PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار مهدی سهیلی



صفحه ها : 1 [2]

بهـمن
13th August 2011, 01:31 AM
پرواز کن آشیانه از تست


یارا به دلم نشانه از تست
وین زمزمه ی شبانه از تست
آوای تو خفته در دل چنگ
شور غزل و ترانه از تست
هر شب منم و ستاره ی اشک
وین گوهر دانه دانه از تست
با آنکه جوانی ام بسر شد
در باغ دلم جوانه از تست
هرگز ز در تو رخ نتابم
سر از من و آستانه از تست
در پای تو جان سپردن از من
در من غم جاودانه از تست
جان را بطلب بها نخواهم
گر نار کنی بهانه از تست
خالیست دل ای کبوتر من
پرواز آشیانه از تست
بازآ که فرشته ی زمانی
ای ماه زمین زمانه از تست
دور از تو دلم چو شب سیاه است
ای ماه بیا که خانه از تست
از عشق تو نغمه خوان شهرم
غمناله ی عاشقانه از تست
شادم که ز بوسه های گرمت
بر روی لبم نشانه از تست
در شعر یگانه ی زمانم
وین منزلت یگانه از تست

بهـمن
13th August 2011, 01:31 AM
شهرزاد قصه گو

خانه، چون فانوس خاموشست و شمع خانه نیست
باغ اگر بی گل شود انگیزه در پرواز نیست
تا ز بزم گرم یاران ساقی گلچهره رفت
در حریفان گریه هست و نغمه ی مستانه نیست
بلبلم، اما ندارم نغمه در باغ خزان
هر صدف باشد خزف گر در دلش دردانه نیست
دست «زن » باید که افزود چراغ عمر را
خانه ی بی باغبان را لطف در گلخانه نیست
بی پناه دست او یک دم ندارم تکیه گاه
در گریبان می برم سر را اگر بر شانه نیست
گر نباشد شهرزاد قصه گو از شب چه سود
زن بود خود شهرزاد و این سخن «افسانه» نیست
هر قفس را نغمه ی بلبل گلستان می کند
خانه ی بی زن برای مرد جز غمخانه نیست

بهـمن
13th August 2011, 01:31 AM
حالت پروانه


من عاشق دلی دلی دیوانه دارم
به هر زلف پریشان خانه دارم
ز گل ها دل بریدن کار من نیست
چه سازم ؟ حالت پروانه دارم

بهـمن
13th August 2011, 01:31 AM
دشمن دیوانه


به نیمشب ز غریو کریه بمباران
لم چگونه نلرزد ؟ که شهر می لرزد
در آن سیاهی شب همره ستاره ی اشک
خیال را به در و دشت می دهم پرواز
روم به غمکده ها
به دوردست غریب
به کوچه کوچه ی غربت گرفته ی اهواز
به خانه خانه ی در هم شکسته دزفول
به کوی و برزن محنت رسیده ی شیراز
به شهر اندیمشک
به خطه ی بوشهر
به تلده ی کاشان
به هر خرابه ی دلتنگ و هر فرود و فراز
صدای ناله بلندست از زنان غریب
غریو ضجه براید ز کودکان یتیم
جوان و مرد و زن و کودکان خواب زده
میان شعله خمپاره ها به سوز و گداز
فراز تله خاکی فتاده نوزادی
به خواب مرگ به سوادی شیر مادر خویش
دو چشم خویش فروبسته و دهانش باز
به کوچه یی دیگر
دو دست مرگ فشردست بی نوایان را
یکی به حالت اشک
یکی به حال نماز
درون کلبه ی تنگ
زنی ز داغ پسر ناله می زند جانسوز
یکی به مرگ پسر ضجه می کند آغاز
بسا سرست که از تن جدا افتاده به خاک
بسا عروس که در خواب مرگ خفته به ناز
بسا ترانه که دیگر نمی رسد در گوش
بسا پرنده که دیگر نمیکند آواز
ولی در این غوغا
هنوز در شب کشتار خون گرفته ی ما
به شوق کشتن خلق
ز سوی دشمن دیوانه بس هواپیما
فراز کشور ویرانه میکند پرواز

بهـمن
13th August 2011, 01:31 AM
خطوط آتشین


خاطر ما را قراری نیست نیست
عمر ما را اعتباری نیست نیست
رنگ گل گوید بهاران تازه باد
جنگ می گوید بهاری نیست نیست
رزم گوید اسب ها را زین کنید
رخش می گوید سواری نیست نیست
کو بهاران نغمه ی مرغان چه شد ؟
بلبلی بر شاخساری نیست نیست
بی بهار را نگر در زیر ابر
یک پرستو را گذاری نیست نیست
می چکد از ابرها باران تیر
آسنام ژاله باری نیست نیست
در نگاه فتنه بینان از تگرگ
سهم گل جز سنگساری نیست نیست
در شب ما جز خطوط آتشین
بر فلک نقش و نگاری نیست نیست
لاله رویان را بگو با داغتان
لاله هست و لاله زاری نیست نیست
گرد مردم جز دعای نیمشب
قلعه یی حرزی حصاری نسیت نیست
جوجه ها را زیر بال مادران
از شغالان زینهاری نیست نیست
هر کجا در چشم مردم بنگری
جز نگاه سوگواری نیست نیست
جبر از ما اختیار از دیگران
جبر ما را اختیاری نیست نیست
پاسخ دندان شکن رخسار تست
آنکه را گوید بهاری نیست نیست

بهـمن
13th August 2011, 01:32 AM
بزم خاموش


گذر کردم به گورستان یاران
به خاک نغزگویان گلعذاران
همه آتش بیان و نغمه پرداز
دریغا در گلوشان مرده آواز
بسی ساقی که خود افتاده مدهوش
همه گلچهرگان با گل همآغوش
عجب بزمی که آهنگش خموشیست
نه جای باده و نه باده نوشیست
نهی گر گوش دل را بر سر سنگ
بر آری ناگهان آه از دل تنگ
گلندامان زیر سنگ خفته
در آغوشی خموشی تنگ خفته
نه بانگی در گلوی نغمه سازان
نه جانی در تن گردنفرازان
غلط گفتم در این غمخانه غوغاست
نشان عاشقی در بی نشان هاست
بسی بلبل که در گل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گل ها خفته گلها دسته دسته
به دست ساقیان جام شکسته
همه گل پیکران پاییز دیده
سهی قدان همه قامت خمیده
عروسان را مغاکی حجله گاهی
مبارک باد ما اشکی و آهی
همه آهووشان گیسو کمندان
نکویان دلبران مشکل پسندان
پری رویان عاشق داده بر باد
همه شیرین لبان کشته فرهاد
خط بطلان به هر مجنون کشیده
بسی دلداده را در خون کشیده
گلندامان از گل باصفاتر
به لبخندی ز جان هم پر بهاتر
همه در زیر سروی پای بیدی
ولی نه آرزویی نه امیدی
سیه چشمان شیرینکار دلبند
که جان بخشیده اند از یک شکر خند
به خدمت خوانده فراش صبا را
نیدیده از رعونت زیر پا را
نگاه مستشان هر سو فتاده هزاران خان و مان بر باد داده
بسی دلداده را دیوانه کرده
به نازی خانه ها ویرانه کرده
همه سیمین تنان شیرین سخن ها
به زیر سنگ و گل تنهای تنها
به خاک افتاده گیسو داده بر باد
چه شد آن نازها ای داد و بیداد
بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست
به غیر از استخوان سوده ای نیست
کجا رفتند آن افسانه سازان
چه شد آهنگ مهر دلنوازان
کجا رفتند مرغان چمن ها
چه شد آن بزم ها آن انجمنها
خموشی را نگر آوازها کو
کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو.
چه جای نغمه در یاران نفس نیست
ز خاموشی تو گویی هیچ کس نیست
دل شاد و لبخند کجا رفت
هنرهای هنرمندان کجا رفت
چه شد غوغا گری های شبانه
قناری ها خموشند از ترانه
نه آوایی نه فریادی نه سازیست
به پیش پایشان راه درازیست
صدای سازشان آوای مرگ ست
نثار خاکشان خشکیده برگست
هم اینانی که در خلوت خزیدند
عجب بزمی هنرمندانه چیدند
چو می خواندم خطوط سنگ ها را
در آنجا یافتم صبا را
صبا آن نغمه ساز آتشین دست
که دلها را به تار ساز می بست
صبا در نغمه ها فرمانروا بود
دو زلف زهره در چنگ صبا بود
یه ساز خود هزاران رنگ می داد
که هر سیمش هزاران زنگ می داد
به خود گفتم که آن تابنده در کو
به چنگش نغمه زنگ شتر کو
مرا بر گور غمگینی گذر بود
که روی سنگ آن نام قمر بود
قمر آن عندلیب نغمه پرداز
زنی هنگامه گر هنگام آواز
اگر در بوستان لب باز می کرد
میان بلبلان اعجاز می کرد
ولی کنون قمر افسرده جانست
در این ویرانه خاکش در دهانست
قمر روزی که در کشور قمر بود
کجا او را از این منزل خبر بود
نه آوایی نه بانگی نه سروری
دو مشت استخوان در خاک گوری
در این وادی که اقلیمی مخوف است
قمر تا روز محشر خسوف است
به زیر سنگ دیگر داریوش است
که مست افتاده گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و یادگارش
همان روزی که بودی زهره یارش
کنار خویشتن رعنا ندارد
که درگل عاشقی معنا ندارد
در این تنها نشینی یار او کو
در انگشتان محجوبی نوا نیست
ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست
طربسازی که خود سازش شکسته
بر آن گرد فراموشی نشسته
ولی گویی که از او می شنودم
من از روز ازل دیوانه بودم
سماعی را سماعی نیست دیگر
چراغش را شعاعی نیست دیگر
به گوش ما نوا از گور او نیست
طنین نغمه ی سنتور او نیست
به جای ضرب تهرانی ز باران
صدای ضرب خیزد در بهاران
ز رگباری که بر این سنگ ریزد
به هر ضربت صدای ضرب خیزد
به یکسو صبحی افسانه گو بود
که سنگ کهنه ای بر گور او بود
صدا زد بندی این خانه ماییم
چه شد افسانه ها افسانه ماییم
تو هم از این حکایت قصه سر کن
رفیقان را بز این منزل خبر کن
میان صفه ها گور هارست
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مرغوایش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ
که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم
خمار آلوده از میخانه رفتیم
تو ای مرغ سحر ها ناله سر کن
به بانگی داغ ما را تازه تر کن
اگر کنون ملک افتاده در بند
بخوان بر یاد او شعر دماوند
منم پاییزی و نامم بهار است
دلم بر رحمت پروردگار است
رشد یاسمی استاد دیرین
به تلخی شسته دست از جان شیرین
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش
نسیم آسا از این صحرا گذشتیم
سبکرفتار و بی پروا گذشتیم
به چشم ما کنون هر زشت زیباست
چو. از هر زشت و هر زیبا گذشتیم
گریزان از بر سودابه دهر
سیاوش وار از آذرها گذشتیم
کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سرمنزل عنقا گذشتیم
ز سویی تربت مسرور دیدم
توانا شاعری در گور دیدم
سخن سنج و سخندان و سخنیار
ولی چون نقطه ای در خط پرگتار
یه پیری خاطری بس شادمان داشت
ب روز تلخ شکر در دهان داشت
بخوانم قطعه یی زان پیر استاد
که با طبع جوان داد سخن داد
یکی گفتا ز دوران ناامیدم
که می رویدبه سر موی سپیدم
من از موی سپید اندیشه دارم
که بر پای جوانی تیشه دارم
بگفتم این خیالی ناپسندست
جوانی آهویی سر در کمندست
کمندش چیست ؟ شوق و شادمانی
چو گم شد زود گم گردد جوانی
جوانی دوره یی از زندگی نیست
گه چون بگذشت نوبت گویدت ایست
جوانی در درون دل نهفته
جوانی در نشاط و شور خفته
چو بینی دیر خواه و زود سیری
جهانت می کند آگه که پیری
در آنجا چون رهی را خفته دیدم
دلم را از غمش آشفته دیدم
به یاد آمد مرا روز جدایی
که رفت از شمع چشمش روشنایی
دگر در نای او شور غزل نیست
کنون در شاعری ضرب المثل نیست
به خود گفتم چرا از این غزلسرا
میان خفتگان برناید آواز
برآمد ناله یی از پرده خاک
شنیدم از رهی این شعر غمناک
الا ای رهگذر کز راه یاری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اینجا شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه این خاک نهفته است
به شبها شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چ.ن روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
سراغی کن ز جان دردنکی
برافکن پرتوی بر تیره خاکی
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
ز سوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی یاد رهی کن
به نزدیک رهی خاک فروغ است
تو گویی آن همه شهرت دروغ است
پس از عصیان و اسیر افتاده بر خاک
مغاکی تنگ با دیوار نمناک
تولد دیگر و مرگش دگر بود
ولی از این تولد بی خبر بود
که میلادی دگر باشد پس از مرگ
روان ها را سفر باشد پس از مرگ
تماشا کن که ایرج لا ل لال است
خاکوش از آن خروش و قیل و قال است
شکسته دست یزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟
کجا شد چامه های خانمان سوز
همان روزی که صاف و ساده بودم
دم کریاس در ایستاده بودم
کنون ایرج بگو آن ماحضر کو
نشان از آن زن و کریاس در کو ؟
دریغ از ایرج و طبع خداداد
که در راه پریشان گویی افتاد
بدا بر ما که تن در گل بماند
به دیوان گفته باطل بماند
خوشا هجرت از اینجا با دل پاک
که همچون گل نهندت در دل خاک
خوشا آن کس که چ.ن زین ره گذر کرد
به اقلیم نیکوکاران سفر کرد
خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن
بدا! پاک آمدن نا پاک رفتن

بهـمن
13th August 2011, 01:32 AM
بزم خاموش


گذر کردم به گورستان یاران
به خاک نغزگویان گلعذاران
همه آتش بیان و نغمه پرداز
دریغا در گلوشان مرده آواز
بسی ساقی که خود افتاده مدهوش
همه گلچهرگان با گل همآغوش
عجب بزمی که آهنگش خموشیست
نه جای باده و نه باده نوشیست
نهی گر گوش دل را بر سر سنگ
بر آری ناگهان آه از دل تنگ
گلندامان زیر سنگ خفته
در آغوشی خموشی تنگ خفته
نه بانگی در گلوی نغمه سازان
نه جانی در تن گردنفرازان
غلط گفتم در این غمخانه غوغاست
نشان عاشقی در بی نشان هاست
بسی بلبل که در گل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گل ها خفته گلها دسته دسته
به دست ساقیان جام شکسته
همه گل پیکران پاییز دیده
سهی قدان همه قامت خمیده
عروسان را مغاکی حجله گاهی
مبارک باد ما اشکی و آهی
همه آهووشان گیسو کمندان
نکویان دلبران مشکل پسندان
پری رویان عاشق داده بر باد
همه شیرین لبان کشته فرهاد
خط بطلان به هر مجنون کشیده
بسی دلداده را در خون کشیده
گلندامان از گل باصفاتر
به لبخندی ز جان هم پر بهاتر
همه در زیر سروی پای بیدی
ولی نه آرزویی نه امیدی
سیه چشمان شیرینکار دلبند
که جان بخشیده اند از یک شکر خند
به خدمت خوانده فراش صبا را
نیدیده از رعونت زیر پا را
نگاه مستشان هر سو فتاده هزاران خان و مان بر باد داده
بسی دلداده را دیوانه کرده
به نازی خانه ها ویرانه کرده
همه سیمین تنان شیرین سخن ها
به زیر سنگ و گل تنهای تنها
به خاک افتاده گیسو داده بر باد
چه شد آن نازها ای داد و بیداد
بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست
به غیر از استخوان سوده ای نیست
کجا رفتند آن افسانه سازان
چه شد آهنگ مهر دلنوازان
کجا رفتند مرغان چمن ها
چه شد آن بزم ها آن انجمنها
خموشی را نگر آوازها کو
کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو.
چه جای نغمه در یاران نفس نیست
ز خاموشی تو گویی هیچ کس نیست
دل شاد و لبخند کجا رفت
هنرهای هنرمندان کجا رفت
چه شد غوغا گری های شبانه
قناری ها خموشند از ترانه
نه آوایی نه فریادی نه سازیست
به پیش پایشان راه درازیست
صدای سازشان آوای مرگ ست
نثار خاکشان خشکیده برگست
هم اینانی که در خلوت خزیدند
عجب بزمی هنرمندانه چیدند
چو می خواندم خطوط سنگ ها را
در آنجا یافتم صبا را
صبا آن نغمه ساز آتشین دست
که دلها را به تار ساز می بست
صبا در نغمه ها فرمانروا بود
دو زلف زهره در چنگ صبا بود
یه ساز خود هزاران رنگ می داد
که هر سیمش هزاران زنگ می داد
به خود گفتم که آن تابنده در کو
به چنگش نغمه زنگ شتر کو
مرا بر گور غمگینی گذر بود
که روی سنگ آن نام قمر بود
قمر آن عندلیب نغمه پرداز
زنی هنگامه گر هنگام آواز
اگر در بوستان لب باز می کرد
میان بلبلان اعجاز می کرد
ولی کنون قمر افسرده جانست
در این ویرانه خاکش در دهانست
قمر روزی که در کشور قمر بود
کجا او را از این منزل خبر بود
نه آوایی نه بانگی نه سروری
دو مشت استخوان در خاک گوری
در این وادی که اقلیمی مخوف است
قمر تا روز محشر خسوف است
به زیر سنگ دیگر داریوش است
که مست افتاده گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و یادگارش
همان روزی که بودی زهره یارش
کنار خویشتن رعنا ندارد
که درگل عاشقی معنا ندارد
در این تنها نشینی یار او کو
در انگشتان محجوبی نوا نیست
ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست
طربسازی که خود سازش شکسته
بر آن گرد فراموشی نشسته
ولی گویی که از او می شنودم
من از روز ازل دیوانه بودم
سماعی را سماعی نیست دیگر
چراغش را شعاعی نیست دیگر
به گوش ما نوا از گور او نیست
طنین نغمه ی سنتور او نیست
به جای ضرب تهرانی ز باران
صدای ضرب خیزد در بهاران
ز رگباری که بر این سنگ ریزد
به هر ضربت صدای ضرب خیزد
به یکسو صبحی افسانه گو بود
که سنگ کهنه ای بر گور او بود
صدا زد بندی این خانه ماییم
چه شد افسانه ها افسانه ماییم
تو هم از این حکایت قصه سر کن
رفیقان را بز این منزل خبر کن
میان صفه ها گور هارست
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مرغوایش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ
که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم
خمار آلوده از میخانه رفتیم
تو ای مرغ سحر ها ناله سر کن
به بانگی داغ ما را تازه تر کن
اگر کنون ملک افتاده در بند
بخوان بر یاد او شعر دماوند
منم پاییزی و نامم بهار است
دلم بر رحمت پروردگار است
رشد یاسمی استاد دیرین
به تلخی شسته دست از جان شیرین
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش
نسیم آسا از این صحرا گذشتیم
سبکرفتار و بی پروا گذشتیم
به چشم ما کنون هر زشت زیباست
چو. از هر زشت و هر زیبا گذشتیم
گریزان از بر سودابه دهر
سیاوش وار از آذرها گذشتیم
کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سرمنزل عنقا گذشتیم
ز سویی تربت مسرور دیدم
توانا شاعری در گور دیدم
سخن سنج و سخندان و سخنیار
ولی چون نقطه ای در خط پرگتار
یه پیری خاطری بس شادمان داشت
ب روز تلخ شکر در دهان داشت
بخوانم قطعه یی زان پیر استاد
که با طبع جوان داد سخن داد
یکی گفتا ز دوران ناامیدم
که می رویدبه سر موی سپیدم
من از موی سپید اندیشه دارم
که بر پای جوانی تیشه دارم
بگفتم این خیالی ناپسندست
جوانی آهویی سر در کمندست
کمندش چیست ؟ شوق و شادمانی
چو گم شد زود گم گردد جوانی
جوانی دوره یی از زندگی نیست
گه چون بگذشت نوبت گویدت ایست
جوانی در درون دل نهفته
جوانی در نشاط و شور خفته
چو بینی دیر خواه و زود سیری
جهانت می کند آگه که پیری
در آنجا چون رهی را خفته دیدم
دلم را از غمش آشفته دیدم
به یاد آمد مرا روز جدایی
که رفت از شمع چشمش روشنایی
دگر در نای او شور غزل نیست
کنون در شاعری ضرب المثل نیست
به خود گفتم چرا از این غزلسرا
میان خفتگان برناید آواز
برآمد ناله یی از پرده خاک
شنیدم از رهی این شعر غمناک
الا ای رهگذر کز راه یاری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اینجا شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه این خاک نهفته است
به شبها شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چ.ن روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
سراغی کن ز جان دردنکی
برافکن پرتوی بر تیره خاکی
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
ز سوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی یاد رهی کن
به نزدیک رهی خاک فروغ است
تو گویی آن همه شهرت دروغ است
پس از عصیان و اسیر افتاده بر خاک
مغاکی تنگ با دیوار نمناک
تولد دیگر و مرگش دگر بود
ولی از این تولد بی خبر بود
که میلادی دگر باشد پس از مرگ
روان ها را سفر باشد پس از مرگ
تماشا کن که ایرج لا ل لال است
خاکوش از آن خروش و قیل و قال است
شکسته دست یزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟
کجا شد چامه های خانمان سوز
همان روزی که صاف و ساده بودم
دم کریاس در ایستاده بودم
کنون ایرج بگو آن ماحضر کو
نشان از آن زن و کریاس در کو ؟
دریغ از ایرج و طبع خداداد
که در راه پریشان گویی افتاد
بدا بر ما که تن در گل بماند
به دیوان گفته باطل بماند
خوشا هجرت از اینجا با دل پاک
که همچون گل نهندت در دل خاک
خوشا آن کس که چ.ن زین ره گذر کرد
به اقلیم نیکوکاران سفر کرد
خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن
بدا! پاک آمدن نا پاک رفتن

بهـمن
13th August 2011, 01:32 AM
آتش و خاکستر


زمان در کار من افسونگری کرد
نپنداری که با من یاوری کرد
در اول آتشم زد از جدایی
در آخر موی من خاکستری کرد

بهـمن
13th August 2011, 01:34 AM
دو زلف رها



به دوش من بفشان وقت بوسه زلف رها را
به شرط آنکه نبینم در آ نسیم صبا را
چه جای حیرت من ؟ ای ستاره چون ز درایی
درخشش تو کند خیره چشم اینه هارا
به بوسه لب بگشا بیم طعن خلق ندارم
چه گونه بست توانم زبان یاوه سرا را ؟
دلم به شوق تو پر زد که وقت بوسه ی شیرین
شنیدم از نفس دلکش تو عطر وفا را
به راه عشق کشاندی مرا ز ناز نگاهی
بدین کرشمه سپردی به گریه دیده ی ما را
تو آفتاب منی چهره برمتاب ز عاشق
که یک شعاع تو روشن کند دو چشم سها را
چرا به معجزه نقاش دهر نسپارم
کهدل به پرده ی چشم تو یافت نقش خدا را
ز رشک آنکه تو را چشم آفتاب بیند
گرفته ام به دو دست خیال روزنه ها را
مرو مرو که دگر تاب رفتن ندارم
بمان و بر سر دوشم فشان دو زلف رها را

بهـمن
13th August 2011, 01:37 AM
شیوه ی نازی



عمر من افسوس درازی گرفت
روح مرا سخت به بازی گرفت
جان من از وصل حقیقت گریخت
وقت مرا عشق مجازی گرفت
اشک من از خون دلم رنگ یافت
خامه ی من نامه طرازی گرفت
با که بگویم که چه شبها به خشم
پاچه ی ما را سگ تازی گرفت
دزد عزاقی هوس فتح کرد
زوزه کشان خوی گرازی گرفت
از دل بغداد یکی گرگ خوی
بار دگر شیوه ی نازی گرفت
خواب خوش از چشم ارکی ربود
خاطر آسوده ز رازی گرفت
باز عرب در هوس پارس شد
معرکه ی غائله سازی گرفت
مرغک آتش نفس آهنین
رسم و ره روح گدازی گرفت
خواب مرا رذل عراقی گسست
نفت تو را دزد حجازی گرفت
شکوه ز ملحد نکنم ای شگفت
دل ز خدا مرد نمازی گرفت
با همه عصیان که مرا رخ نمود
دوست رهبنده نوازی گرفت

بهـمن
13th August 2011, 01:37 AM
تنهای تنها


بهار و باغ و گلگشت چمنن ها
کنار دلبران شیرین سخن ها
اگر قسمت شد از خلوت درایم
و گرنه ما و دل تنهای تنها

بهـمن
13th August 2011, 01:37 AM
جامه ی صد رنگ


چه بهاریست خدایا گل صد رنگ نیست
بلبلان رت هوس نغمه و آهنگ که نیست
در دل سبزه به هر باغ و چمن چون نگری
آتش جنگ بود سرخی نارنگ که نیست
روز و شب زمزمه پرداز غم خویشتنیم
بهر ما خسته دلان زمزمه ی چنگ که نیست
بر لب ما نبود جز نفس سرد سکوت
در شب ما غزل مرغ شباهنگ که نیست
چشم پر اشک مرا چون نگری طعنه مزن
گریه در خلوت تنهایی خود ننگ که نیست
ما عقابان فلک سیر جهان پیماییم
عرصه ی بال و پر ما قفس تنگ که نیست
تو زمن خسته و من از تو بسی خسته ترم
سر خود گیر و برو ما و تو را جنگ که نیست
من غزلخوان بهارم تو بد آوازخزان
قول ما و تو که در این نغمه هماهنگ که نیست
عشقبازیست
نه بازی که مرا مات کنی
نازنینا دل من صفحه ی شترنج که نیست
چشم گریان تو آتش افکند بر دل من
تاب این غصه ندارم دلم از سنگ که نیست
گل گلزار غزل جامه ی صد رنگ منست
چو منی را هوس جامه ی صد رنگ که نیست

بهـمن
13th August 2011, 01:37 AM
سلام


سلام بر معشوق
که چهره اش قمر و چشم او ستاره ی اوست
سلام بر عشق
که قطره قطره ی اشک شبانه چاره ی اوست
به چشم یار سلام
که سوز ما ز نگاه وی و شراره ی اوست
سلام من به سپهر
که زینت شب ما ابر پاره پاره ی اوست
به شب سلام سلام
که هر ستاره ی رخشنده گوشواره ی اوست
سلام بر شبنم
که غنچه بستر و گلبرگ گاهواره ی اوست
سلام بر فرزند
که راحت دل ما دیدن دوباره ی اوست
سلام بر مادر
که دیده ی همگان عاشق نظاره ی اوست
به کردگار سلام
که خلق عالم و آدم یه یک اشاره ی اوست
به حق سلام که هر جا طلوع زیباییست
نشان نعمت و الطاف آشکاره ی اوست

بهـمن
13th August 2011, 01:37 AM
ای همه غزل



تو از کدام قبیله ای
ای خاتون شعر من ؟
ای بلندای جمال و جلالتت
ای تمامت قامت و قیامت
ناز خرامت را نازم
اگر به روز برایی آبرو به آفتاب نماند
و گر به شب بتابی
ماه بر آستانت به سجده افتد
که ماه نیز آفتاب پرست است
اگر از چمن بگذری
بنفشه ها و لاله ها به دمنت آویزند
تا مگر بربایند عطر اندامت را
ای سیه چشم به صحرا بگذر
تا آهوان و غزالان
گردن بر افرازند به تماشای چشمانت
ای کولی مغرور
از بازار سرمه فروشان مگذر
که دختران سیه چشم را آبرو نماند
اگر از وادی نجد گذشتی
به دیدار قیس عامری بشتاب
تا یاد لیلی را ز سرش بربایی
ای بلندای زیبایی
شاید تو بودی که لحظه ای در آغوش پونه ها آرمیدی
گویی پونه ها عطر تو را وام کرده اند
شبی گیسوی بلندت را به مهمانی من بفرست
تا هرچه جان است به یک تارش در آویزم
اگر اینست گیسو
تا بگردانی به تمنایش
جان ها را بر خاک ریزی
شهرزاد کجاست ؟
تا هزاران شب حکایت کند از گیسوی بلندت ؟
حافظ کجاست ؟
تا معاشران را صلا زند که گره از زلفت باز کنند
و بدین قصه شب را دراز
من در باغ چشم همه ی افسونگران عالم
نگاه تو را می نگرم
از ملاحت تو بود که لیلی افسانه ساز جهان شد
و شیرین شرینکار از لبان تو وام گرفت حلاوت را
من میشناسمت
ای شیرین ترین
هزاران خسرو بر درگاهت به غلامی استاده اند
اگر پروانه های رنگین بال با تردید بر گل می نشینند
از آنست که از باغ ها و گلها تو را می طلبند
قامت تو همه ی نیلوفران را
شانه های تو همه ی مهتاب ها را
لب تو همه ی گلبرگ ها را
و چشم تو همه ی غزل ها ی جهان را تفسیر می کنند
ای بهترین غزل آفرینش
پیچ و تاب نیلوفران
به شوق اندام تست
اگر لب های تو نبود حلاوت را چگونه معنی می کردند
اگر نوازش دست ها و گردش لبهایت آموزگار پروانه نبود
این رفتار نرم را در حجله ی گلها از که می آموخت
تو آن تمامت لطافتی
که بایستی حجله ات را در پرنیان مهتاب
بر تخت زمردین آسمان
در بستر خیال
و در حریر اندیشه گسترد
باید شبی به شماره ی ستارگان شمع بر افروزیم
عود بسوزیم
چنگ برگیریم
گل برافشانیم
و سرود عشق بخوانیم
و اگر غم لشکر انگیزد
با نگاه تو در آویزیم
و بنیادش را براندازیم
ندانم کدامین روز بود
که دختران آفتاب گیسوی تو را بافتند
و کدامین شب
که مشاطان افسونگار
سرمه در چشمانت ریختند
رویت گل نیست
اما گل به روی تو می ماند
دندانت را الماس نخوانم
اما الماس به دندان تو مانندست
راستی تو از کدام دیاری
و از کدامین قبیله ؟
شبی در بهار سبز و مهتابی
با اندام رویایی
در قصر خیال من بیا
تا ناز جامه بپوشانم از مهتاب
بر بلند قامت که خود قیامتیست
و بنشانمت در هودجی از گل و عطر و نور
و به آهنگ شعر و نسیم
به تماشا بگذارمت
در باغهای نیلوفرین
در جنگلهای سبز
و در مرداب های مهتاب پوش
تا از مرغان چمن آرام بربایی
تا پرندگان بیشه ها را به نغمه برانگیزی
و مرداب ها را بر آشوبی
تو کیستی ای خاتون شعر من ؟
که از شعر لطیف تری
از موسیقی جانبخش تر
و از عشق محبوب تر
مرغ خیال همه ی شاعران گرد بام تو در پرواز است
نغمه سازان گیتی تو را آواز می دهند
و عشق آری عشق تو را می طلبد
ای خاتون شعر
ای غزل ای بیت الغزل
و ای عروس خیال
بگذار از شوق دیدار جمال و جلال تو
دانه دانه اشک نیاز را
زیور مژگان کنم
و به رشته ی واژه ها بسپارم
شاید طوقی فرتهم آورم
که گردن آویز تو سازم
ای گریزان
ای دست نیافتنی
شبی در بزم مهتاب
چنگ بر گیر
و بر پس پشت ابر
گیسو بر افشان
دستی بزن
پایی بکوب
و از خاوران
تا باختر
بر بام آسمان
آشوب برانگیز
شور بیآغاز
فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز
ای خاتون شعر من
مرا ببخش
که اندک مایه ام و تنک سرمایه
و از تو گفتن را ندانم و نتوانم
تو با خرام نرم خویش
رقص واژه ها را به شعر من بیاموز
ای همه غزل شور غزلم را به نگاهی رنگین کن
و فراز و فرودش را آهنگین
اگر چنین کنی
آن زمان توانم گفت
شعرم نثارت باد
ای خاتون شعر من

بهـمن
13th August 2011, 01:38 AM
چشم معرفت



کیست آن بنده کو خطا نکند
تو و این ادعا خدا نکند
عاشقی ناید از هوسناکان
هر علف کار کیمیا نکند
دل پریشان شود بگو تا زلف
بر سرشانه ها رها نکند
نازک آن خواجه ی خدا جو را
که گهر بخشد و ریا نکند
کوس تقوا مزن که نیرنگ است
مرد پرهیز ادعا نکند
از ره آه بی نوا برخیز
که اگر برکشد خطا نکند
آنکه را چشم معرفت بازست
دفع موسی به اژدها نکند
رهنورد ره صلاح و فلاح
به ملامتگر اعتنا نکند
آنکه در مردنش حیات بود
دل بدین زندگی رضا نکند
حال قارون اگر کسی داند
تکیه بر قدرت طلا نکند
دل درویش را بدست آور
که اگر بسکند صدا نکند
حیله گر چون نماز بگذارد
جرم باشد اگر قضا نکند
هنر دشمنان ملامت ماست
از حسد این هنر چرا نکند

بهـمن
13th August 2011, 01:38 AM
پدر باشد ولی ...


چو برخیزد صدای نامه برها
دلم در لرزه افتد از خبرها
کسی حال مرا داند که او هم
پدر باشد ولی دور از پسر ها

بهـمن
13th August 2011, 01:38 AM
دوباره نیامد


دوباره شب شد و در شام من ستاره نیامد
بهار آمد و آن نوگل بهاره نیامد
به وقت رفتن خود وعده ی دوباره به من داد
به انتظار نشستم ولی دوباره نیامد
به ناز گفت چو گل بشکفد به وسی تو ایم
پس از شکفتن گلهای بی شماره نیامد
بر آن شدم که به خلوت عقیق بوسه خود را
زنم به لاله ی گوشش چو گوشواره نیامد
تبی به جان من افتاد و سوختم ز شرارش
شنید آه مرا وز پی نظاره نیامد
هزار اختر روشن چراغ سقف فلک شد
ولی به خانه ی خاموشم آن ستاره نیامد

بهـمن
13th August 2011, 01:38 AM
دو نجم خوشدلی


فغانا شمع من از جمع ما رفت
ز خود بیگانه ام چون آشنا رفت
دو نجم خوشدلی یکجا نتابند
دریغا تا سهیل آمد سهارفت

بهـمن
13th August 2011, 01:38 AM
تاریخ گواه است


کس ز آتش صدام دل شاد ندارد
کودک هم از او خاطر آزاد ندارد
ن خغد بد آواز بس بمب فروریخت
ویرانه ی ما نقطه ی آباد ندارد
قلاده بیاور که همه خطه ی ایران
یک لحظه امان از سگ بغداد ندارد
آماده ی کشتار بود در همه احوال
صبح و شب و شهریور و مرداد ندارد
از رحم مگو در اندیشه ی او نیست
پروای کسان دشنه ی جلاد ندارد
در حیله به شاگردی بیکگانه غلام است
در حمله گرازیست که استاد ندارد
در شعله ی هر لحظه ی او کودک خاموش
مرغیست که می سوزد و فریاد ندارد
گفتم که مکش کودک نو زمزمه را گفت
آن مرغ کام است که صیاد ندارد
از گآتش او طفل در آغوش پدر سوخت
بسیار عروس است که داماد ندارد
آن دختر گلچهره که در باختران سوخت
شیرین غریبیست که فرهاد ندارد
هر گونه ستم بود بر این خلق روا داشت
زین بیش کسی قدرت بیداد ندارد
چنگیز کجا ؟ قیصر و فرعو و نرون کیست ؟
در او دل سنگیست که شداد ندارد
در عرصه ی بیداد بسی پیر و جوان کشت
تاریخ چنین حادثه دریا ندارد
هر لحظه بر آنست که هر قدر توان کشت
در مذهبش این فاجعه تعداد ندارد
تاریخ گواهست درگنبد گیتی
کاخی که ز خون برشده بنیاد ندارد

بهـمن
13th August 2011, 01:38 AM
جمع و پریشانی


تو گریانی بیا با هم بگرییم
به زندانی بیا با هم بگرییم
تو هم مانند من از جمع یاران
پریشانی بیا با هم بگرییم

بهـمن
13th August 2011, 01:38 AM
مرد هنر


آن کس که خدا را به جنانی بفروشد
موسی نبی را به شبانی بفروشد
هر کس که هنر بخشد و گوهر بستاند
صد سود کلان را به زیانی بفروشد
افسوس بر آن مرد خردمند که روزی
اندیشه ی خود را به گمانی بفروشد
بر پیکر خود جامه ی صد ننگ خریده است
آن کو شرف خویش به نانی بفروشد
از مرد هنر بندگی خواجه نه زیباست
زشت است که خود را به جهانی بفروشد
زان دوست که یک لحظه تو را پاس ندارد
بگریز به یکدم که به آنی بفروش
دلبسته ی آزست نه دلداده ی معشوق
آن کس که خدا را به جنانی بفروشد

بهـمن
13th August 2011, 01:39 AM
لحظه ی بدرود



ای امیدی که مرا غیر تو مقصد نبود
پیش بی تابی من آمدنت زور نبود
تا که بیگانه راز دل ما پی نبرد
کاش چشم من و چشم تو غم آلود نبود
یار شیرین لب من گفت به هنگام وداع
لحظه یی تلخ تر از لحظه ی بدرود نبود

بهـمن
13th August 2011, 01:39 AM
باغبانی غنچه ها



من به پیری هم جوانی می کنم
عشق ها با زندگانی می کنم
دم غنیمت دانم ای پیری برو
تا نفس دارم جوانی می کنم
با خیال گلرخان در باغ شعر
بلبل آسا نغمه خوانی می کنم
تا به بر گیرم گلی را چون نسیم
غنچه ها را باغبانی می کنم
غم اگر از در در اید باک نیست
در کنارش شادمانی می کنم
خود نشان از بوسه ی شیرین لبی است
کاین چنین شیرین زبانی می کنم
تا غزالی را در آرم در کمند
چشم بر ره دیده بانی می یکنم
جان به آسانی دهم در راه دوست
تا نگویی سخت جانی میکنم
ماهرویان گر که بی مهری کنند
من به جایش مهربانی می کنم
کار من با پختگان خامی نبود
تا نپنداری جوانی میکنم

بهـمن
13th August 2011, 01:39 AM
هوای پارس


دزد بغدادی شگفتا شیوه ی نازی گرفت
مال دزفولی ربود و جان اهوازی گرفت
در شب ما کلب ولگردی هوای پارس کرد
بار دیگر پای ایران را سگ تازی گرفت

بهـمن
13th August 2011, 01:39 AM
نقاش عاشق



به بال تو ابرها پر کشیدم
به شوق تو بر آسمان ها پر کشیدم
به یاد تو بودم به اشکم نشاندی
به کشتی نشستم به دریا رسیدم
به بویی که در عطر گل ها نهانی
به گلزار رفتم به جنگل خزیدم
نه مدهوش گل عاشق باغبان است
من این داستان را ز بلبل شنیدم
به چشم غزالان مگر در تو بینم
به شوق تماشا به صحرا دویدم
به دنبال خوبان به عشق تو رفتم
که جان دادم و ناز خوبان خریدم
چو نقاش عاشق که گریان نشیند
خیال تو بر پرده ی جان کشیدم
تو را ای نهان مانده ی آشکارا
نه گویم که دیدم نه گویم ندیدم

بهـمن
13th August 2011, 01:39 AM
عذاب اندر عذاب


دریغا دیده ی دل ها به خوابست
نداند کس که غم ها بی حسابست
دمی اندیشه کن کاین زندگانی
عذاب اندر عذاب اندر عذاب است

بهـمن
13th August 2011, 01:39 AM
بی تو
غم آبادی به نام زندگانی ساختم بی تو
ز بیم شام تنهایی به غم پرداختی بی تو
به زیر ران ما اسب جوانی بود و شادی ها
رمیدی از من و تنهای تنها تاختم بی تو
عزیزت خواستم تا یوسف کنعان من باشی
ز جان بگذشتم و خود را به چاه انداختم بی تو
پس از آن دوستی ها عاشقی ها آشنایی ها
برای خود در این غمخانه زندان ساختم بی تو
چنان در خویش می گریم که مژگان هم نمی داند
به لبهایت قسم لبخند را نشناختم بی تو
میان پاکبازان سرابرازم زانکه این هستی
قماری بود و یکسر هستی ام را باختم بی تو

بهـمن
13th August 2011, 01:40 AM
فردا فردا

من و عشق قد و بالای دیگر
توو دل بردن از شیدای دیگر
فریب وعده ی فردا نخواهم
که فردا را بود فردای دیگر

بهـمن
13th August 2011, 01:40 AM
که هستی تو ؟



شدی به دام طلا از خدا گسستی تو
تو را چه می شود آخر مگر که مستی تو ؟
اسیر گنج شدی یار را ز کف دادی
یه سیم و زر گرویدی ز حق گسستی تو
چرا زیاد تو رفته است عهد روز ازل
درست نیست که آن عهد را شکستی تو
ز خوان آز و هوس برنخاستی نفسی
چو کرکسا به سر جیفه ها نشستی تو
تو خویش را نشناسی فغان ز بی خردی
ز خود بپرس که ای بی خبر که هستی تو ؟
به حال خود نظری کن که در تمامت عمر
خداپرست نبودی طلا پرستی تو

بهـمن
13th August 2011, 01:40 AM
پنهان و پیدا


غریبم من نامم را که داند ؟
در این غربت زبانم را که داند ؟
به چشمم رنج پیدا را که بیند ؟
به شب اشک نهانم را که داند ؟

بهـمن
13th August 2011, 01:40 AM
تعبیر رویا
با لب خندان ز دنیا می روم
با امید دوست تنها می روم
دیگر از شهر شما دل کندهام
چون نسیمی سوی صحرا می روم
ذره ام لیکن به خورشیدی رسم
قطره ام اما به دریا می روم
دوستان در مردن من زندگیست
چون به دیدار مسیحا می روم
برگشایم نغمه زن تا باغ دوست
لحظه یی بنگر چه زیبا می روم
چونکه فرمان در رسد تا کوه طور
با ید بیضا چو موسی می روم
دیده ام در خواب خوش فردوس را
از پی تعبیر رویا می روم
تانپنداری اسیری خاکی ام
چون ملک تا آسمان ها می روم

بهـمن
13th August 2011, 01:40 AM
دولت غم
من بی می و بی مطرب هر شب طربی دارم
ای ماه تو میدانی با او چه شبی دارم
در خلوت خاموشم از یک نگه گرمش
آتش به تنم ریزد گویی که تبی دارم
هنگام همآغوشی من هستم و مدهوشی
و ز حالت چشمانش حال عجبی دارم
با آنکه غم آبادم از دولت غم شادم
در عالم تنهایی هر شب طربی دارم

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
اگر
نه فکر نام و نه ترسان ز ننگم
که داغ از آن لبان لاله رنگم
پریشان کنم چون خاطر خویش
اگر گیسوی او افتد به چنگم

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
کشتی ما را شکستی


بر تو ای دریا دو صد نفرین جوانم را کرفتی
کشت تنهایی مرا چون همزبانم را گرفتی
بر امید ساحلم بردی به گردابم فکندی
کشتی ما را شکستی بادبانم را گرفتی
ماه سیمای جوانی داشتم در شام پیری
ای دریغا ماه سیمای جوانم را گرفتی
نور چشمم بود و یار نازنینی مهربان
نور چشمم را ربودی مهربانم را گرفتی
غنچه ام را بردی و گریان به ساحل خیره ماندم
تو گل پژمرده ر دادی و جانم را گرفتی
دل به سروی بسته بودم با امید باغبانی
نا امیدم کردی و سرور روانم را گرفتی
مرغ سرگردان نبودم آشیان بود روزی
با یکی طوفان سرکش آشیانم را گرفتی
اینک از پا چون نیفتم من که خود لرزنده برگم
ناتوانی را چه سازم ؟ چون توانم را گرفتی
های دریا سوختی جان مرا آتش بگیری
سینه ات پر دود باد دودمانم را گرفتی

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
زیباترینی
ای محمد جان مایی رهنمایی نازنینی
دلپذیری بی نظیری دلربایی دلنشینی
در رسالت مهربانی در عدالت حق ستانی
در عمل کارآشنایی در سخن شوق آفرینی
رهبر امت نوازی مظهر خلق عظیمی
قائد مردم گرایی رحمه للعالمینی
خانه ی غم را سروری کشور جان را شعوری
تیره دل ها را منیری نا توان را معینی
همزبان بی زانان یاور درمادگی
ماه هر ظلمتسرایی یار هر هر خلوت گزینی
با غریبان آشنایی با اسیران دلگشایی
با فقیران همنوایی با یتیمان همنشینی
رحمت ام القرایی چشمه ی فیض خدایی
مهبط نور الهدایی معنی عین الیقینی
ماهتاب مکه یی خورشید شبهای حرایی
تابناکی جان پاکی نور ایمانی امینی
دردمندان را مسیحی بت پرستان را خلیلی
ای سلیمان حلقه ی عشاق را زیبا نگینی
باغ عشق عطر جانی کوه حلمی نور علمی
شوکت نازم که در تاریخ عالم بی قرینی
هادی هر تیره جانی حامی هر ناتوانی
در نبوت آن چنانی در مروت این چنینی
تا بر آرد آفتابی چون تو را از ابر ظلمت
دست نیرومند حق آمدن برون از آستینی
پرده ی خلقت هزاران نقش زیبا دارد اما
در میان نقشهای دلربا زیباترینی
دانه ی توحید از تو خرمن امید از تو
می بر این در مستمندی بینوایی خوشه چینی
بوی مهر اید ز نامت عشق خیزد از کلامت
ای محمد دلپذیری بی نظیری نازنینی

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
ی خفتگان خاک


ای خفتگان خاک ز ما بر شما درود
ای دست پر عنایت حق دستگیرتان
ای رفتگان پاک
عطر سلام من به صغیر و کبیرتان
دانم کنارتان
صد ها هزار دلبند خفته است
روی لبان خاموشتان جای خنده ها
عمری بود که حسرت لبخند خفته است
اما چون زندگان
در سینه های خامشتان داغ کهنه نیست
دردیده ی شما
دیگر نه اشک هست نهاندوه انتظار
اما به پشت خاک
در دست و درد و درد
احوال ناگوار
غمهای بی حساب
اندوه بی شمار
در شام ما ستاره اگر هست اشک ماست
بر پشت خاک نغمه اگر هست شیون است
فریاد بی کسی در کوی و برزن است
در پهندشت خاک
جنگ است و خون کودک بیچاره ریختن
در زیر بمب غمزدگان را گداختن
جنگ است و جنگ و بر سر مظلوم تاختن
خون است و خون و خون
وز کشته های پیرو و جوان پشته ساختن
اینجاصدای غربت ما در گلو شکست
اینجا به سوگ لحظه ی شاید نشسته ایم
از عمر خسته ایم بر جای اتحاد ما فرقه فرقه ایم
ما دسته دسته ایم
جان می کنیم و تهمت بیهوده ی حیات
بر خویش بسته ایم
ما خاموشیم و ناله ی ما نغمه های ماست
داغ شما به سینه ما رنگ می زند
شب داند و خدا که به هر غربت سکوت
بر جان ما فراق شما چنگ می زند
در این سرای خاک
دزدی به نام غرب
غولی به نام شرک
در زیر بام گنبد اخضر نشسته است
از جور شرق و غرب
مادر غریب وار
در حیرت پسر
با چشمهای غمزده بر در نشسته است
حیران و بی امید
فرزند بر جنازه ی مادر نشسته است
دیگر نه باغ هست نه آهنگ بلبلی
اینجا صدای غرش و بوی ناخوش بارویت و سیل اشک
آسیب بمب و لرزه ی خمپاره است و بس
دانم که بیشمار در ایندشت بی نشان
نکام خفته اند
اما چو ما به ناله ی شبگیر نیستید
زیرا کنار هم
آرام خفته اید

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
روزگار تلخ



می گفت دختری که منم مرغ بی نوا
وز بخت بد به کنج قفس پر نداشتم
تنها و نا مراد نشستم به گوشهای
در عمر خویش همدم و یاور نداشتم
یک لحظه آب خوش به گلویم فرو نرفت
یکدم به کام دل قدمی بر نداشتم
غیر از دل غریب مرا محرمی نبود
جز اشک چشم گو هر دیگر نداشتم
بخت سیاه روز مرا همچو شام کرد
یک عمر رنج بردم و باور ناشتم
گفتم چه بود مایه ی این روزگار تلخ
گفتا به حال گریه که مادر نداشتم

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
سامان و سها


زمان کوچ سامان سالها شد
پس از او هم سها از ما جدا شد
ز جور روزگار خانمان سوز
غمم در دل یکی بود دو تا شد

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
در خلوت


دوش در خلوت به یادت عالمی غم داشتم
بی تو تا برق سپیده ام ماتم داشتم
نغمه ی جانسوز من در گوش شب ره می گشود
ناله ی پی در پی و آه دمادم داشتم
از سر مژگان من هر لحظه اشکی می چکید
ای بسا گوهر که در دامان فراهم داشتم
غصه بود و اشک بود و آه بود و ناله بود
تا کنم جان را به قربانت تو را کم داشتم

بهـمن
13th August 2011, 01:41 AM
شادم که جای گریه دارم



ای هم نفس با من بمان امشب هوای گریه دارم
این لحظه های غربت و غم را برای گریه دارم
دارم غمی پنهان گداز و مردم چشمم گواه است
در برق این اینه ی روشن صفای گریه دارم
من بی بهرم قاصد پاییز طوفانزای تلخم
من ابر باران خیز غمگینم هوای گریه دارم
با یاد گلهایی که از این باغ طوفان دیده رفتند
چون جویبار فصل پاییزی نوای گریه دارم
دارم لبی نا آشنا با خنده های شادمانی
کا نگاهی دردمند و آشنای گریه دارم
تا کی نگریم ؟ پنجه ی بیداد خاموشی مرا کشت
امشب در این خلوت امید های های گریه دارم
زین کلبه ی غمگین مرو تا سر به دامانت گذارم
در کنج این غغربتکده ماتمسرای گریه دارم
بر شانه ات سر مینهم تا با فرغ دل بگریم
با این همه اندوه خود شادم که جای گریه دارم

بهـمن
13th August 2011, 01:42 AM
بهانه با من



گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کوگفت آشیانه با من
گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من
گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من
گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من
گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من
گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من
گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من
گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من
گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

بهـمن
13th August 2011, 01:42 AM
غم پریدن



شکوفه زار شود باغ از چمیدن تو
که گل ز شاخه براید به شوق دیدن تو
تر از نسیم بهار دانی چیست ؟
میان باغ و چمت حالت چمیدن تو
گل از درخت بچین با لب شکوفه نشان
که غنچه باز شود در هوای چیدن تو
به برگ گل چو نسیمی وزد به یاد اید
نگین گونه به هنگام لب گزیدن تو
امید کام به من داد لحظه ی دیدار
نگاه کردن و خندیدن و رمیدن تو
به وقت بوسه به رخسار او بریز ای اشک
که باغ عشق شود خرم از چکیدن تو
بیا کز آمدنت جان تازه می یابم
چو تشنه باشد و دریا به من رسیدن تو
به ماهتاب شب زلف خود به شانه بریز
که صد ستاره براید برای دیدن تو
به بوسه بوسه سرشک مرا ز رخ برچین
که صبح رشک برد بر ستاره چیدن تو
به یک نگاه شبم را ستاره باران کن
که ماه روشنی آموزد از دمیدن تو
به آشیانه ی گرم من آمدی خوش باد
ولی بگو چه کنم با غم پریدن تو

بهـمن
13th August 2011, 01:42 AM
بهار رفته



در این خلوت پری رویی نیامد
صدای پای آهویی نیامد
بهار رفته باز آمد دوباره
به بام پرستویی نیامد

بهـمن
13th August 2011, 01:42 AM
اژدها




می پرد هر شب به بام کشور ما اژدهایی
قاصد مرگ است و در کام پلیدش قرعه هایی
آتشین دم وحشت آور تیزرو هنگامه گستر
بینوا سوزی جنایت پیشه ی مرگ آزمایی
شعله افروزی که دیدارش برانگیزد ز مردم
اضطرابی شیونی غمناله یی بانگ عزایی
چون شتاید بر فلک خیزد ز هر برزن خروشی
چون بلغزد در زمین پیچد ز هر سو وای وایی
می تپد هر دل درون سینه چون مرغ اسیری
می رود بر آسمان از هرکران دست دعایی
می پرد تا بی امان در خون کشد بیچارگان را
بعد کشتن می گریزد چون نسیم بادپایی
آذرخشی می چکاند از دهان آتشین دم
تا برآرد شعله از ویرانسرای بینوایی
هر پدر از حمله اش بی آشیانی داغداری
هر سرا از شعله اش ویرانه یی ماتمسرایی
زیر آواری گران هر جا سری افتاده بینی
مادر و کودک به خون غلتنده نه دستی نه پایی
زیر سنگ و خاک و آهن خاندانی قطعه قطعه
دست بی پیکر تن بی سر سر از تن جدایی
اف بر این فرعون بغدادی و زخم اژدهایش
باش تا موسی براید از کویری با عصایی
ای ستمگر ظلم هر دیوانه بی کیفر نماند
از پی شام عزا سر می زند رئز جزایی

بهـمن
13th August 2011, 01:42 AM
دیر آمدی



رفتم ز پی ات درهمه دنیا تو نبودی
از شهر گرفتم ره صحرا تو نبودی
دنبال تو گشتم چه بسا باغ جهان را
گل بود ولی در بر گل ها تو نبودی
یک شب همه شب دیده ی من سوی فلک بود
من بودم و مه بود و ثریا تو نبودی
با عشق تو پروانه شم بر سر گل ها
ماهی شدم و در دل دریا تو نبودی
در شهر خیالم چه بسا گشتم و گشتم
خوبان همه بودند در آنجا تو نبودی
یک شب اگرم بود سری بر سر بالین
در اینه ی روشن رویا تو نبودی
چون دور جوانیت گذشت آمدی از در
ای وای تو بودی برم اما تو نبودی

بهـمن
13th August 2011, 01:42 AM
پاک رفتن



رفیقان یک به یک در خاک رفتند
بسا شاد و بسا غمناک رفتند
چو باید عاقبت رفتن از این دشت
خوشا آنان که چون گل پاک رفتند

بهـمن
13th August 2011, 01:42 AM
رامسر


رامسر عجب زیباست در شبان مهتابی
بیشه چون زمرد سبز رنگ آسمان آبی
در بهار مهتابی یاس از آسمان ریزد
آدمی کجا یابد نقره یی بدین نابی
تا دیار اندیشه می برد خیالم را
سایه ی هزاران سرودر شبان مهتابی
رسته از دل جنگل غنچه زرد و لیمویی
خفته در بر سبزه لاله سرخ و عنابی
شهر نقره اش خوانم رانکه دیده ام شبها
باغ و جلگه مهتابی دشت و بسیشه سیمابی
وه که می چکد از ابر دانه دانه مروارید
نه می کشد بر موج دسته دسته مرغابی
روی ماسه ها ساحل از صدف گهر ریز است
دختر و پسر آنجا در پی گهر یابی
بر بنفشه پروانه می چمد به خوشحالی
ژاله از لب غنچه می چکد ز شادابی
بید عشوه گر بنگر گیسوان رها کرده
با نسیم می رقصد در کمال بی تابی
بسکه عطر لیمو ها می وزد به بستر ها
کار عاشقان هر ب می کشد به بی خوابی
من در این چمن خواهم همزبان دلخواهی
با نگاه جادویی با لبان سرخابی

بهـمن
13th August 2011, 01:43 AM
یاد پسر با من


برو ای جان سفر با تو غم دور از پسر با من
شب کام از تو و اشک جدایی تا سحر با من
به بزم لاله رویان گفتگوی روبرو با تو
میان چاره جویان جستجوی در به در با من
غم ما را مخور ای یوسف در چاه زندانی
همه گنج عزیزی از تو و رنج پدر با من
تو و روز نشاط و با سیه چشمان چمیدن ها
به شب ها های های گریه و مژگان تر با من
ز تو در کوچه های عاشقی شوق نظر بازی
به خلوت بازی با رنج ها از هر نظر با من
سر افرازانه رفتن با جوانان پا به پا با تو
ز پا افتادن دوران پیری سر بسر با من
چه بکی گر فراموشم کنی حق را به یاد آور
ز نسیان جوانان آگهم یاد پس با من
اگر از نامه معذوری تو را بی نامه می بینم
که شب ها عالمی دارد خیال نامه بر با من
بود مرغ دلم بر بام یادت نغمه خوان هر شب
به سویت پر گشایم گر بود حال سفر با من
همی ترسی مگر روزی ز مرگم بی خبر مانی
چه می لرزی به خود ؟ هنگام جان دادن خبر با من

بهـمن
13th August 2011, 01:43 AM
گله


ما را تو ای بی وفا دوست
ما را تو ای نازنین یار
دیگر فراموش کردی
خورشید بودی و رفتی
ناگه چراغ دلم را
در سینه خاموش کردی
ایا به تو مانده است
در کوچه های شب آلود
با دست های تب آلود
از ناز بر شانه ی من
زلف رها می فشاندی
ایا به یاد تو مانده است
با ریسمان نگاهی
روح مرا عاشقانه
تا شهر غم می کشاندی ؟
کی می توان برد از یاد
آن شام روشن که مهتاب
با چهره ات روبه رو بود ؟
ما را از اینده یی تلخ
تا نیم شب گفتگو بود
در آن سکوت غم انگیز
اشک تو همچون ستاره
لغزید بر گونه هایت
و ز دور باش جدایی
فریاد من در گلو بود
اما پس از گفتگوها دست محبت فشردیم
خود را به فردا سپردیم
گر شکوه در سینه مان بود
با بوسه از یاد بردیم
بار دگر دوستی را
با شادی آغاز کردیم
همچون دو مرغ غزلخوان
بی شکوه و بی شکایت
در باغ های محبت
مستانه پرواز کردیم
امروز آن خلوت پاک
ایا به یاد تو مانده است ؟
آن لحظه های طربنک
ایا به یاد تو مانده است ؟
بایاد آن روزها و شبها
اینک منم خسته در خویش
با گریه یی همچو باران
نالنده چون جویباران
اما تو سرگرم خویشی
غافل از آن روزگاران
ما را توی ای بی وفا دوست
ما را تو ای نازنین یار
دیگر فراموش کردی
خورشید بودی و رفتی
نا گه چراغ دلم را
در سینه خاموش کردی

بهـمن
13th August 2011, 01:43 AM
دیداری در اینه



چرا در شگفتی ز دیدار خود
تو ای رهنورد مه و سال ها
تو ای من تو ای خسته از عمر خویش
تو ای دیده ادبار و اقبال ها
بگو با من ای خیره در اینه
کجایی ؟ چه ها می کنی ؟ چیستی ؟
تو را دیده بودم در اینه ها
جوان بودی کنون جوان نیستی
تو را موی مواج و شبرنگ بود
ولی اینک آن موی شبرنگ نیست
بسی تار گیسو به چنگ تو بود
کنونت به جز رعشه در چنگ نیست
کجا شد نگاه شکار افکنت
بس آهو به هر لحظه رام تو بود
به هر گردش چشم در دشت عشق
فریبا غزالی به دام تو بود
بسا با نگاه شب افروز خویش
چراغی به هر دل بر افروختی
به شمع غوغای پروانه بود
کنون خود چو پروانه ها سوختی
بگو آن لب خنده آرا کجاست
که از حالتش خنده جان می گرفت ؟
به میخانه ی چشم مست تو بود
نگاهی که دل را نشان می گرفت
خموشی گزیدی به کنج قفس
چمن از تو روزی پر آواز بود
عقابا زمانی بر اوج سپهر
دو بال تو معنای پرواز بود
بگو با من ای پهلوان دلیر
توانایی آن چنانی چه شد ؟
شگفتا که پیری به خاکت فکند
بر و بازوان کو جوانی چه شد ؟
تو را گردنی بود افراته
بگو قامت استوارت کجاست
رخ ارغوانی ز باغ تو رفت
چه پژمرده ماندی بهرت کجاست ؟
حریفا نگاه تو در اینه
به دیدار من بی زبان مانده است
بسی راه پیمودی و موی تو
غباریست کز کاروان مانده است
ز من در گذر کاین ملامت بس است
امید آن که در دهر دیرایستی
نفس تا بر اید غنیمت شمار
که لختی اگر بگذرذد نیستی

بهـمن
13th August 2011, 01:43 AM
چه شد ؟



فغانا حسرتا کز جور صیاد
مرا پروواز مرغان رفت از یاد
خوشا آن روزگار شادمانی
چه شد آن روزها ای داد و بیداد

بهـمن
13th August 2011, 01:43 AM
زمانه ی تست



به حرف حرف غزل های من ترانه ی تست
به واژه واژه ی شعر جهان نشانه تست
تو ای دلی که به شبها ز عشق می نالی
نوای مرغ شب از بانگ عاشقانه ی تست
تو رسم دلبری از عاشقان نمیدانی
چرا نگاه نداری دلی که خانه ی تست ؟
به بانگ مرغ چمن گوشی آشنا دارم
هزار نغمه اگر سر کند ترانه ی تست
منم پرنده ی بی آشیان بی پرواز
اگر به زمزمه خو کرده ام بهانه ی تست
جوانی تو بنازم نگر به پیری من
در این خزان که منم اول جوانه ی تست
گشیده یی خط پیری به چهره ام ای عمر
ببین که بر رخ من جای تازیانه ی تست
تو ای پرنده ی دور از وطن به خانه بیا
که چشم های به در مانده آشیانه ی تست
به هر زمانه یکی در سخن یگانه شود
بخوان سرود که در عهد ما زمانه ی تست

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
بهار را دریاب


به برگهای خزانیده در گذار نسیم
نگاه کن ای دوست
که روزگاری چند
به شاخه های درختان سرو قامت شهر
چو دختران ل آسوده مست و دست افشان
به ساز دلکش باد بهار رقصیدند
و از هجوم بلای خزان نترسید
نگاه کن ای دوست
به استواری اندام سبز خویش مناز
ببین به برگ خزاندیده در دهان نسیم
که سبز بود و کنون زرد و خشک و بی جانست
چو استخوان ظریف
به زیر پای تو در کوچه و خیابان
به گوش رهگذران
چو کودکیست که در ناله است و گریانست
تو نیز چون برگی تنت ز حمله ی پاییز زرد خواهد شد
به هر کجا که روی با تو پهلوان اجل
به روز حادثه ها در نبرد خواهد شد
ز بیم دیدن او
گلوت خانه ی فریاد و درد خواهد شد
میان پنجه ی مرگ
تنت چو موسم پاییز سرد خواهد شد
به خاک خواهی رفت
تن نزار تو و استخوان جمجمه ات
درون دخمه پوسیده گرد خواهد شد
به هوش باش ای دوست
نهیب پاییزست
بهار را دریاب
نا سزا و سزا
هزار شکر که بر هر زبان ترانه ی ماست
به ساز اهل هنر شعر عاشقانه ی ماست
شبی که خوشست خدایا با بامداد مبر
که گیسوان پریشان او به شاه ی ماست
مجو به میکده ها مستی خمار شکن
میی که روح دهد در شرابخانه ی ماست
اگر به در گه حق دست التجا ببریم
سر هزار شهنشه بر آستانه ی ماست
به هر قفس که پری را شکسته می بینی
نظاره کن که نشانی ز آشیانه ی ماست
سری به شانه ی خوبان نهم به گاه وداع
که دل به کام رسد گریه م بهانه ی ماست
مجال بی هنران بین به بارگاه هنر
دریغ و درد که این هم غم و زمانه ی ماست
خبر کنید رفیقان کاروانی را
که مرگ منزلی از راه بی کرانه ی ماست
خط جبین مرا چشم روزگار چو دید
به طعنه گفت که این جای تازیانه ماست
اگر به شعر بگردد زبان دشمن و دوست
به نا سزا و سزا لا جرم فسانه ی ماست
به شور نغمه برآور ز تار گیسوی جنگ
که ورد مجلستان شعر عاشقانه ماست

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
پرنده آمد


پرنده آمد و گشتی زد و به شاخه نشست
سکوت باغ پر از نغمه شد ز خواندن او
پرنده پر زد و رفت
تو را به یاد من آورد
ونغمه های تو را
به خانه آمدن و لحظه های در زدنت
به هر دری که رسیدی در دگر زدنت
چو دختران نسیم
به گام نرم رسیدن میان خانه ی ما
به هر اطاق و به هر کنج خانه سر زدنت
میان گلدانها
گلی ز شاخه ربودن به زلف برزدنت
سپس به نغمه گری بوسه های خاطره ساز
به گونه و لب من تا دم سحر زدنت
دوباره نغمه زنان به وقت صبح
چو مرغان ز خانه پر زدنت

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
آغاز شکفتن



مرا گفت این سخن فرزانه پیری
بزرگی عارفی روشن ضمیری
چرا گویی دریغا از جوانی
چرا از کار پیری بدگمانی
که پیری باغ صد رنگ کمال است
زمان کام و دوران وصال است
خوشا آنان که تا پیری رسیدند
به راه دوست منزل ها بریدند
ره پیموده شادی آفرین است
تو خود در منزلی شادی در این است
جوانان خام و پیران پختگانند
که جان در پای جانان می فشانند
وصال یار در آغاز مرگ است
سیه دل بی خبر از راز مرگ است
به پیری جاهلی ترسد ز مردن
که داند مرگ را فصل فسردن
ولی پیران به عمری ره بریدند
که تا سر منزل دلبر رسیدند
چو رفتی زین جهان در کوی یاری
در آن منزل غم دوری نداری
برای عارفان در خاک خفتن
بود بی شبهه آغاز شکفتن
برون از خاک نرگس خود پیاز ست
ولی در جان او صد گونه رازست
چو آن را باغبان در گل بکارد
به پیش چشم ما صد گل برآرد
روان چو مرغ در حال گریزست
که ماندن در قفس اندوه خیزست
رهایی از قفس ماتم نارد
که پایان مصیبت غم ندارد
چو روز وصل اید شادمان باش
غنیمت دان و در پیری جوان با ش

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
آهنگ سفر



سها در عاشقی ها نغمه سر کرد
ز شور عشق آهنگ سفر کرد
غم هجران سامان بر دلم بود
سها ای بار غم را بیشتر کرد

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
گل من گریه مکن



گل من گریه مکن
که در اینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ات
بی نوایی تنهاست
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست
گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی
گل من گریه مکن
که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست
فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگریز
در دندان تو در غنچه ی لب زیباست
گل من گریه مکن

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
کدام بهار ؟


تو در امید بهاری بگو کدام بهار
تو در هوای نسیمی بگو کدام نسیم
گمان مدار که ما
در این بهار به گل ها و سبزه ها برسیم
بهار ما ز تبسم لطیف بیزارست
ولی نسیم غم جانگداز بسیارست
گل بهار کجاست
گل بهار جوان فتاده در خونست
گل بهار رخ مادران محزونست
چمن کجاست بگو ؟
تمام صحنه ی میدان جنگ ما چمن است
گلشن برادر تو یا پسر عموی من است
نوای بلبل ای نوبهار دانی چیست
صدای غربت مردان خسته ی وطن است
صدای ضجه نو باوگان بی مادر
فغان دختر بیچاره در عزای پدر
غریو گریه ی طاقت گداز مرد و زن است
چه گویم ای همدرد
ز گریه سرشارم
بیا که بر ستم روزگار گریه کنیم
بیا به یاد دل داغدار گریه کنیم
بیا به درد زمان زار زار گریه کیم
بیا از اینهمه داغ کنار لاله چو ابر بهار گریه کنیم
تو در امید بهاری بگو کدام بهار ؟

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
باغ ارم


ای خواجه که زر می طلبی بنده ی غم باش
من زنده به عشقم تو به دینارو درم باش
ما را همه دم قبله ی دل سوی صمد بود
ابلیس تو را گفت که در بند صنم باش
اینده ندانی تو و بگذاشته بگذشت
حالی غم دنیا مخور و بنده ی دم باش
تا بار ندامت نبری بذل درم کن
تا رنج قیامت نکشی مرد کرم باش
رنج از تو بود گنج نصیب دگرانست
گو صاحب اقبال کی و مسند جم باش
هر کس به جهان عاشق اندیشه ی خویشست
ما پیرو دادیم تو هم یار سیتم باش
بیدار نبودی نفسی دیو تو را گفت
غفلت زده ی دل شو و در خواب عدم باش
خود شعله زدی بر دل پرآز و گرنه
معشوق تو را گفت که در باغ ارم باش
هنگام سحر بود که می گفت سروشم
در کعبه ی دل سیر کن و سوی حرم باش
تا نام تو تسخیر کند ملک عرب را
امروز چو تاجی به سر شعر عجم باش

بهـمن
13th August 2011, 01:44 AM
آغوش محبت


من در ره دنیا نفروشم هنرم را
آلوده به نکبت نکنم شعر ترم را
جز در گه حق بر در کس جبهه نسودم
تا بر ز بر ابر ببینند سرم را
پرواز من آن گونه بلندست که خورشید
در ظلمت شب بوسه زند بال و پرم را
من هستم و اندیشه و جولانگه پرواز
سیمرغ ندارد طیران سفرم را
از اهل تظر پرس که با لطف خداوند
پوشیده ام از دولت گیتی نظرم را
در وصل چنان مست حبیبم گه و بیگاه
کز یاد برم رنج فراق پسرم را
از اشک صفاییست دلم را که ندانی
شب نیست که دریا نکنم چشم ترم را
شرمنده ی مردم شو از موج عنایت
هر جا به وطن می نگرم دور و برم
از جور رقیبان چه خروشم که حبیبان
گیرند در آغوش محبت اثرم را

بهـمن
13th August 2011, 01:46 AM
چه بخواهی چه نخواهی


دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی
با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی
گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی
روشن شبم از شعشعه ی چشم سیاهی
با بال سخن شب همه شب ابر نوردم
گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی
از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی
آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی
گه زخمه به دل می زندم پنجه ی سازی
گاهی به نوا می کشدم شور سه گاهی
ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم
آتشکده ی شعر تری شعله آهی
یعقوب زمانم من در خلوت شبها
گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی
ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی
ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی
در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت
باشد شب طاعون زده یی روز تباهی
اما به حضورم همه تن مدح تمامی
گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی
ای دوست بر و دست به دامان خدا زن
جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی
از مهر خداوند کلامم بدرخشید
چون در دل شب های سیه پر تو ماهی
ما را مزن ای یار که در عرصه ی گیتی
جز شهرت دیرینه نداریم گناهی
برو از سخن های من از اهل سخن پرس
دانم که تو خود نیز بر این گفته گواهی
مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم
امید تو هم بگذری از کینه الهی
این دفتر شعرم چه بخوانی چه نخوانی
من شهر هی شهرم چه بخواهی چه نخواهی



در مجموعه ایی که در پست اول قرار داده شده آثار تکمیل نبود . به همین دلیل تمامی آثار به صورت پست در این تاپیک آورده شد!

منبع اشعار : آ و ا ی ا ز ا د

zoh_reh
31st July 2013, 01:32 AM
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا،فکر دگر نیست
بسا مشرک که خود قرآن بدست است
نداند در حقیقت بت پرست است

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد