PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گدايي و درويشي



m_salehy
11th August 2010, 08:34 AM
گدايي و درويشي

گدايي درويشي مي بيند در چادري زربفت و ميخهايي طلايي بنشسته. بدو گفت :

در مورد پارسايي تو زياد مي گويند و من چيز ديگر مي بينم !

درويش گفت : با من به سفري دور مي آيي ؟ و بلند شد و راه در پيش گرفتند بدون هيچ از آنچه در چادر بود .

در كمي از راه رفته ، گدا به ناگه ايستاد و برگشت و با جام گدايي خود آمد كه من بدون اين جام ، گدايي نتوانم .

درويش گفت : ولي من بي آنهمه زربفت و طلا هم مي توانم باشم ، كه آن ميخهاي طلايي در زمين كوبيده بودند نه در قلب و دل من .




و پارسايي نه گم گشتن در نبودنها و نديدنهاست




كه رها بودن از همه آنچه دوست داري و هست .




A beggar saw a dervish sitting in a woven with gold and golden nails tent. He told him , they say many things about your devoutness but I am watching something else.



Dervish said : do you accompany me in a travel ? then they began their travel without taking anything.



After a while the beggar stopped and went back towards tent and again came back with his begging dish , and said : I couldn’t be without this .



Dervish said : but I could be without those much gold and so on , because those nails which you saw were in ground not in my heart.



……and



Devoutness is being free of all the things you love .



Not



Going where ever not finding anything valuable.


http://mahsan.parsiblog.com/ (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fmahsan.parsiblog.c om%2F)

محمد صالحی – 23/2/88

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد