7raha7
7th September 2010, 06:36 PM
امروز اولین روز تولدم بودم . آهسته چشمهایم را بازکردم و آبشاری از نور و هوای تازه در من جاری شد. حالا میفهمم منظورخدا چهبود. وقتی پیشش بودم همیشه بهم میگفت : نگاه به آدمهایی که اینجاهستندنکن. آن پایین که میروند خیلی بیوفا مـیشوند . مـیپـرسیدم : چرا ؟ نگاه محبتآمیزی به من میکرد و پاسخم را میداد: دنیای آن پایین درنظرشان خیلی زیباست . راست میگفت . شما این پایین دنیایی زیبا دارید . البته دنیایتان به پای دنیای من در آن بالا نمیرسد ... آسمان را میگویم ... میدانستید چرا دنیایتان برایتان این قـدر مهم است ؟ من فکر میکنم این ها ناشی از خلأ وجود بهشت باشد. بهشتی که روزگاری درآن میزیستم ، درآن میزیستیم... اما کمکم که بزرگتر شدید یادتان رفت. یادتان رفت چـه بودید . مسخرهام نکنید ، اما من داستان شما را به خوبی میدانم . و از این نکته هم به خوبی آگاهــم که هر انسانی داستان خـــودش را بهتر از همه میداند اما با این وجـود وقـتی آن را از دهان دیـگـران میشـنود برایش بسیار شیرین است . بعد از تولدتان ... من سختم است که اینطوری محترمانه حرف بزنم . اگر بهتان برنمی خورد دیگراز ضمایردومشخصمفرد استفادهکنم... بعداز تولدت هرروز خدا را میدیدی.میدیدی که چطور بهتو عاشقانه مینگرد. به تو لبخندمیزد،تو هم به او لبخندمیزدی...و مادرت گاهگاهی تو را میدید و درتعجببود...که اینکودک چرا میخندد؟ تو او را میدیدی که هر روز از تو مراقبت میکند ، روی لثههای نرمت دندان میکارد ، هرروز روی بوته یاس خانهتان شکوفههایزیبا میگذارد ... تا ببینی و غرق در لذت شوی . لذتی که تنهاکودکان از آن باخبرند . لذت دوست داشته شدن توسط کسی که میدانی هیچ لــزومی ندارد دوستت داشتـهباشد ، کسی که هرگز سرش شلـوغ نیست و هرگـــز سرت منت نمیگذارد ، کسی که هر وقت اشتباهکنی تورا میبخشد و هرگز هم بهرویت نمیآورد و تازه اشتباههایت را از دیگران پنهان میکند ... کسی که از رگ گردن هم به تو نزدیکتراست . بزرگتر که شدی دیگر کمتر او را میدیدی . نه اینکه او از نظرت پنهانشود ... نه! زرقوبرق دنیا کمکم تورا فرامیگرفت . مثل سوزبرف که آرامآرام تورا فرامیگیرد و در جسمت رسوخمیکند . یکهو میبینی داری از سرما میلرزی. دیگر هروقت سرت را بر میگرداندی تا به بوته یاسش نگاه کنی چشمت به چیز هــای دیگری میخــورد . به ماشــین ها ... آپارتمان ها ... به دست های پدرت که گـاهی پر از کیسه های پر از هــدیـه بود ... این شد که کم کم احساس حقـارت کردی : در دنـیای من که این ها نـبودند . اما با اینوجود گاهی دلت برای دنیایت تنگمیشد و گریه سرمیدادی و مادرت دواندوان میآمد و تو را دربرمی گرفت. آغوش گرم او تنها مکانی بود که باعث میشد احساسکنی زیاد هم از آن دنیا دورنیستی . هر چقدر که بزرگتر میشدی کمتر خدا را می دیدی . با این وجود او هر روز به تو لبخند می زد و شبها لبخند زیبایش در هلال ماه می درخشید . اسباببازیها آمدند. با همسالانت دوست شدی و در تولدششسالگیات زمانی فرارسید که با دنیایقبلیت کاملا بیگانهشدی. اما لبخند خداوند باز هم هر شب در هلال ماه می درخشید ... به سن تکلیف رسیدی و معلمتان برایت از دنیایی آشنا گفت و یک لحظه حس کردی آن را میشناسی . اما هرچه در گوشه و کنار ذهنت جستو جو کردی چیزی به خاطر نیاوردی . به هر حال گوش دادن به حرف های معلم گام مهمی بود . الان که اینجا نشستهای شاید سال ها از آن روز گـذشته باشد و قضاوت درمورد اینکه چقدر به آن حرفها عمل کردی برایت سخت باشد اما نکته ای که شاید از آن خبر نداشته باشی این است که هرگز دیر نیست و لبخنـد خداوند هر شب در چـهره مـاه هویـداست . باید قادر باشی آن را ببینی . دیدنش کارسختی نیست و فقط کمی اراده میخواهد. اراده برای اینکه جرأت کنی و سرت را بالابگیری و به ماه بنگری . نترس ... هنوز آنقدر روسیاه نشدی که مجبور باشی سرت را همیشه پایین نگهداری . این که بنـده ها بی وفــا هستند امــریست آشــکار . خیال نکــن خداوند همیـشه با خشم به تو نگاه مــیکند . سرت را بالا بگیر و به مــاه بنگر ... و بفهم هنوز کسی هست که دوستت داشتهباشد. و اما یک نکته دیگر... آن بالا که بودم همیشه منظرههایجالبی میدیدم. و مــی دیدم که چــطور فرشتــگان هدایای خداوندی را با عجله بستـه بــندی میکردند و برایت می فــرستانـد . اما از حال تو در شگفت بودم ! با وجود خواسته های گوناگونی که داشتی هرگز از خودت نمی پرسیدی این همه نعمت از کجا می آیند و هرگز آنطور که لازم است تشکر نمی کردی . کسی از تو نخواسته بود بهای هدایایت را بپردازی ... کسی هم مجبورت نمیکرد تشکرکنی . اما تشکرکردن رسم ادب است.رسم عاشقی را که فراموشکردی اما با ادب بودن از ملزومات زندگیست . البته فکرنکنی خدا محتاج تشکرتوست ... اما یک لحظه بنشین و فکرکن . اگر به کسی هدیهای میدادی انتظارنداشتی از تو تشکر کند ؟ حالا تصور می کنیم طرف خیلی برایت مهم باشد و ناسپاسی اش را به دل نگیری یا آنقدر بزرگوار باشی که احتیاجی به تشکرکردن او نداشتهباشی. اما بلاخره میفهمی که این شخص اصلا مودب نیست . بگذریم... یک روز ازیکی از آنفرشتهها پرسیدم:چرا این انسان ها اینقدر بی ادبند؟لبخندی زد و پرسید:چهچیز باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ گفتم : خیلی ناسپاس هستند . شانه هایش را بالا انداخت و گفت : به ما ربطی ندارد . ما عادت نداریم درمورد این امور فضولی کنیم . پرسیدم : مگر تشکر کردن چقر سخت است که اینقدر از انجام دادنش سرباز می زنند ؟ آیا کار دشواریست ؟ لبخندی زد و گفت : نه ... کافیست بگویند خدایا شکر ... چیزهایی که آنجا دیدم بسیار هستند و گفتنشان به بقیه آدمها سخت است . چون احساسمیکنند دارنـد نصیحت مـیشوند . هـیچ آدمی شنیدن نصیحت را دوست ندارد ... به گمانم وقتی نصیحت میشوند فکر میکنند طرف مقابلشان هرگز آن ها را درک نمیکند . ما آدم ها گاهی در شرایط بسیار سختی گیر می کنیم که قبول دارم درکش برای دیگران سخت است . اما مهم این است که رنجهایی که میبریم مانند کورههای آهنگری هستند . از آنها که شمشیرها را تویشان میگذارندتا آنهارا برای آبدیدهشدن آمادهکنند . آن دمایی که شمشیر درش به سرمیبرد برای خود شمشیر دمای مطلـوبی نیست و تحمــلش سخت است . اما آیندهای که در انتظارشمشیراست ارزش اینهمه سختی را دارد. نمیدانم هنوز هم مشتاقی بقیه داستانت را بشنوی یا نه؟ پس از رسیدنت به سن تکلیف متوجـه شدی تغــییرات روحی بسیاری در تو رخ میدهد . از خودت سوالاتی میپرسی که جوابهایشان بسیار سخت است و ندانستنشان زندگی را به کامت تلخ می کند . انگار که یک کاسه پر از بادام های تلخ جلویت بگذارند ومجبورباشی تمامش را بخوری.آنگاه بغضی راهگلویت را سد میکند.سردرگم هستی پس تصمیممیگیری از صفر شروعکنی.از آن نقطه که آدمها معمولا درش ازخود میپرسند:من که هستم؟کمیبعدبهوجودآفر نندهای پیمیبری و با تفکرهای زیاد خصوصیاتش را حدس میزنی . اما هنوز هم گرفته و غمگینی ... می دانی چرا ؟ چون احساس می کنی رها شدهای . مثل درخت سیبی که از تنه شکسته شده باشد و باد شکوفههایش را به یغما ببرد و فریادرسی هم نداشتهباشی . احساس تنهایی عجب احساس بدی ست . اما باور نمی کنی کسی تو را خلق کرده باشد و و بعد به حال خود بگذارد . هنوز سردرگمی...تا اینکه یک روز به مردی برمیخوری که چشمانش به زلالیآبچشمه است . قابل اعتماد و امین است و تاکنون یک کلمه دروغ از او نشنیده ای . او علاج دردت را می داند . او دستهایت را در دستانش می گیرد و آن ها را به سمت آسمان دراز می کند تا خداوند در میان دست هایت یک قطره نور بچکاند و یادت بیاید چه کسی بودی ؟ کجا میزیستی ؟ حتی به تو معجزه هم میدهد و معجزهاش کتابیست که کشش عجیبی در خودت نسبت به آن حس میکنی . مخصوصا هنگامی که حس میکنی این هدیه ایست از طرف خداوند که فـقط و فـقط متعلق به توست و برگــههایش پر از گفتههای کسی ست که درد فراقش بی تابت کرده است . او به تو راه و رسم عبودیت می آموزد . بعضی وقت ها نمیتوانم تصورکنم اگر او نبود ،چطور از میان آن همه راه ، بهترینش را انتخاب میکردی . خوب شد او به کمکت آمد ! او را که مـی شناسی ؟ من بارها مـحـبت خداوند را نسبت به او حس کردهام . از این رو به او حبیبالله می گوینـد . البته خــداوند همـه ما را دوست می دارد و شـکی در عشق پاک او نیست . بعد از آشنایی با او دوباره رها میشوی . رها میشوی تا خودت یادبگیری چطور زندگیکنی . مثل موقعی که مادری با کودکش تمرین راه رفتن میکند و بلاخره او را رها می کند تا خودش یاد بگیرد روی پاهایش بایستد . وقتی به گذشتهات نگاهمیکنی خودت را نسبت به آن مرد مدیون حس میکنی . مثل همه آدمهای باسوادی که خودشان را مدیون معلم کلاس اولشان میدانند . اما گذراندن بقیه راه به عهده خودت است . این زندگی صفحه نقاشیست و به تو سپرده شده تا هرچه می توانی بر روی آن بکشی ... راهنماییات میکنند وچگونهنقاشیکشیدن را یادت میدهند. اما اینکه انتخابکنی چه بکشی که زیباتر و چشمنوازتر باشد با خودت است . پس خوب فکرهایت را بکن ، بعد انتخاب کن و پندهای معلمت را به کار ببند ... تفــکر و انتخاب تنها خصوصیتی است که آدم ها را از بقیه کائنات متمایز می کند . و هم اکنون ... خداوند هنوز هم به تو لبخند می زند ... سرت را بالا بگیر ...