نازخاتون
6th July 2010, 04:20 PM
Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes
It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats
Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered
Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him
'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'
خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آنها بچههاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همهي آنها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.
زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود ميگذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.
سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.
در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟
او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو گم كردم.
لطفا اگر دوست داشتين نظراتتون رو در مورد اين داستان كوتاه انگليسي ارسال كنيد....[golrooz]
It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats
Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered
Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him
'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'
خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آنها بچههاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همهي آنها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.
زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود ميگذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.
سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.
در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟
او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو گم كردم.
لطفا اگر دوست داشتين نظراتتون رو در مورد اين داستان كوتاه انگليسي ارسال كنيد....[golrooz]