PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حضرت عزرائیل (ع) و حضرت محمّد (ص)



Machthaber
14th August 2010, 08:43 PM
بسم الله الرحمن الرحیم
http://ipnuportal.ir/csa-ipnu/images/stories/madinah.jpg



ابن بابویه در باب وفات حضرت رسول (ص) از ابن عبِاس روایتی نقل کرده که چون حضرت محمّد (ص) به بستر بیماری خوابید،اصحاب آن حضرت بر گرد او جمع گردیدند.عمّار بن یاسر برخاست و سؤالی از آن حضرت کرد؛پس حضرت دستورالعملی در باب تجهیز خود به امیرالمؤمنین (ع) فرمود،پس به بلال فرمود: " ای بلال،مردم را به نزد من بطلب که در مسجد جمع شوند." حضرت بیرون آمد،که عمامه ی مبارک را بر سر بسته بود و بر عصای خود تکیه کرده بود؛تا آنکه وارد مسجد شد و بر منبر بالا رفت و حمد و ثنای الهی را ادا کرد و فرمود: " ای گروه اصحاب،برای شما چگونه پیامبری بودم؟ آیا در میان شما جهاد نکردم؟ آیا دندان پیش مرا نشکستید؟ آیا پیشانی مرا خاک آلود نکردید؟ آیا خون بر چهره ی من جاری نکردید تا آنکه محاسنم رنگین شد؟ آیا متحمّل سختی ها و شدّت ها نشدم؟ از مردم قوم خود نبودم؟ آیا به خاطر ایثار بر امّت از گرسنگی سنگ بر شکم نبستم؟" صحابه گفتند: "بلی یا رسول الله! به تحقیق به خاطر خدا صبر کردی و از بدی ها نهی نمودی.پس خداوند تو را به بهترین پاداشها جزای خیر دهد." حضرت فرمود: "خدا نیز شما را جزای خیر دهد.حق تعالی حکم کرده است و سوگند یاد نموده است که از ظلم ستمکاری نگذرد،پس شما را سوگند می دهم که هرکس از طرف من به او ظلمی شده است برخیزد و مرا قصاص کند که قصاص دنیا نزد من محبوب تر است از قصاص عقبی در حضور گروه ملائکه و انبیاء." مردی از میان مردم برخاست که او را سوادة بن قیس می گفتند.گفت: "پدر و مادرم فدای تو یا رسول الله! در هنگامی که از طایف می آمدی،من به استقبال تو آمدم.تو بر ناقه ی خود سوار بودی و عصای خود را در دست داشتی،چون آن را بلند کردی که مرکب خود را به راه درآوری،بر شکم من خورد.نمی دانم که به عمد زدی یا به خطا!" حضرت فرمود: پناه می برم به خدا که به عمد زده باشم.پس فرمود: ای بلال،به خانه ی فاطمه برو و همان عصا را بیاور.چون بلال از مسجد بیرون آمد در بازارهای مدینه ندا می کرد: ای مردم! کیست که قصاص فرماید نفس خود را پیش از روز قیامت؟ اینک محمّد (ص) خود را در معرض قصاص درآورده است پیش از روز جزا.چون به در خانه ی حضرت فاطمه (س) آمد،حضرت گفت:" امروز روز کار فرمودن عصا نیست،برای چه آن را می خواهد؟ بلال گفت: ای فاطمه،مگر نمی دانی که پدرت بر منبر آمده و اهل دین و دنیا را وداع می کند؟ چون حضرت فاطمه (س) سخن وداع حضرت رسول (ص) را شنید،فریاد بر آورد و گفت: "زهی غم و اندوه و حسرت دل من برای تو ای پدر بزرگوار،بعد از تو فقیران و بیچارگان و درماندگان به چه کسی پناه برند،ای حبیب خدا و محبوب قلوب فقرا..." پس بلال عصا را گرفت و به خدمت پیامبر (ص) شتافت و چون عصا را به حضرت داد؛ایشان فرمودند: به کجا رفت آن پیرمرد؟ او گفت: پدر و مادرم فدای تو،من حاضرم یا رسول الله! حضرت فرمود: بیا و از من قصاص کن تا راضی شوی.آن مرد گفت: پیراهن خود را بالا بزنید.

چون حضرت پیراهن خود را بالا زد،آن مرد گفت: پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول الله! اجازه می دهی که دهان بر شکم تو گذارم؟ چون اجازه گرفت،شکم آن حضرت را بوسید و گفت: در روز قیامت از آتش جهنّم به موضع قصاص شکم رسول خدا (ص) پناه می برم.حضرت فرمود: ای سواده،آیا قصاص می کنی یا عفو می نمایی؟ گفت: عفو می نمایم یا رسول الله.حضرت فرمود: خدایا،عفو کن از سوادة بن قیس؛چنانکه او عفو کرد از پیامبر تو.پس حضرت از مسجد بیرون آمد و داخل خانه ی امّ سلمه شد و می فرمود: پروردگارا،سلامت دار امّت محمّد را از آتش جهنّم و بر ایشان حساب روز جزا را آسان گردان.امّ سلمه گفت: یا رسول الله،چرا تو را غمگین می یابم و رنگ مبارک تو را متغیّر می بینم؟ حضرت فرمود: جبرئیل در این لحظه خبر مرگ مرا رسانید؛پس سلام بر تو باد در دنیا که بعد از این هرگز صدای محمّد را نخواهی شنید.امّ سلمه چون این خبر وحشت اثر را از آن سیّد بشر شنید،خروش برآورد و گفت: واحزناه! بر تو اندوهی مرا روی داد یا محمّد که ندامت و حسرت تدارک او نمی کند.حضرت فرمود: ای امّ سلمه،حبیب دل من و نور دیده من فاطمه را طلب نما.این را گفت و مدهوش شد.چون فاطمه ی زهرا (س) به خانه آمد و پدر خود را به آن حال مشاهده نمود،خروش برآورد و گفت:جانم فدای تو باد و رویم فدای روی تو باد ای پدر بزرگوار.تو را چنان می بینم که عزم سفر آخرت داری و لشگرهای مرگ تو را از هر سو در بر گرفته اند.آیا کلمه ای با فرزند مستمند خود نمی گویی و آتش حسرت او را به زلال بیان خود تسکین نمی دهی؟
چون حضرت صدای فرزند دلبند خود را شنید،دیده ی مبارک خود را گشود و فرمود: ای دختر گرامی،به زودی از تو جدا می شوم و تو را وداع می نمایم.پس سلام بر تو باد.حضرت فاطمه ی زهرا (س) چون این خبر وحشتزا را از آن سرور شنید،آه حسرت از دل برآورد و سؤالاتی از آن حضرت نمود.سپس آن جناب مدهوش شد.چون بلال ندای نماز در داد و گفت: الصّلوة رحمک الله؛ حضرت به هوش آمد،برخاست و به مسجد آمد و نماز را کوتاه کرد.چون فارغ شد،علی بن ابی طالب (ع) و اسامة بن زید را طلبید و فرمود: مرا به خانه ی فاطمه ببرید.چون به خانه ی نور دیده ی خود وارد شد،سر خود را در دامن آن بهترین زنان عالمیان گذاشت و تکیه فرمود.چون حسنین جدّ بزرگوار خود را در آن حالت مشاهده کردند،بی تاب گردیدند و اشک حسرت از دیده باریدند و خروش برآوردند و می گفتند: جانهای ما فدای جان تو باد و روی های ما فدای روی تو باد.حضرت پرسیدند: ایشان کیستند؟
امیرالمؤمنین (ع) گفت: یا رسول الله،فرزندان گرامی شما حسن و حسین می باشند.حضرت ایشان را به نزد خود طلبید و دست در گردن ایشان درآورد و آن دو جگرگوشه ی خود را به سینه ی خود چسبانید.چون حضرت امام حسن (ع) بیشتر می گریست،حضرت فرمود: یا حسن،کمتر گریه کن که گریه ی تو بر من دشوار است و موجب ازار دلم خواهد بود.در آن حال فرشته ی مرگ نازل شد و گفت: السّلام علیک یا رسول الله! حضرت فرمود: علیک السّلام یا ملک الموت؛مرا به سوی تو حاجتی است.فرشته ی مرگ گفت: حاجت شما چیست ای پیامبر خدا؟حضرت فرمودند: حاجت من آن است که روح مرا قبض نکنی تا جبرئیل نزد من آید و بر من سلام کند و من بر او سلام کنم و او را وداع نمایم.پس ملک الموت بیرون آمد و می گفت: وا حمّدا.پس جبرئیل در هوا به ملک الموت رسید و پرسید: محمّد (ص) را قبض روح کردی؟ گفت: ای جبرئیل،آن حضرت از من خواست که او را قبض روح ننمایم تا تو را ملاقات نماید و با تو وداع کند.جبرئیل گفت: ای ملک الموت،مگر نمی بینی که درهای آسمان برای روح محمّد (ص) باز شده اند؟ پس جبرئیل نازل شد و به نزد آن حضرت آمد و گفت: السّلام علیک یا ابالقاسم.حضرت فرمود: و علیک السّلام یا جبرئیل.آیا در چنین حال مرا تنها می گذاری؟ جبرئیل گفت: یا محمّد،تو خواهی مرد و همه کس را مرگ در پیش است و هر نفسی چشنده ی مرگ است.حضرت (ص) فرمودند: ای حبیب من،به من نزدیک شو.جبرئیل نزدیک آن حضرت رفت و ملک الموت نازل شد و جبرئیل به او گفت: ای ملک الموت،وصیّت حق تعالی را در قبض روح محمّد (ص) به خاطر داشته باش.پس جبرئیل در جانب راست آن حضرت ایستاد و میکائیل در جانب چپ و ملک الموت در پیش رو مشغول قبض روح آن حضرت گردید.ابن عبّاس گفت: آن حضرت در آن روز مکرّر می گفت: محبوب دلم را بخواهید.و هرکس را می طلبیدند،روی مبارک خود را از او می گردانید.پس به حضرت فاطمه (س) گفتند گمان می بریم که او علی (ع) را می طلبد.پس امام علی (ع) در پیش پیامبر حاضر شدند.چون نظر مبارک حضرت (ع) به روی مبارک پیامبر (ص) افتاد،ایشان شاد و خندان گردیدند و مکرّر می فرمودند: ای علی،نزدیک من بیا.تا آنکه دست او را گرفت و نزدیک بالین خود نشاند و باز مدهوش شد.پس در این حال حسن مجتبی (ع) و حسین سیّدالشّهدا (ع) از در وارد شدند و چون نظر ایشان بر جمال آن حضرت بیفتاد و او را به این حال مشاهده کردند،فریاد وا جدّا! وامحمّدا! برآوردند و فغان کنان خود را به سینه ی آن حضرت افکندند.حضرت امیر (ع) خواست که ایشان را دور کند.در آن حالت پیامبر (ص) به هوش آمدند و فرمودند:" ای علی،بگذار که من دو گل بوستان خود را ببویم و ایشان گل رخسار مرا ببویند و من ایشان را وداع کنم و ایشان مرا وداع کنند.به درستی که ایشان بعد از من مظلوم خواهند شد و به تیغ و زهر و ستم کشته خواهند شد." پس سه مرتبه فرمودند: "لعنت خدا بر کسی باد که بر ایشان ستم کند." پس دست به سوی امیرالمؤمنین دراز کرد و آن حضرت را کشید تا به زیر لحاف خود برد و دهان بر گوش او گذاشت و با او راز بسیار گفت و اسرار الهی و علوم غیر متناهی بر گوش او می خواند تا آنکه روح مقدّسش به سوی آشیان عرش رحمت الهی پرواز کرد.پس امیر مؤمنان (ع) از زیر لحاف پیامبر بیرون آمد و گفت: حق تعالی مزد شما را عظیم گرداند در مصیبت پیامبر شما،به درستی که خداوند عالمیان روح آن حضرت را به سوی خود برد.
صدای خروش و شیون از اهل بیت رسالت بلند شد...
ابن عبّاس گفت: از حضرت امیر (ع) پرسیدند: چه راز بود که پیامبر (ص) در زیر لحاف با تو می گفت؟ حضرت فرمود: هزار باب از علم تعلیم من نمود که از هر باب هزار باب دیگر گشوده می شود.
امام محمّد باقر (ع) می فرماید: دو مرد از اهل قریش بر امام سجّاد (ع) وارد شدند.حضرت به آنها فرمود: آیا از رسول خدا برایتان نگویم؟ گفتند: بلی! بفرمایید.
فرمود: از پدرم شنیدم که می فرمود: سه روز قبل از وفات رسول خدا (ص) هر روز جبرئیل می آمد و می گفت: ای احمد،خداوند مرا فرستاده تا تو را گرامی بدارم و از آن چیزهایی که از تو آگاهتر بدان است از تو سؤال می کند و می فرماید: ای محمّد،خودت را چگونه می بینی؟ پیامبر (ص) می فرمودند: ای جبرئیل! خودم را غمگین و ناراحت می بینم.چون روز سوّم شد،جبرئیل و ملک الموت و با آنها ملکی بود که در آسمان به او اسماعیل می گفتند با هفتاد هزار ملک نازل شدند.جبرئیل گفت: ای احمد،خداوند عزّوجل ما را فرستاده تا تو را گرامی بداریم و از آن چیزی که خود آگاه تر بدان است از تو سؤال می کند و می فرماید: ای محمّد،خودت را چگونه می بینی؟ پیامبر (ص) فرمودند:ای جبرئیل! خودم را غمگین و ناراحت می بینم.جبرئیل گفت: ای احمد! این ملک الموت است و از تو اجازه می خواهد که نه قبل از تو از کسی اجازه خواسته و بعد از تو هم از کسی اجازه نخواهد خواست.فرمود: ای جبرئیل! به او اجازه بده.چون ملک الموت اجازه گرفت؛در مقابل آن حضرت ایستاد و گفت: ای احمد! خداوند مرا به سوی تو فرستاده است و به من امر نموده که بدانچه دستور می فرمایی از تو اطاعت نمایم.اگر دستور فرمایی که روحت را قبض کنم،همین کار را می کنم و اگر آن را خوش نداشته باشی،ترک کرده و می روم.حضرت رسول (ص) فرمودند: ای ملک الموت! آیا این کار را می کنی؟ گفت: بله! به آن امر شده ام که از تو اطاعت کنم.جبرئیل گفت: ای احمد! همانا خداوند تبارک و تعالی مشتاق دیدار توست.حضرت فرمود: ای ملک الموت! بدانچه مأمور شده ای آن را انجام بده.
حضرت علیّ بن ابی طالب (ع) می فرمایند: هنگامی که رسول خدا (ص) به حال احتضار افتاد،ملک الموت برای گرفتن روح آن حضرت نازل شد.پیامبر (ص) فرمود: ای ملک الموت! آیا برای گرفتن روحم آمده ای؟ گفت: بله! فرمود: آیا می خواهی قبل ا آمدن دوست و خلیلم جان مرا بگیری؟ گفت: روحت را قبل از آمدن دوست و خلیلت نمی گیرم.در همین حین جبرئیل با هفتاد هزار ملک « یا محمّد » گویان آمده و در بین ملک الموت و حضرت رسول (ص) نشست و گفت: ای محمّد به آسمان نگاه کن که همگی منتظر تو هستند.
حضرت امام محمّد باقر (ع) می فرمایند: هنگامی که وفات رسول خدا (ص) نزدیک شد،مردی در خانه ی آن حضرت آمده و اجازه ی ورود خواست.حضرت علی (ع) بیرون آمده و از او پرسید: چه می خواهی؟ گفت: می خواهم رسول خدا (ص) را زیارت کنم.حضرت علی (ع) فرمود: امکان دیدن آن حضرت نیست؛حاجتت چیست؟ آن مرد گفت: من باید رسول خدا را زیارت کنم. حضرت علی (ع) وارد خانه شده و خواسته ی آن مرد را به خدمت پیامبر (ص) رساند.حضرت (ص) اذن دادند.آن مرد آمده و در نزدیکی آن حضرت نشست و گفت: ای پیامبر خدا،من رسول الهی به سوی تو هستم.پیامبر فرمود: کدام یک از رسولان الهی هستی؟ گفت: من ملک الموت هستم که خداوند مرا فرستاده تا بین لقاء و زندگی در دنیا را اختیار نمائی.پیامبر فرمود: به من مهلت بده تا جبرئیل آمده با او مشورت کنم.جبرئیل آمد و گفت: ای رسول خدا،آخرت از دنیا برای تو بهتر است؛پس راضی باش که لقاء الهی برای تو بهتر است.حضرت (ص) فرمود: دیدار پروردگارم برای من بهتر است؛پس ای ملک الموت! بدانچه مأمور هستی انجام بده.جبرئیل به ملک الموت گفت: عجله نکن تا من به آسمان بروم و برگردم.ملک الموت گفت: جان رسول خدا (ص) در موضعی قرار گرفته که نمی توانم آن را به تأخیر بیندازم.در این هنگام جبرئیل گفت: ای محمّد! این آخرین آمدن من به دنیاست؛ زیرا که مقصود من از آمدن به دنیا تو بودی.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
منبع:

http://www.iran20.com/article.php?article_id=15439

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد