SaNbOy
29th November 2008, 11:52 AM
ایساک بابل: بهترین نویسندهی متوسّط جهان!
هر بار كه سراغ داستانهای ايساك بابل میروم ياد فيلم "ويلونزن روی بام" میافتم. بابل، روایتگر پرشور ِ قصههای عشق و خون و تباهی ِ سرخوشانهی جامعهی یهودیان دو دههی نخست قرن بیست روسیه است. زبان و نثر بابل چنان زنده و رامنشدنی است که خوانندهی حیران، انگار که هر لحظه به انتظار بیرونآمدن مشتی آهنین، یا پاشیدهشدن تشتی خون، یا بشکهای ودکا از داخل صفحات داستان نشستهاست. بابل، همواره خود را شاگرد همیشه مدیون ماکسیم گورکی میدانست، امّا انصافن داستانهای گورکی حتّا به گرد پای "نفَسدوانی"ها و خونفشانیهای بابل هم نمیرسند. آغاز هر داستان بابل، به افتادنی ناگهانی در گلولای جادّهای بارانی میماند، شبیه همان جادههای رمان "وداع با اسلحه" و "در غرب خبری نیست" و "سفر به انتهای شب": ویلان دستپاچهگی ِ انتظار مرگ یا اسارت: خوانندهی داستانهای بابل، هیچ پناهی جز پایان داستان ندارد.
بابل نویسندهای بهشدّت برونگرا است: یک آدم ِ تا استخوان، اجتماعی. او از درون آدمهایش چیزی به ما نمیگوید، انگار که یک آدم، جز در حال عمل و فعّالیّت، آدم نیست. امّا حیرتانگیز اینکه خوانندهی داستان ِ "بابلی" ِ این آدمها، با همهی وجود، تنهایی و اندوه و فلاکتشان را حس میکند؛ و این ممکن نمیبود جز به یاری نثر ِ وحشی و شتابناک امّا دقیق و تیز و هوشمندانهی بابل. داستانهای بابل نمونههای خوب ِ "متن باهوش"اند: متن باهوش، متنی است که خوانندهاش را بسیار باهوش میداند و بدون آنکه بخواهد سر او را کلاه بگذارد یا وقت او را بههدر دهد، بازیاش میدهد و در عین حال، اغلب، در برابر واکنشها و مچگیریهای ناگهانی خوانندهی باهوشاش، قادر به ساختن خاکریزهای جدید و فیالبداهه است: مثل داستانهای بهشدّت هوشمندانهی کافکا یا نباکوف یا همینگوی یا ساعدی. امّا "متن ِ خنگ"، متنی "توضیحگر" است که خوانندهاش را خنگ یا کمحوصله یا کموقت میداند و مدام در کار ِ راضیکردن اوست و در بهترین حالت، سعی میکند با چند شگرد بهظاهر هوشمندانه اما در واقع بهشدّت باسمهای و آسانیاب، خوانندهی آسانگیرش را چند ساعتی جذب و حتّا میخکوب ِ خود کند: همچون داستانهای آلکسی تولستوی، هاکسلی، ولز، زمین نوآباد شولوخف، و البته کلیدر دولتآبادی.
امّا شوربختی ایساک بابل، از جانبی دیگر است: از دنیای هولناک اطرافاش: دوران ِ وحشت ِ حاکمیّت ایدئولوژی بر هست و نیست فرد ِ شوروی. بابل، مثل اغلب یهودیان ساکن روسیه، با آغوش باز به استقبال انقلاب بلشویکی رفت. تا پیش از انقلاب اکتبر، بزرگترین و وحشیانهترین کشتارها و نسلکشیهای یهودیان، در روسیه انجام میگرفت؛ تا جاییکه یهودکشی و یهودآزاری (به قول خودشان: پوگروم)، رسم و سنّت دیرینه و بدیهی روسها بود و البته در این جنایات، نظام پوسیده و خرفت تزاری، پیشتاز تودههای بیسواد روس بود. پس، بیهوده نبود که یهودیان، بزرگترین پشتیبانان انقلاب بودند و اغلب رهبران شناختهشدهی بلشویزم نیز یهودی بودند: همچون تروتسکی، زینوویف، کامنوف، رادک و ریکوف. و نیز اتفّاقن، چند سال بعد، همین نظام ایدئولوژیک برای تغذیهی شکم سیریناپذیر جهل و حماقت مذهبی ِ تاریخی تودهی عوام روسی، علاوه بر نابودکردن آن رهبران، همان نسلکشیهای پیشین را اینبار به نوعی دیگر و به دست کشیش ارتدوکس متعصبی به نام استالین، تکرار کرد.
ایساک بابل نیز، همچون مایاکوفسکی، یسهنین، بلوک، آیزنشتاین، زامیاتین و... از عاشقان اولیه و سرخوردهگان بعدی انقلاب بود. نظام تمامیتخواه ایدئولوژیک، مطلقگرا و سرکوبگر بود. در همان فردا و پسفردای انقلاب، همهی مطبوعات غیرحکومتی، احزاب و گروههای غیرحکومتی، و انسانهای غیرحکومتی به شدّت سرکوب شدند. نظام جدید یک سیستم کامل، خودبَسنده، و جوابگوی همهی پرسشهای عالم بود و در هر موردی که به فکر بنیبشر میرسید بخشنامه و دستورالعمل صادر میکرد: از جمله در ادبیات و کار ادبی. ایساک بابل، در گرماگرم جنگهای داخلی، و همراه ارتش سرخ ِ تروتسکی، جنگید و نوشت. فضای آشفتهی ناشی از جنگ، یکپارچهنبودن حاکمیت بلشویکی، مقاومتهای شدید ضد انقلاب و ... فرصتی بود تا کسانی امثال بابل و مایاکوفسکی، در همان حال که روزبهروز مایوستر میشدند، از آزادیهای هرازگاهی ِ کوچکی نیز برخوردار شوند و همچنان به آیندهای بهتر و تابناکتر دل خوش دارند. در همین سالها بود که مجموعهداستان بابل به نام "سواره نظام سرخ" منتشر شد و او را به عنوان نویسندهای بااستعداد و جسور شناساند.
امّا بابل، نویسندهی پرولتری مورد نظر نظام ایدئولوژیک نوین نبود. در "داستانهای اودسا" و حتا سالها بعد و در داستانهای پختهترش، بهجای نوشتن از پیروزیها و تلاشهای طبقهی کارگر، همچنان از اوباش و دزدان و خانهبدوشان و قربانیان مینوشت: یعنی کسانی که بلشویزم حتّا از بورژوازی هم منفورترشان میدانست و به آنها لقب "لومپن پرولتاریا" دادهبود؛ و بدتر از همه اینکه این داستانها، لبریز از همدردی با آن اراذل بود. البته سالها پیش، استاد ِ بابل، یعنی ماکسیم گورکی نیز از آنها نوشته بود و اتفاقن بهترین آثارش نیز همانها بودند، امّا گورکی، به محض ورود به دنیای سیاست و کشف طبقهی کارگر، جهان خانهبدوشان را رها کرده بود و در رمانهای جدیدش، ندای مشعلداری و رهایی بشریت سر دادهبود و البته، به ملکالکُتَبا"ی انقلاب، تبدیلشده بود. امّا ایساک بابل، نمیخواست آدم شود. شاید هم نمیتوانست.
در جامعهای که هیچکس نمیتواند خانهای را که در آن زندگیمیکند، ماشینی را که سوار میشود، و کودکی را که میزاید صاحب شود، در هر لحظه ممکن است که یک فرد، در یک چشمبههمزدن از اوج به حضیض پرتاپ شود. حالا که قرار بود در دنیای سرمایهداری، زحمتکشان و کارگران، چیزی برای تملّک و تمتّع نداشته باشند، پس در دنیای سوسیالیسم، هیچکس نباید صاحب چیزی باشد: از جمله کارگران و زحمتکشان! نظامهای ایدئولوژیک، اساسن به چیز یا کسی به نام اندیشمند یا روشنفکر اعتقادی ندارند: وقتی همهچیز در "کتاب" آمده و شرحدادهشده، چه نیازی به شرح و تفسیر دیگری است؟ و بدینسان، در جامعهی شوروی، همهی کسانی که قبلن "کار غیر مولّد"! داشتند (از جمله نویسندهگان و روشنفکران) یکشبه، به جرگهی بیکارهگان و ولگردان درآمدند. (مثلن بوریس پاسترناک و مندلشتایم بارها به جرم ولگردی و گدایی! بازداشت و تنبیه شدند!). تودهی مقلّد، تنها به تبلیغاتچی و نوحهخوان و مدّاح نیاز داشت تا خستهگی کار بردهوار را از تنش درآورد و نیز، جهان برونمرز را بفریبد. پس دستگاه عریض و طویل ِ نویسندهگی حکومتی ساختهشد و ماکسیم گورکی زعامتاش را عهدهدار شد. هر نویسندهای که میخواست کتاباش منتشر شود و صاحب خانه و خانواده شود و گاهگاهی در کنار ساحلی استراحتی و تفریحی کند، ناچاراز عضویت در آن دستگاه و سرسپردهگی مطلق به آن بود. دستورالعمل هم که کاملن آشکار و عملی بود: مدح رژیم، تشویق تودهها به اطاعت، ستایش کار بردهوار، نفرتپراکنی نسبت به بیگانهگان و خارجیها، و قبول مطلق و اجرای هر خواسته و دستور خلقالساعه، حتا در خیانت به دوستان و یاران و همسر و فرزندان: حق، همیشه با حزب است!
ایساک بابل هم از آن خوان گسترده بسیار خوردهبود: ویلا داشت. با زنان متعدد ارتباط داشت و حتا سه بار هم ازدواج کرده بود. به شیوهای غریب، اجازهی سفر به خارج را داشت و چندین بار به فرانسه رفتهبود. از دُردانههای گورکی بود و حتا یکبار، گورکی او را "امید ادبیات روسیه" خواندهبود. با توجه به اینکه در سالهای دههی 30 تقریبن همهی کادر انقلابی و لنینی همراه با انبوه میلیونی افراد نیمهمشهور و نامشهور نابود شدند، شاید لازم نباشد دلیل خاصّی برای بازداشت و تیرباران ایساک بابل بیابیم. حالا که تاریخ و قوانین تاریخی خطا کرده بودند و بیتوجه به قوانین ازلی و ابدی مارکسیسم، انقلاب گریزناپذیر سوسیالیستی در جامعهای روستایی، عقب مانده، نیمهفئودالی، و فقرزده واقعشده بود، رفقا تصمیم به اصلاح اشتباه ابلهانهی تاریخ گرفته بودند و طبقاتی را که باید در روند تکامل تدریجی جامعه، خودبهخود استحاله مییافتند، خود، به اجبار و به صورت فیزیکی، عملن نابود میکردند: بورژواها، خوردهبورژواها، لومپنها، روشنفکرها، منحطها، رومانتیستها، فورمالیستها و ... ایساک بابل هم، یکی در آن میانه بود.
ایساک بابل، داستاننویس بااستعدادی بود که حتا اگر در محیط دیکتاتوری فرتوت تزاری هم مینوشت، میتوانست بسیار بزرگتر از آن باشد که بود و هست. در سالهای پیش از کودتای بلشویکی، و با وجود خفقان و زباننفهمی حکومت تزاری، کموبیش آزادی دیگرگونهاندیشیدن و دیگرگونهنوشتن وجود داشت. حکومت هیچگاه به کسی دستور چگونهنوشتن نمیداد و اصلن به عقلاش هم نمیرسید که میتوان نویسنده را به مدّاحی واداشت و حتا اگر هم میتوانست، فایدهای برای این کار نمیشناخت. ظهور غولهایی چون پوشکین، لرمانتوف، گوگول، گنچاروف، شچدرین، تولستوی، داستایفسکی، تورگنیف، چخوف، بلی و گورکی، بهترین دلیل این مدّعاست. تعبیر عملی چنان کابوسی که دیدیم و خواندیم، تنها از دست همان روشنفکران و حکما و عالمان برمیآمد؛ که آمد.
و اینگونه بود که بابل ِ ناکام، روزبهروز کمتر و کمتر نوشت، و همهی سرچشمههای خلاقیتاش خشکید. بابل را به قولی، "به جرم ِ ننوشتن عمدی در شرایط شوروی" (1) کشتند! در سال 1939 و در چهلوسهسالهگی، بابل را دستگیر کردند ، بعد از یک سال و چند ماه شکنجه و اعترافات دروغین جاسوسی برای آندره مالرو! و شوهای نمایشی رسوا، او را تیرباران کردند ، در سال 1954 و بعد از مرگ استالین، از او اعادهی حیثیت کردند و کلّ پروندهاش را ساختهگی دانستند، هرچند کماکان انتشار برخی آثارش ممنوع بود.
پس مقدّر بود که ایساک بابل، برای همیشه، داستاننویس بااستعدادی باقی بماند که بیش از یک دوجین داستان موفق دارد، و البته بیش از این نباشد. چندین سال پیش، ادگار هایمن (منتقد آمریکایی)، ایساک بابل را "بهترین نویسندهی متوسّط جهان" نامیدهبود. (2)
خواندن داستانهای بابل، تجربهای ارجمند است. با وجود فضاهای بسته و تکراری این داستانها (که اغلب در شهر اودسا و در یکی دو محلهی یهودینشین روی میدهند)، زبان تند و پرخون بابل، بند بند ِ حسهای خواننده را میلرزاند. بابل فرزند خلف ادبیات پرغرور روس است: فرزندی که حرام شد.
ترجمهی خانم مژده دقیقی از داستانهای بابل (3)، همچون بیشتر ترجمههای دیگرشان، ستودنی است. امیدوارم مترجم به قولش عمل کند و مجموعه داستان مشهور بابل (سوارهنظام سرخ) را نیز، به فارسی برگرداند.
داستان زیبایی از ایساک بابل را میتوانید در اینجا (http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1171) بخوانید. همچنین دو داستان کمتر مشهورش را در اینجا (http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1136) و اینجا (http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1039)، که البته هر سه، از کتاب خانم دقیقی نقل شدهاند.
توضیحات:
1- روشنفکران و عالیجنابان خاکستری / ویتالی شنتالیسکی / ترجمه غلامحسین میرزاصالح / انتشارات مازیار / جلد اول / تهران 1378
2- سیری در نقد ادبیات روس / اندرو فیلد / ترجمه ابراهیم یونسی / انتشارات نگاه / تهران 1369
3- عدالت در پرانتز / ایساک بابل / ترجمه مژده دقیقی / انتشارات نیلوفر / تهران 1384
هر بار كه سراغ داستانهای ايساك بابل میروم ياد فيلم "ويلونزن روی بام" میافتم. بابل، روایتگر پرشور ِ قصههای عشق و خون و تباهی ِ سرخوشانهی جامعهی یهودیان دو دههی نخست قرن بیست روسیه است. زبان و نثر بابل چنان زنده و رامنشدنی است که خوانندهی حیران، انگار که هر لحظه به انتظار بیرونآمدن مشتی آهنین، یا پاشیدهشدن تشتی خون، یا بشکهای ودکا از داخل صفحات داستان نشستهاست. بابل، همواره خود را شاگرد همیشه مدیون ماکسیم گورکی میدانست، امّا انصافن داستانهای گورکی حتّا به گرد پای "نفَسدوانی"ها و خونفشانیهای بابل هم نمیرسند. آغاز هر داستان بابل، به افتادنی ناگهانی در گلولای جادّهای بارانی میماند، شبیه همان جادههای رمان "وداع با اسلحه" و "در غرب خبری نیست" و "سفر به انتهای شب": ویلان دستپاچهگی ِ انتظار مرگ یا اسارت: خوانندهی داستانهای بابل، هیچ پناهی جز پایان داستان ندارد.
بابل نویسندهای بهشدّت برونگرا است: یک آدم ِ تا استخوان، اجتماعی. او از درون آدمهایش چیزی به ما نمیگوید، انگار که یک آدم، جز در حال عمل و فعّالیّت، آدم نیست. امّا حیرتانگیز اینکه خوانندهی داستان ِ "بابلی" ِ این آدمها، با همهی وجود، تنهایی و اندوه و فلاکتشان را حس میکند؛ و این ممکن نمیبود جز به یاری نثر ِ وحشی و شتابناک امّا دقیق و تیز و هوشمندانهی بابل. داستانهای بابل نمونههای خوب ِ "متن باهوش"اند: متن باهوش، متنی است که خوانندهاش را بسیار باهوش میداند و بدون آنکه بخواهد سر او را کلاه بگذارد یا وقت او را بههدر دهد، بازیاش میدهد و در عین حال، اغلب، در برابر واکنشها و مچگیریهای ناگهانی خوانندهی باهوشاش، قادر به ساختن خاکریزهای جدید و فیالبداهه است: مثل داستانهای بهشدّت هوشمندانهی کافکا یا نباکوف یا همینگوی یا ساعدی. امّا "متن ِ خنگ"، متنی "توضیحگر" است که خوانندهاش را خنگ یا کمحوصله یا کموقت میداند و مدام در کار ِ راضیکردن اوست و در بهترین حالت، سعی میکند با چند شگرد بهظاهر هوشمندانه اما در واقع بهشدّت باسمهای و آسانیاب، خوانندهی آسانگیرش را چند ساعتی جذب و حتّا میخکوب ِ خود کند: همچون داستانهای آلکسی تولستوی، هاکسلی، ولز، زمین نوآباد شولوخف، و البته کلیدر دولتآبادی.
امّا شوربختی ایساک بابل، از جانبی دیگر است: از دنیای هولناک اطرافاش: دوران ِ وحشت ِ حاکمیّت ایدئولوژی بر هست و نیست فرد ِ شوروی. بابل، مثل اغلب یهودیان ساکن روسیه، با آغوش باز به استقبال انقلاب بلشویکی رفت. تا پیش از انقلاب اکتبر، بزرگترین و وحشیانهترین کشتارها و نسلکشیهای یهودیان، در روسیه انجام میگرفت؛ تا جاییکه یهودکشی و یهودآزاری (به قول خودشان: پوگروم)، رسم و سنّت دیرینه و بدیهی روسها بود و البته در این جنایات، نظام پوسیده و خرفت تزاری، پیشتاز تودههای بیسواد روس بود. پس، بیهوده نبود که یهودیان، بزرگترین پشتیبانان انقلاب بودند و اغلب رهبران شناختهشدهی بلشویزم نیز یهودی بودند: همچون تروتسکی، زینوویف، کامنوف، رادک و ریکوف. و نیز اتفّاقن، چند سال بعد، همین نظام ایدئولوژیک برای تغذیهی شکم سیریناپذیر جهل و حماقت مذهبی ِ تاریخی تودهی عوام روسی، علاوه بر نابودکردن آن رهبران، همان نسلکشیهای پیشین را اینبار به نوعی دیگر و به دست کشیش ارتدوکس متعصبی به نام استالین، تکرار کرد.
ایساک بابل نیز، همچون مایاکوفسکی، یسهنین، بلوک، آیزنشتاین، زامیاتین و... از عاشقان اولیه و سرخوردهگان بعدی انقلاب بود. نظام تمامیتخواه ایدئولوژیک، مطلقگرا و سرکوبگر بود. در همان فردا و پسفردای انقلاب، همهی مطبوعات غیرحکومتی، احزاب و گروههای غیرحکومتی، و انسانهای غیرحکومتی به شدّت سرکوب شدند. نظام جدید یک سیستم کامل، خودبَسنده، و جوابگوی همهی پرسشهای عالم بود و در هر موردی که به فکر بنیبشر میرسید بخشنامه و دستورالعمل صادر میکرد: از جمله در ادبیات و کار ادبی. ایساک بابل، در گرماگرم جنگهای داخلی، و همراه ارتش سرخ ِ تروتسکی، جنگید و نوشت. فضای آشفتهی ناشی از جنگ، یکپارچهنبودن حاکمیت بلشویکی، مقاومتهای شدید ضد انقلاب و ... فرصتی بود تا کسانی امثال بابل و مایاکوفسکی، در همان حال که روزبهروز مایوستر میشدند، از آزادیهای هرازگاهی ِ کوچکی نیز برخوردار شوند و همچنان به آیندهای بهتر و تابناکتر دل خوش دارند. در همین سالها بود که مجموعهداستان بابل به نام "سواره نظام سرخ" منتشر شد و او را به عنوان نویسندهای بااستعداد و جسور شناساند.
امّا بابل، نویسندهی پرولتری مورد نظر نظام ایدئولوژیک نوین نبود. در "داستانهای اودسا" و حتا سالها بعد و در داستانهای پختهترش، بهجای نوشتن از پیروزیها و تلاشهای طبقهی کارگر، همچنان از اوباش و دزدان و خانهبدوشان و قربانیان مینوشت: یعنی کسانی که بلشویزم حتّا از بورژوازی هم منفورترشان میدانست و به آنها لقب "لومپن پرولتاریا" دادهبود؛ و بدتر از همه اینکه این داستانها، لبریز از همدردی با آن اراذل بود. البته سالها پیش، استاد ِ بابل، یعنی ماکسیم گورکی نیز از آنها نوشته بود و اتفاقن بهترین آثارش نیز همانها بودند، امّا گورکی، به محض ورود به دنیای سیاست و کشف طبقهی کارگر، جهان خانهبدوشان را رها کرده بود و در رمانهای جدیدش، ندای مشعلداری و رهایی بشریت سر دادهبود و البته، به ملکالکُتَبا"ی انقلاب، تبدیلشده بود. امّا ایساک بابل، نمیخواست آدم شود. شاید هم نمیتوانست.
در جامعهای که هیچکس نمیتواند خانهای را که در آن زندگیمیکند، ماشینی را که سوار میشود، و کودکی را که میزاید صاحب شود، در هر لحظه ممکن است که یک فرد، در یک چشمبههمزدن از اوج به حضیض پرتاپ شود. حالا که قرار بود در دنیای سرمایهداری، زحمتکشان و کارگران، چیزی برای تملّک و تمتّع نداشته باشند، پس در دنیای سوسیالیسم، هیچکس نباید صاحب چیزی باشد: از جمله کارگران و زحمتکشان! نظامهای ایدئولوژیک، اساسن به چیز یا کسی به نام اندیشمند یا روشنفکر اعتقادی ندارند: وقتی همهچیز در "کتاب" آمده و شرحدادهشده، چه نیازی به شرح و تفسیر دیگری است؟ و بدینسان، در جامعهی شوروی، همهی کسانی که قبلن "کار غیر مولّد"! داشتند (از جمله نویسندهگان و روشنفکران) یکشبه، به جرگهی بیکارهگان و ولگردان درآمدند. (مثلن بوریس پاسترناک و مندلشتایم بارها به جرم ولگردی و گدایی! بازداشت و تنبیه شدند!). تودهی مقلّد، تنها به تبلیغاتچی و نوحهخوان و مدّاح نیاز داشت تا خستهگی کار بردهوار را از تنش درآورد و نیز، جهان برونمرز را بفریبد. پس دستگاه عریض و طویل ِ نویسندهگی حکومتی ساختهشد و ماکسیم گورکی زعامتاش را عهدهدار شد. هر نویسندهای که میخواست کتاباش منتشر شود و صاحب خانه و خانواده شود و گاهگاهی در کنار ساحلی استراحتی و تفریحی کند، ناچاراز عضویت در آن دستگاه و سرسپردهگی مطلق به آن بود. دستورالعمل هم که کاملن آشکار و عملی بود: مدح رژیم، تشویق تودهها به اطاعت، ستایش کار بردهوار، نفرتپراکنی نسبت به بیگانهگان و خارجیها، و قبول مطلق و اجرای هر خواسته و دستور خلقالساعه، حتا در خیانت به دوستان و یاران و همسر و فرزندان: حق، همیشه با حزب است!
ایساک بابل هم از آن خوان گسترده بسیار خوردهبود: ویلا داشت. با زنان متعدد ارتباط داشت و حتا سه بار هم ازدواج کرده بود. به شیوهای غریب، اجازهی سفر به خارج را داشت و چندین بار به فرانسه رفتهبود. از دُردانههای گورکی بود و حتا یکبار، گورکی او را "امید ادبیات روسیه" خواندهبود. با توجه به اینکه در سالهای دههی 30 تقریبن همهی کادر انقلابی و لنینی همراه با انبوه میلیونی افراد نیمهمشهور و نامشهور نابود شدند، شاید لازم نباشد دلیل خاصّی برای بازداشت و تیرباران ایساک بابل بیابیم. حالا که تاریخ و قوانین تاریخی خطا کرده بودند و بیتوجه به قوانین ازلی و ابدی مارکسیسم، انقلاب گریزناپذیر سوسیالیستی در جامعهای روستایی، عقب مانده، نیمهفئودالی، و فقرزده واقعشده بود، رفقا تصمیم به اصلاح اشتباه ابلهانهی تاریخ گرفته بودند و طبقاتی را که باید در روند تکامل تدریجی جامعه، خودبهخود استحاله مییافتند، خود، به اجبار و به صورت فیزیکی، عملن نابود میکردند: بورژواها، خوردهبورژواها، لومپنها، روشنفکرها، منحطها، رومانتیستها، فورمالیستها و ... ایساک بابل هم، یکی در آن میانه بود.
ایساک بابل، داستاننویس بااستعدادی بود که حتا اگر در محیط دیکتاتوری فرتوت تزاری هم مینوشت، میتوانست بسیار بزرگتر از آن باشد که بود و هست. در سالهای پیش از کودتای بلشویکی، و با وجود خفقان و زباننفهمی حکومت تزاری، کموبیش آزادی دیگرگونهاندیشیدن و دیگرگونهنوشتن وجود داشت. حکومت هیچگاه به کسی دستور چگونهنوشتن نمیداد و اصلن به عقلاش هم نمیرسید که میتوان نویسنده را به مدّاحی واداشت و حتا اگر هم میتوانست، فایدهای برای این کار نمیشناخت. ظهور غولهایی چون پوشکین، لرمانتوف، گوگول، گنچاروف، شچدرین، تولستوی، داستایفسکی، تورگنیف، چخوف، بلی و گورکی، بهترین دلیل این مدّعاست. تعبیر عملی چنان کابوسی که دیدیم و خواندیم، تنها از دست همان روشنفکران و حکما و عالمان برمیآمد؛ که آمد.
و اینگونه بود که بابل ِ ناکام، روزبهروز کمتر و کمتر نوشت، و همهی سرچشمههای خلاقیتاش خشکید. بابل را به قولی، "به جرم ِ ننوشتن عمدی در شرایط شوروی" (1) کشتند! در سال 1939 و در چهلوسهسالهگی، بابل را دستگیر کردند ، بعد از یک سال و چند ماه شکنجه و اعترافات دروغین جاسوسی برای آندره مالرو! و شوهای نمایشی رسوا، او را تیرباران کردند ، در سال 1954 و بعد از مرگ استالین، از او اعادهی حیثیت کردند و کلّ پروندهاش را ساختهگی دانستند، هرچند کماکان انتشار برخی آثارش ممنوع بود.
پس مقدّر بود که ایساک بابل، برای همیشه، داستاننویس بااستعدادی باقی بماند که بیش از یک دوجین داستان موفق دارد، و البته بیش از این نباشد. چندین سال پیش، ادگار هایمن (منتقد آمریکایی)، ایساک بابل را "بهترین نویسندهی متوسّط جهان" نامیدهبود. (2)
خواندن داستانهای بابل، تجربهای ارجمند است. با وجود فضاهای بسته و تکراری این داستانها (که اغلب در شهر اودسا و در یکی دو محلهی یهودینشین روی میدهند)، زبان تند و پرخون بابل، بند بند ِ حسهای خواننده را میلرزاند. بابل فرزند خلف ادبیات پرغرور روس است: فرزندی که حرام شد.
ترجمهی خانم مژده دقیقی از داستانهای بابل (3)، همچون بیشتر ترجمههای دیگرشان، ستودنی است. امیدوارم مترجم به قولش عمل کند و مجموعه داستان مشهور بابل (سوارهنظام سرخ) را نیز، به فارسی برگرداند.
داستان زیبایی از ایساک بابل را میتوانید در اینجا (http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1171) بخوانید. همچنین دو داستان کمتر مشهورش را در اینجا (http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1136) و اینجا (http://dibache.com/text.asp?cat=3&id=1039)، که البته هر سه، از کتاب خانم دقیقی نقل شدهاند.
توضیحات:
1- روشنفکران و عالیجنابان خاکستری / ویتالی شنتالیسکی / ترجمه غلامحسین میرزاصالح / انتشارات مازیار / جلد اول / تهران 1378
2- سیری در نقد ادبیات روس / اندرو فیلد / ترجمه ابراهیم یونسی / انتشارات نگاه / تهران 1369
3- عدالت در پرانتز / ایساک بابل / ترجمه مژده دقیقی / انتشارات نیلوفر / تهران 1384