PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار مهدی سهیلی



صفحه ها : [1] 2

ElaBel
5th July 2010, 07:42 PM
مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%DB%8C%D8%B1) ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش «اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در مسکو (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%B3%DA%A9%D9%88) به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88_%D8%A7%DB%8C%D8%B1% D8%A7%D9%86) برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

برای دانلوداینجا کلیک (http://uc-njavan.ir/uploder/files/y89/1-6/mehdi soheili.pdf) کنید.

بهـمن
12th August 2011, 02:26 PM
هزار خوشه عقیق
لحظه ها و صحنه ها
اولین غم و آخرین نگاه







هزار خوشه عقیق



ناله ای در شب
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
با یاد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلک اینه پوشست
وز بوی تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دریا به تمنای تو در جوش و خروشست
عکس تو به هر آب فتد چشمه ی نوشست
خود دیده بود اینه ی حق نگر
دانی تو که در راه وصالت چه کشیدم
چون تشنه ی گرمازده ی خسته دویدم
بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
ام به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگی اینه ها بود
بیچاره اسیری که گرفتار طلا بود
گوید که بود آتش من سیم و زر من
هر جا نگرم یار تویی جز تو کسی نیست
از غم نفسم سوخت ولی همنفسی نیست
بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
ای دوست تویی دادرس و دادگر من
محروم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه ایات خدا بود و ندانست
ای وای اگر نفس شود راهبر من
هر پل که مرا از تو جدا کرد شکستم
هر رشته نه پیوند تو را داشت گسستم
آن در که نشد غرفه ی دیدار تو بستم
صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
هرگز نرود مستی این می ز سر من
راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که این طرفه خدا کرد
بی لطف توکاری نرود از هنر من
من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
گر از سر کویت بروم رو به که آرم
بر خاک درت گریه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اینست دعای شب و ذکر سحر من

بهـمن
12th August 2011, 02:27 PM
عارف کیست ؟

عارف کسی بود که به شب ای خدا کند
با سوز سینه خسته دلان را دعا کند
با لطف دوست تکیه به تخت غنا زند
بی آنکه دیده بر صله ی پادشا کند
پیچد سر از عنایت سلطان به کبر و ناز
در کوی فقر قامت خدمت دو تا کند
بر پای شاه اگر سر ذلت نهاده است
با شرم تو به سجده ی حق را قضا کند
حکم خدای لم یزلی را به سر نهد
شاید به عهد بسته ی دیرین وفا کند
دست محبتی به سر بی نوا کشد
درد دلی ز راه مروت دوا کند
تا قصر خواجگان نرود از پی نیاز
بر او حرام باد که کار گدا کند
هر جا که می رود به دل بی هوس رود
هر کار میکند به رضای خدا کند
با او بگو که در پی زر از چه می رود
آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند
عارف اگر که خرقه دهد در بهای می
خود را به چشم اهل نظر بی بها کند
باید به باده ی خانه ی وحدت قدم نهد
گرمست اوست پیر مغان را رها کند
عرفانن نه راه شک که ره عشق و بندگیست
عارف کجا به غیر خدا التجا کند
گر سالک است بر در منعم چرا رود
ور عارف است بندگی شه چرا کند

بهـمن
12th August 2011, 05:05 PM
صدای شکفتن


چو شب ز راه رسد گوش کن به لحظه ی خفتن
بود سکوت شبانه زمان راز شنفتن
ز هر نسیم به گوشت رسد نوای گذشتن
ز هر جوانه ی گل بشنوی صدای شکفتن

بهـمن
12th August 2011, 05:05 PM
می رسد روزی

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر
آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر
تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر
سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر
می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر

بهـمن
12th August 2011, 05:07 PM
تیر باران تگرگ


به بستان تیرباران تگرگ است
برای غنچه و گل روز مرگ است
درخت از جور طوفان ناله دارد
بلور اشک بر مژگان برگ است

بهـمن
12th August 2011, 05:07 PM
سرمای تنهایی


چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد
چه شد آوای بلبل نغمه خوانان را چه پیش آمد
به میدانها نمی بینم نشانی از هماوردی
به رزم قهرمانی پهلوانان را چه پیش آمد
ز داغ سرو بالایمان کمان شد قامت پیران
ز جور تیر دشمن نوجوانان را چه پیش آمد
به جز تلخی نمی روید ز لب ها شور شادی کو ؟
الا ای هم نفش شیرین زبانان را چه پیش آمد
گلندامی به پیغامی دل ما را نمی جوید
کجا شد دلندازی مهربانان را چه پیش آمد
نه تیری از نگاهی نه کمند از گیسوان بینی
بگو ای سرو قد ابرو کمانان را چه پیش آمد
عزیزان در سفر رفتند و مادرها به غربتها
ز اینان کس نمی داند که آنان را چه پیش آمد
به هر مجلس که بنشینی سکوت تلخ می بینی
چه شد شیرین زبانی نکته دانان را چه پیش آمد
در این سرمای تنهایی بسی بر خویش می لرزم
نمی داند کسی افسرده جانان را چه پیش آمد
بهار آمد ولی یک غنچه از بستان نمی روید
چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد ؟

بهـمن
12th August 2011, 05:15 PM
سفر مکن


هر چه کنی بکن ولی ،
از بر من سفر مکن
یا که چو می روی، مرا
وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم
از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا
یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زینهمه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن
یوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق، می کُشد
خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن

بهـمن
12th August 2011, 05:17 PM
گوش به زنگ


نمیدانی دلم بسیار تنگست
میان ما و تو دیوار سنگست
به امیدی که بر گردی دوباره
نگاهم بر در و گوشم به زنگست

بهـمن
12th August 2011, 05:17 PM
قیامتی و انابتی

زمین چک شده کوه بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
به پا خاست هنگامه ی رستخیز
همه دیده ها سرخ و خونابه ریز
قریا و پروین به هم ریخته
همه عقد منظومه بگسیخته
پرکنده مردم چو پروانه ها
چو موران که دورند از لانه ها
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نماند زمان
سراسیمه در کوه و صحرا وحوش
ز اعماق دریا براید خروش
دمیده بسی تفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
بر اید ز عمق زمین های و هو
به یکدم شود گورها زیر و رو
همه موی کن و مویه کن بیمناک
نفس آتش آسا زبان چک چک
گریزنده مادر ز فرزند خویش
پدر نیست دلسوز دلبند خویش
همه کوهها پنبه ی سوده گیر
زمین و زمان را تو نابوده گیر
نیابی به پشت زمین آدمی
همه وعده ها راست بینی همی
شکافنده بشکافد این خاک را
بهم ریزد ایوان فلک را
به هر سو روان کوهها همچو رود
ستاره فتد بر زمین در سجود
چو آغاز صبح قیامت شود
گنهکار غرق ندامت شود
برآرد خروشی که ای وای من
چه وحشت سرایی بود جای من
ستم پیشه را لرزه ها بر تنست
که این خود مجازات اهریمن است
گنه پیشه چون شمع افروخته
تن آتش گرفته زبان سوخته
در آن عرصه ی ضجه ی وای وای
پناهی نباشد به غیر از خدای
ز بیم قیامت همه اشک ریز
بنی آدم از یکدیگر در گریز
به فرزند مادر برآرد خروش
رهایم کن و دیده از من بپوش
که من خود پریشان و بیچاره ام
در این وادی هول آواره ام
ملک می زند نعره بر آدمی
که الملک لله باشد همی
بیندیش و با دیده ی تیز بین
سرای قیامت شرر خیز بین
بپا می شود دادگاه خدای
بدا بر گنهکار نا پارسای
خدایا ز فردا بلرزد تنم
ز بیم قیامت همه شیونم
بزرگا گنه جان من تیره کرد
هوی و هوس را به ما چیره کرد
تو باغی و من در دمن مانده ام
بدا بر سرایی که من مانده ام
تو نوری و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
خدایا در آن ورطه ی هولناک
مبادا گنهکار خیزم ز خاک
در ‌آن بی پناهی پناهم بده
ز رحمت به فردوس راهم بده
خطا گفتم ای مهربان بر عباد
که دور از تو فردوس و جنت مباد
ز جنت همه آرزویم تویی
به فردوس هم آنچه جویم تویی
دلم را به شوق تو پیراستم
که تنها ز هستی تو را خواستم
تو بودی به هر حال معبود من
تو هستی به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشویی بده
به خاک درت آبرویی بده
به مردن مرا از گنه پاک کن
چو بخشیده ای همدم خاک کن
نگویم که در بر رخم باز نیست
همای مرا حال پرواز نیست
اگر چه خدا جوی دیرینه ام
نشسته غباری بر ایینه ام
مرا نفس اماره در خاک کن
به مهرت غبار از دلم پاک کن
به دست تو ایینه یابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد طلا
به فرمان تو گل بر اید ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ
چراغ همه آسمان ها ز تست
تویی بی نشان این نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گل نشست
بسی نغمه در نای بلبل نشست
همه رود ها در خروش تواند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر فرمان باران دهی
گل و لاله بر مرغزاران دهی
ز آهو بر آورده یی بوی مشک
عطا کرده یی میوه از چوب خشک
تو رخشنده کردی دل مشتری
چه کس می کند جز تو میناگری
مه و مهر روشن دو فانوس تست
همه آسمانها زمین بوس تست
جهان از تو بالا و پستی گرفت
همه نیستی از تو هستی گرفت
تو بر خیل جنبندگان جان دهی
تو هستی که بر ذره فرمان دهی
عطای تو بر چشم ما خواب ریخت
به شب بر فلک نور مهتاب ریخت
به هرجا نشستم خیال تو بود
به هر باغ دیدم جمال تو بود
بسا نقش بر سنگ بگذاشتی
سپاست که بر صخره گل کاشتی
همه نخل ها سبز پوش تواند
همه نحل ها باده نوش تواند
خدایا جهان پر ز آهنگ تست
به هر گل نموداری از رنگ تست
تو از کوه ها چشمه انگیختی
تو در آب ها زندگی ریختی
ز چشم غزالان تو را دیده ام
به بوی تو از شاخه گل چیده ام
برآری بسی چشمه از سنگها
به یک گل عطا کرده یی رنگ ها
به دریا که خود عالمی دیگرست
درون صدف ها بسی گوهر ست
خدایا چه گویم چه ها کرده یی
گل از قعر دریا برآورده یی
شدم در شگفتی ز دیدار سنگ
که هر سنگ دریاست هفتاد رنگ
به دریا هنرها برافراختی
به دریاچه گلخانه ها ساختی
به جنگل اگر پا گذارد کسی
ز حیرت تحمل نیارد بسی
ز بیننده گل می کند دلبری
به هر برگ صد گونه صورتگری
هوا سبز و سرتاسر بیشه سبز
درخت ارغوانی ولی ریشه سبز
به جنگل بیا و نقش کندو بین
چو بینی همه نقشه ی او ببین
کجا می تواند کسی حس کند
که زنبور کار مهندس کند
به جز او که گفت آن نواندیش را
مسدس کند خانه ی خویش را
که آموختنش دل به گل باختن
به گلها نشستن عسل ساختن
چه صورتگری نقش گل ریخته
چه دستی چنین طرحی انگیخته
یه گلها چه کس این همه رنگ داد
به بلبل چه کس شور آهنگ داد
چه کس روشنی در قمر ریخته
چو فانوس بی تکیه آویخته
چه کس بیشه را این همه رنگ زد
چه دستی دو صد نقشه بر سنگ زد
اگر باشدت دیده ی دل نکوست
به هر پرده ی چشم ما نقش اوست
ببین مردم چشم خود را دمی
که در نقطه پیدا بود عالمی
خدایا توهستی در اندیشه ام
دود نور تو در رگ و ریشه ام
بزرگا ز حیرت به فریاد من
ز پا تا به سر حیرت آباد من
از این باده هایی که در دست تست
سرا پا وجودم همه مست تست
ز مستی ندانم ره خانه را
نداند کسی حال دیوانه را
کجا مور داند سلیمان کجاست
کجا لعل داند بدخشان کجاست
ز بس نقش حیرت به دل میزنی
کلاه از سر عقل می افکنی
ندانم به درگاه نتو چیستم
چه گویم که خود کمتر از نیستم
چنانم به حیرت که دیوانه ام
به شمع تو عمریست پروانه ام
از این شمع خلقت برافروختن
چه اید ز پروانه جز سوختن

بهـمن
13th August 2011, 12:19 AM
اینه ی تیره
در پیر خمیده هوسی پیدا نیست
در پیکر بی جان نفسی پیدا نیست
گفتی که خدا ز چشم من پنهانست
در اینه ی تیره کسی پیدا نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:19 AM
روشن ترین اینه
خرم آن مرغ که آزاد شود از قفسش
نغمه خوان پر بگشاید به هوای هوسش
بیدل آن بلبل افسرده که هنگام بهار
شود آویخته بر شاخه ی گل ها قفسش
مست آواره بسی شاد شود در شب سرد
که بیفتد به سر راه و بگیرد عسسش
کاروانی که بود بدرقه اش اشک وداع
ناله خیزد ز دل من به صدای جرسش
هرکسی لب بگشاید به هواداری خلق
عطر گلهای بهاری بدمد از نفسش
ناخدا در دل دریا نکند میل غدیر
رهرو راه توکل چه نیازی به کسش؟
هنر مرد به چشم همه مردم پیداست
نیست روشنتر از این اینه در دسترسش !

بهـمن
13th August 2011, 12:19 AM
در خواب
ز راه آمد سر انگشتی به در زد
ز هر گلدان گلی چید و به سر زد
چو مرغ نغمه خوان در خوابم آمد
گشودهم دیده را از خانه پر زد

بهـمن
13th August 2011, 12:19 AM
سوسوی چراغ


در فصل بهاران لب جوی و دل باغی
خوش باشد اگر دست دهد وصل فراغی
بر بستر گل تکیه زنی بی غم ایام
یک لحظه نگیرد ز تو اندوه سراغی
بنگر که نسیم از همه سو پیک بهرست
تا عطر چمن را برساند به دماغی
از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب
چون عطر هلو را شنوم از دم باغی
دل می بردم نیمشبان با تن تنها
در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی

بهـمن
13th August 2011, 12:19 AM
باده ی توحید


سحری بود و دلم مست گل آواز سروش
دیده پر اشک و لبم بسته و جانم به خروش
دلربا زمزمه ی بلبل شوریده به باغ
نرم نرمک غزل باد بهاری در گوش
شب مهتابی و بزم چمن از نقره سپید
ماه در جلوه چنان دختر مهتاب فروش
پی خوشبویی عالم همه جا پیک نسیم
شادمان پویه کنان عطر اقاقی بر دوش
دختر غنچه به خواب خوش و نرگس بیدار
بلبلان گرم غزلخوانی و گلهای خاموش
بانوی بید سر زلف برافشانده با باغ
شانه می زد همه دم با سحر بر گیسویش
شاخه یاقوت نشان بود ز بسیاری گل
قامت سرو هم از نسترنان مخمل پوش
عندلیبی به کنار گل و سرگرم نیاز
که ببین حال من و ناز به عاشق مفروش
روی گل در عرق شرم ز تشویش وصال
پر بگشاده ی بلبل ز دو سو چون آغوش
لاله ها ساغر لرزنده ی بلبل که بگیر
ارغوان ساقی پروانه ی لرزان که بنوش
رازها میشکفد از لب گل وقت سحر
روشن آن دل که به هر حال بود راز نیوش
نقش ها بلعجب و چهره ی نقاش نهان
جان عارف همه روشن ز تماشای نقوش
مست آن منظره ها بودم و دیوانه ی دوست
آن چنان مست که افتادم و دفتم از هوش
سرخوش از باده ی توحید نخفتم تا صبح
کاشکی هر نفسم عمر براید چون دوش
چه شب عمر فزایی همه مستی همه شور
چه بهاری چه هوایی همه لذت همه نوش

بهـمن
13th August 2011, 12:19 AM
چراغ جان

این خرمن جان آدمی سوختنیست
در عمر تو بس حکمت آموختنیست
خامش منشین و شعله در خویش افکن
کاین طفه چراغیست که افروختنیست

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
خش خش پا


ای گوش دل من به گل آهنگ صدایت
وی نای وجودم به تمنای نوایت
چون بانگ پرندین تو از دور بر اید
مستانه دود در رگ من خون صدایت
با قافله ی صبح بیا همره خورشید
تا جان بدمد در تن ما بانگ درابت
بر چشمه ی مهتاب زده هاله ی ابرست
با ریخته بر مرمر تو زلف رهایت
گر مژده ی دامم بدهی دانه نخواهم
پرواز کنم همچو کبوتر به هوایت
طرحی ز سر زلف تو بر شانه ی من بود
هر نسترنی ریخت به دیوار سرایت
چون برگ درختان ز نسیمی بخروشد
در گوش من اید به گمان خش خش پایت
دارم همه شب دست دعا سوی سماوات
کز چشم حسودان بسپارم به خدایت
ما را به سحر یاد کن ای همسفر شب
جان و دل یک قافله محتاج دعایت
چشمم به در و سینه ی من خانه ی مهرت
گوش دل من هم به گل آهنگ صدایت
در شام سیه از مه و پروین خبری نیست
ای شلمت شب دیده ی من سوی سهایت
ای عمر گرانمایه تو را قدر شناسم باک لحظه نپوشم نظر از ثانیه هایت
گر در پی نامی به هنر دست برآور
خود دشمن حاسد کند انگشت نمایت

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
کو هوشیار
بالای تو را که دید کو پست نشد ؟
یا پای کشید از تو و از دست نشد ؟
کو عارف هشیار که با دیدن تو
از گردش جام نگهت مست نشد ؟

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
الاهی
الاهی غمم بار خاطر نباشد
که در غم مرا جان صابر نباشد
الاهی نباشد وداعی و گر هست
برای کسی بار آخر نباشد
به هنگام کوچ عزیزان الاهی
نگه کردن از چشم شاعر نباشد
الاهی کسی را که من دوست دارم
به دوران عمرم مسافر نباشد

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
میهمان گل


در فصل گل چو بلبل مستم به جان گل
لبخند می زنم چو بیابم نشان گل
در جشن باغ خنده ی گل را عزیز دار
شادی گزین که دیر نپاید زمان گل
در بستری ز عطر بخواباندت به ناز
یک شب اگر به باغ شوی میهمان گل
گل را مچین ز شاخه که گریان شود بهار
با گل وفا کنید شما را به جان گل
آغوش خویش بستر بلبل کند ز مهر
ای جان من فدای دل مهربان گل
وقتی تگرگ می شکند جام لاله را
از داغ او به گریه فتد باغبان گل
گوید که عمر می گذرد با شتاب باد
بشنو حدیث رفتن خود از زبان گل
گر عاشقی بیا و ببین لطف عشق را
شبنم چه نرم بوسه زند بر دهان گل
الماس دانه دانه ی شبنم به گل نگر
بس دیدنیست چهره ی گوهر نشان گل
دست بهار گوهر باران صبح را
همچون نگین نشانده چه زیبا میان گل
به به چه دلرباست که ماهی در آفتاب
زلف بلند خویش کند سایبان گل
کو شهرزاد عنچه لبم در شب بهار ؟
تا بشنوم به بوسه از او داستان گل

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
نقش بی نگار



به بستان ها نسیم نو بهار
به جنگل ها سرود آبشارم
به هر صحرا پیام فرودینم
به هر گلشن نوای جویبارم
به چشم مهوشان الماس اشکم
به گوش نازنینان گوشوارم
ز عهد کودکی درس محبت
چ خوش تعلیم داد آموزگارم
منم نقاش و با اشکی چو شنگرف
زنم بر چهره نقشی بی نگارم
گلنداما به گیوسی تو سوگند
که بی چشمان مستت در خمارم
اگر یارم شوی منت پذیرم
و گر خوارم کنی خدمتگزارم
اگر جان بردم از چنگ غم تو
به چشمانت که از جان شرمسارم
من آن یعقوب غمگینم که عمریست
ز هجران دو یوسف اشکبارم
زمانه دیدن من بر نتابد
که چون خاری به چشم روزگارم
به در بردم ز میدان گوی معنی
که در دشت بلاغت تکسوارم
به جمع دوستان صفرم ز تسلیم
و گر دشمن بر اید صد هزارم
غلام آن حریفانم که دانند
به ملک لفظ و معنی شهریارم
رسد روزی که دشمن هم ز خجلت
گل اشکی فشاند بر مزارم

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
پروانه باز


تو از عشق حقیقی بی نیازی
دو رنگی کهنه کاری صحنه سازی
تو یار ما نیی عاشق تراشی
تو شمع ما نیی پروانه بازی

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
فرهاد یکه تاز


در سوختن دلیرم در نغمه یکه تازم
چنگم که میخروشم شمعم که می گدازم
با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم
پروانه می گریزد از آتش درونم
شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم
خوش دولتیست آن دم کز عشق و شور و مستی
در حالت دعایم در خلوت نیازم
کی می رود ز یادم آن جذبه ها که گاهی
با ندبه در سکوتم با گریه در نمازم
تاری ز زلف یاری یک شب به چنگم آمد
گفتم که چیستی
گفت من قصه یی درازم
چشمان او به مستی گفتا که دلفریبم
ناز نگاه گرمش گفتا که دلنوازم
من نغمه ام سرودم نایم نوای عودم
ناله در عراقم با مویه در حجازم
سلطان وقت خویشم در زیر قصر گردون
با یار همزبانم وز خواجه بی نیازم
دیوانه ی زمانم در عشق جانفشانم
مجنون کوچه گردم فرهاد یکه تازم

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
بر در خانه ی دشمن



من چو اینه ز دنیای صفا می ایم
پیش جور تو به تسلیم و رضا می ایم
ساز نازکدلم و تار از موی خیال
که ز آهنگ نسیمی به نوا می ایم
ناله یی گر که برآری ز سر صدق و نیاز
با دل خسته به دنبال صدا می ایم
رهرو کعبه ی مهرم من و با گرد سفر
تا در مروه ی دل هزار صفا می ایم
کینه ی کس به دلم ندارد هرگز
بر در خانه ی دشمن به دعا می ایم
دشمنا در به رخم گر که ببندی همه شب
چون نسیم سحر از پنجره ها می ایم
ای غریبان همه شب با دل دردآلوده
همره اشک به بالین شما می ایم
چشم بیمار تو را دیده و جان یافته ام
نظری کن که به امید شفا می ایم
خواجه ی زر طلب از کعبه چو می آمد گفت
از منا بار دگر سوی منا می ایم
آسمانا ز شب تیره به پرواز خیال
گریه آلوده به دیدار سها می ایم

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
اصالت الله



با همه درد و غم و ملالت انسان
چیست در این زندگی رسالت انسان
بر اثر بندگی رب جلیل است
مرتبه ی آدم و جلالت انسان
گر ز نعیم بهشت دیده بپوشید
راه به دوزخ برد حوالت انسان
سوره به سوره ببین کتاب مبین را
قول خدا بهر استمالت انسان
دوری از حق دلیل نفس پرستیست
اینهمه غافل مشو ز حالت اسنان
قصه ی نمرود را بخوان و بیندیش
عجب بشر بنگر و رذالت انسان
گفت خدا کادمی ظلوم و جهول است
اصل چنین است در جهالت انسان
بنده ی خودبین زند صلای اناالحق
وه به کجامی رسد ضلالت انسان
نیست اصالت به جز اصالت الله
بی خبران پیرو اصالت انسان

بهـمن
13th August 2011, 12:20 AM
هم اندیشه


من مرد محبتم جفا پیشه نیم
دانی تو که من درخت بی ریشه نیم
گویی که چرا ز من گریزان شده یی
همرنگ تو ام ولی هم اندیشه نیم

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
با تو بودن


من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن
من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
فریبایی



چمن ها بی تو زیبایی ندارد
بهار و گل دلارایی ندارد
فریب کس نخوردم جز تو ای یار
که دیگر کس فریبایی ندارد

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
کهنه زدایی



ای دل اندوهگین شادنمایی کن
حیله نشاید تو را کار ریایی مکن
گر که تو خد مانده یی در شب تاریک جهل
مردم گمگشته راراهنمایی مکن
این همه ترفند چیست راست بگو مرد باش
گر که مرا دشمنی دوست نایی مکن
ای دل یکتا پرست عشق بیاور به دست
چون که رسیدی به دوست عزم جدایی مکن
میکده یی نیمسشب عرصه ی مستان اوست
بر در پیر مغان باده ستایی مکن
از من و ما دور شو اینه ی نور شو
این همه سرکش مباش کفرگرایی مکن
بنده ی درمانده یی ذکر انالحق مگوی
پنبه ی خود رابزن فکر خدایی مکن
مرغک عزلت گرین تا که پی دانه یی
از قفس تنگ خویش یاد رهایی مکن
با سخن یاوه رنگ دو ز نوی میزنی
دفتر خود را بشوی کهنه زدایی مکن
اینه ی شعر را تاب غبار تو نیست
گر به ادب عاشقی یاوه سرایی مکن
خواری خود را مخواه بنده ی غربی مشو
بر سر خوان فرنگ لقمه ربایی مکن
شاعر آزاده باش راه گدایان مپوی
بر در ارباب زر روی گدایی مکن

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
شگفتا



هزاران آفرین بر تو دلارامی دل انگیزی
قیامت قامتی داری چه بنشینی چه برخیزی
سراپا گلبنی جانا مگر باغ همزادی
گل اندامی گل آمیزی گلاب افشان و گلبیزی
ز دلها آفرین خیزد چو چشمت را بگردانی
شوند اینه ها حیران چو زلفت را به رخ ریزی
بهاران سر انگشت هزاران غنچه رویاند
اگر بر شاخه ی خشکی چو برگ گل بیاویزی
نسیم زلف جانبخشت درختان را به رقص آرد
تو پیک نو بهارانی مسیح فصل پاییزی
کند بلبل غزلخوانی اگر گیسو برافشانی
گلاب افشان شود شبنم اگر با گل در آمیزی
میان غنچهها منشین کهترسم گل به رشک اید
بدین نازک تنی باید که از گل ها بپرهیزی
ز بلبل نغمه برخیزد اگر در باغ بنشینی
به پیشت سرو بنشیند اگر از سبزه برخیزی
تو در آغوش پیراهن چو ماهی در دل ابری
مبادا از شبم چون خنده ی مهتاب بگریزی
من از بیداد مجنونی اگر همتای فرهادم
تو از غوغای لیلایی دو صد شیرین پرویزی
بدین تاب سر گیسو چرا از غصه بی تابی
فدای مستی چشمت چرا از گریه لبریزی
شگفتا قند میسایی بدین شیرین سخن گفتن
ز لبها گل برافشانی ز نی ها شکر انگیزی

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
معنای آدم



زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن
کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامهی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمشب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا براید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
گمان جدایی


دمی فکر رهایی را نکردم
خیال آشنایی را نکردم
جدایی را گمان کردم ولیکن
گمان این جدایی را نکردم

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
لحظه ی پرواز


پسر گمشده ام
مرغک زخمی من
فصل زیبای بهار
وقت پرواز تو در عرصه ی صحرا ها بود
لیک بال تو شکست
خواستی نغمه زن باغ بهاران باشی
خشم توفان خزان
گلوی نغمه سرایت را بست
پسر گمشده ام
تو بگو من چه کنم با غم داغ بزرگ
من تنها چه کنم ؟
مرغکم پر زد و رفت
سینه ام چون قفسی است
بی پرنده قفس خالی خود را چه کنم
پسرم مرد و به چشمم همه باغ است خزان
سینه می سوزد از این داغ خدایا چه کنم
مرغک من پر خون الودت
همزبان دل تنهای منست
نغمه ی خاموشت
لحظه ی تنهایی
تسلیت گوی دلم در همه شب های منست
مرغک خاموشم
همه شب زمزمه پرداز توام
در سکوت شب خود تشنه ی آواز توام
مرغک خون آلود
سوی کاشانه بیا
پر بزن منتظر لحظه ی پرواز توام

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
سوختن در قفس


به داغت آرزو مرد و هوس سوخت
در این آتشفشان حتی نفس سوخت
خدایا سوز دل را با که گویم
که زیبا مرغک من در قفس سوخت

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
گل من بنشین

چون فصل بهار آمد با من به چمن بنشین
دامن مکش از دستم بنشین گل من! بنشین
خوش خویی و گلرویی، مهتاب سمن بویی
تا دل ببری از گل ای غنچه دهن! بنشین
تو ماه منی یارا! تا خیره کنی ما را
مریخ و ثریا را بر زلف بزن بنشین
بنشین که صفا داری گیسوی رها داری
گر مهر به ما داری چون مه به چمن بنشین
گردیم، سمندت را، صیدیم، کمندت را
گیسوی بلندت را بر شانه فکن، بنشین
ای گلرخ گلدامن پرهیز کن از دشمن
چون دوست شدی با من بر دیده ی من بنشین
ماه چمنی جانا چون یاسمنی جانا
سیمینه تنی جانا در پیش سمن بنشین
در پای تو چون خاکم نه خاک که خاشاکم
بنگر دل غمناکم آن را مشِکن بنشین
من عاشق دلتنگم، خوارم چون گل سنگم
بر گونه ی بی رنگم، یک بوسه بزن و بنشین
تو عطر وطن داری، دانم غم من داری
گر شور سخن داری، با ما به سخن بنشین

بهـمن
13th August 2011, 12:21 AM
غنچه های هنر



چگونه جلوه کند ماه در برابر تو
که آفتاب نتابد زشرم منظر تو
به شاخه بوسه زدی شاخه در خزان گل کرد
بهار می شود از یوسه ی مکرر تو
مسیح چشم تو جان می دهد به ناز نگاه
فدای معجزه چشمان ناز پرور تو
نظیر روی تو هرگز نمی توانم دید
مگر که اینه یی آورم برابر تو
مرا به گل چه نیازی که لحظه لحظه نسیم
شمیمی آورد از گیسوی معطر تو
به یک نگاه دلم را در آتش افکندی
خدا بداد رسد از نگاه دیگر تو
فقیر میکده را هم به جرعه یی دربای
چو ریخت دست زمان باده یی به ساغر تو
به جان دوست ز جانت ملال برخیزد
اگر خدا بنشیند به عمق باور تو
تو سایه بخش عقابان ابر پیمایی
چه قدرتیست که ایزد نهاده در پر تو
گلاب می چکد از خامه ات مبارک باد
که غنچه های هنر میدمد از دفتر تو

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
درود آسمانی ها




زبانم بسته ای یاران کجا شد همزبانی ها
دریغا دست گرمی کو چه شد آن مهربانی ها
چه می جویی ره بستان تو ای بلبل که آخر شد
بهار گلفشانی ها صفای نغمه خوانی ها
عسل در جام کن ساقی که از مستان این مجلس
به جز تلخی نمی بینم
چه شد شیرین زبانی ها
گره از ابروان برچین لبت را شهد باران کن
به نخوت پیش ما منشین چه سودا از سرگردانی ها
جهان سفله پرور با خردمندان نمی جوشد
فغان از دانش اندوزی دریغ از نکته دانی ها
گل آوردم ولی دشمن به چشمم خار می پاشد
چنین دادند نامردم جزای گلفشانی ها
ز مهر روی فرزندان دلم خورشید باران شد
بود لبخند گل پاداش رنج باغبانی ها
جوانا می روی غافل کجا دانستی از مستی
که می تازد توانایی به سوی ناتوانی ها
ز پیر خسته در راهی بر آمد آه جانکاهی
که دور ما گذشت اما دریغا از جوانی ها
به دنیا هر چه دل بندی نداند رسم دلداری
سرانجام از تو جان خواهد به جرم جانفشانی ها
تو بر پشت زمین گر روی خوش بر خلق بنمایی
چو باران بر سرت بارد درود آسمانی ها

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
روز میلاد



برای من شب کتم است روز میلادت
فدای آن که چنین خوب و نازنین زادت
بپوی در ره شادی تو مبارک باد
بنوش شهد جوانی که نوش جان بادت
تو مرغ عشق منی نغمه خوان گلشن باش
خدا نگه بدارد ز چشم صیادت
اگر چه خسرو مایی ولیک شیرینی
همیشه شاد بمانی به کام فرهادت
نسیم یاد تو همراه لحظه های منست
بگو چگونه توان بود غافل از یادت
سپاس گوی خدا باش و دل ز دوست مگیر
به شکر چهره ی زیبنده ی خدادادت
گزند اگر رسدت ناله در سحر افکن
که لطف حق همه دم می رسد به فریادت
دعا کنم که همه عمر تو به سامان باد
به گوش کس نرسد ناله از دل شادت
گزافه گوی نیم عیش خوش به کامت باد
برای من شب کام است صبح میلادت

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
ای دور نزدیک


ای همزاد
ای همرنگ
ای بی من و همیشه با من
یاد تو چون پرستوها
یا چون لک لک های مهاجر
لحظه لحظه به باغ خیالم سفر میکند
گفتی که هر شب واژه های شعرم را
با اشک میشویی
من هم هر لحظه یاد تو را در پریشانی خیال می پیچم
ای عطر عاطفه
گفتی کهع با شعر من همسفر یادی
پروازت مبارک باد
من هم هنگامی که مرغان دریایی
پرواز شوخ و شنگ خود را می آغازند
و گه گاه بر موج تن میسایند
سفررا در ذهنم تداعی می کنند
سفری که آرزویش آسان است
و پرواز مشکل
ای نزدیک دور
و ای دور نزدیک
خطی است در کنار افق و دوردست دریا ها
که خط جدایی ماست
تو هنگامی که بر بال های عقاب سفر نشستی
پرواز کردی و از آن خط گذشتی
اما آن خط برای من خط جداییست
گویی آن خط دیوار حصار بلندیست
و من و تو در دو سوی دیوار
فریاد می زنیم و
اشک می ریزیم
یکدگر را می شناسیم
صدای هم را می شنویم
اما دریغ
چهره ی هم را نمی بینیم
و چه سخت است
شنیدن و ندیدن
دوست داشتن و به هم نرسیدن
در خیال من این دیوار تا کهکشان برافراشته است
اما من نا امید نیستم
یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه
خورشید من
غروب شفق را به تماشا می نشینم
سفر خورشید را می گویم
چه زیبا سفر میکند
اما چه غریب
چه تنها
چه بی کس
چه بی مشایعت
چون عروسی با تو ابر
همانند عروس بی مادر
نخست می خندد و سپس می گرید
و آرام آرام به دیار تو می اید
من غروبش را مینگرم و تو طلوعش را
من وداعش را می شنوم و تو سلامش را
من بدرودش را و تو درودش را
از من قهر می کند و با تو آشتی
می خواهم به او پیغام بدهم
تا از سوی من ببوسدت
اما صدایم را نمی شنود و در هاله ی ابر پنهان می شود
گاه به قول بچه ها دالی میکند و گاه می گریزد
او می رود ومن میگریم
او بدرود می گوید و من در دل به تو درود میفرستم
در این هنگام است که لبخند تو را
در برکه ی اشک خویش تماشا می کنم
و چه تماشای دلپذیری
خود را فریب می دهم که اگر من میگریم
تو میخندی
و اگر پیام آور من نیست
لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل می کند
اگر هیچ نیست
اگر بی پیام من به سوی تو می اید
دست کم یک نقطه ی نگاه مشترک که هست
یک نقطه ی اتصال یک بهانه ی دیدار
ببین به چه چیزها دلخوشم
آری من با غروب خورشید می گیریم
و تو با طلوع او می خندی
اما نمی دانم چرا در همان لحظه
ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر می نگرم
که کریم تر از ابر می گرید
و بلور اشک های کریمانه ات
از میان مژگان سیاهت از میان یک جفت چشم نگران
و غمگین
از میان ابر از میان افق جوانه می زند و می شکفد
و در اقیانوسی دور می چکد
سقوط اشکها تو در آب ها
موج بر نمی انگیزد و طوفان را به آشوب دعوت میکند
ای غمگین
ای زاده ی غم
ای نشاط و ای فرزند نشاط
ای واژه ی صفا و صمیمیت
ای معنی کرامت
ای همه ایثار
ای عشق و ای تجسم محبت
ای همه پرواز
هر شب که با یاد تو به خلوت می روم
در این آهنگم که سازهای شعر را کوک کنم
و نوت های واژه ها را بنویسم
و هماهنگی کلمات را به انتظار بنشینم
تا در تالار سکوت احساس خود را روی چنگی
افسونگر یپاشم
واژه های رقصنده
چون رنگین حباب هایی
در رویا و در بلندای خیالم در هم میلولند
و چون قطرات اشک رنگین در هم می لرزند
و رنگین کمان شعر
در شرق اندیشه ام و بر دیواره ی افق خیالم تقش می بندد
سپس همه آهنگ می شوند
هماهنگ می شوند
وزن می شوند
شور و حال می شوند
و شعر می شوند
شعری که تو می پسندی
ای من
ای همزاد
ای همسفر سالهای زندگی ام
سالهاست و شاید قرنهاست که من و تو
یک روح در دو پیکریم
یک معنی در دو واژه ایم
یک خورشید در دو آسمانیم
یک عشق در دو سینه ایم
و یک هستی در دو نیم ایم
شاید هم از یک روح
دو پیکر ساخته باشند
نازنینم
خیلی حرف دارم
اشکم اجازه می دهخد که بنویسم و بنویسم
اما یکی در سینه ام می گوید نه
ننویس
شاید او نخواند
شاید دوست نداشته باشد
ایا راست می گوید ؟

بدرود
شب بخیر

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
روشن بگو



در مهر بی نظیری در دلبری به نامی
چشم نو را بنازم کز هر نظر تمامی
در جامه یی پرندین چون شمع در حبابی
یا چون شراب گلرنگ لغزان میان جامی
دل های عاشقانست در دام گیسوانت
صد افرین چه صیدی صد مرحبا چه دامی
میخانه پیش چشمت تشبیه ناصوابی
گلخانه پیش رویت تصویر ناتمامی
بلبل زند صلایت آن دم که می نشینی
گل سر نهد به پایت وقتی که می خرامی
گل یا که ماهتابی یا زهره یا شهابی
ای آفتاب مجلس روشن بگو کدامی
ساقی اگر تو باش جان را به می فروشم
وز چشم تست ساغر جم را دهم به جامی
تنهای این دیارم ما را بخوان به بزمی
نکام روزگارم دل را رسان به کامی
هر شام مرغ بختم اید به غرفه ی من
اما هر صباحی پر میکشد به بامی
آن طرفه نازنینان رفتند از کنارم
ماییم و چشم گریان در حسرت پیامی
ای باد نو بهاران دورست کوی یاران
گر بگذاری بدان گل از ما رسان سلامی
جان در غزل دمیدی اعجوبه ی زمانی
گل بر سخن نشاندی جادوگر کلامی

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
وداع
آخرین شب گرم رفتن دیدمش
لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده ام گریان دلم بیمار بود
گفتمش از گریه لبریزم مرو
گفت جانا ناگزیرم ناگزیر
گفتم او را لحظه یی دیگر بمان
گفت می خواهم ولی دیرست دیر
در نگاهش خیره ماندم بی امید
سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسه های گریه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله های گوش او
ناگهان آهی کشید و گفت وای
زندگی زیباست گاهی گاه زشت
گریه را بس کن مرا آتش مزن
ناگزیرم از قبول سرنوشت
شعله زد در من چو دیدم موج اشک
برق زد در مستی چشمان او
اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن ماندیم و با رمز نگاه
گفت میدانم جدایی زود بود
با نگاه آخرینش بین ما
هایهای گریه بدرود بود

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
کوچه ی مهتابی
بی تو خاموش کوچه ی مهتابی ما
کس نداند خبری از شب بی خوابی ما
سقفی از دود سیه بر سر ما خیمه زدست
آسمانا چه شد آن منظره آبی ما
گرد ما کهنه حصاری ز جگن های غم است
کو نسیمی که وزد بر دل مردابی ما
چه توان کرد که از ابر سیه پیدا نیست
روز خورشیدی ما و شب مهتابی ما

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
مشکل کجاست

هم سخن بسیار دیدم همره همدل کجاست
عالم از دیوانه پر شد مردم عاقل کجاست
از خدابرگشتگان همراز اهریمن شدند
دشمن حق می خروشد دشمن باطل کجاست
همرهان رفتند و ره باریک و مقصد ناپدید
من به یاران کی رسم ای رهروان منزل کجاست
موج می کوبد به کشتی می کند دریا خروش
در دل شب راه را گم کرده ام ساحل کجاست
این گواهان جمله سود خویش می جویند و بس
دعوی خود با که گویم شاهد عادل کجاست
هر که را از ابلهان دیدم صلای عقل زد
وا شگفتا ای همه فرزانگان جاهل کجاست
درد خود با هر که گفتم چاره را آسان گرفت
گر که سهلت مینماید کار ما مشکل کجاست ؟

بهـمن
13th August 2011, 12:22 AM
هنر و مردم

فرزند هنر زاده ی جام و خم نیست
کار هنری میان مردم گم نیست
فریاد مزن ناله مکن آه مکش
میرد هنری که در دل مردم نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
زندگانی یادست



زندگانی همه صورتکده یی از یادست
یاد یاران قدیم
یاد خویشان صمیم
زندگانی یادست
دلم از یاد کسان هر شبه در فریادست
پدر و مادر محجوب ز کف رفته ی ما
یک زمان هم نفس یودند همه شادان همه سرخوش همه گویا بودند
زندگی معنی داشت
ناگهان دییده ز دنیا بستند
با دل و دیده ی پاک
سر نهادند به خاک
یادشان در دل ما
روحشان در افلاک
روزگاری من و تو با فرزند
شاد و خندان این همه با هم بودیم
گرد هم عشق مجسم بودیم
ناله د خانه ی ما راه نداشت
بی خبر از غم عالم بودیم
کم کمک روز جدایی آمد
پاره های تن ما از بر ما دور شدند
نازنینان رفتند
خانه های دل ما یکسره بی نور شدند
گرچه رفتند ولی خاطره هاشان برجاست
یادشان در دل ماست
دل ما ناشادست
ای پسر باور کن
زمدگانی یادست
دل به ایام مبند
با خبر باش که در طبع جهان بیدادست
خویشتن را مفریب شادی ما و تو بی بنیادست
خیمه هرجا بزنی روز دگر برباد ست
ای برادر هشدار
زندگانی یادست
دوستداران رفتند
همه یاران رفتند
مهربانان خفتند
گرد این بایده گوید که سواران رفتند
سالخوردان مردند
غمگساران رفتند
در نگاه چه کسی چهره ی خود را نگریم
دلبران ما هوشان اینه داران رفتند
حال گلگشت به گلزاری نیست
گلعذاران رفتند
همه خویشان همه خوبان همه یاران رفتند
زندگانی یادست
یاد خویشان صمیم
یاد خوبان ندیم
یاد یاران قدیم
زندگانی یادست
دلم از یاد کسان هر شبه در فریادست

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
خواب و افسانه



گلندامان همه شمعند و من پروانه ی ایشان
مکن منعم اگر عمری شدم دیوانه ی ایشان
ز چشم مسنشان در جام جانم باده میریزد
به هوشیاری نخواهم رفت از میخانه ی ایشان
دلم در سینه می لرزد به هنگام چمیدن ها
از آن گیسو که می رقصد به روی شانه ی ایشان
ز جمع آشنایان می گریزم در پریشانی
که در عالم نباشد غیر من بیگانه ی ایشان
نشاط از می چه میجویی دعای شب نشینان بین
که رحمت می چکد از ناله ی مستانه ی ایشان
صبوحی رارها کن صبح با مردان شب بنشین
که مستی ها بود در سفره ی صحانه ی اشان
سحرخیزان ز باغ شب گل توحید می چینند
دعا گلخانه ی آنان ملک پروانه ی ایشان
صفای زندگی را در رخ عشاق حق بنگر
که جان بر اهل عالم می دهد جانانه ی ایشان
به قصر خویش یادی کن ز کوخ آبرومندان
که کس هرگز نمی گیرد سراغ خانه ی ایشان
ز خاک رفتگان چون بگذری در خویش سیری کن
مگر از خواب بیدارت کند افسانه ی ایشان

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
خواب سبز

طوطی سبزی ز راه آمد به ناز
سبز پوش و سبز چشم و دلنواز
طوطی از ره آمد و پر باز کرد
با دل من گفتگو آغاز کرد
ناگهان چرخی زد و در یک تفس
شد اطاق کوچکم شکل قفس
هر کلامش نغمه یی در گوش من
نور عقل و چلچراغ هوش من
طوطی من ناگهان خاموش شد
زبان بگشودم و او گوش شد
گفتم ای سبز فریبا چیستی
من یقین دارم که طوطی نیستی
بال او را بوسه دادم بارها
شاید از او بشنوم گفتارها
لحظه یی شد طوطی زیبای من
شکل انسان یافت در رویای من
سبز پوش و سبز چشم و سبز فام
در سخن آمد به گلبانگ سلام
از شکوهش لرزه آمد در تنم
خود ندانستم ز حیرت کاین منم
چشم هایش از زمرد سبز تر
غرفه ی من باغ شد از هر نظر
تازه تر از گل صفای گردنش
بهر تو سختست باور کردنش
گفتم ای زیبا مگر نیلوفری
کز همه گلهای عالم بهتری
سبز چشما بس فریبا آمدی
آهوانه سوی صحرا امدی
از گل و مهتاب زیباتر تویی
وز همه عالم فریباتر تویی
چشم سبزت سبزتر از بیشه هاست
درک آن بالاتر از اندیشه هاست
نازنینی چون تو را نادیده کس
خار را گل میکنی با یک نفس
ی فرشته از کدامین کشوری
کاین چنین هوش من از سر می بری
گفت من نقشی ز رویای تو ام
خود نشان آرزوهای توام
هر چه خواهی عاشقی آغاز کن
زان پس در را به رویم باز کن
آن فریبا عزم رفتن کرد و من
همچو خاری در کنار یاسمن
پنجه را بردم درون موی او
برگرفته بوسه یی از روی او
بار دیگر شکل طوطی شد تنش
بالهای سبز شد پیراهنش
دست من در را به رویش باز کرد
طوطی من از قفس پرواز کرد
از خیال چشم من بی خواب شد
اشک شد رویای سبزم آب شد
من به عمر خود ندیدم خواب سبز
گرد تا گردم همه مهتاب سبز
در سپیده رشته ی خوابم گسست
شیشه های اشک در چشمم شکست
صبحگاهان عطر گلها بود و من
خاطرات شام رویا بود و من

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
قفس آزاد
من آن مرغم که امروز پری نیست
قفس زادم قفس را هم دری نیست
مرا گفتند روزی پر درآری
ولی در من چراغ باوری نیست
دلم شاد از نگاه مادرم بود
گشودم چشم و دیدم مادری نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
پروانه شو به هر باغ
با گلرخی به بستان گفتم پس از چمیدن
هنگام چیست گفتا با بوسه غنچه چیدن
گفتم که در لب تو جان منست گفتا
شیرین رسی به کامی با جان به لب رسیدن
گفتم که چیست رویت در شام زلف گفتا
مهتاب پشت ابرست در حالت دمیدن
گفتم ستاره ها چیست بر سقف آسمان گفت
اشکی بود به مژگان در لحظه ی چکیدن
خوش دولتیست با دوست در پای گل نشستن
وانگه حدیث دل از دلبران شنیدن
گاهی به روی ماهی با بوسه گل نشاندن
گه پا به پای یاری بر هر چمن چمیدن
کهتابشب چه زیباست با آفتابرویی
در زیر چتر گل ها بر سبزه آرمیدن
هر لحظه آن دلارام در کار دلرباییست
دلداده را نشاید دست از طلب کشیدن
آهووشا غزالا ما مست آن نگاهیم
چون آهوان خطا بود از عاشقان رمیدن
پروانه شو به هر باغ تا عطر گل بنوشی
ذوقی ندارد ای دل در پیله ها تنیدن
گیتی به کس نپاید وز او وفا نشاید
زین سنگدل همان به روزی طمع بریدن
حکم غزلسرایی بر نام ماست امروز
بر گو به هر که دارد شوق غزل شنیدن

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
دیر است ای امید
دیر است ای امید
جای درنگ نیست
صبر تمام شد
عشق است و ننگ نیست
مردم در انتظار
من عاشق تو ام دل عاشق ز سنگ نیست
دریانورد شو
بر کوه ها بزن
از قله ها بیا
من مرغ خسته ام
بسیار تیره شب که به الماس اشک ها
در انتظار شیشه ی شب را شکسته ام
دیرست ای امید
بگذر ز رودها
دریانورد باش
مرد نبرد باش
بر شو به کوهها
هنگامه گرد باش
از بیشه ها بیا
بشتاب و مرد باش
من مرغ خسته ام
من پای بسته ام
دیر است ای امید
س جای درنگ نیست
صبرم تمام شد
س عشق ست و ننگ نیست
مردم از انتظار
من عاشق توام دل عاشق ز سنگ نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
گرگ خونینه دهان
کشور از خیره سری چهره ی ویرانه گرفت
آتشی در عجم از تازی دیوانه گرفت
ای بسا مادر افسرده که با پنجه ی مهر
دزد بغداد از او کودک دردانه گرفت
گرگ خونینه دهان طفل ز هر کوچه ربود
پدر و مادر و فرزند ز هر خانه گرفت
بر سر سقزیان روز و شبان آتش ریخت
دود آن چرخ زد و در نفس بانه گرفت
یک زمان آتش او بر سر کاشان افتاد
وز عزیزان وطن گرمی کاشانه گرفت
از هوا شعله درافکند به شهر همدان
خرم آباد از او صورت غمخانه گرفت
خطه ی باختران را همه دم آتش زد
خواب را از شب آن مردم فرزانه گرفت
طفل نو پا چو گلی همره مادر میرفت
دزد تازی ز کفش گوهر یکدانه گرفت
دختر خرد چو پروانه به بستان می گشت
ناگهان صاعقه یی در پر پروانه گرفت
آشنا نیست به فرمان خدا آن سگ پست
زانکه فرماندهی از دولت بیگانه گرفت
خانه ی تازی دیوانه ز بن ویران باد
که از او کشور ما حالت ویران گرفت

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
نازنینم پسرم



نازنینم پسرم
عکس پر خنده ی دوران طفولیت تو
رو در روی منست
دل او سوی خداست
چشم او سوی منست
خنده ات می بردم در دل دوران قدیم
که جوان بودم و شاد
شاید این خنده ی تو
خنده بر روشنی موی منست
آری ای نور دلم
موی شبرنگ قدیمم امروز
موی همرنگ پر قوی منست
پسرم آگه باش
هرکسی فصل زمستان و بهاری دارد
آدمی زاده به هر دوره شکاری دارد
گر که نیروی جوانی نبود در تن من
ای زمان آهوی شعر
در کمند من و نیروی منست
جان بابا سر بانوی سخن
همه شب بر سر زانوی منست
هر نفس دختر دلبند غزل
در کنار من و پهلوی منست
تو ندانی که چه گل ها بدمد از قلمم
روح گلزار جهان گوشه ی مشکوی منست
باز هم خنده بزن
که گل خنده ی تو
در زمستان امید
در غمم تنهایی
یا به هر مرحله داروی منست
پسرم
گر چه از من دوری
عکس پر خنده ی دوران طفولیت تو
رو درروی منست
دل او سوی خداست
چشم او سوی منست
تو که فرزند منی شعر خداوند منی
نگه عاطفه خیز و لب پرخنده ی تو
چشمه ی عشق من و مرغ سخنگوی منست

بهـمن
13th August 2011, 12:23 AM
آتش و خاکستر
زمان در کار من افسونگری کرد
نپنداری که با من یاوری کرد
در اول آتشم زد از جدایی
در آخر موی من خاکستری کرد

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
اینه ی زمان
ببین ز پنجره ی چشمت آسمان پیداست
ان که ز یک مردمک جهان پیداست
تو مست حق نشدی ورنه رنگ باده ی ناب
بدون جام ز هر شاخه ی رزان پیداست
به پرده پرده ی قدرت اگر نظر فکنی
به چشم عشق بسی نکته ی نهان پیداست
نشانه هاست از او روشنای چشم تو و
به هر طرف نگری صنع بی نشان پیداست
زبان برگ سحرگه به گوش گل می گفت
که یار غزل مرغ نغمه خوان پیداست
بگو به ظلمتیان بهر روشنایی دل
چراغهای درخشان در آسمان پیداست
به نقشبندی نقش آفرین اگر نگری
چه رنگها که به هر برگ ارغوان پیداست
نوای بلبل و فریاد آهوان بشنو
که ذکر ایزد یکتا به هرزبان پیداست
سفر نمی کنی از خود وگرنه تا در دوست
منازلیست که راهش ز کهکشان پیداست
چه بهره ایست تو را در بهای عمر عزیز
ز گفته شرم مکن سودت از زیان پیداست
به واژه واژه ببین نقش من که اینهوار
به پرده پرده ی گل رنگ باغبان پیداست
به لطف دوست در اینده نیز ناموریم
که این نشانه در اینه ی زمان پیداست

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
ای دریا
در سکوت مدهش جنگل
در غروی ابری ساحل
موج دریا همچنان دیوانه یی مصروع
می کشد فریاد و سر را میزند بر سنگ
مرد تنها مرد غمگین مرد دیوانه
با دو چشم ماتت و اشک آلود
می کشد از قعر دل فریاد
های فرزندم
نازنین فرزند دلبندم
ای امید رفته در گرداب
بار دیگر آمدم بر ساحل دریا
تا دوباره بشنوم بانگ عزیبت را
سالها زان فاجغه بگذشت امامن
باز هم مرگ تو را باور نمیدارم
دخترم ای نور ای روشنترین مهتاب
ای امید رفته در گرداب
چشم پر اشکم چنان فانوس دریایی
باز دنبال تو میگردد
سالها زان فاجعه بگذشت اما من
با دل خوش باورم گفتم که می ایی
می شتابم هر طرف بیتاب
تا ببینم روی ماهت را به روی آب
تا بیابم گیسوانت را میان موج
تا به سویم بازگردی از دل گرداب
ای امید رفته از دستم کجا رفتی
سرنوشت را بپرسم از کدامین ماهی دریا
من کنار ساحل استادم صدایم کن
تا مگر بار دگر اید به گوشم بانگ غمگینت
تا که بردارم هزاران بوسه از گیسوی مشگینت
لحظه یی از دامن گردابها برگرد
تا ببینم بار دیگر خنده بر لب های شیرینت
دخترم برگرد
تا که بنشینم شبی دیگر به بالینت
های فرزندم
دخترم امید دلبندم
سالها زان فاجعه بگذشت
من کنار ساحل استادم صدایم کن
بانگ غمگینانه اش در دشت می پیجد
ناله ی او گریه آلودست
ای دریا نازنینم را کجا بردی
دترم جانم به لبم آمد کجا هستی
در جوابش ناله یی پر درد می اید
ای پدر من با تو ام اینجا
لرزه یی نا گه به جان مرد می اید
آه می اید به گوشم بانگ غمگینت
دخترم حس میکنم هر روز اینجایی
گر چه پنهانی ولی هر گوشه پیدایی
شاید اینک چون گلی بر روی دریایی
یا که شاید همچو مروارید در کام صدف هایی
ناله ی دختر به گوش مرد می پیچدنه
نه پدر غمگین مشو اینجام
خواب می بینم مگر ای دخترم جان پدر برگرد
چشم در راهم بیا از سفر برگرد
نازنینم انتظارت را کشت ما را دخترم بشتاب
عمر من چون شب شد ای مرغ سحر برگرد
دیگر از دریا صدایی جز هیاهو برنمیاید
لحظه های مدهش دردست
لحظه های ضجه ی مردست
موج ناآرام سر بر صخره می کوبد
نعره های مرد مجنون در فغان موج می پیچد
ای دریا دختر ما را کجا بردی
ای دریا گوهر ما را کجا بردی
ای دریا ای دریا ای ...ـ
بیشه تاریکست و دریا سهمگین و آسمان ابری
مرد تنها مضطرب مدهوش
ساحل آرام است اما اژدهای موج ها در جوش
قطره های اشک نومیدی به روی مرد می بارد
ناله های دخترک با همهمه می ایدش در گوش
موج می کوبد به ساحل ابر می گرید
مرد تنها کم کمک گم می شئود در جنگل خاموش

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
اصفهان
اصفهان ای اصفهان من تشنه زاینده رودت
هر زمان گویم سلامت هر نفس خوانم درودت
من به قربان تو و گل های زرد و سرخ و سبزت
جان فدای آسمان آبی و ابر کبودت
ای بسا شبها که عاشق بودم و تنهای تنها
گریه کردم گریه ها با هایهای زنده رودت
رنجها بردی ولی سر پیش ناکس خم نکردی
بارها آموزگار روزگاران آزمودت
سیلی افغان چو خوردی گریه ها کردم به خلوت
چون به فرقش کوفتی از جان فرستادم درودت
خوانده ام افسانه رنج و تعب را از سکونت
دیده ام مجموعه یدین و شرف را در وجودت
شادی و غم را نهادی پشت سر در روزگاران
دم به دم تاریخ گوید از فرازت و ز فرودت
چلستون ای چلستون از بزم های عهد دیرین
می رسد بر گوش من آوای نی بانگ سرودت
بر مشامم می وزد ای قصر تاریخی به شب ها
بوی جانبخش گلابت عطر روح افزای عودت
چارباغ ای چارباغ دلگشا سر سبز مانی
در امان دارد خدا پیوسته از چشم حسودت
باغ ها ای باغ های پر گل شهر سپاهان
زر ندارد آبرو در پیش خاک مشکسودت
ای سپاهان ای هنرهای جهان در آستینت
دست حق زد این همه نقش هنر بر تار وپودت
خود پل خواجو که چون سد سکندر می نماید
مانده بر جا از هنرمردان پیشین یادبودت
ای خداجوی سپاهان ای همه اخلاص و ایمان
ذوق عذفان در قیامت عشق یزدان در قعودت
می زند آتش به دل ها سوز گلبانگ نمازت
حال مستی در رکوعت طعم هستی در سجودت
زنده رود خوش بود هر نیمشب تنهای تنها
گریه کردن گوش دادن بر گل آواز سرودت
زنده رودا گریه کن چون من به سوگ نوجوانان
من فدای گریه هایت هایهایت رود رودت

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
بی توشه و بی خوشه
دلا بگذر از خواب و بیدار شو
مجالی نداری پی کار شو
همه دردها از دل ریش تست
تو ایینه شو چهره ها پیش تست
تو درمان دردی ولی غافلی
تو عالم نوردی چرا کاهلی
زمان نیست امروز فردای مگوی
چو گفتی به پیری دریغا مگوی
چرا بسته بالی پر باز کو
عقابا تو را حال پرواز کو
فسوسا که در کار سیم و زری
ندانی که خود از طلا برتری
بنی آدما هر من خو مباش
به دنبال شهوت به هر سو مباش
پس از عمر هفتاد و هشتاد سال
چه خسبی که دیگر نداری مجال
درختی ولی پیرو آشفته برگ
به گوشت رسد بانگ ناقوس مرگ
به بیهوده دستت ز هر سو دراز
به هرشاخه ات غنچه ی حرص و آز
تو باور نداری مگر مرگ را
که پاییز فانی کند برگ را
صلایی بزن باطن خفته را
به سامان رسان حال آشفته را
سفر پیش رویست و بی توشه یی
به کشت آمدی لیک بی خوشه یی
پرد ناگهان مرغ روح از قفس
چه سازی اگر بر نیاید نفس
چو رفتی به دست تهی وای تو
هزاران دریغا به فردای تو

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
قحط کمال
ما را از تلخگویی دشمن ملال نیست
در کیش ما ملال ز جاهل حلال نیست
از عشق من مپرس به چشمم نگاه کن
در عالم مشاهده جای سوال نیست
در کار قال عمر گرامی به سر رسید
دردا در این زمانه یکی اهل حال نیست
در چشم ما که روی چو خورشید دیده ایم
هر چهره ماه و هر خم ابرو هلال نیست
ما رهسپار بقاییم غم مدار
در دستگاه هستی مطلق زوال نیست
غافل مشو که مهلت توفیق اندکست
گر مرگ در رسد نفسی هم مجال نیست
با شعر تازه گوی ز پیشینیان ببر
ای خسته جان بکوش که قحط کمال نیست
مست حلاوت غزلم بی خبر ز خصم
ما را ز تلخگویی دشمن ملال نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
امیدی و نومیدی


ماه بهمن با دو تن از دوستان
می گذشتم از فضای بوستان
ساخت گلزار گل پاک بود
باغ پاییزی بسی غمناک بود
شاخه ها بشکسته برگ آویخته
برگ ها پژمرده گلها ریخته
از کلاغان بوستان غوغا زده
گلبنان افسرده و سرما زده
دوستی شد خیره بر برگ رزان
چشم او شد گریه آلود از خزان
نالهیی از ناامیدی برکشید
زان سپس دستی به چشم تر کشید
همره آهی بگفت ای دوستان
گل نمی روید دگر در بوستان
گفتمش مقهور عقل خویش باش
نازنینا عاقبت اندیش باش
جاودانه مرگ بستان نیست نیست
تا قیامت این زمستان نیست نیست
می رسد روزی که گل خندان شود
گل ز شبنم اینه بندان شود
باز گردد رود ها با های و هوی
آب رفته باز می اید به جوی
آبشاران سرکشد از کوه ها
تا برد از جان ما اندوه ها
میشود پرواه مست از بوی گل
می رباید بوسه ها از روی گل
چون رسد بر باغها پای نسیم
غنچه می خسبد به لالای نسیم
چشمه ها سر می زند از سنگ ها
بر شود از بلبلان آهنگ ها
می چکد همچون ستاره در چمن
چک چک باران به روی یاسمن
غنچه از باران لطیف و نم زده
برگ گل ها تازه و شبنم زده
باش و آوای پرستو را ببین
در دل مرداب ها قو را ببین
جوی ها چون اینه در ماهتاب
عکس شب بو در میان جوی آب
بار دیگر شاخه پرگل می شود
می درخشد باز هم مهتاب ها
عکسش افتد در دل مرداب ها
قو به هر مرداب می اید بسی
سینه را بر آب میساید بسی
پوپک اید شانه بر سر روی بام
بشنوی از طوطیان بانگ سلام
گل براید از درون خارها
نسترن ریزد سر دیوار ها
بنگری صحن چمن آراسته
باغ و صحرا دلکش و دلخواسته
لاله ها جامی ز شبنم میزنند
وز نسیمی جام بر هم می زنند
می خورد برآبها چنگ نسیم
موج می رقصد به آهنگ نسیم
عطر گل در خانه ها پر می زند
پیک گل بار دگر در میزند
چون بهار اید زمرد پرورد
خوشه های سبز گندم آورد
باز بلبل گرد گل پر می کشد
نسترن از شاخهها سر می کشد
باش تا فردا و جشن گل ببین
بانگ شادی نغمه ی بلبل ببین
نیست این پژمردگی ها پایدار
ما بگردیم و بگردد روزگار
نا امیدان را امیدی می رسد
شام را صبح سپیدی می رسد

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
ای بی خبر
این گنبد گردنده خدایی دارد
وین عمر گرانمایه بهایی دارد
ای بی خبر از مقصد خود آگه باش
کاین رفتن ما را به جایی دارد

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
در کعبه
خدایا عاشقی کور و کرم کرد
هوای قرب بی بال و پرم کرد
به شمع خانه ات پروانه گشتم
به یک م شعله اش خاکسترم کرد

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
باز شب آمد
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این اینه ها پیدا شد
نامه ی مهرتو دردیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد
نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد
گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد
ناگهان ید تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد
آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سوازدگی در وا شد
باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد
آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد
بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ی عجب بار دگر دور جدایی ها شد
ای پرستو ی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد
باز من ماندم و تنهایی و خونگرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
زخم کهنه
ای تلخ ای شرنگ
ای خانه زاد ننگ
ای دزد بد سرشت
ای هائن دو رنگ
گر در فلک ستاره شوی آرمت به چنگ
ور ماه نقره فام شوی پوشمت به شب
گر شب شوی به ضجه برانگیزمت ز خواب
ور در جهان به نام شوی پیچمت به ننگ
آب حیات اگر بشوی ریزمت به خاک
گر گل شوی به باغ و چمن می دهم به باد
گر دامنی ز غنچه شوی افکنم به آب
ور در میانه دم زنی از صلح و آشتی
با هر فریب و حیله برانگیزمت به جنگ
ای خانه زاد ننگ
ای خائن دورنگ
گر بر رخم غبار شوی شویمت به اشک
گر بر لبم ترانه شوی سوزمت به آه
گر یوسف زمانه شوی افکنم به چاه
گر جام پادشاه شوی کوبمت به سنگ
ای پست تیره رای
ای خانه زاد ننگ
دریا اگر شوی به خروش آرمت چو موج
گر بر شوی به ابر فرود آرمت ز اوج
گر پا نهی به بزم برون راننمت به قهر
شهدوم اگر دهی بنهم روی در شرنگ
گر بر شوی به کوه بیندازمت ز پای
گر صخره یی بزرگ شوی بر کنم ز جای
اینه گر شوی نهمت در میان زنگ
گر زلف چون کمند شوی می برم به تیغ
ور در هوا عقاب شوی می زنم به تیر
آن گونه کز زمین و زمان آرمت به تنگ
گر چون سگان کوی فغان بر کشی ز دل
هر لحظه گردن تو ببندم به پالهنگ
عیش از تو دورباد
ای خائن دورنگ
چشم تو کور بادای تلخ ای شرنگ
ای دزد بدسرشت
فکرت گسسته باد
ای خانه زاد ننگ
روح تو خسته باد
دست تو بسته باد
چون نام تو عشیره ی تو سرشکسته باد
اما تو نه ستاره شوی نه چمن نه ماه
ای پست روسیاه
ای اب زیر کاه
ای دشمن شرف
ای مظهر گناه
تو زخم کهنه یی
ای خوک جیفه خوار
ای ننگ روزگار
باید چو مار بادیه ها کوبمت به سنگ
ای خانه زاد ننگ
ای تلخ ای شرنگ
عیش از تو دور با د
ای خائن دورنگ

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
فکر خداوندی
ویان که ایزد را خریدارند بیدارند
خطا گویان که در دنیای پندارند بینارند
زراندوزان که از یاد خدا دورند مزدورند
گدیاین گر هوای او به سر دارند سردارند
ستمکاران اگر در کار دیوانند دوانند
بداندیشان اگر در ملک سردارند سربارند
نکویان دربر عاشق چو لرزانند ارزانند
و گر از صحبت بیگانه بیزارند گلزارند
فتوت پیشگان را نیست سودای زراندوزی
به زر باری ز دوش خلق بردرند اگر دارند
کسان گر دل به سوی دوست میرانند میرانند
گلندامان که یاد حق به دل دارند دلدارند
دغلکاران که در سیمای انسانن شیطانند
پلیدانی که دوزخ را خریدارند بسیارند
بدان کز جورشان مردم پریشانند ایشانند
به نیرنگ و فسون با این و آن یارند و عیارند
خداگویان اگر در خط منصورند محصورند

بهـمن
13th August 2011, 12:24 AM
خط امان
راز دل خود با همه مردم نتوان گفت
باید که ز بیگانه نهان کرد و نهان گفت
در پرده عجب مطرب زیرک به نوا خواند
آن قصه که با جمع پریشان نتوان گفت
دستی به گریبان زد و افسانه ی بیداد
با مویه به صد شور و نوا جامه دران گفت
با زمزمه ها قصه ی عمرر گذران را
در اینه ی دیده ی من آب روان گفت
گل خنده زند لیک پریشان رود از باغ
رازیست که در گوش دلم بادی خزان گفت
احوال بهاران و غم مهلت گل را
نرگس به چمن گفت ولیکن نگران گفت
جان بر سر روشنگری بزم کسان کن
کاین پند مرا شمع فروزان به زبان گفت
بر دختر رز بنگر و مست از می حق باش
این طرفه سخن با دل من شاخ رزان گفت
ما رهرو اقلیم خداییم و غمی نیست
زان یاوه که تر دامن آلوده دهان گفت
شد جان و دلم تشنه ی پیغام محمد
کو رمز شرف را به جهان از دل و جان گفت
ای گمشده اقلیم خداوند نقطه ی امن است
کاین دایره را مرشد ما خط امان گفت

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
از کرده پشیمان
سفری در پیش است
سفری در ره دوست
سفری سوی خدایی که همه عالم ازوست
توشه ات کو که سفر دشوارست
کوله بارت خالیست
سفر دور و درازی داری
نه به دل حال نیاز
نه بر سر شوق نمازی داری
می رسد روز دریغت ای دوست
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن ز تهی دستی خویش
سخت گریان باشی
دردمندی و از آن بی خبری
بهر بیماری خویش
کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی
اید آن دم که ز دیدار اجل
سخت گریان و هراسان باشی
همسفر آگه باش
روز دیگر دیرست
نکند سود تو را وقت رحیل
اگر از کرده پشیمان باشی

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
زیبای زیبا آفرین


ای خدا ای برتر از اندیشه ها
ای عیان در شاخه ها و ریشه ها
ای همه عالم پر از آوای تو
وی بیانم عاجز از معنای تو
عقل ما را عشق تو دیوانه کرد
جان ما را باده ات میخانه کرد
آسمان ها در خط پرگار تست
نقش گل ها پرده پرده کار تست
رنگ ها زد نقش تو بر کهکشان
آسمانها از تو شد اخترنشان
اختران گلهای باغ آسمان
کهکشان ها چلچراغ آسمان
زهره یک سو سوی دیگر مشتری
دیده ها حیران بین مینا گری
ای همه اندیشه ها حیران تو
پای هر پرگار سرگردان تو
آستانت سجده گاه سروران
طفل ابجد خوان تو پیغمبران
مرغکان از بهر تو عاشق وشند
اختران از عشق تو در آتشند
در پر پروازها پرواز تست
در گلوی بلبلان آواز تست
ای تمام سجده ها بر خاک تو
اختران سرگشته ی افلاک تو
خامه ی لطف تو در گلخانه ها
نقش ها زد بر پر پروانه ها
ای همه زیبا ی زیبا آفرین
من که باشم تا بگویم آفرین
از ازل چشم جهان سوی تو بود
آفرینش آفرین گوی تو یود

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
شرم حضور


ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد
دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه ور یبارد
لبت ز تابش دندان ستاره بارانست
ز خنده های تو باران نور می بارد
چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم اینه شرم حضور می بارد
دهان به خنده ی شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد
کجاست دیده ی موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد
به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه ی شعرت شعور می بارد
ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزارها سخن ننو ظهور می بارد

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
آنچنانی


به خوابم آمد ایم جوانی
هخمه مویش سیه ابرو کمانی
عجب از سالخورد اینچنینی
که بیند خوابهای آنچنانی

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
تنها زنده
بهاران بود و دل درحال پرواز
سفر کردم به خاک پاک شیراز
بزیر خیمه ی زرین خورشید
شدم مهمان کاخ تخت جمشید
ستون ها سنگی و دیوار سنگی
بر آنها نقشی از مردان جنگی
هنرمندان عهد باستانی
زده بر سنگ نقش داستانی
به سنگی صورت زرین کمر ها
نشان نیزه ها نقش سپرها
به دیگر سنگ طرح پادشاهان
همه فرماندهان صاحب کلاهان
کمانداران ستاده نیزه در دست
کنار تخت شاهان از ظفر مست
بناهایی که پیش چشم من بود
نموداری از ایران کهن بود
ستون قصر کورش سرشکسته
به دیوارش عقابی پر شکسته
شگفتی آمد و از تاب رفتم
در آن حیرتسرا در خواب رفتم
به رویا ددیم ایران کهن را
کی و گودرز و گیو و تهمتن را
بنا گه اردشیر از گور برخاست
که ما شاهنشهیم و عالم از ماست
بر آمد از میان ابر جمشید
یکی گوهر به تاجش می درخشید
در آن هنگامه دستی بر کمر زد
به سربازان درگه بانگ بر زد
که من پیروزمند روزگارم
ابر جنگاور گردون سوارم
در آن رویا بسی هنگامه دیدم
ز هر سو نعره ی گردان شنیدم
همه بازو ستبران نیزه داران
خروش اسب ها بانگ سواران
دری زرین ز هر سو باز می شد
شهنشاهی سخن پرداز می شد
که من شهنشه ایران زمینم
همه ایران بود زیر نگینم
در آن هنگامه فریادی برآمد
که سردار بزرگ اسکندر امد
سکندر آمد و بر تخت بنشست
پس از او ساقی آمد جام در دست
سپس آمد زن گیسو کمندی
پری رویی بتی بالا بلاندی
یکی پیراهن زربفت بر تن
هزاران دانه الماسش به دامن
سر زلف سیه را تاب داده
تن و گردن بلور آب داده
نگاهش فتنه ساز و زندگی سوز
دو چشمش چون دو فانوس شب افروز
قدش چون باغ گل رخ یاسمن زاد
ز سرسبزی چنان سرو چمن زاد
در آن ساعت که ساقی جام می داد
سکندر جام گلگونی به وی داد
زنک نوشید و رنگش سرخ تر شد
ز مستی نعره زد و از خود بدر شد
سکندر یوسه زد بر چشم مستش
گرفت آن ساغر می را ز دستش
که ای ارام جان برخیز برخیز
اگر رامشگری شوری برانگیز
از این مردم مرا خشمی نهانست
که اینجا سرزمین دشمنانست
گلنداما نه این جای درنگست
شتابی کن که ما را وقت تنگست
بخوان آواز یونانی به صد ناز
سپس در پرده ها اتش درانداز
سکندر مشعلی بر دست زن داد
ه صد دیوانگی داد سخن داد
رخش شدتیره از رای تباهش
به کاخ اندر طنین قاه قاهش
سپس آن تند خوی آهنین چنگ
بزد جام بلورین بر سر سنگ
زنک کز می سری پرخاشجوداشت
سر مشعل به پای پرده بگذاشت
زن دیوانه چون مشعل برافراخت
به هر جا پرده بود آتش درانداخت
از آتش کاخ دارا بی ستون شد
دو صد تندیس مرمر سرنگون شد
به هر سو چرخ می زد سنگ بر دست
هزاران جام دیرین سال بشکست
ز کاخی باستانی دود بر شد
شبی در شعله ی آتش بسرشد
ستونهای ستبر از پا در آمد
در و دیوار در خاکستر آمد
صدای ضجه از تاریخ برخاست
که اینجا قصر کورش کاخ داراست
گذشت آن ماجرای تلخ و ننگین
دو چشم باز شد از خواب سنگین
به خوابم دوره ی تاریخ کم بود
تو گویی قرنها نزدیک هم بود
شگفتی بود و من در دامن دشت
به حیرت کای چه خوابی بود و بگذشت
در این صحرا ز شاهان جای پا نیست
نشانیزان غرور و کبریا نیست
جلال و جاهشان بر باد رفته
ز اسکندر بر آن بیداد رفته
شگفتا سربسر تاریخ خوابست
به عبرت بین که دریا ها سرابست
رفیقا کلده یی کو بابلی کو
کهن شد قصه ها صاحبدلی کو
بگو کورش چه شد دارا کجا رفت
دروغین قدرت بیجا کجا رفت
چه شد آن کر و فر داستانی
کجا شد تخت و بخت باستانی
نشان از استخوان لشکری یست
وزآن آتش به جز خاکستری نیست
نه جمماند و نه کورش نی سکندر
عجب افسانه یی الله کبر
مرا این جمله آذین قنوت است
که تنها زنده حی لایموت است

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
دعا
مریضان اناالحق را الهی
بدین دیوانگی درمان ببخشند
خدایان دروغین کی توانند
به مور نیمه جانی جان ببخشند

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
چراغ دیده به رهت


شنیده ام که به غربت دلت قرار ندارد
شگفت نیست غم آن کسی که یار ندارد
به هر دیار که باشی دلی به سوی تو دارم
که رسم وشیوه ی دلدادگی دیار ندارد
ز روزگار چه نالی فغان ز حیله ی مردم
که مکر جامعه کاری به روزگار ندارد
رکاب زد به سمند مراد و دور شد از ما
سواد بادیه گردی از آن سوار ندارد
چه شام ها که نهادم چراغ دیده به راهش
خوشا کسی که به در چشم انتظار ندارد
ز خصم گرد ملالی به جان ما ننشیند
دلی که اینه ی حق شود غبار ندارد
به حق پناه ببر تا ز تیرگی بدرایی
که با چراغ خدا کس شبان تار ندارد
دوباره از در و دیوار شهر گل بدراید
مگو که فصل زمستان ما بهار ندارد

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
هر که مرا صدا کند



ای که نسیم رحمتت
درد مرا دوا کند
آیینه ی دل مرا
عکس تو پر جلا کند
عشق سرشته با گلم
یادتو زنده در دلم
وه که گمان کنم تویی
هر که مرا صدا کند
شادی من رضای تو
راحت من بلای تو
مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا کند
صبح نصیر من تویی
شام منیر من تویی
باز به شب زبان من
ذکر خدا خدا کند
مهر تو ماه من شود
خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا
عشق تو پادشا کند
بر در او زبون منم
همسفر جنون منم
گر برسی به عاقلی
گو که مرا دعا کند
عاشق سرفکنده ام
بر در دوست بنده ام
وای به من اگر مرا با هوسم رها کند
بنده ی بندگان مشو
مرده ی زندگان مشو
عارف اگر بود کسی
خدمت شه چرا کند ؟
شاه تویی گدای نیی
از چه اسیر دانه یی
گو که زمانه سنگ را
بر سرت آسیا کند
عاشق او اگر شوی
بلبل نغمه گر شوی
یک گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا کند

بهـمن
13th August 2011, 12:25 AM
شغالان کجا شرزه شیران کجا



چو تازی عجم را به بازی گرفنت
عجم شیوی ی سرفرازی گرفت
ز نای دلیران برآمد خروش
به کردار دریا که اید به جوش
سپاهی همه گردان افراخته
ابرپهلوانان خود ساخته
مهین لشکر گر یزدان پرست
نیاوسد تا پشت دشمن شکست
ز بدخواه دیوانه باقی نماند
یکی اهرمن از عراقی نماند
چو لشکر برآمد به کردار کوه
کشانید بیگانه را در ستوه
چو آتش به هر سو گدازنده شد
به ناورد گه شیر تازنده شد
در آن دم که لشکر عزیمت گرفت
چه دشمن شغال انداخته
پریشیده ی آبرو باخته
چو روبه گرفتند راه گریز
نهان کرده رخ را به هر خاکریز
سرانجام لشکر چنان پیل مست
به سرپنجگی پشت دشمن شکست
ستیهنده گردان پرخاشجوی
قزودند بر خاک ما آبروی
ابر قهرمانان چو شیر دمان
گرفتند کشور ز نامردان
تو لشکر مخوانش که دریاست او
به دنبالش دشمن به هر جاست او
بدانگونه دشمن درآمد ز پای
که دیگر به کوشش نخیزد ز جای
بنازم دلیران ناورد را
برآشفتگان جوانمرد را
که چون پرچم رزم برداشتند
ز دشمن یکی زنده نگذاشتند
گر ایرانی افسرده در جنگ بود
به تاریخ بر نام ما ننگ بود
گر از جنگ پا را برون می کشید
عرب خاک ما را به خون میکشید
بر ایران زمین آنچنان تاختند
که از کشته ها پشته ها ساختند
بسی خانه در دهلران سوختند
ز موی زنان آتش افروختند
به ناگه دلیران به پا خاستند
به مرز وطن لشکر اراستند
که ایران پذیرنده ی نن نیست
چمن جای بوم بدآهنگ نیست
هزیمت گرفتند اهریمنان
بداندیشگان غرچگان ریمنان
به کس رخصت ترکتازی نماند
ره پیش و پس بهر تازی نماند
خزیدند آن زشت رفتارها
به هر غار چون خسته کفتارها
سرانجام شد خانه پرداخته
ز اهریمن آبروباخته
عراقی کجا ملک ایران کجا
شغالان کجا شرزه شیران کجا
بود خامه شرمی ز کردارشان
زبان بسته بهتر ز آزارشان
ز ایران دلیران پاکیزه خوی
به زن های دشمن نکردند روی
به خلوتسرایی نجستند راه
نکردند روز زنان را سیاه
نبردند از دختران یاره را
نکشتند پیران بیچاره را
به هر خانه رفتن ره جنگ نیست
چنین زشت بودن به جز ننگ نیست
که لشکر نشاید به کاشانه در
وگرنه پلنگان از او خوبتر
سرانجام شیراوژنان دلیر
به میدان مردی یکی شرزه شیر
تهمتن نژادان گردون سوار
که هر یک براید به یک صد هزار
به مردی به میدان برون تاختند
ز سر تن ز تنها سر انداختند
بکشتند خوکان بد کاره را
بداندیشه دزدان پتیاره را
تو ای گرد گردنکش سرفراز
بر اهریمنان بدایین بتاز
لگدکوب خود کنسر مار را
از ایران بران گرگ و کفتار را
به نامردان روز و شب در ستیز
به سرپنجگی خون خوکان بریز
نگهدار ایران آباد را
بزن گردن دزد بغداد را
که اینان همه مار افسرده اند
به سوراخها سر فروبرده اند
اگر سربرآرند از لانه ها
بریزند زهری به کاشانه ها
کجا مار زنگی بد انسان کند
که دزد عراقی به انسان کرد
ره مردمی را نداند همی
که نوزاد در خون کشاند همی
برانداز ایین اهریمنی
که کس برنخیزد پی دشمنی
چراغ درخشان ایران تویی
نگهبان مرز دلیران تویی
به مردی بمان ای گو پیلتن
که هر دم بکوبی سر اهرمن

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
عقاب تنها



منم آن عقاب تنها که به لانه پر ندارد
به فضای آسمانها هنر سفر ندارد
به حصار تیره ماندم چه بگویم از اسیری
بود آشیانه ی من قفسی که در ندارد
به پر خیال ایم همه شب به دیدن تو
دل چون کبوتر من غم نامه بر ندارد
منم و خیال خدامی به امید روشنایی
عجبا کسی ه جز من شب بی سحر ندارد
پدرم فراق ددیه سخنم به جان پذیرد
غم من کسی چه داند که غم پسر ندارد
همه عاشقیست کارم من و چشم مست یارم
دل و جان بی قرارم هوس دگر ندارد
به هنروری چنان شو که روی به قعر دریا
به کنار برکه منشین که به کف گهر ندارد
ز عقیق خون چشمم به غزل نگین نشانم
غم مدعی ندارم که از آن خبر ندارد
من و ناسزای دشمن که دمی نمی شکیبد
دل ما بر او بسوزد چه کند هنر ندارد

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
هزار خوشه عقیق


چو عکس یار دراینه ی جهان افتاد
خروش و ولوله در جمع عاشقان افتاد
ز یک نگاه که در باغ آفرینش کرد
شکوفه را به چمن آب در دهان افتاد
نگر به کاتب خلقت که از کتابت او
هزار شعشه در خط کهکشان افتاد
به مهر و مه نگاه کن که از خزانه ی غیب
دو سکه است که در دست آسمان افتاد
ز شرم چهره ی او صد هزار پرده ی رنگ
به باغ های گل و دشت ارغوان افتاد
ببین میان زمرد هزار خوشه عقیق
اگر نگاه تو بر شاخه ی رزان افتاد
انار را بنگر دانه سرخ و پرده سپید
چو آتشیست که بر روی پرنیان افتاد
حدیث او به چمن از زبان برگ شنو
کجاست گوش که ذکرش به هر زبان افتاد
دل چو اینه پر نقش شد ز روی نگار
ولی سیه دل بیچاره در گمان افتاد
قسم به مردم چشمن هر آنکه عشق نداشت
به هر کجا که شد از چشم مردمان افتاد
حضور ما چه بود در فراخنای وجود
چو قطره یی که به دریای بیکران افتاد
چو غنچه ریخت به خاک چمن ز تیر تگرگ
سرشک خون شد و از چشم باغبان افتاد
مکن ملامت پیران و زین کمند بترس
بسا جوان که چو تیری در این کمان افتاد
به خون دل زده ام غوطه کاینچنین گلرنگ
هزار نقش معانی به هر بیان افتاد
زدند فال سخن هر زمان به نام کسی
ببین که قرعه به نام من این زمان افتاد

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
عروس عشق



هرآنکه در شب غربت غم پسر دارد
ز روز غمزدهیی هممچو من خبر دارد
منم به یاد عزیزان چو مرد خسته دلی
که جسم در وطن و روح در سفر دارد
الا درازای شبها تویی که می دانی
صدای ناله ی من راه در سحر دارد
کجاست دست محبت که با عنایت بخت
ز روی سینه ی من غصه بردارد
منم به کنج قفس در هوای جنگل دور
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد
من و دعای دمادم دعایی از سر سوز
به جان آنکه چو من چشم خود به در دارد
به انتظار عزیزی بسا پدر که مدام
دو گوش خویش به پیغام نامه بر دارد
صفای باغ بود از هوای بارانی
چو گل شکفته شود هر که چشم تر دارد
به عالمی ندهم حال عارفانه ی خویش
خبر ز خواجه ندارم که سیم و زر دارد
ز باده های مجازی به جز خمار مجوی
شرابخانه ی حق مستی دگر دارد
ز زیر زلف نگاهی به ناز کرد و گذشت
هزار شکر که چشمش به ما نظر دارد
نگارخانه ی طبعم ز یار نقش گرفت
عروس عشق بنازم که صد هنر دارد

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
از یاد نرفتنی

ای مادر ای امید
ای همنشین خاک
ای همعنان روح
آن رفعت و جلال تو یادم نمی رود
ای رسته از قفس
از زندگی ملال تو یادم نمی رود
در لحظه های دعا
یا آن زمان که چهره ی من رنگ غصه داشت
اشک غم زلال تو یادم نمی رود
تنها خدا گواست که شبهای بیشمار
یادتو همچو مرغ بهشتی ز غرفه ام
پر می زند مدام
ای آفتاب مهر
افسانه ی خیال تو یادم نمی رود
ای طوطی خموش
ای رود پر خروش
در لحظه های درد چو فریاد می زدی
توفانسرای حال تو یادم نمی رود
ای بوسه گاه رنج
گفتی به مرگ نام من از یاد میبری
اندیشه ممحال تو یادم نمی رود
گفتی که سال بعد مرا یاد میکنی
شرم من از سوال تو یادم نمی رود
مادر پس از گذشت شب و روز بیست سال
روز وداع و سال تو یادم نمی رود
با رفتن تو هفت هزار و دویست روز
چون روزگار مردم بی کس به من گذشت
هرگز گمان مبر که به یاد تو نیستم
یک لحظه هم خیال تو یادم نمی رود

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
الفبای عشق



دگر نامه ی تو باز شد
مستی ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زیور آن نامه بود
من چه بگویم که چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا که ببویم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگیست
عطر جوانمردی وو آزادگیست
عطر تو در نامه چها میکند
غارت جان ودل ما میکند
از غم خود جان مرا کاستی
بار دگر حال مرا خواستی
بی تو چه گویم که مرا حال نیست
مرغ دلم بی تو سبکبال نیست
هر چه که خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بی تو از این خانه دل شاد رفت
رفتی و بازآمدن از یاد رفت
هر که سر انگشت به در میزند
جان و دلم بهر تو پر میزند
بی تو مرا روز طلایی نبود
فاجعه بود این که جدایی نبود
چون به نگه نقش تو تصویر شد
اشک من از شوق سرازیر شد
اشک کجا گریه ی باران کجا
باده کجا نامه ی یاران کجا
بر سر هر واژه که کاوش کند
عطر تو از نامه تراوش کند
عکس تو و نامه ی تو دیدنیست
بوسه ز نقش لب تو چیدنیست
هر چه نوشتی همه بوی تو داشت
بر دل من مژده ز سوی تو داشت
هر سخنت چون سخن پیرهن یوسف است
بوی خوش پیرهن یوسف است
من ز غمت خسته ی کنعانی ام
بی تو گرفتار پریشانی ام
مهر تو چون باد بهاری بود
در دل من مهر تو جاری بود
نامه به من عشق سفر می دهد
از سر کوی تو گذر میدهد
نامه ی تو باده ی مرد افکنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون می شود
تشنگی ام بر تو فزون میشود
نامه ی تو گر چه خوش و دلکشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه یی
خواندم و دیدم که چه هنگامه یی
نامه ی تو قاصد دنیای عشق
بر دلم آموخت الفبای عشق
هر الفش قد مرا راست کرد
با دل من هر چه دلش خواست کرد
از ب ی تو بوسه گرفتم بسی
نامه نبوسیده به جز من کسی
پ چو نوشتی دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوری نهاد
صاد تو دل را به صبوری نهاد
سین تو سرمایه سود منست
سین همه ی بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سین تست
سین اثر سینه ی سیمین تست
شین تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو یادیست ز لبهای تو
وان نمکین خنده ی زیبای تو
میم بود شمه یی از موی تو
زانکه معطر بود از بوی تو
نون تو از ناز حکایت کند
های تو از هجر شکایت کند
واو تو پیغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسید
حیف که این نامه به پایان رسید
بوسه به امضای تو بگذاشتم
یاد زمانی که تو را داشتم

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
شعله ی بغداد



لهیب شعله ی بغداد آسمان سوزست
زمین به زیر سم اسب دزد کین توزست
ز برق آتش تازی به کشت مردم پارس
دلم چه گونه نسوزد که استخوان سوزست
چه فتنه ایست خدایا که از تطاول آن
نگاهها چو به هم می رسد غم آموزست
به چشم مردم ما لحظه لحظه مردم چشم
ز خشم تازی بیگانه آتش افروزست
ز گریه های غریبانه در شبان سیاه
فضای سینه ی هر خسته ناله اندوزست
زنی به باخترام ناله کرد و با من گفت
کجا پناه برم کاین بلای هر روزست
ز راه مکر دم دم از دوستی زند دشمن
شگفت نیست که او گرگ پوستین دوزست

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
گریه در ناودان



غمی سنگین به چشم باغبان بود
که گل هایش به یغمای خزان بود
ز غم جان داد و یاران گریه سر کرد
صدای گریه اش در ناودان بود

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
فریاد آشناست



از دوردست خاک
درگوش من صداست
تنها قفط صدا
آری فقط صداست
آوای نرم دوست
فریاد آشناست
این صاحب صدا
هر لحظه با منست
اما ز من جداست
من باغ نیستم
اما دو غنچه ام
در غارت صباست
دریا نبوده ام
اما دو گوهرم
بر خاک ها رهاست
یعقوب نیستم
اما دو یوسفم
د چنگ گرگهاست
در این لهیب غم
چون کوه آهنم
برجا و استوار
مغرور و سربلند
این درد و این شکیب
همتای کیمیاست
گویم به خویشتن
ای دل صبور باش
تدبیر با شماست
تقدیر با خداست
در این هجوم درد
سرمایه امید
جانمایه ام دعاست
ای دوست ای رفیق
بهتر از این دو چیز
با من بگو کجاست

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
طوطی خاموش



ای دختر زیبا که امید دل مایی
قربان تو ایمن گونه خموشانه چرایی
ای طوطی خاموش به جانم مزن آتش
جان می دهمت تا به سخن لب بگشایی
غمگین مشو ای بلبل از نغمه فتاده
آن روز بر اید کهبه هر گل بسرایی
این گونه ملالت مگزین چهره برافروز
تا در بر هر اینه خود را بنمایی
لبخند بزن فصل خزان می رود از باغ
پژمرده مباش این همه آخر گل مایی
امروز اگر باغم خود خانه نشینی
یک روز چو مه بر سر هر بام برایی
گفتم که دعایت کنم ای گلبن امید
دیدم که تو خود سلسله جنبان دعایی

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
شعرم آهنگ تو دارد


من به غیر از تو نخواهم چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی
دل من میل تو دارد چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی
من که بیمار تو هستم چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم چه بدانی چه ندانی
ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی
بوسه یی بر لب عاشق چه شود گر بنشانی
می توانی به همه عمر دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من بگریزی نتوانی
دل من سوی تو اید بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی

بهـمن
13th August 2011, 12:26 AM
پروانه ی آتش به جان



هر آن کس خدمت جانان به جان کرد
به گیتی نام خود را جاودان کرد
ز میدان گوی دولت را کسی برد
که حزن آلوده یی را شادمان کرد
همان خسرو به من مجنونی آموخت
که لیلای مرا شیرین زبان کرد
چو باد نوبهاری با درختان
نوازش های او دل را جوان کرد
چو شمع قامتش در مجلس افروخت
مرا پروانه ی آتش به جان کرد
بدو گفتم که چشمانت چه رنگست
نگاهش را به سوی آسمان کرد
بگفتم ماه پشت ابر زیباست
رخش را در پس گیسو نهان کرد
ز خورشید نگاهش تا نسوزم
به رویم زلف خود را سایبان کرد
از آن مستم که چشم می فروشش
دلم را با نگاهی میهمان کرد
مرا با یک اشارت زندگی داد
سپاس نعمتش را کی توان کرد
چو ذفت از آسمانم زهره ی بخت
به شب ها دامنم پروین نشان کرد
منم آواره در صحرای غربت
خوشا مرغی که جا در آشیان کرد
فراق شهرزاد قصه گویم
مرا با مرغ شب همداستان کرد
خداوندا جدایی کشت ما را
مگر ترک عزیزان می توان کرد

بهـمن
13th August 2011, 12:27 AM
پرنده پر زد


پرنده پر زد و پر یادم آمد
غمی اندوه گستر یادم آمد
چو در مغرب فرو می رفت خورشید
وداع تلخ مادر یادم آمد

بهـمن
13th August 2011, 12:29 AM
الاغ چیست



از جغد بی نصیب چه پرسی که باغ چیست
با عندلیب نغمه برآورکلاغ چیست
بزمجه ای که خاک خورد در مغاک ها
کی ره برد که باغ چگونه است و زاغ چیست
افسرده پیکری که عصب نیست در تنش
آگه نشد که سرد کدام است و داغ چیست
در جمع ابلهان چه کنی داستان عقل
لب را ببند کور چه داند چراغ چیست
بسیار آدمی که به ظلمتسرای جهل
در چشم من طویله نماید الاغ چیست

بهـمن
13th August 2011, 12:29 AM
یک ستاره دارم


خدا کند که ز دلهای ما صفا نرود
غبار وسوسه در چشم پاک ما نرود
خدای خوان چو شدی دوری از تلاش مکن
که با دعای تن آسودگان بلا نرود
چه نغمه هاست کز آن موج فتنه برخیزد
ندیم عقل به دنبال هر صدا نرود
غلام همت درویش نخوت اندیشم
که از غرور به دربار پادشا نرود
روا بود که ز روز سیه بیندیشد
هرآنکه نیمشبان بر در خدا نرود
فغان زر طلبان از جحیم می شنوم
اگر که خواجه بداند پی طلا نرود
ز کاسه ها بدر اید دو چشم بی پرهیز
اگر به کوی کسان از در حیا نرود
توانگر به فتوت چنان سرآمد باش
که مفلسی ز سرای تو نارضا نرود
تو دست معجزه بنگر در آستین کلیم
که فتنه بر سر فرعون از عصا نرود
اگر ز خرمن همسایه شعله برخیزد
گمان مدار که دودش به چشم ما نرود
طبیب اگر که زبان را به مهر بگشاید
ز کوی او تن رنجور بی شفا نرود
به یک نگاه چنان در دلم نشست آن ماه
که یاد او ز سر من به سالها نرود
به شام تیره ی خود یک ستاره دارم و بس
چه روشنم گر از این آسمان سها نرود

بهـمن
13th August 2011, 12:29 AM
شاعری چه می خواهد ؟


شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد
ناله ی نیم شب و اشک سحر می خواهد
شعله در خود زمین و سوختن و آب شدن
شمع سوزنده به هر لحظه شرر می خواهد
خلوتی می طلبد گرم نیایش با دوست
گریه در حضرت او حال دگر می خواهد
بایدت آگهی از درد دل افروختگان
رهگشایی به دل تنگ بشر می خواهد
رنگ بر پرده ی معنی زدن و نقش کلام
کارگاهیست که صد گونه هنر می خواهد
بال پرواز بیاور که همای ره عشق
طیران سحر و رنج سفر می خواهد
مکیان بودن و در لانه خزیدن مرگست
که صعود تو به هر مرحله پر می خواهد
گر نظر باز کنی این همه در چشم هنر
طرفه باغیست که هر اهل نظر می خواهد
جز سخندانی و اندیشه و پرواز خیال
شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد

بهـمن
13th August 2011, 12:30 AM
چوب بست باغ ها

چون بهار آمد به گوشم گفت آوای سروش
دامنی از گل فراهم کن چمن شد لاله پوش
چهره ی مرداب ها ایینه ی مهتاب هاست
از دل جنگ نوای مرغ شب اید به گوش
جرعه نوش از جام لاله هر طرف پروانه ها
ارغوان و یاس و نسرین در صلای نوش نوش
ناز معشوق از نیاز عاشقان بالا گرفت
گل به کار دلبری بیچاره بلبل در خروش
چوب بست باغ ها چون دلیری سرمست ناز
گیسوانی دلربا از نسترن دارد به دوش
می رود در حجله بلبل غنچه گرم دلبری
از دو سویش لاله و مریم به سان ساقدوش
چشم را در کوچه ها وا کن گل نرگس نگر
مست تر از آن نگاه دختران گلفروش
گر سها بر من بتابد هره نور سهیل
گل برآرد از دلم لبخند سامان و سروش

بهـمن
13th August 2011, 12:30 AM
نه دانشی نه کتابی

مرا بود گل اشکی به زیر هر قدمی
که زیر پاست بسی روی نتزنین صنمی
نگاه مست میفکن به خاک راه از ناز
هزار نرگس چشمست زیر هر قدمی
روان زنده نددیم به شهر مرده دلان
مگر خدا برساند به ما مسیح دمی
زمانه قصر شهان را به چنگ طوفان داد
نه بزم ماند ونه خسرو نه جام می نه جمی
از این سرا چو روی جاودانه خواهی ماند
که نیست هستی مارا نشانی از عدمی
به خارزار جهان در صفا چنان گل باش
به بوی آنکه به گلزار آخرت بچمی
به تاج پادشهان سر فرو نمی آرم
چو من به عمر ندیدی گدای محتشمی
دژم مشو که رسد خوان عیش بی کم و بیش
به خنده لب بگشا بی خیال بیش و کمی
دلم گرفت ز قریاد شوق و بانگ نشاط
چه خوش بود که براید صدای پای غمی
دلی سرور شناسد که لطف غم داند
مخواه نغمه ی نی بی نوای زیر و بمی
اگر چو مهر زنی نقش مهر بر دل خلق
چه حاجتت که زنی سکه بر سر درمی
بسی ادیب نمایان بی اثر دیدم
نه دانشی نه کتابی نه گردش قلمی
ز مرگ روح نخیزد کسی که مرده دلست
هزار نفخه اگر در روان او بدمی
شگفت نیست که چون غنچه نامه گلرنگست
زدم ز خون دل خود به برگ ها رقمی
اگر نبود مرا قصر زرنگار چه باک
با بام کاخ سخن برکشیده ام علمی

بهـمن
13th August 2011, 12:31 AM
گل های شعر


رفتند دلبران و ندانم نشانشان
اما نشسته بر لب من داستانشان
هر روز و شب به سوز دعا آرزو کنم
دارد خدا ز چنگ بلا در امانشان
گلچهرگان به حال نبردند با دلم
طرز نگاه ناوک و ابرو کمانشان
آنان که یار مردم محنت رسیده اند
ای جان من فدای دل مهربانشان
آن رفتگان کهرسم محبت نهاده اند
صد ها هزار رحمت حق بر روانشان
آتش زدند به جان من آن دم که مادران
سر می دهند ضجه به گور جوانشان
بسیار عارفان که جهان حقیقتند
ام من و تو بی خبریم از جهانشان
لبهایشان به خنده و دل گرم عشق دوست
باغی ز گل شکفته شود در بیانشان
بر یار عاشقند و از اغیار فارغند
جز شکر حق نمی شنوی از دهانشان
گل های شعر می شکفد بر لبان من
بارانشان سرشک و غمم باغبانشان
هر جا که عاشقان سخن انجمن کنند

بهـمن
13th August 2011, 12:31 AM
عذاب ناب و شراب ناب


خبر ببر به تن آسودگان خواب زده
به آنکه بر دل غافل دو صد حجاب زده
بگو چه می کنی از هول روز رستاخیز
تو ای خراب تر از تشنه ی شراب زده
فغان ز روز قیامت که مردمان بینی
چو مرغکان هراسنده ی عقاب زده
بدا به سایه نشینان که می دوند از هول
به روز واقعه با روی آفتاب زده
چه نقش ها که برآرند و پرده برگیرند
ز رنگ مردم صد چهره ی نقاب زده
خداگریختگان در عزای کرده ی هخویش
به غم نشسته پریشان شده عتاب زده
پسر به سایه ی مادر دود ز آتش خشم
گریزد از بر او مادر شتاب زده
پدر به ضجه گریزد ز چنگ دختر خویش
نفس بریده غم کنده اضطراب زده
هزار ناله برآرد ز دل به روز حساب
کسی که دست به صد کار بی حساب زده
چه تشنگان که در آن سرزمین آتش و آه
به هر کویر قدم در پی سراب زده
چو مرگ پرده بگشاید به رویت ای خواجه
به چشم خود نگری نقش زر بر آب زده
قیامتست و همه صالحان به تخت مراد
منافقان و گنه پیشگان عقاب زده
بهشت مامن مستان می ندیده به کام
عذاب ناب نصیب شراب ناب زده
نعیم دوست سزای هر آنکه عاشق اوست
ز باب لطف صلایی به شیخ و شاب زده
چه باغها که ندیده است چشم کس در خواب
به جای آب به فرش چمن گلاب زده
عروس بستر نورند حوریان بهشت
تنی چو نسترن و حجله ماهتاب زده
بگو بدانکه سحر جبهه می نهد بر خاک
که آفتاب دمد از رخ تراب زده
چه مرگ در رسد از راه وقت بیداریست
حذر ز واقعه ای خفتگان خواب زده

بهـمن
13th August 2011, 12:31 AM
ناز مفروش


دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری
با دلم گفت نگاهت : نگران می گذری
خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی
دیده می بندی و چو بی خبران می گذری
گاه بشکفته چو گلهای چمن می ایی
روزی آشفته چو شوریده سران می گذری
ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را
که به ناز از بر صاحبنظران می گذری
بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را
چه غمی دارم اگر با دگران می گذری
ای بسا ماهرخان را که در آغوش گرفت
خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری
ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر
که به خواری ز جهان گذران می گذری
تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند
روزی از کارگه کوزه گران می گذری

بهـمن
13th August 2011, 12:31 AM
تو آمدی

آن شب که تو آمدی صفا پیدا شد
پیمان شکنی رفت و وفا پیدا شد
در غربت من که به جای بیگانه نبود
برقی زد و روی آشنا پیدا شد
گنجی که به سالها نهان بود از چشم
با هلهله در خانه ی ما پیدا شد
یک عمر کویر فقر را پیمودم
تا برق زد و کوه طلا پیدا شد
خورشید سعادتی که بر من تابید
در سایه ی رحمت خدا پیدا شد
من بودم و تاریکی شب ها ناگاه
از گوشه ی آسمان سها پیدا شد
تا شکر خدا بگویم از دیدن تو
در خلوت من حال دعا پیدا شد
با آمدنت که اختر بخت منی
در ظلمت شب ستاره ها پیدا شد

بهـمن
13th August 2011, 12:31 AM
پیمان شکن

نشد شب که چشمم به فردا نبود
چه فردای دوری که پیدا نبود
ندیدم شبی را که جانم نسوخت
دمی خاطر من شکیبا نبود
چه شبهای تاریک چشمم نخفت
که ناهید مرد و ثریا نبود
کدامین شب از عشق بر من گذشت
که گرینده چشمم و دریا نبود
کدامین شب آمد که با یاد او
لبانم به ذکر خدایا نبود
دل خود سپردم به دیوانه یی
که در لفظ او نور معنا نبود
همی گفت فردا براید به کام
ز مکرش مرا صبح فردا نبود
ندانستم آن دیوخوی پلید
به عهدی که می بست پایا نبود
بسی گفته بودند کو بی وفاست
مرا این گفته بر من گوارا نبود
ز خوشباوری ها مرا در خیال
چو او نازنینی به دنیا نبود
عیان شد که آن پست پیمان شکن
به فطرت چو دیدار زیبا نبود
به عهدش نپایید و پیمان شکست
فریبنده بود و فریبا نبود
گمان برده بودم پری زاده است
چو دیدم ز خیل پری ها نبود
دریغا که رسوا شد آن بدسرشت
همی گویم ای کاش رسوا نبود
شگفتا پس از سال ها فاش شد

که آن اهرمن سا پری سا نبود

بهـمن
13th August 2011, 12:31 AM
لحظه ها و صحنه ها






صدا صدای خداست

به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
اگر خداطلبی
خدا در اشک یتیمان رفته از یادست
خدا در آه غریبان خانه بر بادست
اگر خدا خواهی
درون بغض زنان غریب جای خداست
دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست
نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب
به آسمان بنگر
به آسمان که پر از گوهرست دامانش
به کهکشان که ندانی کجاست پایانش
رونده ایست خدانام در خم این راه
ببین به دیده ی دل
به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست
به من مگو خدا را ندیده ام هرگز
دو دیده را بگشا
ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه
طلای نور به دریا و رود می پاشد
بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ
به برگ برگ درختان سرود می پاشد
سرود او همه گلنغمه یی برای خداست
در آشیانه ی شب
در آستانه ی صبح
در آن دمی که ز پستان شیر مست فلق
به کام دره و دریا و کوه و بیشه و باغ
دو دست غیبی شیر سپیده می ریزد
به وقت نیمشبان در سکوت رویا رنگ
که جز صدای نسیم و نوای مرغ سحر
ز هیچ حنجره یی نغمه بر نمی خیزد
به گوش باطن من هر صدا صدای خداست
به وقت حمله ی بنیاد سوز طوفانها
که سرو های کهن
به دست باد مهیبی به خاک می افتد
در آن دمی که ز بیم غریو رعد به کوه
هزار صخره به خاک هلاک می افتد
به وقت زلزله ها
مگو کجاست خدا
نهیب زلزله حرفی ز خشم های خداست
در آن زمان که فتد لرزه به جان زمین
و لحظه لحظه غریو شبانه می پیچد
به بیشه های عظیم
صدای عربده ی رعد با تو می گوید
که آسمان و زمین
به زیر سم ستوران بادپای خداست
مخواه لب بگشایم که تاب گفتن نیست
سکوت من مشکن
که در سکوت پر از حیرتم قنای خداست
به ناله های شب آمیز مرغ حق سوگند
به روشنایی زیبای هر فلق سوگند
به سرخ فامی خورشید در شفق سوگند
به گریه سحر بندگان پاک قسم
درون مویرگ و موی من هوای خداست

(http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.daneshju.ir%2F forum%2Freport.php%3Fp%3D422015)

بهـمن
13th August 2011, 12:32 AM
دروغ فاش


سالها در عمر من مهر آمد و آبان گذشت
وز کمال غفلتم در نقصان گذشت
چشم من در زندگی نقش جوانی را ندید
این دروغ فاش پنهان آمد و پنهان گذشت
در شتاب عمر فردا ها همه دیروز شد
نا رسیده نو بهاران فصل تابستان گذشت
روزهای شادی و غم در شمار عمر ماست
گر درون کاخ عزت یا که در زندان گذشت
سالک راه توکل را ز غم ها باک نیست
می توان با کشتی نوح از دل طوفان گذشت
در پناه سیم و زر مشکل توان آسوده زیست
خرم آن آزاده کز دشت بلا آسمان گذشت
دین سلمان برترین اوج مسلمانی نبود
مرد حق شو تا توان از حد صد سلمان گذشت

بهـمن
13th August 2011, 12:32 AM
تخت اسکندر کجاست


شاه را از من بگو کمان حشمت و لشکر کجاست
دیده ات پر خاک شد آن کاخ خوش منظر کجاست
ای که داور را نه میدیدی نه باور داشتی
دیدی آخر داوری را پس مگو داور کجاست
خواجه را برگو که از کاخ آمدی تا زیر خاک
کنج نکامی به کامت گنج سیم و زر کجاست
خون دل در کاسه ی چشم یتیمان بود و تو
پای خم مست طرب گفتی بتا ساغر کجاست
تر دماغ از خشک مغزی بودی و سرمست کام
وین ندانستی که کام خشک و چشم تر کجاست
ای بسا فرعون و قارون آمد و در خاک شد
قصر قیصر جام جم کو تخت اسکندر کجاست
هر چراغ ظلم را خشم زمان خاموش کرد
ای حریف تیره دل زین قصه روشن تر کجاست

بهـمن
13th August 2011, 12:32 AM
سفر به شهر کودکی


شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال
به شهر کودکی خویشتن سفر کردم
به کوچه کوچه ی آن روزها گذر کردم
به کوچه ها که پر از عطر آشنایی بود
به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش
رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم
به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق
به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم
اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت
به چهره ی پدرم رونق جوانی بود
نگاه مادر من نور زندگانی داشت
به یاری پدر و پشتگرمی مادر
چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم
در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود
نگاه من به سراپای کودکی افتاد
که در کنار پدر مست و شاد می خندید
و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز
پدر برای پسر حرفی از خدا می زد
نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر
میانه ی دو نماز
به شوق کودک دلشاد را صدا می زد
به مهربانی او عشرت دگر کردم
شتابناک دویدم به سوی مادر خویش
ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم
مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر
به لای لای دل انگیز او به خواب شدم
به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم
به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم
کتاب و کیف به دست
که مست و سر به هوا راهی دبستان بود
به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت
ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود
ز شادمانی او حظ بیشتر کردم
دوباره همره آن اسب بادپای خیال
به روزگار غم آلود خویش برگشتم
چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی
نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر شاد
نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه یی
چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم
به سوگ عمر شتابنده یی که زود گذشت
درون خلوت خاموش ناله سر کردم
پدر به یاد من آمد که سر به خاک نهاد
چه گریه ها که به یاد غم پدر کردم
سپس به تعزیت مادر شکسته دلم
ز اشک دامن خود را پر از گهر کردم
خدای من غم این سینه را تو می دانی
چه صبح ها که به رنجی رساندمش به غروب
چه شام ها که به اندوه سحر کردم
شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت
ز بینوایی خود خویش را خبر کردم
چه سود بردم از این روزگار وای به من
ز دور عمر چه ماندست در کف من هیچ
سکوت غمزده ام گویدت به بانگ بلند
به جان دوست در این ماجرا ضرر کردم

بهـمن
13th August 2011, 12:32 AM
سقوطی پس از پرواز



شبی به گوشه ی خلوت خدا خدا کردم
ز روی صدق به دلخستگان دعا کردم
ز سینه آه کشیدم دلم آه شکست
در آن شکستگی دل چه گریه ها کردم
به شوق سجده فتادم به خاک گرم نیاز
نمازهای ز کف رفته را قضا کردم
در آن صفای سحر با طواف کعبه ی عشق
ز مروه سعی پر از جذبه تا صفا کردم
چه حال رفت ندانم که با عنایت اشک
به بحر رحت بی منتها شنا کردم
ز تن رها شدم و روح من صعود گرفت
به دل هوای ملاقات کبریا کردم
صدای بال ملایک نشست در گوشم
همای عشق شدم سیر در سما کردم
چکید اشک خلوصم به بالهای سپاس
چو با ملایکه پرواز تا خدا کردم
چه گویمت که چه شد جذبه بود و رحمت دوست
به حیرتم که کجا بودم و چها کردم
ز بخت بد پس از آن شب روان پاکم را
به دست نفس هوس آزما فنا کردم
کنون سزاست بر احوال خود بگریم زار
از آنکه حال مناجات را رها کردم
هوای نفس ندانم چه کرد با دل من
که خویش را ز شب عاشقان جدا کردم
خدای من همه دم باب رحمتت بازست
منم که از تو جدا ماندم و خطا کردم
بهار عشق خزان شد چه بی خبر ماندم
گریخت فیض سحر این خطا چرا کردم
رواست برق ندامت بسوزدم همه عمر
که با اطاعت دل پشت بر خدا کردم

بهـمن
13th August 2011, 12:32 AM
لحظه های ناب



عمر ما چون تندبادی رفت و گویی خواب بود
وان بنای آرزوها خانه یی بر آب بود
وه چه شب ها دولت بیدار بر در حلقه زد
لیکن از نا هوشیاری بخت ما در خواب بود
ز دل گوری شنیدم پند قارون را که گفت
در کف دنیا پرستان سیم و زر سیماب بود
روشنی ها در پریشانی بود دل بد مکن
هر کجا ویرانه یی دیدم پر از مهتاب بود
گفت با من مردم چشمم که قحط مردمیست
جست و جو کردم بسی این کیمیا نایاب بود
موج بنیان کن شو و دریای طوفانخیز باش
مرگ بر آن کس که عمری رفت و خود مرداب بود
دولت شب ها و توفیق دعا از دست رفت
لحظه ی معراج ما آن لحظه ی ناب بود

بهـمن
13th August 2011, 12:32 AM
فرعون


در سرزمین نیل
فرعونهای خفته به کام سیاه مرگ
حکام مومیایی در شیشه ها اسیر
با چشمهای مات و دهان نیمه باز
فریاد می زنند
این دست های لاغر و خشک و نحیف ما
یک روز بوسه گاه سران سپاه بود
در پنجه های ما که پرست از غبار مرگ
فرمان سرنوشت سپید و سیاه بود
چنگال ما گلوی بسی بی گنه فشرد
خون هزاربرده ی مسکین به خاک ریخت
بازوی ما که در رگ خود خون ظلم داشت
سرهای بی شمار به خاک هلاک ریخت
این چشمها که روزن خاموش قرنهاست
با یک نگاه جان بسی ناتوان گرفت
این حفره های شوم که طرح دهان ماست
با یک سخن ز مردم بی کس امان گرفت
در کاسه های جمجمه ی خاکسود ما
اندیشه ی خدایی و باد غرور بود
در تنگنای حنجره ی پر سکوتمان
فریاد خود ستایی و آوای زور بود
با دست برده بر زبر و زیر قصرمان
خشتی ز نقره خشت دگر از طلا زدیم
از خون بی گناه ک رنگ شراب داشت
مست غرور تکیه به تخت خدا زدیم
اما دریغ دوره ی شوکت به سر رسید
تالار پر شکوه خدایان مغاک شد
سرهای پر غرور سلاطین به باد رفت
وان کاخ های سر به فلک تل خاک شد
با عبرتی نگاه به فرعون دوختم
گفتم به زیرلب
دیدی که آفتاب تسم بی فروغ بود
دیدی که روطهای طلایی به شب نشست
وان شوکت و جلال شیاطین دروغ بود
دیدی که خشتهای زر و سیم قصر تو
چون سرمه ررفت در دهن گردبادها
دیدی که دست مرگ گلوی تو را فشرد
رفت آن جلال و جاه دروغین ز یاد ها
کو آفتاب بخت خدایان رود نیل
روشن نگر ستاره ی فرعون کور ش
وان تخت و بخت و قطر که از رنج برده بود
همراه آرزوی خدایان به گور شد

بهـمن
13th August 2011, 12:33 AM
عاشق صادق



من آبادی نمی خواهم خرابم کن خرابم کن
بسوزان شعله ام کن در دهان شعله آبم کن
خوشا آن شب که با آهی بسوزم هستی خود را
خدایا تا گریزم زین تن خاکی شهابم کن
به نعمت نیستم مایل خدای خانه را خواهم
مرا گر عاشق صادق نمی دانی جوابم کن
اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گریزانم به دوزخ ها عذابم کن
ز شرم تنگدستی می گریزم از تهی دستان
مرا ای دست قدرت یا بمیران یا سحابم کن
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشنی بخشم
تو ای مهر آفرین در برج هستی آفتابم کن
پس از مرگم تو ای افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ی صدها کتابم کن

بهـمن
13th August 2011, 12:33 AM
چوب یزدان



چرا ننالد ز تیره بختی دلی که حال دعا ندارد
چرا نگرید ز بینوایی کسی که دل با خدا ندارد
ز خواب مستی دو دیده وا کن به خلوت شب خدا خدا کن
خدای خود را شبی صدا کن که درد غفلت دوا ندارد
به هر کلامی که شور او نیست به هر سرایی که نور او نیست
کلام بی او اثر نبخشد سرای بی او صفا نارد
ز آزمندی چو بی قراران به شوق گنجی اسیر رنجی
جمال راحت نبیند آن کس که سر به کوی رضا ندارد
اگر دلی را به ناله آری ز برق آهش امان نداری
بلا در افتد به هر چه داری که چوب یردان صدا ندارد
چو آه مظلوم کند کمانه سرای ظالم ظود نشانه
چو برق بگریز از این میانه که تیر آهش خطا ندارد
چو مرغ جانت ز تن رها شد همیشه زنده ست مگو کجا شد
کسی چو میرد مگو فنا شد که نقش هستی فنا ندارد

بهـمن
13th August 2011, 12:33 AM
نعره ی چنگیز


بزم بی روح جهان هرگز طرب انگیز نیست
ساقی این بزم را از قتل ما پرهیز نیست
گوش کن در زیر سقف نیلگون تا بشنوی
غیر فریاد اسیر و نعره ی چنگیز نیست
جام پیروزی به جز روزی به دست جم نماند
بوسه ی شیرین دمادم قسمت پرویز نیست
غیر خار نامرادی نیست در این شوره زار
جست و جو ها کرده ام یک گوشه اش گلخیز نیست
در بهار کامرانی دم ز نکامی زدم
چون ندیدم سینه یی کز رشک من لبریز نیست
گفتگوها داشتم با اهل دنیا ای دریغ
نغمه ی این قوم جز بانگی ملال انگیز نیست
عطر مهر و مردمی از مردم دنیا مجوی
ای بسا گل را که می جویی و در پاییز نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:33 AM
ناله ی شبهای علی


گریه می گیردم از ناله ی شب های علی
لرزد جان فکند لرزش اوای علی
از شب کوفه و خاموشی نخلستان پرس
قصه ی خون دل و چشم گهرزای علی
برگ هر نخل زبانی شد و در گوشم گفت
که علی بود و شب و نعره ی ای وای علی
بر سر چاه چه شبها که غم دل می گفت
جز خدا کیست که داند غم شبهای علی
قد برافروخت که تا پرچم دین افرازد
خم شد از جور منافق قد رعنای علی
سال ها حیله گران خانه نشینش کردند
تا به گوشی نرسد منطق گویای علی
مردم کور دل این نکته نمی دانستند
که صفا بود در اینه ی سیمای علی
ای بسا دست تبهکار که از راه نفاق
متحد شد که به مسجد نرسد پای علی
دل هر جمع پریشان کنم ار شرح دهم
که چه کردند ددان با تن تنهای علی
خواب ارام به چشمان علی راه نیافت
که ز تاریخ شنیدم غم رویای علی
درنوردید بسا ک.ی به دنبال بتیم
پای پرآبله بایده پیمای علی
در ره عشق خدا چهره به خون رنگین کن
دین اگر هست چنین است به فتوای علی

بهـمن
13th August 2011, 12:34 AM
کرم ابریشم


ای مسلمان نام غارت پیشه ای ننگ کسلمانی
ای ز بیداد تو بر دل های ما داغ پریشانی
با توو ام ای غول استثمار
ای دعایت بر لبان و داغ نیرنگت به پیشانی
عطر دینت کو
تهمت دین بسته یی بر خود ز نادانی
خفته یی چون مار بر گنجینه های زر
بر لبت ایات جان افروز قرآنی
در دلت جای خدا خالی
در سرت اندیشه های پست شیطانی
ای مسلمان نام غارت پیشه ای ننگ مسلمانی
صورتک از چهره های ناپاک خود برگیر
از پیام آور سخن بس مکن
شرمت از نام محمد باد
ای مزور توبه پیغمبر چه می مانی
خفته یی در سایه سار دین
لیک با دین می کنی بازی به آسانی
ای شرف هایت همه در خواب
وی هوس هایت همه بیدار
ای بسا بیغوله و دهلیز در این شهر دلگیرست
در دل بیغوله های تار
بالش زنهای بی فردا
پره ای از سنگ
کودکان بیمار
دختران دلتاگ
اشکشان خونین
رویشان بی رنگ
تا سحر بی خواب
با اجل در جنگ
لحظه لحظه جانشان بر لب زبی نانی
لیک تو مرد مسلمان نام
خفته یی چون کرن ابریشم
در درون پیله های تن نواز بستری رنگین
در بلورین خانه یی چون قصر سلطانی
بسترت از گل
تختت از مرمر
پایه های تخت نمرودین تو از عاج
عاج آن از استخوان سینه ی مرد بیابانی
لاله ی یاقوت فام چلچراغت می زند فریاد
رنگ من از خون چشم بی نوایانست
تخت مرمرگونه ات سر میکند آواز
وای از این تزویر امان از این مسلمانی
ای مسلمان جستن فواره های باغ تو با نور رنگارنگ
مظهر آه یتیمانست در شام پریشانی
ای زراندوز ای مسلمان نام
در دماغ نیکمردان نیست سودای زراندوزی
نام دین بر خود چه می بندی به آسانی
ارغوان باغ تو در پرده می گوید
من نشان از خون سرخ زردرویانم
خون آن بی کس که شد در مسلخ سرمایه قربانی
تار و پود و رنگ فرشت ناله ها دارند
ما رفیق دستهایی کوچک و پاکیم
سایه یی از رنجهای دختران خفته در خاکیم
ای مسلمان نام ای ابلیس استثمار
تا بخندی صد هزاران چشم را باید بگریانی
تا بمانی زنده باید بی نوایان را بمیرانی
از فتوت راست گو با من
راستی اینست معنای مسلمانی
راستی اینست معنای مسلمانی

بهـمن
13th August 2011, 12:34 AM
مردار و کلاغان


ای خدا روح مرا قدرت اعجاز بخش
مرغ بی بال و پری را پر پرواز ببخش
بارها توبه شکستم ز خطا شرمم باد
بار دیگر به امید آمده ام باز ببخش
دلم از تیره درونان گرانجان بگرفت
روح ناسز مرا همدم دمساز ببخش
خاک راعرصه ی مردار و کلاغان دیدم
تا از این ورطه گریزم پر شهباز ببخش
خانه ی تنگ جهان غمکده یی بیش نبود
به من از مهر دلی خانه برانداز ببخش
تا بشویم ز دلم گرد تعلق چو مسیح
ای خدا ر.وح مرا قدرت اعجاز ببخش

بهـمن
13th August 2011, 12:34 AM
قصه ی دل

باطل گذشت و دولت حق بر دوام ماند
ناکام شد مجاز و حقیقت به کام ماند
کس را مجال نیم نفس نیست وقت مرگ
جم رفت و نیمخورده شرابش به جام ماند
دشنام بود میوه ی من از درخت نام
ای ننگ بر کسی که به امید نام ماند
پنجاه بار فصل زمستان ز من گذشت
موی مرا نگر که چو برفی به بامماند
شور و نشاط و شوق جوانی به باد رفت
مرغی که می شکست قفس را به دام ماند
سوزیست در دلم که ز تاب سخن گذشت
ای بس غم زمانه که دور از کلام ماند
پروانه سوخت شمع فرو مرد شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل نا تمام ماند

بهـمن
13th August 2011, 12:34 AM
شتاب تاریخ


در شهر اصفهان
هنگام نیمشب
در آشمان شوق
شادان پرنده ی دل من در صعود بود
از غرفه ی محقر خود بر فراز کوه
همچون عقاب دورنگر چشم جست و جو
بر شهر دوختم
شهری که دور از نگه هر حسود بود
چشمان من به ددین آن عرصه شوق داشت
لبهای من به ذکر سلام ودرود بود
نور چراغ ز پس بیشه زارها
زرد وسپید و آبی و سرخ و کبود بود
یک سو شکوه معبد و محرابها شهر
یک سو جلال خاطره انگیز چارباغ
یک سو صفای زنده ی زاینده رود بود
از لا بلای شاخه ی سبز درخت ها
دیدم بسی معابد فیروزه گون ز دور
در ها همه ز اینه دیوار از بلور
قندیل های زرد میان رواق ها
شرابه های دلکش و الوان جور جور
بس لاله های سرخ و فروزان و دلفریب
با چلچراغ های دو صد رنگ پر ز نور
گلدستهها به رنگ طلا بود و لاجورد
هر گنبدی حکایت دوران رفته داشت
وین شهر پرشکوه ز ایم باستان
رازی نهفته داشت
اندیشه های درهم و بر هم به ذهن من چون دود می خزید
گویی نسیمی از دل تاریخ اصفهان
در شهر می وزید
سر را به روی دست نهادم غریب وار
خوابم چنان گرفت که گویی به لحظه یی
دستی مرا ربود
..............
.............
دیدم به خواب عرصه ی تاریخ رفته را
در چارباغ همهمه یی هولناک بود
نا گه صدای عربده و بانگ گزمه ها
در شهر پر گشود
آوای سم و شیهه ی اسبان پیلتن
آرام را زدود
عیار شاطران و جوانان به پیش صف
در پشت سر گروه عظیم دلاوران
اندام ها چو کوه
در مشت ها عمود
بر کالبد زره
بر سر کلاهخود
مردان نیزه دار
در حالت سکوت
طبال ها همه
کوبان به روی طبل
قوال ها همه
در نغمه و سرود
از شعله های مشعل سوزان به هر طرف
بس هاله ها زدود
می رفت بر هوا
همراه بوی عود
در قلب جمع چهره ی یک مرد ترسناک
چون گرگ خشمگین به دل بیشه می نمود
در چشم ها شرار
بر ابروان گره
با سبلت سیاه
با گونه ی کبود
این مرد گرگ خوی
خونخوار عصر خویش
عباس شاه بود
در هر کنار او ز سر عجز و بندگی
خلقی هزار رنگ
یک خیل در رکوع
یک قوم در سجود
درآرزوی جاه
در جست و جوی سود
ناگاه با هراس
برخاستم ز خواب
حیران شدم به عرصه ی بیداری و شهود
دیگر نه شحنه بود و نه بانگی نه گزمه ای نه شاه و لشکری
نه مرد مرکبی نه زره نه کلاهخود
دانستم آن شکوه
ون هیبت دروغ
در معبر زمان
یک لحظه خواب بود
زیرا که عاقبت
تاریخ بی امان
زان نقش پر فریب
بگسست تار و پود
در آن سکوت شب
در خواب بود شهر
خاموش و بی سرود
آرام و بی شنود
اما در آن سکوت
تاریخ تند پوی به رفتن شتاب داشت
میراند اسب خویش
با سرعت شهاب
در ائج و در فرود
در آن سکوت سرد
گفتم به زیر لب
کو تاج و تاجدار
وان نعره ی جنود
پوسید و خاک شد
تندیس کبر و ناز
عفریت باد و بود
..........
..............
اما هنوز هم
می تافت ماهتاب
می خواند مرغ سحر
می رفت زنده رود
...............
..............

بهـمن
13th August 2011, 12:34 AM
نقص کامل


حیف از تو ای انسان که از حق دل گرفتی
در مرگزار زندگی منزل گرفتی
باغ و بهشت یار را از یاد بردی
چون کودکان الفت به آب و گل گرفتی
دریای لطف دوست مروارید خیزست
بی بهره یی چون خانه در ساحل گرفتی
غفلت برای آدمی نقص کامل است
تو بی خبر این نقص را کامل گرفتی
بر سامری پیوستی از موسی بریدی
حق را رها کردی ره باطل گرفتی
از صد کتاب معرفت حرفی نخواندی
این درس را از مردم غافل گرفتی
با دل بریدن از جهان آسان توان زیست
تو از طمع این سهل را مشکل گرفتی

بهـمن
13th August 2011, 12:36 AM
شهید



فریاد پر طنین جوان در هوا شکفت
ای سبز جامگان
ما و شما برادر محنت کشیده ییم
سهم برادران ستمکش گلوله نیست
ما تن به زندگانی ننگین نمی دهیم
نا گه صفیر تیر هوا را ز هم درید
شنگرف خون مرد جوان بر زمین چکید
بر خاک اوفتاد
در خون تپید
در وقت مرگ روی لبش خنده یی شکفت
با خون خود نوشت
آخر فتاد مرغ سعدات به دام ما
زد روزگار سکه ی عزت به نام ما
مادر چنان عقاب به بالین او رسید
فرزند را به س ینه ی پر مهر خود فشرد
دستی میان اشک به موی پسر کشید
بر روی خون گرفته ی او بوسه یی نهاد
در موج اشک گفت
رویت سپید باد شهادت مبارکت
از ما ببر به جمع شهیدان سلام ما
با کشتگان بگو
با ننگ ظلم زیستن ما حرام ما
فرزند پاکزاد
مغرور و سربلند
لبخند زد به مادر و در آخرین وداع
با دیدگان سرخ شهادت نگاه کرد
گفتا که ای عزیز ترین تکیه گاه من
بشنو پیام ما
ما کشتگان راه خداییم غم مدار
پاینده ایم و این آخر کلام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما

بهـمن
13th August 2011, 12:36 AM
سبکباری


مستی کفر است آن مستی که هشیاری ندارد
غفلت پیریست آن خوابی که بیداری ندارد
رهنورد کوی حق راه بداندیشی نپوید
پادشاه ملک دل خوی ستمکاری ندارد
سربلندست آن ه سر را پیش مردم خم نسازد
دلپسند آن کس که آهنگ دلازاری ندارد
من غلام همت آزادگان پاکبازم
عزت این سرفرازان هیچگه خواری ندارد
ای بریده پای آن منعم که دستی را نگیرد
زانکه نعمت دارد اما همت یاری ندارد
راه حق را کی توان پیمود با بار تعلق
کاین سفر رهتوشه ای غیر از سبکباری ندارد

بهـمن
13th August 2011, 12:36 AM
بنده ی آزاد


بگذار که با گریه خود شاد بمانم
آنم که چو ویران شوم آباد بمانم
در بال و پر خود زدم آتش که بسوزم
زان پیش که در پنجه ی صیاد بمانم
من نام خود از دفتر ایام زدودم
چون نیستم آن قصه که در یاد بمانم
ناشادی ما گر سبب شادی غیرست
شادم که بمانم من و ناشاد بمانم
جز بر کرم دوست نیازی به کسم نیست
این گونه شدم بنده که آزاد بمانم

بهـمن
13th August 2011, 12:39 AM
راز وجود


تو چه هستی ای انسان
تو که هستی ای مغرور
تو که در خود بشکستی همه پرهای صعود
تو که ناآگهی از پیچ و خم راز وجود
تو که تصویر شکفتن را در نطفه ی گل
نتوانی دیدن
تو که خط های رهایی را در نقش پر پروانه
نتوانی خواندن
تو یک لحظه غزل های پرستو ها را
نتوانی دریافت
تو که از بغض گلوگیر شباهنگی در کوچه ی شب
غافل و بی خبری
تو که از نغمه ی موسیقی باران و برگ
هیچ لذت نبری
تو که نجوای گیاهان را در حجله ی صبح
نتوانی بشنود
تو که هرگز حرکت را و شدن را در سنگ
نتوانی دانست
که توانی دانست
شهر اسرار کجاست
کی توانی خواندن
آن خط غریب که در دیده ی ما ناپیداست
کی توانی دیدن
چنگی نغمه گری را که از او
سقف نه توی ازل تا به ابد پر ز صداست
کی توانی دریافت
که به هر مویرگ غنچه ی سرخ
و به هر پرده که در هستی ماست
نقش زیبنده ی هستی آراست
گوش کن هر تپش نبض تو در کوچه ی رگ
به زبانی که ندانی گوید
آن که پای خرد و علم بشر
به سراپرده ی ذاتش نرسد
آن که در قدرت و شوکت بکتاست
وانکه بی جا و مکانست
ولی در همه جاست
آفریننده ی پاینده ی بی مثل
خداست

بهـمن
13th August 2011, 12:40 AM
آوای خدا


نیمشب از در و دیوار صدا می شنوم
وز لب شبنم و گل زمزمه ها می شنوم
در سکوتی که نجنبد نفسی از نفسی
خیره می مانم و آوای خدا می شنوم
نغمه یی می شکفد در من و از معبد روح
همه دم بانگ خویش حی علا می شنوم
خاطرم باغ گل افشان شود از نکهت شب
هر نفس از همه سو عطر دعا می شنوم
جان به رقص اید و پرواز کنم تا ملکوت
وز سراپرده اسرار صدا می شنوم

بهـمن
13th August 2011, 12:40 AM
روح سرگردان

چون حلقه بر در می زنی دل گویدم پرواز کن
عمر تو بر در آمده در را به رویش باز کن
مردم در این ماتمسرا ای جان من از در درآ
دلمرده ام عیسی من بار دگر اعجاز کن
ای مظهر تابندگی من گم شدم در زندگی
در بیشه های گمرهی گمگشته را آواز کن
در جاده های تیرگی دارد گناهان چیرگی
ای رهنما راه مرا با راه حق دمساز کن
ای روح سرگردان چرا در چاه کثرت مانده یی
تو مرغ باغ وحدتی سوی خدا پرواز کن

بهـمن
13th August 2011, 12:40 AM
دو همسفر

برو ای روح من آزرده از تو ترک کن مارا
که من در باغ تنهایی
ببویم عطر گل های رهایی را
برو ای ناشناس اشنای من
که در چشمت ندیدم آفتاب آشنایی را
تویی از دودمان من
ولی دود از دماغ من برآوردی
به چشمم تیره کردی روزهای روشنایی را
من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم
پس از یک عمر دانستم
سفر با مردم نامرد دشوارست
سفر با همهره نامهربان تلخست
برو ای بد سفر ای مرد ناهماهنگ
که میگویم مبارکباد بر خود این جدایی را
تو از این سو برو در جاده های روشن و هموار
من از سوی دگر در سنگلاخ عمر می پویم
که در خود دیده ام جانسختی و رنج آزمایی را
جدا شد راه ما از یکدیگر اما
منم با کوله بار دوره ی پیری
تو در شور جوانی ها سبکبال و سبکباری
تو را صد راه در پیشست
ولی من می روم با خستگی راه نهایی را
برو ای بدترین همراه
تو را نفرین نخواهم کرد
سفر خوش خیر همراهت
دعایت می کنم با حال دلتنگی
که یابی معبه ی مقصود و فردای طلایی را
نمی دانی نمی دانی
که جای اشک خون در پرده های چشم خود دارم
اگر در این سفر خار بلا پای مرا آزرد
سخن های تو هم تیری شد و بر جان من بنشست
بود مشکل که از خاطر برم این بی صفایی را
رفیق نیمراه من
سفر خوش خیر همراهت
تو قدر من ندانستی
درون آب ماهی قدر دریا را کجا داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را

بهـمن
13th August 2011, 12:40 AM
آشتی


ای مرا آزرده از خود گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا
تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا کنون اگر راهی نمی دانی بیا
یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل
زان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا
تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا
خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا
دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا

بهـمن
13th August 2011, 12:40 AM
خوشا وقت


من از خشم تو پژمردم بهارم کن به لبخندی
چه باشد گر برآری آرزوی آرزومندی
ز گیسویت پریشانم قسم بر نوش لبهایت
تو خود دانی که شیرین تر از اینم نیست سوگندی
تو را مانند گل گفتم ز داغ شرم می سوزم
ز چشم اینه دیم که تو بر خویش مانندی
تو را با اشک پروردم چه باکم گر نمیدانی
نداند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی
شب و روزی به خود دیدم که دل می لرزد از یادش
شبان گریه خیزی روزهای ناله پیوندی
به درد خویش می گریم به کار خویش می خندم
اگر بر چهره ام دیدی پس از هر اشک لبخندی
به زیر سقف مینایی ندارم رنج تنهایی
که دارم عالمی شب ها به یاد یار دلبندی
زمستان جوانمردیست درد خویش پنهان کن
که هرگز بر نیاید ز آستین دست سخامندی
خوشا وقت سبکباری که از ملک جهان دارد
رفیقی خواب امنی لقمه نانی روح خرسندی

بهـمن
13th August 2011, 12:41 AM
بانگ جاودانه


اذان بگو اذان بگو
موذنا اذان بگو
حکایت از خدای مهربان بگو
تو ای ترانه خوان بارگاه سرمدی
تو ای منادی مقدس محمدی
اذان بگو اذان بگ.
که روح تازه می شود ز نغمه ی اذان تو
اذان بگو که غنچه ی وجود من
چو گل شکفته می شود
ز بانگ جاودان تو
موذنا اذان بگو
که عالمی خبر شود
ز معجز بیان تو
صدای عاشقانه ات
چو موج می زند به زیر سقف آسمان
صداقت پیام تو
تلالوو کلام تو
مرا به ابر می برد
مرا به اوج می کشد
موذنا صدای تو
چو پر کشد به بام من
ز نغمه ی خدایی ات
فرشته گرد خانه ام
مدام بال می زند
به لحظه لحظه روح من
دم از وصال می زند
ز جمله جمله های تو
سراسر وجود من
پر از نیاز می شود
به روح عاشقم دری
ز نور باز میشود
نه جسم من که جان من
همه نماز می شود
اذان بگو اذان بگو
که من به بال معنوی
به آسمان شوق و شور می رسم
به عرش جذبه می پرم
به معبد و رواقی از بلور می رسم
به جاده های پر ستاره می دوم
به شهری از زمرد و عقیق و اینه
به سرزمین عشق و عطر ونور میرسم
موذنا اذان بگو
حکایت از خدای مهربان بگو
که نغمه ی اذان تو
کجاوه یی ز عطر و نور می شود
به بام و عرش می رسد
ز خاک دور می شود
کجاوه یی چنین مرا
به روزگار شور و عشق می برد
به روزگار دعوت پیامبر

ندای آسمانی ات
به بال جذبه ها مرا
به بام کعبه می کشد
به همره فرشتگان
طواف کعبه می کنم
چو شاهباز می پرم
صفا به مروه میکنم
موذنا اذان بگو
نوای جان تو
به بحر آرزو مرا
چنان سفینه می برد
ز خانه ی خدای من
به سوی مسجد النبی
گل مدینه می برد
در آن تموج صفا
به سبز گنبد نبی
بسی سلام می کنم
به خاک پای احمدی
ز شوق بوسه می زنم
زیارتی به کام دل
در آن مقام می کنم
موذنا اذان بگو
که همره اذان تو
در آن مقام بنگرم
حریم ذوالجلال را
در آن شکوه قدس حق
نگه کنم به چشم دل
حقیقت جمال را
درآن فضا رها کنم
کبوتر خیال را
به عالم مکاشفه
ز خویشتن تهی شوم
که لحظه لحظه بشنوم
صدای عاشقانه ی بلال را
اذان بگو اذان تو مرا عروج می دهد
در آن عروج می رسم
به معبد مقدسی
که خاتم پیمبران
محمد آن امیر سروران
به چهره ی منور علی نگاه می کند
چو آفتاب دلربا
که در رواق آسمان
نگه به ماه میکند
خدای من چه حالتی
ز یک طرف تقدس رسالتی
ز یک طرف تجسم عدالتی
دو رهنما
دو مقتدا
دو جان پاک با صفا
دو باب عزت و کرم
ستاده در کنار هم
چه شوکتی چه رویتی
روان من ز نورشان
چو ماهتاب می شود
ز عطر برگزیدگان
همه مدینه در زمان
پر از گلاب می شود
در آن نگاه ایزدی
سراسر وجود من
خلوص ناب میشود
به مهر لایزال حق
دلم ز نور سرمدی
چو آفتاب میشود
موذنا موذنا
به شهپر اذان خود
مرابه هودجی نشان
ببر به بام کهکشان
ز اوج جذبه ها مرا
به ظلمت دل سیه رها مکن
به شوکت اذان تو
خدا نظاره می کند
به عالمی صلا بزن
کناره از خدا مکن
موذنا ز حالت اذان تو
روان من پرندهیی
ز عطر و نور می شود
به بام عرش می رسد
ز خاک دور می شود
در این عروج روح من
به عرش بوسه می زند
و حفره حفره ی دلم
پر از سرور می شود
کلیم من اذان بگو
به نغمه ی اذان تو
سراسر وجود من ز روشنی
سرای نور میشود
ز لمعه لمعه نورها
شبانه روز سینه ام
چو کوه طور می شود
موذنا اذان بگو
موذنا اذان بگو
موذنا اذان بگو

بهـمن
13th August 2011, 12:42 AM
روح و تن


بارها سردر گریبان کرده ام
خویش را در خویش حیران کرده ام
با دل خود گفتگو ها داشتم
روح را ز تن جدا انگاشتم
مرغ روحم تا خدا پر می کشد
لیک تن خود را به بستر می کشد
روح من با تن ندارد آشتی
گویدم با تن چرا بگذاشتی
روح و تن نا آشنایی می کنند
روز و شب میل جدایی می کنند
روح سر در عرش اعلا می کند
تن مرا در چاه دنیا میکشد
روح گوید شهر من از تن جداست
زانکه تن بازیچه ی آز و هواست
جای من اندر سرای خاک نیست
خاکیان پستند و اینجا پاک نیست
این تن خاکی به گل دل بسته است
لیک روح از چاه دنیا خسته است
روح من همچو عقابی تیز پر
می کند تا اوج ناپیدا سفر
لیک تن همچون کلاغی دلپریش
می زند بر جیفه ها منقار خویش
تن کلاغ و مال دنیا جیفه دان
جیفه خواری نیست کار بخردان
هاتفی در گوش من گوید مدام
مرغ جان را از چه افکندی به دام
روح تو رودست و تن مرداب تو
روح چون کشتی و تن گرداب تو
روح را در قرب حق پرواز ده
نفس بازیگوش را آواز ده پاک شو پر نور شو مهتاب شو
رود شو بیرون از این مرداب شو
با عجوز زندگی خوشدل شدی
همچو کودک محو آب و گل شدی
زرق و برق زندگی شادت کند
حرفی ز ویرنه آبادت کند
جهد کن از چاهک دنیا در آ
خیمه را بر کن از این ویرانسرا
پنج حس نارسا و گنگ و کور
کی تو را هادی شود شهر نور
این تن خاکی چو مرغ خانگیست
کاوشش در خاک از بی دانگیست
در پر او قدرت پرواز نیست
در گلویش معجز آواز نیست
بهر دانه گام در پرچین زند
پنجه و منقار در سرگین زند
مرغک بی پرو بال گند خوار
عشرتی دارد ولی در گند زار
قد قد او جلوه ی آواز اوست
بال بسته خود پرپرواز اوست
او چه داند نزهت هر باغ را
خود ندیده جلوه گاه راغ را
بر فراز ابر او را راه نیست
هیچ از سیر عقاب آگاه نیست
جنب و جوش وشادی اش در گلخنست
کی چنین مرغی سزایش گلشنست
او چه داند در فضای پاک چیست
عرصه ی کنکاش او جز خاک نیست
خود نداند دامن گلشن کجاست
دسته دسته لاله و سوسن کجاست
ای برادر خاک ماوای تو نیست
این سرای عاریت جای تو نیست
بره آهویی ز مادر دور شد
از چمیدن در چمن مهجور شد
از بیابان تا بیابان گام زد
ضجه ها هر بامداد و شام زد
از قضا با ماده گرگی یار شد
شیر او نوشید تا پروار شد
بره آهو با عدو سر کرده بود
زو خیال روی مادر کرده بود
گفت با خود کاین همان مام منست
شیر گرمش شربت کام منست
بی خبر کان گرگ بود ‌آهو نبود
وانکه باید مادری کرد او نبود
در کنار دشمن از خوشباوری
داشت از گرگ انتظار مادری
روزی آخر گرگ بر آهو پرید
سینه و قلب و تهیگاهش درید
روزها بر بره آهو شام داد
تا طعام گرگ خون آشام شد
ما و تو هستیم آن آهوی دشت
همچو آن آهوست ما را سرگذشت
ما که روزی جا به جنت داشتیم
چاه دنیا را بهشت انگاشتیم
گرچه از آفات دنیا خسته این
باز هم بر رنج آن دل بسته ایم
با خود انگاریم دنیا مادر است
ای عجب این قصه ما را باور است
غافل از آن کاین همان گرگست و بس
عاقبت ما را درد در یک نفس
می خوراند تا گرانبارت کند
بهر صدی خویش پروارت کند
مست خشمی مست دل مست فریب
طعمه ی دنیا شوی عما قریب
وای اگر دنیا تو را غافل کند
حلق و جلق و دلق تو کامل کند
آن زمان خود طعمه ی دنیا شوی
بی خبر از جنت الماوا شوی
ما بهشتی بودهییم ای بی خبر
رخت خود زین دامگه بیرون ببر
اسب همت را از این میدان بتاز
بر تن خود بال پروازی بساز
ای بهشتی روی آور در بهشت
دل منه چون کدکان بر خاک و خشت
از خداییم ای رفیق با صفا
بازگشت ما بود سوی خدا پاک شو تابشنوی بانگ از درون
گویدت کانا الیه راجعون

بهـمن
13th August 2011, 12:43 AM
نمی دانم چه باید کرد


نمی دانم چه باید کرد
بمانم یا که بگریزم
اگر خواهم بمانم با تو می بازم جوانی را
وگر خواهم بگریزم چه سازم زندگانی را
گرزیان بودن از یکسو غم فرزند از یک سو
کجا باید کنم فریاد این درد نهانی را
نمی دانم چه باید کرد
بمانم یا که بگریزم
اگر خواهم بمانم با تو این را دل نمی خواهد
ز از خانه را هم یار پا در گل نمی خواهد
تو عاقل یا که من دیوانه من یا تو به هر حالی
عذاب صحبت دیوانه را عاقل نمی خواهد
نمی دانم چه باید کرد
بمانم یا که بگریزم
اگر خواهم بمانم با تو کارم روز و شب جنگست
وگر بگریزم از تو پیش ایم کوهی از سنگست
نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده می گویم
صدای ضربه ی قلب من و تو ناهماهنگست
نمی دانم چه باید کرد
نمی دانم چه باید کرد

بهـمن
13th August 2011, 12:43 AM
گلوله ی دشمن


چراغ ماه چو شب در حباب هاله نشست
به یاد آه بتیمان دلم به ناله نشست
ز جور دشمن تازی به چهره خطه ی پارس
غم زمانه و رنج هزار ساله نشست
چنان گلوله ی دشمن در ید سینه ی دوست
که خون به جای مرکب به هر مقاله نشست
ز بس شکست قد سرو قامتمان در باغ
به هر شکوفه گل اشک جای ژاله نشست
از آن شرار که در بزم غنچهها افتاد
خدا گواست چه داغی به جان لاله نشست
ز آه من که بر این نامه ریخت خامه بسوخت
به گریه آتش اشکم بر این رسانه نشست

بهـمن
13th August 2011, 12:43 AM
چراغ ماه

کعبه را گم کرده ام ای رهنمایان راه کو
تشنه ی آگاهی ام دریا دل آگاه کو
خاطرم از قیل و قال این و آن آزرده شد
تا بیاسایم زمانی خلوت دلخواه کو
دیده نابینا و رهزن در پی و شب قیر گون
دشت ناهموار و من تنها دلیل راه کو
ناله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو
تا خروش خفته را ز دل بر آرم چاه کو
تیغ بر سر خار در پا بر لبم مهر سکوت
بر گلویم پنجه ی دشمن مجال آه کو
حرف ایمان کفر و دل ها تیره مردم مست شرک
مرغ حق دارد فغان کای مشرکان الله کو
در چنین شامی نتابد کوکبی از روزنی
پیش پایم را نمی بینم چراغ ماه کو

بهـمن
13th August 2011, 12:43 AM
غریب


من در اینه سخن می گویم
با تو دارم سخنی
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد
با توام ای همدرد
با تو ام ای همزاد
با تو ای مرد غریبی که در اینه می نگری
گوش کن با تو سخن میگویم
من غریب و تو غریب
از همه خلق خدا
تو به من همنفسی
غیر تو همسخن و همدل من
در همه ملک خدا نیست کسی
های ای محرم من روی در روی تو فریاد کنم
تا به دادم برسی
خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده
در تو بگریزم و دراینه با هم باشیم
ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم
برق اشک تو در اینه ی چشمت پیداست
شرم از گریه مکن
اشک همسایه ی ماست
من و تو چون هر روز
مات و خاموش به مهمانی اشک آمده اییم
در دل ما اشک است
اشک تنهایی و تنهایی ها
اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها
من و تو خاموشیم
من و تو غمزده ایم
من و تو همدل ماتمززده ایم
گوش کن ای همزاد
با زبان نگهم با تو سخن می گویم
از نگاهم بشنو رخصت گفتار کجاست
دل به یاران دروغین مسپار
واژه ی یار دروغست بگو یار کجاست
لحظه ی درد دل وموسم دلتنگی ها
وعده ی ما وتو در عمق دل اینه است
بهتر از اینه منزلگهدیدار کجاست
با تو راز دل خود راگفتم
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
شکوفه خیال


هر زمان تنها شدم از شعر یاری ساختم
همچو نقاشان ز هر نقشی نگاری ساختم
در خزان سر زد ز طبعم واژه های رنگ رنگ
واژه ها گل کرد و از گل بهری ساختم
ای بسا شب ها که با من با آب و رنگ اشک خویش
از سر شب تا سپیده شاهکاری ساختم
نور مه را ریختم در بستر رود خیال
وز چنین رود بلورین آبشاری ساختم
عشق را بردم میان اختران و ز اشکشان
در مسیر کهکشان جویباری ساختم
تا که پروین تن بشوید نیم شب در جام نور
در خیال از روشنایی چشمه ساری ساختم
زهره را در جامه ی مهتاب بنشاندم به تخت
بهر گوشش از ثریا گوشواری ساختم
نقش کردم شعر خود را بر جبین روزگار
تا بماندی از من یادگاری ساختم

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
ناله ی کارون


چو از هر خانه شب ها ناله برخاست
ز دلها شعله ی صد ساله برخاست
شهیدان همچو گل در خاک خفتند
ز خاک سرخ ایشان لاله برخاست
ز هر سو کاروان کشتگان رفت
هزاران شیون از دنباله برخاست
سموم ظلم دشمن آن چنان تاخت
که در یک دم ز گلها ژاله برخاست
چنان آتش به خوزستان فکندند
که از هودج کارون ناله بر خاست

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
آه ... ای باغ ها





تیر و مرداد تب گرفته رسید
تاب از من گرفت تابستان
شاخه ی رازقی تب آلوده
زانوها نهاد چون مستان
باغ شد داغ و سرو شد بیمار
گفتی آتش افتاد در بستان
گفتم ای وای من بهار چه شد
باغ را فصل گلفشانی کو
مهر آمد آبان و آذر شد
نوبت غارت خزان آمد
هر چه گل بود و شاخه بود شکست
باغ زین داغ در فغان آمد
زرد شد سبزه ها و مرد درخت
باغ از این دردها به جان آمد
ن ناله کرد و گفت ای وای
گل مینا و شمعدانی کو
دی و بهمن ز گرد راه رسید
س شد زمستان و کوچه ها یخ بست
دانه دانه چو پنبه های لطیف
برف بارید و بر درخت نشست
شاخه های ظریف شب بو را
برف سنگین بی حساب شکست
طفل ذوقم بهانه جویی کرد
که گل زرد و ارغوانی کو
وقت اسفند و گل دوباره شکفت
باغ زیبا شد و بهار آمد
برگ را دانه های باران شست
آب رفته به جویبار آمد
نسترن روی نرده ها آویخت
گل به هر شاخه بی شمار آمد
از گل سرخ با نسیم بهار
بوی جان آفرین یار آمد
با دل خویش گفتم ای افسوس
در تو آن ذوق نغمه خوانی کو
وای آمد بهار و من پیرم
پیر را حال شادمانی کو
با جوانی خوشست دامن باغ
آه ای باغ ها جوانی کو ؟
آه ای باغ ها جوانی کو ؟

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
خود سازی


ای انسان ای اسیر دام خاک
ای گسسته جان خود را از جان پاک آن چه فرسیاد تو را دلبستگیست
حاصل دلیستگی ها خستگیست
از خدا ماندی به خود پرداختی
اهرمن را دیدی و نشناختی
اهرمن در جان نا آرام تست
طعمه های دلربا خود دام تست
این زر و این سیمها اهریمنست
ظاهرش لذت به باطن شیونست
در ضلالتگاه دنیا گم شدی
بی خدا ماندی و نامردم شدی
عمر رفت و موسم پیری رسید
فصل دلتنگ زمین گیری رسید
کوله بار معصیت بر دوش
سوی دنیا عقل و هوش تست
منزل بسیار پیش راه ماست
غافل از آن جا نا آگاه ماست
ای مسافر توشه ات در راه چیست
راه بسیارست و انبانت تهیست
رهروا در راه جای خواب نیست
مرغ طوفان را مکان مرداب نیست
رود شو مرداب بودن مردنست
زندگی در جنب و جوش رفتنست
گر به دریا می روی با موج باش
ور به بالا می پری در اوج باش
بال پروازت ز غفلت ها شکست
بال پروازی نمی آری به دست
مرغک بی پر مشو شهباز شو
تا خدا آناده ی پرواز شو
از ملایک پای را برتر گذار
تا برندت در حریم کوی یار
گر به پرواز ایی ای شهباز حق
راه یابی در حریم راز حق
می رسی آن جا که جز الله نیست
مردد جانان را در انجا راه نیست
آن زمان بینی که عرشت بسترست
پایگاهت ز آسمان برترست
آن زمان با عرشیانت همسریست
رتبه ی تو رتبه ی پیغمبریست
بر سریر عرش عزت جای تست
هر ستاره ریگ زیر پای تست
ماه و خورشیدت دو گوی کوچکند
اهل دنیا در نگاهت کودکند
می رسد بر گوش تو آواز ها
بشوی با گوش جانت رازها
دیده ی معنا نگر پیدا کنی
پشت بر دنیا و ما فیها کنی
ابلهان رابنگری دینار جوی
از خدا واماندگان دینار گوی
گر که خواهی راز دان حق شوی
باید از شیطان به حق ملحق شوی
عقل و چشم و گوش سرمد بایدت
رهنماییچون محمد بایدت
بی دلیل ره به گمراهی رسی
این حقیقت نیست پنهان از کسی
با دلیل راه خود دشمن شدی
رهنما را دیدی و رهزن شدی
بر لب دریا نشستی تشنه کام
وز می عرفان نخوردی یک دو جام
بهر خود گوساله از زر ساختی
روی موسی دیدی و نشناختی
خویش را مرد خدا پنداشتی
لیک بتها در گریبان داشتی

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
لبخند محبت


من در شتاب زندگی تندسیر خویش
بسیار کرده ام گذر از لحظه های کام
کامی که رهروان طریق مجاز را
باور نمی شود
عمری شنیده ام
با گوش دل ترنم نرم جوانه را
نجوای رود و چشمه و موج و نسیم و برگ
فریاد عاشقانه ی مرغ شبانه را
از برگ و از درخت شنیدم به نیمشب
بنگ ترانه را
آن سان ترانه یی که مکرر نمی شود
بوییده ام بسی
عطر هزار خرمن گل را به هر بهار
در باغهای بهشت
بسیار خفته است لبانم به کام دل
بر لاله های لب
آن لب که در خیال مصور نمی شود
با چشم آزمند چه بسیار دیده ام
از لابلای برگ درختان به نیمشب
گلبوسه های نقرهیی و نرم ماه را
در بزم روزگار
نوشیده ام ز چشم پر از ناز مهوشان
مستانه جرعه جرعه شراب نگاه را
آن گونه می که هیچ به ساغر نمی شود
شبهای بی شمار
در نور ماهتاب
چون مرغ تیز پر
در باغ آسمان پر اختر پریده ام
هر جا نشسته ام
هر سو دویده ام
چون کودکان ستاره ی ریز ودرشت را
مانند گل ز گلبن مهتاب چیده ام
از گونه گون ستاره یکی دسته بسته ام
آن دسته گل که یهچ میسر نمی شود
در عالم خیال چه شبها نشسته ام
بر ابرهای دور
گردم فرشتگان
در رقص و درسرور
تن را بسی به چشمهی مهتاب شسته ام
در غرفه های نور
من مست کام وناز
بر تختی از بلور
پرواز کرده ام
تا نقطه یی که هیچ فراتر نمی شود
اما میان این همه زیبایی و حلال
زیبا پدیده ایست جهان را نگفتنی
بالاتر از هرآنچه شنیدیم و خوانده ایم نور عنایتیست که با یک شعاع آن دنیا و هر چه هست برابر نمی شود
بشنو که فاش گویمت ای یار هوشیار
صد ها هزار نعمت جاوید روزگار
یک خنده ی محبت مادر نمی شود

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
خوشبخت آن پرنده

آسوده آن که رنج جهان را کشید و رفت
خشنود آن که بانگ خدا را شنید و رفت
در حیرنم که عمر شتابنده چون در گذشت
گویی نسیم بود که بر گل وزید و رفت
بی بهره آن که عمر گران به زر فروخت
سوید نکرد و ننگ ابد را خرید رفت
بر شاخ عمر ما گل فرصت شکفت و ریخت
صد آفرین به همت آن کس که چید و رفت
از تخت ناز خواجه به خواری فتاد و مرد
در مهد خاک مرد خدا آرمید و رفت
این باغ غیر داغ عزیزان گلی نداشت
خوشبخت آن پرنده کزین جا پرید و رفت
گفتم به یار حاصل عمر عبث چه بود
اشکش دوید بر رخ و آهی کشید و رفت

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
برف زمستان

نیمشب همدم من دیده ی گریان منست
ناله ی مرغ شب از حال پریشان منست
در همه عمر دمی خاطر من شاد نبود
گریه انگیز تر از مهر من آبان منست
خنده ها بر لب من بود و کس آگاه نشد
زین همه درد خموشانه که بر جان منست
به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر
که به مویم اثر از برف زمستان منست
غافل از حق شدم و قافله ی عمر گذشت
ناله ام زمزمه ی روح پشیمان منست
گر به سرچشمه ی توحید رسم جاویدم
ورنه هر لحظه ی من نقطه پایان منست
در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل
گفت خاموش که او طفل دبستان منست

بهـمن
13th August 2011, 12:44 AM
به آزادگان آزاد شده


ای همه زنجیریان بند گسسته
ای به سرسنگ جام ننگ شکسته
ای ز شما نام مرد رنگ گرفته
ای همه بر تارک زمانه بنشسته
ای سرتان سز
ای دمتان گرم
ای همه ابر و نکرده خم به اسیری
ای همه اسطوره های پاک دلیری
جان و تنم خاک رهگذر شما باد
دست خدای بزرگ یار شما باد
ای دلتان پاک روح شرف خون رزم جان جهانید
بند گسل پاکزاد پاک روانید
مردمک چشم مردمان زمانید
عطر امیدید
بانگ امانید
نادره مردید
شیر زنانید
ای همه تن داغگاه عطصه ی نخجیر
ای به قفس دست و پای بسته به زنجیر
ای همه مردی
بند گسل باد دست عقده گشایت
جان من و جان ملتی به فدایت
بانگ بزن بانگ دیر پای رهایی
سقف فلک پر طنین ز شور و نوایت
مشعل عشق و امید باد به دستت
بند اسارت گسسته باد ز پایت
اس سر تو سبز سرخ باد زبانت
شعله ی هر اشک شوق شمع سرایت
چشم زمان روشن از چراغ نگاهت
گوش وطن شادمان از اوج صدایت
با همه مردم بگو که های برادر
زین همه خشم و خروش کم نتوان کرد
ای به فدای تو پاکباز دلاور
قمت رعنایت
قامت مردانگیست خم نتوان کرد
ای همه عزت
دانش و آزادگی و دین و مروت
این همه را بنده ی ستم نتوان کرد

بهـمن
13th August 2011, 12:45 AM
نه دریا که مرداب

بیا ابر باشیم و با هم بگرییم
بیا عهد باشیم و با هم بپاییم
بیا شمع باشیم و با هم بسوزیم
بیا ماه باشیم و با هم براییم
تو هم چون منی خسته و دلشکسته
نه لبخند داری به لب نه کلامی
ز تیغ زبان ها ز بس خم خوردیم
دل ما بلرزد ز بانگ سلامی
بیا تا با نسیم سبک سیر باشیم
که گل را ببویم و برگی نریزد
به نرمی ببوسیم لبهای گل را
مبادا ز گلبرگ ها ناله خیزد
بیا تا دو مرغ همآواز باشیم
دمادم سرود محبت بخوانیم
بیا تا ب همره مرغان طوفان
بههر موج توفنده قای برانیم
بیا باد باشیم و طوفان برآریم
چنان رود پیچنده بی تاب باشیم
ز رخوت حذر کن که ب کاهلی ها
من و تو نه دریا که مرداب باشیم

بهـمن
13th August 2011, 12:45 AM
قدرت اعجاز



ای اسیر قفس دل پر پرواز تو کو
مرغ باغ ملکوتی غم آواز تو کو
روز آغاز تو را نعمت و نازی دادند
آن همه ناز چه شد نعمت آغاز تو کو
قدسیان از زبر عرش صفیرت زده اند
از چه در دام اسیری پر پرواز تو کو
در تو نیروی کلیم است و هنرهای مسیح
ساحری پیشه مکن قدرت اعجاز تو کو
سخت در پرده ی غم ماندی و در چنگ سکوت
مطرب نغمه گر زمزمه پرداز تو کو
شب تاریک و بیابان و حرامی از پی
رخت از این ورطه ببر اسب تکتاز تو کو
گر به میخانه ی حق جرعه زدی نوشت باد
شور مستی چه شد و طبع غزلساز تو کو
تا به کی شبفته دامی و پایند قفس
پنجه زین خاک بکن همت شهباز تو کو

بهـمن
13th August 2011, 12:45 AM
صلای صلح



گر چه ساز ما ناسازی به یک آهنگ نیست
چون صلای صلح در دادی مرا هم جنگ نیست
تا بلور اشک در چشم پشیمانت شکست
من به فریاد آمدم آخر دلم از سنگ نیست
ننگ می دانم که بر کام رقیبان بینمت
ورنه با خوی عمری صبر کردن ننگ نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:45 AM
وقتی تو رفتی


ای معنی عشق
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
بی تو چشمم چشمه ی اشک شبانه
ای روشنایی ای چراغ زندگانی
ای رفته در ابر سیاه بی نشانی
وقتی تو رفتی
از مشرق لبها طلوع خنده ها رفت
از دست من وز دست ما اینده ها رفت
وقتی تو رفتی
مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد
وقتی تو رفتی
دنیا به چشمم از قفس هم تنگ تر شد
وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد
از باد پرسیدم کجا رفت
گفتا که من هم در پی آن رفته از دست
سر تاسر دنیا خزیدم
اندوه اندوه
او را ندیدم
از شب سراغت را گرفتم
شب گفت افسوس
او ماه من بود
من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم
همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم
خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم
بایاد او در هر قدم اشکی فشاندم
در دشت های دور و نا پیدا دویدم
او را ندیدم
با ماه گفتم ماه من کو
رنگش پرید و زیر لب گفت
بر بام و روزن های عالم سر کشیدم
شب تا سحر سر تاسر دنیا دویدم
در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم
با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها
او را ندیدم
از رعد پرسیدم نامت
فریاد او در گنبد افلاک پیچید
چون مادران داغدیده ناله سر کرد
با ابر گفتم قصه ات را
روی زمین را در غمت از گریه تر کرد
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
ای بی تو من همسایه ی اشک شبانه
وقتی تو رفتی
اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
شتابگر


چه شیرین آمدی شور به دل انداختی رفتی
نگاهی کردی و کاردلم را ساختی رفتی
سوار اسب ناز از راه رسیدی لیک در یک دم
سمند خویش را با دلبرها تاختی رفتی
نشستی ساعتی چون شمع در جمع هوسبازان
و لیکن زان میان پروانه را نشناختی رفتی
نسوزد خرمن حسنت که با دامن کشیدن ها
نمی دانی چه سوزی در دلم انداختی رفتی

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
مرگ جوانی


عمرم شهاب وار به رفتن شتاب کرد
چشم مرا ز مرگ جوانی پر آب کرد
دیدم سیاهروزی خود را شبی که عشق
مویم سپید دید و دلم را جواب کرد
آن روزها ی شادی جوانی به باد رفت
دست زمان سرای طرب را خراب کرد
عمرم گذشت و دایه ی مکار روزگار
افسانه گفت و کودک دل را به خواب کرد

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
صورتک

به روشنایی سیمای من نگاه کن
به جان دوست دلم چون شبان تاریکست
به موج خنده ی تلخم فروغ شادی نیست
که این نشاط به سر حد گریه نزدیکست
مبین به ظاهر آرام و شادمانه ی من
که بافریب ز شب آفتاب ساخته ام
به خنده ام منگر با تو راست می گویم
برای چهره ی گریان نقاب ساخته ام
ز آفتاب رخ روشنم فریب مخور
سپهر خاطر من ابرو دیده و بارانیست
ز روح من کویرست در دو روزه ی عمر
اگر گلی به در اید گل پشیمانیست
نگاه من به نگاهت بهار می بارد
ولی ورای دو چشمم هزار پاییز ست
به خنده های دروغین من امید مبند
بدان که جام وجودم ز گریه لبرزست
سکوت می کشدم خنده روی خاموشم
ولی به خلوت من هر نگاه فریادست
به چهره صورتکی شادمانه برزده ام
بدین فریب گمان نی بری دلم شادست
مرا فریب مده
تو نیز چون منی ای دوست ای همیشه غریب
که با خزان زدگی چهره ات گلستانست
اگر صورتک از روی خویش برداری
به روشنی پیداست
که فصل عمر تو هم روز و شب زمستان است

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
جولانگه پرواز

من ز ملک دیگرم تو از جهان دیگری
گفتگوی با تو را باید زبان دیگری
در نگیرد خوی من با دشمنان دوست نام
بایدم بزمی دگر با دوستان دیگری
صه ی دنیا پرستان روح ما را تیره کرد
زنگ دل را پاک کن با داستان دیگری
سقف ک.تاه فلک جولانگه پرواز نیست
سیر دیگر بایدم در آسمان دیگری
روح حیوانی تو را از نور حکمت دور کرد
در تن مرد خدا باید روان دیگری
گر که از گل های معنی نکهت جان بایدت
جست و جو کن باغ دیگر باغبان دیگری
کسی ندارد تاب این آتش که بر جان منست
از دلم سر می کشد آتشفشان دیگری
دیده ی رمز آشنایان از زبان گویاترست
از سخن باشد نگاهم ترجمان دیگری
آتشین شعر مرا در سوز دل پیچیده اند
ناله ی جانسوز ما دارد نشان دیگری
اشک و آه و شور و شعر و ناله ی شبها و من
هر سحر داریم با هم کاروان دیگری
درس عشق و درک معنا کار هر بوجهل نیست
این سخن را میگذارم تا زمان دیگری

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
سینه ی مرداب


بنازم چشم آن عاشق که مست خواب نیست
جان فدای آن دل روشن که در وی تاب نیست
نقش زیبای جوانی را شبی دیدم به خواب
از غم او دیگرم در چشم گریان خواب نیست
آن شبی کز ماه و اختر بزم گیتی روشنست
دیده را بر هم منه هر شب مهتاب نیست
تا که سنگ قتنه می بارد ز سقف آسمان
هیچ کنجی امن تر از خلوت احباب نیست
پا بنه بر موج و از هنگامه ی طوفان نترس
دل به دریا زن صدف در سینه ی مرداب نیست
از کتاب آفرینش عمر ما یک باب بود
لیک فصل خاطر آسوده در این باب نیست
مردمان بسیار دیدم مردمی کمیاب بود
ور نه شیطان سیرت آدم نما کمیاب نیست
پیر ما می گفت دریاها فزون از خاک ماست
از چه میگویی که نقش زندگی بر آب نیست

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
قهر
چراغ خانه ام باز آ
تو چون زین کلبه رفتی دیگر اینجا های و هویی نیست
صدایی نغمه یی حرفی صفایی گفتگویی نیست
تو رفتی لاله ها پژمرد
و دور از لاله ی روی تو اینجا لاله روی نیست
تو ای محبوب خشم آلود سوی کلبه ات برگرد
سراسر خانه خاموش است
در این تنهایی تاریک حتا کوروسیی نیست
تو ای محبوب خشم آلوده سوی کلبه ات برگرد
سراسر خانه خاموش است
در این تنهایی تاریک حتی کورسویی نیست
نمی دانی نمی دانی
که من چون مرغ تنها سر به زیر بال غم دارم
نه لبخندی نه آوازی
نه ذوق نغمه یی نه شوق پروازی
هماوازی کجا یابم که بانگی در گلویی نیست
فضای خانه تاریکست
و نور زندگی در هیچ سویی نیست
همه شب دخترم با یاد تو تا نیمه شب بیدار می ماند
سر خود را میان دست ها می گیرد وآهسته می گرید
تو را در زیر لب می خواند و با آه می گوید
به پیش دخترت برگرد
تو عطر آرزو بودی
مرا غیر از تو هرگز آرزویی نیست
سکوت خانه ی خاموش ما فریاد ها دارد
که ای آزرده دل برگرد
امیدم رفته ام بازآ
سکوت سرد و سنگین می کشد ما را
فضای خانه تاریکست
و نور زندگی در هیچ سویی نیست
چراغ خانه ام بازآ
تو شب ها شمع ما بودی
امید جمع ما بودی
ز رنگ و عطر تو گلخانه ی ما رنگ و بویی داشت
دریغا بی تو در غمخانه ی ما رنگ و بویی نیست
شریک عمر من برگرد
که در بی اعتباری عمر ما جز تار موی نیست
امید رفته ام باز آ
که طفل کوچکت می پژمرد از رنج تنهایی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
سراسر خانه خاموشست
تو چون زین کلبه رفتی دیگر اینجا هاوی و هویی نیست
صدایی نغمه ای حرفی صفایی گفتگویی نیست
تو رفتی لاله ها پژمرد
و دور از لاله روی تو اینجا لاله روی نیست
چراغ خانه ام بازآ
چراغ خانه ام باز آ

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
نقش خستگی
با که گویم ای یاران قصه ی پریشانی
حال ناخدا دارم شبان طوفانی
لحظه یی نیاساید چشم گریه آلودم
چون درخت پر اشکم در هوای بارانی
شب که بر سر مژگان اشک من گره بندد
خانه ی خموشم را می کند چراغانی
از لبان خندانم حال دل ندانستی
خفته درخت غمگینم در کویر نکامی
شاخ و برگ من حسرت میوه ام پریشانی
هر زمان به تنهای با دلم کنم خلوت
سایه های غم اید از درم به مهمانی
دولت جوانی را رایگان ز کف دادم
سر کشد ز دل کنون شعله ی پشیمانی
زندگانی غمگین حالت قفس دارد
من در این میان دارم روزگار زندانی
نقش خستگی ها را در نگاه من بنگر
از سخن توان دانست حال دل به آسانی

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
هنگامه ی طور
من عاشق گمراهم از وسوسه دورم کن
غایب شده ام از تو سرمست حضورم کن
از بسکه سیهکارم شب از نفسم زاید
ای شمس و قمر از تو سر چشمه ی نورم کن
شیطان غرورم من از قریب تو دورم من
تا سجده کنم بر گل خالی ز غرورم کن
من معصیت آلودم باید که جزا بینم
ر چنگ عذاب اما از لطف صبورم کن
گه گه قبسی رخشد در خلوت تاریکم
تا خیره شود موسی هنگامه ی طورم کن
مهرم تو و نورم تو جنت تو و حورم تو
من از تو تو را خواهم دلکنده ز حورم کن
در شعرم اگر شوریست از قبض تو می بینم
ای مستی شعر از تو سرمست شعورم کن
ای روشن ناپیدا من بنده ی مهجورم
تا قرب تو را یابم از وسوسه دورم کن

بهـمن
13th August 2011, 12:46 AM
دلمردگی
مرغ تنهایم سرم در زیر بال بی کسی
ای رهایی بخش من ای دست افسونکار عشق
یکدم آگاهی مرا از پرده های راز ده
بی امیدم در کنار دام تنگ من بیا
با نوای زندگی بخشت مرا آواز ده
آشنا کن پنجه های مهربان را با قفس
باز کن در را مرا تا بی کران پرواز ده
مرغکی بر خاک ره افتاده را ای دوست عشق
بر فراز ابرها بال و پر شهباز ده
تا برانگیزم امیدی در دل افسردگان
بار دیگر نغمه ام را قدرت اعجاز ده
ای خدا یا جان مرگ آلوده ام را بازگیر
یا امیدی را که با آن زنده بودم باز ده

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
کمال هنر


یاد آنکه دل سوخته و چشم ترم بود
آه سحر و ناله ی شب همسفرم بود
در هر چمنی مرغ دلم زمزمه ها داشت
با هر نگهی شور وصالی به سرم بود
یاد آنکه هزاران گل صدرنگ دلاویز
در دامنم از لطف دعای سحرم بود
پرواز من از خاک رهی داشت به افلاک
زان فیض خداداده که در بال و پرم بود
یک لحظه جدا از رخ معشوق نبودم
در شادی و غم چهره ی او در نظرم بود
کس آب نمی زد به دل سوخته ی من
در حادثه ها یاور من چشم ترم بود
شعرم که به دلهای کسان شعله درافکند
از آتش پنهان شعله ورم بود
هر صعوه زند طعنه به پرواز عقابان
بد گویی دشمن ز کمال هنرم بود

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
دیگر چگونه ؟


ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم و لب
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید
وقتی لبان تشنه ی مردان زابلی
در جستجوی قطره ی آبی سیاه رنگ
همچون دو چوب خشک
تصویر می شود
دیگر چه گلونه سرخی لبهای یار را
چو نان شراب سرخ
در جام واژه های بلوینه بنگرم
وقتی نگاه کودک بی نان بندری
با آرزوی پاره ی نانی سیاه و تلخ
ر کوچه های تنگ و گل آلود و بی عبور
تا عمق هر هزار ه ی دیوار می دود
دیگر چه گونه غرق توان شد دقیقه ها
در برکه نگاه دلاویز دختری
دیگر چه گونه دیده توان دوخت لحظه ها
در جذبه ی دو چشم پر از ناز دلبری
وقتی که دستهای زنی در دل کویر
هنگام چیدن گونی چک می شود
وقتی که قامت پسری زاده ی بلوچ
با گونه های لاغر و چشمان بی امید
در خاک می شود
دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش
خواب شهاب روشن و گویم ستوننور
دیگر چه گونه پیکر معشوق خویش را
در کارگاه شعر توان ساخت از بلور
آن دم که چشم های یتیمان روستا
در حسرت پدر
یا در امید گرمی دست نوازشی
پر آب می شود
وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند
در کوچه های شهر
از ضربه های درد
بی تاب می شود
وقتی که طفل بی پدری در شبان سرد
با ناخن کبود
در قطعه یی پلاس ز سرمای بی امان
بی خواب می شود
وقتی که نان سوخته با پاره استخوان
از بهر سد جوع فقیران ده نشین
نابای می شود
دیگر چه گونه خواهش دل را توان سرود
دیگر چگونه مرمر تن را توان ستود
باید که حرف عشق برانم ز شعر خویش
باید که نقش عشق فروشویم از کلام
زیرا گلوی پیر وجوان ناله گسترست
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زاروز که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست
ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
غم ما از کجاست


لحظه ی شادی به دنیا کیست
ماتم و دردش صد شادی یکیست
شادی دنیا عرض غم جوهر است
شادمانی دایه انده مادر است
چون رود مادر بر همسایه یی
بسپرد کودک به دست دایه یی
تا که کودک دور از مادر شود
از بلور اشک چشمش تر شود
دایه گوید قصه ی جن و پری
تا نگرید کودک از بی مادری
دایه خواهد که لب را تر کند
طفل از نو یادی از مادر کند
هر زمان افسانه اش گردد تمام
در سر کودک فتد سودای مام
تو همان طفلی که تنها مانده یی
بی کس و تنها به دنیا مانده یی
دایه ی تو لحظه های شادی است
وندران آثار بی بنیادی است
لیک غم با رگ رگ تو آشناست
خنده هایت هم غم شادی نماست
لحظه ی شادی دروغی بیش نیتس
خود چراغ بی فروغی بیش نیست
گر که پرسی علت اندوه چیست
با تو گویم جز جدایی نیست نیست
ما ز اصل خود جدا افتاده ییم
وندرین غربت سرا افتاده ییم
راه ما بس دور شد از اصل خویش
رهرویم اندر طریق وصل خویش
اصل ما باغ بهشت و یار بود
مامن سایه ی گلزار بود
جای ما این زادگاه خاک نیست
شهر شیرین تو از این تک نیست
تا وصال اصل ما ندید به دست
در دل ما این غم و اندوه هست
ما وطن را پشت سر بگذاشتیم
کلبه ی غم را وطن انگاشتیم
قطره ها بودیم در روز الست
جوی ها ز قطره ها آمد به دست
جوی ها چون عازم مقصود شد
صد هزاران جوی کوچک رود شد
ما همه رودیم در پهنای دشت
از ازل این بود ما را سرگذشت
سوی اقیانوس اعلا می رویم
روز و شب پایین و بالا می رویم
قرنها این رود در پیمودنست
در گذرگاهش فغان و شیونست
می زند در هر قدم سر را به سنگ
هر زمان بیند بلای رنگ رنگ
زین بلا ها جز خروشش چاره نیست
پیش پایش غیر سنگ خاره نیست
یکزمان آسوده نبود در سفر
سنگ ها بر جان خرد از رهگذر
این فغان و این خروش بی امان
همسفر با رود باشد هر زمان
می رود بی آنکه خاموشی کند
تا که به دریا همآغوشی کند
خود تو هستی قطره یی در چنگ رود
حاصلت در راه جز شیون نبود
وندرین دنیا که باشد معبرت
غم نگیرد سایه ی خود از سرت
اندر این منزل نبینی جز گزند
تهمت آسودگی بر خود مبند
تا تو را در شهر شادی راه نیست
دست غم از دامنت کوتاه نیست
می روی در پیچ و خم بالا و پست
تا که دامان نشاط اید به دست
آن زمان دانی که دنیا دایه بود
وین جهان با درد و غم همسایه بود
سنگ ها در راه خود بینی بسی
تا به اقیانوس جاویدان رسی

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
بی امید


در این غم سرا غمگساری نبود
بسی ناله کردیم و یاری نبود
اگر لحظه یی خده بر لب نشست
در آن خنده ها اعتباری نبود
همه عمر ما در زمستان گذشت
به یک روز آن هم بهاری نبود
به هر جمع رفتم پریشان شدم
که جز مردم سوگواری نبود
بسا زنده دیدم در این خاکدان
که کاشانه اش جز مزاری نبود
یکی گرد برخاست از این کویر
دریغا که با آن سواری نبود
تو گفتی دگر می شود روزگار
دگر شد ولی روزگاری نبود
مرا مرگ بهتر از این زندگیست
که در جبر آن اختیاری بود
دلت را مکن رنجه از برد و باخت
که این زندگی جز قماری نبود

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
چاووشی


با خبر باش که از یار خبر می اید
وان سفر کرده ی غایب ز سفر می اید
پیر کنعانی من چشم تو روشن که پسر
از پی روشنی چشم بدر می اید
این خروسی که زند بانگ به ویرانه یش ب
پیک شادیست که از شهر سحر می اید
مژده ای حلقه نشینان شب تار که باز
شمع ماه از پس این ابر به در می اید
بیهوده مخور دست بزن پای بکوب
سر برافراز که این غصه به سر می اید
باش و بنگر که پس از اشک شب و ناله ی صبح
سیل پیروزی و فریاد ظفر می اید
فتح در کام شکست است و نشاط از پی غم
گر که امروز نشد روز دگر می اید
حاصل گفته ی من با ثمر کرده ی تست
هر چه شر بر سر ابنا بشر می اید
عزم ما گر نبرد راه به تایید خدا
از خروش من و خشم تو چه بر می اید
با فریب اهل سخن را نتوان برد ز راه
که ز شعر هنری بو ی هنر می اید

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
سایه ی دیوار


سخن از گل به زبان آری و جز خار نداری
شوق گفتار به دل داری و کردار نداری
نقشه ها در سر خود می کشی اما هنرت کو
نقش یک دایره در گردش پرگار نداری
جلوه ها میکنی و بر تو کسی دل نسپارد
وده مکن هیچ خریدار نداری
روزگاری که برادر ز برادر بگریزد
کنج آسوده به جز سایه ی دیوار نداری
ای درد که در سینه ی خاموش تو جوشد
ای بسا درد که در سینه ی خاموش تو جوشد
لیکن از بیم کسان قدرت اظهار نداری
در کویری که تو تنهایی و خورشید گلدازان
چه توان کرد که جز سایه ی خود یار نداری
راز با چاه بگو در دل شبهای غریبی
کیه بر دوست مکن محرم اسرار نداری
گریه در خویش کن و با دل خود گرم سخن شو
زندگی رفت و تو در مرگ جوانی به فغانی
همتی کن که دگر فرصت بسیار نداری

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
سخنی با خویش


ای آنکه بر اینه نظر دوخته داری
دانم که غم یار و دل سوخته داری
جز چشم تو بر سوز نهانت نزند آب
با غیر مگو گر دل افرووخته داری
با خویش بیامرز و ز بیگانه بپرهیز
آسوده تویی گر که لب دوخته داری
با سعی و هنر گر که نیازت به کسی نیست
گنجیست که در زیر سر اندوخته داری

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
پروازی در نور

از نوای مرغ حق دیشب روانم پر گرفت
آتشی ناگفتنی در بند بندم در گرفت
خود نمی دانم چه حالت رقت بر من کز نشاط
جان من زین خاک شوق عالم دیگر گرفت
مرغکی الماسگون با پنجه یی یاقوت رنگ
ز آسنمان آمد مرا در زیر بال وپر گرفت
نیمشب با هودج تابنده را بستر گرفت
بر تا جایی که پایم بر سر مریخ بود
گرد تا گرد مرا مهر و مه و اختر گرفت
باغ شب بود و گل نور و هوای کوی دوست
دل بر آن بزم خدایی از ملک ساغر گرفت
نور بود و جذبه بود و رفعت پروازها
باز مرغک زان مکان هم راه بالاتر گرفت
ناگهان زیبا سروشی لرزه بر جانم فکند
گوش من آن نغمه را بانگ خوش داور گرفت
گفت می دانی کدامین بننده را داریم دوست
آنکه یک دم گرد اندوه از رخ نادر گرفت

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
دوزخی

پای دیوار نشستم لحظه یی
ناگهان برخاست آوایی ز خشت
گفت من روحی پلید و سرکشم
شد سرانجامم تباه از کار زشت
روح شیطانی مرا از راه برد
وای وای از جور نفس بدسرشت
سر فرو پیچیدم از فرمان حق
نه به مسجد رو نهادم نه کنشت
هر چه کردم کاتب خلقت نگاشت
هر چه گفتم دست نامریی نوشت
آه اینک شب نشین دوزخم
هرکسی خرمن کند بذری که کشت
نه عجب گر ره به دوزخ برده ام
جای اهریمن نباشد در بهشت
سرنوشت من چنین شد جهد کن
تا تو را چون من نباشد سرنوشت

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
آخرین چاره


عقاب آمد از اوج و پر باز کرد
کلاغان ز بیمش گریزان شدند
چو پر زد به هم گرزه ماران همه
به سوراخ ها سینه خیزان شدند
سگی تا زند نعره ی بر عقاب
نوایی ز هر یوز دریوزه کرد
شغالی هم از جنگل دوردست
به سودیا ترساندنش زوزه کرد
شگفتا که خرگوش و روباه و موش
به میل زمان با هم آمیختند
به هر گوشه ی دشت روباهکان
دویدند و غوغا برانگیختند
عقاب سبکخیز پولد چنگ
چو فریاد زشت شغالان شنود
بر آن دشت پهناور زوزه خیز
شتابنده ابری شد و پر گشود
زغن گفت کاین آهنین چنگ تو
رباید به هر لحظه آرام من
برو سایه را ز سرم بازگیر
که گردد پرت حلقه ی دامنمن
به پاسخ عقاب هوا گرد گفت
بر این بوم و بر سایه افکن منم
به نیروی پرهای پروازگر
به هر اوج تا ابر پر می زنم
تو گر بیم داری ز چنگال من
به کوشش بر ای و پری باز کن
اگر خواهی از چنگ من ایمنی
دو گز برتر از ابر پرواز کن

بهـمن
13th August 2011, 12:47 AM
زنده ی مرگ آلود


مر من طی شد و دل در پی سارست هنوز
دیده ی متظرم لحظه شمارست هنوز
روزگاری شد و گرد از دل این دشت نخاست
چشم ما در ره گردان سوارست هنوز
آتش افتاد در این باغ ز بیداد خزان
باغبان منتظر باد بهار ست هنوز
چشمه های سرخ شد از خون غزالان چمن
چشم صیاد به دنبال شکارست هنوز
لها رفت که نا زنده ی مرگ آلودیم
آسمان بر سر ما سنگ مزارست هنوز
مرغ جان را سر پرواز بود از دل خاک
لیک بر جان تن ما کهنه حصارست هنوز
طوطی سبز شباب از قفس عمر گریخت
اشک من در ره او اینه دار ست هنوز

بهـمن
13th August 2011, 12:48 AM
پیوند ارواح


ساده لوحی گفت با فرزانه یی
از چه با اهل جهان بیگانه یی
همچو من با خلق عالم یار باش
گفت عارف این ناید ز من همی
همدم من همدلم باید همی
همدلی گر نیست تنهایی نکوست
رق باید داد دشمن را ز دوست
هر که دارد چشم .و لب دلدار نیست
دلبر من هر پری رخسار نیست
کی بود خویشی به جز بیگانگی
مرغ دریا را به مرغ خانگی
روح ها را خویشی و پیوندی است
روح با نا اهل مردم بندی است
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را همچو کاوه و کهرباست
جاذبی باید که مجذوبت کند
بر صلیب عشق مصلویت کند
نیست هر هم صحبتی همزاد تو
کر کجا باید غم فریاد تو
با خدا گفتی بسا اندر دعا
که مرا محشور کن با اولیا
تا که نا اهلی دعا را سود نیست
وین کلید کعبه ی مقصود نیست
تا که نا پاکی دعا بی حاصلست
بی تجانس هر دعایی باطلست
از ریا و خشم و شهودت دور شو
زان سپس با اولیا محشور شو
هر دعا باید بجوشد از نهاد
ورنه گل هرگز نروید از جماد
میوه خواهی بی درخت و خاک و آب
این دعا هرگز نگردد مستجاب
چون اجابت در رگ و جان تقی است
بی نصیبی بهره ی نا متقی است
بال پرواز دعا اعمال تست
لفظ هم مستی فزای حال تست
پاک شو پس گفتگو با پاک کن
خود ملک شو سیر در افلاک کن
آشنایی بین جن و انس نیست
هیچ کس مایل به نا همجنس نیست
در نیامیزد به یکدیگر دو ضد
حشر یعنی روح های متحد
آب و آتش در نیامیزد به هم
گر درآمیزد جهان ریزد بهم
دام را الفت نباشد با ددان
وین سخن حق است پیش بخردان
من اگر مردم گریزم خود رواست
روح من با ناکسان نا آشناست
دزد را با سارقان خویشی بود
حشر هم مولود همکیشی بود
گر که خواهی خود بدانی چیستی
نیک بنگر تا جلیسی کیستی
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهای شیران خداست

بهـمن
13th August 2011, 12:48 AM
چرا


چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی ؟
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی ؟
به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند
برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی
ز پرنیان بسترت شبی جدا نبوده یی
پرند خواب را ز خود چرا جدا نمی کنی
به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی
سحر ز باغ ناله ها گل مراد می دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی
دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده ی اسیر را چرا رها نمی کنی
ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیمشب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی
به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده یی
که روزی عجز و بندگی به کبریا نمی کنی

بهـمن
13th August 2011, 12:48 AM
دلبستگی ها

پای همت را فروبستیم با دلبستگی ها
شد نصیب ما از این دلبستگی ها خستگی ها
دست ما با هم اگر پیوند گیرد گل برآرد
قطره را دریا توانی کرد با پیوستگی ها

بهـمن
13th August 2011, 12:48 AM
گمشده

برقست این عمر
بادست این عمر
سرتاسر عمر من و تو
تنها دو روزست
یک روز هنگام تولد
روز دگر هنگامه ی مرگ
اما میان این دو روزی را ندیدم
لیکن اگر دیدی تو روز زندگی را
آن روز را با عشق و شیدایی به شب بر
شب را سحر کن
با او به هر جایی که دل خواهد سفر کن
یک روز طفلی
یک روز پیری
پس کو میان این و آن روز جوانی
در خود نظر کن
من فاش گویم
روز جوانی را ندیدم
گر تو جوانی را به شهر عمر دیدی
ما را خبر کن

بهـمن
13th August 2011, 12:48 AM
آشفتگی
من آن درخت غریبم که یک جوانه ندارم
کویرزادم و از برگ و گل نشانه ندارم
منم چو مرغ گریزان دشت در دل شبها
ز هیچ سوی نشانی ز آشیانه ندارم
سرم به زیر پر غربتست وپای به زنجیر
برای نغمه مستانه یی بهانه ندارم

بهـمن
13th August 2011, 12:48 AM
پوزش


تو رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی
مرا در این غم ز پا فکندی اسیر آه شبانه کردی
به روزگاران چو عندلیبی با یاد رویت ترانه خواندم
به وقت رفتن به تیر غمها گلوی ما را نشانه کردی
اگر ز دستم به جان رسیدی وگر محبت ز من ندیدی
مرا ببخشا خطا ز من بود تو ای پریرو خطا نکردی
نشانی از ما دگر نجویی بهانه بس کن چرا نگویی
که رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی

بهـمن
13th August 2011, 12:48 AM
بیا



ای سفر کرده بیا سوی من و شاد بیا
هر زمانی که غمم در دلت افتاد بیا
عمر چون برگ خزانست و اجل همچو نسیم
فرصتی نیست شتابی کن و چون باد بیا
جان شیرین منی تا ز لحد برخیزم
پایکوبان به سر تربت فرهاد بیا

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
قفس

ای شب تاریک
پنجره را باز کن به روی سپیده
تا که ز پستان صبح شیر بنوشم
ای غم پاییز
بر رخ باغ و بهار پنجره بگشا
تا که ز گلبرگ یاس جامه بپوشیم
با که بگویم
شب همه شب جغد شوم گوش من آزرد
سینه ام از غم گرفت در شب تاری
کو نفس صبح تا که دختر خورشید
رنگ طلایی زند به بال قناری
ای نفس صبح شام تار مرا کشت
بندی چاهی شدم که حبس نفس شد
مرغ اسیرم در سراچه ی دلتنگ
روز و شب من چو میله های قفس شد
رهگذرا دلو خود به چاه درانداز
تا که من از عمق چاه غم بدرایم
از قفس آزاد کن مرا به
شادی نغمه ی آزادی بشر بسرایم

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
ای دست غیب


من مرغ بی ترانه ام آزاد کن مرا
ویرانه ی زمانه ام آباد کن مرا
شبها غم تو همدم تنهایی منست
هممراه غم بیا و شبی شاد کن مرا
نه گنبد فراموشخانه ییست
پا بر سر زمانه بزن یاد کن مرا
دنیا برای مرغ دلم غیر دام نیست
ای دست غیب زین فس آزاد کن مرا

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
دلتنگی


ای گل عمر من بیا تنگدلم برای تو
گر به سرم گذر کنی سر فکنم به پای تو
نام تو ذکر هر شبم عطر تو مانده بر لبم
بسکه زدم ز عاشقی بوسه به نامه های تو
موی سپید فام من مژده ی مرگ می دهد
از تو چرا نهان کنم زنده ام از برای تو

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
لحظه ها و صحنه ها



در گوشه ی باغ گنجشکی خرد
می اید و با شوق و شادی
پر می زند لای درختان
نا گه به یکدم می گریزد
با جیک جیک خویش می گوید که ای باغ
آزاد بودم
آزاد ماندم
آزاد رفتم
اید به گوشم نیمه شبها
آوای یک زندانی از دور
با ناله گوید
آزاد بودم
در دام ماندم
از یاد رفتم
چشمان بی نور یتیم خردسالی
در لحظه های مرگ گوید
من میوه اندوه و رنجم
یک قطره اشک روزگارم
ناشاد بودم
ناشاد ماندم
ناشاد رفتم
این لحظه ها این صحنه ها این رنج ها را
بسیار دیدم روزگاری
با دیدن این پرده های زندگی رنگ
افسوس خوردم
در خلوت خود گریه کردم
بی خواب ماندم
هر نیمه شب تا کشور فریاد رفتم
یک شب به اندوه
پرسیدم از خویش
آخر چه بود این لحظه های شاد و غمگین
در گوش جانم هاتفی گفت
ای مرد غافل
عمر تو بودم
با سرعت برق
بر باد رفتم

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
قارون چه شد شداد کو ؟


خواهم برآرم نعره یی در سینه ام فریاد کو
شیری به بند افتاده ام جولانگه آزاد کو
باشد به تیرم برزند گر این قفس را بشکنم
من سینه را کردم سپر بی باکی صیاد کو
گفتم سلیمان را دهم از جور دیوان آگهی
ای وای من هد هد چه شد پیک سریع باد کو
من کاغذین پیراهنی از خون دل پوشیده ام
اما کجا باید شدن آن بارگاه داد کو
ر گوشه نا آسوده یی با خاطر فرسوده یی
در مردم چشمان نگر جز مردمی ناشاد کو
ویرانه شد آبادها خود نوحه شد فریاد ها
ی نوحه گر آخر بگو در سینه ها فریاد کو
ای روزگار بی امان بیداد و دادت بگذرد
فرعون کو قیصر کجا قارون چه شد شداد کو ؟

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
دریغ



من رشته رشته روزهای زندگی را
کم کم به دست خویش چون زنجیر کردم
تا رشته ها زنجیر شد یک عمر بگذشت
عمری که در هر لحظه اش تقصیر کردم
با این کمند پر توان هر سو دویدم
بس آهوان عشق را نخجیر کردم
اما زیان بردم که در دام هوس ها
آن قدر ماندم تا که خود را پیر کردم

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
شبی در رویا


دوش دیدم از فروغ اختران
دامن شب را پر از الماسها دیدگانم مست شد از عطر خواب
زیر پیچک ها کنار باس ها
یک جهان شور و نشاط و آرزو
شکل انسان یافت دررویای من
آمد و آرام نزدیکم نشست
نقش زیبای جوانی های من
تو در من بنگر و خود را ببین
من توام اما چو فرزند توام
روح ما یک روح و جسم ما یکیست
زانکه همزاد برومند توام
قامتش در چشم حسرتبار من
بود چو نخل جوان آراسته
پای تا سر سبز بود و تازه
چون نهالی سرکش و نوخاسته
لحظه یی بر صبح مویم دیده دوخت
گفت وای ای وای من این موی تست
چشم غمگین مرا چو دید گفت
ای عجب این نرگس جادوی تست
ه بگشا تا به حسرت بنگری
موی من همرنگ شبهای منست
گر که جویی چشمه های عشق را
نقش آن دو چشم گویای منست
در نگاهم خیره ماند و ناله کرد
گفت شاهینی ولی پر بسته یی
چهره ات فریاد ها دارد که تو
رهنورد راه دوری خسته یی
حال بگشا دیده را ای خسته تن
بالها همچو شهبازم ببین
آسمان و ابرها فرش منست
لحظه یی نیروی پروازم ببین
این سخن با ناز گفت و چون عقاب
بال نیرومند خود را باز کرد
لحظه یی تا چشم را بر هم زدم
سوی شهر بی نشان پرواز کرد
تا که همزاد جوان از من گریخت
ناله کردم رشته ی خوابم گسست
چشم بگشودم غم بگذشته ها
شد بلور اشک و در چشمم شکست
هی زدم بر خود که ای خواب تو خوش
دولت دیدار همزادت بخیر
آمدی چون خواب و رفتی چون شهاب
ی جوانی های من یادت بخیر
ای
جوانی های من
یادت بخیر

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
مرد تنها

مرد تنها بودم اما بی تو تنها تر شدم
آتشی افسرده بودم لیک خاکستر شدم
باغ جانم از بهار مهر تو گلخیز بود
فصل پاییز جدایی آمد و پر پر شدم

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
شوق گمنامی



پیر خود را پخته می دانستم اما خام بود
آنکه را آزاد می خواندم اسیر دام بود
بح و شام بی خدایان رنگ آرامش نداشت
کی دلی دیدی که بی یاد خدا آرام بود
نقش پیروزی به بال کوشش ما بسته است
زیر پای سعی انسان هر سمندی رام بود
خرمن گل میرود برباد از آغوش نسیم
هرکه یغما کرد مال خلق را نکام بود
خاطر آسوده را در کلبه ی درویش جوی
آنکه جم شد صد هزارش سنگ غم بر جام بود
ای مسافر کاروان مرگ را چاووش نیست
سنگ هر گوری که دیدی لوحی از پیغام بود
هر طرف گسترده بینم سفره ی انعام دوست
در جهان نهادم پای بارعام بود
نقش پیری را به آب و رنگها نتوان زدود
در زمستان برف رسوا بر سر هر بام بود
شوق گمنامی به سر دارم ولی دیرست دیر
کانچه سنگ ننگ بر جانم رسید از نام بود
من ز هر ایین گلی چیدم ولی بویی نداشت
دیدم آخر باغ عطر افشان من اسلام بود

بهـمن
13th August 2011, 12:49 AM
آدم شناس

با اهرمن نشستی آدم نمیشناسی
با درد خو گرفتی مرهم نمیشناسی
ناپاکدامن را بر چشم خود نشاندی
زیرا ز کوری دل مریم نمیشناسی
در جستجوی یک باغ سرگشته در کویری
با آنکه تشنه کامی زمزم نمی شناسی
هر دم نفس برآ?د فرصت شمار یارا
غافل تویی که قدر این دم نمیشناسی
موری بود سلیمان با حشمت محمد
ای بولهب تو نقش خاتم نمیشناسی
گویی خدا و لیکن جز بت تمی پرستی
دم می زنی ز ایزد وانهم نمیشناسی
در پیشگاه شیطان سر را به خاک سودی
ای مرد اهرمن خوی آدم نمیشناسی

بهـمن
13th August 2011, 12:59 AM
اشکی بر سر مژگان


گر چه دوری ز برم همسفر جان منی
قطره ی اشکی و در دیده ی گریان منی
در دل شب منم و یاد تو و گوهر اشک
همره اشک تو هم بر سر مژگان منی
دست هجران تو سامان مرا بر هم ریخت
باز گرد ای که امید من وسامان منی
این مپندار که نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع که در خواب پریشان منی
در شب بی کسی ام یاد تو مهتاب منست
خود چراغی تو و در شام غریبان منی

بهـمن
13th August 2011, 12:59 AM
نوید

بر مشامم عطر یاری می رسد
شاد بنشین غمگساری می رسد
مرغک من از خزان غمگین مباش
نغمه سر کن نو بهاری می رسد
پای سروی در کنار گلبنی
بانگ نرم جویباری می رسد
بیقراریهای ما پایان گرفت
کودک دل را قراری می رسد
بی سبب غمگینی از شام شکست
روز فتح آشکاری می رسد
گرد اندوه از رخ خود پاک کن
از دل گردی سواری می رسد
از پس عمری شکست ای دوستان
لشکر دشمن شکاری می رسد
صبر کن در انتظار یار باش
یار بعد انتظاری می رسد
دل مگیر از اختیار خویشتن
از پس جبر اختیاری می رسد

بهـمن
13th August 2011, 12:59 AM
دل بی انتظار

باغ جهان پرگلست فرصت چیدن کجاست
دشت و چمن سبز سبز بال پریدن کجاست
دوست صلا می زند همت دیدار کو
کعبه ز ما دور نیست پای دویدن کجاست
عالم از او پر صداست گوش تو بیگانه است
در همه جا نقش اوست قدرت دیدن کجاست
مدرسه عشق را نعمت استاد هست
ای دل مکتب گریز میل شنیدن کجاست
دانه ی ذوق و هنر در دل ما کاشتند
لیک به فصل خزان شوق دمیدن کجاست
یار فروشد به جان گلشن فردوس را
بی خردان را بگو ذوق خریدن کجاست
ناله ی جانسو هست خلوت دلخواه نیست
لرزش اشک مرا جای چکیدن کجاست
پیر شدی شوق وصل از دل ساکن گریخت
ای دل بی انتظار حال تپیدن کجاست

بهـمن
13th August 2011, 01:00 AM
نسیم عشق

مهلت ما اندک است و عمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما جز دامنی گل نیست از گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه ی این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
کام دولت را ز آغوش سحر باید گرفت
مرغ شب گوید که بخت خفتگان بیدار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست

بهـمن
13th August 2011, 01:00 AM
خاک و خاک وخاک دود ودود ودود


در یاد من چو می خلد ایام کودکی
نا گه بلور اشک
در چشمهای غمزده ام برق می زند
چون مادری که یاد ز مرگ پسر کند
بی اختیار می شوم و آه میکشم
آهی ضعیف و دور
گویی که آه را ز دل چاه میکشم
می ایدم به یاد
آن روزگار بی غمی و شادکامگی
تهران پر ز خاطره ی نیم قرن پیش
تهران پاک و خلوت و آرام و پر سکوت
تهران تابناک
تهران خوب و پاک
میایدم که در موسم بهار
بر عرشه مناره و گلدسته های شهر
بس لک لک سپید
با بانگ خود نقاره ی نوروز می زدند
تنگ دل غروب
آواز و نغمه های هماهنگ سار ها
با حالت فراز و فرودی که داشتند
زیر حباب سرخ شفق دلپذیر بود
وان بانگ شادشان به زمان حضیض و اوج
در گوش کودکانه ی ما بی نظیر بود
تنگ دل غروب
از نور موج گستر خورشید سرخ فام
در متن آسمان
هر پاره ابر از دم یاقوتی شفق
گویی بسان پنبه ای آتش گرفته بود
در برکه های آب
یا همچو برف در دل پیمانه ی شراب
درآسمان سبز
نقشی بدیع داشت
ابر سپید و نور طلا رنگ آفتاب
در دیده ی خیال
همچون حباب بارفتن بود آسمان
خورشید هم چراغ طلا بود در حباب
تنگ دل غروب
یعنی به حکم سابقه تنگ کلاغ پر
آن دم که ما ز مدرسه می آمدیم شاد
هنگ کلاغ همره آن قار قار
از صد گاه و دامنه ی کوهپایه ها
می آمدند بال زنان با شکوه و نظم
بر شاخه های کاج و سپیدار و نارون
آرام میشدند
کم کم که سرخی شفق از شهر می گریخت
همخوابگان شام سیه فام میشدند
شبها ستارگان سپید و درشت و پاک
چون سکه های نقره درخشان و پر فروغ
در پرنیان سرمه یی آسمان صاف
بودند شبچراغ همه ساکنان خاک
یا چون اقاتقیا که فشاندند بر چمن
دلخواه و دلپذیر و صفا بخش و تابناک
هر لحظه یک شهاب شتابنده می کشید
خطی ز نور بر ورق سبز آسمان
گویی که ماهیان سبکپوی پر شتاب
از شوق می دوند به دریای بیکران
در نیمه های شب
یک سو شکوه زمزمه و بانگ مرغ حق
سوی دگر ترنم بلبل میان باغ
تا لحظه ی فلق
هنگام بامداد
در پرتو طلایی خورشید پر فروغ
در نیلگون پرند دلاویز آسمان
هر لحظه می چکید
رنگ طلا به بال سپید کبوتران
آن زرد و آن سپید چنان بود کز هنر
آب طلا به نقره زند دست زرگران
آوای دلربای پرستو به هر هار
بانگ سرور بود
در آشیان چلچله هل زیر سقف ها
هنگام دانه دادن مادر به جوجه ها
غوغا و شور بود
در آسمان صاف
گاهی ز لکه ابر سپیدی شتابناک
می ریخت خرده شیشه ی باران به روی خاک
در پشت قطره قطره ی باران شعاع مهر
می تافت بر فضا
ناگه به چشم ما
رنگین کمان آبی و زرد و سپید و سرخ
بر آسمان سربی خوشرنگ می نشست
در عهد کودکی
هر خانه یی به دامن البرز راه داشت
البرز سر بلند در آن جامه ی سپید
بس با شکوه بود
از بام خانه های گلی پیش چشم ما
آبی آسمان و سپیدی کوه بود
ای وای وای دریغ
از دود بی امان و هیاهوی بیشمار
لک لک گریخت تا دل صحرای بی نشان
کوچید پر شتاب بسوی کویر دور
وین نغمه ساز شهر فروماند از سرود
گویی که بر مناره و گلدسته ها ی شهر
جنبنده ای نبود
ساران دلفریب
از شهر دود روی نهادند در گریز
اینک نه سار هست و نه اوج است و نه فرود
بس سالها گذشت و ندیدم یک زمان
رنگین کمان به پهنه ی نیلین آسمان
هر جا که بگذری
خاک است و خاک و خاک
هر سو که بنگری
دود است و دود و دود
دیگر کبوتران سپیدی در اوج نیست
هر جا پرنده بود از آسمان گریخت
در آشیان غنود
دیگر در آسمان اثر از رنگ نیل کو ؟
شاید ستاره مرد
یا آنکه دست دیو هر جا ستاره بود
ازآسمان ربود
دیگر نوای بلبل و آوای مرغ حق
خاموش شد به باغ
دیگر کسی پرنده و آوای بلبلی نه دید و نه شنود
ر نگاه ما گل رنگین کمان ندید
این کودکان ما
هرگز به یک بهار
رنگین کمان و جلوه ی آن را ندیده اند
لک لک کجاست ؟ چلچله کو ؟ مرغ حق چه شد ؟
شاید که نیست چلچله یا هر چه بود مرد
یا این پرنده سوی سماوات پر گشود
گویی بهار و باغ و شبان ستاره ریز
در شهر ما نبود
هر جا که بگذری
خاک است و خاک و خاک
هر سو بنگری
دود است و دود و دود

بهـمن
13th August 2011, 01:00 AM
فغان غریب

در این دیار نداند کسی زبان مرا
کجاست آنکه بشناسد غم نهان مرا
به شکر نعمت دیدار جان برافشانم
اگر به من برسانند همزبان مرا
به جان رسیدم از آن همزبان که همدل نیست
که سوخت هر نفسش ریشه های جان مرا
اگر فغان غریبانه ام به عرش رسد
خدا گواست که او نشنود فغان مرا
کجا سراغ کنم همزبان همنفسی
که همچو تیر کند قامت کمان مرا
امید نغمه فرو مرد در من ای صیاد
بسوز بالم و ویران کن آشیان مرا

بهـمن
13th August 2011, 01:00 AM
مرداب

گذشت عمر من اما چه عمر رو گدازی
که کیمیای حقیقت فروختم به مجازی
دلم به غفلت پنجاه ساله مانده وندیدم
نه صبح شوق نیازی نه شام خلوت رازی
ز شام عمر سیه موی چون سپیده بر آمد
هنوز مست دلم وای من چه خواب درازی
سیاه تر ز شبم روز من بودکه ندارم
به لب صفای دعایی به دل حضور نمازی
ز نای مرغ سحر نغمه ی نماز برآمد
ولی ربود مرا خواب خوش به بستر نازی
فلک فکند به مرداب قایق دل ما را
که نیست بیم فرودی در آن شوق فرازی
هزار زخمه به دل بر زدم که ناله برآرد
کجاست نغمه ی خوش در دل شکسته ی سازی
به پای خلق نهادیم روی عجز و نشودیم
شبی به خاک در بی نیاز روی نیازی
خدای من همه اشکم که روی توبه ندارم
مباد بر سر من توسن عذاب بتازی
منم چو چنگ فرومرده در سراچه ی غفلت
هزار نغمه برآرم اگر مرا بنوازی
رسید مرگ دل اما چه مرگ زود شتابی
گذشت عمر من اما چه عمر روح گدازی

بهـمن
13th August 2011, 01:00 AM
عطر دعا

گر با سحر ها خو کنی
بانگ خدا را بشنوی
دل را اگر گیسو کنی هر شب ندا رابشنوی
در آن سکوت جانفزا از عرش می اید صدا
گوش دگر باید تو را تا آن صدا رابشنوی
محو جهان راز شو با جان شب دمساز شو
تا از گلوی مرغ حق نام خدا را بشنوی
بال خدایی ساز کن تا عرش حق پرواز کن
کز قدسیان گلنغمه ی حی علا رابشنوی
باغ دعا پرگل شود هر برگ گل بلبل شود
در باغ شب گر بگذری عطر دعا را بشنوی
از سبزه ها وز سنگ ها سر می زند آهنگ ها
گر گوش جان پیدا کنی آهنگ ها را بشنوی

بهـمن
13th August 2011, 01:00 AM
از بهار تا بهار



همه گویند بهار آمده است
و به هنگام بهار
باز می رقصد و می رقصد و می رقصد برگ
باز می تابد و می تابد گل همچو چراغ
باز می گرید ابر
باز می خندد باغ
همه گویند بهار آمده است
و به هنگام بهار
باز می جوشد و می جوشد صد چشمه ز سنگ
جوی را می فشرد لاله در آغوشش تنگ
از می ساید و می ساید قو سینه به موج
باز از رود خروشان شنوی بس آهنگ
باز می پوید و می غلتد بر سبزه نسیم
تا برآرد ز دل شاخه گل رنگارنگ
باز می لغزد و می لغزد شبنم بر گل
زان سپس همچو بلوری شود از گل آونگ
همه گویند بهار آمده است
لیک این بار بهار آتش زاست
چه بهاری که خزانست خزان
چشمه اش خون و گلش آتش و ابرش از دود
جای گلبانگ و سرود
ضجه از مرغ چمن بشنو زاری از روز
شبنمش اشک و گلش سرخی خون
دشت تا دشت وطن
همه از خون شهیدست کبود
باز می رقصد و میرقصد و می رقصد مرگ
باز می افتدو می افتد تنها به زمین
آنچنانی که به پاییز فرو ریزد برگ
چه بهاری همه درد
رفته فریاد نوحه گری تا افلاک
جای هر قطره ی شهد
می چکد خون شهیدان از تک
باز می بارد و می بارد اندوه ز ابر
باز می کرید و می گرید طفلی غمناک
باز می نالد و می نالد مجروح ز تیر
باز می غلتد و می افتد اشکی بر خاک
چه بهاریست که پیدا نشود چشمه ز سنگ
همه جا چشمه ی خونست و همه آتش جنگ
باز می نالد و می نالد مجروح ز تیر
باز می غرد و می غرد دشمن چو پلنگ
شهر از خون شهیدان همه دریتا دریاست
خصم خونخواره در این دریا مانند نهنگ
چه شد آن بهار
دود سرب است به بالای سرت ابری نیست
یا اگر ابری هست
هیست که خیزد ز هزاران دل تنگ
هیچ بارانی نسیت
هر چه باران بینی
ی سرب سیاهست که خیزد ز تفنگ
رنگ گل نیست به صحرا و اگر رنگی هست
رنگ درد است که بنشانده زنان را در اشک
رنگ خونست کهکردست زمین را گلرنگ
چه بهاریست؟ که گلها همه داغ
چه بهاریست؟ که سر ها همه منگ
چه بهاریست؟ که جانها همه درد
چه بهاریست؟ که دلها همه تنگ
چه بهاریست؟ که دلها همه تنگ

بهـمن
13th August 2011, 01:01 AM
دلشکن دلنواز

ق دلشکن و یار دلنواز تویی
گر چه زخمه زنی نغمه بخش ساز تویی
به هفت پرده ی چشم تونیست پرده ی شرم
ولی نهان نکنم پرده پوش راز تویی
به نیش و نوش تو خو کرده ام که می دانم
حقیقتی که بود همره مجاز تویی
میان این همه بیگانگان غیر پرست
کسی که با دل من آشناست باز تویی

بهـمن
13th August 2011, 01:01 AM
نقش دنیا

در خزان گلشن فسرد و از چمن پروانه رفت
پیری دل آمد و عشق جوان زین خانه رفت
پیر ما می گفت هر کو آشنا با دل نشد
در جهان بیگانه آمد و ز جهان بیگانه رفت
خلوت عشاق جای چند و چون عقل نیست
ای بسا فرزانه کاینجا ‌آمد و دیوانه رفت
عکس روی یار در پیمانه ی توحید بود
سرخوش آن مست سراندازی کزین میخانه رفت
نقش دنیا خواجه را از عشق ورزی باز داشت
کودک از گل دل برید و در پی پروانه رفت

بهـمن
13th August 2011, 01:01 AM
سیاهکاری

گذشت عمر من اما چه با شتاب گذشت
چنان نسیم شتابنده یی کزآب گذشت
چه سالها که نشستم به انتظار ولی
ز صبح موی شنیدم شب شباب گذشت
و عشق و جوانی چو موج از سرما
چنان گذشت که گویی شبی به خواب گذشت
گریخت از کف من لحظه های زود گریز
چو باذ از نظرم بخت دیریاب گذشت
به باغ شب گل اشکی ز چشم ما نچکید
دریغ و درد که آن لحظه های ناب گذشت
مگر خدا گذرد از سیاهکاری ما
که نامه های سیاه من از حساب گذشت
هزارراه سلامت نمود پیر خرد
ولی ز غفلت من وقت انتخاب گذشت

بهـمن
13th August 2011, 01:01 AM
قلب لشکر


لحظه ی میعاد تا او حلقه بر در می زند
مرغ بی تاب دلم در سینه پر پر می زند
هر نگاهش باغ صدرنگیست و چون صورتگران
مردم چشمش دمادم رنگ دیگر می زند
دلربای من مرا تنها نخواهد هیچگاه
هر کجا باشم خیالش بر دلم سر میزند
غم هر زمان تازد به جانم باک نیست
یار من بوسه یی بر قلب لشکر میزند

بهـمن
13th August 2011, 01:01 AM
پاسخی از همزاد

تنها و بی امید
بی یاور و غریب
در چاهسار سرد زمان می گریستم
می گفتم ای دریغ
عمری در این سراچه ی تقدیر زیستم
اما کسی نگفت
من در میان این همه بیگانه کیستم
عمر آن بود که با نفس دوست بگذرد
ورنه چه عمر صد بود و چه دویستم
ز بی کسی به اینه گفتم حدیث خویش
کای هم نفس بگو که در این دهر چیستم
همزاد من در‌اینه با آه سرد گفت
من ایه ی غمم
بیهوده زیستم
گر هستی است این
انگار نیستم

بهـمن
13th August 2011, 01:01 AM
استغنا

مردم گلچینم و از باغ سحر پا نکشم
دست امید خود از دامن شلها نکشم
خاطر خرم ما را چه نیازی به بهار
رخت از خلوت دل جانب صحرا نکشم
ذره ام لیک ز خورشید نخواهم مددی
با همه تشنگی ام منت دریا نکشم
غم ما به بود از شادی منت آلود
درد را می کشم و ناز مسیحا نکشم
با چنین عمر شتابان غم امروز بسست
دم غنیمت شمرم محنت فردا نکشم
گر از این کهنه سرا رخت سفر باید بست
پس چرا دست طمع از سر دنیا نکشم

بهـمن
13th August 2011, 01:02 AM
همای ذوق و هنر


خدای من همه اشکم نظر به چشم ترم کن
شکسته خاطر دهرم از این شکسته ترم کن
دل فسرده ی بی عشق را به سینه نخواهم
مرا در آتش شوقی بسوز و شعله ورم کن
روا مدار که لب از نوای عشق ببندم
ندیدم مرغ شب و یار بلبل سحرم کن
در آن نفس که سپاه هوس به جنگ من اید
توان حمله بیاموز و نغمه ی ظفرم کن
زمانه بی هنری می خرد زمان هنر نیست
گناه رفته ببخشا و فارغ از هنرم کن
تو ای رفیق موافق به مهر پنجره بگشا
از یان هوای غم آلود زندگی بدرم کن
کجاست خلوت دل تا ز های و هو بگریزم
به کوی بی خبری گر گذر کنی خبرم کن
همای ذوق و هنر بودم به خاک تپیدم
فغانم ار نشنیدی نگه بال و پرم کن

بهـمن
13th August 2011, 01:02 AM
گرفتم آن همه باشد


سکوت می کشدم ذوق نغمه خوانی کو
مجوی نکته زمن حال نکته دانی کو
کجاست عشق که جان مرا برافروزد
وفا و مهر چه شد عطر مهربانی کو
شبی که همره یاران مهربان تا صبح
صفا کنیم به مهتاب پرنیانی کو
طلوع آن شب روشن که با نگاه خیال
نظر کنیم به گلهای آسمانی کو
فرشته یی که به ناز دو چشم جادویی
به هر نگاه بوسه ی نهان کو
زبان درد مرا هیچ کس نمی داند
صفای همدلی و لطف همزبانی کو
گل محبت و گلزار دوستی پژمرد
وگر که یافت شود حال باغبانی کو
یکی که دل برباید به یک نگاه کجاست
نیاز عاشقی و ناز دلستانی کو
دریغ و درد که پیری رسید و عمر گذشت
گرفتم آن همه باشد بگو جوانی کو

بهـمن
13th August 2011, 01:02 AM
ملامت

ای دل که می بریدی از ما
آن دلارایی چه شد
آن بلور قامت و آن اوج زیبایی چه شد
یاد داری گونه های دلفرب خویش را
کو چراغ گونه هایت آن فریبایی چه شد
مخمل لب برق دندان ناز لبخند تو کو
دلبری ها را چه کردی آن دلارایی چه شد
گیسوان بر شانه ها افشاندن و ناز نگاه
گردش مستانه ی چشمان مینایی چه شد
دیده ی اینه ها حیران اندام تو بود
وای بر حال تو آن غوغای رعنایی چه شد
با دل شاد و لب خندان چو گل غلتیدنت
در میان پونه های سبز صحرایی چه شد ؟
هر طرف صد ها تماشایی ثنا خوان تو بود
آن ثنا خوانی کجا رفت آن تماشایی چه شد
ای که تنها مانده یی با خاطرات خویشتن
آنکه میبردی هزاران دل به تنهایی چه شد
آن خرامان رفتن و آن سرگرانی ها کجاست
کار عشاقت که سر میزد به رسوایی چه شد
ای بسا شبهای رویایی که بودی شمع جمع
اینک ای تنها بگو شبهای رویایی چه شد
نوبت پیری زمان ناتوانی ها رسد
آن جوانی ها کجا رفت آن توانایی چه شد

بهـمن
13th August 2011, 01:02 AM
ماهی و نهنگ


کره ی خاک همچو دریاییست
ما همه ماهیان این دریا
آسمان چون حباب بر سر ماست
ما شتابان میان این دریا
ماه و خورشید پیش دیده ی من
زورق نقره است و کشتی زر
کس نداند که این دو کشتی نور
چند قرن است می رود به سفر
زرمداران و زورمندان نیز
گر نکو بنگری نهنگانند
که به جز بلع ماهیان ضعیف
ره و رسم دگر نمی دانند
گر جدایی نبود در صف ما
عرصه ی روزگار تنگ نبود
ماهیان گر که متفق بودند
اندرین بحر یک نهنگ نبود

بهـمن
13th August 2011, 01:02 AM
آزادی در قفس


بار دیگر غم عشق آمد و دلشاد م کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد
دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق یه یک صاعقه فریادم کرد
نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاهم
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد
قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد
یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد

بهـمن
13th August 2011, 01:07 AM
امیدهای در گور

در دل هر گور تاریکی امیدی خفته است
در کنار هر گنهکاری سعیدی خفته است
هر کجا دیدی که سروی رسته در آغوش باغ
زیر پایش سرو بالای رشیدی خفته است
لاله ی سرخی که با داغ دلی روید ز خاک
خود شهادت می دهد کانجا شهیدی خفته است
بید مجنون چون پریشان کرد گیسو باد گفت
عاشقی دیوانه زیر چتر بیدی خفته است

بهـمن
13th August 2011, 01:07 AM
باشم یا نباشم

دوست می دارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیمم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم و گر در حلقه ی زاغان نشینم
کی توانم لحظه یی در نغمه ی مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردان بیگانه باشم یا نباشم

بهـمن
13th August 2011, 01:07 AM
شکوه کعبه

مردمان بسیار اما مردمی کم دیده ام
ای بسا نا اهل را در اهل عالم دیده ام
تا به شادی مینشینی غم رسد از گرد راه
بر لب خندان هر گل اشک شبنم دیده ام
کلبه ی درویش و خواب امن او حاوید باد
کاندر ان اسباب دولت را فراهم دیده ام
حق نمایانست در اینه ی اشک یتیم
من صفای کعبه را در آب زمزم دیده ام
گر چه طرحی در دل از آدم کشیدم تا مسیح
صورت دلخواه را در نقش خاتم دیده ام

بهـمن
13th August 2011, 01:07 AM
از خویش بیگانه

میان ما و فرزندان حصاریست
حصاری از زمان ها وز مکانها
حصاری از دو نسل نا هماهنگ
حصاری از زمین تا آسمانها
پدر در جذبه ی افکار خویشست
پسر مستی که هوشیاری نداند
زمان در دستشان چون ریسمانست
یکی این سو یکی آن سو کشاند
پدر با خشم می غرد به فرزند
که من پرورده ی دنیای خویشم
پسر چین بر جبین آرد که ای مرد
برو من در پی فردای خویشم
پدر گوید که فرزندم تبه شد
پسر در دل کند او را ملامت
پدر با خشم گوید ای تبهکار
برو از پیش چشمم تا قیامت
در این غوغا مگر مردی برآ?د
که با دانش بجوید ریشه ها را
به فتوای خرد با دست تدبیر
گره بندد بهم اندیشه ها را
به عمری بر در مغرب نشستن
سرانجامش نفاق خانگی شد
چو شرقی خویش را در غرب گم کرد
گرفتار ز خود بیگانگی شد
سموم غرب چون بر شرق توفید
خزان شد باغ فکر و سنت و کیش
پدر بیگانه شد با روح فرزند
پسر گمگشته یی بیگانه با خویش
چو غربی در تفکر برتری یافت
ز بیمش مرد شرقی رخنهان کرد
بسی کوشید غربی لیک شرقی
زین بنشست خود را نتوان کرد
چو مشرق بهر خود آسودگی خواست
ره اندیشه را مغرب بر او بست
چنان کوشید غربی در ره علم
که پل را پیش پای شرق بشکست
خود شرقی خویش را در خویش گم کرد
بسی کوشید غربی در شکستنش
اگر شرقی بجوید خویش را باز
بیفتد رمز پیرزوزی به دستش

بهـمن
13th August 2011, 01:08 AM
فرزانگی


خسته شد روح من از فرزانگی
شادمانم با غم دیوانگی
عاشق و دیوانه ام منعم مکن
چون نسازد عشق با فرزانگی
دانه می جویم ز کام موج ها
مرغ طوفانم نه مرغ خانگی
آبرو را از برای نان مریز
پا منه در دام از بی دانگی
زندگی با آشنایان تلخ بود
کام من شیرین شد از بیگانگی
دل به هر شمعی مکن پروانگی
مهر کردم دوستان دشمن شدند
با ختم در بازی مردانگی

بهـمن
13th August 2011, 01:08 AM
کجا نیست


اگر در خلوت نور خدا نیست
تو را دردی بود کانرا دوا نیست
خدا در هر دل بیگانه پیداست
ولی بیگانه با او آشنا نیست
یکی گفتا که ایزد در کجا هست
بدو گفتم که ای غافل کجا نیست
فروغش در دل روشن هویداست
ولیکن تیره دل گوید خدا نیست
مگر رخسار خود روشن توان دید
در آن اینه کاندر وی صفا نیست
تو خود در جبر صاحب اختیاری
که هر پیشامدی کار قضا نیست
به سعی خود توکل را در آمیز
که راه چاره تنها سعی ما نیست
نصیب زرپرستان زردرویست
نشان روسپیدی در طلا نیست
عجب دردی بود دنیا پرستی
که درمانش به قانون شفا نیست
بیا ای خواجه دنیا را رها کن
وگرنه جانت از چنگش رهانیست
به درویشان دلی تابنده دادند
که یک دانگش نصیب اغنیا نیست
چه آتش ها که در کاخ ستم ریخت
مگو دیگر اثر در ناله ها نیست

بهـمن
13th August 2011, 01:08 AM
عاشق مردم


خدایا عشق را در من برانگیز
ندای عشق را در من رسا کن
از این مرداب بودن در هراسم
مرا ز ننگ بی عشقی رها کن
بده عشقی که جانم برخروشد
بلرزاند خروشم آسمان را
به گلبانگی بر آشوبم زمین را
به فریادی برانگیزم زمان را
به نیروی محبت زنده ام کن
به ره دستگیری ها توان ده
مرا عشقی به انسان ها توان ده
مرا عشقی به انسان ها بیاموز
توان یاری در ماندگان ده
مرا بال و پری بخشا خدایی
که تا بیغوله ها پرواز گیرم
به من سرپنجه فدرت عطا کن
که غمها را ز دلها بازگیرم
درایم نیمشب در کلبه یی سرد
بپاشم عطر شادی بر غریبی
برافروزم چراغ زندگانی
به شبهای سیاه بی نصیبی
مرا مهتاب کن در تیره شب ها
که به هر کلبه ی ویران بتابم
دم گرم مسیحایی به من بخش
که بر بالین بیماران شتابم
مرا لبخند کن لبخند شادی
که بر لبهای غمخواران نشینم
زلال چشمه ی آمرزشم کن
که در اشک گنهکاران نشینم
مرا ابر عطوفت کن که از خلق
فرو شویم غبار کینهها را
ز دلها بسترم امواج اندوه
کنم مهتاب باران سینه ها را
نسیمم کن که در عطر دوستی را
بپاشم در فضای زندگانی
بدل سازم خزان زندگی را
به باغ عشق ها جاودانی
بزرگا زندگی بخشا برانگیز
نوای عشق را ز بند بندم
مرا رسم جوانمردی بیاموز
که بر اشک تهیدستان نخندم
به راهی رهسپارم کن که گویند
چو او کس عاشق مردم نبوده ست
چنانم کن که بر گور نویسنده
در اینجا عاشق مردم غنوده ست

بهـمن
13th August 2011, 01:08 AM
امید آخرین


زمانی زیست در غمخانه ی دهر
زنی غمگین زنی تنها زنی پاک
بسا شب ها چو شمعی تا دم صبح
گل اشکش چکید از چشم غمناک
ولی در یک نفس از شمع جانش
برآمد و پر زد سوی افلاک
پس از مادر امید آخرین بود
امید آخرین هم رفت در خاک

بهـمن
13th August 2011, 01:08 AM
پرنده یی که پرید


به جز غم تو که با جان من همآغوشست
مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست
چراغ خانه ی چشم منی نمی دانی
که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست
قسم به زلف سیاهت چنان پریشانم
که هر چه غیر تو از خاطرم فراموشست
ز چشمم ای گل مهتاب خفته در پس ابر
چو ماه رفتی و شبهای من سیه پوشست
هزار شکر که گر غایبی ز دیده ی ما
غم فراق تو با اشک من همآغوشست
پرنده یی که غزلخوان باغ بود پرید
کنون ز داغ عمش باغ سینه گلجوشست

بهـمن
13th August 2011, 01:08 AM
اولین غم و آخرین نگاه
یک تجلی عقل را مجنون کند

مست مستم لیک مستی دیگرم
امشب از هر شب به تو عاشق ترم
راست گویم یک رگم هشیار نیست
مستم اما جام و می در کار نیست
مست عشقم مست شوقم مست دوست
مست معشوقی که عالم مست اوست
نیمشب ها سبر عالم کرده ام
رو به ارواح مکرم کرده ام
نغمه ی مرغ شبم پر میدهد
سیر دیگر حال دیگر می دهد
ساقی پیمانه رالبریز کرد
باده ی خود را شرار انگیز کرد
حالت مستی و مدهوشی خوشست
وز همه عالم فراموشی خوشست
مستی ما گر ندانی دور نیست
باده ی ما زاده ی انگور نیست
دختر رز پیش ما بی آبروست
باده ی ما فارغ از جام و سبوست
ای حریفان جام من جام منست
وندرین پیمانه پیمان منست
چیست پیمان ؟ نغمه ی قالوابلا
میزند هر لحظه در گوشم صلا
کای تو در پیمان من هشیار باش
خواب خرگوشی بنه بیدار باش
بند بگسل نغمه زن پر باز کن
این قفس را بشکن و پرواز کن
این ندا هر شب مرا مستی دهد
زندگانی بخشد و هستی دهد
هاتفی گوید مرا در بیت بیت
ای قلمزن مارمیت اذ رمیت
ما قلم را در کفت جان می دهیم
ما به شعرت نور عرفان می دهیم
گر تو را شوری بود از سوی ماست
طاق نه محراب تو ابروی ماست
ما به جامت شربت جان ریختیم
ما به شعرت شور عرفان ریختیم
روشنی ها از چراغ عشق ماست
بر کسی تابد که داغ عشق ماست
دوستان این نور مهتاب از کجاست ؟
در تن من جان بیتاب از کجاست ؟
در سکوت شب دلم پر میزند
دست یاری حلقه بر در می زند
شب بر آرم ناله در کوی سکوت
عالمی دارد هیاهوی سکوت
برگ ها در ذکر و گل ها در نماز
مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز
بال بگشاید ز هم شهباز من
می رود تا بیکران پرواز من
از چراغ آسمان ها روشنم
پر فروغ از نور باران تنم
روشنان آسمانی در عبور
نور ونور ونور ونورو نور و نور
می رسم آنجا که غیر از یار نیست
وز تجلی قدرت دیدار نیست
بهر دیدن چشم دیگر بایدت
دیده یی زین دیده بهتر بایدت
چشم سر بیننده ی دلدار نیست
عشق را با جان حیوان کار نیست
چشم ظاهر در بهائم نیز هست
کوششی کن چشم دل آور به دست
باغبان را در گلاب و گل ببین
ذکر او در نغمه ی بلبل ببین
عشق او در واژه ها جان می دمد
در کلامم نور عرفتان میدمد
طبع خاموشم سخن پرداز از اوست
بال از او نیرو از او پرواز از اوست
عقل ها ز اندیشه اش دیوانه است
شمع او را عالمی پروانه است
دیده ی خلقت همه حیران اوست
کاروان عقل سرگردان اوست
در حریم عزت حی ودود
آفتاب و ماه و هستی در سجود
یک تجلی عقل را مجنون کند
وای اگر از پرده سر بیرون کند
گه تجلی آتشم بر جان زند
جان من فریاد ده فرمان زند
آری آری می توان موسی شدن
با شفای روح خود عیسی شدن
روح میگوید اگر چه خاکی ام
من زمینی نیستم افلاکی ام
راه هموارست رهرو نیستم
بی سبب در هر قدم می ایستم
هر زمان آن حالت دلخواه نیست
جان روشن گاه هست و گاه نیست
تشنه کامم لیک دریا در منست
گر شفا خواهم مسیحا در منست
باغ هست و ما به خاری دلخوشیم
نور هست و ما به نازی دلخوشیم
دعوت حق گویدم بشتاب سخت
تا بتازد بر سرت خورشید بخت
از نفخت فیه من روحی نگر
تا کجا پر میشکد روح بشر
گر شوی موسی عصا در دست نیست
خود مسیحا شو شفا در دست تست
طور سینا سینه ی پاک شماست
مستی هر باده از تک شماست
از شجر آواز ها را بشنوی
زنده شو تا رازها را بشنوی
وادی ایمن درون جان تست
کشتن فرعون در فرمان تست پاک شو پر نور شو موسی تویی
جان خود را زنده کن عیسی تویی
غرق کن فرعون نفس خویش را
محو کن فکر خظا اندیش را
ساقیا آن می که جان سوزد کجاست ؟
نور حق را در دل افروزد کجاست ؟
مایه ی آرام جان خسته کو ؟
از شرابی مستی پیوسته کو ؟
بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام را هم بده
عقل روشن جان آگاهم بده

بهـمن
13th August 2011, 01:09 AM
دریاچه ی فیروزه نما

من به هر پرده ی گل نقش خدا می نگرم
آشکارست که او را همه جا می نگرم
آفرینش همه جا جلوه گه شاهد ماست
عکس آن ماه در این اینه ها می نگرم
بلبل از باغ کند نغمه ی توحید بلند
شاخه ها را همه چون دست دعا می نگرم
زهره و شمس و قمر اینه گردان تو اند
من در این اینه ها روی تو رامی نگرم
قصر صد رنگ فلک چشم مرا حیران کرد
که به هر پرده ی آن نقش خدا می نگرم
شوق پرواز به گلزار تو دارم که مدام
حسرت آلوده به مرغان هوا می نگرم
دست تدبیر بر آرم به تمنای وصال
لیک پیوسته به تقدیر فضا می نگرم
ای نکویان
که گلزار خدا آمده اید
باغبان را به گل روی شما می نگرم
اشک در آبی چشمت چو بینم گویی
که به دریاچه ی فیروزه نما می نگرم
ابر غم گر بدلم خیمه زند بهر نشاظ
تا دل شب به سهیل و به سها می نگرم

بهـمن
13th August 2011, 01:09 AM
دیدار با شماست



سر گشتگان وادی پندار را بگوی
آن روز می رسد
کز خاوران ستاره ای احمد شود بلند
وز هر کرانه بانگ محمد شود بلند
در پرتو ستاره ی سرخ محمدی
از آبهای گرم
تا خطه های سرد
از بیشه های سبز
تا سرزمین سرخ و سپید و سیاه و زرد
از ماورا گنگ
تا خطه ی فرنگ
از شهر بند نام
تا دوردست ننگ
در قعر دره ها
بر بام کوهها
آوای پر صلابت توحید پر شود
آنگونه پر نهیب
وانگونه پر شکوه
کز هیبتش قوایم عالم خبر شود
ای شب گرفتگان
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
آن روز بنگری
در بزمگاه خاک
جام شراب در کف کاووس و جم نماند
بالای کس به محضر فرعون خم نماند
گنجور زر مدار چنین محتترم نماند
بیند دو چشم تو
کز تند باد حادثه و خشم مومنان
بر خاک ما نشانه ز کاخ ستم نماند
در آن طلوع نور
تندیس های کفر
اندام های شرک
در زیر دست و پایت
این وعده ی خداست
دیگر آن زمان
در خطه ی عرب
اسلام تابناک
در چنگ اقتدار خدایان نفت نیست
دیگر تبار فکری سفیان و بو لهب
بر پهندشت خاک عراق و جاز و شام
سرور نمی شود
دیگر به دست سود پرستان فتنه جوی
خاک عزیز مکه مسخر نمی شود
در نهبط پیام خداوند ذوالجلال
هر غول شرک تالی قیصر نمی شود
دیگر در آن زمان
قرآن غریب نیست
اسلام سربلند
بازیچه ی منافق مردم فریب نیست
در یک طلوع صبح
خفاش های تیره دل و کور چشم شب
از بیم انتقام به هر غار می خزند
آن رذوز می رسد که صلای محمد ی
از هر گلوی پاک
پر جوش و تابناک
بالا رود ز خاک
این وعده ی خداست
این مژده ی نجات غلاماان و برده هاست
در آن طلوع سرخ
تیغ برهنگان
بر فرق پادشاست
جان ستمکشان
از رنج ها رهاست
ای همرهان بشارت قرآن دروغ نیست
این وعده ی خداست
دل هم بر آن گواست
ای شب گرفتگان
خود مژده از منست
دیدار با شماست

بهـمن
13th August 2011, 01:09 AM
صدای پای جوانی

شبست و من همه در فکر روزهای جوانی
در این سکوت به گوشم رسد صدای جوانی
منم به زنده دلی چون درخت پر بهاری
که گل کند به خیالم جوانه های جوانی
خبر دهد زی پیری شهنشهان جهان را
که تخت و تاج فروشند در بهای جوانی
جوان پیر بسی دیده ام و پیر جوان را
ز سال و ماه برونن است انتهای جوانی
اگر که عقل جوانی بود شباب به کام است
بسا جوان که نبوده است آشنای جوانی
غم بزرگ جهان را اگر ز پیر بپرسی
بگویدت : غم پیرست در عزای جوانی
بهار عمر گل افشان کند زمین و زمان را
ز شاخ خشک دمد غنچه در هوای جوانی
مگر نسیم خیال گذشته ها به ترنم
به گوش ما برساند صدای پای جوانی

بهـمن
13th August 2011, 01:17 AM
گل انتظار

ز رهرسیدی و با خود بهار آوردی
چراغ روشن شبها ی تار آوردی
به عطر سوسن ده رنگ چون نسیم امید
ز در در آمدی و صد بهار آوردی
نسیم وار وزیدی به روح خسته من
ز دشت سوخته ام گل به بار آوردی
به پای تو گل سوسن ز بام و در می ریخت
چو عطر خویش به هر رهگذار آوردی
تو آمدی و به نیروی چشم شیر افکن
نگاه نافذ آهو شکار آوردی
پرند زلف فرو ریختی به شانه ی من
برای جلگه ی تن آبشار آوردی
دلم ز نرمی گلهای بوسه صید تو شد
لب حریری پروانه وار آوردی
چو زلف تو دل سرگشته را قرار نبود
ز بوسه ها به دل من قرار آوردی
به انتظار نشستم کزان گلی بدمد
تو در زدی و گل انتظار آوردی

بهـمن
13th August 2011, 01:18 AM
کویر خشک

من کویر خشک بودم عشق تو باران من شد
دسته دسته از کویر خشک من نسرین بر آمد
آسمان تیره بودم
خوشه خوشه از دل این آسمان پروین آمد
تشنه بودم چشمه های عشق از چشم تو سر زد
در نگاه پر شرابت
شور دیدم شعر دیدم عشق دیدم ناز دیدم
در بهار گلفشان عطر خیز پیکر تو
باغ دیدم باغهای پرگل شیراز دیدم
چون به ناز از ره رسیدی
بوس گل در خانه ام پیچید از عطر سلامت
تا سخن آغاز کردی
معنی جان بود و بوی عشق در عطر کلامت
ای ستاره
بی تو شب بودم شبی تاریک و غمگین
نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد
بی تو چوبی خشک بودم بوسه هایت پر گلم کرد
ای مسیحا معجزت دلمرده ی زرا زندگی داد

بهـمن
13th August 2011, 01:18 AM
برکه در دالان جنگل

ای خوشا مازندران در فصل گلجوش بهاران
در کنار همزبانان مهربانان دوستداران
می برد دل را به شهر عشق ها دلداگی ها
موج دریا لطف صحرا عطر جنگل بوی باران
بوی گلپر دل رباید با نسیمی در چمن ها
عطر پونه روح می بخشد به تن در جوکناران
برکه در دالان جنگل چشمه در آغوش بیشه
جلوه گر عکس درختان در صفای چشمه ساران
دل به رقص آرد ز مستی در هوای صبح جنگل
بانگ مرغان غزلخوان
های و هوی آبشاران
دلربا زیبا فریبا سینه می ساید به دریا
مرغ ماهی خوار صدها فوج مرغابی هزاران
کوه تا کوه است نرگس ساقی چشم تو خواهم
تا که بنشینم به عشرت مست در بزم خماران
در میان بستر گل تا بیاسایم زمانی
بانگ لالایی بر اید از نوای جویباران
لیکن از دیدار رنگ ارغوان ها یاسمن ها
ناگهان اید به خاطر روی سرخ شرمساران
از میان برگها و شاخههای برکشیده
می پرد مرغ خیالم تا دیار بی قراران
می روم در کومه ها و کلبه های بی پناهان
در شب بی مادران بی غمگساران شیر خواران
می روم با داغ دل بر تربت باران که آنجا
لاله می کارند بر گور جوانان لاله کاران
بینم آنجا مادری بی خام و مان آشفته گیسو
می کند با ضجه ها گور پسر را بوسه باران
تا پریشان می کند گیسوی خود را بید مجنون
می چکدد در خاطرم اشک پریشان روزگاران
می رسد از رفتگان در بیشه ها فریاد رحلت
وز درون صخره ها بانگ سم اسب سواران
گوی های کاج را چ.ون بر صلیب شاخه بینم
ناگهان اید به یادم سرنوشت سربداران
ای بهار غم افزا ای لاله ها ما داغداریم
با خزان خاطر یاران چه سودی از بهاران ؟
گریه کن ای آسمان غمزده ای ابر غمگین
از مروت بر شب اندوه ما اشکی بباران

بهـمن
13th August 2011, 01:18 AM
در لحظه های آخر دیدار بنشین

در لحظه های آخر دیدار بنشین
ای تا همیشه زنده در پندار بنشین
بنیشن که از چشمت سلامت یابم امشب
ای جان من از رفتنت بیمار بنشین
خوش می روی اما درنگی کن به رفتن
ما را به دست گریه ها مسپار بنشین
ای چهره ات خرم ز گلزار جوانی
ما را به پیری در خزان مگذار بنشین
از پا نشستم تا تو بخیزی به صد کام
خواهی که برخیزم ز جان یک بار بنشین
من بی تو هرگز خواب را باور ندارم
ای جاودان در دیده ی بیدار بنشین
لطف خدا را دیده ام در شاخ و برگت
روزی درختی می شوی پر بار بنشین
تا گل بر اید خار در چشمم نشیند
من باغبانم ای گل بی خار بنشین
از سینه ی من لحظه یی ای درد برخیز
در پیش رویم ساعتی ای یار بنشین
من تاب بار درد دوری را ندارم
از شانه ام این بار را بردار بنشین
تا داد دل از دیده ی گریان ستانم
در لحظه های آخر دیدار بنشین

بهـمن
13th August 2011, 01:18 AM
گنج بی همتا

غریبی گنج بی همتا ز من خواست
ز خارستان بی گل یاسمن خواست
من دور از وطن را دید و با اشک
بقدر شمه یی خاک وطن خواست

بهـمن
13th August 2011, 01:18 AM
بزم ثریا


زشت بینی را رها کن روی زیبا را ببین
در چمن از خار بگذر لطف گل ها را ببین
شادمان در بیشه ها بگذر به همراه نسیم
بر بلند شاخه مرغان خوش آوا را ببین
گر سر جنگل نداری ره بگردان سوی دشت
بال در بال کبوتر لطف صحرا را ببین
در شب اردبیهشتی خیره شو بر آسمان
گر ندیدی شکل مینا رنگ مینا را ببین
مشتری را بر پرند آسمان دیدار کن
رقص صدها اختر و بزم ثریا را ببین
تکیه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب
قایق زرین مهر و نقش دریا را ببین
در شفق خورشید را بنگر چو شمعی در حباب
ابر رنگین را نگه کن آسمان ها را ببین
در شب مهتاب بگذر از دل مردابها
وندر اینه عکس ماه تنها را ببین
از جگن ها بستری کن در سکوت نیمشب
تا سحر در بزم غئکان شور وغوغا را ببین
صد هزاران نقش زیبا می درخشد پیش چشم
در میان نقش ها نقاش زیبا را ببین
آفرینش سر بسر زیباست زشتی ها ز ماست
چشم دل بگشا و صنع آن دلا را ببین

بهـمن
13th August 2011, 01:18 AM
روز نو غم کهنه
سال آغاز شد و خوشدلی آغاز نشد
حلقه بر در شادی زدم و باز نشد
قفسم در وطنم بود و دلم پیش پسر
خواستم تا به کف آرم پر پرواز نشد
نه عجیب گر که به زندان وطن خاموشم
در قفس مرغ دلم زمزمه پرداز نشد
سالها دیده ام از ماتم دزفول گریست
نفسی شاد دلم از غم اهعواز نشد
دجله گر خود همه از خون شهیدان سرخ است
محرم دجله خلیج است غماز نشد
ای بسا کودک خندان که چو گل ریخت به خاک
وی بسا مرغ خوش آوا که در آواز نشد
آتش آه چه کس این همه طوفان انگیخت ؟
بر در هر که شدم آگه از این راز نشد
در پی معجزه بودم که بلا بنشیند
ای بسا فتانه که برپا شد و اعجاز نشد
مرثیت خوانی من زاده ی غم های منست
طبع افسرده چه سازد که غزلساز نشد
روز نوروز غم کهنه به پایان نرسید
سال آغاز شد و خوشدلی آغاز شد

بهـمن
13th August 2011, 01:19 AM
روح هنر
بوی تو را نسیم سحر می دهد به من
یک نامه از تو حال دگر می دهد به من
هر شب در آرزوی تو پرواز می کنم
پر وانه ی خیال تو پر میدهد به من
پیرم به چهره لیک جوانم ز شوق و شور
خوش عشرتا که عشق پسر می دهد به من
ما را ز راه دور به آغوش خوانده یی
خود مژده ی تو شوق سفر می هد به من
ای نازنین غمزده هرگز به یاد ما
گریان مشو که باد خبر می دهد به من
سامان گرذفت شعر پدر در هوای تو
عشق پسر نشاط ظفر می دهد به من
هر وازه را به عشق تو در رقص آورم
جانا غم تو روح هنر می دهد به من
در باغ جان نهال خیال تو کاشتم
کنون به شکل اشک ثمر می دهد به من
گفتی دعا کنم به تو در حال جذبه ها
این حال را دعای سحر می دهد به من
با یک نظر ز لطف خدا شعر من شکفت
وین مژده بین که اهل نظر می دهد به من

بهـمن
13th August 2011, 01:19 AM
اهل دنیا در سکوت
شد درون کلبه ی بیچاره ها
آتشی بر پا ز آتشپاره ها
ای بسا مستی که پای خم نشست
بیمناک از آتش خمپاره ها
تازیان بر دتر و زن تاختند
در هوای طوق ها و یاره ها
مادران را در کنار کودکان
کرده لرزان غرش طواره ها
ز آتش موشک چو هیزم سوختند
در بدرها خسته ها آواره ها
از لهیب بمب آتش زا بسی
شعله ور شد کلبه ی بیچاره ها
کودکان را نیم شب آتش زدند
دزد ها نامردها بدکاره ها
دزد بغدادی بود قصاب قرن
بر کمر آویخته قداره ها
نو جوانان را به خاک انداختند
اهرمن ها غرچه ها پتیاره ها
بر غم مادر که می لرزد ز بیم
می تپد هر شب دل سیاره ها
از تن مردان به میدان نبرد
می جهد خون همچنان فواره ها
استخخوانشان قطعه قطعه زیر تانک
سینه شان آماج آهن پاره ها
ما همه غلتنده در دریا ی خون
دشمنان رقصنده در کاباره ها
ما در آتش افل دنیا در سکوت
خوک و سگ بهتر از این نظاره ها

بهـمن
13th August 2011, 01:19 AM
نغمه شبانه
بهار بوی خزان میدهد جوانه کجاست ؟
ز بلبلان غزل آفرین نشانه کجاست؟
نگین سبز بر انگشت شاخه ها ندمید
صفای باغ چه شد سبزه ی جوانه کجاست؟
چراغ پنجره خاموش شهر غرق سکوت
خروش صبحدم و نغمه ی شبانه کجاست ؟
نمیچکدد ز لب نغمه خوان نوای غزل
سرود عشق چه شد لذت ترانه کجاست ؟
خدای را چه شد آن وجد و حال شعرآموز؟
خروش اهل ادب بزم شاعرانه کجاست ؟
ز خویش بی خبرم رهنورد شب زده ام
چراغ چشم تو نازم بگو خانه کجاست ؟
منم کبوتر در خون نشسته صیاد
پناهگاه دلارام آشیانه کجاست ؟
شرنگ درد چشیدیم نقش درمان کو ؟
عذاب دام کشیدیم آب و دانه کجاست ؟
شب است و دهشت دریا و ما سیلی موج
گریخت تاب و توان از تنم کرانه کجاست ؟
حدیث مهر چه خوانی که فصل تزویر است
مخور فریب زبان و دل یگانه کجاست ؟
ملالیست ز بار زمان به شانه ی من
سری که بر نهم از عاشقی به شانه کجاست ؟

بهـمن
13th August 2011, 01:19 AM
دوباره بیا
شبی به خلوت من از پی نظاره بیا
به چشمهای درخشان تر از ستاره بیا
اگر چو ماه به وقت سحر برون رفتی
به شب که تیره شود آسمان دوباره بیا
دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن
به خلوت شب من با دو گوشواره بیا
به پیش جمع کلامی مخواه از لب من
به چشم من نظری کن به یک اشاره بیا
اگر که گریه ی ما را ندیده یی هرگز
شبی به خلوت من از پی نظاره بیا

بهـمن
13th August 2011, 01:19 AM
بیم زدگان
بانویی گفت که من
عصبم ک.فته است
زانکه هر شب از بمب
در و دیوار و زمین در نظرم می لرزد
ماه از جور زمین می گرید
زهره بالای سرم می لرزد
ه کنم ؟ بر اثر وحشت بمب
کودکم می ترسد
دخترم می لرزد
ناگهان در دل شب
مادر از ترس مرا می خواند
پدرم می نالد
دخترم می گرید
مادرم می لرزد
در کنار پدر و مادر مت
خواهرم با لب لرزان به سخن می اید
لیک در وقت سخن
چون نهالی که بلرزدد از باد
خواهرم می لرزد
در همان لحظه تلخ
پسر کوچک من خواب زده
همه وحشت همه بیم
در برم می لرزد
ناگهان شیشه صدا می کند از نعره بمب
وندر آن دهشت شب
همچنان بره ترسنده ز گرگ پسرم می لرزد
گفتم ای خواهر وحشت زده ام
من به جز سکه ای اشک
چه توانم که به پایت بریزم
به نگاهم بنگر
که ز درد تو و هر بیمزده
اشک در چشم ترم می لرزد

بهـمن
13th August 2011, 01:20 AM
نقشه پروانگی
گر که تو را دولت فرزانگیست
بر سر من افسر دیوانگیست
عاشقم از سوختنم باک نیست
بر پر من نقشه پروانگیست
عشق مرا نعمت تسلیم داد
چون و چرا حاصل فرزانگیست
خویش من این وسوسه ی آشناست
واعجبا دشمن من خانگیست
ناله ی من زمزمه ی عاشقیست
ضجه ی او از پی بی دانگیست
مست ز یک جرعه مشو هوش دار
در تو توانایی میخانگیست
عاقبت افسانه شوی تا به کی
گوش دلت در پی افسانگیست
خویشتن خویش نجستی به عمر
در تو چرا این همه بیگانگیست
خود بشکن تا که عروجت دهند
ساختنت در پی ویرانگیست

بهـمن
13th August 2011, 01:20 AM
عطر بهار نارنج
بوی امید آورد عطر خوش بهاران
نقش بهشت دارد دامان کوهساران
در باغ خوشه خوشه نیلوفران رنگین
گل دسته دسته دسته نه ده نه صد هزاران
شبنم نگین نشانده است در چشم مست نرگس
رخسار لاله غرق است در بوسه های باران
خود بانگ زندگانیست در کوه و دامن دشت
آهنگ عندلیبیان آواز آبشاران
چون از نسیم رقصد گیسوی بید مجنون
لرزد به سینه از عشق دلهای بی قراران
نقشی ز آسمان است در شام پر ستاره
پیش از طلوع خورشید صحن شکوفه زاران
در بستر چمن ها از بهر خواب نوشین
لالایی لطیفیست آوای جویباران
در کوی گلفروشان گر پا نهی به گلگشت
گل دسته دسته بینی در دست گلعذاران
از باغ های شیراز عطر بهار نارنج
آرد پیام مستی بر جان هوشیاران
در شامهای مهتاب عشاق کوچه گردند
آواز عشق خیزد از نای رهگذاران
چون خوشه یی معلق بر داربست دیدم
باز آمدم به خاطر احوال سربداران
ای گل بیا بهارست بر تخت سبزه بنشین
تا بر تو گل فشانم در حال بوسه باران

بهـمن
13th August 2011, 01:20 AM
طفل هفتاد ساله
ایا غافل از حیله ی روزگار
بیندش با خویش و فرزانه باش
تو گنجشکی و ماه دی گویدت
که پیش از زمستان پی دانه باش
ببین برگ رقصنده را در نسیم
که چون عمر ما لرزه اش بر تنست
سر امجام گل ها در آغوش باد
ز پایان ما قصه یی روشنست
بدان شب که دل می برد نور ماه
مپوشان به خود جامه ی خواب را
به مهتاب بنگر مبادا به عمر
نبینی دگر رنگ مهتاب را
چه ایمن نشستی به ایوان خویش
کسان را نه دینار و نه جاه ماند
بسی کاخ دیدم که در خا ک رفت
بسا تخت دیدی که بی شاه ماند تو ای یار ای دوست ای همسفر
به خوابی ولی کاروان می رود
زمان را به هر دم غنیمت شمار
که ناگه ز دستت زمان می رود
چنین سرگردان با بخهاران مباش
به عبرت نظر کن به گلهای باغ
ز بس در چمن لاله افروختند
به هر غنچه یی می درخشد چراغ
به همراه بلبل بزن نغمه یی
چه دانی ؟ مبادا بهاری نبود
مشو ایمن از حیله ی روزگار
که شاید تو را روزگاری نبود
سفر بس درازست و مقصد بعید
تویی خسته تن بار سنگین به دوش
چنان مست میخانه عشرتی
که دیگر ز مستی نیابی به هوش
شگفتا که در عمر هفتاد سا به رفتار چون طفل ده ساله یی
به دیدار یک سکه در خنده یی
چو گم شد به هر لحظه در ناله یی
تو طفلی و این چرخ گهواره است
که هر لحظه در پیچ و تابت کند
مه و مهر زنگوله ی بی صداست
به گهواره جنبد که خوابت کند
به هرجا که روی برآرد خروش
شتابان به دیدار دریا رود
تو رودی و دریاست دیدار دوست
خدا داند آنجا چه بر ما رود ؟

بهـمن
13th August 2011, 01:20 AM
چراغانی
صد گره دیده ام ای دوست به پیشانی تو
که حکایت کند از روز پرشانی تو
نقش لبخند به یاقوت لبت پیدا نیست
آشکارست مرا گریه ی پنهانی تو
غم پنهان تو پیدا بود از شیشه ی اشک
وندرین اینه دیدم دل طوفانی تو
از تو پنهان چه کنم تاب غمت نیست مرا
سخت حیران کندم حالت حیرانی تو
شب گواه است که در خلوت غمخانه ی خویش
گریه ها می کنم از بی سرو سامانی تو
شمع امید بر افروز که صد اختر بخت
شب شادی ز در ایند به مهمانی تو
اید آن صبح که خورشید سعادت بدمد
زهره اید به تماشای چراغانی تو
به طرب کوش که مشکل شود آٍان و کسان
عقده ها را نگشایند به آسانی تو

بهـمن
13th August 2011, 01:21 AM
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی
به گلبرگ هر باغ دیدم تو بودی
در آواز مرغان شنیدم تو بودی
به هر سو که رفتم نشان از تو دیدم
شگفتا به هر جا رسیدم تو بودی
چو در جمع ماندم تو با من نشستی
به کنجی چو خلوت گزیدم تو بودی
کتابی که خواندم به نام تو خواندم
به هر سطر سطرش چو دیدم تو بودی
به خاک مذلت به شوق تو ماندم
چو بر بام عزت پریدم تو بودی
نسیمی شدم پر کشیدم به صحرا
به هر لاله و گل وزیدم تو بودی
به هر باغ رفتم به یاد تو رفتم
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی
چو آهوی بی مادری در بیابان
به دنبال مادر دویدم تو بودی
مرا روزها خستگی بود در تن
به شبها اگر آرمیدم تو بودی
چراغ شبان سیاهم تو هستی
شعاع طلوع سپیدم تو بودی
چه شبها که نقاش روی تو بودم
به خاطر چو نقشی کشیدم تو بودی
به غیر از تو بر کس امیدی ندارم
پناهم تو هستی امیدم تو بودی

بهـمن
13th August 2011, 01:21 AM
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی
به گلبرگ هر باغ دیدم تو بودی
در آواز مرغان شنیدم تو بودی
به هر سو که رفتم نشان از تو دیدم
شگفتا به هر جا رسیدم تو بودی
چو در جمع ماندم تو با من نشستی
به کنجی چو خلوت گزیدم تو بودی
کتابی که خواندم به نام تو خواندم
به هر سطر سطرش چو دیدم تو بودی
به خاک مذلت به شوق تو ماندم
چو بر بام عزت پریدم تو بودی
نسیمی شدم پر کشیدم به صحرا
به هر لاله و گل وزیدم تو بودی
به هر باغ رفتم به یاد تو رفتم
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی
چو آهوی بی مادری در بیابان
به دنبال مادر دویدم تو بودی
مرا روزها خستگی بود در تن
به شبها اگر آرمیدم تو بودی
چراغ شبان سیاهم تو هستی
شعاع طلوع سپیدم تو بودی
چه شبها که نقاش روی تو بودم
به خاطر چو نقشی کشیدم تو بودی
به غیر از تو بر کس امیدی ندارم
پناهم تو هستی امیدم تو بودی

بهـمن
13th August 2011, 01:22 AM
بدرود تلخ

ای همنشین ای همزبان ای وصله تن
ای یاد روزگارهای خوب و شیرین
مژگان ما چون برگ کاج زیر باران
از اشک ها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشکی نهان است
ای همزبان ای وصله تن
ما آمدین از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دریا ها پریدیم
تا عاقبت اینجا رسیدیم
با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم
یک لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم ای دوست
تا بشنوی بانگ غریب های هایم
من با تو ام یا نه ؟...نمی دانم کجایم
من دانم و تو
رنجی که در راه محبت ها کشیدیم
تو دانی و من
عمری که در صحرای محنت ها دویدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید که دیگر
از باغهای مهربانی گل نچیدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگین را چنان ابر بهاران
بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم
بر یاد یاران و دیاران
ای همسخن ای همنفس ای دوست ای یار
این لحظه ی تلخ وداع است
در چشم ما فریاد غمگین جداییست
فردا میان ما حصار کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم
آوخ عجب دردیست یاران را ندیددن
رنج گرانیست
بار فراق نازنینان را کشیدن
اما چه باید کرد ای یار
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن
می لرزم از ترس
ترسم این دیدار آخر باشد ای دوست
ای همنشین ای همزبان ای وصله ی تن
ای یادگار روزهای خوب و شیرین
هنگام بدرود
وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم
وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم
دیگر ز قردا های مبهم نا امیدیم
شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم
شاید که مردیم
شاید که دیگر
با هم گل الفت نچیدیم
باید به کام دل بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم

بهـمن
13th August 2011, 01:22 AM
انتظار فردا

تا کی به لبت ناله ی جانسوز بود
یا بر لب تو شعر غم آموز بود
بیهوده در انتظار فردا منشین
کامروز تو فردای پریروز بود

بهـمن
13th August 2011, 01:22 AM
نیرزد به یک لحظه

اگر یکه باشی به نام آوری
وگر مهر باشی به روشنگری
اگر روزگاری تو را برنهند
نگین حکومت بر انگشتری
به رفعت اگر تا ثریا روی
شوی برتر از زهره و مشتری
گر افتد به پای تو خورشید بخت
رسی بر فلک از بلندای اختری
گرت آرزوها براید به کام
دهندت بر اهل جهان سروری
دو صد حشمت آنچنانی تو را
نیرزد به یک لحظه بی مادری

بهـمن
13th August 2011, 01:23 AM
اشک وداع

گریه کن ای دل که دوست از بر ما می رود
وای که از باغ عشق عطر وفامی رود
زانکه دل تنگ ما جای دو شادی نبود
تا ز در آمد سهیل و سها می رود
گر چه ز چشمم رود همراه اشک وداع
مهرعزیزان کجا از دل ما می رود
خانهی دلتنگ ما تشنه ی آوای اوست
آه که از این سرا نغمه سرا می رود
باغ دل مااز او لطف و صفا می گرفت
حیف کزین بوستان لطف و صفا می رود
گر چه به ما هرنفس لطف خدا می رسد
از سرمان سایه ی لطف خدا می رود
می رود اما دلش ساز وطنمی زند
این نگران ر نگر رو به قفا می رود
آب و گلش در حضر جان و دلش درسفر
عاشق اشفته حال دل به دو جا می رود
لحظه ی بدرود خویش تا نزند آتشم
با دل اندهگین شادنما می رود
تا که بگردد بلا از قد و بالای او
برلببی خنده ام ذکر دعا می رود
دل به چه کارایدم گر که دلارام نیست؟
خانهنخواهم اگر خانه خدا می رود
ناله براید ز سنگ گر که بداند دمی
از غم یارانچه ها بر سر ما می رود
ناله ی جانسوز من سر به ثریا کشید
آتش دل را ببینتا به کجا می رود
داغ به جان سها دوری سامان نهاد
خسته ی بیمار دل بهر شفامی رود
نیست عجب گر سها راه به سامان برد
اختر تابان ما سوی سما می رود

بهـمن
13th August 2011, 01:23 AM
شیطان و آدم



بگو به خواجه که از شهر عافیت دوری
گرسنه چشم جهانی اگر چه گنجوری
تو را به جز لب نانی ز گنج بهره نبود
بدین معامله مالک نیی که مزدوری
فغان که گنج سلیمانی ات رود بر باد
به خاک تیره سرانجام طعمهی موری
کمند خویش فرا چین اگر چه بهرامی
فریب صید مخور زانکه دانه ی گوری
چه لحظه های سرور آفرین که از تو گذشت
چو راه باغ ندانی به لانه مسروری
سخن درست بگویم چو کرم ابریشم
درون پیله به جان کندنی و معذوری
درون جان تو شیطان نشسته آدم کو
چرا ز سجده گریزی مگر که مغروری
شرار عشق نداری چو شمع خاموشی
نه در نهاد تو سزی نه در دلت نوری
رخ از وصال مگردان که یار نزدیکست
به جهد چاره ی خودکن که از خدا دوری

بهـمن
13th August 2011, 01:24 AM
غم درماندگی



نازنینا در نایابی ز من می خواستی
کز دهان بسته ام شور سخن می خواستی
من به زندان قفس از نغمه ها افتاده ام
این هنر را کاش از مرغ چمن می خواستی
اشک شرمم از تهیدستی به مژگانم چکید
زانکه از خار بیابان یاسمن می خواستی
آبرویم را غم درماندگی بر خاکت ریخت
چون از این بی خان و مان خاک وطن می خواستی

بهـمن
13th August 2011, 01:24 AM
نگین وفا



مرو که درد مرا با نگاه چاره کنی
بخند تا که شبم را پر از ستاره کنی
تبسم تو دلم را ستاره باران کرد
رسم به ماه اگر خنده ی دوباره کنی
به دانه دانه ی اشکم نگاه کن ای ماه
که از ستاره فزون است اگر شماره کنی
به عشق در برت ایم اگر اجازه دهی
به شوق جان بسپارم اگر اشاره کنی
عقیق بوسه به لبهای من نگین وفاست
نهم به لاله ی گوشت که گوشواره کنی

بهـمن
13th August 2011, 01:24 AM
پریشان تر


شبی ان نازنین در بزم ما بود
به روی شانه اش گیسو رها بود
بر آن دستی کشید و زیر لب گفت
پریشان تر از این حال شما بود

بهـمن
13th August 2011, 01:26 AM
سرود زندگی

صبح بهار است
وقت نشاط است
بلبل خاموش
نغمه برآور
شور به پا کن
گل بدر آمد
غصه سرآمد
باغ پر از غنچه شد جوانه برآمد
مطرب بی دل وقت طرب شد
چنگ به برگیر
نغمه ز سر گیر
قول و غزل را به شعر شاد برآمیز
شور برانگیز
روز مراد است
گرم بپاخیز
زخمه به تاری بزن ز ناله بپرهیز
زانکه زهر گوشه مژده ی ظفر آمد
عاشق غمگین
فصل بهار است
نرگس زیبا میان باغ خمارست
باغ پر از دختران نادره کارست
صبح نشاط است
زیر درختان طنین خنده ی یارست
کار به کام است
طرفه غزالان به دشت مست نشاطند
وقت شکارست
دوره ی غم رفت و فرصت دگر آمد
ای دل خلوت گزیده ناله میاموز
شب سفری شد
روز امیدست
هر چه که باغ است از شکوفه سپیدست
موسم غم نیست
شادی عیدست
مژده ی فتح است
وقت نویدست
لشکر شب رفت و قاصد سحرآمد
ای مه طناز
دشت و چمن از شکوفه رنگ به رنگ است
زود به پا خیز
وقت چمیدن بود نه جای درنگ است
گل به درختان برای نغمه بلبل
گوش به زنگ است
لاله و نرگس نگر که رسته به کوه است
چشمه ی جوشان ببین که در دل سنگ است
سرو دلارام
ناز خرامت
چنگ بزن چنگ
دولت عشق و امید باد به کامت
شادنشین شاد
سکه ی پیروزی زمانه به نامت
ای همه اقبال
مرغ سعادت نشسته بر لب بامت
نوش بکن نوش
شهد سرور و شراب فتح به جامت
نغمه برآور
مرغ غزلخوان آرزوست به دامت
ناز بیا غاز
زلف فروریز
ما همه دلداده ایم یکدله برخیز
ناز قیامت
با لب شیرین خویش گل بپراکن
قصه فروخوان
جان همه عشاق نثار کلامت
هر چه در اندام تست دلکش و زیباست
راست بگو راست دل دهم به کدامت ؟
عشق جهانی
ماه زمانی
کی به چنین جلوه در جهان بشر آمد؟
ای همه شادی
با همه عالم بگو که ماه بر آمد
ای همه لبخند
با لب شیرین بگو که غم سپری شد
غصه سر آمد
مرکب شور و نشاط از سفر آمد

بهـمن
13th August 2011, 01:27 AM
ثابت و سیار



شب شد و صبح آمد و با گریه بیدارم هنوز
شمعم و از آتش پنهان در آزارم هنوز
دختر شب از کنارم می چمد در باغ خواب
چون سحر خیزد مرابیند که بیدارم هنوز
روزگاری نازک اندامی ز من بر تافت روی
می رود عمری که در زلفش گرفتارم هنوز
گر چه جان را در بهای عاشقی بفروختم
ناز طنازان عالم را خریدارم هنوز
بگر از سردی مبین در موی چون خاکسترم
بوسه های گرم و آتشگون به لب دارم هنوز
تا مگر شب ها مهی از غرفه یی سر برکند
با دلی ثابت به گرد شهر سیارم هنوز
گر چه بار زلف صد معشوقه بر دوش منست
از متاع منت دنیا سبکبارم هنوز
هر نسیمی گل به دامن می برد از باغ صبح
شور بختی بین که من در پشت دیوارم هنوز
روزگاری لاله رویی بوسه زد بر دفترم
بوی جان می اید از گلهای اشعارم هنوز

بهـمن
13th August 2011, 01:27 AM
سفربخیر


با عاشقان به حال وداعی، سفر بخیر
از دوری تو، عاقبتِ چشم تر به خیر
تنها شدیم و خلوت ما گریه خیز شب
اشکِ شبان غربت و آه سحر به خیر
کنون که پیش چشم منی، ابر گریه ام
آن لحظه یی که دور شوی از نظر به خیر
من سرخوشم به اشک خود و خنده های تو
شوق "پدر" چو نیست، نشاط "پسر" یه خیر
گر صبر ما به سوی ظفر میبرد تو را
در من شکیب تلخ و امید ظفر به خیر
من باغبان خسته تنم ای نهال سبز
بر قامت صنوبری ات برگ و بر به خیر
چون می روی به نامه ی خود شد کن مرا
یاد تو با با خبر "نامه بر" به خیر
گر عمر بود، دیدن رویت بهشت ماست
ورنه، بگو به گریه ، که یاد پدر به خیر
تاب فراق از پدر پیر خود مخواه
ای یادگار روز جوانی سفر به خیر

بهـمن
13th August 2011, 01:27 AM
چراغ آسمان


گر پیر شدم دلم جوانست هنوز
صد شکر که ر تنم توانست هنوز
بر موی چو خاکستر من طعنه مزن
آتشکده یی درون جانست هنوز
تا صنع خدا را نگرم دیده ی من
بر چشم غزالان نگرانست هنوز
گر شور جوانی ام تو را باور نیست
آماده ی روز امتحانست هنوز
در وقت جوانی دل من عاشق بود
پنهان چه کنم ؟ که آن چنانست هنوز
فرهاد گذشت و دور شیرین طی شد
وین قصه تلخ بر زبانست هنوز
صد قرن ز شام تار عشاق گذشت
این ماه چراغ آسمان است هنوز
گر قالب شعر من کهن شد غم نیست
شور غزلم شعر زمان است هنوز

بهـمن
13th August 2011, 01:27 AM
گرگ خوی



تو ای دزد بغدادی گرگ خوی
گروهی زن خسته جان را مکش
به ایلام ما پاره آتش مریز
چو دد مردم اصفهان را مکش
به دزفول ویرانه موشک مزن
دل افسرده ی ناتوان را مکش
به خمپاره ها دختران را مسوز
بسی مادر مهربان را مکش
یتیمان ما پریشان مخواه
غریبان بی آشیان را مکش
به پیران درمانده خصمی مکن
به یک شعله صد نوجوان را مکش
اگر می زنی مادران را مزن
وگر می کشی کودکان را مکش

بهـمن
13th August 2011, 01:27 AM
زلف نگونسار


ترش منشین خریداری نداری
چه می نازی که بازار نداری
تو را بخت نگونسارست اما
سر زلف نگونساری نداری

بهـمن
13th August 2011, 01:27 AM
نگین عشق

نصیحتی کنمت ای پسر مسلمان باش
به هر کجا که روی رو به سوی یزدان باش
تو جان پاک منی همچو ماه نور ببخش
تو نور چشم منی چون ستاره تابان باش
به شام شبزدگان چون چراغ ماه بتاب
به روزهای خزان مژده ی بهاران باش
به مهر خاطر هر دلشکسته را بنواز
ز گفته یی که برنجد دلی پشیمان باش
به راه فلسفیان پا منه که گمراهیست
ز بیم روز ندامت ندیم قرآن باش
هزار بولهب ار لب به شرک گشایند
تو در کنار محمد بمان و سلمان باش
مکن کناره ز خاتم که دیو درراه است
نگین عشق به دست آور و سلیمان باش
در این جهان دل ظلمت گرفته بسیارست
به شام مردم کافر چراغ ایمان باش
تو مرغ باغ بهشتی اسیر دام مشو
ز تن کناره گرین پای تا به سر جان باش

بهـمن
13th August 2011, 01:28 AM
دو خنده


دو خنده از تو همه عمر مانده در یادم
که بود ایتی از شادی و اسیری من
یکی ز روی وفا در شب جوانی ما
یکی ز راه ملامت به روز پیری من

بهـمن
13th August 2011, 01:28 AM
به درودی به سرودی


ای اهل هنر چشم و چراغ دل مایید
این گونه خموشانه در اندوه چرایید
ای نغمه گران بر لبتان شور غزل کو
چون بلبل سرمست به هر گل بسرایید
در بزم طرب گاه سه گاهی بنوازید
خود جامه داران از چه پی شور و نوایید
بر رشته ی هر تار دو صد نغمه بریزید
اندوه مجویید و به شادی بگرایید
گلبانگ طرب از رگ هر چنگ برآرید
غمهای کهن ر ز دل ما بزدایید
سازی غزلی ولوله یی بانگ نشاطی
آنگونه خموشید که گویی به عزایید
یک قول هماهنگ ز صد ساز بر آرید
تا جامعه داند که هنرمند شنایید
ای چامه سرایان به درودی به سرودی
بر قصر دلاویز غزل در بگشایید
ای توده نقاش دل افسرده مباشید
این گونه بهدندان سرانگشت مخایید
بر کاغذ بی رنگ دو صد رنگ بپاشید
بر پیکر بیمار هنر جان بفزایید
ای یار هنر پیشه بگو نقش شما چیست
از پرده ی غم بر زبر صحنه برایید
چون روز تماشاست ز بازی مگریزید
از پرده برایید که خود را بنمایید
حیف است هنر در کف هر بی هنر افتد
دردانه گهر از دهن سک بربایید
ای پاکدلان رنج هنرمند مخواهید
بر جای هنر بی هنران را مستایید
در بزم خدایان غزل ععود بسوزید
بر فرق عروسان هنر قند بسایید
ای بار بدان چنگ نشاط آورتان کو
ای خلیل هنرمند ز خلوت بدرایید
چون زهره برایید و به ما نور بتابید
ای اهل هنر چم و چراغ دل مایید

بهـمن
13th August 2011, 01:28 AM
خورشید محبت


صد شکر سهیل آمد و صد حیف سها رفت
گنجینه ی مهر آمد و گنجور وفا رفت
در ظلمت شب دیده ی من سوی سها بود
چون تیر شهابی ز شب نور سها رفت
اینه به صد چشم نظر بر رخ او داشت
با رفتن او روشنی از اینه ها رفت
این خانه که از نغمه او باغ غزل بود
بر ما قفسی شد چو او از آن نغمه سرا رفت
بی خاتم او دیو جدایی ز در آمد
افسوس کزین ملک سلیمان به سبا رفت
در آتش پنهانم و صبری که مرا بود
در هجرت او دود شد و سوی هوا رفت
آن زمزمه پرداز سحر های مناجات
از صد ره نگشوده به نیروی خدا رفت
خورشیدمحبت که به من گرمی جان داد
در چشم سها بود که از خانه ی ما رفت
یک عمر دویدیم و به س امان نرسیدیم
من دانم و شب ها که چه ها بر سر ما رفت
تا بر دلشان گرد ملالی ننشیند
روز و شب عمرم همه در کار دعا رفت
بس تنگدلانیم و کسی نیست بداند
بر ما ز غم دوری یاران چه بلا رفت
تدبیر اسیرست به سرپنجه ی تقدیر
این نقش قدر بود که بر کلک قضا رفت

بهـمن
13th August 2011, 01:29 AM
اولین غم و آخرین نگاه


چه شامها که چراغم فروغ ماه تو بود
پناهگاهم شبم گیسوی سیاه تو بود
اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست
ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود
دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت
که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود
عنایتی که دلم را همیشه خوش می داشت
اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غم من آخرین نگاه تو بود

بهـمن
13th August 2011, 01:29 AM
مار فسرده
صدام رذل از شب مردم امان گرفت
مار فسرده از دم ارباب جان گرفت
دزفول و خارک را ز قساوت به توپ بست
چشم و چراغ ملت ما را نشان گرفت
طفل دو ساله از دم تیغش امان نیافت
با تیر خشم از کف پیران کمان گرفت
از کودک بریده ز مادر پدر بود
از مادر فتاده به بستر جوان گرفت
زان بد سرشت دزد کج ایین . کج نهاد
بس شعله های غم به دل راستان گرفت
کاشان ما ز آتش ظلمش امان نیافت
کاشانه های زمرد و زن ناتوان گرفت
طرح هزار غمکده در بهبهان فکند
جان هزار غمزده در اصفهان گرفت
ایران ما ز فتنه به ویرانگی فتاد
باغ بهار بود که در او خزان گرفت
گاهی عراق شعله در ایرانیان فکند
روزی در او جرقه ی ایرانیان گرفت
طفلی که بوی شیر دمید ز دهان او
از تیر دشمان نفسش در دهان گرفت
زان آتشی که در شب ایرانیان فتاد
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت

بهـمن
13th August 2011, 01:29 AM
مرکز دایره


چون باغ ستاره که شب از پنجره پیداست
در اینه ی چشم تو صد منظره پیداست
از دیده ی کس ناز خرام تو نهان نیست
در باغ و چمن گردش آهو بره پیداست
گریان غریبم سر من خاک وطن باد
زیرا لب پر خنده ز هر پنجره پیداست
ما را که به غربت در و دیوار غریبیست
در خاک وطن نقش بسی خاطره پیداست
با دل سفری کن که به هر گوشه ی خلوت
در اینه اش جلگه و کوئه و دره پیداست
سرگشته چو پرگار مشو نقطه ی دل بین
معبود تو در مرکز این دایره پیداست
از صبح حقیقت شب باطل به گریزست
چون مهر براید عمل شب پره پیداست
در چشم هنر بین هنر و عیب عیانست
صراف سخن را سره از ناسره پیداست

بهـمن
13th August 2011, 01:29 AM
لاله و داغ


خداوند ملال گریه دارم
ز دلتنگی خیال گریه دارم
به یاد لاله های رفته برباد
چنان داغم که حال گریه دارم

بهـمن
13th August 2011, 01:29 AM
لاله و داغ


خداوند ملال گریه دارم
ز دلتنگی خیال گریه دارم
به یاد لاله های رفته برباد
چنان داغم که حال گریه دارم

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد