MR_Jentelman
4th August 2010, 12:25 PM
http://img.tebyan.net/big/1389/05/1321541451328913910911696681468617196205176.jpg
پرستش خدا
شيخ الاسلام گفت: هر که او را بر بيم مي پرستد، خود را مي پرستد و به طمع نجات خود مي جُنبد نه به جهت محبت و اطاعت فرمان. هرکه او را به اميد مي پرستد، او نيز خود را مي پرستد و به توقع تنعم و راحت خود مي جنبد نه براي محبت و اطاعت.
من او را نه بر بيم و اميد مي پرستم چون مزدوران و نه بر دعوي محبت او که از پرستشي که سزاي او باشد و استحقاق آن دارد، عاجز مانم؛ بلکه او را بر فرمان او پرستم که گفت:
بپرست، مي پرستم و بر دوستي سنت رسول او صلي الله عليه و آله و به تقصير خود معترفم.
دوستي حق
محمدبن سعيد الزنجي را پرسيدند که: سفله کيست؟ گفت: آن که حق را سبحانه بر بيم و اميد پرستد. گفتند: پس تو چون پرستي؟ گفت: مهر و دوستي وي مرا بر خدمت و اطاعت وا دارد.
دشمن انسان
ابوسليمان داراني گفته که: هر چيزي که تو را از حق سبحانه مشغول کند، بر تو شوم است و هر چيزي که خوي تو را از حق باز کند و خوي تو با اسباب کند، تو را دشمن است و هر نفسي که از تو برآيد در غفلت نه در ياد حق سبحانه بر تو داغ است.
صدق توکل
ابرايم هروي گفته که: به صحبت ابراهيم ادهم رسيدم. اول مرا دلالت بر تجريد کرد از دنيا. بعد از آن مرا دلالت به کسب کرد. کسب مي کردم و بر فقرا انفاق مي کردم. سپس گفت: کسب را بگذار و توکل خود را بر خداي درست کن تا تو را صدق و يقين حاصل آيد. آنچه گفت، فرمان بردم. بعد از آن فرمود: به باديه درآي بر قدم تجريد. به باديه درآمدم. مرا صدق توکل و اعتماد بر خداي تعالي ميسر شد.
نهايت تواضع
روزي بايزيد با اصحاب خود نشسته بود، گفت: برخيزيد که به استقبال دوستي از دوستان خداي تعالي مي رويم. چون به دروازه رسيدند، ابراهيم هروي را ديدند که مي آمد. با يزيد او را گفت: در خاطر من آمد که به استقبال تو مي آيم و تو را شفيع گردانم به خداي تعالي در حقّ خويش. ابراهيم گفت: اگر در همه ي خلق مرا شفاعت دهد، پاره اي گل بخشيده باشد. شيخ در جواب او متحير شد که سخت زيبا گفت.
اسلام آوردن يهودي
يهودي اي پيش ابراهيم آجري آمد به تقاضاي چيزي که پيش وي داشت. بعد از آن که با هم سخن گفتند، يهودي گفت: مرا چيزي بنماي که به آن شرف اسلام و فضل آن را بر دين خود بدانم تا ايمان آرم. گفت: راست مي گويي؟ گفت: آري. ابراهيم گفت: رَداي خود را به من ده. رداي وي را بستد و در ميان رداي خود پيچيد و در آتش انداخت و در عقب آن در آمد و آن را برگرفت و رداي خود را از آن بگشاد. رداي يهودي در آن ميان سوخته و رداي وي بر بيرون سلامت. يهودي ايمان آورد.
معاش عرف
شقيق بلخي وقتي با ابراهيم ادهم گفت که: شما در معاش چگونه مي کنيد؟ گفت: ما چون مي يابيم، شکر مي کنيم و چون نمي يابيم، صبر مي کنيم... ابراهيم گفت: شما چون مي کنيد؟ گفت: ما چون بيابيم ايثار کنيم و چون نيابيم، شکر کنيم. ابراهيم ادهم بوسه بر سر وي داد و گفت: استادتويي... و وي گفته: من از گناه ناکرده بيش از آن مي ترسم که از گناه کرده، يعني دانم که چه خواهم کرد. و وي گفته که: توکل آن است که دل تو آرام گيرد به آنچه خداي تعالي وعده فرموده است.
شرم در مقابل حق
گويند: حارث محاسبي چهل سال به روز و شب پشت به ديوار باز ننهاد و جز به دو زانو ننشست. از او پرسيدند که: چرا خود را به تَعَب مي داري؟ گفت: شرم دارم که در حضرت مشاهده بنده وار ننشينم.
اللّه گفتن
شخصي به در سراي ابو حاتم شد، در بزَد. گفت: کيست؟ گفت: درويشي است که مي گويد: اللّه . ابوحاتم در باز کرد و بيرون افتاد و روي بر خاک نهاد و بوسه بر پاي وي داد و گفت: کسي مانده که مي گويد: اللّه .
اللّه حق
وقتي بغداد را آراسته بودندو فسق بسيار مي رفت. شبلي را به خواب گفتند: اگر نه آن بودي که تو مي گويي: اللّه ، همه ي بغداد بسوختي. شبلي آن را باز گفت. گفتند: ما نيز مي گوييم که اللّه . گفت: شما مي گوييد: اللّه نفسا بنفسٍ و من مي گويم: اللّه ُ حقا بحقٍ
سخنان يحيي بن معاذ
ـ زاهدان غُرباي دنيااند و عارفان غُرباي آخرت.
ـ حق سبحانه و تعالي قومي را دوست داشت، دل ايشان در خود بست. کسي که کسي را دوست دارد، دل او را در خود بسته دوست تر دارد.
ـ حقيقت محبت آن است که به برّ نيفزايد و به جفا نکاهد.
محو صفت انسانيت
خلف بن علي گفته که: وقتي در مجلس يحيي بودم. يکي را وجدي پديد آمد. ديگري از شيخ پرسيد: وي را چه بوده است؟ گفت: سخن خداي شنيده سرّ وحدانيت بر دلش کشف شد، صفت انسانيت محو شد.
ادب ظاهر و باطن
ابوحفص حداد وقتي به حج مي رفت به بغداد رسيد. جنيد استقبال کرد. ابوحفص پير بود و مريدان بر سر وي به پاي ايستاده بودند و آداب نيکو مي ورزيدند. جنيد گفت: اصحاب خود را آداب ملوک آموخته اي! گفت: نگاه داشتن ادب ظاهر دوستان حق را عنوان ادب باطن است حق را.
نام عارف
گفته اند که وقتي مريدي به نزد ابومحمد حداد آمد. وي را گفت: اگر قصد اين طريق داري، اول برو حجّامي بياموز تا نام حجّامي بر تو نهند نه از ابتدا تو را عارف خوانند. آن گاه اگرخواهي بکن و اگر خواهي مکن.
بنده ي واقعي خدا
ظالم بن محمد از بزرگان مشايخ بود. نام او عبداللّه بود ليکن خود را ظالم نام کرده بود. گفتي: هرگز از من بندگي نيامد پس من ظالم باشم و وي از اصحاب ابوجعفر حداد بود. وي گفته: هر که خواهد که راه بر وي گشاده شود، اين سه کار را ملازمت بايد کرد: آرام گرفتن با ذکر حق و از خلق گريختن و کم خوردن.
نور ايمان
ابوعبداللّه کرّام، ابوالحسن باروسي را گفت: چه گويي در اصحاب من؟ گفت: اگر رغبتي که در باطن ايشان است، بر ظاهر ايشان بودي و زهدي که بر ظاهر ايشان است، در باطن ايشان بودي، مردان بودندي. نماز بسيار مي بينم و روزه ي فراوان اما از نور ايمان هيچ چيز نيست بر ايشان و گفت که: از تاريکي باطن است تاريکي ظاهر.
اخلاص
احمدبن عاصم را از اخلاص بپرسيدند، گفت: وقتي که عمل صالح بکني و نخواهي که تو را به آن ياد کنند و از براي آن تو را بزرگ دارند و ثواب آن را از غير حق سبحانه نطلبي، آن اخلاص است.
دنيا چيست؟
شيخ الاسلام گفت: تو داني که دنيا کدام است؟ هرچه به دل تو رسد که دل تو را از او باز پوشد، دنياي توست و هر چيز که تو را از او مشغول کند، فتنه ي توست و آن که ازعلم به علم راضي است، مفتون است. علم سيرت راست و آگاهي کارکرد را. علم که تو را سيرت ندهد و آگاهي که با آن کارکرد نبود، فتنه ي توست.
انواع مرگ
حاتم اصم گفته است: هر که در اين طريق در مي آيد، مي بايد که چهار مرگ را برخود گيرد: مرگ سفيد که آن گرسنگي است و مرگ سياه که آن صبر کردن است بر اذيت مردم و مرگ سرخ که آن مخالفت نفس است و مرگ سبز و آن پاره ها بر دوختن است پوشش را. وي گفته: هر بامدادشيطان مي گويد: چه خواهي خورد؟ مي گويم: مرگ و مي گويد: چه خواهي پوشيد؟ مي گويم: کفن و مي گويد: کجا خواهي بود؟ مي گويم: در گور.
شخصي از وي پرسيد که: چه آرزويي داري؟ گفت: عافيت روزي تا شب. آن شخص گفت: اين عافيت نيست که در همه ي روزها داري؟ گفت: عافيت روز من آن است که در وي عاصي نشوم خداي را سبحانه.
عزّت و ذلّت
بزرگي به حاتم اصم چيزي فرستاد. قبول کرد. گفتند: چرا قبول کردي؟ گفت: در گرفتن آن ذلّت خود ديدم و عزّت وي و در ناگرفتن آن عزّت خود ديدم و ذلّت وي. عزّت وي را بر عزّت خود اختيار کردم و ذلّت خود را به ذلّت وي.
محافظت بر چشم و زبان
عبداللّه بن خبيق گويد: چهار چيز است که غير از آن نيست: چشم و زبان و دل و هوا. چشم خود را نگه دار که به آنچه خداي تعالي نپسندد، ننگرد و زبان خود را نگهدار که چيزي نگويد که خداي تعالي از دل تو خلاف آن داند و دل خود را نگاهدار که در روي غل و حقد هيچ مسلماي نباشد و هواي خود را نگاهدار که به هيچ ناشايستي مايل نشود. وقتي که اين خصلت ها در تو نباشد، خاکستر بر سر خود کن که بدبخت شدي.
ياد خداوند
سهل بن عبداللّه گويد: روزي محمدبن سوّار مرا گفت: هيچ ياد نمي کني آفريدگار خود را؟ گفتم: چگونه ياد کنم؟ گفت: هر شب در جامه ي خواب خود سه بار بگوي در دل خود بي آن که زبان تو بجنبد که: اللّه مَعي، اللّه ناظري، اللّه شاهدي. چند شب آن را گفتم و وي را آگاه کردم از آن. گفت: هر شب هفت بار بگوي، چند شب آن را گفتم و وي را آگاه گردانيدم از آن. گفت: هر شب يازده بار بگوي. چندگاه آن را گفتم و دل خود را از آن حلاوتي يافتم. چون سالي بر آن بگذشت، گفت: ياد دار آنچه تو را آموختم و بر آن مداومت نماي تا به قبر در آيي که آن تو را سود خواهد داشت در دنيا و آخرت.
بدبختي يا خوشبختي؟
از سهل بن عبداللّه پرسيدند که: نشان بدبختي چيست؟ گفت: آن است که تو را علم دهد و توفيق عمل ندهد و عمل دهد و اخلاص ندهد که عمل کني، بيکار کني و ديدار و محبت دهد با نيکان و تو را قبول ندهد.
عتبه ي غسّال گفته که: بدبختي به دوست نرسيدن است به شناخت، نه به دوزخ رسيدن و نيکبختي به دوست پيوستن به شناخت نه به بهشت رسيدن.
پيام حق
خانه ي عباس بن احمد به رمله ي شام بوده. شيخ ابوسعيد گويد که: بر بالين شيخ عباس بودم و او محتضر بود. گفتم: چوني و حال تو چون است؟ گفت: متردّدم ندانم که چون کنم؟ اگر اختيار کنم که بروم، ترسم که دليري باشد و گستاخي و دعوي داري. اگر اينجا بودن اختيار کنم، ترسم که در آرزو مقصّر باشم و کراهيت ديدار بُود.
منتظرم تا خود چه گويد و چه کند. شيخ ابوسعيد گويد: بيرون آمدم، وي در وقت برَفت.
دوستان خدا
شيخ الاسلام گفت: اين قوم ـ يعني دوستان خدا ـ براي او زينَد (زندگي مي کنند) و با او زيند و براي او ميرند و با او خيزند. همه ي خلق براي او زيند تا خورند و براي خود زيند و دوستان خدا براي آن خورند تا زيند و براي او زيند و به او زيند.
منبع:تبیان
پرستش خدا
شيخ الاسلام گفت: هر که او را بر بيم مي پرستد، خود را مي پرستد و به طمع نجات خود مي جُنبد نه به جهت محبت و اطاعت فرمان. هرکه او را به اميد مي پرستد، او نيز خود را مي پرستد و به توقع تنعم و راحت خود مي جنبد نه براي محبت و اطاعت.
من او را نه بر بيم و اميد مي پرستم چون مزدوران و نه بر دعوي محبت او که از پرستشي که سزاي او باشد و استحقاق آن دارد، عاجز مانم؛ بلکه او را بر فرمان او پرستم که گفت:
بپرست، مي پرستم و بر دوستي سنت رسول او صلي الله عليه و آله و به تقصير خود معترفم.
دوستي حق
محمدبن سعيد الزنجي را پرسيدند که: سفله کيست؟ گفت: آن که حق را سبحانه بر بيم و اميد پرستد. گفتند: پس تو چون پرستي؟ گفت: مهر و دوستي وي مرا بر خدمت و اطاعت وا دارد.
دشمن انسان
ابوسليمان داراني گفته که: هر چيزي که تو را از حق سبحانه مشغول کند، بر تو شوم است و هر چيزي که خوي تو را از حق باز کند و خوي تو با اسباب کند، تو را دشمن است و هر نفسي که از تو برآيد در غفلت نه در ياد حق سبحانه بر تو داغ است.
صدق توکل
ابرايم هروي گفته که: به صحبت ابراهيم ادهم رسيدم. اول مرا دلالت بر تجريد کرد از دنيا. بعد از آن مرا دلالت به کسب کرد. کسب مي کردم و بر فقرا انفاق مي کردم. سپس گفت: کسب را بگذار و توکل خود را بر خداي درست کن تا تو را صدق و يقين حاصل آيد. آنچه گفت، فرمان بردم. بعد از آن فرمود: به باديه درآي بر قدم تجريد. به باديه درآمدم. مرا صدق توکل و اعتماد بر خداي تعالي ميسر شد.
نهايت تواضع
روزي بايزيد با اصحاب خود نشسته بود، گفت: برخيزيد که به استقبال دوستي از دوستان خداي تعالي مي رويم. چون به دروازه رسيدند، ابراهيم هروي را ديدند که مي آمد. با يزيد او را گفت: در خاطر من آمد که به استقبال تو مي آيم و تو را شفيع گردانم به خداي تعالي در حقّ خويش. ابراهيم گفت: اگر در همه ي خلق مرا شفاعت دهد، پاره اي گل بخشيده باشد. شيخ در جواب او متحير شد که سخت زيبا گفت.
اسلام آوردن يهودي
يهودي اي پيش ابراهيم آجري آمد به تقاضاي چيزي که پيش وي داشت. بعد از آن که با هم سخن گفتند، يهودي گفت: مرا چيزي بنماي که به آن شرف اسلام و فضل آن را بر دين خود بدانم تا ايمان آرم. گفت: راست مي گويي؟ گفت: آري. ابراهيم گفت: رَداي خود را به من ده. رداي وي را بستد و در ميان رداي خود پيچيد و در آتش انداخت و در عقب آن در آمد و آن را برگرفت و رداي خود را از آن بگشاد. رداي يهودي در آن ميان سوخته و رداي وي بر بيرون سلامت. يهودي ايمان آورد.
معاش عرف
شقيق بلخي وقتي با ابراهيم ادهم گفت که: شما در معاش چگونه مي کنيد؟ گفت: ما چون مي يابيم، شکر مي کنيم و چون نمي يابيم، صبر مي کنيم... ابراهيم گفت: شما چون مي کنيد؟ گفت: ما چون بيابيم ايثار کنيم و چون نيابيم، شکر کنيم. ابراهيم ادهم بوسه بر سر وي داد و گفت: استادتويي... و وي گفته: من از گناه ناکرده بيش از آن مي ترسم که از گناه کرده، يعني دانم که چه خواهم کرد. و وي گفته که: توکل آن است که دل تو آرام گيرد به آنچه خداي تعالي وعده فرموده است.
شرم در مقابل حق
گويند: حارث محاسبي چهل سال به روز و شب پشت به ديوار باز ننهاد و جز به دو زانو ننشست. از او پرسيدند که: چرا خود را به تَعَب مي داري؟ گفت: شرم دارم که در حضرت مشاهده بنده وار ننشينم.
اللّه گفتن
شخصي به در سراي ابو حاتم شد، در بزَد. گفت: کيست؟ گفت: درويشي است که مي گويد: اللّه . ابوحاتم در باز کرد و بيرون افتاد و روي بر خاک نهاد و بوسه بر پاي وي داد و گفت: کسي مانده که مي گويد: اللّه .
اللّه حق
وقتي بغداد را آراسته بودندو فسق بسيار مي رفت. شبلي را به خواب گفتند: اگر نه آن بودي که تو مي گويي: اللّه ، همه ي بغداد بسوختي. شبلي آن را باز گفت. گفتند: ما نيز مي گوييم که اللّه . گفت: شما مي گوييد: اللّه نفسا بنفسٍ و من مي گويم: اللّه ُ حقا بحقٍ
سخنان يحيي بن معاذ
ـ زاهدان غُرباي دنيااند و عارفان غُرباي آخرت.
ـ حق سبحانه و تعالي قومي را دوست داشت، دل ايشان در خود بست. کسي که کسي را دوست دارد، دل او را در خود بسته دوست تر دارد.
ـ حقيقت محبت آن است که به برّ نيفزايد و به جفا نکاهد.
محو صفت انسانيت
خلف بن علي گفته که: وقتي در مجلس يحيي بودم. يکي را وجدي پديد آمد. ديگري از شيخ پرسيد: وي را چه بوده است؟ گفت: سخن خداي شنيده سرّ وحدانيت بر دلش کشف شد، صفت انسانيت محو شد.
ادب ظاهر و باطن
ابوحفص حداد وقتي به حج مي رفت به بغداد رسيد. جنيد استقبال کرد. ابوحفص پير بود و مريدان بر سر وي به پاي ايستاده بودند و آداب نيکو مي ورزيدند. جنيد گفت: اصحاب خود را آداب ملوک آموخته اي! گفت: نگاه داشتن ادب ظاهر دوستان حق را عنوان ادب باطن است حق را.
نام عارف
گفته اند که وقتي مريدي به نزد ابومحمد حداد آمد. وي را گفت: اگر قصد اين طريق داري، اول برو حجّامي بياموز تا نام حجّامي بر تو نهند نه از ابتدا تو را عارف خوانند. آن گاه اگرخواهي بکن و اگر خواهي مکن.
بنده ي واقعي خدا
ظالم بن محمد از بزرگان مشايخ بود. نام او عبداللّه بود ليکن خود را ظالم نام کرده بود. گفتي: هرگز از من بندگي نيامد پس من ظالم باشم و وي از اصحاب ابوجعفر حداد بود. وي گفته: هر که خواهد که راه بر وي گشاده شود، اين سه کار را ملازمت بايد کرد: آرام گرفتن با ذکر حق و از خلق گريختن و کم خوردن.
نور ايمان
ابوعبداللّه کرّام، ابوالحسن باروسي را گفت: چه گويي در اصحاب من؟ گفت: اگر رغبتي که در باطن ايشان است، بر ظاهر ايشان بودي و زهدي که بر ظاهر ايشان است، در باطن ايشان بودي، مردان بودندي. نماز بسيار مي بينم و روزه ي فراوان اما از نور ايمان هيچ چيز نيست بر ايشان و گفت که: از تاريکي باطن است تاريکي ظاهر.
اخلاص
احمدبن عاصم را از اخلاص بپرسيدند، گفت: وقتي که عمل صالح بکني و نخواهي که تو را به آن ياد کنند و از براي آن تو را بزرگ دارند و ثواب آن را از غير حق سبحانه نطلبي، آن اخلاص است.
دنيا چيست؟
شيخ الاسلام گفت: تو داني که دنيا کدام است؟ هرچه به دل تو رسد که دل تو را از او باز پوشد، دنياي توست و هر چيز که تو را از او مشغول کند، فتنه ي توست و آن که ازعلم به علم راضي است، مفتون است. علم سيرت راست و آگاهي کارکرد را. علم که تو را سيرت ندهد و آگاهي که با آن کارکرد نبود، فتنه ي توست.
انواع مرگ
حاتم اصم گفته است: هر که در اين طريق در مي آيد، مي بايد که چهار مرگ را برخود گيرد: مرگ سفيد که آن گرسنگي است و مرگ سياه که آن صبر کردن است بر اذيت مردم و مرگ سرخ که آن مخالفت نفس است و مرگ سبز و آن پاره ها بر دوختن است پوشش را. وي گفته: هر بامدادشيطان مي گويد: چه خواهي خورد؟ مي گويم: مرگ و مي گويد: چه خواهي پوشيد؟ مي گويم: کفن و مي گويد: کجا خواهي بود؟ مي گويم: در گور.
شخصي از وي پرسيد که: چه آرزويي داري؟ گفت: عافيت روزي تا شب. آن شخص گفت: اين عافيت نيست که در همه ي روزها داري؟ گفت: عافيت روز من آن است که در وي عاصي نشوم خداي را سبحانه.
عزّت و ذلّت
بزرگي به حاتم اصم چيزي فرستاد. قبول کرد. گفتند: چرا قبول کردي؟ گفت: در گرفتن آن ذلّت خود ديدم و عزّت وي و در ناگرفتن آن عزّت خود ديدم و ذلّت وي. عزّت وي را بر عزّت خود اختيار کردم و ذلّت خود را به ذلّت وي.
محافظت بر چشم و زبان
عبداللّه بن خبيق گويد: چهار چيز است که غير از آن نيست: چشم و زبان و دل و هوا. چشم خود را نگه دار که به آنچه خداي تعالي نپسندد، ننگرد و زبان خود را نگهدار که چيزي نگويد که خداي تعالي از دل تو خلاف آن داند و دل خود را نگاهدار که در روي غل و حقد هيچ مسلماي نباشد و هواي خود را نگاهدار که به هيچ ناشايستي مايل نشود. وقتي که اين خصلت ها در تو نباشد، خاکستر بر سر خود کن که بدبخت شدي.
ياد خداوند
سهل بن عبداللّه گويد: روزي محمدبن سوّار مرا گفت: هيچ ياد نمي کني آفريدگار خود را؟ گفتم: چگونه ياد کنم؟ گفت: هر شب در جامه ي خواب خود سه بار بگوي در دل خود بي آن که زبان تو بجنبد که: اللّه مَعي، اللّه ناظري، اللّه شاهدي. چند شب آن را گفتم و وي را آگاه کردم از آن. گفت: هر شب هفت بار بگوي، چند شب آن را گفتم و وي را آگاه گردانيدم از آن. گفت: هر شب يازده بار بگوي. چندگاه آن را گفتم و دل خود را از آن حلاوتي يافتم. چون سالي بر آن بگذشت، گفت: ياد دار آنچه تو را آموختم و بر آن مداومت نماي تا به قبر در آيي که آن تو را سود خواهد داشت در دنيا و آخرت.
بدبختي يا خوشبختي؟
از سهل بن عبداللّه پرسيدند که: نشان بدبختي چيست؟ گفت: آن است که تو را علم دهد و توفيق عمل ندهد و عمل دهد و اخلاص ندهد که عمل کني، بيکار کني و ديدار و محبت دهد با نيکان و تو را قبول ندهد.
عتبه ي غسّال گفته که: بدبختي به دوست نرسيدن است به شناخت، نه به دوزخ رسيدن و نيکبختي به دوست پيوستن به شناخت نه به بهشت رسيدن.
پيام حق
خانه ي عباس بن احمد به رمله ي شام بوده. شيخ ابوسعيد گويد که: بر بالين شيخ عباس بودم و او محتضر بود. گفتم: چوني و حال تو چون است؟ گفت: متردّدم ندانم که چون کنم؟ اگر اختيار کنم که بروم، ترسم که دليري باشد و گستاخي و دعوي داري. اگر اينجا بودن اختيار کنم، ترسم که در آرزو مقصّر باشم و کراهيت ديدار بُود.
منتظرم تا خود چه گويد و چه کند. شيخ ابوسعيد گويد: بيرون آمدم، وي در وقت برَفت.
دوستان خدا
شيخ الاسلام گفت: اين قوم ـ يعني دوستان خدا ـ براي او زينَد (زندگي مي کنند) و با او زيند و براي او ميرند و با او خيزند. همه ي خلق براي او زيند تا خورند و براي خود زيند و دوستان خدا براي آن خورند تا زيند و براي او زيند و به او زيند.
منبع:تبیان