آبجی
17th July 2010, 03:21 PM
مردی دختر 3 ساله ای داشت . روزی مرد به خانه امد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق برای یک جعبه کودکانه هدر داده است.مرد به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را هدر داده است تنبیه کرد و دخترک ان شب را یا گریه به بستر رفت.
روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و ان جعبه زرورق را شده را به سمت او دراز کرده.مرد تازه متوجه شده بود که ان روز , روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده.او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد.اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است .
مرد بار دیگر عصبانی شد و به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون ان قرار دهد. اما دخترک با تعجب به پدرش نگاه کرد و به او گفت که نزدیک هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده ام تا هر وقت غمگین بودی یک بوسه از جعبه بیرون اوری و بدانی که دخترت چقدر دوست دارد!!
روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و ان جعبه زرورق را شده را به سمت او دراز کرده.مرد تازه متوجه شده بود که ان روز , روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده.او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد.اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است .
مرد بار دیگر عصبانی شد و به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون ان قرار دهد. اما دخترک با تعجب به پدرش نگاه کرد و به او گفت که نزدیک هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده ام تا هر وقت غمگین بودی یک بوسه از جعبه بیرون اوری و بدانی که دخترت چقدر دوست دارد!!