AreZoO
7th September 2010, 06:07 PM
خطبه ی تدفین
Funeral Sermon
http://img.tebyan.net/big/1388/10/7553162311436248106682501012424232107241.jpg
در ایستگاه راه آهن قوم و خویش ها در کنار سکو و بخار قطارها این سو و آن سو می دویدند. با هر قدمی دست بلند می کردند و تکان می دادند.
مرد جوانی پشت پنجره ی قطار ایستاده بود. شیشه ی پنجره تا زیر بغل او می رسید. یک دسته گل سفید پژمرده را به سینه چسبانده بود، صورتش درهم بود.
زن جوان دست بچه های آرام و سر به راه را گرفته بود و از ایستگاه بیرون می برد. زن گوژپشت بود.
قطار به سوی جبهه می رفت.
تلویزیون را خاموش کردم.
پدر توی تابوت وسط اتاق آرام خفته بود. روی دیوارها آن قدر عکس و پوستر چسبانده بودند که دیوار به چشم نمی آمد. توی یکی از عکس ها پدر قدش به صندلی نمی رسید.
لباس بلندی به تن داشت و پاهایش به دو متکای چرمی شبیه بود. سر بی مویش هم به گلابی می مانست.
توی عکس دیگر پدر لباس دامادی به تن داشت. نیمی از سینه اش پیدا بود. نیم دیگر با گل سفید پژمرده ای که مادر در دست گرفته، پوشانده شده بود. سرشان چنان به هم نزدیک بود که لاله ی گوش آن ها به هم می سایید.
توی یک عکس دیگر پدر خدنگ جلو حصاری ایستاده. برف زیر چکمه هایش بود. برف آن قدر سفید بود که به نظر می رسید پدر در خلأ ایستاده. دست خود را به نشانه احترام نظامی بالا آورده بود. روی یقه اش علامت بود.
روی سنگی نشست. زنی لاغر و مردنی با صورت پر از چین و چروک به طرف من آمد و به زمین تف کرد و به من فحش داد.
گروه تدفین کلیسا آن طرف قبر ایستاده بود. به خودم نگاه کردم و جا خوردم. زیرا یقه ام باز بود. سردم شد.
همه به من نگاه می کردند. بی روح به نظر می آمدند. حدقه چشم شان از پشت پلک شان مثل خنجر به تنم فرو می رفت. مردها تفنگ بر دوش داشتند و زن ها دانه های زنار را می چرخاندند.
مردی که دعای تدفین را می خواند، بینی خود را می خاراند. یک تکه ی قرمز کند و آن را خورد.
با دست به من اشاره کرد. فهمیدم که نوبت من است، سخنرانی کنم. همه به من نگاه کردند.
حرفی به ذهنم نمی رسید. چشم هایم می خواست از حدقه بیرون بزند. دست به دهان بردم و نوک انگشتانم را به دندان گرفتم. جای دندان هایم پشت دستم مانده بود. دندان هایم داغ شد. خون از کنج دهانم به شانه ام شره می کرد. باد آستین پیراهنم را پاره کرده بود. پارچه سیاه در باد می رقصید.
مردی با عصای خود به سنگی تکیه داده بود. با تفنگ خود آستین را نشانه رفت و آن را زد. وقتی جلو پای من به زمین افتاد، غرق خون بود. گروه عزاداری با هم کف زدند.
بازویم برهنه بود. حس می کردم در هوا سنگ شده.
سخنران اشاره ای کرد و صدای کف زدن فرو نشست.
ما به جامعه ی خود افتخار می کردیم. دستاوردهای ما باعث می شود که از انحطاط در امان بمانیم. گفت، اجازه نمی دهیم کسی به ما توهین کند. نمی گذاریم کسی به ما افترا بزند. به نام جامعه ی آلمان شما محکوم به مرگ می شوید.
همه تفنگ هاشان را رو به من گرفتند. صدای کَر کننده ای توی سرم طنین انداز شد.
افتادم و به زمین نرسیدم. در هوا بالای سر آن ها معلق ماندم. به آرامی درها را هُل دادم و باز کردم. مادرم همه ی اتاق ها را جمع کرده بود.
حالا میز درازی وسط اتاق قرار داشت که جنازه را روی آن گذاشته بودند. میز از میزهای قصابی بود. یک بشقاب سفید و گلدانی پر از گل های سفید پژمرده به چشم می خورد.
مادر لباس مشکی بدن نمایی به تن داشت. کارد بزرگی در دست گرفته بود. جلو آینه ایستاد و گیس فلفل نمکی پر پشت خود را با کارد برید، گیس های بریده را دو دستی به طرف میز برد. یک سر آن را در بشقاب گذاشت.
گفت باقی عمرم لباس مشکی را از تنم در نمی آورم.
یک سر گیسو را آتش زد. به سرعت سوخت و از این سر تا آن سر میز شعله کشید. درست مثل فتیله سوخت. آتش، گیسو را می بلعید. در روسیه موی مرا تراشیدند. می گفت، این کمترین مجازاتی است که اعمال می کنند. از گرسنگی نا نداشتم و روی پا بند نمی شدم.
شب توی مزرعه ی شلغم خزیدم. نگهبان مسلح به تفنگ بود. اگر متوجه حضور من می شد مرا می کشت. خش خشی در کار نبود. اواخر پائیز بود و برگ های شغلم از سرما وارفته و یخ زده بود. دیگر مادرم را ندیدم. گیسو همچنان می سوخت. اتاق پر از دود شد.
مادرم گفت، تو را کشتند.
دیگر همدیگر را نمی بینیم، دود فراوانی توی اتاق پر شده بود. صدای پای او را شنیدم، دست هایم را دراز کردم و به جست و جوی او کورمال کورمال جلو رفتم. ناگهان دست های لاغر و استخوانی اش به موی سرم آویخت.
سرم را تکان داد. جیغ کشیدم.
چشم هایم را یک مرتبه باز کردم. اتاق دور سرم می چرخید. وسط گلوله ای از گل های سفید گیر افتادم.
حس می کردم که ساختمان کج می شود و بار خود را خالی می کند. زنگ ساعت شماطه دار به صدا درآمد. صبح روز شنبه ساعت پنج و نیم.
هرتا مولر
Funeral Sermon
http://img.tebyan.net/big/1388/10/7553162311436248106682501012424232107241.jpg
در ایستگاه راه آهن قوم و خویش ها در کنار سکو و بخار قطارها این سو و آن سو می دویدند. با هر قدمی دست بلند می کردند و تکان می دادند.
مرد جوانی پشت پنجره ی قطار ایستاده بود. شیشه ی پنجره تا زیر بغل او می رسید. یک دسته گل سفید پژمرده را به سینه چسبانده بود، صورتش درهم بود.
زن جوان دست بچه های آرام و سر به راه را گرفته بود و از ایستگاه بیرون می برد. زن گوژپشت بود.
قطار به سوی جبهه می رفت.
تلویزیون را خاموش کردم.
پدر توی تابوت وسط اتاق آرام خفته بود. روی دیوارها آن قدر عکس و پوستر چسبانده بودند که دیوار به چشم نمی آمد. توی یکی از عکس ها پدر قدش به صندلی نمی رسید.
لباس بلندی به تن داشت و پاهایش به دو متکای چرمی شبیه بود. سر بی مویش هم به گلابی می مانست.
توی عکس دیگر پدر لباس دامادی به تن داشت. نیمی از سینه اش پیدا بود. نیم دیگر با گل سفید پژمرده ای که مادر در دست گرفته، پوشانده شده بود. سرشان چنان به هم نزدیک بود که لاله ی گوش آن ها به هم می سایید.
توی یک عکس دیگر پدر خدنگ جلو حصاری ایستاده. برف زیر چکمه هایش بود. برف آن قدر سفید بود که به نظر می رسید پدر در خلأ ایستاده. دست خود را به نشانه احترام نظامی بالا آورده بود. روی یقه اش علامت بود.
روی سنگی نشست. زنی لاغر و مردنی با صورت پر از چین و چروک به طرف من آمد و به زمین تف کرد و به من فحش داد.
گروه تدفین کلیسا آن طرف قبر ایستاده بود. به خودم نگاه کردم و جا خوردم. زیرا یقه ام باز بود. سردم شد.
همه به من نگاه می کردند. بی روح به نظر می آمدند. حدقه چشم شان از پشت پلک شان مثل خنجر به تنم فرو می رفت. مردها تفنگ بر دوش داشتند و زن ها دانه های زنار را می چرخاندند.
مردی که دعای تدفین را می خواند، بینی خود را می خاراند. یک تکه ی قرمز کند و آن را خورد.
با دست به من اشاره کرد. فهمیدم که نوبت من است، سخنرانی کنم. همه به من نگاه کردند.
حرفی به ذهنم نمی رسید. چشم هایم می خواست از حدقه بیرون بزند. دست به دهان بردم و نوک انگشتانم را به دندان گرفتم. جای دندان هایم پشت دستم مانده بود. دندان هایم داغ شد. خون از کنج دهانم به شانه ام شره می کرد. باد آستین پیراهنم را پاره کرده بود. پارچه سیاه در باد می رقصید.
مردی با عصای خود به سنگی تکیه داده بود. با تفنگ خود آستین را نشانه رفت و آن را زد. وقتی جلو پای من به زمین افتاد، غرق خون بود. گروه عزاداری با هم کف زدند.
بازویم برهنه بود. حس می کردم در هوا سنگ شده.
سخنران اشاره ای کرد و صدای کف زدن فرو نشست.
ما به جامعه ی خود افتخار می کردیم. دستاوردهای ما باعث می شود که از انحطاط در امان بمانیم. گفت، اجازه نمی دهیم کسی به ما توهین کند. نمی گذاریم کسی به ما افترا بزند. به نام جامعه ی آلمان شما محکوم به مرگ می شوید.
همه تفنگ هاشان را رو به من گرفتند. صدای کَر کننده ای توی سرم طنین انداز شد.
افتادم و به زمین نرسیدم. در هوا بالای سر آن ها معلق ماندم. به آرامی درها را هُل دادم و باز کردم. مادرم همه ی اتاق ها را جمع کرده بود.
حالا میز درازی وسط اتاق قرار داشت که جنازه را روی آن گذاشته بودند. میز از میزهای قصابی بود. یک بشقاب سفید و گلدانی پر از گل های سفید پژمرده به چشم می خورد.
مادر لباس مشکی بدن نمایی به تن داشت. کارد بزرگی در دست گرفته بود. جلو آینه ایستاد و گیس فلفل نمکی پر پشت خود را با کارد برید، گیس های بریده را دو دستی به طرف میز برد. یک سر آن را در بشقاب گذاشت.
گفت باقی عمرم لباس مشکی را از تنم در نمی آورم.
یک سر گیسو را آتش زد. به سرعت سوخت و از این سر تا آن سر میز شعله کشید. درست مثل فتیله سوخت. آتش، گیسو را می بلعید. در روسیه موی مرا تراشیدند. می گفت، این کمترین مجازاتی است که اعمال می کنند. از گرسنگی نا نداشتم و روی پا بند نمی شدم.
شب توی مزرعه ی شلغم خزیدم. نگهبان مسلح به تفنگ بود. اگر متوجه حضور من می شد مرا می کشت. خش خشی در کار نبود. اواخر پائیز بود و برگ های شغلم از سرما وارفته و یخ زده بود. دیگر مادرم را ندیدم. گیسو همچنان می سوخت. اتاق پر از دود شد.
مادرم گفت، تو را کشتند.
دیگر همدیگر را نمی بینیم، دود فراوانی توی اتاق پر شده بود. صدای پای او را شنیدم، دست هایم را دراز کردم و به جست و جوی او کورمال کورمال جلو رفتم. ناگهان دست های لاغر و استخوانی اش به موی سرم آویخت.
سرم را تکان داد. جیغ کشیدم.
چشم هایم را یک مرتبه باز کردم. اتاق دور سرم می چرخید. وسط گلوله ای از گل های سفید گیر افتادم.
حس می کردم که ساختمان کج می شود و بار خود را خالی می کند. زنگ ساعت شماطه دار به صدا درآمد. صبح روز شنبه ساعت پنج و نیم.
هرتا مولر