Admin
11th September 2008, 07:56 PM
مردی ،سالها ، بیهوده سعی کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت ، بر انگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است ، درست همان روزی که زن پذیرفت که با او ازدواج کند ، مرد فهمید که او بیماری درمان ناپذیری دارد و مدت درازی زنده نمی ماند.
شش ماه بعد ، زن در آستانهء مرگ از او خواست: " قولی به من بده : دیگر هرگز عاشق نشو. اگر این اتفاق بیفتد ، هر شب بر می گردم و تو را می ترسانم . "
بعد چشمهایش را برای همیشه بر هم گذاشت. مرد ماهها سعی کرد از نزدیک شدن به زنان دیگر پرهیز کند ، اما سرنوشت طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.وقتی برای ازدواج آماده می شد ، روح عشق سابقش به وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت : " داری به من خیانت می کنی . "
مرد پاسخ داد : " سالها سعی کردم قلبم را تسلیم تو کنم و تو جوابی به من نمی دادی . فکر نمی کنی برای شادی ، سزاوار فرصت دوباره ای باشم؟ "
اما روح عشق سابقش بهانه ای بر نمی تافت و هر شب از راه می رسید و او را می ترساند . جزئیات اتفاقاتی را که در طول روز برای مرد رخ داده بود برای مرد تعریف می کرد.
مرد دیگر نمی توانست بخوابد ، و سر انجام تصمیم گرفت نزد استادی برود.
استاد گفت : " روح بسیار زرنگی است . "
:" همه چیز را می داند ، تمام جزئیات را! دارد نامزدی ام را بهم می زند ، دیگر نمی توانم بخوابم ، و تمام لحظه هایی که با نامزدم هستم ، اعصابم ناراحت است. احساس می کنم کسی تماشایم می کند . "
استاد به او آرامش داد و گفت : " برویم این روح را برانیم . "
ان شب وقتی روح برگشت ، قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد ، مرد گفت :
" تو که این قدر روح خردمندی هستی ، بیا معامله ای با من بکن . تو تمام مدت مرا می بینی ، حالا سوالی از تو می پرسم .اگر درست گفتی نامزدم را ترک می کنم و دیگر هرگز به زنی نزدیک نمی شوم. اگر اشتباه گفتی ، قول بده که دیگر به سراغم نیایی ، وگرنه به حکم الهی ، تا ابد در تاریکی سرگردان باشی ."
روح با اعتماد به نفس بسیار ، گفت : " موافقم . "
: " امروز عصر در بقالی ، یک مشت گندم از داخل کیسه ای برداشتم . "
روح گفت : " دیدم . "
: " سوالم این است : چند دانه ء گندم در مشتم گرفتم ؟ "
در همان لحظه روح فهمید که نمی تواند به این سوال پاسخ بدهد . برای اینکه محکوم به تاریکی ابدی نشود ، تصمیم گرفت برای همیشه ناپدید شود.
دو روز بعد مرد به خانهء استاد رفت.
: " آمده ام تشکر کنم. "
استاد گفت : " از این فرصت استفاده کنم تا درسی را به تو بیاموزم که بخشی از وجود توست. اول ، آن روح مدام به سراغت می آمد ، زیرا می ترسیدی. اگر می خواهی از نفرینی رها شوی ، به آن اهمیت نده . دوم ، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده می کرد : وقتی خود را گناهکار بدانیم ، همواره ، ناهشیارانه ، منتظر مجازاتیم . و سوم ، کسی که تو را براستی دوست داشته باشد ، وادارت نمی کند چنین قولی بدهی . اگر می خواهی عشق را بفهمی ، آزادی را بیاموز . "
شش ماه بعد ، زن در آستانهء مرگ از او خواست: " قولی به من بده : دیگر هرگز عاشق نشو. اگر این اتفاق بیفتد ، هر شب بر می گردم و تو را می ترسانم . "
بعد چشمهایش را برای همیشه بر هم گذاشت. مرد ماهها سعی کرد از نزدیک شدن به زنان دیگر پرهیز کند ، اما سرنوشت طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.وقتی برای ازدواج آماده می شد ، روح عشق سابقش به وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت : " داری به من خیانت می کنی . "
مرد پاسخ داد : " سالها سعی کردم قلبم را تسلیم تو کنم و تو جوابی به من نمی دادی . فکر نمی کنی برای شادی ، سزاوار فرصت دوباره ای باشم؟ "
اما روح عشق سابقش بهانه ای بر نمی تافت و هر شب از راه می رسید و او را می ترساند . جزئیات اتفاقاتی را که در طول روز برای مرد رخ داده بود برای مرد تعریف می کرد.
مرد دیگر نمی توانست بخوابد ، و سر انجام تصمیم گرفت نزد استادی برود.
استاد گفت : " روح بسیار زرنگی است . "
:" همه چیز را می داند ، تمام جزئیات را! دارد نامزدی ام را بهم می زند ، دیگر نمی توانم بخوابم ، و تمام لحظه هایی که با نامزدم هستم ، اعصابم ناراحت است. احساس می کنم کسی تماشایم می کند . "
استاد به او آرامش داد و گفت : " برویم این روح را برانیم . "
ان شب وقتی روح برگشت ، قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد ، مرد گفت :
" تو که این قدر روح خردمندی هستی ، بیا معامله ای با من بکن . تو تمام مدت مرا می بینی ، حالا سوالی از تو می پرسم .اگر درست گفتی نامزدم را ترک می کنم و دیگر هرگز به زنی نزدیک نمی شوم. اگر اشتباه گفتی ، قول بده که دیگر به سراغم نیایی ، وگرنه به حکم الهی ، تا ابد در تاریکی سرگردان باشی ."
روح با اعتماد به نفس بسیار ، گفت : " موافقم . "
: " امروز عصر در بقالی ، یک مشت گندم از داخل کیسه ای برداشتم . "
روح گفت : " دیدم . "
: " سوالم این است : چند دانه ء گندم در مشتم گرفتم ؟ "
در همان لحظه روح فهمید که نمی تواند به این سوال پاسخ بدهد . برای اینکه محکوم به تاریکی ابدی نشود ، تصمیم گرفت برای همیشه ناپدید شود.
دو روز بعد مرد به خانهء استاد رفت.
: " آمده ام تشکر کنم. "
استاد گفت : " از این فرصت استفاده کنم تا درسی را به تو بیاموزم که بخشی از وجود توست. اول ، آن روح مدام به سراغت می آمد ، زیرا می ترسیدی. اگر می خواهی از نفرینی رها شوی ، به آن اهمیت نده . دوم ، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده می کرد : وقتی خود را گناهکار بدانیم ، همواره ، ناهشیارانه ، منتظر مجازاتیم . و سوم ، کسی که تو را براستی دوست داشته باشد ، وادارت نمی کند چنین قولی بدهی . اگر می خواهی عشق را بفهمی ، آزادی را بیاموز . "