SaNbOy
29th November 2008, 11:50 AM
شهري به نام تهران
سيمين بهبهاني
تهران شهر بی آسمان
اميرحسن چهلتن، نگاه، تهران، 1380
عنوان داستان
امير حسن چهلتن، ماهرانه و شاعرانه، در دو كلمه تكليف تهران را روشن كرده است: «شهر بي آسمان»، مثل اين كه بگوييم: آدم بي سر. نفي آسمان براي فضاي زيست يعني نفي همه چيز. به اين ترتيب تهران شهريست كه به هيچ شهر ديگر شباهت ندارد و نميتوانيم به تهرانيها بگوييم: «به هر كجا كه روي آسمان همين رنگ است.»
عنوان كتاب، به همين سادگي خواننده را متوجه و منتظر يك اثر انتقادي و يك روايت منفي و بدبينانه ميكند كه در بعضي از بخش ها همين طور هم هست. اما در بسياري از موارد به واقعيت نزديك است و همچنان كه از آغاز قرن بيستم گاهي داستان ها با شخصيت هاي واقعي در مي آميختند، در اين داستان هم نام واقعي ي بسياري از شخصيت ها را با روايتي از فعاليت مثبت يا بيشتر منفيي آنان ملاحظه مي كنيم. داستان بسيار جذاب است و خواننده را از آغاز تا پايان شيفته و سرگرم نگاه مي دارد، هر چند نكاتي هم در آن مشاهده مي كند كه شايد همدليي كامل او را نتواند جلب كند.
شخصيت اول داستان، كرامت، موجودي ست كه اوضاع زمان و مكان و شرايط محيط پرورشي، او را به صورت هيولايي در آورده كه آنچه مي كند و مي گويد، ناچار همان است كه به او تحميل شده و اقتضاي رابطهي طبيعت او با زيستگاه و پرورشگاه اوست: خشن، بي رحم، سودجو، متجاوز به حقوق ديگران، بي هدف، آسان پذير و مثل همهي افرادي از اين دست مجذوب و مرعوب قدرت ها.
چهلتن با من از لومپنيزم و حضور آن در اين داستان سخن مي گويد. آيا ميتوانيم تعريف كاملا روشني از لومپن به دست بدهيم؟ معمولا بعضي از واژه ها مصاديق متعدد دارند. يا به عبارت ديگر مفهومشان ابعاد مختلفي دارد. تا كنون لومپن را به معناي انگل جامعه، بي هدف و بي آرمان، اهل حزب باد، هوچي، فرصت طلب، گاهي هم عامي و نخود هر آش، يا معجوني از همه ي اين معاني به كار برده اند. غرض اين كه «آق كرامت» به عقيده ي خود چهلتن لومپن است و روند داستان نيز همين حكايت را دارد.
كابوس تجاوز
كرامت از رده ي «بچه هاي اعماق» است. در فقر زاده ميشود، هرگز پدري به خود نمي بيند. در ده دوازده سالگي، در تاريكي شب هيولاي يك گروهبان انگليسي را در توهم تجاوز به خويش مجسم مي بيند. يك اسكناس رنگين پنج ريالي مثل رنگين كماني در فضا تكان مي خورد. انگار گروهبان پشت درختي ادرار مي كند، بخار از طبق لبوي داغ صبحانه بر مي خيزد. كرامت كوچك فرار مي كند. به سوي مادر مي دود و آن دست هاي استخواني خالي را مي بيند كه هميشه خالي بوده است و فرياد مي كند: ننه جان! و ننه قدرتي ندارد. اين كابوس با عبارات مختلف اما با همين مفهوم در چند جاي كتاب تكرار مي شود. و اين كابوس ملتي ست كه در دايي جان ناپلئون، اثر ايرج پزشكزاد، به صورتي ديگر حكايت مي شود و شايد در ذهن همهي ما از همهي تجاوزهاي تاريخي، از يوناني و تازي و ترك و مغول و اوغان و اروس مايه هايي باشد كه در گروهبان انگليسي فشرده و غليظ شده است.
خدا و شيطان
كرامت در دكان قصابيي حبيب شاگرد مي شود، خوردي كردي، صادقانه خدمت مي كند. قصابي را رونق مي دهد. لاشه ها را جا به جا مي كند و با گل و سبزه و نارنج مي آرايد. مشتري ها را راضي نگاه مي دارد. اما حبيب پول ها را دسته دسته به جيب مي زند . مزد شايسته اي به كرامت نمي دهد. باز هم انگار كه هر يك از ما يك خدا و يك شيطان در خود نهان داريم. اسطوره يي كه بنيان اين ثنويت است جان مي گيرد. كرامت متوجه نابرابريي خدمت خود و عنايت مخدوم مي شود. عزيز قرقي همان ماري ست كه شيطان را در جلد خود پناه داده است. به اغواي كرامت ميپردازد. سرانجام يك شب كرامت دخل را به جيب مي زند و جيم مي شود. صداي خندهي شيطان را مي شنويم و كرامت از بهشت حبيب به دوزخ دارالتاديب ميافتد و باقي نياموخته ها را از حسن ديناميت و رضا هفت خط، همان جا، مي آموزد.
آشنايي با زن
بنا به روايت داستان كسي كه نخستين بار اين وظيفه را به عهده مي گيرد شعبان است. كرامت تن و توشي پيدا كرده، برز و بالايي به هم زده است. هنگام چاقو پراني با همسالان، شعبان ميرسد و چاقوي خوشدست تري به دستش مي دهد. (من هميشه شنيده بودم كه اهل زورخانه با چاقو كاري ندارند. كسي هم از قصه و داستان توقع صداقت و امانت در نقل ندارد. اما اگر اشخاص واقعي در داستان راه يافته باشند، نويسنده موظف به رعايت صداقت است). باري، چهل تن در تصوير كرامت و شكل و شمايل و لباس و حركات و طرز سخن گفتن و دلبري از زنان و تردستيهاي او تا حد كمال موفق است. زن ها همه عاشقش مي شوند. برايش مال و جان قربان مي كنند. مردان ديگر را مي چاپند و به كرامت باج مي دهند.
در همه اين داستان از زن به معناي واقعي، زني كه مادر است و آفريننده و سازنده و مكمل مرد، كوچك ترين صدايي به گوش نمي رسد. همه ي زنها فواحش پولداري هستند كه يا براي به دست آوردن حمايت بازوان نيرومند كرامت يا براي بهره وري از نرينگيي حيوانوارش به او دل مي سپارند: پري، بتول، اقدس، طلا، كه اين آخرين از راه يافتگان به دربار هم هست، همه به كرامت باج مي دهند و «حسابش را روي يخ مي نويسند و در آفتاب مي گذارند».
تنها يك بار صداي راستين يك زن (هر چند بدكاره) را مي شنويم كه از گلوي طلا بيرون مي آيد و آن هنگامي ست كه «آق كرامت» به پيروي از رسم و روند روزگار «عوض شده» و شيفته ي انقلابيان خياباني و شعارها و نوشته هاشان روي ديوارهاست. در حالي كه خود، روزگاري از نوچه هاي شعبان و از عوامل درگيريهاي او بوده است. با طلا كه از سفر طولاني ي اروپا برگشته در خيابان ملاقات مي كند. هم او كه آق كرامت روزگاري در فراقش حال و حوصله از دست داده بود. اما آق كرامت او را از خود مي راند. استدلالش اين است كه «همه چيز عوض شده، من هم عوض شدم». و صداي طلا را ميشنويم كه سر تكان ميدهد و مي گويد: «اما فكر نمي كنم عوض شدن به اين آسونيا باشه».
غنچه زن خود كرامت هم كه «نجيب» است و سه بچه براي كرامت آورده و در هفده سالگي به خانه ي ميان سالي كرامت رفته، زني نيست كه بايد باشد. او بره ي سر به راهي ست كه فقط آب و علف مي خواهد، آغل آسوده و چريدن در علفزار پربركت. گردش و سفر به كيش و تركيه، و عقب نماندن از « ثريا خانم» كمال آرزوي اوست. زني ست كه تمام هستيي او در تعلق به يك مرد بي آرمان و بي هدف و ماجراجو و انگل خلاصه مي شود. پولي كه از باج هاي مختلف فراهم آمده براي زندگيي او كافي ست. جبر جامعه كرامت را ساخته و جبر كرامت غنچه را، يا در حقيقت بهتر بود مي گفتم: «ويران كرده» است.
اوج وقوف كرامت به بدبختيي خودش آنجاست كه در برابر زني كه او را خوب شناخته است، مجبور به اعتراف مي شود و به ماهيت هميشه ساختگي خود اقرار مي كند و «با صدايي گرفته و بي پناه» ميگويد: « نه، عوض نشدهام، اين پنجاه ساله همه ش دادهم، به اونا، به اينا، به همه.»
كرامت در گذر از دو دوران
فرايند زندگي كرامت به تقريب، پنجاه سال پيش از انقلاب آغاز مي شود و در دوران بعد از انقلاب ادامه مي يابد. چهلتن در تجسم پاره اي از خصوصيات هر دو دوران موفق است. در تعريف بعضي از وقايع كه شايد در هنگام خردسالي يا پيش از تولد او اتفاق افتاده روايتي تقريبا درست دارد و پيداست كه براي بازآفريني آن ها به روزنامه ها يا وقايع نگاري هاي آن روزگار مراجعه كرده است: مثلا اجتماع در برابر كاخ شاه در اسفند 31 و غارت خانهي شادروان مصدق در مرداد 32.
از صفحه ي 91 تا پايان فصل دهم (12 صفحه) به شرح پليدي و زشتي و رذالت تهران و تهراني ها اختصاص دارد كه از نشانه هاي آن حضور اين عوامل هستند: زن هاي روسپي در مجامع اشرافي، دخالت آنان در امور سياسي، وجود همه گونه شخصيت از مهندس و دكتر و كارخانه دار و هنرپيشه و ورزشكار و زورخانه دار، به مثابهي عوامل فساد، ايجاد مظاهر تمدن به منظور تلبيس و فريبكاري و عوام فريبي، هجوم سرگشتگان شهرستاني به تهران، غيبت تمام فضايل اخلاقي از ميان مردم، ظهور مردان گيس بلند با اداهاي زنانه، برپا شدن جشن ها و شادمانيهاي پي در پي و پرخرج كه آق كرامت از همه ي آنها نفرت دارد. يك شب با به ياد آوردن كابوس گروهبان انگليسي فرياد مي كشد: «همه شونو خراب مي كنم، به اين روشنايي همه شونو».
راوي مي گويد: « در سه سال بعد به قسمي كه خورده بود، وفا كرد» و اشارهي او به انقلاب 57 است.
اين انتقاد تند به هر چيز و هر كس سر انجام به آنجا مي رسد كه چاه هاي توالت تهران پر مي شوند و به هم راه پيدا مي كنند و تهران روي درياچهيي از فضولات شناور مي شود و گنداب ها به سوي كاخ نياوران لب پر مي زند. ( تصوير نمادين و در عين زشتي هنرمندانهيي از جامعه در آستانهي انقلاب)
اين مسائل را مردي مطرح مي كند كه خود مظهر زورگويي و سودجويي ست و با همين جماعت مدت ها محشور بوده و در خيابان ها به نفع سرانشان غائله بر پا كرده، روزگاري پيرمرد قهوه چيي پس قلعه را به جرم نداشتن گوشت كبابي در حوض آب سرد قهوه خانه انداخته و مدتي با لگد و توسري مانع خروج او از مهلكه شده و سرانجام، با وساطت، اجازه داده كه پيرمرد نيمه جان از آب خارج شود و بعد هم سينه پهلو و مرگ و بي سرپرستيي خانواده او و باقي قضايا.
اين مرد اگرچه به ظاهر متفاوت است اما از جنس و جنم همان هاست كه به گمان راوي پليد و پستشان مي پندارند و از آنان نفرت دارد. در حقيقت كلام درست را طلا مي گويد: «فكر نمي كنم عوض شدن به اين آسونيا باشه». چهلتن در اين اثر سعي دارد كه راوي را در تكوين شخصيت ها دخالت ندهد و مي خواهد از آن ها وجود مستقلي بسازد كه از تفكر نويسنده تاثير نپذيرفته باشند و در بسياري از بخش هاي كتاب هم موفق است.
با اين همه، در اين بخش چهره و گفتار او را در شخصيت کرامت منعکس ميبينيم که عبارت است از شايعه پردازي هايي که پيش از انقلاب رايج بود و مقدمات انقلاب را فراهم آورد و گهگاه جنبه تمسخر و ريشخند دارد : «بيکاري نزديک صفر بود ... سلماني ها همه رشتي بودند، دلاک ها همه مازندراني. سبزواري ها عملگي مي کردند. تهروني ها به ناچار همه جگرکي بودند يا لولهنگ دار مسجد شاه، (بعضي وقت ها هم البته مرده مي شستند) کاشي ها همه قالي فروش بودند، کرماني ها ترياک مي فروختند آباداني ها نفت (وضعشان از همه بهتر بود)، ملايري ها شيره و مويز، اصفاني ها گز، قمي ها کفن، کولي ها آتش . بازار دست ترک ها بود، نظافت شهر و توپخانه ي ارتش هم همين طور. همداني ها چرم ميفروختند، شبستري ها کيسه حمام، رفسنجا ني ها بند تنبان، بجنوردي ها کش جوراب الخ ... بي اختيار فيلم حسن کچل علي حاتمي به يادم مي آيد: حياط ها باغ بودن، بچه ها چاق بودن، آدما سر دماغ بودن ... بگير و برو تا آخر بحر طويل .
و سرانجام اينکه: « در تغذيه ي رايگان پنيرهايي به بچه ها ميدادند که کبريتشان ميزدي آتش مي گرفت. سر زبان ها بود که شاه قاطيشان نفت ميکند. مملکت شده بود ضجه ي واحده».
توبه ي گرگ
نفرت کرامت از تهران و تهراني ها بالا مي گيرد. از تظا هرات خياباني لذت مي برد. «اينا قربونشون برم، حرف که مي زنن آدم سر در مياره، قلمبه و سلمبه نميگن .» کرامت شيفتهي انقلاب ميشود، به دليل اينکه ديگر نمي توانسته دمخور و همنشين قلمبه سلمبه گويان شود، حالا طبقه ي ديگري پيدا شده اند که زبانشان براي کرامت آشناتر است .«غيرت و حس برادري مثل معجون شفا رگ هاي تنش را از حس مسئوليتي شيرين پر مي کند». سابق خواب روسپيان را مي ديد اما حالا «خواهر» با چادر نماز سپيد و چارقد سبز او را از زير قرآن و قلعهي ياسين رد ميکند . کرامت به يمن اين خواب ده گوسفند ميخرد و گله به گله جلوي جمعيت سر ميبرد – کرامت توبه کرده است . حتما غارت خانه مصدق و پيرمرد قهوه چي را به فراموشي سپرده است.
چهلتن گذار از مرحلهي پيش از انقلاب تا مرحله انقلاب را با سه کلمه، سه اسم، مثل سه خط که نقاشي براي طرح کافي بداند، رسم مي کند: سميه، ياسر، ميثم، اسم فرزندان کرامت است از غنچه، که اگر قبل از انقلاب به دنيا آمده بودند حتما چيزي از قبيل ماندانا، کوروش و داريوش ميشدند.
بند و بست ها هم مطابق با روند روزگار ديگرگون شده اند. باجگيري از زنها، داير کردن طلا فروشي و ميوه فروشي و قصابي حالا تبديل به معاملهي کارخانه و مباشرت و مشارکت با کار چاق کن ها و دلال ها شده است: دکتر مسعود که غنچه او را براي آرام کردن اعصاب در هم کوفتهي کرامت به خانه دعوت کرده، دست کمي از کرامت ندارد. ميگويد: «ديروز تو اين فکر بودم که اگه يه وقت جنگ تموم بشه و توي سر قيمتا بخوره، همه مون بيچاره مي شيم.» و غنچه مي گويد: «نگين تو رو به خدا، همهي موهاي تنم راست شد» و اين همان غنچهي هفده سالهي معصوم است که در شب زفاف، وقتي کرامت لحاف را پس زد «مثل گلداني که چله ي زمستان از گلخانه به حياط ببرندش، خودش را جمع کرد» . ( آقاي چهلتن عزيز، اقلا مي خواستي صداي اين زن را به مخالفت بلند کني. ما زن ها بار انقلاب را بيش از مرد ها به دوش کشيده ايم).
کرامت هم به دکتر مي گويد که ليستي از دارو هاي ناياب دارو خانه ها را به او بدهد تا «بچه ها را بفرستم دوبي بگيرن بيارن بريزن تو ناصر خسرو». (اميدوارم اين دکتر مسعود هم يکي از آن کار چاق کن هاي خيابان ناصر خسرو بوده باشد که نام دکتر بر روي خود ميگذارند که اين سالها شمارشان کم نيست . پزشکان شريف هم بار جنگ و نبودن دارو و وسايل پزشکي و سوء تغذيه بيماران را کم تحمل نکرده اند).
افزون بر اين مشاغل پر درآمد، گويا کرامت شغل ديگري هم محض تمدد اعصاب(!) دارد که مي گويد:« يه مشت مهندس و دکترو بيست و چهار ساعته تو دستام مي چلونم، اما از پس اين انچوچک (زنش) بر نمي يام».
ساختار
تحرک و سيلان داستان خوب است و خواننده را سرحال و مشتاق نگه مي دارد. ساختارش نظم منطقي رمان هاي قرن نوزدهمي را ندارد يعني حوادث به ترتيب و توالي روايت نمي شود، اما از خصوصيات دو دوران قبل و بعد از انقلاب تصوير نسبتا روشني پيش چشم مي گذارد. تداعي ها در گزارش صحنه ها اهميت فراواني دارند.
آغاز و انجام داستان به صورت دو سر يک مفتول که به هم پيوسته شود يک دايره مي سازد که دواير ديگري از اتفاقات را روي خط محيطي ي خود جاي مي دهد . غنچه که در طول داستان، گاهگاه به صورت يکي از زنان داستان چهره يي گذرا دارد، همان دخترک هفده سالهيي ست که در پايان داستان با داش مشدي پولدار ميان سالي ازدواج مي کند : (کرامت) و در آغاز داستان به صورت مادر سه فرزند، مطيع و سر به راه، به خورد و خفتي راضي، جلوه ميکند و براي شوهرش از چادر نماز خود بايد شورت هاي گل وگشادي بدوزد تا کرامت در آن به آزادي خود را باد بدهد. اين همان گره مفتول است که به داستان شکل حلقوي مي دهد.
بر روي هم چهلتن از کرامت چاقويي مي سازد که فقط آلت اجرا است و گاه پنير مي برد و گاه سرگين: سود جويي و خود خواهي و انگل منشي او خصيصه وجودي اين آلت اجرايي است.
زبان داستان
اين زبان به طرز حيرت انگيزي همان است که مناسب با هر يک از شخصيت هاي داستان است، خواه کرامت و خواه ديگر افراد. من با چهلتن بسيار معاشرت داشتهام ( نخستين بار دوست عزيزم صفدر تقي زاده او را به خانهي ما آورد.) او به هنگام سخن گفتن، حتي در يک نشست دوستانه، بسيار شمرده و آرام و با واژه هاي نزديک به کلام نوشتار صحبت مي کند، اما در اين داستان نظام واژگانيي ولگردها و لات و لوت ها و زنان هر جايي را به خوبي به کار مي گيرد:
- برو، برو، ان بمال تنت، بشين آفتاب، ديگه اين دورو برا نبينمت. (ص 37)
در تجسم صحنه ها نيز ماهر است:
«کرامت تلنگري به نوک دماغ هنر پيشه زد، صداي زرت از دهانش بيرون داد. يقهي کتش را گرفت و تر و فرز از ماشين بيرونش کشيد. گفت: واسه من لفظ قلم حرف مي زني حالا ؟ هنر پيشه به تقلا افتاده بود رنگ کرده بود رنگ گچ ديوار . کرامت گفت: تنت کتک کتک مي کنه؟ هان؟ به اين وقت و ساعت اينقد مي زنمت تا قاپ کونت جيک بشينه! دور طلا رو قلم بگير، آگوز خان، وگرنه سبيلاتو دود مي دم، همين!» ( ص 79 – 80 )
گاهي هم (به ندرت و شايد هم به لزوم هماهنگي با صحنه) زبان راوي و زبان شخصيت به هم نزديک مي شود مثل همين صحنه اي که نقل شد: «هنر پيشه به تقلا افتاده بود، رنگ کرده بود رنگ گچ ديوار» .
پايان بندي
داستان به شيوه ي زيبايي پايان مي گيرد:
« عقد را سر و ساده بر گزار کردند ...
- کرامت خان جون شما و جون بچه م، دخترکم خيلي ناز که، فقط بايد نگاش کني.
- کرامت ... دست روي سينه گذاشت. گفت : غنچه مرهم سينه س، مي ذارمش اينجا !»
«... کرامت شروع کرد به شرط و بيع: بي اجازه حق ندارد از خانه برود بيرون. نبايد از کرامت بپرسد کي مي روي، كي مي آيي. از او مي خواهد نجابت کند و چند تا پسر برايش بزرگ کند، خدا ترس باشد و روي حرف مردش حرف نزند ...»
«و تازه پرسيد : ببينم ننت آشپزي يادت داده ؟»
«... کرامت با همان خنده غش غشي نرم، بير جامه به پا تنه ي گنده را زير لحاف کشيد و گفت: مخلص بچه هاي تهرون ! » (ص 118- 119 )
سيمين بهبهاني
تير 81
سيمين بهبهاني
تهران شهر بی آسمان
اميرحسن چهلتن، نگاه، تهران، 1380
عنوان داستان
امير حسن چهلتن، ماهرانه و شاعرانه، در دو كلمه تكليف تهران را روشن كرده است: «شهر بي آسمان»، مثل اين كه بگوييم: آدم بي سر. نفي آسمان براي فضاي زيست يعني نفي همه چيز. به اين ترتيب تهران شهريست كه به هيچ شهر ديگر شباهت ندارد و نميتوانيم به تهرانيها بگوييم: «به هر كجا كه روي آسمان همين رنگ است.»
عنوان كتاب، به همين سادگي خواننده را متوجه و منتظر يك اثر انتقادي و يك روايت منفي و بدبينانه ميكند كه در بعضي از بخش ها همين طور هم هست. اما در بسياري از موارد به واقعيت نزديك است و همچنان كه از آغاز قرن بيستم گاهي داستان ها با شخصيت هاي واقعي در مي آميختند، در اين داستان هم نام واقعي ي بسياري از شخصيت ها را با روايتي از فعاليت مثبت يا بيشتر منفيي آنان ملاحظه مي كنيم. داستان بسيار جذاب است و خواننده را از آغاز تا پايان شيفته و سرگرم نگاه مي دارد، هر چند نكاتي هم در آن مشاهده مي كند كه شايد همدليي كامل او را نتواند جلب كند.
شخصيت اول داستان، كرامت، موجودي ست كه اوضاع زمان و مكان و شرايط محيط پرورشي، او را به صورت هيولايي در آورده كه آنچه مي كند و مي گويد، ناچار همان است كه به او تحميل شده و اقتضاي رابطهي طبيعت او با زيستگاه و پرورشگاه اوست: خشن، بي رحم، سودجو، متجاوز به حقوق ديگران، بي هدف، آسان پذير و مثل همهي افرادي از اين دست مجذوب و مرعوب قدرت ها.
چهلتن با من از لومپنيزم و حضور آن در اين داستان سخن مي گويد. آيا ميتوانيم تعريف كاملا روشني از لومپن به دست بدهيم؟ معمولا بعضي از واژه ها مصاديق متعدد دارند. يا به عبارت ديگر مفهومشان ابعاد مختلفي دارد. تا كنون لومپن را به معناي انگل جامعه، بي هدف و بي آرمان، اهل حزب باد، هوچي، فرصت طلب، گاهي هم عامي و نخود هر آش، يا معجوني از همه ي اين معاني به كار برده اند. غرض اين كه «آق كرامت» به عقيده ي خود چهلتن لومپن است و روند داستان نيز همين حكايت را دارد.
كابوس تجاوز
كرامت از رده ي «بچه هاي اعماق» است. در فقر زاده ميشود، هرگز پدري به خود نمي بيند. در ده دوازده سالگي، در تاريكي شب هيولاي يك گروهبان انگليسي را در توهم تجاوز به خويش مجسم مي بيند. يك اسكناس رنگين پنج ريالي مثل رنگين كماني در فضا تكان مي خورد. انگار گروهبان پشت درختي ادرار مي كند، بخار از طبق لبوي داغ صبحانه بر مي خيزد. كرامت كوچك فرار مي كند. به سوي مادر مي دود و آن دست هاي استخواني خالي را مي بيند كه هميشه خالي بوده است و فرياد مي كند: ننه جان! و ننه قدرتي ندارد. اين كابوس با عبارات مختلف اما با همين مفهوم در چند جاي كتاب تكرار مي شود. و اين كابوس ملتي ست كه در دايي جان ناپلئون، اثر ايرج پزشكزاد، به صورتي ديگر حكايت مي شود و شايد در ذهن همهي ما از همهي تجاوزهاي تاريخي، از يوناني و تازي و ترك و مغول و اوغان و اروس مايه هايي باشد كه در گروهبان انگليسي فشرده و غليظ شده است.
خدا و شيطان
كرامت در دكان قصابيي حبيب شاگرد مي شود، خوردي كردي، صادقانه خدمت مي كند. قصابي را رونق مي دهد. لاشه ها را جا به جا مي كند و با گل و سبزه و نارنج مي آرايد. مشتري ها را راضي نگاه مي دارد. اما حبيب پول ها را دسته دسته به جيب مي زند . مزد شايسته اي به كرامت نمي دهد. باز هم انگار كه هر يك از ما يك خدا و يك شيطان در خود نهان داريم. اسطوره يي كه بنيان اين ثنويت است جان مي گيرد. كرامت متوجه نابرابريي خدمت خود و عنايت مخدوم مي شود. عزيز قرقي همان ماري ست كه شيطان را در جلد خود پناه داده است. به اغواي كرامت ميپردازد. سرانجام يك شب كرامت دخل را به جيب مي زند و جيم مي شود. صداي خندهي شيطان را مي شنويم و كرامت از بهشت حبيب به دوزخ دارالتاديب ميافتد و باقي نياموخته ها را از حسن ديناميت و رضا هفت خط، همان جا، مي آموزد.
آشنايي با زن
بنا به روايت داستان كسي كه نخستين بار اين وظيفه را به عهده مي گيرد شعبان است. كرامت تن و توشي پيدا كرده، برز و بالايي به هم زده است. هنگام چاقو پراني با همسالان، شعبان ميرسد و چاقوي خوشدست تري به دستش مي دهد. (من هميشه شنيده بودم كه اهل زورخانه با چاقو كاري ندارند. كسي هم از قصه و داستان توقع صداقت و امانت در نقل ندارد. اما اگر اشخاص واقعي در داستان راه يافته باشند، نويسنده موظف به رعايت صداقت است). باري، چهل تن در تصوير كرامت و شكل و شمايل و لباس و حركات و طرز سخن گفتن و دلبري از زنان و تردستيهاي او تا حد كمال موفق است. زن ها همه عاشقش مي شوند. برايش مال و جان قربان مي كنند. مردان ديگر را مي چاپند و به كرامت باج مي دهند.
در همه اين داستان از زن به معناي واقعي، زني كه مادر است و آفريننده و سازنده و مكمل مرد، كوچك ترين صدايي به گوش نمي رسد. همه ي زنها فواحش پولداري هستند كه يا براي به دست آوردن حمايت بازوان نيرومند كرامت يا براي بهره وري از نرينگيي حيوانوارش به او دل مي سپارند: پري، بتول، اقدس، طلا، كه اين آخرين از راه يافتگان به دربار هم هست، همه به كرامت باج مي دهند و «حسابش را روي يخ مي نويسند و در آفتاب مي گذارند».
تنها يك بار صداي راستين يك زن (هر چند بدكاره) را مي شنويم كه از گلوي طلا بيرون مي آيد و آن هنگامي ست كه «آق كرامت» به پيروي از رسم و روند روزگار «عوض شده» و شيفته ي انقلابيان خياباني و شعارها و نوشته هاشان روي ديوارهاست. در حالي كه خود، روزگاري از نوچه هاي شعبان و از عوامل درگيريهاي او بوده است. با طلا كه از سفر طولاني ي اروپا برگشته در خيابان ملاقات مي كند. هم او كه آق كرامت روزگاري در فراقش حال و حوصله از دست داده بود. اما آق كرامت او را از خود مي راند. استدلالش اين است كه «همه چيز عوض شده، من هم عوض شدم». و صداي طلا را ميشنويم كه سر تكان ميدهد و مي گويد: «اما فكر نمي كنم عوض شدن به اين آسونيا باشه».
غنچه زن خود كرامت هم كه «نجيب» است و سه بچه براي كرامت آورده و در هفده سالگي به خانه ي ميان سالي كرامت رفته، زني نيست كه بايد باشد. او بره ي سر به راهي ست كه فقط آب و علف مي خواهد، آغل آسوده و چريدن در علفزار پربركت. گردش و سفر به كيش و تركيه، و عقب نماندن از « ثريا خانم» كمال آرزوي اوست. زني ست كه تمام هستيي او در تعلق به يك مرد بي آرمان و بي هدف و ماجراجو و انگل خلاصه مي شود. پولي كه از باج هاي مختلف فراهم آمده براي زندگيي او كافي ست. جبر جامعه كرامت را ساخته و جبر كرامت غنچه را، يا در حقيقت بهتر بود مي گفتم: «ويران كرده» است.
اوج وقوف كرامت به بدبختيي خودش آنجاست كه در برابر زني كه او را خوب شناخته است، مجبور به اعتراف مي شود و به ماهيت هميشه ساختگي خود اقرار مي كند و «با صدايي گرفته و بي پناه» ميگويد: « نه، عوض نشدهام، اين پنجاه ساله همه ش دادهم، به اونا، به اينا، به همه.»
كرامت در گذر از دو دوران
فرايند زندگي كرامت به تقريب، پنجاه سال پيش از انقلاب آغاز مي شود و در دوران بعد از انقلاب ادامه مي يابد. چهلتن در تجسم پاره اي از خصوصيات هر دو دوران موفق است. در تعريف بعضي از وقايع كه شايد در هنگام خردسالي يا پيش از تولد او اتفاق افتاده روايتي تقريبا درست دارد و پيداست كه براي بازآفريني آن ها به روزنامه ها يا وقايع نگاري هاي آن روزگار مراجعه كرده است: مثلا اجتماع در برابر كاخ شاه در اسفند 31 و غارت خانهي شادروان مصدق در مرداد 32.
از صفحه ي 91 تا پايان فصل دهم (12 صفحه) به شرح پليدي و زشتي و رذالت تهران و تهراني ها اختصاص دارد كه از نشانه هاي آن حضور اين عوامل هستند: زن هاي روسپي در مجامع اشرافي، دخالت آنان در امور سياسي، وجود همه گونه شخصيت از مهندس و دكتر و كارخانه دار و هنرپيشه و ورزشكار و زورخانه دار، به مثابهي عوامل فساد، ايجاد مظاهر تمدن به منظور تلبيس و فريبكاري و عوام فريبي، هجوم سرگشتگان شهرستاني به تهران، غيبت تمام فضايل اخلاقي از ميان مردم، ظهور مردان گيس بلند با اداهاي زنانه، برپا شدن جشن ها و شادمانيهاي پي در پي و پرخرج كه آق كرامت از همه ي آنها نفرت دارد. يك شب با به ياد آوردن كابوس گروهبان انگليسي فرياد مي كشد: «همه شونو خراب مي كنم، به اين روشنايي همه شونو».
راوي مي گويد: « در سه سال بعد به قسمي كه خورده بود، وفا كرد» و اشارهي او به انقلاب 57 است.
اين انتقاد تند به هر چيز و هر كس سر انجام به آنجا مي رسد كه چاه هاي توالت تهران پر مي شوند و به هم راه پيدا مي كنند و تهران روي درياچهيي از فضولات شناور مي شود و گنداب ها به سوي كاخ نياوران لب پر مي زند. ( تصوير نمادين و در عين زشتي هنرمندانهيي از جامعه در آستانهي انقلاب)
اين مسائل را مردي مطرح مي كند كه خود مظهر زورگويي و سودجويي ست و با همين جماعت مدت ها محشور بوده و در خيابان ها به نفع سرانشان غائله بر پا كرده، روزگاري پيرمرد قهوه چيي پس قلعه را به جرم نداشتن گوشت كبابي در حوض آب سرد قهوه خانه انداخته و مدتي با لگد و توسري مانع خروج او از مهلكه شده و سرانجام، با وساطت، اجازه داده كه پيرمرد نيمه جان از آب خارج شود و بعد هم سينه پهلو و مرگ و بي سرپرستيي خانواده او و باقي قضايا.
اين مرد اگرچه به ظاهر متفاوت است اما از جنس و جنم همان هاست كه به گمان راوي پليد و پستشان مي پندارند و از آنان نفرت دارد. در حقيقت كلام درست را طلا مي گويد: «فكر نمي كنم عوض شدن به اين آسونيا باشه». چهلتن در اين اثر سعي دارد كه راوي را در تكوين شخصيت ها دخالت ندهد و مي خواهد از آن ها وجود مستقلي بسازد كه از تفكر نويسنده تاثير نپذيرفته باشند و در بسياري از بخش هاي كتاب هم موفق است.
با اين همه، در اين بخش چهره و گفتار او را در شخصيت کرامت منعکس ميبينيم که عبارت است از شايعه پردازي هايي که پيش از انقلاب رايج بود و مقدمات انقلاب را فراهم آورد و گهگاه جنبه تمسخر و ريشخند دارد : «بيکاري نزديک صفر بود ... سلماني ها همه رشتي بودند، دلاک ها همه مازندراني. سبزواري ها عملگي مي کردند. تهروني ها به ناچار همه جگرکي بودند يا لولهنگ دار مسجد شاه، (بعضي وقت ها هم البته مرده مي شستند) کاشي ها همه قالي فروش بودند، کرماني ها ترياک مي فروختند آباداني ها نفت (وضعشان از همه بهتر بود)، ملايري ها شيره و مويز، اصفاني ها گز، قمي ها کفن، کولي ها آتش . بازار دست ترک ها بود، نظافت شهر و توپخانه ي ارتش هم همين طور. همداني ها چرم ميفروختند، شبستري ها کيسه حمام، رفسنجا ني ها بند تنبان، بجنوردي ها کش جوراب الخ ... بي اختيار فيلم حسن کچل علي حاتمي به يادم مي آيد: حياط ها باغ بودن، بچه ها چاق بودن، آدما سر دماغ بودن ... بگير و برو تا آخر بحر طويل .
و سرانجام اينکه: « در تغذيه ي رايگان پنيرهايي به بچه ها ميدادند که کبريتشان ميزدي آتش مي گرفت. سر زبان ها بود که شاه قاطيشان نفت ميکند. مملکت شده بود ضجه ي واحده».
توبه ي گرگ
نفرت کرامت از تهران و تهراني ها بالا مي گيرد. از تظا هرات خياباني لذت مي برد. «اينا قربونشون برم، حرف که مي زنن آدم سر در مياره، قلمبه و سلمبه نميگن .» کرامت شيفتهي انقلاب ميشود، به دليل اينکه ديگر نمي توانسته دمخور و همنشين قلمبه سلمبه گويان شود، حالا طبقه ي ديگري پيدا شده اند که زبانشان براي کرامت آشناتر است .«غيرت و حس برادري مثل معجون شفا رگ هاي تنش را از حس مسئوليتي شيرين پر مي کند». سابق خواب روسپيان را مي ديد اما حالا «خواهر» با چادر نماز سپيد و چارقد سبز او را از زير قرآن و قلعهي ياسين رد ميکند . کرامت به يمن اين خواب ده گوسفند ميخرد و گله به گله جلوي جمعيت سر ميبرد – کرامت توبه کرده است . حتما غارت خانه مصدق و پيرمرد قهوه چي را به فراموشي سپرده است.
چهلتن گذار از مرحلهي پيش از انقلاب تا مرحله انقلاب را با سه کلمه، سه اسم، مثل سه خط که نقاشي براي طرح کافي بداند، رسم مي کند: سميه، ياسر، ميثم، اسم فرزندان کرامت است از غنچه، که اگر قبل از انقلاب به دنيا آمده بودند حتما چيزي از قبيل ماندانا، کوروش و داريوش ميشدند.
بند و بست ها هم مطابق با روند روزگار ديگرگون شده اند. باجگيري از زنها، داير کردن طلا فروشي و ميوه فروشي و قصابي حالا تبديل به معاملهي کارخانه و مباشرت و مشارکت با کار چاق کن ها و دلال ها شده است: دکتر مسعود که غنچه او را براي آرام کردن اعصاب در هم کوفتهي کرامت به خانه دعوت کرده، دست کمي از کرامت ندارد. ميگويد: «ديروز تو اين فکر بودم که اگه يه وقت جنگ تموم بشه و توي سر قيمتا بخوره، همه مون بيچاره مي شيم.» و غنچه مي گويد: «نگين تو رو به خدا، همهي موهاي تنم راست شد» و اين همان غنچهي هفده سالهي معصوم است که در شب زفاف، وقتي کرامت لحاف را پس زد «مثل گلداني که چله ي زمستان از گلخانه به حياط ببرندش، خودش را جمع کرد» . ( آقاي چهلتن عزيز، اقلا مي خواستي صداي اين زن را به مخالفت بلند کني. ما زن ها بار انقلاب را بيش از مرد ها به دوش کشيده ايم).
کرامت هم به دکتر مي گويد که ليستي از دارو هاي ناياب دارو خانه ها را به او بدهد تا «بچه ها را بفرستم دوبي بگيرن بيارن بريزن تو ناصر خسرو». (اميدوارم اين دکتر مسعود هم يکي از آن کار چاق کن هاي خيابان ناصر خسرو بوده باشد که نام دکتر بر روي خود ميگذارند که اين سالها شمارشان کم نيست . پزشکان شريف هم بار جنگ و نبودن دارو و وسايل پزشکي و سوء تغذيه بيماران را کم تحمل نکرده اند).
افزون بر اين مشاغل پر درآمد، گويا کرامت شغل ديگري هم محض تمدد اعصاب(!) دارد که مي گويد:« يه مشت مهندس و دکترو بيست و چهار ساعته تو دستام مي چلونم، اما از پس اين انچوچک (زنش) بر نمي يام».
ساختار
تحرک و سيلان داستان خوب است و خواننده را سرحال و مشتاق نگه مي دارد. ساختارش نظم منطقي رمان هاي قرن نوزدهمي را ندارد يعني حوادث به ترتيب و توالي روايت نمي شود، اما از خصوصيات دو دوران قبل و بعد از انقلاب تصوير نسبتا روشني پيش چشم مي گذارد. تداعي ها در گزارش صحنه ها اهميت فراواني دارند.
آغاز و انجام داستان به صورت دو سر يک مفتول که به هم پيوسته شود يک دايره مي سازد که دواير ديگري از اتفاقات را روي خط محيطي ي خود جاي مي دهد . غنچه که در طول داستان، گاهگاه به صورت يکي از زنان داستان چهره يي گذرا دارد، همان دخترک هفده سالهيي ست که در پايان داستان با داش مشدي پولدار ميان سالي ازدواج مي کند : (کرامت) و در آغاز داستان به صورت مادر سه فرزند، مطيع و سر به راه، به خورد و خفتي راضي، جلوه ميکند و براي شوهرش از چادر نماز خود بايد شورت هاي گل وگشادي بدوزد تا کرامت در آن به آزادي خود را باد بدهد. اين همان گره مفتول است که به داستان شکل حلقوي مي دهد.
بر روي هم چهلتن از کرامت چاقويي مي سازد که فقط آلت اجرا است و گاه پنير مي برد و گاه سرگين: سود جويي و خود خواهي و انگل منشي او خصيصه وجودي اين آلت اجرايي است.
زبان داستان
اين زبان به طرز حيرت انگيزي همان است که مناسب با هر يک از شخصيت هاي داستان است، خواه کرامت و خواه ديگر افراد. من با چهلتن بسيار معاشرت داشتهام ( نخستين بار دوست عزيزم صفدر تقي زاده او را به خانهي ما آورد.) او به هنگام سخن گفتن، حتي در يک نشست دوستانه، بسيار شمرده و آرام و با واژه هاي نزديک به کلام نوشتار صحبت مي کند، اما در اين داستان نظام واژگانيي ولگردها و لات و لوت ها و زنان هر جايي را به خوبي به کار مي گيرد:
- برو، برو، ان بمال تنت، بشين آفتاب، ديگه اين دورو برا نبينمت. (ص 37)
در تجسم صحنه ها نيز ماهر است:
«کرامت تلنگري به نوک دماغ هنر پيشه زد، صداي زرت از دهانش بيرون داد. يقهي کتش را گرفت و تر و فرز از ماشين بيرونش کشيد. گفت: واسه من لفظ قلم حرف مي زني حالا ؟ هنر پيشه به تقلا افتاده بود رنگ کرده بود رنگ گچ ديوار . کرامت گفت: تنت کتک کتک مي کنه؟ هان؟ به اين وقت و ساعت اينقد مي زنمت تا قاپ کونت جيک بشينه! دور طلا رو قلم بگير، آگوز خان، وگرنه سبيلاتو دود مي دم، همين!» ( ص 79 – 80 )
گاهي هم (به ندرت و شايد هم به لزوم هماهنگي با صحنه) زبان راوي و زبان شخصيت به هم نزديک مي شود مثل همين صحنه اي که نقل شد: «هنر پيشه به تقلا افتاده بود، رنگ کرده بود رنگ گچ ديوار» .
پايان بندي
داستان به شيوه ي زيبايي پايان مي گيرد:
« عقد را سر و ساده بر گزار کردند ...
- کرامت خان جون شما و جون بچه م، دخترکم خيلي ناز که، فقط بايد نگاش کني.
- کرامت ... دست روي سينه گذاشت. گفت : غنچه مرهم سينه س، مي ذارمش اينجا !»
«... کرامت شروع کرد به شرط و بيع: بي اجازه حق ندارد از خانه برود بيرون. نبايد از کرامت بپرسد کي مي روي، كي مي آيي. از او مي خواهد نجابت کند و چند تا پسر برايش بزرگ کند، خدا ترس باشد و روي حرف مردش حرف نزند ...»
«و تازه پرسيد : ببينم ننت آشپزي يادت داده ؟»
«... کرامت با همان خنده غش غشي نرم، بير جامه به پا تنه ي گنده را زير لحاف کشيد و گفت: مخلص بچه هاي تهرون ! » (ص 118- 119 )
سيمين بهبهاني
تير 81