touraj atef
18th August 2010, 01:04 PM
پا به جايگاهي مي گذارم و كه خلوتگه من است در كنار باغچه اي كه در ميان اين همه جنگل تير آهن و بتون و دود ساخته ام, ماوائي دارم جائي كه مي توانم اندكي بياسايم ,به دوران زيباي كودكيم بر گردم آنجا كه پسرك مو طلائي ,با دنيائي از آرزوها و صد البته دلي شادمان بود آن روزگاري كه پسرك مو طلائي نگاهي به مادر بزرگ مي كرد كه عطر گل ياسش را چون نوشداروئي مي بلعيد و او را مي ديد كه چگونه با گلدانهايش حرف مي زند و عشق ورزي مي كند و بعد ناگهان متوجه نوه مو طلائي اش مي شد و رو به او مي كرد و مي گفت
- طلا ! ترا از همه اينها بيشتر دوست دارم
و چنين بود كه طلا به آغوش گرم مادر بزرگ پناه مي برد و به تمامي عطر مادر بزرگ را مي بلعيد
امروز خانم مسافر ره ابديت شده است و پسرك موطلائي ديگر ي هم وجود ندارد آن پسرك خجالتي با موهاي طلائي تبديل به مردي شده است كه خود گنجي را در خانه دارد گنجي با هزاران آرزو براي او كه ,خوشبخت شود,عشق را به تمامي در آغوش گيرد,انسانيت را باور داشته باشد , و براي مردم و خودش خوب باشد گنجش موهاي طلائي ندارد و گيسوانش چون رنگ شب است سياه ولي نفحه اي دارد كه چون بوي عطر مادر بزرگ براي پسرك ديروز جانبخش است و به دختركش مي انديشد همان لبخندي را مي زند كه روزگاري از مادر بزرگ مي گرفت و با تمامي عشق ميزباني مي كرد پسرك در ماوايش به سراغ گلدان محبوبه شب مي رود و به او زير لب مي گويد
- مي بيني محبوب ! تو و من هردو عاشق بي بهانه گشتيم عطر تو همچنان مرا ياد آور مادر بزرگ است و عاشقانه تو مرا زآن مهربان سفر كرده ياد آوري و من اينجا نشينم و به بلنداي بيكران تزوير و دو روئي و ريا و دروغ كه ما را احاطه كرده با تو بيتوته اي از عشق و خلوص و يك رنگي مي كنم
آري محبوب ! اينجا نشسته ام ترا مي بويد تا باور كنم
آري همچنان مي توان باور داشت به حضور عشق
مي توان عشق را فرياد زد و لبخندي نه به بهانه كه ز بي بهانه زد
آري محبوب هيچگاه عشق از ميان نمي رود و جاودانه هست گوئي حلقه هاي عشق چون دانه هاي تسبيح دانه درشت زرد مادر بزرگ كه در هنگام دعا صداي گفتگوي او را با خدا به من مي نمود جاودانه خاطره اي هستند
آري هر عاشقانه اي كه به هستي دهيم گوئي دانه اي است از تسبيح مشاعره تو با خدا همان خدائي كه گويد
“آئي سراغ من آنگه كه شيدائي “
و من شيدا و شيفته محبوبه شب نشسته ام و در ميان اشكهاي ياد مادر بزرگ و آن پسر بچه اي كه ” طلا” نام داشت و شادي كه دادن عشق به هستي خدا است حال و هوائي دارم عطر محبوبه شب را به تمامي استشمام مي كنم و سرم را در ميان برگهايش فرو برم و خاطرات عاشقانه را مرور كند خاطرات عاشقانه اي كه داشته و يا نداشته ام عاشقانه اي كه در ميانش قدم گذاشته و يا نگذاشته ام قصه هائي كه خوانده و يا نخوانده و قهرمانش بوده و يا نبوده ام و يا داستانهائي كه نوشته و يا هيچگاه نخواسته و نتوانسته و ممكن هيچگاه ننويسم
آري محبوبه شب,با تو ياد آورم محبوب ها را ,شبانه و روزها و باورها را
محبوبه شب به حرمت عشق به هستي و غرقه شدن در عشق هستي ترا با اشكهايم باراني كنم
و چنين است كه باراني شوم و درميانه تابستان و من و اشكهايم و محبوبه شبم باراني شويم
نمي دانم چگونه هست كه يار سراغم آيد و فرياد زند
- بابائي نمي آئي ؟
اشكهايم را پاك مي كنم و با محبوبه شب و باغچه تنهائيم و خاطره مادر بزرگ وداعي موقت دارم و به سوي دختركم روم و دستهايش را گيرم و زير لب زمزمه كنم
آري محبوب
هنوز هم مي توان عاشق شد
هنوز هم مي توان چشمها را باراني كرد
هنوز هم مي توان عطر محبوبه شب را يادآورد
هنوز هم مي توان به ياد خانم و طلا بود
فرياد زد عاشقانه
دوست دارم محبوب
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/08/afghan_child.jpg?w=150&h=118 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/08/afghan_child.jpg)
- طلا ! ترا از همه اينها بيشتر دوست دارم
و چنين بود كه طلا به آغوش گرم مادر بزرگ پناه مي برد و به تمامي عطر مادر بزرگ را مي بلعيد
امروز خانم مسافر ره ابديت شده است و پسرك موطلائي ديگر ي هم وجود ندارد آن پسرك خجالتي با موهاي طلائي تبديل به مردي شده است كه خود گنجي را در خانه دارد گنجي با هزاران آرزو براي او كه ,خوشبخت شود,عشق را به تمامي در آغوش گيرد,انسانيت را باور داشته باشد , و براي مردم و خودش خوب باشد گنجش موهاي طلائي ندارد و گيسوانش چون رنگ شب است سياه ولي نفحه اي دارد كه چون بوي عطر مادر بزرگ براي پسرك ديروز جانبخش است و به دختركش مي انديشد همان لبخندي را مي زند كه روزگاري از مادر بزرگ مي گرفت و با تمامي عشق ميزباني مي كرد پسرك در ماوايش به سراغ گلدان محبوبه شب مي رود و به او زير لب مي گويد
- مي بيني محبوب ! تو و من هردو عاشق بي بهانه گشتيم عطر تو همچنان مرا ياد آور مادر بزرگ است و عاشقانه تو مرا زآن مهربان سفر كرده ياد آوري و من اينجا نشينم و به بلنداي بيكران تزوير و دو روئي و ريا و دروغ كه ما را احاطه كرده با تو بيتوته اي از عشق و خلوص و يك رنگي مي كنم
آري محبوب ! اينجا نشسته ام ترا مي بويد تا باور كنم
آري همچنان مي توان باور داشت به حضور عشق
مي توان عشق را فرياد زد و لبخندي نه به بهانه كه ز بي بهانه زد
آري محبوب هيچگاه عشق از ميان نمي رود و جاودانه هست گوئي حلقه هاي عشق چون دانه هاي تسبيح دانه درشت زرد مادر بزرگ كه در هنگام دعا صداي گفتگوي او را با خدا به من مي نمود جاودانه خاطره اي هستند
آري هر عاشقانه اي كه به هستي دهيم گوئي دانه اي است از تسبيح مشاعره تو با خدا همان خدائي كه گويد
“آئي سراغ من آنگه كه شيدائي “
و من شيدا و شيفته محبوبه شب نشسته ام و در ميان اشكهاي ياد مادر بزرگ و آن پسر بچه اي كه ” طلا” نام داشت و شادي كه دادن عشق به هستي خدا است حال و هوائي دارم عطر محبوبه شب را به تمامي استشمام مي كنم و سرم را در ميان برگهايش فرو برم و خاطرات عاشقانه را مرور كند خاطرات عاشقانه اي كه داشته و يا نداشته ام عاشقانه اي كه در ميانش قدم گذاشته و يا نگذاشته ام قصه هائي كه خوانده و يا نخوانده و قهرمانش بوده و يا نبوده ام و يا داستانهائي كه نوشته و يا هيچگاه نخواسته و نتوانسته و ممكن هيچگاه ننويسم
آري محبوبه شب,با تو ياد آورم محبوب ها را ,شبانه و روزها و باورها را
محبوبه شب به حرمت عشق به هستي و غرقه شدن در عشق هستي ترا با اشكهايم باراني كنم
و چنين است كه باراني شوم و درميانه تابستان و من و اشكهايم و محبوبه شبم باراني شويم
نمي دانم چگونه هست كه يار سراغم آيد و فرياد زند
- بابائي نمي آئي ؟
اشكهايم را پاك مي كنم و با محبوبه شب و باغچه تنهائيم و خاطره مادر بزرگ وداعي موقت دارم و به سوي دختركم روم و دستهايش را گيرم و زير لب زمزمه كنم
آري محبوب
هنوز هم مي توان عاشق شد
هنوز هم مي توان چشمها را باراني كرد
هنوز هم مي توان عطر محبوبه شب را يادآورد
هنوز هم مي توان به ياد خانم و طلا بود
فرياد زد عاشقانه
دوست دارم محبوب
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/08/afghan_child.jpg?w=150&h=118 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/08/afghan_child.jpg)