PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت پسر مهربان



7raha7
8th September 2010, 07:09 AM
پسر مهربان
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود
نگاهي انداخت.
پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت.
در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت:
نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم.
بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود.
آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد.
مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...

7raha7
8th September 2010, 07:16 AM
آرزوی بزرگ

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند.

بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست!

نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟

گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم.

پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است!

با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!

سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد.

بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم!

با فریادی غمبار سقوط کرد.

نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش!

با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد.

تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.

7raha7
8th September 2010, 07:18 AM
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .
بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد…
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد

خداوند پژواک کردار ماست …

آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.

(مترلینگ)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد