PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تصوير زليخا



touraj atef
21st August 2010, 02:36 PM
سالها پيش آن هنگام كه پسر بچه اي 8 ساله بو دم در دبستاني مشغو ل تحصيل بو د م كه سر ايداري به همراه مادرش در اتاقي كو چك در گو شه حياط آن ز ند گي مي كر د ند مادر سرايدار مدرسه نامش زليخا بو د و ما او را چو ن پسرش محمد آقا “ننه ز ليخا” صدا مي ز ديم آن چيزي كه باعث شده بو د ننه ز ليخا همچنان در ذ هنم بماند تصويري است كه از او ر و ز گاري داشتم و بعد تغيير كر د ننه ز لخيا با مو هائي به ر نگ غر و ب خو ر شيد و چين و چر و كهاي ز يادي كه در صو ر ت و دستهايش داشت سخت نامهر بان به نظر مي آمد و خوب بخاطر دار م سيماي او باعث شده بو د بسياري از ما محصلين آن مد ر سه از او و حشت داشته باشيم ولي اين كل ماجرا نبو د اين پاي مصنو عي او بو د كه باعث شده بو د همه ما بچه ها از اوبيشتر بتر سيم و لقب وحشتناك ” جادو گر ” را به او دهيم هيچ گاه آن روزي را كه در اتاقكشان پاي مصنو عيش را آويزان به ديو ار ديدم را از ياد نمي بر م پائي كه مرا سخت متوحش ودر عين حال متعجب كر د خوب به ياد دار م آن ر و ز ها بايد در ظهر هاي پنجشنبه بعد از تعطيلي مدر سه به انتظار پدر مي نشستم تا به دنبالم آيد در پنجشنبه بعد از ظهر ها تنها من و محمدآقا ( سرايدار) و ننه ز ليخا در مد ر سه بوديم و علي ر غم اصرار ز ياد محمدآقا به ماندن پيش آنها تا آمدن پدر بعلت و حشتي كه از ننه ز ليخا داشتم تر جيح مي دادم در تنهائي خو د باشم و در حياط مدر سه بازي كنم تا بخو اهم در كنار پير ز ني كه پاي مصنو عي داشت بنشينم و حشت من از ننه ز ليخا به گو نه اي بو د كه حتي در شعاع چند متري اتاق آنها نمي ر فتم اما مشكلي كه داشتم اين بو د كه دستشو ئي حياط مدر سه نز ديك اتاق آنها بو د و من كه پنجشنبه ها غر ق بازي در حياط يك نفر ه بودم از زو ر تنبلي سعي مي كر د م با غلبه بر ترس از ننه ز ليخا از آن دستشو ئي استفاده كنم و هر دفعه با كو له باري از تر س به دستشو ئي نز ديك و از آن دور مي شدم اما ناگهان ر و زي كه از دستشوئي بير و ن آمدم با منظر ه تر سناكي ر و به رو شدم ننه ز ليخا ر و به ر وي من بو د و به من اشاره مي كر د كه به او نز ديك شو م از بچگي شر م حضو ر داشتم و نتو انستم دستو ر آن پيرز ن اخم آلو درا فر مان نبر م و به سوي او ر فتم به محض اين كه به او نز ديك شد م پير ز ن دستي در جيبش كر د يك مشت نخو د و كشمش به من داد باو ر م نمي شد يعني ننه ز ليخا وحشتناك نبو د ؟و بعد صداي مهر بان او را شنيدم
- مي خو اهي بيائي پيش ما ؟
خو استم جو اب منفي بد هم كه آقا محمد را ديدم كه به سمت ما نز ديك مي شد محمد آقا تا به ما ر سيد گفت
- بالاخر ه ننه ز ليخا اين مهمان رو ز هاي پنجشنبه را ديدي ؟
و ننه ز ليخا با همان لبخندي كه به نظر م در آن ز مان مهر بان تر از ليخندي بو د كه از يك جادو گر بايد انتظار داشت جو اب داد
- بلي تاز ه مي خو اهم ببريمش توي اتاق و يكي از آن داستانها ي كه در بچگيهات بر ايت مي گفتم بر ايش بگو يم
و چنين نيز كر د و باعث شد آن بعد از ظهر پنجشنبه در مد ر سه كه به انتظار پدر بو دم خيلي زو د بگذرد و اين داستان در طي آن سالي كه در آن مد ر سه بو دم هر پنجشنبه بعد از ظهر تكرار شد و اوقات خو شي بر ايم آن بعد از ظهر هاي قبل از آد ينه شود ولي آنچيزي كه ننه ز ليخا در آن بعد از ظهر هاي پنجشنبه به من ياد داد تنها مهر و محبتي كه داشت نبو د حتي داستانهاي قشنگش هم تمام مهر ور زي او نبو دند بلكه آن فر شته مهر بان كه ما بچه ها بي ر حمانه ملقب به جادو گرش كر ده بو ديم به من ياد داد هر گز بي هو ده قضاو ت نكنم و نفر ت و ترس را جانشين عشق نكر ده و به دنبال آگاهي و شناخت و نه جهل و گمر اهي باشم فكر مي كنم ننه ز ليخا تا حالا فو ت كر ده باشد اما ياد او سخت در ذ هن من مانده ياد پير ز ني كه بسيار ز يبا بر گتر ين در سها را به من داد او به من ياد داد ” عشق بزر گتر از ترس و قضاو ت چه حماقت بزر گي مي تو اند شود” زندگي با تصاوير مختلف ذ هني مي تواند معاني مختلفي داشته باشد و اين همان درس تغيير تصاوير ز ليخا در ذهن كو د كي من بودhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/08/zoleykha.jpg?w=150&h=76 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/08/zoleykha.jpg)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد