ وجه نتوانست تأثیری بر جهتگیریهای اندیشة ایشان داشته باشد.
مدّت زندگی اقبال 61 سال بود (1877ـ 1938م) ولی شابّی تنها 28 سال زیست (1909ـ1936م)؛ با وجود این همان طور كه گفتیم، این فاصلة سنّی به هیچ وجه افكار این دو شاعر را از هم دور نكرد و گویی كه هریك از آنها نمودی از گذشته و آیندة دیگری بود.
اقبال و شابّی از نظر افكار و مضامین شعری به نحو چشمگیری تحت تأثیر آراء و اندیشههای گوته ، شاعر آلمانی، قرار داشتند.
دكترسیدفضلالله میرقادری در مقالهای با عنوان «بررسی تطبیقی توجّه به ارادة ملّتها در اندیشة اقبال و شابّی»، شباهتها و تفاوتهای این دو شخصیت را چنین بر میشمرند:
« اقبال و شابّی در این موارد با هم مشابهند:
1ـ هر دو معاصر بودهاند.
2ـ در جامعهای تحت ستم استعمار میزیستهاند.
3ـ افكار و اندیشههای بلندشان برای معاصرانشان قابل درك نبوده و احساس تنهایی میكردهاند.
4ـ شعر را وسیلهای برای بیداری افراد جامعه قرار داده بودند.
5ـ هر دو مسلمان و خواستار سربلندی مسلمانان بودند.
6ـ هر دو از فقر اقتصادی رنج میبردهاند.
7ـ مرگ آنها مشابه بوده و هر دو بر اثر عارضة قلبی جان سپردهاند.
8ـ به ارادة ملّتها و نقش آنها اعتقاد و توجه داشتهاند.
تفاوتها:
1ـ مدت زندگی اقبال طولانیتر از شابّی بوده و به دنبال آن آثار اقبال گستردهتر است.
2ـ ارتباط اقبال با فرهنگهای بیگانه بیشتر است و زبانهای خارجی بیشتر میدانسته است.
3ـ اقبال از آزادی عمل بیشتری برخوردار بوده با اینكه محدودیت شابّی بیشتر بوده است.
4ـ اقبال در مسائل اسلامی متخصصتر است.
عشق از دیدگاه اقبال
به باغان بادِ فروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق
شعاع مهر او قُلزمشكاف است
به ماهی دیدة رهبین دهد عشق
عشق از نگاه اقبال دارای قدرتی است كه میتواند كیفیتهای مختلفی را در انسان ایجاد كند:
عشق است كه در جانت هر كیفیت انگیزد/از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
او عشق را مایة آسایش انسان از همة آشفتگیها و تردیدهای درونی میداند:
این حرف نشاطآور، میگویم و میرقصم/از عشق دل آساید، با این همه بیتابی
شاعر در جایی دیگر خود را راهروی بیراهبر و حیران معرفی میكند كه در طلب محبوب ازلی خویش، دچار سرگشتگی و آوارگی شده بود ولی در این راه پر مخافت آنچه كه دست او را میگیرد و او را تا عرش بالا میبرد، همان عشق است؛ عشقی ازلی كه با روح خدایی انسان سرشته شده است:
عشق تو دلم ربود ناگاه
از كار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانة عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر كرد
از لذّت سوختن خبر كرد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عكس ز خود جدا فتادم
خاكم به فرازعرش بردی
زان راز كه با دلم سپردی
جز عشق حكایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوة علم بینیازم
سوزم، گریم، تپم، گدازم
از طرفی اقبال عشق را تنها منجی عالم بشریت و تنها یاور انسان در این تنگنای حوادث میداند و با یادآوری اینكه ما و عشق از روز ازل با هم همدم و همراه بودهایم، عشق را مخاطب قرار میدهد و از او میخواهد كه دیگر بار ما را دریابد و از این «خاكدان» نجات دهد:
بیا این خاكدان را گلستان ساز
جهان پیر را دیگر جوان ساز
بیا یك ذره از درد دلم گیر
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرینش همدم استیم
همان یك نغمه را زیر و بم استیم و در جایی دیگر چنین میسراید:
بیا ای عشق، ای رمز دل ما
بیا ای كشت ما، ای حاصل ما
كهن گشتند این خاكینهادان
دگر آدم بنا كن از گلِ ما
در اشعار اقبال ، عشق از تعالی خاصّی برخوردار است و همواره با صفات مثبتی چون: دلیر، سفاك، پاك، چالاك، بیباك، معجزهگر، ایثارگر، جاودانه، حرّ، قدرتمند، كمیاب، عریان از لباس چون و چند، ویرانگر در جهت آبادانی، صاحب عزم و یقین و ... همراه است.
عشق كیمیایی است كه افراد خوار و حقیر را ارجمند میسازد و زندگی بدون آن جز ماتمكدهای نیست:
از محبّت جذبهها گردد بلند
ارج میگیرد ازو ناارجمند
بیمحبّت زندگی ماتم همه
كار و بارش زشت و نامحكم همه
عشق صیقل میزند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینة سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممكن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افكار ما از نار اوست
آفریدن، جان دمیدن كار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبری بیقاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در كارها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال عشق را نیرویی میداند كه استعدادهای بالقوة وجود بشر را بیدار میكند و او را در جهت رسیدن به محبوب و معشوق ازلی سوق میدهد:
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوبتر
خوشتر و زیباتر و محبوبتر
دل ز عشق او توانا میشود
خاك همدوش ثریّا میشود
شاعر به انسانها توصیه میكند كه بتِ هوس را در درون خود بشكنند و با بهرهگیری از نیروی شكستناپذیر عشق، خود را در مسیر رسیدن به هدف اصلی آفرینش قرار دهند تا مشاهده كنند كه چگونه هر دم عنایتی از جانب خداوند به آنها میرسد و شایستة مقام «خلیفهاللّهی» بر زمین میشوند:
محكم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عْزّای هوس را سرشكن
لشكری پیدا كن از سلطان عشق
جلوهگر شو بر سر فاران عشق
تا خدای كعبه بنوازد تو را
شرح اِنّی جاعِلُ سازد تو را
به طور كلی در اشعار اقبال ، همیشه عشق مورد ستایش است و او تنها پناهگاه را برای انسانِ گرفتار در قید و بندهای عقل مادّیگرا، عشق میداند و اظهار میدارد كه از این طریق است كه انسان به شخصیتی پایدار و مسئولیتپذیر میرسد و میتواند ذات انسانی خود را استحكام بخشد، زیرا كه عشق جوهری جدای از عناصر مادّی دارد و با همین ویژگی است كه شمشیر محكم آن میتواند سنگ خارا را بشكافد:
نقطة نوری كه نام او خودی است
زیر خاك ما شرار زندگی است
از محبّت میشود پایندهتر
زندهتر، سوزندهتر، تابندهتر
از محبّت اشتعال جوهرش
ارتقای ممكنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالمافروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باك نیست
اصل عشق از آب و باد و خاك نیست
ادامه دارد ...
بررسی تطبیقی عشق در شعر اقبال وشابی
اشاره:
http://img.tebyan.net/big/1388/09/61185232251752431225176381741141574613660.jpg
اقبال و شابّی دو تن از شاعران پرآوازة مشرق زمین هستند كه در دورة حیات خود ستارگانی شدند بر بلندای آسمان علم و ادب؛ و حال پس از گذشت سالیان دراز میبینیم كه هنوز هم در اوج رفعت و عظمت قرار دارند؛ زیرا آنچه را كه ایشان در قالب نوشتههای خود عرضه كردند، بیانی بود از دردها و رنجهای همیشگی بشر. انسان در هر دورة زمانی با دلمشغولیهای دروغینی كه برای خود فراهم میسازد، هر بار به گونهای خود و آنچه كه در وجود او به امانت نهاده شده است را به دست فراموشی میسپارد، ولی شاعران بزرگی كه از روحیات حساستری نسبت به بقیه مردم برخوردار هستند، رسالت خود را جز این نمیدانند كه اندیشه و قلم خود را در جهت بیدارسازی و بازشناسی هویت فراموششدة مردم به كار برند و در نتیجه، گویی افكار و نوشتههای این شاعران بزرگ در هر عصر آینهای است كه در مقابل مردم قرار میگیرد و هر كس میتواند وضعیت و درد خود و در عین حال درمانِ دردهای خود را هم در آن بیابد.
اقبال و شابّی نیز از چنین قاعدهای مستثنا نیستند. آنها با عمل به رسالت انسانی خود توانستند نام خویش را برای همیشه جاودان سازند.
این دو شاعر بزرگ با وجود بْعد مكانی، (اقبال در پاكستان و شابّی در تونس)، دارای مضامین فكری و آثاری بسیار مشابه بودند به طوری كه فرد ناآگاه از مراحل و جزئیات زندگی این دو شاعر، چنین تصوّر خواهد كرد كه آن دو با هم ملاقات داشتهاند و یا از یكدیگر تأثیر پذیرفتهاند؛ حال آنكه اقبال و شابّی، هیچگاه از حضور دیگری در گوشة دیگر جهان مطلع نشدند.
این دو شاعر آزادیخواه، از اسارت و زبونی مردم كشورهای خود در رنج و عذاب بودند و بر اساس رسالت انسانی خود، فریاد آزادیخواهی سر دادند تا شاید مردمی را كه در خواب غفلت فرو رفته بودند، بیدار نمایند.
وضعیت سیاسی پاكستان و تونس، جدای از تفاوتهایی كه در اینجا مجال پرداختن به آنها نیست، به دلیل تسلط بیگانگان، تقریباً مشابه بود.
http://img.tebyan.net/big/1388/09/981579690823710615313467179124585686192.jpg
پاكستان و هند از دیرباز مورد استثمار انگلیسها قرار داشت و تونس نیز مستعمرة فرانسویها شده بود و همین امر، اندیشهها و اهداف آزادیخواهانة اقبال و شابّی را بیشتر به هم نزدیك میكرد به طوری كه اختلاف سنّی فراوانی كه بین این دو شاعر وجود داشت به هیچ وجه نتوانست تأثیری بر جهتگیریهای اندیشة ایشان داشته باشد.
مدّت زندگی اقبال 61 سال بود (1877ـ 1938م) ولی شابّی تنها 28 سال زیست (1909ـ1936م)؛ با وجود این همان طور كه گفتیم، این فاصلة سنّی به هیچ وجه افكار این دو شاعر را از هم دور نكرد و گویی كه هریك از آنها نمودی از گذشته و آیندة دیگری بود.
اقبال و شابّی از نظر افكار و مضامین شعری به نحو چشمگیری تحت تأثیر آراء و اندیشههای گوته ، شاعر آلمانی، قرار داشتند.
دكترسیدفضلالله میرقادری در مقالهای با عنوان «بررسی تطبیقی توجّه به ارادة ملّتها در اندیشة اقبال و شابّی»، شباهتها و تفاوتهای این دو شخصیت را چنین بر میشمرند:
« اقبال و شابّی در این موارد با هم مشابهند:
1ـ هر دو معاصر بودهاند.
2ـ در جامعهای تحت ستم استعمار میزیستهاند.
3ـ افكار و اندیشههای بلندشان برای معاصرانشان قابل درك نبوده و احساس تنهایی میكردهاند.
4ـ شعر را وسیلهای برای بیداری افراد جامعه قرار داده بودند.
5ـ هر دو مسلمان و خواستار سربلندی مسلمانان بودند.
6ـ هر دو از فقر اقتصادی رنج میبردهاند.
7ـ مرگ آنها مشابه بوده و هر دو بر اثر عارضة قلبی جان سپردهاند.
8ـ به ارادة ملّتها و نقش آنها اعتقاد و توجه داشتهاند.
تفاوتها:
1ـ مدت زندگی اقبال طولانیتر از شابّی بوده و به دنبال آن آثار اقبال گستردهتر است.
2ـ ارتباط اقبال با فرهنگهای بیگانه بیشتر است و زبانهای خارجی بیشتر میدانسته است.
3ـ اقبال از آزادی عمل بیشتری برخوردار بوده با اینكه محدودیت شابّی بیشتر بوده است.
4ـ اقبال در مسائل اسلامی متخصصتر است.
عشق از دیدگاه اقبال
به باغان بادِ فروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق
شعاع مهر او قُلزمشكاف است
به ماهی دیدة رهبین دهد عشق
عشق از نگاه اقبال دارای قدرتی است كه میتواند كیفیتهای مختلفی را در انسان ایجاد كند:
عشق است كه در جانت هر كیفیت انگیزد/از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
او عشق را مایة آسایش انسان از همة آشفتگیها و تردیدهای درونی میداند:
این حرف نشاطآور، میگویم و میرقصم/از عشق دل آساید، با این همه بیتابی
شاعر در جایی دیگر خود را راهروی بیراهبر و حیران معرفی میكند كه در طلب محبوب ازلی خویش، دچار سرگشتگی و آوارگی شده بود ولی در این راه پر مخافت آنچه كه دست او را میگیرد و او را تا عرش بالا میبرد، همان عشق است؛ عشقی ازلی كه با روح خدایی انسان سرشته شده است:
عشق تو دلم ربود ناگاه
از كار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانة عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر كرد
از لذّت سوختن خبر كرد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عكس ز خود جدا فتادم
خاكم به فرازعرش بردی
زان راز كه با دلم سپردی
جز عشق حكایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوة علم بینیازم
سوزم، گریم، تپم، گدازم
از طرفی اقبال عشق را تنها منجی عالم بشریت و تنها یاور انسان در این تنگنای حوادث میداند و با یادآوری اینكه ما و عشق از روز ازل با هم همدم و همراه بودهایم، عشق را مخاطب قرار میدهد و از او میخواهد كه دیگر بار ما را دریابد و از این «خاكدان» نجات دهد:
بیا این خاكدان را گلستان ساز
جهان پیر را دیگر جوان ساز
بیا یك ذره از درد دلم گیر
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرینش همدم استیم
همان یك نغمه را زیر و بم استیم و در جایی دیگر چنین میسراید:
بیا ای عشق، ای رمز دل ما
بیا ای كشت ما، ای حاصل ما
كهن گشتند این خاكینهادان
دگر آدم بنا كن از گلِ ما
در اشعار اقبال ، عشق از تعالی خاصّی برخوردار است و همواره با صفات مثبتی چون: دلیر، سفاك، پاك، چالاك، بیباك، معجزهگر، ایثارگر، جاودانه، حرّ، قدرتمند، كمیاب، عریان از لباس چون و چند، ویرانگر در جهت آبادانی، صاحب عزم و یقین و ... همراه است.
عشق كیمیایی است كه افراد خوار و حقیر را ارجمند میسازد و زندگی بدون آن جز ماتمكدهای نیست:
از محبّت جذبهها گردد بلند
ارج میگیرد ازو ناارجمند
بیمحبّت زندگی ماتم همه
كار و بارش زشت و نامحكم همه
عشق صیقل میزند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینة سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممكن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افكار ما از نار اوست
آفریدن، جان دمیدن كار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبری بیقاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در كارها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال عشق را نیرویی میداند كه استعدادهای بالقوة وجود بشر را بیدار میكند و او را در جهت رسیدن به محبوب و معشوق ازلی سوق میدهد:
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوبتر
خوشتر و زیباتر و محبوبتر
دل ز عشق او توانا میشود
خاك همدوش ثریّا میشود
شاعر به انسانها توصیه میكند كه بتِ هوس را در درون خود بشكنند و با بهرهگیری از نیروی شكستناپذیر عشق، خود را در مسیر رسیدن به هدف اصلی آفرینش قرار دهند تا مشاهده كنند كه چگونه هر دم عنایتی از جانب خداوند به آنها میرسد و شایستة مقام «خلیفهاللّهی» بر زمین میشوند:
محكم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عْزّای هوس را سرشكن
لشكری پیدا كن از سلطان عشق
جلوهگر شو بر سر فاران عشق
تا خدای كعبه بنوازد تو را
شرح اِنّی جاعِلُ سازد تو را
به طور كلی در اشعار اقبال ، همیشه عشق مورد ستایش است و او تنها پناهگاه را برای انسانِ گرفتار در قید و بندهای عقل مادّیگرا، عشق میداند و اظهار میدارد كه از این طریق است كه انسان به شخصیتی پایدار و مسئولیتپذیر میرسد و میتواند ذات انسانی خود را استحكام بخشد، زیرا كه عشق جوهری جدای از عناصر مادّی دارد و با همین ویژگی است كه شمشیر محكم آن میتواند سنگ خارا را بشكافد:
نقطة نوری كه نام او خودی است
زیر خاك ما شرار زندگی است
از محبّت میشود پایندهتر
زندهتر، سوزندهتر، تابندهتر
از محبّت اشتعال جوهرش
ارتقای ممكنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالمافروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باك نیست
اصل عشق از آب و باد و خاك نیست
ادامه دارد ...