AmirR13
17th August 2010, 05:20 PM
راستش این رو تو یکی از سایتهای شیطانی و جهانخوار (ف ی س ب و ک) دیدم
با اینکه تقریبا درک نمیکنم اون حال و هوارو ولی منو با خودش برد
بخونین(یه جاهاییش نیاز به ترجمه داره که در انتها ترجمه کردم)
امروز سالروز بازگشت آزادگان به كشور است. حدود بيست و چند سال پيش خانه مان در محله جيرسر* بود. همسايه اي داشتيم به نام شهين خانم كه پيرزني بود كه با شوهرش كنار خانه مان زندگي مي كردند و همسايه ديوار به ديوارمان بودند. پيرزن مهرباني بود، اين را از آنجايي مي گويم كه روزي ده بار توپمان مي افتاد در حياط خانه شان و بيچاره هر ده بار بدون غرولند هاي معمول توپمان را برايمان مي انداخت. پسرش سرباز بود و محل خدمتش منطقه جنگي. روزي از همان روزهايي كه كشور زير بمب باران بود و به پنجره ها چسب ميزديم تا اگر بمب باران شد شيشه ها خورد نشوند و ... خبر رسيد كه پسرش در عملياتي مفقود شده است يعني معلوم نبود كه زنده است، شهيد شده و يا اسير شده. پيرزن از آن روز يك چشمش اشك بود و چشم ديگرش خون، حتي ديگر حوصله نداشت توپمان را برايمان بياندازد. كار هر روزش شده بود دعا و اشك و نيايش كه خبري از زنده بودن يا شهادت پسرش برسد. اين اوضاع حدود يك سال ادامه داشت وهيچ خبري از پسرش كه ايرج نام داشت نشد تا اينكه يك روز پائيزي كه همه مشغول خوردن ناهار بوديم زنگ خانه مان چندبار و پياپي به صدا درآمد. ما هم با عجله رفتيم دم در و ديديم كه شهين خانم در حالي كه دستانش مي لرزيد عكسي را به سمت ما گرفت. ظاهراً يكي از آشنايان عكسي دست جمعي از يكي از اردوگاه هاي اسراي جنگي برايش آورده بود و گفته بود ممكن است يكي از افراد حاضر در عكس ايرج باشد عكس هم آنقدر مات و غير واضح بود كه هيچ چهره اي را نمي شد در آن تشخيص داد. عكس را اول داد به مادرم و گفت: تي بلا مي سر يكته نگاه بكن بين اي مي زاكه؟ **مادرم نگاهي كرد و گفت: ندونم والا.. معلوم نيه***. پدرم عكس را گرفت و با دقت نگاه كرد و آنچه باعث شد اين خاطره براي هميشه در ذهنم بماند نگاه منتظر و ملتمسانه اي بود كه آن لحظه شهين خانم به پدرم انداخت. پدرم بعد از ديدن عكس گفت : خودشه... ايرجه... اينا... و دوباره عكس را به مادرم نشان داد. مادرم پرسيد: مطمئني؟ و پدر جواب داد: اه.... ما گوته دري؟؟؟****آهان بابا... ايرجه... صد در صد. و پيرزن اين را كه شنيد بغضش تركيد و شكر گويان بر زمين نشست. بعدها پدرم گفت من هم مطمئن نبودم، اما دلم نيامد غير از اين بگويم. يكي دو ماه بعد از آن روز خبر دادند كه نام ايرج در ليست اسراي جنگي اعلام شده و يك سال بعد هم جنگ پايان يافت و در چنين روزي اولين گروه آزادگان به كشور بازگشتند و ايرج هم چند وقت بعد به خانه برگشت. شديداً لاغر شده بود و شكسته. آنقدر كه وقتي به اتفاق پدر و مادرم براي ديدن ايرج به خانه شان رفتيم پدرم نتوانست در لحظه اول او را در بين مهمانها تشخيص دهد، وقتي پدرم ايرج را نشناخت، ديدم كه شهين خانم لبخند مي زند. پيرزن تازه فهميد كه آن روز هم پدرم چهره ايرج را در عكس نشناخته بود. خدا رحمت كند، شهين خانم و شوهرش هر دو به رحمت خدا رفته اند. از ايرج هم خبري ندارم، اميدوارم شاد و سلامت باشد
به قول بزرگي "تنها زيبايي جنگ پايان آن است" اميدوارم كه ديگر هيچ وقت ايران و ايراني گرفتار اين مصيبت بزرگ نشوند و دوباره روزي نيايد كه مادري چشم به راه فرزندي باشد
محمد وثوقي
مرداد 1389
*:نام محله ای در شهرستان لاهیجان
**:بلات تو سر من (رایج در گیلکی) یه نگاه بکن ببین این بچه ی منه؟
***:نمیدونم وال.. معلوم نیست
****:به من داری میگی؟؟؟
منبع (http://www.facebook.com/home.php?sk=lf#%21/notes/lahijaniha/bh-yad-hmh-asyran/421065118379)
با اینکه تقریبا درک نمیکنم اون حال و هوارو ولی منو با خودش برد
بخونین(یه جاهاییش نیاز به ترجمه داره که در انتها ترجمه کردم)
امروز سالروز بازگشت آزادگان به كشور است. حدود بيست و چند سال پيش خانه مان در محله جيرسر* بود. همسايه اي داشتيم به نام شهين خانم كه پيرزني بود كه با شوهرش كنار خانه مان زندگي مي كردند و همسايه ديوار به ديوارمان بودند. پيرزن مهرباني بود، اين را از آنجايي مي گويم كه روزي ده بار توپمان مي افتاد در حياط خانه شان و بيچاره هر ده بار بدون غرولند هاي معمول توپمان را برايمان مي انداخت. پسرش سرباز بود و محل خدمتش منطقه جنگي. روزي از همان روزهايي كه كشور زير بمب باران بود و به پنجره ها چسب ميزديم تا اگر بمب باران شد شيشه ها خورد نشوند و ... خبر رسيد كه پسرش در عملياتي مفقود شده است يعني معلوم نبود كه زنده است، شهيد شده و يا اسير شده. پيرزن از آن روز يك چشمش اشك بود و چشم ديگرش خون، حتي ديگر حوصله نداشت توپمان را برايمان بياندازد. كار هر روزش شده بود دعا و اشك و نيايش كه خبري از زنده بودن يا شهادت پسرش برسد. اين اوضاع حدود يك سال ادامه داشت وهيچ خبري از پسرش كه ايرج نام داشت نشد تا اينكه يك روز پائيزي كه همه مشغول خوردن ناهار بوديم زنگ خانه مان چندبار و پياپي به صدا درآمد. ما هم با عجله رفتيم دم در و ديديم كه شهين خانم در حالي كه دستانش مي لرزيد عكسي را به سمت ما گرفت. ظاهراً يكي از آشنايان عكسي دست جمعي از يكي از اردوگاه هاي اسراي جنگي برايش آورده بود و گفته بود ممكن است يكي از افراد حاضر در عكس ايرج باشد عكس هم آنقدر مات و غير واضح بود كه هيچ چهره اي را نمي شد در آن تشخيص داد. عكس را اول داد به مادرم و گفت: تي بلا مي سر يكته نگاه بكن بين اي مي زاكه؟ **مادرم نگاهي كرد و گفت: ندونم والا.. معلوم نيه***. پدرم عكس را گرفت و با دقت نگاه كرد و آنچه باعث شد اين خاطره براي هميشه در ذهنم بماند نگاه منتظر و ملتمسانه اي بود كه آن لحظه شهين خانم به پدرم انداخت. پدرم بعد از ديدن عكس گفت : خودشه... ايرجه... اينا... و دوباره عكس را به مادرم نشان داد. مادرم پرسيد: مطمئني؟ و پدر جواب داد: اه.... ما گوته دري؟؟؟****آهان بابا... ايرجه... صد در صد. و پيرزن اين را كه شنيد بغضش تركيد و شكر گويان بر زمين نشست. بعدها پدرم گفت من هم مطمئن نبودم، اما دلم نيامد غير از اين بگويم. يكي دو ماه بعد از آن روز خبر دادند كه نام ايرج در ليست اسراي جنگي اعلام شده و يك سال بعد هم جنگ پايان يافت و در چنين روزي اولين گروه آزادگان به كشور بازگشتند و ايرج هم چند وقت بعد به خانه برگشت. شديداً لاغر شده بود و شكسته. آنقدر كه وقتي به اتفاق پدر و مادرم براي ديدن ايرج به خانه شان رفتيم پدرم نتوانست در لحظه اول او را در بين مهمانها تشخيص دهد، وقتي پدرم ايرج را نشناخت، ديدم كه شهين خانم لبخند مي زند. پيرزن تازه فهميد كه آن روز هم پدرم چهره ايرج را در عكس نشناخته بود. خدا رحمت كند، شهين خانم و شوهرش هر دو به رحمت خدا رفته اند. از ايرج هم خبري ندارم، اميدوارم شاد و سلامت باشد
به قول بزرگي "تنها زيبايي جنگ پايان آن است" اميدوارم كه ديگر هيچ وقت ايران و ايراني گرفتار اين مصيبت بزرگ نشوند و دوباره روزي نيايد كه مادري چشم به راه فرزندي باشد
محمد وثوقي
مرداد 1389
*:نام محله ای در شهرستان لاهیجان
**:بلات تو سر من (رایج در گیلکی) یه نگاه بکن ببین این بچه ی منه؟
***:نمیدونم وال.. معلوم نیست
****:به من داری میگی؟؟؟
منبع (http://www.facebook.com/home.php?sk=lf#%21/notes/lahijaniha/bh-yad-hmh-asyran/421065118379)