PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حریم عشق



آبجی
21st June 2010, 11:04 PM
او آمد ، امابا لباسي ديگر چهره اش در اولين لحظات نا آشنا مي نمود ، ولي لبخند زيبايش او را همان آشناي قبلي معرفي ميكرد . به محض ديدنش جلو رفتم بارها نزد خود اين صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرين كرده بودم . با اينحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بي نهايت دستپاچه نشان مي داد و صدايم از شدت هيجان مي لرزيد .
سلام كردم . نگاهش طور خاصي بود ، گويا برايش آشنا بودم ولي صدايش پر از ترديد بود .
- 000 سلام
- اميدوارم حالتون خوب باشه و مصدوميتتون بهبود پيدا كرده باشه .
- آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشين بعلت عجله زياد متوجه شما نشدم و اين بي دقتي باعث شد در به پاي شما بخوره و صدمه ببينيد .
- صدمه ؟ شوخي مي كنيد ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چيز مهمي نيست .
- بله فرموديد، ولي من بازم نگران بودم
خنديد و گفت " نگراني شما بيهوده بوده ، همان طور كه مي بينيد من در سلامت كامل بسر مي برم "
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بياورم درست در وسط پياده رو ايستاده ايم . با چهره اي خجالت زده گفتم :"اگه اشكالي نداره بقيه صحبت رو توي ماشين ادامه بديم ، اينجا نمي شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كرديم .
- ولي من فكر نمي كنم مسير هامون يكي باشه
- خوب اشكالي نداره .
- ولي 000
- تمنا مي كنم تعارف نفرماييد
چند لحظه بعد او در اتومبيل من بود . حتي خودم هم نفهميدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالي سر از پا نمي شناختم . بلافاصله حركت كردم . براي آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشين را روشن كردم و گفتم : " صداي موسيقي كه شما رو اذيت نمي كنه "
- نه بر عكس من به موسيقي علاقه دارم .
- چه جالب ! درست مثل من .
او بار ديگر سكوت كرد و من نميدانستم اين بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسيدم :" نفرموديد از كدوم طرف بايد برم ."
- از هر مسيري كه به مقصد خودتون ميرسه . منم سر همين خيابون زحمت رو كم مي كنم
- زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بديد ، مي خواستم شما رو به مقصد برسونم .
- آخه مسير من خيلي طولانيه . مي ترسم بنزين شما ته بكشه .
- در حال حاضر باك ماشين پره ، 40 ليتر بنزين دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزين هاي سر راه استفاده مي كنيم ، مگه گير نمي ياد ؟
در آينه نگاهش كردم ، خنديد و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواري مي كنن ، اون كه نيازي به بنزين نداره ، با كاه و يونجه راه مي ره .
- مسئله اي نيست تجربه سوخت جديد به گمونم براي ماشين ما هم شيرين باشه ، حالا مي تونم خواهش كنم مسير تون رو بفرماييد .
- خودتون خواستيدها ... پس فعلا تا ميدان گلها تشريف ببريد .
- فعلا ، يعني بعد از اون هم اميدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟
- گفتم كه مسيرم طولانيه .
- هر چي طولاني تر بهتر .
- چرا؟
مي خواستم بگويم براي آنكه بيشتر از مصاحبت شما فيض ببرم ، ولي نتوانستم و تنها به لبخندي بسنده كردم . در همان حال پرسيد : " شما چه كاره هستيد ؟"
با وجودي كه از سوالش جا خورده بودم ، ولي خيلي خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برايم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چي فكر مي كنيد ؟"
- پزشك هستيد؟
- پزشك ؟ نه ، چطور چنين فكر كرديد ؟
اشاره اي به بدنه ماشين كرد و گفت :" بخاطر اين ... خيلي گرون قيمته ، نه ؟ "
- شايد ... شما دوست داشتيد مصاحبتون يه پزشك باشه ؟
- خنديد ، از همان خنده هاي خاص كه در اولين نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حين خنده گفت :" نه ، براي من چه فرقي مي كنه ؟"
- پس اجازه بديد خودم بگم ... من كارمند هستم .
- كه اين طور !پس اين ماشين بايد متعلق به رئيس شما باشه ، تصورش رو بكنيد اگه الان آقاي رئيستون شما رو با اين ماشين ببينه ، فردا صبح تو شركت چه بلوايي بر پا مي شه !
اين مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صداي بلند خنديدم . ابروانش را درهم كشيد ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحني پشيمان سوال كردم :" ناراحت شديد ؟"
با وجودي كه پاسخش منفي بود ، اما لحنش چيز ديگري مي گفت ، لذا بار ديگر گفتم منو ببخشيد ، مي دونيد شما خيلي جالب حرف مي زنيد ."
- جالب يا مسخره
از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصباني است ، عصباني تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، براي همين هم دلجويانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوري نداشتم . "
سكوت كرد و از پنجره به بيرون خيره شد . نمي خواستم چيزي بگويم . مي ترسيدم ناراحتي او را تجديد نمايم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش مي كردم ، حتي هنوز هم از حرفهاي بي ملاحظه اي كه زدم عصباني هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندين مرتبه موجود زود رنجي چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمي كرد . نمي دانستم واقعا رفتارم تا اين حد ناشايست بود؟ با اين حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مايليد راجع به شغلم بيشتر توضيح بدم ؟"
بي علاقه سر تكان داد و اعلام بي تفاوتي كرد ولي من به روي خود نياوردم و ادامه دادم : مي دونيد خانم ... اسمتون رو هم نمي دونم .
لحظه اي مكث كردم ، شايد نامش را بگويد ، ولي او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنين ديدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در يك شركت بازرگاني فعاليت مي كنم . اونروز كه براي بار اول شما رو زيارت كردم ، بخاطر داريد ؟ من به يه جلسه مي رفتم ، بين راه ماشين خراب شد و راننده مجبور شد ماشين رو به تعميرگاه ببره ، منم ناچار با ماشين خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتي موقع پياده شدن متوجه شما نشدم ...
باز هم در آينه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصباني است يا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در يك لحظه نگاه هايمان با هم تلاقي كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائين انداختم و ادامه دادم : " باور مي كنيد من تمام اين هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسيد :" براي چي ؟"
- براتون نگران بودم .
با شيطنت پرسيد :" پس چرا همون روز پيگير قضيه نشديد ؟"
نمي دانستم چه بگويم . اجازه نداد سكوتم طولاني شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از يه غريبه مهمتر بوده ؟"
نمي دانم چرا از كلمه (غريبه ) خوشم نيامد و معترضانه تكرار كردم :" غريبه ؟"
- بله غير از اينه ؟
- ولي من در مقابل شما احساس ديگه اي داشتم .
- چه احساسي ؟
- نمي دونم ، هر چي بود احساس غريبه گي نبود .
- شما پسرها نمي تونيد قصه تازه تري براي ما بسازيد .
از حرفش ناراحت شدم ، ولي شايد حق با او بود ، شايد بارها اين سخنان را از ديگران شنيده بود و برايش تكراري بود . به چهارراه نزديك شديم بي آنكه بخواهم پايم را از روي پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستي من به قرمز تبديل شد . او كه متوجه گرديده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه داريد ؟"
- خير چطور؟
- پس چرا آروم رفتيد تا رنگ قرمز چراغ رو زيارت كنيد؟
سرم را به طرفين تكان دادم و چيزي نگفتم . او با لبخند شيريني گفت : " اين بار من بايد از شما سوال كنم كه ناراحت شديد؟"
- نه ناراحت نشدم .
- ولي اين طور بنظر مي رسه .
- من هيچ وقت از دست شما ناراحت نمي شم .
- طوري حرف مي زنيد كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشيم .
مي خواستم بگويم چرا كه نه؟ اما چيزي نگفتم ، نگاهي به جلو انداختم ، تا انتهاي خيابان ترافيك سنگين ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به يكي از آن گره هاي كور ترافيك برخورد كنيم و تا ساعتها در راه بمانيم ، اما اين طور نشد از طرف ديگر راه زيادي هم تا مقصد باقي نمانده بود . مي خواستم بجاي حاشيه روي، اصل مطلب را بگويم ، ولي اين كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
- اسمتون رو نگفتيد .
- منم اسمي از شما نشنيدم .
-شايد علت اين باشه كه سوال نفرموديد .
- بايد مي پرسيدم .
- اگر تمايلي به شنيدن داشته باشيد .
- تمايل؟ برام فرقي نمي كنه .
- ولي من خيلي دوست دارم اسم شما رو بدونم .
- بهتون اجازه مي دم هرچي كه دوست داريد صدام كنيد .
- از لطفتون ممنون ، ولي اگه اجازه بديد ، ترجيح مي دم شما رو با نام اصليتون صدا كنم
- از نظر من مانعي نداره ، من نيلوفر هستم .
چقدر اسمش بنظرم زيبا و برازنده آمد . اسم يك گل زيبا براي موجودي يه زيبايي و ملاحت او واقعا شايسته بود گفتم :" اسم بسيار زيبايي داريد . منم كيانوش مهرنژاد هستم . از آشنايي با شما هم واقعا خرسندم . "
- متشكرم
بعد دل را به دريا زدم و بعد از سكوت چند دقيقه اي گفتم :" مي دونيد ، من حرفاي زيادي براي گفتن دارم ."
- براي من ؟
- بله .
- خوب پس چرا ساكتيد؟
- شايد براي گفتن اين حرفا خيلي زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنيد .
- از حرفاي شما تعجب مي كنم ، هنوز نيم ساعت بيشتر از آشنايي ما نگذشته ، ولي شما ادعا مي كنيد ، حرفاي زيادي براي گفتن داريد و تازه انتظار داريد من حرفاي شما رو باور كنم .
- قبول دارم كه كمي احمقانه است ، ولي خواهش مي كنم اين طور قضاوت نفرماييد من شما رو هشت روز پيش زيارت كردم و اين فرصت كافيه تا آدم يه دنيا حرف در دلش ذخيره كنه ، در اين چند روز من دائما بشما فكر مي كردم، در حاليكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتي يكبارم منو بخاطر نياورديد ، براي شما اون تصادف يك اتفاق ساده بود ، ولي براي من يك حادثه زندگي ساز
- خداي من باور كنيد من متوجه حرفاي شما نمي شم .
- كاش ميتونستم براتون توضيح بدم ، ولي متاسفانه قادر نيستم ، چون شما براي من انقدر تازه و پر اهميت هستيد كه حتي نمي دونم بايد اسمتون رو چي بذارم؟
سكوتش برايم شجاعتي به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شايد حرفام با بيان مناسبي ادا نمي شن ، مي دونيد قبل از اينكه شما رو ببينم سعي كرده بودم تمام حرفاي امروزم رو ديكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولي ظاهرا بيهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمي دونم چطور بگم شما باعث شديد من زندگي رو بخاطر بيارم .... من قبل از ديدار شما ...
يكباره وسط حرفم پريد ، از اين عمل او جا خوردم ، ولي او بي اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بديد من ادامه بدم ، من قبل از ديدار شما هرگز به هيچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما اين دژ چندين ساله رو در هم شكستيد و من براي اولين بار دل سپردم كه مسلما آخرين بار هم هست ، حالا هم قصد بدي ندارم ، باور كنيد مي خواستم با هم آشنا بشيم و اگر ديديم تفاهم اخلاقي داريم يك زندگي مشترك رو پايه ريزي كنيم و...و...و....و مي بينيد دقيقا حرفهايي رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتيد ، اگر دوست داشته باشيد باز هم مي تونم ادامه بدم .... گوش كنيد آقا ، اين حرفا براي من تازگي نداره ، از اينها زياد شنيدم .
آنقدر گيج شده بودم كه نمي دانستم چه بگويم . كنار خيابان بحالت پارك ايستادم . نمي توانستم در چنين شرايطي ادامه دهم . فورا دستش را روي دستگيره در گذاشت گويي نگه داشته بودم تا او پياده شود با عصبانيت پرسيدم :" كجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمي كنم هنوز هم قصد داشته باشيد منو برسونيد."
- خيالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو مي رسونم حتي اگر با كلمات نيشدارتون تمام طول راه عذابم بديد .
- به قول خودتون اين حرفا براي ديدار اول خيلي زوده .
- من آدم صريحي هستم خانم ، حرفامو بي پرده مي زنم ، از حاشيه رفتن هم خوشم نمي آد .
- از اين صفتتون خوشم اومد .
- گوش كنيد نيلوفر خانم ، من براي خوشامد شما حرفي نزدم ، واقعيت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكري دارم كه فرصت خوندن رمانهاي عشقي رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نيستم ، چون نه از كسي شنيدم ، نه به كسي گفتم .
- مگه من از شما حرفاي عاشقونه خواستم ؟
- نه مي دونم گوش شما از اين حرفا پره
- شما خيلي عصبي هستيد . من ترجيح مي دم بقيه راه رو تنها برم
براي آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر مي كنم در آن لحظه كمي زياده روي كردم ، شايد علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولي با اين حال نمي خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زيرا آسان به دست نياورده بودم پرسيدم :"بعد از ميدون به كدوم سمت برم؟"
- من ميدون پياده مي شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسيديد؟
- بله
- يعني شما تو ميدون منزل داريد
- درست وسط ميدون ، من تو چادر زندگي مي كنم
- بايد خيلي جالب باشه .
- چي؟
- زندگي چادر نشيني ، جالب نيست؟
با سر تائيد كرد و دوباره پرسيدم :" نگفتيد از كدوم طرف؟"
- خيابون سمت چپ
از جلو خيابان رد شدم با تعجب پرسيد:" مگه نشنيديد اون خيابون رو گفتم " در آينه به او كه با انگشت به خيابان اشاره مي كرد نگاه كردم و گفتم " دير گفتيد خانم بايد يه دور ديگه بزنم الان بر ميگردم "
در حاليكه دور ميدان گردش مي كردم به حرف خود خنديدم ، چون توجيه جالبي براي وقت كشي كرده بودم . داخل خيابان شديم . دو طرف خيابان را انبوه درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود و سكوت دل انگيزي بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خيابون قشنگيه "
ماشين را به كنار خيابان هدايت كردم و ايستادم پرسيد : بنزين تموم كرديد؟
با لبخند پاسخ دادم :" خير ، فقط فكر كردم شايد مايل باشيد اين مسير رو پياده طي كنيم "
لحظه اي درنگ كرد گويا نمي دانست چه بگويد ، بعد گفت : "تنها؟"
- مگه من مي ذارم
- پس شما هم مي يايد؟
- البته با اجازه سركار.
- در اين صورت ترجيح مي دم پياده روي رو به فرصت ديگه اي موكول كنم .
-امر، امر شماست
اين مرتبه با صداي بلند خنديد ، احساس كردم ديگر هيچ رنجشي از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!"
پاسخي ندادم و آهسته به حركت در آمدم يك مرتبه گويا چيزي بخاطر آورده باشد ، پرسيد :" گفتيد شركت شما چه نوع شركتيه ؟"
از اينكه در مورد كنجكاوي مي كرد ، بسيار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگاني ."
- خصوصي؟
- بله
- و شما اونجا چه مي كنيد ؟
- من كارمند هستم
- كارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو يه قسمت ديگه
- كدوم قسمت ؟
- بايد به سمتم اشاره كنم؟
- البته اگر دوست داشته باشيد؟
- من مدير شركت هستم
- مدير عامل؟
- نه مدير كل
- دروغ كه نمي گيد ؟
- فكر نمي كنم .
- خوب جناب مدير شما به منشي احتياج نداريد؟
- من رئيس ميخوام ، البته اگر شما بپذيريد
كودكانه خنديد پرسيدم : " شما شاغل هستيد؟
- نه
خوشحال شدم . مي توانستم كاري در شركت به او پيشنهاد كنم ولي او گويا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمي گردم من فقط شوخي كردم ...
خوب كم كم بايد زحمت رو كم كنم .
به اين زودي رسيديم؟
- بله تقريبا
- يعني شما مي خوايد پياده بشيد؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما مي خواستيد منو به مقصد برسونيدكه رسونديد ، حالا هم ديگه وقت خداحافظيه ، من سر چهارراه دوم پياده مي شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسير ديگه اي هم هست بفرماييد . خواهش مي كنم تعارف نفرماييد
- متشكرم ، ولي من به مقصد رسيدم .
- از اين كه يكبار ديگه زيارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بوديد ،خيلي خوشحالم .
- متشكرم
لحظه اي سكوت كردم ، نمي دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولي به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه ديگر او مي رفت و اگر آنچه را كه ميخواستم ، نمي گفتم شايد براي هميشه از دستش داده بودم ، به هر ترتيبي كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره يكبار ديگه هم شما رو ببينم ؟"
با صداي بلند خنديد ، حتي بلندتر از دفعه قبل حسابي جا خوردم و با خود فكر كردم : يعني حرف من تا اين حد مضحك است؟ وقتي آرام گرفت گويا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با اين حال با لحني ب تفاوت گفت :" اين سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجي كردي؟ قبل از اينها منتظرش بودم."
نمي دانستم چه بگويم ولي از حذفش هيچ خوشم نيامد ، بنابراين ترجيح دادم سكوت اختيار كنم ، ولي او سكوت را شكست و پرسيد :" همين مرتبه به اندازه كافي خسته نشدي؟"
بي آنكه ناراحتي خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگي نمي شه ، بلكه خستگي رو هم از تن به در مي كنه ."
لبخند شيريني لبانش را زينت بخشيد و گفت:" رفيق زود آشنا در مقابل اين سوال انتظار چه جوابي از من داريد؟ مي خواهيد بگم فلان روز ، در فلان خيابون و يا اين شماره تلفن من هر وقت خواستيد تماس بگيريد؟ گوش كنيد آقا من يكشنبه هفته گذشته براي تحويل گرفتن لباسم از خياط به اون خيابون رفتم و براي اولين بار و خيلي تصادفي شما رو ملاقات كردم ، نمي دونم شايد بدشانسي شما بود كه لباس نقصي داشت ، يكي از دوستانم براي رفع عيب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش براي پس گرفتن لباس به خياطي بره ، ولي كاري براش پيش اومد و من مجبور شدم خودم بيام ، مي بينيد همه چيز اتفاقي بوده ممكن بود امروز دوستم به خياطي بره و در اون صورت شايد هرگز من از اون خيابان گذر نمي كردم ، شما هم هرگز منو نمي ديديد . ولي حالا ، شما براي من قصه تعريف مي كنيد ...
بقيه كلماتش را نمي شنيدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره مي كرد . لحنش پر كنايه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگيره در گذاشت . گويا قصد پياده شدن داشت . با اين كه از او رنجيده بودم ، اما باز هم نمي خواستم برود شايد برايم هيچ اهميتي نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او مي رفت و من مي ماندم و اين دل ديوانه و اسير ، ولي نمي دانستم چاره چيست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتياق پر كرد دهان باز و عطش شنيدن تمام وجودم را در بر گرفت .
-000 كرايه ما چقدر ميشه ؟
اين كلمات چون پتكي بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانيت چشمانم سياهي رفت . دلم ميخواست بر سرش فرياد بزنم ، اما نمي توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفي نفرماييد" كه ناخواسته با لحني آرام ادا شد اكتفا كردم . در حين پياده شدن بي تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خيلي زحمت كشيديد ، مخصوصا با اين مسير طولاني و راه پر ترافيك .
به زحمت توانستم بگويم " خواهش مي كنم "
به مجرد آنكه صداي بسته شدن در را شنيدم ، بي اختيار پايم را روي پدال گاز فشردم . ماشين از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پيش رفت . اما هنوز به سر خيابان نرسيده پشيمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجاي اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقيقه اي همان جا ايستادم و بعد بناچار بازگشتم .
با وجودي كه در شركت كارهاي بسياري انتظارم را مي كشيد ، بخانه آمدم قبل از هر كاري براي آنكه اعصابم كمي آرام گيرد ، دوش آب سردي گرفتم و قهوه اي گرم و غليظ نوشيدم . آنگاه روي تخت دراز كشيدم . چشمانم را روي هم گذاشتم ، فكر كردم ديگر همه چيز تمام شده است ، درست مثل يك خواب . ديگر هرگز او را نخواهم ديد ، تمام نقشه هايم نقش بر آب شد چرا او حرفهاي مرا باور نكرد؟ من فكر مي كردم او دختري است كه مي تواند زندگي ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولي او حتي لحظه اي هم اين فكر را نكرد... سعي كردم بخوابم اما تلاشم بي ثمر بود . بي اختيار برخاستم بطرف پاركينگ رفتم ، درست سر جاي او داخل ماشين نشستم و پخش را روشن كردم موزيك ملايمي همراه با صداي نرم خواننده كه غزلي از حافظ را مي خواند فضاي داخل ماشين را پر كرد . بار ديگر چشمهايم را روي هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صداي خواننده لحظه به لحظه دورتر ميشود و پلكهايم سنگين ميشود .
زمانيكه چشمهايم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقريبا دو ساعت خوابيده بودم . بلافاصله ياد او در خاطرم نقش بست . با خود انديشيدم آن بار احوالپرسي را بهانه كردم ، اين بار چه كنم ؟ حتي اگر بتوانم بار ديگر او را ببينم ، مسلما مرا نخواهد پذيرفت . كاش بهانه اي داشتم كه يكبار ديگر بر سر راهش قرار گيرم . ولي افسوس كه همه چيز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگي و شكستگي مي كردم. هرچند او مرا تحقير كرده و از خود رنجانده بود ، اما برايم اهميتي نداشت ، با اولين نگاهش همه چيز را فراموش مي كردم ، ولي ديدار او محال بود
با نااميدي از جاي برخاستم و بيرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شيء براقي زير صندلي توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه مي ديدم كم مانده بود از شادي فرياد بكشم . دستم را پيش بردم و آن را برداشتم ، يك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهايش با نگينهاي رنگين تزئين شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اينجا چه مي كني ؟"
اكنون كه پاسي از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روي ميز قرار دارد نور چراغها بر روي بالهاي رنگينش مي رقصد ، كاش مي توانستم آن را براي هميشه نزد خود نگه دارم ، اما نمي شود اين پروانه بهانه من براي ديدار بهار زندگي ام است . درست مانند پروانه هاي واقعي كه بهار را نويد مي دهند . بنزد او مي روم و مي گويم من وظيف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجيه مرا مي پذيرد ، ولي شايد بعد ها از او بخواهم اين پروانه زيبا را براي هميشه به من بدهد . من امشب را به اميد آينده اي زيبا و موفق و در انديشه او خواهم گذراند ، ولي گمان نكنم حتي لحظه اي بتوانم او را ...
- شما اينجا چه مي كنيد؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشي تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كيانوش را ديد نگاهش را به زمين دوخت . نمي دانست چه بايد بگويد . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كرديد كه نبايد بدون اجازه به لوازم شخصي ديگران دست بزنيد؟"
- من .... من ..... يعني پدر بستني خريده بود ، من براي شما بستني آورده بودم .
- براي من ؟ شما هيچ وقت از اين كارها نمي كرديد.
- به خواست پدر اومدم ولي شما و آقاي جمالي هيچ كدوم نبوديد ، مي خواستم بستني رو اينجا بذارم و برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومديد .
دختر پاسخي نداد كيانوش نيز منتظر پاسخ نماند پيش آمد و دفترش را از روي زمين برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من براي شما آنقدر جالب بود كه پنهاني دفترچه خاطراتم رو مي خونديد؟
- من قصد نداشتم اين كا رو بكنم
- ولي من شما رو در حال مطالعه دفتر ديدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بيندازيد و به اينجا بياييد . اگر اراده مي كرديد شخصا تقديم مي كردم .
لحن كلامش پر از طعنه و كنايه بود . ولي دختر جوان حرفي براي گفتن نداشت . دلش مي خواست از آن اتاق بگريزد ، ولي كيانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف ميز رفت و ظرف بستني را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نيكا خانم ، معلوم ميشه مدت زيادي از اومدنتون مي گذره . بايد حداقل يك فصل از كتاب زندگي منو خونده باشيد ، شايد هم بيشتر."
نيكا باز هم سكوت كرد . كيانوش دستش را درون موهايش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمي ديد؟ چيزي بگيد."
- من فقط كنجكاو شده بودم . جلدي زيباي اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از اين بابت هم متاسفم . حالا هم ميخوام برم .
- البته سركارخانم بفرماييد
مرد كنار رفت و نيكا قدم پيش گذاشت و در آستانه در ايستاد . در حاليكه دستش بر روي دستگيره در قرار داشت يكبار ديگر رو گرداند . مسلما يك عذرخواهي به اين مرد بدهكار بود ، اما نمي توانست چيزي بگويد ، گويا لبانش را به هم دوخته بودند .
- اينجا منزل شماست . من كاره اي نيستم ، از طرفي يك بيمار رواني لايق مصاحبت با شما نيست .
- اصلا مسئله اين نيست .
- چرا همينه . من خوب مي دونم كه عليرغم خواست شما و مادرتون به اينجا اومدم ، مي دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمي كه عقل درست و حسابي هم نداره ، در عين حال دلتون به حال اين ديوونه مي سوزه ، نگاههاي پرترحمتون بيانگر ادعاهاي منه ، شما مسلما كنجكاو بوديد كه بدونيد چه كسي يا چه چيزي منو به وادي جنون كشونده . خوب حالا تقريبا همه چيز رو فهميديد . حالا مي دونيد ديوونه اي كه در مقابل شما ايستاده ديوونه اي كه مشت بر شيشه ها مي كوبه و نيمه شب ها زير برف و بارون سر به خيابونها مي ذاره ، مردي كه حتي آدرس زندگيش رو گم كرده چه مسيري رو پشت سر گذاشته .
- ولي من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
- هيچ مانعي در كار نيست ، شما مي تونيد باقيمونده داستان رو هم بخونيد .
نيكا در سكوت به كياونش چشم دوخت . مي خواست علت اين پيشنهاد را بداند ولي چيزي دستگيرش نشد بنابراين گفت :" شوخي مي كنيد؟"
- خير كاملا جديه
بعد دفتررا از روي ميز برداشت و جلوي نيكا گرفت ، نيكا مردد بود . با آنكه دلش مي خواست دفتر را بگيرد ، ول گفت :" متشكرم ، نمي تونم بپذيرم ."
- چرا؟
- مي ترسم از اينكه منو از راز زندگيتون آگاه مي كنيد . پشيمون بشيد .
كياونش لبخند پر تمسخري زد و پاسخ داد : " در زندگي من تمام اين كلمات بي معنيه پشيموني ، راز ، حتي خود زندگي ."
- به هر حال من تصميم ندارم قبول كنم .
- هر طور ميل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگي اين ديوونه ممكنه براي شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها يكي از صدها بيمار رواني پدر شما هستم .
نيكا ديگر نمي توانست كنايه هاي او را تحمل كند . بنابراين گفت:" شب بخير آقاي مهرنژاد."
آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس مي كرد سايه كيانوش او را تعقيب مي كند بي اختيار شروع به دويدن كرد. از حياط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پيمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روي تخت دراز كشيد و به آن چه اتفاق افتاده بود انديشيد. كاش آن دفتر روي ميز نبود كه توجه اورا جلب كند.
فكر پاسخ گويي به پدر بيش از همه عذابش مي داد ، اگر كيانوش ماجرا را براي پدر مي گفت او مسلما از اين عمل نيكا شرمنده و دلگير مي شد ، اما واقعا دست خودش نبود!
اينكه او كيست و چرا به اين خانه آمده؟ سوالي بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند.
بمحض آنكه وارد حياط شدند ، ماشين مدل بالايي كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نيكا هرگز بياد نمي آورد كه پيش از اين صاحب اين اتومبيل را ديده باشد ، براي دانستن هويت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزي را به همراه يك غريبه به آنها داد . نيكا دكتر بهروزي را خوب مي شناخت . او از دوستان نزديك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصيل . پيشترها برخي اوقات به خانه آنها مي آمد ، حتي گاهي با خانواده ، ولي مرد دوم كه دكتر بهروزي او را آقاي مهر نژاد معرفي كرد ، نيكا هرگز نامش را هم نشنيده بود . آنها لحظاتي در پذيرايي نشستند و نيكا ديد كه دكتر بهروزي در گوش پدر نجوايي كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اينكه به مادر و نيكا سفارش كرد كسي مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلما دكتر بهروزي كار مهمي با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. يكساعت ، شايد هم بيشتر بدين منوال سپري گرديد ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گرديدند. نيكا مي شنيد كه دكتر و مرد غريبه پيوسته از لطف پدرش تشكر مي كردند . بالاخره مهمانان با اتومبيل غريبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پايش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با يك دنيا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بديد همه چيز رو توضيح مي دم . اتفاقا موضوع صحبتهاي ما به شما هم مربوط ميشه . حالا بياييد تا براتون تعريف كنم .
هر سه بر روي صندلي هايشان نشستند و دكتر اينگونه آغاز كرد :
- مردي رو كه بهروزي معرفي كرد ديديد... مهرنژاد رو مي گم ، اون مرد بسيار پولدار و تحصيل كرده ايه ، در ضمن از دوستان خيلي نزديك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده اي داره كه مدتي پيش دچار بيماري شديد رواني شده ، چندماهي در بهترين كلينيك هاي رواني داخلي و خارجي بستري بوده ، الان تقريبا حالش بهتره ولي به بهبودي كامل نرسيده ، اونا ترجيح مي دن كه اين جوون مدتي تحت نظر يه روانپزشك خارج از آسايشگاه زندگي كنه ...
مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولي مسعود تو به من قول داده بودي كه ديگه طبابت نكني."
- عزيزم اين مورد استثناست. من نمي تونم تقاضاي نزديكترين دوستم رو رد كنم .
- خوب براي مداواي بيمارت كجا بايد بري؟
- من به جايي نميرم.
هر دو يك صدا پرسيدند:" نمي ريد؟"
پدر در حاليكه سعي ميكرد آرام و با احتياط صحبت كند ، پاسخ داد: " اون به اينجا مي آد"
مادر فرياد كشيد:" چي گفتي؟ اون به اينجا مي آد؟ خداي من ! مسعود ، تو خودت هم رواني شدي . آخه مگه اينجا آسايشگاهه كه هر ديوونه اي سرش رو پايين بندازه و بياد تو.
پدر سعي كرد او را آرام نمايد . براي همين گفت :" گوش كن عزيزم! اون براي ما هيچ مشكلي ايجاد نمي كنه ، اتاقهاي اونطرف باغچه رو به اون مي ديم ، در واقع جدا از ما زندگي مي كنه ، حتي مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش مي آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ....
و به اين ترتيب بحث وجدل آغاز گرديد ، پدر اصرار ميكرد كه او بايد بيايد و مادر دليل مي آورد كه نمي تواند بپذيرد، و نيكا متحير به بحث آن دو مي نگريست . زماني پدر و لحظه اي مادر از او نظر خواهي مي كردند ، ولي نيكا نمي دانست كه بايد جانب كداميك را بگيرد ، به عقيده او آنها هر دو حق داشتند .
بالاخره مادر كه مي ديد اصرار فايده اي ندارد با لحن دلسوزانه اي گفت : " گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت مي گم ، مگه اين تو نبودي كه مارو از تهران به اينجا كشوندي تا تو اين باغ در آسايش و سكوت زندگي كني؟ حالا بازم مي خواي برامون دردسر درست كني؟ چرا نمي ذاري راحت و بي دغدغه زندگي كنيم . خوب اگه اون ديوونه است بذار تو همون آسايشگاه بمونه ."
ولي پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش ميكنم قبول كن كه اون بياد من مي دونم پذيرفتن يه غريبه توي اين خونه براي تو ونيكا مشكله ولي قول مي دم هيچ مسئله اي پيش نياد، باور كن . از طرف ديگه اون تو يه برزخ زندگي مي كنه ، در مرز سلامت و جنون براي همين هم نمي تونه ، يعني نميشه توي تيمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
مادر عصباني شد و فرياد كشيد:" تو براي مردم ساخته شدي . همه دنيا به تو نياز دارند ، بجز من و دخترت ، ما براي تو هيچ ارزشي نداريم اينطور نيست . گوش كن جناب دكتر تو روزهاي شيرين زندگي منو، جووني و وجودم رو ، همه چيزم رو به پاي مريضات ريختي و حالا يه مريض ديگه ."
آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دويد و در را به روي خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولي نيكا تنها صداي گريه اش را شنيد.
عليرغم مخالفتهاي مادر بالاخره در يك غروب زيباي پاييز بار ديگر آن اتومبيل مدل بالا وارد حياط شد ، اين بار اتومبيل سياه رنگي نيز در پس آن بود كه حتي زيباتر و شيك تر از اتومبيل اول بنظر مي رسيد .
نيكا بي صبرانه پشت پنجره ايستاده بود تا آنها را ببيند، درها گشوده شد، از ماشين اول دكتر بهروزي و همان غريبه كه آقاي مهرنژاد نام داشت پياده شدند. از ماشين دوم هم مردي ميانسال با سرعت پياده شد و در را گشود آنگاه جواني خارج شد كه از آن فاصله نيكا او را مردي بلند قامت با اندامي تكيده تشخيص داد، اما صورتش را بخوبي نمي ديد ، تنها عينك تيره روي چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نيكا او هيچ شباهتي به ديوانگان نداشت !
طبق برنامه قبلي او در عماره آن سوي باغ ساكن گرديد، محل سكونت او با اتاق نيكا فاصله چنداني نداشت . طوري كه او بخوبي مي توانست پنجره هاي اتاقهايش را ببيند.
تازه وارد كه اكنون نيكا مي دانست كيانوش نام دارد ، براي ديدار از خانواده دكتر نيامد و يك راست به محل زندگي خود رفت . به فرمان او پرده هاي اتاقها كشيده شد و حتي براي پنجره هاي پرده توري ، پرده هاي ضخيم مخمل خريداري گرديد و به اين ترتيب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گرديد .
كيانوش هرگز رزها از خانه خارج نمي شد ، تنها گاهي آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و يا در واپسين دقايق شب براي پياده روي بيرون مي رفت و ساعتي بعد بي هيچ گفتگويي باز مي گشت ، تنها همدم او در اين روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشيده و رسمي كه روز اول در ماشين را برايش باز كرده بود بعد ها او فهميد كه جمالي نام دارد. جمالي چهره اي حتي بمراتب وهم انگيزتر از اربابش داشت . او هميشه در كنار كيانوش بود و حتي لحظه اي نيز اورا تنها نمي گذاشت.
نيكا بياد داشت در نخستين روزها ، دكتر پيوسته از وضعيت بسيار نامساعد روحي بيمار سخن مي گفت ، او بيماري جوان را افسردگي بسيار شديد ناشي از شوك عصبي تشخيص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بيمار مشغول مداوا بود ولي به رغم تلاشهاي پيگير او كار معالجه بسيار كند پيش مي رفت و او نمي توانست بيمار جوانش را از استرسهاي شديد عصبي ، لرزش مداوم دستها ، سردردهاي چند روزه و كابوسهاي شبانه خلاص كند. او تمايلي به ديدار هيچ كس حتي خانواده اش نداشت و آنها نيز تنها به گرفتن گزارشات تلفني از دكتر اكتفا مي كردند.
نيكا بارها او را ديده بود كه نيمه هاي شب به آرامي درون باغ قدم مي زد در اين لحظات دخترك بيش از هر زمان ديگري از اين ديوانه مي ترسيد و شايد هيكل مردانه او را در زير فانوس مهتاب شبه هيولايي مي پنداشت. يكي دوبار نيز بطور اتفاقي او را در تاريك و روشن غروب و يا در زير نور لامپ ديده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببيند او مردي بلند قامت با اندامي كشيده و نحيف بود صورتي استخواني ولي بسيار زيبا داشت و پوستش هميشه رنگ پريده و سرد بنظر مي رسيد ، ولي آنچه در اين ميان بيش از هر چيز ديگر توجه نيكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشيده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زماني نيكا آن را سبز گاهي خاكستري و مواقعي آبي مي پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستين روزهاي تولد و شايد معصوميت نگاه و چهره اش نيز به همين خاطر بود . در تمام اين ديدارهاي چند لحظه اي صحبتهاي آنان به يك سلام و يا عصر بخير خلاصه مي شد و جوان گويا چيز وحشتناكي ديده باشد بسرعت از برابر نگاههاي كنجكاو و نافذ نيكا مي گريخت . ولي نيكا هر بار كه او را مي ديد او را از دفعه قبلزيباتر مي يافت .
تا جايي كه به ياد داشت هميشه مايل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بيماران او از نزديك آشنا شود. ولي مادرش هميشه او را از اين كار بر حذر مي داشت و نمي خواست او خود را درگير مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با ديدن وضعيت رقت بار بيمار حس ترحم زنانه اش برانگيخته شده بود بجاي خرده گيري بر دكتر او را در مداواي بيمار تشويق و ياري مي نمود ولي نيكا را پيوسته از نزديك شدن به او باز مي داشت . حتي پدر نيز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگيرد .
با تمام اين حرفها اكنون كه اين بيمار جوان در چند قدمي او قرار داشت حس كنجكاويش بيش از پيش تحريك مي شد. آنچه در اين ميان بيش از همه برايش اهميت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او مي خواست بداند چه ضربه اي بر پيكر او وارد شده كه كارش به اينجا كشيده شده است ، حتي گاهي بشوخي علت بيماري كيانوش را از پدرش مي پرسيد . ولي دكتر نيز با همان لحن طنز آلود پاسخ مي داد )) دكتر بايد محرم اسرار بيمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بيمار ، نيكا گهگاه او را همراه پدر مي ديد كه در باغ گردش ميكرد، مادر براي او از غذايي كه درست ميكرد و يا كيك و شيريني كه مي پخت مي برد . مستخدمش آنها را مي گرفت و بعد بنوعي تلافي مي كرد و اگر بطور اتفاقي خودش جلوي در مي آمد ، بندرت جز تشكر حرف ديگري ميزد.
درست مثل امروز كه پدر از نيكا خواسته بود براي كيانوش بستني ببرد و اين پيشامد روي داد. با آنكه بخاطر اين كنجكاوي از خود عصباني بود، ولي بازهم قلبا تمايل داشت ادامه ماجرا را نيز بداند ، شايد اگر بار ديگر در فرصتي مشابه قرار مي گرفت باز هم همان كار را ميكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. مي خواست بداند بالاخره كيانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آيا توانسته بار ديگر آن دختر رويايي را ببيند؟ لحظه اي فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولي باز پشيمان شد، مسلما اينطور بهتر بود. صداري در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شايد پدر بود كه از ماجرا مطلع گرديده و اكنون براي سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخي كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صداي در آمد و يك نفر از پشت در گفت :" نيكا خوابيدي؟ بيا دخترم شامت سرد ميشه."
نفس در سينه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"
از جاي برخاست ، خود را در آينه برانداز كرد و از پله ها پايين آمد. يكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روي ميز بگذارد ، نگاهي به اطرافش انداخت و چون دكتر را نديد پرسيد :" مادر! پدر كجاست؟"
مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كيانوش."
نيكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ايستاد و گفت:" كيانوش؟!"
- بله ، امشب با ما شام مي خوره
- من خبر نداشتم !
- منم نمي دونستم . چند دقيقه پيش پدرت گفت.
- فكر نمي كنم بياد .
- پدرت كه مي گفت مي آد ... نمي دونم چرا دير كردند غذا سرد شد .
مادر با ظرف دسر بطرف ميز رفت، نيكا در دل به بخت بد خود نفرين كردو گفت :" لعنت به اين شانس ، از اين همه شب چرا امشب بايد بياد اينجا."
در همين لحظه صداي گفتگوي پدر و كيانوش را شنيد.
-000 تعارف نكن كيانوش جان! خواهش مي كنم بفرماييد.
نيكا از آشپزخانه سرك كشيد. كيانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جاي برخاست كيانوش آرام شب بخير گفت و در كنار دكتر پشت ميز نشست. نيكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمي رسيد ، شايد كيانوش چيزي به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدايش كرد :" نيكا عزيزم چراي نمي آي غذات سرد شد"
نيكا سعي كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامي سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نيكا پشت ميز جاي گرفت . دكتر كه بشقاب كيانوش را برداشت ، نيكا از زير چشم به او نگريست ، او هيچ توجهي به اطراف خود نداشت، حتي بنظر مي رسيد به غذاها نيز توجهي ندارد . دكتر پرسيد:" خوب پسرم چي بريزم؟"
- فرقي نداره دكتر، هر چي باشه خوب
- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
بعد بشقاب پر را جلوي او گذاشت او آهسته گفت:" خيلي زياده!"
افسانه پاسخ داد :" اشكالي نداره هر قدر كه مي تونيد بخوريد . شما جوونيد ، براي شما كه اين چيزها زياد نيست."
او پاسخي نداد .پدر ظرف مرغ را جلويش گرفت، قطعه كوچكي برداشت . دكتر به سيب زميني هاي سرخ شده اشاره كرد ، ولي او تشكر كرد و بر نداشت . نيكا بي اختيار گفت:" بايد برداريد من سرخشون كردم."
پدر و مادرش هر دو با صداي بلند خنديدند ، ولي كيانوش تنها يك لحظه به نيكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگي زد و باز سرش را پايين انداخت . اما اينبار مقدار كمي از سيب زميني ها را برداشت و يكي را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها يكبار نيكا نمكدان را از پدر خواست ، ولي چون در دسترس كيانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نيكا گرفت ، نيكا در حاليكه به دستهاي لرزانش خيره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد
لحظاتي بعد پدر و كيانوش از جاي برخاستند . او در حين بلند شدن گفت: "خيلي خوشمزه بود، متشكرم"
آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذاي او اشاره كرد و گفت :" با اين همه كه گفتيم ، نگاه كن هيچي نخورد.فقط بازي كرد."
نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سيب زميني ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن ميز غذا شد و به نيكا گفت :" دخترم پذيرايي با شما ، ميز رو بذار براي من ."
نيكا به هال رفت و پرسيد:" آقايون چاي قهوه ؟"
پدر خنديد و گفت :" هر چي آقاي مهرنژاد ميل دارن."
نيكا منتظرانه به او نگريست. چند لحظه اي طول كشيد تا او سنگيني نگاه نيكا را دريافت . سرش را كمي بالا آورد و گفت:" هرچي خودتون دوست داريد و براتون آسونتره."
نيكا به آشپزخانه رفت ولي تمام حواسش به صحبتهاي پدر و كيانوش بود ، ولي تنها صداي پدرش را مي شنيد . كيانوش كاملا ساكت بود فنجانهاي پرشده را درون سيني چيد و به هال برگشت . مقابل كيانوش و پدر خم شد و سيني را كه نيمي از فنجان هايش چاي و نيم ديگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شيطنت خنديد و گفت :" حالا هركس هر چي دوست داره برداره."
- مي بينيد آقاي مهرنژاد بمعناي واقعي آتيشه!
كيانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهاي تصنعي هميشگي ! آنگاه دستش را پيش برد و فنجاني چاي برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نيكا مقابل آنها نشست و سيني را روي ميزش گذاشت . مادر با ظرفي از كيك شكلاتي وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نيكا داد و گفت :" دخترم به آقاي مهرنژاد تعارف كن، شايد با چاي دوست داشته باشند."
نيكا بلافاصله برخاست و كيك را تعارف كرد. كيانوش تنها برش كوچكي برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتري در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهي به كيانوش انداخت و گفت:چه عجب آقاي مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار ميزباني شما نصيب ما شد."
كيانوش با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت :" كم سعادتي بنده خانم بوده ."
- خواهش ميكنم به هر حال ما دوست داريم بيشتر در خدمتتون باشيم ."
- شما لطف داريد ، ولي من به اندازه كافي مزاحم شما هستم .
- اين حرفا چيه؟ براي من شما و نيكا هيچ فرقي نداريد.
كيانوش اين بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاري كه از روي فنجان چاي بلند مي شد ، خيره گشت . دكتر گويا تمايلي به سكوت او نداشت دستي به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
كانوش سعي كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چاي را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشيدن شد . در آن حال آهسته گفت :" مي خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بديد به تهران برگردم."
- تهران؟
- بله مي دونيد توي شركت كارهاي زيادي انتظارم رو مي كشند .
لبخند رضايت بر لبان دكتر نشست، زيرا او ميدانست ماههسات كيانوش حتي نامي از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولي با اين حال مي ترسيد براي آغاز كار كمي زود باشد لذا گفت:" كار هميشه هست ، بنظر من بهتره شما يه كم ديگه استراحت كنيد."
- مي ترسم اونوقت حسابي تنبل بشم و ديگه هيچ وقت بشركت برنگردم.
همه خنديدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژي هستيد و براي كار كردن وقت زياد داريد."
- اگر شما صلاح نمي بينيد من اعتراضي ندارم.
- البته كيانوش جان شما آمادگي كار رو داريد و هر وقت كه خودتون بخواين مي تونيد شروع كنيد، ولي اگر نظر منو بخوايد چند هفته صبر كنيد . كار شما تو شركت سنگينه و نياز به آمادگي كامل داره.
نيكا بي اختيار پرسيد:" شما چه كاره هستيد؟"
هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشيمان شد. خودش هم نفهميد چرا اين سوال را پرسيد وقتي كه جوابش را مي دانست . كيانوش لحظه اي به نيكا خيره ماند . نيكا انتظار داشت او بگويد( شما كه خونديد ديگه چرا ميپرسيد؟) ولي او با متانت پاسخ داد:" توي يه شركت بازرگاني كار مي كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
پدر اضافه كرد:" ايشون مدير هستند."
و اين چيزي بود كه نيكا بخوبي مي دانست حتي متوجه كنايه كيانوش نيز شد.
كيانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من بايد كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابي شما رو به زحمت انداختم ."
همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخورديد ، لااقل بفرماييد ميوه بخوريد."
- به اين زودي خوابت گرفته جوون؟
كيانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر مي دونيد من اغلب تا نيمه هاي شب بيدارم ، ولي خانم ها حتما خسته هستند و بايد استراحت كنند."
بعد بي آنكه اجازه پاسخ به كسي بدهد از جاي برخاست بار ديگر تشكر كرد، شب بخير گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشايعت كرد. نيكا به صندلي خالي او نگريست ، ناگهان چيزي توجهش را جلب كرد. نزديكتر رفت درخشش يك خودنويس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كيانوش بود. نگاهي به بدنه آن كرد بر بالاي لوله آن كنار گيره حروف (ك . م) به لاتين حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بين راه با پدر كه داخل ميشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسيد :" كجا؟"
و او در حاليكه مي دويد خودنويس را در هوا تكان داد و گفت: خودنويسه كيانوشه ، ميخوام بهش بدم."
بعد بطرف حياط دويد . كيانوش را ديد كه آرام آرام به آن سوي باغ مي رفت فرياد زد:" آقاي مهرنژاد... آقاي مهرنژاد."
كيانوش بطرف او برگشت ، از ديدنش يكه خورد و برجاي متوقف شد نيكا به او رسيد . كيانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نيكا دستش را بالا آورد، خودنويس را به او نشان داد و در حاليكه نفس نفس ميزد، بريده بريده گفت: " خودنويس ... شماست روي مبل... افتاده بود."
- چرا انقدر دويديد؟ خوب فردا صبح مي آورديد، عجله اي در كار نبود.
نيكا پاسخي نداشت لحظه اي سكوت كرد ، ولي ناگهان توجيهي به ذهنش رسيد و گفت:" فكر كردم شايد بهش نياز داشته باشيد."
كيانوش لبخندي زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كرديد.
آنگاه سرش را پايين انداخت تا برود ولي نيكا باز او را صدا كرد:" آقاي مهرنژاد!"
او بار ديگر برگشت و گفت:"بله!"
نيكا سكوت كرد كيانوش گفت:"نكنه پشيمون شديد."
- نه !
- پس بفرماييد.
- شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگيريد؟ ... خيلي لطف كرديد كه به پدر چيزي نگفتيد ، ناراحت ميشد.
كيانوش با صداي بلند خنديد نيكا جا خورد و كمي ترسيد ، ولي او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاري نكرديد كه من ناراحت بشم ، كه گفتم مي تونيد بقيه اون دفتر رو هم بخونيد. من فقط كمي عصباني شدم و حالا عذر مي خوام "
نيكا سرش را پايين انداختو گفت : من بايد عذر خواهي كنم ، منو ....
اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نيازي نيست آنگاه خودنويس را در ميان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: مي دونيد نيكا خانم ....
لحظه اي مكث كرد و باز تكرار كرد: نيكا خانم هيچ مي دونيد نام خيلي قشنگي داريد؟
نيكا پاسخي نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شديد كه من جمله ام رو تغيير دادم؟
- بله.
- مي دونستم مي فهميد براي همين هم اعتراف كردم.
- يعني اسم من قشنگ نيست.
- چرا، خيلي هم زيباست . ولي جمله من اين نبود.
نيكا پرسيد:" حالا نمي خواهيد جمله اصلي رو بگيد."
- چرا ، مي خواستم بگم هيچ مي دونيد كه اين خودنويسم برگي از اون دفتره.
- پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خيلي با ارزشه
كيانوش لحظه اي درنگ كرد و زير لب گفت:" شايد"
بعد بدون هيچ كلام ديگري راه افتاد، نيكا در حاليكه دور شدنش را تماشا ميكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .

آبجی
21st June 2010, 11:07 PM
خودش هم نمي دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شايد علتش اين بود كه نمي توانست دختر لوس و دردانه آقاي فرامرزي را تحمل كند ، ولي اكنون فكر آنكه آنها براي شام نيز بازنگردند . اورا از نرفتن پشيمان ميكرد. كتابي را كه ميخواند بست وكناري گذاشت . پشت پنجره رفت و به حياط نگاه كرد . چشمش به اتومبيل كيانوش افتاد . ناگهان فكري بمغزش خطور كرد :" خوبست سري به او بزنم" بودن اتومبيل در حياط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگي دكتر به او اجازه داده بود در مسيرهاي خلوت و براي مدتهاي محدود رانندگي كند ، و او به دكتر اطمينان داده بود كه مطابق ميل او رفتار كند. به هر حال نيكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بيش از يك هفته از شبي كه كيانوش مهمان آنها بود مي گذشت و بعد از آن نيكا او را نديده بود، ولي حالا دلش ميخواست به ديدارش برود و مهم ترين انگيزه اين ديدار همان حس عجيب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون اميدوار بود كه يكبار ديگر كيانوش خواندن آن دفترچه را به او پيشنهاد كند و او بپذيرد.
ترديد به دلش چنگ ميزد ، نمي دانست بايد چه كند. لحظه اي فكر كرد، آنگاه تصميم خود را گرفت ، محكم از جاي برخاست و با خود گفت :" چه اشكالي داره كه سري به اتاق كيانوش بزنم . اون چند ماهه اينجاست ولي من تابحال به ديدنش نرفتم ، حالا ميخوام برم"آنگاه مقابل آينه لباس پوشيد ، سر ووضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولي هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست ، بي اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشي را بردارد.
- 000 الو.
- ايران.
- بله صداتون خوب نمي آد.
- منزل دكتر معتمد
- بله ، عمه جون شما هستيد؟
- دخترم نيكا تويي؟
- بله عمه، صداتون خوب نمي آد . لطفا بلندتر.
- حالت خوبه؟
- خوبم مرسي ، شما چطوريد؟
- منم خوبم ، پدر ومادرت چطورند؟
- خوبند ، سلام مي رسونند، رفتند خونه آقاي فرامزي.
- كي؟
- فرامرزي دوست پدر
- آهان ... ديگه چه خبر؟
- سلامتي ، خبرها پيش شماست.
- شما كه يادي از ما نمي كنيد.
- ما هميشه به فكر شما هستيم ، منتها پدر خيلي گرفتاره.
- مي دونم دخترم شوخي كردم، راستي اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟
- حالش خيلي بهتره ، ولي پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چي؟ دكتر شما چي گفت؟ كي برمي گرديد؟
- هفته ديگه عمه جون
نيكا با شادي فرياد كشيد:" راست مي گيد هفته بعد؟"
- بله عزيزم
نيكا با شرم پرسيد:" ايرج هم مي آد؟"
- اي شيطون ... راستش رو بخواي بيشتر بخاطر تو و ايرج مي خوام بيام. تازه شادي هم مي آد، دوست داره تو مراسم نامزدي داداش و دختر داييش شركت كنه.
- عاليه عمه جون! خيلي دلم براي شادي تنگ شده بود
- براي ايرج چي؟
نيكا خنديد و پاسخ داد:" براي همه تون. عمه چه وقت مي رسيد؟"
- هنوز دقيقا معلوم نيست.
- ولي ما مي خوايم بياييم فرودگاه استقبال .
- دوباره زنگ ميزنم عزيزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع مي دم خوب عمه ديگه كاري نداري؟
- نه متشكرم
- ببينم نمي خواي با كسي حرف بزني؟
- مثلا كي؟
- نمي دونم تو چي دوست داري؟
نيكا فقط خنديد و عمع گفت:" ايرج اينجاست مي خواهد باهات صحبت كنه."
با شنيدن اين جمله دختر جوان احساس حرارتي عجيب كرد، عمه بار ديگر گفت:" خوب با من كاري نداري؟"
- نه ... سلام برسونيد.
- سلامت باشي... گوشي.
- الو!
- سلام!
- سلام يكي يكدونه دختردايي! حالت چطوره؟
- از احوالپرسي هاي شما پسر عمه.
- شرمنده خانم، تهران تلافي مي كنم.
- ببينيم و تعريف كنيم
- خوب مامان رفت بيرون ، بريم سر حرف خودمون . نيكا باور كن خيلي خيلي دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز مي گذرم احساس مي كنم بيشتر از هر وقت ديگه دوست دارم...
- براي همينه كه نه ماهه رفتي؟
- گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .
- حالا عمه ديگه خوب شده؟
- آره بابا دكتر گفت مي تونيد برگرديد، ولي چون عمل حساسي بوده بايد باز هم استراحت كنه.
- خوب قلبه، شوخي بردار نيست .
- آره ولي شكرخدا تموم شد.
- عمه گفت هفته بعد برمي گرديد.
- بله خانم خودت رو براي عروسي حاضركن.
نيكا خنديد و ايرج ادامه داد:" بمجرد اينكه پام به ايران برسه مقدمات جشن رو فراهم مي كنم ، يه نامزدي حسابي ، موافقي؟"
- چه جورم .
- پس ديگه مشكلي در كار نيست ... آخ آخ داشت يادم مي رفت حال پدر زن و مادر زن عزيزم چطوره؟
- خوبند سلام مي رسونن، ولي اگه بدونن داماد بي معرفتي مثل تو دارن بهترم مي شن.
- چه كنم وقتي با تو حرف مي زنم خودمم فراموش مي كنم.
- بسه بسه ، ديگه انقدر شلوغش نكن.
- چشم ، خوب ديگه مزاحمت نمي شم خانم.
- خواهش مي كنم شما مراحميد.
- امري باشه در خدمتم.
- عرضي نيست ممنون.
- پس خداحافظ
- به سلامت
- راستي نيكا
- براي ديدنت لحظه شماري مي كنم.
- منم همين طور.
نيكا بلافاصله گوشي را گذاشت ، دستش را روي گونه اش گذاشت، حرارت سوزاني را زير انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دويد و از داخل يخچال شيشه آب سردي را برداشت و ليوانش را پر كرد ، ولي هنوز اولين جرعه را ننوشيده بود كه صداي توقف ماشين پدر را در حياط شنيد. به طرف پنجره رفت و مادرش را ديد كه از ماشين پياده مي شد. ليوان را بر روي ميز گذاشت و بطرف حياط دويد تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.
****************
نيكا در حاليكه فرياد مي كشيد) دير مي رسيم من مي دونم) قدم به حياط گذاشت از دور كيانوش و آقاي جمالي را در حال پاك كردن شيشه اتومبيل ديد.
كمي جلوتر رفت . كيانوش دستمال را از جمالي گرفت و خود مشغول شد و جمالي به داخل ساختمان برگشت. در حالي كه دسته گلي را كه در دستش بود در هوا تكان مي داد بسوي او پيش رفت . كيانوش در آخرين لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نيكا با شادي خنديد و گفت:
- سلام آقاي مهرنژاد
- سلام خانم شب بخير، جايي تشريف مي بريد؟
- بله اگه پدر ومادذرم حاضر بشن .... من مي دونم دير مي رسيم، از اينجا تا فرودگاه اين همه راه.
- آهان پس به استقبال عمه تون مي ريد؟
- بله!
- شما رو خيلي سرحال مي بينم.
- تعجبي نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو مي بينم.
- ايشون مريض بودن؟
- بله براي جراحي قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادي اونم مي آد.
- كه اين طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
- بله!
- مي تونم سوالي بكنم؟
- البته!
- شما نسبت ديگه اي هم با پسر عمه تون داريد؟
- منظورتون رو نمي فهمم؟
- نشنيده بگيريد.
نيكا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقاي مهرنژاد... فعلا نه"
- پس به زودي...
-بله!
- تصورش رو مي كردم ، شما اين روزها خيلي شاد هستين.
نيكا خنديد . كيانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگيه!"
- متشكرم ، مي دونيد من زياد از گل ميخك خوشم نمي آد
- چه گلي رو دوست داريد؟
- گل سرخ
- خوب پس چرا گل ميخك خريديد؟
- آخه ..... آخه.....
- فهميدم مسلما مطابق سليقه پسر عمه تونه
- همين طوره .
كيانوش لبخند زد و طور به نيكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش مي كند ، بعد مشغول كار خود شد. نيكا هم بطرف ماشين پدر رفت و يكباره فرياد زد:" خداي من!"
كيانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسيد:" چي شده خانم معتمد؟"
- لاستيك ماشين پدر پنچره.
- خوب اشكالي نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
- ولي آقاي مهرنژاد اين كار كلي وقت ميگيره.
در همين لحظه دكتر وهمسرش نيز سر رسيدند نيكا با عصبانيت گفت:" مي بينيد جناب دكتر"
- خداي من! نمي دونستم پنچره
- دير ميشه .... ديرميشه ، من از اولم گفتم.
- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستيك رو عوض ميكنه
- متاسفانه نمي تونم افسانه جون
- چرا؟
- چون زاپاس هم پنچره
- شنيديد مادر، واي حالا بايد چكار كنيم؟
كيانوش جلو آمد و گفت "اينكه مسئله اي نيست دكتر" بعد سوئيچ اتومبيلش رااز جيب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرماييد اين هم ماشين ، در اختيار شماست."
- ولي كيانوش جان مثل اينكه شما خودتون مي خواستيد بيرون بريد؟
- خوب نمي رم.
- ولي اين درست نيست ما با آژانس ميريم.
- دكتر شوخي مي كنيد؟ كار من واجب نبود. فقط ميخواستم براي هواخوري برم، باشه يه وقت ديگه .
همسر دكتر گفت: كيانوش جان شما هم با ما بيا هم هواخوريه ، هم ما خوشحال مي شيم .
- منم از مصاحبت شما خوشحال مي شم
- پس ديگه مشكلي نيست ، نيكا ، افسانه سوار بشيد ، آقاي مهرنژاد زحمت مي كشند و ما رو مي رسونن . براي برگشتن هم يه فكري مي كنيم
- دكتر اگه اجازه بديد ترجيح مي دم مزاحمتون نشم ، محيط پر سر و صداي فرودگاه غير قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هيچ وقت براي استقبال يا بدرقه كسي به فرودگاه نرم .
دكتر با ترديد سوئيچ را گرفت و تشكر كرد ، كيانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ايستاد . دكتر و همسرش در صندليهاي جلو جا گرفتند و نيكا در حاليكه تمام حواسش متوجه آخرين جمله كيانوش بود، جلوي در ايستاد و به كيانوش كه رو به رويش ايستاده بود ، آرام گفت:" آقاي مهرنژاد فرودگاه هم برگه اي از اون دفتره؟"
كيانوش جلو آمد ، لحظه اي نگاهش را بصورت نيكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختيارتون مي ذارم ، با وجودي كه روزگاري ابدا مايل نبودم كسي حتي خطي از اون رو بخونه ... ولي ....
كيانوش سكوت كرد ، نيكا نمي دانست ادامه جمله اش چيست ، ولي منتظر هم نماند و سوار شد. كيانوش در را بست و ماشين بحركت در آمد . نيكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بيرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"
كيانوش دستش را بلند كرد و چون هميشه آن لبخند ساختگي بر لبش درخشيد و هنوز ماشين از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
دكتر در آينه نگاهي به نيكا كرد و گفت:" مرد جالبيه!"
نيكا با سر تصديق كرد و آرام گفت :" خيلي جالب!"
مادر وارد گفتگوي آنها شد و گفت :" مسعود حالش خيلي خوب شده."
- بله ولي هنوز سر دردهاي عصبي و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شايد تا يكي دو سال هم همين طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ويرونه بود."
- نيكا نگاهي خريدارانه به دور و برش كرد و گفت: عجب ماشين قشنگي داره!
- بله!
- خيلي گرون قيمته ، نه؟
- گمون كنم ، خوب اون صاحب يكي از بزرگترين شركتهاي بازرگانيه . قبل از اين بيماري يادم مي آد همه صحبت از اون مي كردند . من نقلش رو زياد شنيده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جووني به سن و سال اون، چنين مدير لايقي باشه .
- مي دوني مسعود من خيلي ازش خوشم مي آد خيلي آقاست، رفتارش خيلي مودبانه و متينه.
- موافقم ، تو چطور نيكا؟
نيكا كه در خود فرو رفته بود، با شنيدن اسمش گويا از خواب پريده باشه ناگهان بخود آمد و براي آنكه خود را متوجه نشان دهد بجاي پاسخ سوالي كه نشنيده بود گفت:" راستي رشته اش چيه؟"
- فوق ليسانس مديريت بازرگاني
- جدي؟ مسعود فوق ليسانسه؟
- بله!
- پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به اين روز افتاده
- تصور نمي كنم مادر ، مسئله بيشتر از اين حرفهاست
دكتر با تعجب به نيكا نگاه كرد و پرسيد:" تو در اين مورد چيزي مي دوني؟"
نيكا دستپاچه پاسخ داد:" نه .... فقط حدس ميزنم."
- مسعود خيلي مونده؟ نيكا راست مي گه دير شد، خدا كنه بموقع برسيم
- مي رسيم خانم ، نيكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببينه شما چرا؟
هر دو با صداي بلند خنديدند نيكا كه از شدت شرم گونه هايش گل انداخته بود معترضانه گفت:"ا... پدرجون..
بقيه راه تقريبا در حالت سكوت و اضطراب ناشي از تاخير گذشت ، ولي بالاخره وارد پاركينگ فرودگاه شدند. دكتر چندين مرتبه قفل درهاي ماشين را چك كرد و نيكا و افسانه را عصباني ساخت ، ولي او خونسردانه در مقابل فريادهاي اعتراض آنها گفت : امانت مردمه بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز ميهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نيكا كند و كشدار مي گذشت . او دائما در ميان مسافريني كه از پشت شيشه مي گذشتند سرك مي كشيد ، ولي نشاني از مسافران خود نمي يافت . بالاخره انتظار پايان يافت و چشمان منتظر نيكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خيره ماند . عمه مانند هميشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولي آن دو نفر را گويا هرگز نديده بود چهره شادي خيلي فرق كرده بود ، ولي نه به اندازه چهره عجيب ايرج با آن موهاي بلند و مسخره ، نيكا از ديدن هر دوي آنها يكه خورد ، ولي به روي خود نياورد . از ميان منتظران راهي به پشت شيشه جست و براي عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نيز كه در ميان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر مي گشتند ، بلافاصله متوجه نيكا شدند و با لبخند برايش دست تكان دادند .
لحظاتي بعد نيكا بطرف عمه دويد و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادي را صميمانه بوسيد . دكتر خواهرش را در آغوش كشيد و از احوالش پرسيد . آنگاه در حاليكه بين خواهر و خواهر زاده هايش قرار گرفته بود ، بطرف پاركينگ به راه افتادند ، ايرج و نيكا چند قدمي با بقيه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت مي كردند ، ايرج گفت :" حال همه رو پرسيدي غير از من."
- خوب اينكه ناراحتي نداره حال شما چطوره ايرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟
- خوبم ، ممنون جاي شما در تمام مدت خيلي خيلي خالي بود
- دوستان بجاي ما
- دوستان بسيار، ولي هيچ كدوم نمي تونند جاي شما رو بگيرن ، حتما بايد يه سفر با هم بريم اونطرفي
نيكا لبخندي زد و چون نزديك ماشين رسيده بودند به وسط جمع پريد و گفت:" صبر كنيد ، اگه گفتيد ماشين ما كدومه "
باوجودي كه ماشين كيانوش دقيقا مقابل چشمهاي آنها قرار داشت ، هيچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتي نيكا به تمام پاسخهاي آنها جواب منفي داد، ايرج با انگشت به ماشين كيانوش اشاره كرد و به شوخي گفت: نكنه مي خواي بگي اينه؟
نيكا با شيطنت پاسخ داد: چرا كه نه؟
ايرج با نعجب به دكتر نگاه كرد. در اينحال نيكا سوئيچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت: خواهش ميكنم بفرماييد
ايرج در حين سوار شدن گفت:" خداي من! داي جان حسابي وضعت خوب شده! ماشين مدل بالايي داري.
دكتر در حاليكه استارت ميزد گفت: بله البته فقط همين امشب .
شادي كنار ايرج روي صندلي جلو نشست و گفت: ببينم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشين كرايه كرديد؟
نيكا خنديد و جواب داد : نخير اين ماشين به ما پيشكش شده
ايرج ناباورانه پرسيد: از طرف چه كسي؟
نيكا صدايش را بم كرد و گفت: از طرف هواداران
عمه نگاهي به همسر دكتر كرد و گفت : نيكا چي مي گه افسانه جون؟
- شوخي ميكنه الهه خانم . مي خواستيم بيايم ماشين مسعود پنچر بود آقاي مهرنژاد سوئيچش رو به ما داد تا بموقع برسيم .
- ايرج برگشت و گفت: آقاي مهرنژاد، اون ديگه كيه زن دايي؟
- همون پسري كه داره تو خونه مداواش مي كنه .
- پس اسمش مهرنژاده .
- نه آقا اسمش كيانوشه، مهرنژاد فاميليشه
ايرج به نيكا نگاه كرد و گفت : با ما هم بله شيطون؟
- چرا كه نه.
همه خنديدند و ايرج گفت : پس لقمه بزرگي برداشتي دايي جون، طرف بايد خيلي پولدار باشه
- پولدار كه هستند ، ولي به من ربطي نداره .
- چطور به شما ربطي نداره؟
- من اينكارو فقط بخاطر دوستم آقاي بهروزي قبول كردم ، نه منافع مادي

آبجی
21st June 2010, 11:08 PM
ولي خوب ... حق معالجه رو كه بايد بگيري. دكتر پاسخي نداد و دنده عوض كرد. ايرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت: شادي دوست داشتي جاي اين ديوونه بودي؟
شادي رو به نيكا كرد و گفت:" مي بيني چي ميگه؟ خدا نكنه من جاي اون باشم."
- بيچاره پولداره! ماشينش رو ببين.
- اگر كمي ديگه تبليغ كني ممكنه نظرم عوض بشه .
نيكا نمي دانست چرا وقتي ايرج كلمه (ديوانه ) را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بي علت ناراحت شد، احساس كرد او به كيانوش توهين مي كند. عمه دستش را به شانه نيكا زدو او روي برگرداند ، عمه پرسيد: خيلي جوونه؟
- بله عمه جون ، حدود 30، 31 سالشه
- بميرم براي دل مادرش، حالش خيلي بده؟ ديوونه ديوونه است؟
- نه حالا كه بهتر شده ، ولي ناراحتي شديد اعصاب داره .
- چرا؟
نيكا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نمي دونم ، پدر چيزي نميگه .
ايرج وارد بحث شد و گفت:" بايد آدم جالبي باشه ، دلم ميخواد ببينمش."
- پدر ايرج مي تونه كيانوش رو ببينه؟
- اگر كيانوش تمايل داشته باشه ما مي تونيم به خونمون دعوتش كنيم ، ولي مطمئن نيستم قبول كنه ، اون به تنهايي رغبت بيشتري نشون مي ده.
شادي سرش را به عقب گرداند و آرام پرسيد:" نيكا خوشگله؟"
- خيلي! هم خوشگل ، هم خوش تيپ ، هم مودب
- پس حتما دعوتش كنيد.
نيكا و شادي هر دو با صداي بلند خنديدند ، ايرج بطرف نيكا برگشت و گفت :" خانمها بلندتر ، اجازه بديد ما هم بخنديم ."
- متاسفم ايرج جان مخصوص خانمها بود.
افسانه نگاهي به شادي كرد و گفت:" خيلي حيف شد كه مازيار نيومد، كاش اون و پسرت رو هم مي آوردي."
- زندايي به پاي اونا مي نشستم تا آخر سال هم نمي تونستم بيام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پيش مازيار ، بذار تنها بمونه بچه داري كنه تا قدر منو بفهمه.
- دايي بيكار بودي اومدي حومه شهر، حالا اين همه راه رو بايد بريم .
- در عوض دايي جان كلي با صفاست .
- اصلا داداش اين چه زحمتي بود براي خودتون درست كرديد؟ مي رفتيم خونه خودمون ، مزاحم شما نمي شديم .
- زحمت چيه الهه خانم؟ شما بايد استراحت كنيد. براي شما هم زندگي تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزي خونه ما بد بگذرونيد.
- زن داداش جون مگه با شما بدم مي گذره .
- اه ! خانمها چه تعارفاتي تكه پاره مي كنن دايي .
دكتر لبخند زد و گفت:" خوب رسيديم حتما خسته شديد؟
- نه دايي جون اتفاقا بعد از مدتها ديدن خيابوناي تهران براي من كه جالب بود، حتما براي مادر و ايرج هم همين طور بوده مخصوصا تو اين ماشين كه كسي خسته نميشه .... نيكا فردا اين ماشين رو بر مي داريم مي ريم گردش .
- نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت ميرسه .
- اتفاقا كيانوش اينطوري نيست .
- مثل اينكه ديوونه ها خيلي به دلت مي شينن دختر دايي جون.
نيكا از طعنه ايرج هيچ خوشش نيامد. در همان حال دكتر كه براي باز كردن در حياط پياده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشين داخل حياط شد و مسافرين پياده شدند .
نيكا بلافاصله به پنجره اتاق كيانوش نگاه كرد ، شياري از نور از لا به لاي پرده بيرون ميزد. او هنوز بيدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل مي شد نزديك شد و گفت:" پدر سوئيچ كيانوش رو امشب بهش مي ديد؟"
- فكر مي كني لازمش داشته باشه؟
نيكا شانه هايش را بي تفاوت بالا انداخت و گفت:" نمي دونم"
پدر سوئيچ را به دخترش داد نيكا گفت:" كيانوش بيداره ، ازش دعوت مي كنم بياد پيش ما؟"
- فكر نمي كنم بياد ، ولي تعارفش كن.
- شما بريد من زود مي آم .
نيكا بطرف ديگر حياط دويد و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقاي جمالي در را گشود و گفت: كاري داشتيد؟
- شب بخير ، مي خواستم سوئيچ آقاي مهرنژاد رو پس بدم .
-به من بديد. ايشون كسي رو نمي پذيرن، سرشون درد مي كنه.
- به من بديد. ايشون كسي رو نمي پذيرن، سرشون درد ميكنه .
- متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟
- نه لزومي نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئيچ رو بديد و بريد
نيكا از برخورد او تعجب نكرد، چون اين مرد هميشه با او همين طور رفتار ميكرد. گاهي اوقات كه به نيكا نگاه ميكرد، مي شد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عيان ديد . نيكا سوئيچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدايي پرسيد:" جلال كيه؟"
او به داخل برگشت و گفت :" دختر دكتر، سوئيچ رو آورده آقا، داشتن مي رفتن."
- بگيد اگر كاري ندارن تشريف بيارن تو .
- ولي ايشون مهمان دارن.
نيكا واقعا عصباني شد ، ميخواست فرياد بزند( به تو چه ربطي داره اون با من صحبت ميكنه تو چرا جواب مي دي) اما چيزي نگفت فقط سوئيچ را بالاتر گرفت و با عصبانيت گفت: بگيريد.
همين كه جمالي دستش را براي گرفتن سوئيچ پيش آورد ، دست ديگري او را كنار زد، كيانوش در آستانه در ظاهر شد . نيكا بنظرش رسيد كه او رنگ پريده و خسته است . وقتي نگاهش را به او دوخت چشمانش را ديد كه به شدت سرخ شده بود
- شب بخير.
- معذرت ميخوام آقاي مهرنژاد ، فكر كردم شايد به ماشين احتياج داشته باشيد سوئيچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .
- حالا هم مزاحم نيستيد، بفرماييد تو مي دونيد كه منزل شماست ، من نبايد تعارف كنم .
- متشكرم ، ولي مثل اينكه شما حالتون خوب نيست.
- چيز مهمي نيست، كمي سردرد دارم. فكر مي كنم بزودي خوب ميشه.
- پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنيد هر چند ميخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشيد بياييد دور هم باشيم ، ولي ظاهرا شما نمي تونيد اين افتخار رو نصيب ما كنيد
- از لطفتون ممنون ، در يه فرصت بهتر حتما به ديدن خواهر آقاي دكتر ميام
- بفرمائيد اين هم سوئيچ.
- احتياجي بهش ندارم ، لطفا ببريد، شايد بخوايد با مهمونا به گردش بريد.
- به گمونم اونا خسته باشن ، مي خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشين احتياج داشته باشيد، ولي ما خواب باشيم .
- من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئيچ رو ببريد تا صبح دكتر بتونن لاستيك ها رو به تعميرگاه ببرن.
- ما امشب خيلي مزاحم شما شديم، بايد ببخشيد.
- ابدا اينطور نيست خانم ، شب خوش
- شب بخير
نيكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كيانوش همچنان بر آستانه در ايستاده بود نيكا گفت:" آقاي مهرنژاد شما مطمئن هستيد كه به پدر نيازي نداريد؟"
- بله متشكرم ، شما نگران نباشيد
- اميدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
- شما خيلي لطف داريد
- خدانگهدار
- سلام منو به دكتر و مهمانها برسونيد و از جانب من عذرخواهي كنيد.
- حتما متشكرم.
- نيكا از پشت سر صداي بسته شدن در را شنيد ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتي داخل شد گويا صحبت بر سر كيانوش بود، زيرا او شنيد كه عمه گفت:" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داري چطور جرئت كردي از اينكارا بكني؟
ايرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه دا:" مخصوصا مردي كه عقل سليمي نداره. اگر اتفاقي بيفته هيچ كس اونو محكوم نمي كنه، چون همه مي دونن ديوونه است"
- قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور مي كنيد ديوونه نيست ، فقط ناراحتي اعصاب داره ... افسرده است.
نيكا ديگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گرديد . دكتر براي آنكه چيزي گفته باشد ، رو به نيكا كرد و گفت :" دخترم سوئيچ رو دادي؟"
- نه پدر.
- چرا؟
- گفت احتياجي به ماشين نداره ، باشه تا فردا شما بتونيد لاستيكها رو به تعميرگاه ببريد.
مادر با سيني چاي وارد شد و گفت: نيكا جان پذيرايي نمي كني؟
نيكا سيني چاي را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرين تعارف كردوقتي مقابل ايرج رسيد، او در حاليكه فنجانش را بر مي داشت گفت :" آقاي مهرنژاد تشريف نميارن؟"
- نه ، سر درد داشت .
دكتر شتابزده پرسيد:" كيانوش سردرد داره؟"
- بله
دكتر در حاليكه برمي خاست گفت:" چرا زودتر نگفتي بايد برم ببينمش ."
- نه لزومي نداره
- چطور؟
- خودش گفت نيازي به شما نيست.
دكتر نشست و ايرج با دلخوري گفت:" مثل اينكه تو اين خونه جز در مورد اين آقا حرفي زده نمي شه؟"
افسانه گويا كاملا متوجه دلخوري او شده بود و براي عوض كردن موضوع صحبت گفت:" حق با ايرجه ، خوب شادي جان الهه خانم از سفر تعريف كنيد."
شادي گويا منتظر همين كلام بود ، زيرا بلافاصله شروع به تعريف كرد و با آب و تاب بسيار از رخدادهاي سفر سخن گفت. نيكا كم كم احساس كرد خواب پلكهايش را سنگين مي كند ، خميازه اي كشيد . در همين لحظه نگاه شادي به او افتاد و به خنده گفت:" قصه كه نمي گم دختر خوابيدي ، بهتره بقيه تعريفها رو بذاريم براي فردا."
همه با صداي بلند خنديدند و مادر گفت:" آره شما خسته ايد بايد استراحت كنيد."
نيكا از جاي برخاست و گفت :" شادي بيا تو اتاق من."
- خوب پس خانمهاي جوان به اتاقتون بريد.
- شب همگي بخير
شادي ونيكا بطرف اتاق نيكا رفتند، او در را باز كرد و گفت : "بفرماييد."
شادي داخل شد دور خود چرخي زد و هيجان زده گفت:"خداي من! اين اسباب بازيها منو ياد دوران بچگي انداخت."
نيكا عروسكي را بغل كرد . مقابل شادي ايستاد و گفت :" اين يادت مياد؟"
- آره يادمه چقدر سر اين عروسك دعوا مي كرديم ....چه دوران خوشي بود! چه غلطي كردم شوهر كردم ، به هواي خارج رفتن 16 سالگي شوهر كرديم و راهي ديار غربت شديم بخاطر هيچي
- كاش الان هم بچه بوديم !
- خوش بحال تو ، سهيلا ، پريسا ، من بيچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من يه پسر 7 ساله دارم تو تازه مي خواي عروس خانم بشي.
- بس كن دختر ، تو هم خوشبختي ، مازيار مرد خوبيه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش ميشه.
- ولي نيكا دوري از شهر و ديار و خانواده خيلي سخته .
در همين لحظه چند ضربه به در خورد ، ايرج در را گشود و گفت : " شما بيداريد
-بله!
- مي تونم بيام تو؟
- البته دادش جون.
- نمي يام.
- چرا؟
- چون نيكا دوست نداره
- من دوست ندارم؟
- بله صاحبخونه تويي ، چرا شادي بايد منو دعوت كنه؟
- ايرج بچه نشو بياتو.
ايرج داخل شد و در حاليكه در را مي بست رو به نيكا كرد و پرسيد :" راست بگو ببينم تو واقعا از ديدن ما خوشحال شدي؟"
- اين چه سواليه؟ مسلمه كه خوشحال شدم .
- ولي من اينطور فكر نمي كنم.
نيكا توپ بادي كوچكي را برداشت و بسوي ايرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپيد و گفت :"نوكرتم"
بعد توپ را بطرف شادي پرتاپ كرد و شادي توپ را با هر دو دست گرفت فرياد زد:" بگير نيكا ، دست رشته ... اگه راست مي گي بگيرش ايرج."
به اين ترتيب دست رشته با هياهو و خنده شروع شد.
********************
كيانوش بالش را روي سرش فشرد، براحتي مي توانست صداي نيكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صداي بازي آنان چنان در اتاق او پيچيده بود كه گويا بازي در همان اتاق جريان داشت . كيانوش روي تخت نشست . بالش را به گوشه اي پرتاب كرد و فرياد كشيد :" جلال"
جمالي بسرعت داخل اتاق گرديد مضطرب پرسيد:" چي شده آقا؟"
- قرصهام ، قرصهام كجاست ؟
- او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه اي بعد با يك ليوان آب و ظرفي كه درون آن چندين قرص قرارداشت ، بازگشت . كيانوش تمام قرصها را با هم به دهان ريخت و ليوان آب را لاجرعه سر كشيد ، جمالي جلو آمد و دستش را بر پيشاني كيانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روي تخت گذاشت و شانه هاي كيانوش را به عقب كشيد و او را وادار به دراز كشيدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولي هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه بار ديگر بازگشت ، در دستش حوله اي خيس و خنك بود . آن را بر روي پيشاني جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسيد: آقا مي خواهيد دكتر رو خبر كنم؟
- نه.
- سعي كنيد بخوابيد.
بعد بطرف پنجره رفت و در حاليكه زير لب غر ميزد( نصفه شب بازي، اون هم با اين همه سر و صدا ، عجب دختر بي فكريه!)
آن را بست كيانوش بي اختيار به جانب پنجره برگشت ، لحظه اي به پرده ها خيره شد و گفت : متشكرم جلال ميتوني بري.
- نه آقا ، تا شما نخوابيد نمي رم .
- برو استراحت كن من بهتر شدم .
- هر چي شما بفرماييد.
آنگاه نگاه ديگري به صورت رنگ پريده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كيانوش از جاي برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ايستاد. بار ديگر موجي از هياهو وارد اتاق شد . كيانوش توپ رنگارنگ را مي ديد كه به اين طرف و آن طرف پرتاب مي گرديد. و صداي كودكانه خنده نيكا را مي شنيد، نسيم خنك بهاري به صورتش ميخورد و او احساس سرما ميكرد ، اين مناظر او را به روزهاي گذشته مي كشاند ولي او نميخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روي هم گذاشت .
*******************
توپ پشت تخت افتاد، نيكا بطرف توپ دويد،روي تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحين بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كيانوش را پشت آن ديد . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتي توپ به هوا رفت ، تازه فهميد كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولي توپ دقيقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كيانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پاي خود و نيكا را پشت پنجره ديد ، خم شد توپ را برداشت . نيكا برايش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوي پنجره كنار رفت و پرده ها را كشيد . ايرج كنار نيكا آمد و پرسيد :" آقا اتاق شما رو تماشا مي كردن؟"
نيكا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را مي بست ، من توپ رو براش پرت كردم."
شادي هم جلو آمد و پرسيد:" كجاست ؟ كدوم پنجره؟
نيكا به پنجره اتاق كيانوش اشاره كرد: اون پنجره
- ولي اونجا كه كسي نيست.
- كنار رفت
- براي چي توپ رو براش پرت كردي؟
- خودم هم نمي دونم خيلي مسخره بود به گمونم ناراحت شد
- خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر مي كنه توپ اتفاقي تو اتاقش افتاده
ايرج با اخم روي كاناپه نشست . نيكا متوجه ناراحتي او شد خودش هم ناراحت و پشيمان بود ، ولي شادي راست مي گفت مسلما كيانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقي با او برخورد كرده است، او مطمئن بود كه كيانوش به اتاقش نگاه نميكرد . پس حتما نمي فهميد كه نيكا عمدا توپ را بسوي او پرتاب كرده است . اما مشكل ديگري نيز بود ايرج را چطور قانع كند
- گوش كن ايرج باور كن من منظوري نداشتم
- مي دونم
- پس چرا اينطوري نشستي ؟ تو كه انقدر حساس نبودي!
- حق داري ، منو ببخش ، منظوري نداشتم ... خوب دخترها ادامه مي ديد يا مي خوابيد؟
- من كه خوابم گرفته.
- اين از شادي خانم كه از دور خارج شد ، نيكا جان تو هم استراحت كن ، من هم مي رم تا شماها راحت باشيد.
بعد از جاي برخاست ، بطرف در رفت . نيكا نيز بدنبال او براه افتاد ايرج در را باز كرد و خارج شد" بعد بطرف نيكا برگشت ، لبخندي زد و گفت: " خيالت راحت باشه رفتم" نيكا با ناز خنديد و ايرج ادامه داد:" نيكا تو كه سر قولت هستي نه؟"
- مسلمه!
- حتما؟
نيكا با سر تصديق كرد و ايرج گفت :" پس شب بخير همسر آينده"
-شب تو هم بخير
- به اميد آينده اي شيرين .
ايرج خنديد و رفت . نيكا در حاليكه لبخند ميزد به داخل بازگشت ، شادي با شيطنت گفت:" هميشه بخندي خانم"
- متشكرم تو هم همينطور
- خوب چي پچ پچ مي كرديد .
- هيچي امان از دست اين برادرت
- خيلي هم دلت بخواد ، هيچ عيبي نداره گيريم فقط عاشقه.
نيكا خنديد و درحاليكه تخت را آماده ميكرد گفت:" تو روي تخت بخواب من روي زمين رختخواب پهن ميكنم.
- نيازي نيست با هم مي خوابيم
- جا نمي گيريم
- يادت نيست وقتي بچه بوديم چهار نفره روي يه تخت مي خوابيديم
- باشه اگه تو راضي باشي من حرفي ندارم .
- شادي روي تخت دراز كشيد نيكا هم كنارش قرار گرفت شادي با خنده گفت:" ميبيني زيادم جا تنگ نيست، معلومه كه خيلي هم بزرگ نشديم."
- راست مي گي
- خوب حالا كه تنها شديم بگو ببينم براي چي توپ رو به كيانوش زدي؟
نيكا به شادي چشم دوخت و گفت: حقيقتش خودم هم نمي دونم ، ديدم خيلي متفكر ايستاده ، انگار اصلا تو اين دنيا نيست . خواستم با اين كار اون رو هم به بازي دعوت كنم."
-دلت براش مي سوزه؟
- خيلي.
- حق داري... تو مي دوني چرا ديوونه شده؟
نيكا در يك لحظه تصميم گرفت ماجراي دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفي داد.
- خيلي دلم ميخواد ببينمش
- امشب گفت كه به ديدنتون مياد..... خيلي شلوغ كرديم فكر مي كنم سر و صداي مارو شنيده.
- حتما شنيده ، مگه اين پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند
- سرش درد ميكرد خيلي بد كرديم... اصلا حواسم نبود

آبجی
21st June 2010, 11:17 PM
شايد براي همين ميخواسته پنجره رو ببنده
نيكا سكوت كرد ، او مي دانست كه كيانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوي آن ايستاده بود خواست چيزي بگويد اما با ديدن چشمان بسته شادي منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
********************
غروب سومين روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند براي گردش بيرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بيرون آمد در را بازكرد نيكا كنجكاو به در نزديك شد ، ولي مادر در را بست و برگشت.
نيكا پرسيد : كي بود؟
- آقاي جمالي
- چه كار داشت؟
- گفت آقاي مهرنژاد ميخواد به ديدن عمه بياد
- كي؟
- فكر مي كنم همين الان ، اگه بشه براي شام نگهش مي داريم بعد از شام چهارتايي بريد چطوره؟
- خيلي خوبه
- پس برو به پدرت و ايرج هم بگو.... آهان راستي به شادي هم بگو . خيلي اصرار داشت كيانوش رو ببينه.
نيكا از آشپزخانه بيرون زد و داخل هال شد و با صداي بلند گفت :" خانمها ، آقايون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."
- چرا؟
- آقاي مهرنژاد ميخواد به ديدن شما بياد
- ا پس بالاخره سعادت زيارت ايشون نصيب ما ميشه.
- دخترم كي گفت؟
- آقاي جمالي اومده بود ببينه ما خونه هستيم يا نه؟
- پس به مادرت بگو براي شام كيانوش رو نگه مي داريم .
- اتفاقا مامان هم همين رو گفت.
- نيكا بيا بريم اتاقت
- بريم شادي جون.
شادي در حاليكه همراه نيكا از اتاق خارج مي شد گفت:" بريم به سر ووضعمون برسيم ، الان فكر مي كنه ما از جنگل اومديم."
همسر دكتر ميز و ميوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همين حال صداي زنگ برخاست و دكتر خود براي بازكردن در از جاي برخاست و در را گشود. كيانوش با ديدن دكتر فورا سلام كرد . يك سبد گل زيبا و يك جعبه بزرگ شيريني در دست داشت . دكتر در حاليكه جعبه و گل را از دستش مي گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختيد ؟ اينطوري راضي نبوديم"
- خواهش مي كنم قابل شما رو نداره
- حالا بفرماييد چرا دم در ايستاديد؟ همه منتظرتون هستند
همسر دكتر از آشپزخانه بيرون آمد . كيانوش بمحض ديدن او مودبانه سلام كرد افسانه جواب داد" سلام آقاي مهرنژاد شما كه سري به ما نمي زنيد وقتي هم كه مي آييد اينطور خودتون رو به زحمت مي اندازيد ، شرمنده كرديد."
- خواهش مي كنم خانم اين حرفها چيه؟
- خوب بفرماييد.
دكتر و بدنبال او كيانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذيرايي شدند . عمه و ايرج از جاي برخاستند . كيانوش شرمگينانه گفت:" خواهش مي كنم بفرماييد خانم معتمد ، تمنا مي كنم"
سپس هر كس بر جاي خود نشست . كيانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بيشتر شنونده بود و بندرت صحبت ميكرد . نيكا و شادي داخل هال با هم صحبت ميكردند و براي داخل شدن آماده مي شدند .
-صبر كن نيكا بذار اول يه سرك بكشم
- سرك براي چي؟ يك مرتبه مي ريم تو ديگه
- نه بذار ببينم .... يوهو چه خوشگله!
- حالا برو تو
- نه صبر كن يه دفعه ديگه
- اگر كسي ببينه خيلي بد ميشه
- نيكا يه صدايي بكن روش رو اينطرف كنه ، ميخوام درست ببينمش
- اي بابا خوب بيا بريم تو
- چه سربزيره بابا ، سرش رو بلند نمي كنه ، بريم تو
نيكا و شادي با هم داخل شدند . كيانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولي زمانيكه نيكا سلام كرد ، او رويش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جاي برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمين برنداشت . دكتر رو به شادي كرد و خطاب به كيانوش گفت :" آقاي مهرنژاد ! شادي خانم دختر خواهرم"
كيانوش تنها لحظه اي سربلند كرد و گفت " خيلي خوشوقتم خانم " و باز سرش را پايين انداخت شادي با آرنج به پهلوي نيكا زد و گفت :" حيف اين همه زحمت، يه لحظه هم نگاهمون نكرد."
نيكا به خنده افتاد و پاسخي نداد ايرج رو به كيانوش كرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسيد مي خواستيم به گردش بريم"
- خداي من ! پس چرا نگفتيد؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .
شادي بجاي ايرج جواب داد:" اتفاقا بر عكس ما خيلي هم خوشحال شديم ، گفتيم شام رو در خدمت شما صرف كنيم و بعد به اتفاق هم به گردش بريم مگه نه نيكا؟
نيكا نگاهش را از سبد گل زيباي روي ميز گرفت و گفت:" بله همين طوره"
- ولي من به اندازه كافي مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بديد برنامه شام رو منتفي كنيم
- شايد مصاحبت ما براتون دل انگيز نيست
- شادي خانم من در خدمت شما هستم ولي....
دكتر نگذاشت كيانوش جمله اش را تمام كند و گفت :" ولي نداره پسرم ، قبول كن"
كيانوش محجوبانه سر بزير انداخت و گفت:" هر چي شما و خانمها بفرماييد"
-مثل اينكه دخترها شما رو محكوم كردند .
كيانوش در پاسخ ايرج تنها لبخندي زد و او ادامه داد:" خوشحالم كه با ما همراه مي شيد ."
صداي تلفن نيكا را مجبور ساخت كه از جاي برخيزد در ضمن عذرخواهي بطرف گوشي رفت. لحظه اي بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما كار دارن"
دكتر از جاي برخاست و گفت:" ببخشيد زود بر ميگردم"
ايرج نگاهي به كيانوش كرد و با لحني نيش دار گفت:" شنيدم شما صاحب يه شركت بازرگاني هستيد؟"
كيانوش با سر تائيد كرد ايرج ادامه داد:" مي دونيد ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمي آد "
بر عكس لحن مغرضانه ايرج، كيانوش لبخندي دوستانه زد و با صميميت پاسخ داد:" حق با شماست، اين حرف رو قبلا هم از ديگران شنيده بودم نمي دونم شايد سنم براي اينكار كم باشه، شايد هم چيز ديگه اي"
- شما كه يه بيمار رواني هستيد چطور مي تونيد امور مالي يك شركت رو اداره كنيد؟
نيكا از اين سوال ايرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كيانوش چشم دوخت كه رنگش پريده تر از هميشه بنظر مي رسيد با اينحال زبان گشود و با صدايي مرتعش گفت :" ايرج خان من مدتيه به شركت نميرم"
- واقعا پس در غياب شما امور مربوط بشركت رو چه كسي انجام ميده؟
- مشاورام و عموم ، البته زير نظر پدرم كار مي كنند
- پس زير بالتون رو ميگرن. مطمئن بودم كه مردي مثل شما به تنهايي از عهده اين كارها بر نمي آد.
كيانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهي موشكافانه به ايرج انداخت و بعد به نيكا نگاه كرد . نيكا احساس كرد او با اين نگاه علت رفتار ايرج را مي پرسد . ناچار براي تغيير موضوع صحبت و گفت:" آقايون نگفتيد بعد از شام مارو به كجا خواهيد برد؟"
نيكا به كيانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. اين كار ايرج را خشمگين كرد كيانوش به ناچار پاسخ داد:" هر جا كه شما تمايل داشته باشيد"
شادي پرسيد:" مثلا؟
ايرج گفت :" يه جايي مي ريم ديگه ، چقدر عجوليد؟"
شادي هم كه گويا از قصد نيكا آگاه بود گفت:" ولي ما بايد بدونيم كجا مي ريم تا مناسب همون جا لباس بپوشيم درست مي گم خانمها؟"
عمه و همسر دكتر تصديق كردند . آنگاه مادر از جاي برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نيز با او بلند شد ودر حاليكه مي گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاريم و به كارهامون برسيم " آنها را ترك كرد . نيكا گفت: نگفتيد تكليف ما چيه آقاي مهرنژاد؟
او عمدا در آخر جمله اش از كيانوش نام برد ، زيرا قصد داشت جملات نيشدار ايرج را تلافي كند .
- من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ايرج خانم بفرماييد بنده در خدمتم .
- ما دوست داريم شما بگيد
- شما لطف داريد شادي خانم ، ولي من واقعا نمي دونم شما چطور جاهايي رو براي گردش مي پسنديد شايد من پيشنهادي بدم كه شما موافق نباشيد....
ايرج اجازه نداد كيانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :" هيچ كار سختي نيست شما مي تونيد يكي از جاهايي رو كه سابقا با دوستانتون مي رفتيد پيشنهاد كنيد ، مسلما جاهاي زيادي رو بلديد "
كيانوش نگاه غضب آلودي به ايرج انداخت ولي بزودي برخود مسلط شد ، رو به نيكا كرد . وعصبانيتش نيكا را به فراست از چهره اش دريافت و براي آنكه دختر جوان بيش از اين ناراحت نشود به ناچار گفت:" اگر موافق باشيد به يه رستوران دنج و باصفا مي ريم ."
شادي هيجان زده با گفتن كلمه " عاليه" اعلام موافقت كرد. در اينحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهي مجدد برجاي خود نشست . نيكا از اتاق خارج شد و به ايرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تيز بين كيانوش دور نماند و او بي اختيار با نگاهش ايرج را تا بيرون از پذيرايي دنبال كرد. نيكا در گوشه اي از هال انتظار او را مي كشيد . ايرج بطرفش رفت و گفت:" بفرماييد خانم امري داشتيد؟"
نيكا ابروانش را درهم كشيد و گفت:" اين چه طرزحرف زدنه ايرج؟ چرا با اين بيچاره اينطوربرخورد ميكني ؟" - مگه من چي گفتم ؟
- من چه مي دونم ، چرا اذيتش مي كني؟
- بس كن انقدر نازك نارنجيش نكن ، من شوخي كردم.
- اين چه جور شوخي كردنه كه بقيه رو ناراحت مي كنه؟
- اصلا مگه تو وكيل مدافع مردمي؟ اگه ناراحت مي شه چرا خودش چيزي نمي گه؟
اين حرف خشم نيكا را بيش از پيش بر انگيخت و با عصبانيت گفت:" اون بتو احترام مي ذاره نمي فهمي؟
و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چيدن ميز به عمه و مادر كمك كند لحظاتي بعد شادي نيز به جمع آنان پيوست و آنها با هم ميز شام را چيدند . البته در تمام مدت نيكا متوجه صحبتهاي آقايان در داخل پذيرايي بود. بعد از آماده شدن ميز، آقايان براي صرف شام دعوت شدند و همگي پشت ميز جاي گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حين صرف شام صحبت خاصي پيش نيامد ، تنها عمه با ديدن خورشت قورمه سبزي بياد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كيانوش را مخاطب قرار داده بود و نيكا مي ديد مرد جوان در عين آنكه هيچ متوجه صحبتهاي عمه نبود و چون هميشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنيدن نشان مي داد و اين برايش تعجب آور بود كه چگونه يك نفر مي تواند به اين خوبي نقش بازي كند . بعد از شام ، مادر چاي را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كيانوش برخاست شادي با تعجب به او گفت:" از اومدن با ما منصرف شديد؟"
نيكا با خود انديشيد : با رفتار ايرج اگر تا حالا هم نرفته است باعث تعجب است ."
اما بر خلاف انتظارش كيانوش با همان لبخند كمرنگ هميشگي گفت:" خير با اجازه شما ميرم اتومبيل رو آماده كنم ."
- كيانوش جان با ماشين من بريد.
- مگه فرقي هم داره آقاي دكتر؟
- نه فرقي نداره
- پس با اجازه ، من توي حياط منتظر شما هستم .
و بعد با احترام براي خانمها سر خم كرد و شب بخير گفت، جلوي در از دكتر و همسرش تشكر كرد و خارج شد . با خروج او شادي رو به نيكا كرد و گفت:" بهتره زودتر آماده بشيم . درست نيست زياد معطل بمونه"
بعد هر دو از جاي برخاستند ايرج نيز براي تعويض لباس برخاست .
شادي جلوتر از پله ها بالا رفت. نيكا خواست قدم بر پله اول بگذارد كه ايرج مچش را كشيد و گفت:" خدا به دادمون برسه اين ديوونه رانندگي بلده؟"
نيكا با غيظ پاسخ داد:" خيلي بهتر از تو"
ايرج نيز به طعنه گفت:" واقعا؟ معلوم مي شه كه قبل از اين خيلي باهاش همسفر بودي كه اينطور با اطمينان حرف مي زني."
نيكا خسته از اين بحث بي مورد گفت:" بخاطر خدا بس كن . اگه مي خواي اينطور ادا در بياري من نمي آم ، خودتون بريد"
تهديد نيكا كارگر افتاد و ايرج اينبار با لحن آرامي گفت:" معذرت مي خوام ، باور كن منظور نداشتم ."
نيكا نيز با تبسمي دلنشين گفت:" مطمئن باش بار اوله كه سوار ماشينش مي شم."
ايرج هم با رضايت خنديد و گفت:" برو آماده شو منتظرت هستم ."
چون كار دخترها بطول انجاميد ، ايرج در ساختمان را باز كرد ، سرش را به داخل كشيد و فرياد زد :" عجله كنيد بابا سحر شد، عروسي كه نمي ريد."
شادي پاسخ داد :" اومديم "
ايرج در را بست و دوباره به حياط بازگشت و رو به كيانوش گفت:" امان از دست اين زنها ، موجودات غريبي هستند"
كيانوش لحظه اي به نقطه نامعلومي خيره شد و زير لب نجوا كرد:" خيلي عجيب"
ايرج با تعجب به او نگريست و خواست چيزي بگويد كه سر و صداي شادي و نيكا او را متوجه آنها كرد، رو به آن دو كرد و گفت :" كجاييد؟ زير پامون علف سبز شد، من و آقاي مهرنژاد يك ساعته معطليم ."
- لابد ساعت شما خرابه ، هنوز نيمساعت هم نشده .
- اي بابا ، خوب حالا سوار شيد
كيانومش بطرف ماشين رفت در عقب را باز كرد ، كنار ايستاد و گفت:" بفرماييد"
اول شادي و پس از او نيكا سوار شدند . كيانوش با همان احترامي كه دررا گشوده بود آنرا بست ، بعد سوئيچ را بطرف ايرج گرفت و گفت :" ايرج خان"
ايرج نگاهي به سوئيچ كرد و پاسخ داد:" قربانت ، بزن بريم."
ايرج و كيانوش سوار شدند . كيانوش ماشين را روشن كرد و حركت كرد. جلوي در ايستاد . جمالي با سرعت در را باز كرد و براي آنها دست تكان داد .
كيانوش هم چراغي زد و با حركت سر تشكر كرد . نيكا به پشت سر خود نگاه كرد و جمالي را ديد كه با همان حالت رسمي هميشگي در را مي بست .
كيانوش پايش را روي پدال گاز فشرد و ماشين با سرعت بحركت در آمد. شادي بازوي نيكا را فشرد و گفت :" واي چقدر تند ميره، من ميترسم"
نيكا به او نگاه كرد و تنها لبخند زد او هم از سرعت ماشين كمي ترسيده بود، چون پدرش هميشه آهسته مي راند و او به اين سرعت عادت نداشت. ايرج سكوت را شكست و گفت:"اينجا خيلي ساكته ، پخش نداري؟"
كيانوش بجاي پاسخ با لبخند پخش ماشين را روشن كرد ، از آينه نيم نگاهي به شادي و نيكا كرد و گفت :" خانمها صدا اذيتتون نمي كنه؟"
آنها پاسخ منفي دادند ، ايرج به خنده گفت:" شما هميشه از اين نوارها گوش نمي كنيد؟"
ظاهرا او از نوار كيانوش خوشش نيامده بود . خواننده يك غزل مي خواند و نيكا سعي ميكرد بياد آورد اين شعر از كيست ؟كيانوش سرش را بطرفين تكان داد، ايرج دوباره پرسيد:" مگه شما شاعريد؟"
-من هيچ وقت فرصت اين كارها رو نداشتم !از زماني كه يادم مي آد يه دفتر كل و يه دفتر روزنامه جلوي دستم بود و من اعداد رو ماشين مي زدم و حسابها رو كنترل مي كردم ،براي من زندگي تقريبا صفحه ماشين حسابم بود و آرزوم اعداد نجومي بود.
شادي و ايرج خنديدند ، ولي نيكا تنها به كيانوش نگريست و احساس كرد، او با حسرت سخن مي گويد. ايرج گفت:" پس حالا كه اينطوره با اجازه شما من نوارتون رو عوض مي كنم . اين لالايي شما آدم رو خواب ميكنه. جوون بايد آهنگهاي شاد و با نشاط گوش كنه كه سرحال بياد."
بعد كاست ديگري رااز جيبش خارج كرد و درون پخش گذاشت . صداي يك خواننده خارجي كه با سر وصدا و سوز و گداز مي خواند ، فضاي ماشين را پركرد . نيكا احساس كرد نوار قبلي با حالت آنها همخواني بيشتري داشت،خواست بگويد ) لطفا همان قبلي را بگذار)اما منصرف شد. حوصله بحث با ايرج را نداشت. نگاهي به كيانوش كرد، بنظرش رسيد سر و صداي داخل ماشين او آزار مي دهد ، ولي به هر حال او شكايتي نكرد
- خوب نگفتيد كجا بريم آقاي مهرنژاد؟
- شادي خانم من يه رستوران خوب و دنج سراغ دارم . اگر موافق باشيد مي ريم اونجا ، جاي باصفاييه.
- كجاست؟
- شميران
- اين همه راه؟
- بله فقط عيبش اينه كه بمنزل شما دوره ، اگه جاي ديگه اي در نظر داريد كه نزديكتره اونجا بريم .
- نه ايرج اشكالي نداره دور باشه ، مي دونيد آقاي مهرنژاد ما فقط قصد گردش داريم ، پس هيچ اشكالي نداره كه كمي هم دور باشه
- پس اگه خانم معتمد هم موافق باشن همون جا مي ريم؟
- چطور شد شما شادي رو شادي صدا مي كنيد ولي منو خانم معتمد؟
- منو ببخشيد من نام خانوادگي شادي خانم را نمي دانم .
- اشتباه نكنيد ، منظورم اين بود كه منو هم نيكا صدا كنيد.
كيانوش آينه را كمي حركت داد تا صورت نيكا را در آن ببيند ، بعد لبخندي زدو گفت:" از حالا، خوب نيكا خانم بالاخره نگفتيد موافقيد؟
- بله موافقم.
- ايرج كاملا برگشت و رو به دخترها نشست. نيكا از پنجره به بيرون خيره شد . شب زيبا و دل انگيزي بود . آسمان پر از ستارگان درخشان بود و مهتاب كه بر روي پرده شب نقره مي پاشيد ، جلوه بيشتري به آن مي بخشيد . ايرج شروع به صحبت كرد . گاهي صحبتهاي او نيكا و شادي را به خنده مي انداخت . در اين حال نيكا بسرعت به كيانوش نگاه ميكرد، ولي گويا صداي آنها را نمي شنيد، هيچ عكس العملي نشان نمي داد. وارد اتوبان كه شدند كيانوش آنچنان با سرعت مي رفت كه نيكا احساس ميكرد پرواز ميكند، ولي اكنون به اندازه اول راه نمي ترسيد ، زيرا مي ديد او بسيار تند، ولي حساب شده مي راند ، نه ترمزي بشدت آنها را تكان مي داد ، نه پيچي بطرفي پرتابشان ميكرد. تنها صداي لاستيكها بود كه بگوش نيكا مي رسيد . شادي متوجه حالت غريب كيانوش شد و به ايرج اشاره كرد ايرج هم نگاهش را با تعجب به او دوخت و آرام گفت:" رفته تو عالم هپروت" نيكا اشاره كرد(( ساكت!)) و بعد به كيانوش چشم دوخت . بنظرش رسيد چشمان او را اشك پر كرده است شادي آرام گفت:" صداش كن ايرج نذار اينطوري بره تو خودش ، شايد براش خوب نباشه"
ايرج شانه هايش را بالا انداخت و بي تفاوت گفت:" به من چه؟"
نيكا كه چنين ديد آهسته گفت:" آقاي مهرنژاد."
ولي او تكان نخورد نيكا اين بار بلندتر گفت :" كيانوش خات."
جوان بخود آمد . متعجب از آنكه نيكا او را بنام خوانده بود به او نگريست و گفت :"بله!"
ايرج نگذاشت اين حالت بطول بيانجامد و گفت:" پسر خوابيده بودي؟"
- نه ... فكر ميكردم.
-به صورت حساب سود و زيان يا تراز نامه هاي نخونده ؟
كيانوش لبخند اندوهبار زد و پاسخ داد:" به تراز نامه زندگيم كه هيچ وقت نخونده"
ايرج اين بار با صداي بلند خنديد و گفت:" مدير مقتدري مثل تو چطور نمي تونه تراز زندگيش رو ميزون كنه؟"
- گاهي سرنوشت انقدر پرقدرته كه مقتدرترين آدمها رو به زانو در مي آره ما كه در مقابل اونها هيچيم .
شادي گفت:" آقاي مهرنژاد ما مايليم لااقل امشب كه با ما هستيد شما رو شاد ببينيم."
- معذرت مي خوام ، فكر مي كنم وجود من برنامه هاي شما رو خراب مي كنه .
- باور كنيد منظورم اين نبود ، من فقط بخاطر خودتون گفتم .
- مي دونم .
كيانوش سعي كرد لبخند بزند ماشين در كوچه پس كوچه هاي شميران حركت ميكرد نسيم خنكي از لاي پنجره بداخل مي دويد شهر تقريبا در سكوت آخر شب غرق بود . كيانوش به خيابان زيبا و پردرختي اشاره كردو گفت:" نيكا خانم خونه من تو اين خيابونه ، يه روز با شادي خانم و ايرج خان تشريف بيارييد.
- حتما شركتتون هم همين طرفهاست .
- نه بعدا آدرس شركت رو بهتون مي دم .... اگر دوست داريد همين الان هم مي تونيم بريم خونه .
- نه ممنون ، مزاحم نمي شيم ، باشه براي يه فرصت ديگه .
- هر طور شما مايليد
ايرج در حاليكه وانمود ميكرد از طولاني بودن راه كسل شده رو به كيانوش كرد و گفت:" كيانوش جان خيلي مونده ؟"
- نه تقريبا رسيديم .
- اين خيابونا خيلي با صفاست آدم از گشتن اينجاها خسته نمي شه مخصوصا تو شبي به اين قشنگي
- نيكا چي مي گي كجاي اين خيابونا قشنگه؟ بايد پات رو از مرز بيرون بذاري تا بهشت رو تو اين دنيا ببيني .
- ولي من ايران رو خيلي دوست دارم .
- اشتباه مي كني .
نيكا عصباني شد و معترض گفت:" ايرج"
ايرج نگاهش كرد و با لحن مسخره اي گفت:" معذرت ميخوام ."
كيانوش براي آنكه به بحث خاتمه دهد گفت:" خوب رسيديم ." آنگاه ماشين را به كنار خيابان هدايت كرد . در مقابل يك در بزرگ دو نگهبان ايستاده بودند كه با خم كردن سر اداي احترام نمودند كيانوش داخل حياط پيچيد نيكا از داخل ماشين به بيرون نگاه كرد مقابل او وسط يك محوطه باز و پر درخت يك ساختمان سفيد چند طبقه به چشم مي خورد كه با چراغهاي الوان تزئين گرديده بود . كيانوش گوشه پاركينگ پارك كرد و با سرعت خارج شد و در را براي شادي گشود و شادي پياده شد و تشكر كرد نيكا در حال پياده شدن شنيد كه ايرج گفت:" انقدر خانمها را لوس نكن خودشون در رو باز مي كنن."
وقتي پياده شد به ايرج چشم غره اي رفت و از كيانوش تشكر كرد . كيانوش درها را بست و به راه افتاد بقيه نيز بدنبال او حركت كردند كيانوش آرام گفت:" خانمها اغلب از اينجا خوششون مياد. اميدوارم نظر شما هم مثبت باشه.
شادي پاسخ داد:" حتما ما به حسن سليقه شما ايمان داريم ."
كيانوش تشكر كرد و گفت :" اگه مايل باشيد داخل ساختمون نريم بيرون قشنگتره"
نيكا از دور حوضي بزرگ با فواره هاي بلند ديد كه داخل آن چراغهاي رنگارنگ روشن و خاموش ميشد با ديدن اين صحنه به وجد آمد و گفت :" موافقم ."

آبجی
21st June 2010, 11:17 PM
پس از طي كردن تعدادي پله به كنار حوض رسيدند دور تا دور آن آلاچيق هاي كوچك چوبي قرار داشت كه ميزهايي زير آنها چيده شده بود . زير سقف هر آلاچيق فانوس كوچكي سوسو ميزد هر چند نور ناقابل آن در مقابل آن همه چراغهاي رنگي بحساب نمي آمد ولي منظره دلپذيري به آلاچيق هاي كوچك داده بود .
پيشخدمت كه كناري ايستاده بود بمحض ديدن آنها جلو آمد تعظيمي كرد و خطاب به كيانوش گفت:" آقاي مهرنژاد بعد از مدتها قدم رنجه فرموديد، خيلي خوش آمديد خوشبختانه جاي هميشگي شما خاليه همونجا تشريف مي بريد؟
كيانوش سرد ومحكم پاسخ داد: خير!
- پس در اينصورت يكي از بهترين ميزهامون رو در اختيار شما قرار مي دم . لطفا بفرماييد خانمها خواهش مي كنم .
او آنها را بسمت يك ميز چهار نفره كنار حوض راهنمايي كرد آن ميز در انتهاي سكوي حوض بزرگ قرار داشت و چشم انداز زيباي شهر از آنجا به خوبي هويدا بود، طوري كه بنظر مي رسيد شهر زير پاي انسان است . گارسون ديگري بسرعت آمد . او نيز كيانوش را مي شناخت با او صحبتي كرد و ليست دسرها را در اختيار آنان گذارد كيانوش به آرامي گفت:" خانمها هر چي مايليد سفارش بديد."
- من كرم كارامل مي خورم تو چي نيكا؟
نيكا فكري كرد و پاسخ داد:" منم موافقم ."
- وديگه؟
- كافيه .
- خوب براي خانمها كرم كارامل ، بستني ميوه اي و نوشيدني ، شما چطور ايرج خان؟
- اگه برنامه خانمها اينه منهم موافقم .
گارسون از كيانوش پرسيد : شما هم مثل هميشه؟
با زهم چهره كيانوش تغيير كرد ، لحنش سرد گرديد و گفت : خير مثل بقيه
- چشم آقا!
گارسون با سرعت دور شد . نيكا مردي را با كت و شلوار مشكي ، پيراهن سفيد كراواتي زرشكي ديد كه بطرف آنها مي آمد نزديكتر كه شد با آن قد كوتاه و اندام فربه به چشم نيكا خپل و بامزه آمد او با تعجب گفت: اون آقا بطرف ما مياد؟
كيانوش به آنسو نگاه كرد، لحظه اي چشمانش را برهم فشرد و با ناله گفت:" خداي من مدير رستوران!"
مرد پيش آمد كيانوش با بي ميلي برخاست و با او دست داد. مرد رو به كيانوش كرد و گفت :" چه عجب يادي از ما كرديد؟
- گرفتاري زياده
- مي دونم .... ايران نبوديد؟
- مدتي نبودم ، مدتي هم استراحت ميكردم .
- آقاي مهندس چطورند؟ مادر و عمو خوبند؟ سلام منو برسونيد
- خوبند متشكرم
- بفرماييد داخل شام ميل كنيد.
- متشكرم شام صرف شده ، ما فقط براي دسر اومديم
- به هر حال من در هر مورد در خدمتم
در همين لحظه گارسون با چرخي كه سيني پر از سفارشات بر روي آن قرار داشت به كنار ميز رسيد و خواست ظرفها را بچيند ، ولي مدير رستوران گفت : خودم اين كارو ميكنم تو برو.
سپس تمام ظروف را با احترام بر روي ميز چيد و با لبخند گفت: (( بفرماييد)) بعد رويش را به كيانوش كرد و گفت:" من فكر مي كنم وجودم اينجا ضرورتي نداره اگر اجازه بدين زمت رو كم كنم شما راحت تر خواهيد بود ، ولي اگر امري داشتيد حتما منو خبر كنيد.
- متشكرم .
مرد بار ديگر با احترام سر خم كرد و رفت در حاليكه نيكا از برخورد رسمي و خشك كيانوش با او متعجب شده بود . او حتي مدير رستوران را تعارف به نشستن هم نكرد و اين بر خلاف تواضع هميشگي او در برخورد با خانواده دكتر بود . وقتي تنها شدند كيانوش با همان لحن قبلب از بچه ها خواست شروع كنند شادي گفت:" تصور مي كنيد ما بتونيم اين همه رو بخوريم ؟"
- هر قدر كه مي تونيد بخوريد اگر چيز ديگه اي هم خواستيد خواهش مي كنم بي تعارف سفارش بديد.
ايرج گفت:" خيلي وقته به اينجا نيومدي؟"
- بله خيلي وقته .
- جاي خوبيه ولي خيلي خلوت و آرومه .
- خوبيش هم در همينه ولي اين خلوتي فقط در روزهاي غير تعطيله
- مي دوني كيانوش من جاهاي شلوغ رو ترجيح ميدم .
- خيلي خوبه ، فكر مي كنم علتش اينه كه هنوز جوونيد وقتي مقل ما سن و سالي ازتون گذشت از سر و صدا و شلوغي گريزون مي شيد.
همه خنديدند و شادي در ميان خنده گفت:" مگه شما چند سالتونه؟"
- خيلي بيشتر از شما
- دل بايد جوون باشه
- پس در اين صورت نزديك به هزار سال .
شادي و ايرج خنديدند ، ولي نيكا لحظه اي به چهره افسرده كيانوش نگريست و تنها لبخند زد شادي در حاليكه قاشقي از بستني كاكائويي بر مي داشت گفت:" من پسري به سن شما دارم كه فقط بستني كاكائويي مي خوره"
- مثل نيكا خانم كه فقط قسمت شاه توتي بستني خودشون رو خوردند .
نيكا با تعجب به كيانوش نگاه كرد . او تصور نميكرد اين مرد كه در ظاهر به هيچ چيز توجه ندارد اينگونه با دقت كارهاي اطرافيانش را زير نظر داشته باشد كيانوش كه نوز از بستني خود نخورده بود آنرا جلوي نيكا گذاشت و گفت: لطفا قسمت شاه توتي اين رو هم برداريد.
- متشكر كافي بود.
- خواهش ميكنم برداريد
- پس شما هم هر قسمتي رو كه بيشتر دوست داريد از بستني من برداريد چون من بقيه رو نمي خورم .
- براي من فرقي نداره طعم همه چيز براي من يكسانه
نيكا به خواسته او عمل كرد بچه ها همه مشغول بودند به استثناء كيانوش كه تنها بازي ميكرد. با سر چاقو نقشهايي بر روي كرم كاراملش مي كشيد ولي فورا آنها را پاك ميكرد . در اينحال گارسون پيش آمد و در مقابل كيانوش خم شد و گفت : فرمايشي داشتيد؟
نيكا اصلا متوجه نشد او چه وقت به گارسون اشاره كرد ظاهرا ايرج و شادي هم نفهميده بودند چون آنها نيز با تعجب به گارسون نگاه ميكردند كيانوش در گوش جوان يونيفورم پوشيده چيزي زمزمه كرد . نيكا شنيد كه او پاسخ داد(( الساعه قربان!)) و سپس رفت. كيانوش به هيچ كدامشان نگاه نكرد شايد نمي خواست توضيحي بدهد. تنها در همان حال عذر خواهي مختصري كرد چند لحظه بعد پيشخدمت بازگشت و به كيانوش گفت:" بله قربان!" كيانوش بلافاصله از جاي برخاست و گفت:" منو ببخشيد، مجبورم چند لحظه اي شما رو تنها بذارم زود بر مي گردم. از خودتون پذيرايي كنيد." و بعد رفت نيكا احساس كرد كه رنگ چهره اش پريده و دستانش مي لرزيد، حتي صدايش نيز مرتعش بود . علاوه بر آن بسيار دستپاچه و هيجانزده بنظر مي آمد حس كنجكاويش تحريك شد . دلش مي خواست دنبال او برود اما وجود همراهانش مانع شد . شادي با تعجب پرسيد:" كجا رفت؟"
- نمي دونم
- من احساس كردم طور خاصي شده بود . نيكا بنظر تو اينطور نبود؟ چهره اش خيلي وهم انگيز شده بود.
- نيكا با سر تائيد كرد. و ايرج گفت :" خيالبافي نكن دختر ، اصلا شما چه كار داريد؟ حتما كاري داره ، نوشيدني هاتون رو بخوريد."
شادي دستانش را بهم زد و گفت:" خيلي چسبنده بود، اينطوري نمي تونم بخورم ، دستشويي كجاست؟"
نيكا و ايرج به اطراف خود نگاه كردند ، ولي چيزي دستگيرشان نشد . نيكا گفت:" بهتره از گارسون ها بپرسيم
- من تنها نميرم ايرج بلند شو.
- خوب نيكا تنها مي مونه.
- راست مي گي نميخواد خودم ميرم .
- نه مساله اي نيست ، ايرج همراهش برو
- ولي ....
- ولي نداره تنها نمي تونه بره.
شادي از جايش برخاست . ايرج نيز بالاجبار با او همراه شد . نيكا دور شدن آندو را تماشا كرد، بعد با چاقو بر روي كرم كارامل كيانوش كه همچنان دست نخورده باقي مانده بود ، نوشت (( نيلوفر)) چند لحظه ديگر هم نشست ناگهان فكري بخاطرش رسيد، از جاي برخاست و به اولين گارسوني كه برخورد كرد پرسيد:" مي بخشيد ، يكي از همكارهاي شما الان سر ميز ما با آقاي مهرنژاد صحبت كردند ، مي تونم ايشون رو ببينم؟"
- كدوم رو خانم؟
- همون جوان قد بلند لاغر
- خوب با ايشون چه كار داريد؟
- مي خواستم بدونم آقاي مهرنژاد كجا رفتند ؟
- منم مي تونم بشما كمك كنم اينجا همه مي دونن ايشون كجا هستند ، شايد نزديك به هفت ، هشت سال باشه كه به اينجا ميان و هميشه هم جاشون مشخصه
- پس منو راهنمايي مي كنيد؟
- بله ، ولي من اجازه ندارم مزاحمشون بشم ، بايد تنها بريد
- اشكالي نداره ، خيلي ممنون
نيكا بدنبال پيشخدمت به راه افتاد ، يكبار به پشت سرش نگاه كرد ، ولي اثري از ايرج و شادي نديد . كارسون در حاليكه از چند پله سرازير شده بود گفت:" دفعه اول كه آقاي مهرنژاد خانمشون رو اينجا آورده بودند ، هيچ وقت يادم نمي ره ، باورتون نميشه به همه انعامهاي حسابي داد."
نيكا با تعجب به او نگاه كرد، تا آنجا كه او خبر داشت كيانوش مجرد بود، ولي چيزي نگفت هر دو وارد باغ شدند . پيشخدمت به گوشه اي از باغ اشاره كرد وگفت:" اونجا پشت اون بيد مجنون جاي خيلي قشنگيه ! خوش منظره ترين قسمت اين رستوران."
- متشكرم ، لطفا اگه دوستاي من سراغم رو گرفتند چيزي بهشون نگيد.
- چشم خانم
با رفتن پيشخدمت نيكا آهسته بطرف درخت حركت كرد. نزديكتر كه رسيد صداي گفتگويي را شنيد ، ظاهرا كيانوش با كسي صحبت ميكرد قلب نيكا بي جهت به تپش افتاد و احساس كرد مخاطب كيانوش دختري است گوشهايش را تيز كرد:
- زندگيمو تباه كردي آخه چرا؟ من براي تو دنيايي از سعادت و خوشبختي مي ساختم، تو براي من همه چيز بودي ، فراموش كردن تو سخت تر از اوني بود كه تصور ميكردم... نمي تونم ، نمي تونم فراموشت كنم . چشماي تو جهنم آرزوهاي من بود. ولي من فكر ميكردم كه ميتونم آلونك خوشبختيم رو ميون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چيز رو خراب كردي ، چرا رفتي چرا؟
صداي بغض آلود كيانوش خاموش شد و نيكا صداي هق هق گريه اش را شنيد ، تاكنون نديده بود كه مردي اينگونه گريه كند. باورش نميشد . كمي جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود . كيانوش را ديد كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هايش از شدت گريه مي لرزيد اما هر چه نگاه كرد كس ديگري را نديد بي اختيار پيش رفت، درخشش آتش سيگار لاي انگشتان او توجهش را بخو جلب كرد هرگز او را در حال كشيدن سيگار نديده بود. كيانوش سرش را از روي زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشيد پك محكمي به سيگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتي به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روي تخت كوبيد و فرياد زد" لعنت بر تو! بعد سرش را بالا آورد در يك لحظه چشمش به چهره بهت زده نيكا افتاد. نيكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض مي كند ، خواست بگريزد اما پايش حركت نميكرد ، اين دومين بار بود كه در مقابل كيانوش به اين حالت دچار ميشد،كيانوش با تعجب و خشم گفت:" شما اينجا چكار مي كني؟"
- من ..... من برات نگران شده بودم
- براي من؟ شما فقط براي ارضاء حس كنجكاويتون به اينجا اومديد
نيكا به لحن پر طعنه كيانوش اعتنايي نكرد و گفت:" باوركن با اون حالتي كه ما رو ترك كردي نگرانت شدم"
- خوب پس بيا و بنشين
نيكا با قدمهاي نا مطمئن پيش رفت .
- بنشين!
او گويا مسخ شده باشد آرام نشست
- با پسر عمه عزيزتون چكار كرديد؟
- شادي رو برد به دستشويي ، ميخواست دستاش رو بشوره
- خوب دستشويي زياد دور نيست ، حتما الان برگشتند نمي ترسيد از اينكه منو با شما ببينه ناراحت بشه؟
- ناراحت نميشه.
- دروغ مي گيد، اون مرد مو بلند با اون لباسهاي هزار رنگش خيلي بشما حساسه
نيكا پاسخي نداد و او ادامه داد:" خيلي وقته اينجا هستيد؟
- نه!
- باز هم دروغ ميگيد.
- نه باور كن دروغ نمي گم ، تازه اومده بودم ، فكر ميكردم با كسي صحبت ميكنيد جلو نيامدم
كيانوشسيگارش را در جاسيگاري خاموش كرد و با لحن ملايمتري گفت:" معذرت ميخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه اي به دود ندارند.
- شما سيگار مي كشيد؟
- بله خيلي زياد
- من نميدونستم
- توقع كه نداريد من در مقابل پدرتون سيگار روشن كنم.
نيكا سري تكون داد و كيانوش باز گفت:" بلند شيد ، فكر نمي كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنيم .؟
نيكا هنوز به دور و برش نگاه ميكرد ، كيانوش كمي به او نزديك شد و گفت: اينجا رو خوب تماشا كن ، روزي معبد من بود. هفته اي يك شب با الهه ام به اينجا مي اومدم و شب بعد براي ستايش جاي پاهاش تنها مي اومدم . نيكا به خود جرات داد و پرسيد: خيلي دوستش داشتيد؟
كيانوش سري تكان داد و گفت :" خيلي؟.... نه اين كلمه چندان مناسب نيست هيچ كلمه مناسبتري هم پيدا نمي كنم .
نيكا با اندوه نگاهش كرد و از جاي برخاست كيانوش گفت: صبر كن مي خوام باهات حرف بزنم"
نيكا از لحن خودماني او تعجب كرد و گفت: بفرمائيد.
- گوش كن خانم كوچولو هيچ وقت خودت رو درگير عشق نكن ، به هيچ كس و هيچ چيز دل نبند و پايبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در اين حصار چسبناك گير كنه كه در اون صورت زندگيت تباه ميشه . نيكا انديشيد تشبيه عشق به تار عنكبوت چه تشبيه زشتي است گرچه با صحبتهاي كيانوش موافق نبود ، ولي مخالفتي نيز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور بميز نگاه كرد ايرج و شادي برگشته بودند اكنون بايد پاسخي مناسب براي ايرج مي يافت. وقتي چشم ايرج به نيكا افتاد كه دوشادوش كيانوش پيش مي آمد در چشمانش شعله هاي خشم زبانه كشيد و با تنفري آشكار به كيانوش نگاه كرد. بمحض آنكه بميز نزديك شدند كيانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسي فرصت صحبت بيابد گفت: " چرا نيكا خانم رو سرگردون كردين؟ اگر من ايشون رو نمي ديدمتا آخر باغ رفته بود"
ايرج با تعجب پرسيد:" تو دنبال ما اومدي!؟"
نيكا چاره اي جز ادامه دروغ كيانوش نداشت بنابراين گفت: بله
كيانوش فورا جمله نيكا را اينطور ادامه دادكه:" يكي از گارسونها به خام گفته بود كه دستشويي ته باغه ، غافل از اينكه شما به داخل ساختمون رفته بودين درسته؟"
چهره ايرج رفته رفته آرام شد و گفت:" بله ..... چطور شد دنبال ما اومدي؟
- دير كرديد حوصله ام سر رفت
ظاهرا همه چيز بخوبي تمام شده بود . كيانوش و نيكا بر جاي خود نشستند كيانوش نگاهي بميز كرد و گفت:گ خوب چيزي سفارش بديد. چي مي خوريد؟"
ولي ناگهان چهره اش تغيير كرد . نگاهي به ظرف كرم و نگاهي غضب آلود به نيكا انداخت . نيكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نيلوفر را از روي كرم كارامل كيانوش پاك كند . او همچنان به نيكا نگاه ميكرد و نيكا سنگيني نگاهش را بخوبي حس ميكرد . ولي جرات نميكرد سرش را بلند كند كيانوش از جاي برخاسا ظرف كرم كارامل را برداشت يكراست بطرف سطل زباله كنار حياط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت: پشه توش افتاده بود.
شادي و ايرج خنديدند و ايرج گفت: تو كه نمي خوري لااقل اون بخوره
بعد از آن كيانوش ديگر سكوت كرد و در چند جمله بعدي كه رد و بدل شد دخالتي نكرد تا آنكه شادي مستقيما اورا مخاطب قرارداد و گفت: " آقاي مهرنژاد مايليد كمي قدم بزنيم"
ولي كيانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگي از جا برخاستند و به آرامي حركت كردند . چهره كيانوش نيكا را عذاب مي داد. نمي دانست چه بايد بكند؟ امشب دو مرتبه اين جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستني نبود ، بالاخره نيكا تصميم گرفت از ديگران بخواهد كه به اين گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ايرج كرد و گفت:" فكر نمي كني براي امشب كافي باشه؟ بهتره بريم خونه ، من خيلي خوابم مي ياد."
- حالا زوده .
كيانوش نگاهي به نيكا كرد و گفت:" خسته شديد؟"
نيكا از اينكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:" بله فكر مي كنم شما هم خسته شديد."
- من خسته نيستم ، ولي اگر شما خسته ايد بهتره برگرديم ، موافقيد ايرج خان؟
- حالا زوده ، ياد بگير كمي تحمل كني.
نيكا عصباني شد و فرياد كشيد:" ولي من بر مي گردم."
صدايش پيچيد، خودش هم نفهميد چرا فرياد كشيده . ايرج از فرياد او جا خورد ولي او بي اعتنا رو به كيانوش كرد و گفت:" آقاي مهرنژاد لطفا سوئيچ ماشينتون رو به من بديد . من اونجا منتظر مي مونم ، شما هم هر وقت اين آقا خسته شد بيايد.
كيانوش بي معطلي سوئيچ را مقابل نيكا گرفت. نيكا آنرا برداشت
ايرج گفت: منم مي آم
- لازم نيست
- فقط تا كنار ماشين
- گفتم لازم نيست
- نمي شه كه تنها بري.
كيانوش پا در مياني كرد و گفت:" اگر اجازه بديد من همراهتون مي آم.
شادي گفت:لااقل با كيانوش خان برو
نيكا در سكوت به راه افتاد . كيانوش نيز نگاهي به شادي و ايرج كرد و با اشاره سر شادي به دنبال نيكا حركت كرد. وقتي چند قدمي دور شدند، شادي با غيظ به ايرج گفت: تو چرا اين كارها رو مي كني ، نمي توني جلوي اين پسر كه مي بيني نيكا بهش حساسه بهتر برخورد كني؟
- مگه من چي گفتم؟
شادي با دلخوري روي گرداند و پاسخي نداد.
كيانوش و نيكا در سكوت حركت مي كردند. نيكا دلش ميخواست كيانوش اين سكوت را بشكند . ولي او چيزي نگفت ، حتي وقتي كه نزديك ماشين رسيدند كيانوش دستش را پيش برد و نيكا دانست كه او سوئيچ را مي خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشين را باز كرد، خم شد و صندلي را خواباند و به نيكا اشاره كرد كه داخل شود نيكا نيز در سكوت داخل ماشين شد و روي صندلي دراز كشيد كيانوش از درديگر كاپشن خود را از روي صندلي برداشت و برروي او كسيد او نيز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روي هم گذارد رايحه عطري كه تمام ريه هايش را پركرده بود دور شد كيانوش خارج شد نيكا از زير چشم او را ديد كه پايين مي رود، آرام گفت:" كيانوش"
كيانوش بازگشت و نيكا لبخندي را روي لبانش ديد ، بر روي صندلي نشست و با صدايي آرام و نرم گفت:"بله!"
- بنظر شما من دختر بدي هستم؟
- شما يه فرشته هستيد، مهربون و خوش قلب
- مسخره ام مي كني؟
- نه
- گوش كن، من نمي خواستم دنبال شما بيام ، نمي خواستم با نوشتن نام .........
كيانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:" مي دونم ، استراحت كنيد"
- من شما رو ناراحت كردم؟
- نه اينطور نيست من مي خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شديد مگه اسم شما روي اون كرم بود كه از دست من عصباني شدين؟
- من فقط از دست خودم عصباني هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشيد.
- بس كنيد من كه گفتم ناراحت نشدم
- به من دروغ نگيد شما تغيير كرديد.
- بله ولي علتش اونچه كه شما فكر مي كنيد نبود ، اين رستوران منو بياد خاطرات زجر آوري مي اندازه
- پس چرا ما رو به اينجا آورديد؟
- دوست داشتم شمام اينجا رو ببينيد فكر ميكردم خوشتون مي ياد
- اتفاقا همين طورم هست، اينجا خيلي قشنگه!
در اين حال كيانوش خم شد تا از كنار صندلي چيزي بردارد، نيكا نمي دانست به دنبال چه مي گردد ، ولي حرفش را ادامه داد:"امشب براي شما شب بدي بود ، از يه طرف حرفهاي ايرج و از طرف ديگه كارهاي من، حسابي كلافه شديد."
كيانوش در داشبورد را باز كرد و فنجاني را از داخل آن بيرون آورد ، نيكا دردست ديگرش فلاسك كوچه طلايي رنگي را ديد. كيانوش فنجان را پر كرد و به دست نيكا داد و گفت:" بخوريد، حالتون رو جا مي آره.... من واقعا معذرت مي خوام."
- براي جي؟
- چون باعث شدم شما عصباني بشيد و با ايرج خان اونطور صحبت كنيد و به قول معروف دق ودل منو سر ايشون خالي كنين.
نيكا لبخند زد ، كيانوش هم خنديد، لحظه اي به چهره مهتابي دختر جوان نگريست و بعد گفت:" بهتره من زياد اينجا نمونم مي دونم كه همسرتون خوش ندارن زياد با شما هم صحبت بشم."
بعد پايين رفت نيكا با صداي بلند گفت:" آقاي مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."
كيانوش خم شد سرش را داخل ماشين كرد و خيلي آرام گفت:" كاش همون كيانوش صدام مي كردين، مثل چند دقيقه قبل"
سپس بي درنگ در را بست . نيكا زير لب زمزمه كرد"كيانوش" و چشمانش را برهم نهاد.

آبجی
21st June 2010, 11:18 PM
آقاي رئيس.
- بله
- يه فاكس از ايتاليا، فروشندگان كالاهاي جديد اعلام كردند بانك هنوز براشون گشايش اعتبار نكرده.
- چطور ممكنه ؟ من هفته گذشته به آقاي پير هادي گفتم دنبال كار گشايش اعتبار باشه. فورا جريان رو با ايشون درميون بذاريد و نتيجه رو به من اطلاع بديد.
- بله قربان ، در ضمن آقاي رئيس جناب آقاي صديقي مي خواستن بدونن شما فردا در سيمنار صادرات وواردات شركت مي كنين.
- چه ساعتيه؟
- 5/8 صبح
- بله بگين آماده باشن
- آقاي مهرنژاد براي عقد قرار داد خريد صنايع دستي خودتون شخصا به اصفهان تشريف مي بريد؟
- بله برام بليط رزرو كنيد.
- براي فردا؟
- بله
- چه ساعتي
- 10 رفت و 4 برگشت
- ساعت 6 با تجار داخلي جلسه داريد
- مي دونم بموقع ميرسم فراموش نكنين براي پس فردا 8 صبح بليط دو سره براي تبريز لازم دارم
- اونجا خودتون تشريف مي بريد؟
- بله! فراموش نكنين همه چيز بايد سر وقت آماده باشه
- البته امر ديگه اي نيست.
- خير!
هنوز منشي خارج نشده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست (بله)
- 00000 آقاي رئيس از شركت حمل ونقل افق
- وصل كنيد صحبت ميكنم.
چند جمله اي كه با گوشي اول صحبت كرد صداي زنگ تلفن ديگر شنيده شد (( بله))
- خريداران صنايع دستي از اروپا.
- وصل كنيد صحبت ميكنم
جمله اي با اين تلفن و سخني با ديگري . بالاخره گوشيها را زمين گذاشت . چند لحظه اي چشمانش را برهم فشرد ، احساس خستگي مي كرد، تصميم گرفت از منشي هايش بخواهد كه براي ساعتي هم كه شده او را آسوده بگذارند ولي ظاهرا آنها پيش دستي كردند و اين بار صداي زنگ آيفون برخاست:" بله"!
- جناب آقاي مهندس كيومرث مهرنژاد اينجا تشريف دارن اجازه مي ديد......
- البته ...... صبر كنيد ، لطفا كسي مزاحم ما نشه ، تلفنها رو به اتاق آقاي صديقي وصل كنيد
- چشم ، امر ديگه نيست؟
- متشكرم
ضربه اي به در خورد از پشت ميز برخاست و به استقبال عمويش رفت
- سلام آقاي رئيس.
- سلام كيومرث جان خوش اومدي، چه عجب!
- چطوري عمو؟ مثل اينكه خيلي گرفتاري
- مثل هميشه كارهاي اين شركت هميشه همين طور زياد و در همه
- حالت چطوره؟
- خوبم.
- ولي رنگ پريده بنظر ميرسي
- طوري نيست
- خيلي به خودت فشار نيار عمو جان.
- مطمئن باش...... خوب شما چه مي كني؟
- خوبم ، نگفتي چرا بي حال و خسته اي؟ ..... كارت زياده؟
- نه ، ديشب تا صبح نخوابيدم
- چرا؟
- نمي دونم
- اگر لازم مي بيني با دكتر معتمد تماس بگير.
- نه لزومي نداره
- داروهات رو بموقع مي خوري؟
- آره ، راستي گفتي دكتر معتمد، ياد چيزي افتادم
بعد شاسي تلفن را فشار داد صداي منشي بگوش رسيد كه پرسيد: " امري بود آقاي رئيس؟"
- لطفا با رئيس بانك تماس بگيريد و به اتاق من وصل كنيد
- همين الساعه.
كيانوش سرش را بلند كرد و نگاهش رابه كيومرث دوخت او پرسيد:"بالاخره جشن نامزدي دختر دكتر رفتي؟"
-نه
- چرا ؟ ميرفتي پسر ، برات مفيد بود، هوايي تازه ميكردي؟
- حوصله جشن و اين حرفا رو ندارم
- يعني عروسي منم نمياي؟
- از شما گذشته ، نكنه در مرز پنجاه سالگي هوس بيچاره گي كردي؟
- نه پسر جون، من اگه ميخواستم مرتكب اين اشتباه بشم در جواني مي شدم.
كيانوش خنديد و صداي زنگ او را متوجه خود كرد:"بله؟"
- آقاي مهرنژاد رئيس شعبه پشت خط هستند.
- صحبت مي كنم.
- ......... الو.
- الو، سلام كيانوش مهرنژاد هستم.
- سلام آقاي مهرنژاد حال شما؟
- متشكرم، مي بخشيد كه مزاحم شدم.
- خواهش مي كنم، امري باشه در خدمتم.
- مي خواستم بدونم ظرف اين هفته چكي از حساب شخصي من نقد شده؟
- اين هفته؟
- بله.
- اجازه بفرمائيد.
كيانوش منتظر ماند لحظاتي بعد صدا گفت:" آقاي مهرنژاد!"
- بله ، بله
- دو روز قبل چكي در وجه شخصي بنام دكتر معتمد ببانك تسليم شده.
- منظورم همون چكه مي تونم مبلغش رو بپرسم؟
- منو ببخشيذ قربان شايد شوخي يا اشتباهي در كار بوده.
- چطور؟
- آخه مبلغ اين چك 500 رياله.
- چقدر؟
- 500 ريال گفتم كه حتما اشتباهي .....
- خير ، درسته ممنونم.
- امر ديگه اي نيست؟
- متشكرم، خدانگهدار
كيانوش گوشي را گذاشت لحظه اي ساكت و متفكر به آن خيره ماند و بعد لبخند زد كيومرث گفت:" ميتونم بپرسم دكتر چه مبلغي حق الزحمه براي خودشون در نظر گرفتن؟"
- خيلي زياد!
- بايد مبلغ خيلي بالايي باشه كه تو مي گي زياد.
- بله ،500 ريال
- چقدر؟
- 500 ريال
- خداي من!چرا اينقدر كم؟
- نمي دونم
- خوب دكتر بهروزي قبلا گفته بودكه ايشون ديگه طبابت نميكنن واگه قبول كنه فقط روي حساب دوستيه.
- دكتر معتمد هم مرد خيلي خوب هم حاذقيه، بايد به نوعي محبتهاشون رو تلافي كنم
- حتما........ كيا چطوره دعوتشون كنيم يه روز بيان دور هم باشيم؟
- اتفاقا چنين قصدي هم دارم اونا رو همراه دامادشون يه روز جمعه به نهار دعوت ميكنم ،‌چطوره؟
- خيلي خوبه ، به اصطلاح عروس پاگشا.
- بله! بقول شما اينطور.
- خوب من ديگه بايد برم حتما كارهاي زيادي داري بايد بهشون برسي
- به اين زودي ميري؟
- نميخوام مزاحمت بشم
- بمونيد عمو جان نهار با ما باشيد
- تو كه ساعت 12 جلسه داري.
- حق با شماست ولي از كجا مي دونيد؟
- از منشي ات شنيدم.......... ولي من دلم مي خواست شام با ما باشي
- چه خبره؟
- هيچي مادر و پدرت ميان
- مهمان داري؟
- خب بله، شما
- نه، غير از ما
- بله!
- مي دونستم ، اجازه بديد من حدس بزنم مهمونتون كيه؟
- بگو.
- بي ترديد سرهنگ عبدي
- از كجا فهميدي؟
- وقتي شما به اينجا بياي و منو به شام دعوت كني معلومه كه حضور من خيلي با اهميته و زماني حضور من اهميت پيدا مي كنه كه پاي دختري در ضيافت شام بميون بياد و چه دختري براي شما مناسب تر از دختر سرهنگ عبدي ، سركار خانم كتايون
- خوب مگه چه عيبي داره، با يك مشت پيرزن و پيرمرد اون دختر بيچاره حوصله اش سر ميره بهتره يه جوون هم در جمع ما باشه تا با هم صحبت بشن
- من هيچ علاقه اي به اين مصاحبت ندارم.
- علاقه پيدا ميشه صبر كن
- نميخوام هيچ علاقه اي به هيچ موجودي پيدا كنم . ديگه از دل بستن متنفرم
- عصباني نشو پسر، من نمي خوام با تو بحث كنم ولي دوست دارم بياي، مياي؟
- اگه اصرار داري، باشه
- خيلي خوشحالم كردي
- ولي بذار از همين حالا بگم من هيچ علاقه اي به كسي ندارم خواهش مي كنم شايعه پراكني نكنيد.
- مطمئن باش ، پس براي شام منتظرت هستيم
- حتما
- سعي كن بموقع بياي
- سعي ميكنم ، ولي من مي دوني كه كار دارم .
- اميدوارم خوش باشي
كيانوش با تمسخر تكرار كرد:"خوش!" كيومرث خداحافظي كرد و رفت او بار ديگر پشت ميزش قرار گرفت و شروع به وارسي پرونده ها كرد و باز صداي زنگهاي پي در پي تلفن و پاسخهاي خسته كننده و كارهاي هميشگي آغاز شد

************************************
خود را روي كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه اين روزها خيلي خسته و بي حوصله شده . جنگ و جدالهاي مختلف بر سر موضوعات كم اهميت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نميكرد اين ازدواج اينقدر پر دردسر باشد و بين او و ايرج تا اين حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولي اكنون بينشان دريايي از اختلاف قرار گرفته بود گويا آن دو او دو دنياي مختلف به هم رسيده بودند.
سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج مي كشيد و به روي خود نمي آورد . ولي رنگ پريده چهره اش نشان مي داد كه روزهاي سختي را مي گذراند . تقريبا پاسخ به اين سوال در هر برخورد برايش عادي شده بود كه "چرا لاغر شده اي؟" شب گذشته وقتي پدرش او را مستقيما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ايرج پرسيد . او سكوت اختيار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب مي دانست كه پدر تقريبا همه چيز را مي داند ولي بظاهر وانمود ميكرد كه از ايرج بسيار راضي است.
حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلويش را سوزاند و با خو انديشيد:" من بايد تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادي"
شايد ايرج او را دوست داشت و در اين مورد دروغ نمي گفت ، ولي با رفتارش آزارش مي داد و او سر در نمي آورد اين چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتي ذره اي از خواسته هاي خود بخاطر كسي كه دوستش دارد نگذرد. شايد او فقط ادعا ميكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتي تماس مختصري نيز نگرفته بود و نيكا ميترسيد با ادامه اين روند بزودي همه متوجه اختلافات ميان آن دو شوند بنابراين مي خواست به اين مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمي داد كه قدم پيش بگذارد.
ناگهان صداي زنگ تلفن برخاست از صدا ترسيد گويا قلبش در سينه فرو ريخت . شايد ايرج باشد . با اين فكر بطرف گوشي دويد و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"
- عصر سركار بخير منزل دكتر معتمد؟
- بله بفرماييد
- معذرت ميخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشريف ندارن؟
بي حوصله پاسخ داد:خير.
- خيلي عذر مي خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پيامي رو تقبل مي فرماييد؟
- بله ........ ولي شما؟
- منو نمي شناسيد . خانم معتمد؟
- نخير شما؟
- من مهرنژادم ، كيانوش مهرنژاد
- آه بله ، آقاي مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفي نكردين؟ حالتون چطوره؟
- خوبم ممنون . بنظرم رسيد حوصله نداريد صحبت كنيد. گفتم زياد مزاحمتون نشم.
- واقعا معذرت ميخوام ، شما رو بجا نياوردم....
- خواهش مي كنم ، حق داريد اين اولين مرتبه است كه تلفني مزاحم شما مي شم ؟
- لطف داريد ، خوب چه مي كنيد؟
- مثل هميشه مشغول و گرفتار ، شما چه مي كنيد؟ ايرج خان چطورند؟
- خوبه سلام مي رسونه
- زندگي جديد خوش مي گذره؟
- اي .......... چي بگم؟
- مدتي زمان مي برع تا عادت كنيد
- بله حق با شماست
- خانم و آقاي معتمد چطورند؟
- خوبند، سلام مي رسونن
- خيلي دلم براشون تنگ شده.
- پس چرا سري به ما نمي زنيد؟
- من تلفني جوياي احوالات شما هستم ، ولي چون به اندازه كافي مزاحم شدم و پدرتون با نپذيرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خيلي شرمنده كردند، ديگه نتونستم بازم مزاحم بشم.
- اين حرفا چيه؟ شما مثل غريبه ها حرف مي زنيد.
- لطف داريد خوب نيكا خانم غرض از مزاحمت............
- بفرماييد در خدمتم
- راستش مي خواستم از شما و خانواده تون و ايرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشيم.
- خدمت از ماست ، ولي چرا خودتون رو به زحمت مي اندازيد؟
- مي خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنيد خوشحال مي شم
- البته ، ولي شادي رفته عمه هم حالش مساعد مهماني نيست ، اگه اشكالي نداره خودمون مزاحم مي شيم.
- هر جور خودتون صلاح مي دونيد، پس حتما ايرج خان رو هم بياريد . از زيارتشون خوشحال مي شيم.
- حتما اونم خوشحال ميشه ، حالا آدرس رو بديد........ چند لحظه اجازه بديد.
نيكا خودكاري از روي ميز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روي كاغذ فشرد و گفت:"خوب بفرماييد."
- خانم معتمد؟
- بله!
- پيشنهادي داشتم.
- بفرماييد.
- چون ممكنه شما منزل رو راحت پيدا نكنيد، اجازه بديد من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقيد؟
- با اين حساب ديگه خيلي اسباب زحمت مي شيم.
- تعارف نكنيد
- ولي خودمون مي آييم.
- هر طور ميلتونه، ولي بنظر من اونطوري بهتره.
- باشه . اگر شما اصرار داريد من حرفي ندارم.
- پس روز جمعه ده و نيم صبح من يه ماشين مي فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بياره
- ممنونم
- امري نيست؟
- عرضي نيست.
- به همه سلام برسونيد، جمعه مي بينمتون.................... فعلا خدانگهدار.
- متشكرم خداحافظ.
نيكا گوشي را گذاشت و با خود گفت :(( اين هم بهانه لازم براي تماس با ايرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم براي همين هم تماس گرفتم)) فورا گوشي را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صداي بوق چندين مرتبه شنيده شد ، ولي ارتباط برقرار نشد نيكا نا اميدانه خواست گوشي را بگذارد كه صداي خفه اي پاسخ داد:" بله!"
- سلام ، كجايي؟
- سلام نيكا خانم
- خواب بودي ايرج؟
- بله.
- معذرت مي خوام ولي الان تقريبا غروبه
- ديشب تا دير وقت بيدار بودم، صبح هم جايي كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بيرون ، براي همين هم از ظهر تا حالا خواب بودم.
- نيكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه ميكردم بعد پرسيد:" خوب چرا ديشب نخوابيدي؟"
- با دوستام به مهموني رفته بوديم تا ديروقت طول كشيد
نيكا از پاسخ او رنجيد . انتظار چنين جوابي را نداشت:" به من نگفته بودي مهمان هستي؟"
- اگه مي گفتم هم فرقي نميكرد تو از دوستاي من خوشت نمي آد پس نمي اومدي، مي اومدي؟
- نه.
- ديدي حدسم درست بود
- پس بيخود نيست كه سراغي از ما نم گيري، سرت شلوغه.
- نه بابا يه ديشب رو رفته بودم.
- خوش بگذره
- جات خالي خيلي خوش گذشت. حالا چطور شد يادي از ما ميكردي؟
- ميخواستم خبري بهت بدم.
- اِ پس زنگ نزده بودي حال منو بپرسي.
نيكا پاسخي نداد ايرج ادامه داد:" خوب حالا چه خبره؟"
- براي جمعه به مهماني دعوت شديم.
- چه خوب .............. كجا؟
- منزل آقاي مهرنژاد.
- كي؟
- كيانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.
- متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، مي خوايم بريم كوه
- خوب اگه اينطوره باهاش تماس مي گيرم برنامه رو مي ذاريم براي شما
- نه لزومي نداره
- پس مي آي؟ راستي عمه هم دعوته
- حال مادر زياد مساعد نيست، ما نمي تونيم بيايم.
- ظاهرا تو دنبال بهانه مي گردي، اول مي خواي بري كوه حالا هم مي گي حال عمه مساعد نيست. بگو نمي خوام شما رو ببينم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم
- اصلا اينطور نيست ، باور كن نيكا من همين امشب مي خواستم بيام خونه شما ، البته هنوز هم تصميم دارم . ولي قبول كن كيانوش ميزبان كسل كننده ايه تحمل اين مرد خشك و جدي برام مشكله. نمي تونم دعوتش رو بپذيرم من اصلا حوصله مهماني رفتن ندارم.
- هر طور خودت مي خواي با من كاري نداري؟
- صبر كن نيكا
- خداحافظ
- نيكا گوشي را روي تلفن كوبيد و فرياد كشيد:" براي هرزه گردي با رفقاي احمقت وقت داري ، ولي براي مهماني سالم نه، به جهنم كه نمي آي" و بعد با صداي بلند شروع به گريستن كرد.
***************************************
صبح جمعه زماني كه نيكا كاملا آماده به طبقه پايين امد ساعت ديواي دقيقا ده و نيم را نشان مي داد . صداي زنگ در نيز در همان لحظه برخاست و دكتر براي گشودن در به حياط رفت. نيكا اميدوار بود كه ايرج باشد نمي خواست بدون او برود حتي در تمام مدتي كه در اتاقش آماده مي شد ، هر چند لحظه يكبار به صداهايي كه از پايين مي آمد گوش مي داد اما ايرج نيامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه براي پدر و مادرش كار ضروري او را توجيه كرده بود ولي باز هم دلش ميخواست او بيايد . از شيشه به حياط نگريست بازگشت دكتر به تنهايي نشان مي داد كه راننده كيانوش پشت در ايستاده است . حدسش درست بود ، زيرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حاليكه نيكا پيوسته به پشت سرش نگاه ميكرد ، مبادا ايرج در آخرين لحظات بيايد و او متوجه نشود ولي او نيامد و نيكا نا اميدانه به صندلي تكيه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهاي راننده توجه نيكارا بخود جلب كرد.
- 000آقاي مهرنژاد از صبح تابحال چندين مرتبه منوخبركردند وراجع به ماشين سوال كردند يه مرتبه فرمودند ماشين نقص فني نداره؟ دفعه ديگه بنزين داري؟ بازچندلحظه بعد مجددا فرمودند ماشين رو حسابي چك كن.
منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پيشه؟ تا حومه تهران كه راهي نيست اما ايشون دستور اكيد دادند كه همه چيز آماده باشه معلوم ميشه كه آقا خيلي بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.
نيكا چشمانش را گشود و از پنجره به بيرون خيره شد و با خود فكر كرد آيا واقعا براي كيانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او اين اقدام كيانوش تنها براي اداي احترام نسبت به پدرش و انجام يك رسم بود بداخل ماشين نگاه كرد اين آن ماشيني نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كيانوش رسانده بود كمي از پنجره بدنه ماشين را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زيبا بود ولي بنظر او ابهت ماشين سياهرنگ كيانوش را نداشت ، پس كيانوش در زندگيش حسابي تنوع داده بود، ماشينش را هم عوض كرده و يك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكري بمغزش خطور كرد شايد تاكنون ازدواج كرده باشد. ولي خودش چيزي نگفته بود شايد علتش اين بود كه نيكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب اين سوال آنچنان او را تحريك ميكرد كه دلش ميخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولي خود را كنترل كرد. راه بنظرش طولاني وخسته كننده ميآمد ووقتي بالاخره ماشين جلوي در بزرگي متوقف شد .نفس راحتي كشيد، راننده چراغي زد و در باز شد و آنها وارد يك باغ بزرگ شدند، مسافتي را در ميان باغ طي نمودند. سرانجام ماشين توقف كرد و راننده با سرعت پايين آمد و در ماشين را گشود . نيكا ومادرش پياده شدند . نيكا نگاهي به دور وبر خود كرد . در اولين نظر ماشين كيانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان سبز رنگ وسط باغ افتاد . نماي آن شايد از بهترين سنگهاي مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كيانوش را ديد كه بسرعت بسوي آنها مي آمد. تاكنون او را به اين زيبايي نديده بود شلواري برنگ سبز تيره و پيراهني برنگ سبز روشن ، زيبايي خاصي بر اندامش بخشيده بود و موهايش كه بنحو زيبايي آراسته شده بود متانتي عجيب به چهره اش مي داد. از چند قدمي رايحه دلنشين هميشگي عطرش مشام نيكا را پر كرد . او نزديك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمايي كرد. هنوز چند قدمي نرفته بود كه رو به نيكا كرد و گفت:" خانم معتمد ايرج خان لايق ندونستند؟"
- اين چه حرفيه آقاي مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ايرج مجبور شد خونه بمونه
- خيلي متاسفم. دلم ميخواست ايشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.
- شما لطف داريد.
كيانوش سكوت كرد. آنها از در برزگي عبور كردند و وارد خانه اي بسيار مجلل گرديدند . خانه اي كه از نظر نيكا همچون قصري جلوه كرد . داخل ساختمان نيز تماما از سنگهاي مرمر سبز روشن ساخته شده بود، پرده هاي مخمل سبز رنگ از پنجره ها آويخته شده بودند و پلكاني با نرده هاي مرمرين از وسط هال مي گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان مي داد. كيانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:" لطفا از اينطرف" آنها وارد سالن بزرگي شدند كه ديوارهاي آن با تابلوهاي نقاشي گرانقيمت با قابهاي زيبا تزئين گشته بود و مبلمان و فرشهاي سبز رنگ به آن جلوه اي چشم نواز بخشيده بود. با ورود آنها همه حاضرين از جاي برخاستند وكيانوش شروع به معرفي آنها كرد:" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ايشون مادرم و ايشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."
مراسم معارفه انجام پذيرفت و مهمانان نيز در كنار ميزبان جاي گرفتند و خدمتكاران مشغول پذيرايي شدند. عموي كيانوش در همان نظر اول بچشم نيكا مرد جالبي آمد و احساس كرد از اين مرد خوشرو وخوش زبان خوشش مي آيد. در ادامه ارزيابي اطرافيانش نيكا اينبار پدر كيانوش را از نظر گذراند. او مردي متين و موقر بنظر مي رسيد . موهايش كاملا سفيد بود ولي صورتش شاداب و جوان مي نمود. آخرين نفر مادر كيانوش بود كه نيكا بي جهت از همان اولين لحظات نسبت به او احساس علاقه ميكرد . او زن زيبايي بود و چشماني روشن داشت و شايد رنگ چشمان كيانوش كمي به او و كمي به عمويش كيومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهري برازنده داشت و وقتي صحبت ميكرد بي اختيار توجه شنونده را بخود جلب مي نمود. عموي كيانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:" از صبح تا بحال اين كيانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمي دونيد دكتر جان. من كه تا حالا كيانوش رو اينطور نديده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشيده به تمام موارد شخصا رسيدگي كرده برنامه غذايي رو هم خودش تنظيم كرده . درست مثل ترازنامه هاي مالي آخر سال.
همه خنديدند و كيانوش كه گونه هايش كمي سرخ شده بود معترضانه گفت:" كيومرث خواهش مي كنم!"
پدر كيانوش گفت:" انقدر كه كيانوش براي آقاي دكتر و خانواده شون مزاحمت ايجاد كرده بايد خيلي بيشتر از اين حرفها پذيرايي كنه. جناب دكتر ما تا پايان عمر شرمنده الطاف شما هستيم."
- آقاي مهرنژاد خواهش ميكنم تعارف نفرمائيد منكه كاري نكردم.
مادر كيانوش چشم از نيكا بر نمي داشت . در همان حال آهسته بمادر گفت:" نمي دونيد چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زيارت كنم واقعا دختر شايسته اي داريد. هم زيبا، هم متين و باوقار اميدوارم خوشبخت بشند."
- متشكرم لطف داريد خانم
- كيانوش جان غذاها ته نگيره عمو سري به آشپزخونه بزن
بار ديگر صداي خنده حاضرين برخاست و كيانوش گفت:" شما كه نمي دونيد، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهاي امروز وسواس بخرج بدم"
- ما كه زياد در خدمت شما نبوديم.
- خواهش مي كنم همون چند مرتبه كافي بود.
- عروس خانم گويا بنا بود در خدمت آقاي داماد هم باشيم؟
- متاسفانه كاري پيش اومد نتونست خدمت برسه
- خوب وقت زياده مهندس در فرصت ديگه اي حتما از حضور ايشون هم فيض ميبريم.
نيكا از پا در مياني كيانوش خوشحال شد چون بيش از اين توجيهي نداشت در عين حال از اين كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد مي خواند. تعجب كرد و با خود انديشيد چه جالب خواهد بود كه مثلا او نيز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از اين تصور لبخندي بر لبهايش نشست . ناگهان بخود آمد و كيانوش را ديد كه با تعجب به او نگاه مي كند نيكا فورا نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هيچ جمله اي ميان او و كيانوش رد و بدل نگرديد . سررشته كلام در دست عموي كيانوش بود و كيانوش در بعضي موارد اظهار نظر ميكرد . بيشتر مسائل مورد گفتگوي آنها مربوط به كارهايشان بود و كيانوش ناله ميكرد كه مشغله هاي كارش بسيار است. و او دمي در تهران و لحظه اي ديگر در شيراز است، گاهي نهار را داخل مرز صرف مي نمايد در حاليكه وقت شام خارج از كشور است و نيكا از صحبتهايش به اين نتيجه رسيد كه او تصميمش را عملي كرده است و خود را در ميان كارهاي شركت چنان غرق ساخته كه ديگر لحظه اي نتواند به كسي يا چيزي جز مسائل كاري خود فكر كند. با اين تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوري رفتند ميز نهار چنان با دقت و سليقه چيده شده بود كه دهان نيكا از تعجب باز ماند . غذاهاي رنگا رنگ و متنوع اختيار انتخاب را به آنها نمي داد و خصوصا تعارفهاي پي در پي خانواده مهرنژاد باعث مي شد نيكا نتواند غذا بخورد . نهار تقريبا در سكوت صرف شد، ولي در اواخر صرف غذا كيانوش رو به دكتر كرد و گفت : آقاي دكتر دختر خانم شما در رژيم هستند؟
دكتر خنديد و پاسخ منفي داد و او ادامه داد:" پس چرا غذا نمي خورند، البته مي پذيريم كه غذاهاي ما بخوش طعمي دست پخت مادرتون نيست ، اما اين يك روز رو بايد تحمل بفرماييد."
نيكا پاسخ داد: آقاي مهرنژاد من خيلي بيشتر از هميشه غذا خوردم ."
خانم مهرنژاد در پاسخ نيكا گفت:" كي دخترم كه ما نديديم؟"
بعد از صرف غذا همگي بسالن پذيرايي بازگشتند . عموي كيانوش فورا پيشنهاد داد كه آقايان كمي استراحت كنند. آنها نيز پذيرفتند و بدنبال كيانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نيز مشغول صحبت شدند . نيكا احساس ميكرد بي حوصله شده ، صحبتهاي خانمها برايش جاذبه اي نداشت سعي كرد خود را تزئينات اتاق سرگرم كند كه كيانوش وارد شد . نيكا از ديدن او خيلي خوشحال شد . او مي توانست مصاحب مناسبي براي نيكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتي نگاهي به نيكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پيشنهاد كرد به باغ بروند و در هواي آزاد صحبت كنند ، آندو برخاستند نيكا نيز ناچار برخاست، اما زماني كه براه افتادند ، كيانوش سكوتش را شكست و گفت:" اگه اشكالي نداره شما بمونيد؟"
نيكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:" ميخواستم خونه رو بشما نشون بدم."
نيكا نگاهي بمادرش كرد و او با سر رضايت داد. خانم مهرنژاد تاكيد كرد:" فكر مي كنم اينطوري بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهاي ما براي شما كسالت آوره."
- نه اينطور نيست ولي..................
- بمون دخترم ، ما ناراحت نمي شيم.
پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نيكا بر جاي نشست كيانوش با اخم گفت:" اگه مايل نبودين بمونين ، مي رفتين."
- اين چه حرفيه؟ من فقط از اين جهت اين حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.
- شما زيادي بفكر ديگران هستيد، ولي من فكر نمي كنم خودتون تمايلي به مصاحبت با من داشته باشيد.
- شما خودتون بهتر مي دونيد كه صحبتهاي اونها حوصله منوسر برده بود.
- باور كنم؟
نيكا از لحن پرترديد كيانوش عصباني شد ، در حاليكه بر مي خاست گفت:" اصلا من ميرم شما مردها همتون از يك قماشيد، من ديگه از بحث و جدل بي مورد خسته شدم نميخوام با هيچ كدومتون حرفي بزنم."
در همان حال بطرف دررفت. كيانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:" خواهش مي كنم بمون نيكا خانم، خواهش مي كنم."
او ايستاد و چيزي نگفت بغض گلويش را ميفشرد ، مي ترسيد اگر كلامي بگويد اشكهايش راز پنهانش را برملا سازد .
- منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خيلي بي ملاحظه هستم بازم عذر ميخوام منو ميبخشي؟ نيكا با سرت سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :" خيلي خوشحالم. حالا بياييد بجايي بريم كه شايد ديدنش براتون جالب باشه"
كيانوش در را براي نيكا گشود و او خارج شد . خودش نيز گامي عقب تر از او بحركت درآمد. نيكا كمي برخود مسلط شده بود گفت:" بيخودي عصباني شدم....... مي دونيد من و ايرج .........."
ولي ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كيانوش هم سوالي نكرد و نيكا فهميد كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندي زد، و ادامه داد:" آقاي مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خاليه، فكر كردم ازدواج كرديد و سرتون حسابي شلوغ شده كه ديگه سراغ ما رو نمي گيريد؟"
- ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.
نيكا در حاليكه به راهنمايي كيانوش از پله ها بالا ميرفت گفت:" حق با شماست، هيچوقت ازدواج نكنيد كه بيچاره مي شيد."
كيانوش ايستاد و نگاه پر تحسري به نيكا كرد . نيكا كه از توقف ناگهاني او تعجب كرده بود بناچار ايستاد ." او گفت متاسفم اميدوار بودم شما از زندگي جديدتون راضي باشيد."
- راضي؟
نيكا سرش را بطرفين تكان داد و در حاليكه براه مي افتاد گفت:" بهتره چيزي نگم، گمون كنم سكوتم شايسته تر باشه."
- سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گوياست، چهره شما بخوبي نمايانگر روزگار شماست، ولي من بهر حال اميدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خيلي لاغر و نحيف شديد، ديگر از اون شورو نشاط در چهره شما اثري نمي بينم ، در اين سه ماه انقدر تغيير كرديد كه من در نظر اول كه شما رو ديدم جا خوردم .
- ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاري داره.
كيانوش حرف ديگري نزد . قدمي به جلو برداشت و دري را گشود و از نيكا خواست تا داخل شود و نيكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگي ديد كه دور تادور آن را كمدها و قفسه هاي چوبي پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اينجا كتابخانه قصر كيانوش بود . نيكا از ديدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:" خداي من چقدر كتاب! كيانوش دررا بست و به نقطه نامعلومي خيره شدو پرسيد:" شما به كتاب علاقه داريد؟"
- خيلي زياد!
او گويا در خواب حرف ميزند آهسته گفت:" ولي نيلوفر هيچ علاقه اي به كتاب نداشت ، بنظرش اينجا مزخرفترين قسمت اين خونه بود" در اينحال با حالتي مسخ شده بحركت در آمد و گفت:" دنبالم بياييد."

آبجی
21st June 2010, 11:19 PM
آنها به انتهاي كتابخانه رفتند. كيانوش دستش را زير قابي كه به ديوار آويخته بود برد و گفت:" شما رو به اينجا نياوردم كه كتابخانه رو ببينيد."
در مقابل چشمان حيرت زده نيكا يك قفسه از كتابها بر پايه خود چرخيد و كيانوش داخل شد نيكا چنان شگفت زده شده بودكه نمي توانست ازجاي خودحركت كندكيانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بيا ديگه."
نيكا با گامهاي سنگين بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهاني گذر كرد ، لحظه اي احساس نمود به عالم رويا قدم گذارده است. منظره اي كه مقابل خود مي ديد بيشتر به يك تابلوي زيباي نقاشي شباهت داشت تا سر سرايي در واقعيت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهاي مرمرين سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهاي بزرگ سنگي با گلهاي اركيده ، مجسمه هاي كوچك و بزرگ مرمرين و از همه زيباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره هاي كوچك درون آن خودنمايي مي كردند. دور تادور سالن پيچكهاي نيلوفر از سقف آويزان بود و در لا به لاي آنها مرغان عشق و قناريها آزادانه پرواز ميكردند. نيكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هيجانزده گفت:" خداي من اينجا چقدر زيباست!"
آنگاه با نگاهش بدنبال كيانوش گشت . او گوشه اي از سالن بر روي ميز و نيمكت سنگي نشسته بود و از پشت دود سيگارش به نيكا نگاه ميكرد، نيكا از اينكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كيانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسيد:" نظرتون چيه؟"
- خيلي قشنگ و روياييه!
- مي دونيد اسم اين سالن چيه؟
- نه
- حدس كه ميتونيد بزنيد شما دختر بسيار باهوشي هستيد.
نيكا ميدانست كه نام اين سالن بنحوي با نيلوفر در ارتباط است نمي توانست حدس بزند . كيانوش اجازه نداد سكوت او بطول بيانجامد و گفت:" روزي به اينجا سراي نيلوفري مي گفتند. كل اين خونه رو براي اون ساختم مطابق سليقه اون . اما اين سالن رو جداي از بقيه بنا كردم . نقشه اش رو كيومرث كشيد ، بمناسبت اولين سالگرد آشناييمون اينجا رو آذين بستيم و جشن گرفتيم . به اون ميز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسايل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصي به سنگهاي مرمر داشت، براي همين همه چيز اين خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كيانوش بميز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" اين گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اينجا قرار دادم وگرنه هميشه گلهاي مورد علاقه نيلوفر يعني گل اركيده اينجا مي ذارم ."
نيكا آهسته در سالن قدم زد و كيانوش بيش از اين چيزي نگفت ناگهان قاب عكس زيبايي توجه نيكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولي داخل آن بجاي عكس يك پروانه كوچك با بالهاي رنگين و پر نگين قرار داشت. نيكا لحظه اي به آن خيره شد . مسلما اين همان گلسري بود كه كيانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمي جلوتر رفت قاب بعدي روي ديوار يك كار خطاطي بود كه بر روي آن نوشته شده بود:
" نيلوفري كه روزي خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
نيكا با تعجب به اطرافش نگريست ، هرچه بيشتر دقت ميكرد بيشتر متعجب مي شد ، باورش نمي شد اين همه احساس در وجود اين مرد خشن و عصبي نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهايش را از آب پر كرد و به هوا پاشيد و دنبال ماهيها كرد، نگاهش را به كيانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نيلوفر فكر ميكرد و نيكا بي آنكه بداند چرا دلش نميخواست او به نيلوفر فكر كند . براي آنكه او را از عالم خود بيرون بكشد گفت:" كسي هم اينجا رفت و آمد ميكنه."
كيانوش بخود آمد لبخندي زد و گفت:" نه ، من اينجا تنها زندگي مي كنم ."
- پدر و مادرتون چي؟
- اونا تو خونه خودشون زندگي مي كنند
- واقعا.......... هيچ كس از سر اينجا مطلع نيست؟
- هيچ كس بجز من و شما ، كيومرث ، نيلوفر و صميمي ترين دوستم شهريار .
نيكا احساس كرد كيانوش هنوز هم نام نيلوفر را با حالت خاصي ادا مي كند. لحظه اي مكث كرد و متفكرانه پرسيد:" منو براي چي به اينجا آورديد ، من كه نه صميمي ترين دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نيلوفر عشقتون ، من اينجا چه مي كنم منو به اينجا آورديد تا عذاب بكشم؟
- عذاب بكشيد!چرا؟
- شايد به اين علت كه مرد زندگي من حاضر نيست چنين عشقي رو بپاي من بريزه و شما مي خواهيد صداقت عشقتون رو به رخ من بكشيد.
نيكا سكوت كرد. در حاليكه اين خانه و كارهاي كيانوش را در ذهن خود با اعمال ايرج مقايسه ميكرد و بحال نيلوفر غبطه ميخورد كيانوش از جا برخاست مقابل نيكا ايستاد و گفت:" بلند شيد بريم."
نيكا دانست كه سخنش كيانوش را عصباني ساخته، نگاهي به او كرد و از جاي برخاست . او با همان لحن عصباني گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر مي كنيد من چون از دخترها دل خوشي ندارم قصد كردم با آوردن شما به اينجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاري كنم كه شما احساس شكست كنيد ، اما اينطور نبوده و نيست من ..... من......... ( رويش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله اي رو به نفع خودتون تفسير و توجيه مي كنيد، براي شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقي نداره كه تو دل يه انسان چه نيتي نهفته ، اگه با حرفهاي كذايي شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون مي رونيد من راز نهفته اي رو كه حتي از مادرم پنهون كردم براي شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاري محكوم مي كنيد كه هر گز قصدم نبوده . اين انصاف نيست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خيلي بي رحميد ."
نيكا چرخي به دور او زد و مقابلش ايستاد و گفت:" منو ببخشيد آقاي مهرنژاد خودم مي دونم كه اشتباه كردم ولي باور كنيد ارادي نبود. اين روزها تمام كارهاي من عجيب و غريب شده. خودم هم نمي دونم چي مي گم با اعصاب در هم ريخته من بيش از اين هم نبايد انتظار داشت ، اما گذشته از اين حرفها به شما بخاطر داشتن اين همه احساس و در عين حال سليقه تبريك مي گم."
- متشكرم نيكا ، نمي دونم چطور ديگران قادرند فرشته مهربوني مثل شما رو عذاب بدن من كه چنين قدرتي ندارم . خوب حاضريد با هم يه قهوه بخوريم؟"
- البته.
- پس بفرماييد.
در اينحال با دست بميز اشاره كرد. نيكا نشست در مقابل او يك سرويس چايخوري از مرمر قرار داشت ، كيانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نيكا شاخه اي از گلهاي سرخ داخل گلدان مرمر روي ميز را بوييد . بعد نگاهي به گلهاي اركيده كرد. ميخواست ميان سليقه خود و نيلوفر قياس كن كه كيانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"ميخواستم بجاي تمام گلهاي اركيده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شايد شما مايل باشيد اينجا رو همونطور كه هست ببينيد."
- واقعا از لطف شما ممنونم .
- من بيش از اينها بشما مديونم.
نيكا دستش را پيش برد ، شاخه اي از گلهاي سرخ را كه بطرف پايين سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خيره شد . كيانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روي ميز گذاشت بعد دستش را در ميان گلها فرو برد و زيباترين آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچيند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه اي دستش را عقب كشيد و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خوني از دستش بيرون جست ، نيكا نگاهي به انگشتش كرد و گفت:" واي انگشتتون"
- مهم نيست اين گلها ميخواستند تلافي كنند خاطرتون هست آخرين روز اقامتم در منزلتون برام گل آورديد و گفتيد خار به انگشتتون فرو رفته.
هردو با صداي بلند خنديدند نيكا دستمالي به كيانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پيچيد و بارديگر ولي اينبار با احتياط بيشتري دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چيد و مقابل نيكا گرفت. نيكا لبخند مليحي بر لب نشاند و آنرا گرفت كيانوش براي لحظه اي به نيكا خيره شد. نگاهش بنحوي بود كه نيكا حدس زد او چهره نيلوفر را در چهره اش مجسم ميكند . سرش را بزير انداخت كيانوش خنديد و گفت:" قهوه تون سرد ميشه نيكا خانم ، ميل بفرماييد."
و نام او را با حالتي ادا كرد كه گويا فكرش را خوانده بود ، نيكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضايت بخود گرفت . كيانوش بحالت او خنديد ، نيكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هايش سرخ شد . در همين حال شنيد كسي از بيرون مي پرسيد:" اجازه دخول مي ديد آقاي مهرنژاد؟"
- بله كيومرث جان بيا.
نيكا دستپاچه شد كيانوش نگاهش كرد و گفت :" چي شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا مي كنم راحت باشيد."
كيومرث خان پيش آمد . او نيز ظاهرا از ديدن نيكا جا خورده بود با تعجب پرسيد: شما هم اينجا هستيد سركار خانم؟
- بله با اجازه شما.
- خوب خوش اومديد. بفرماييد. خواهش ميكنم.
در اينحال نگاهش را از نيكا گرفت و بصورت كيانوش دوخت و ادامه داد:" كيا منو با پيرمردها رها كردي؟
- آخه شما از همه پيرتري كيومرث جون.
- من هنوز داماد نشدم تو چي مي گي؟
- شايد تا صد سال ديگه هم نخواستي ازدواج كني.
- خوب مردي كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون مي مونه.
- پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
- لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، ديگه پيرو نميخوام.تو لازم نيست اشتباه منو تكرار كني . درست ميگم خانم معتمد؟
نيكا از اين نظرخواهي ناگهاني جا خورد و بناچار گفت:" نمي دونم....... چه عرض كنم؟
- كيا پسر خوبيه ، فقط گاهي كمي فازهاش با هم تداخل پيدا ميكنه، اونوقت هركس از ده كيلومتريش رد بشه دچار برق گرفتگي ميشه.
- پس بايد مراقب باشم در اين موارد سر راهشون قرار نگيرم.
- البته توصيه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
- از لطف شما سپاسگزارم.
- ظاهرا شما دو نفر مصاحبين خوبي براي همديگه هستيد، هر چي دلتون ميخواد از من بد بگيد . خيلي خوب كردي كه اومدي كيومرث خان نيكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نيكا خواست اعتراضي كن ، ولي كيومرث پيش دستي كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده اي."
- مي بينيد نيكا خانم، كيومرث زيادي نسبت به من لطف داره.
- خواهش ميكنم ، نپرسيدي براي چي مزاحم شدي؟
- چون احساس جواني كردي اومدي خودت رو با جوانها همنشين كني.
- اشتباه مي كني اومدم خبر خوشي بهت بدم.
- تو و خبر خوش از عجايبه
- اي بي معرفت!
- حالا بگيد بدونيم چه خبره
- كيا جان سرهنگ عبدي تلفن فرمودند با داداش كاري داشتند. من گفتم ما اينجا هستيم و داداش در حال استراحته بعد از ايشون هم دعوت كردم به جمع ما بپيوندند. ايشون هم با كمال ميل پذيرفتند . گمون كنم تا ساعتي ديگه ميان.
نيكا به انتظار شنيدن پاسخي از كيانوش نگاهش را به او دوخت و دانست اين خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نيز در چهره اش عيان گرديد وگفت:" خواسته بودم امروز كسي اينجا نياد."
- مي دونم ولي فكر نمي كنم آشنايي دكتر و سرهنگ اشكالي داشته باشد.
- نمي خوام بيان( اين را فرياد كشيد و از جاي برخاست)
كيومرث بالحني دلسوزانه در حاليكه سعي ميكرداورا آرام كندگفت: چرا عصباني مي شي؟بشين..... حالا كجا؟
- ميرم بگم نيان.
نيكا خواست پا در مياني كند، شايد او آرام گردد به همين دليل آهسته گفت:" آقاي مهرنژاد تا ساعتي ديگه ميريم هيچ لزومي نداره بخاطر راحتي ما برنامه تون رو بهم بزنيد."
- مي ريد؟ شما شب اينجا هستيد. . من هم قصد ندارم كس ديگه اي رو بپذيرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببينه در فرصت ديگه اي بمنزلش بره.
اين را گفت و بسرعت رفت. نيكا با تعجب به كيومرث خان نگاه كرد و او گفت:" اين جوون هميشه همينطوره عصبي و كله شقه."
- چرا اينقدر عصباني شد؟
- فكر مي كنم بهتره بشما حقيقت رو بگم . چون ظاهرا كيا بشما ارادت خاصي داره.
چشمان نيكا از تعجب گرد شدو پرسيد:" چطور؟"
- تعجبي نداره ، چون مي بينم كه شما اينجا هستيد . اون هيچوقت كسي روبه اينجا راه نميده. اما شما رو در اولين دعوت به اينجا آورده ، مي دونيد چرا؟
- نه.
- متاسفانه من هم نمي دونم...... شما قبلا از وجود اين مكان مطلع بوديد؟
- خير
- خيلي عجيبه اون هيچ علاقه اي به افشاي رازهاش نداره، آدم تو داريه . من كيانوش رو بيش از هر كسي توي زندگيم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نيست . ما با هم دوست هستيم.
نيكا لحظه اي انديشيد ، علت اين عمل كيانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نيكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمويش مي گفت چيزي بروز نداده بود.
-به چي فكر مي كنيد خانم معتمد؟
صداي كيومرث خان نيكا را بخود آورد. او لبخندي زد و پاسخ داد: هيچي ، چيز خاصي نبود.
- ميخواهيد بگم چرا اومدن سرهنگ كيانوش رو عصباني كرد؟
- البته
- مي دونيد سرهنگ دختري داره مثل شما خانم و شايسته ، ما اونرو براي كيا در نظر گرفتيم ، ولي هربار كه صحبتش پيش مياد ، همينطور بلوا رو بر پا ميكنه و حاضر نيست در اينمورد حتي كلامي بشنوه.
نيكا آهسته گفت:" حدس ميزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحريك ميشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختري كه مدتها پيش اين مرد را رها كرده بود، نيكا در دل آرزو كرد كاش جاي نيلوفر بود، كيانوش داخل شد بلافاصله رو به نيكا كرد و گفت:" واقعا عذر ميخوام خانم معتمد."
- كار خودت رو كردي؟
كيانوش با شنيدن صداي عمويش بسوي او برگشت و با لحني خشك و جدي پاسخ داد:"بله"
- تلفن كردي؟
- بله
- چطور تونستي مهمانت رو جواب كني؟
- همونطور كه شما تونستي بدون اجازه ميزبان، مهمان دعوت كني.
- نمي خواستي كتايون با نيكا خانم آشنا بشه؟
كيانوش بي حوصله و قاطع گفت:" نه"
و نيكا متوجه شد كه او از اينكه عمويش در حضور او نام كتايون را برد عصباني تر شد. اما كيومرث بي اعتنا ادامه داد:" چرا؟"
- چون لايق مصاحبت با نيكا خانم نيست، از اون عزيز دردونه خوشم نمياد.
- بس كن كيا تو حق نداري راجع به ديگران اينطور صحبت كني
- من هرچي بخوام ميگم.
- هيچ مي دوني اگه اين حرفها به گوشش برسه چي ميشه؟
- هرچي ميخواد بشه.
نيكا از بحث بين آنها خسته شده بود. نمي دانست چرا كيومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كيانوش را محكوم نمايد و با لجبازيهايش او را عصبي ميكرد. دستان لرزان كيانوش حتي سيگارش كه بشدت ميان انگشتانش تكان ميخورد، حس ترحم نيكا را بر مي انگيخت . براي آنكه بيش از اين شاهد ماجرا نباشد از جاي برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشيد."
برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كيومرث فورا بخود آمد رو به نيكا كرد و گفت:" ما رو ببخشيدخانم معتمد."
- خواهش ميكنم ، فكر ميكنم بهتره تنهاتون بذارم
كيانوش برافروخته و عصبي نگاهش را به نيكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشينيد، كيومرث ميره"
نيكا با آنكه از تحكم كلام كيانوش ترسيده بود، خواست اعتراضي كند ولي برخاستن كيومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پايين مي بينم."
- حتما
- با اجازه
- خواهش ميكنم
او با سر تعظيم مختصري كرد و بدون آنكه به كيانوش نگاه كند رفت . نيكا همانطور كه ايستاده بود كيانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانيت گفت: " واقعا كه آقاي مهرنژاد روي شما بيش از اينها حساب ميكردم."
- چطور؟
- رفتار شما با عموتون اصلا صحيح نبود
- ولي به نفعش بود.
- اين نفع رو شما تعيين مي كنيد؟
كيانوش لبخندي زد و گفت:" اگر اجازه بديد توضيح ميدم."
نيكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش ميكنم بفرماييد من اينطور معذبم، خيلي زشته كه مردي در حضور خانمي كه ايستاده بنشيند."
نيكا در حاليكه مي نشست به طعنه گفت:" بنظر نمي‌آد تا اين حد كه ادعا مي كنيد مبادي ادب باشيد."
كيانوش اهميت نداد و با همان لحن صميمي و لبخند زيبا گفت :" مي دونيد كيومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بياد . گاهي اوقات حتي زمانيكه حق مسلم رو به من مي ده با من لج ميكنه ، درست يا غلط ، ولي تز او در برخورد با من اينه چون معتقده نبايد در مقابل من كسي كوتاه بياد ، بلكه بايد مقاومت كنن تا من سعي كنم با دليل حرفم رو توجيه كنم، از طرفي چون مي دونه من وضعيت عصبي مناسبي ندارم ، دلش نميخواد بحثها طولاني بشه از اين بابت اون نه تنها از حرف من نرنجيد ، بلكه خوشحال هم شد،چون از ديد اون من محكوم شدم و براي گريز از اين محكوميت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش ديديد؟"
نيكا با سر پاسخ منفي داد و فكر كرد شايد حق با كيانوش باشد . هر چه بود او عمويش را بهتر از نيكا مي شناخت.صحبتهاي آنها نيمساعت ديگر بطول انجاميد . اما در اين مدت كيانوش هيچ نامي از نيلوفر نبرد و اين دقيقا برخلاف ميل نيكا بود . زيرا او بيش از هرچيز تمايل داشت از او بشنود ، ولي گفتگوهاي آنها بيشتر در مورد ساختمان، تزئينات آن و كار كيانوش بود . ورود آقاي جمالي رشته صحبتشان رااز هم گسيخت ، نيكا او را از صبح نديده بود و از ديدن او متعجب شد چهره جمالي نيز نشان ميداد كه او هم از ديدن نيكا تعجب كرده است .جمالي در مقابل كيانوش سري خم كرد و با بي ميلي به نيكا روز بخير گفت ، نيكا به او خيره شد. مثل هميشه كت و شلوار مشكي و پيراهن سفيد پوشيده بود و كفشهاي واكس خورده اش برق ميزد لحنش هم مثل هميشه بود، خشك و رسمي.
او در حاليكه به نيكا چشم غره ميرفت . به كيانوش اطلاع داد كه مهمانها براي صرف چاي و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نيز از جاي برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كيانوش صندلي را براي نيكا عقب كشيد ، او را به نشستن دعوت كرد . ديگر هيچ برخوردي ميان آندو صورت نگرفت .
با اصرار فراوان كيانوش و خانواده اش دكتر پذيرفت شام را هم در منزل آنها صرف نمايد و بعد با كيانوش نزد نيكا آمد و سوال كرد برنامه اي در منزل ندارد؟ نيكا به دكتر براي پذيرفتن اين دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ايرج براي شام بمنزل آنها بيايد."
ناگهان چهره كيانوش تيره گرديد، غضبناك به نيكا نگريست و گفت:" با منزل تماس بگيريد اگر ايشون بودند ، خودم ميرم دنبالشون."
و بعدباهمان لحن خشك و عصبي كه نيكا رامي رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نيكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمين هم ميتواند اينكاررا انجام دهد.ولي كيانوش تنهاباتحكم گفت:" راه بيفتيد."
آنها بار ديگر بداخل ساختمان بازگشتند . اينبار كيانوش در سكوت كامل حركت ميكرد و نيكا بدنبال او روان بود. كيانوش او را به اتاقي راهنمايي كرد. داخل اتاق يك ميز چوبي برنگ قهوه اي تيره با كنده كاري هاي زيبا قرار داشت . پشت آن يك صندلي گردان چرمي و بر رويش يك تقويم رو ميزي ، يك قلمدان بسيار زيبا،
چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه ديگرش كنار گوشي تلفن يك كامپيوتر بچشم ميخورد نيكا حدس زد آنجا اتاق كار كيانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روي مبل چرمي كنار اتاق نشست و پلكهايش را روي هم فشرد ، نيكا پيش رفت و گوشي را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حاليكه مطمئن بود هيچ كس گوشي را بر نخواهد داشت . چند لحظه اي گوشي را در دستش فشرد ، ولي بيهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كيانوش كرد. او چنان بيحركت نشسته بود كه گويا بخواب رفته است. نيكا آرام آرام به او نزديك شد و آهسته گفت: " كسي جواب نميده."
كيانوش بي آنكه چشمهايش را باز كند زمزمه كرد:"خيالتون راحت شد؟" نيكا بجاي آنكه پاسخي دهد گفت:" ميتونم برم؟"
- به اين زودي از اينجا خسته شديد؟
- نه اين چه حرفيه؟
- براي چي اصرار كرديد كه بريد؟ من سعي كردم امروز بشما خوش بگذره ولي ظاهرا موفق نبودم .
- اصلا اينطور نيست باور كنيد به من خيلي خوش گذشت.
- پس براي چي بهانه مي آريد كه بريد؟
- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
- هم شما و هم من خوب مي دونيم كه علت عدم حضور ايرج خان در جمع ما چيه؟ اون نظر مساعدي نسبت به من نداره، جز اينه؟
نيكا نمي دانست چه بگويد . بنابراين سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما مي دونستيد ايشون منزلتون نيستند . پس به اين نتيجه مي رسيم كه صحبتهاي شما بهونه ايه براي رفتنتون."
- من نميخواستم بيش از اين مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با ديگران زود دلتنگ مي شيد . اين رو از ظاهرتون براحتي ميشه فهميد.
- اين هم يه بهانه ديگه...... خوب راه رو كه بلديد ، لطفا منو تنها بذاريد.
نيكا پاسخي نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهي كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ايرج را با مادر در ميان گذاشت آنگاه در گوشه اي تنها نشست ساعتي گذشت ، ولي از كيانوش خبري نشد و ظاهرا براي كسي هم مهم نبود، زيرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كيومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در اين ميان تنها او بود كه هم صحبتي نداشت و منتظر كيانوش بود . ولي اين انتظار بطول انجاميد و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتي بر سر ميز غذا نشست عذرخواهي مختصري نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذيرايي نمايند.
ميز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهاي متنوع و رنگارنگ بود، و شام نيز در محيطي دوستانه صرف شد اما در حين صرف شام نيز كيانوش كلامي با نيكا سخن نگفت، چهره اش را غباري از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته مي نمود. بعد از صرف چاي مهمانها كم كم براي رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد براي رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمي با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در اين ميان كيانوش باز هم غايب بود وقتي آنها داخل باغ شدند نيكا كيانوش را ديد كه انتظار آنان را مي كشيد . دكتر پيش آمد تا با او نيز خداحافظي كند اما كيانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."
نيكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و اين برايش لذتبخش بود . بزودي آنها داخل اتومبيل كيانوش جاي گرفتند و ماشين درحاليكه خانم مهرنژادپيوسته ازكيانوش ميخواست آرام براند براه افتاد.
ماشين سكوت دلنشين خيابانهاي شب زده را درهم مي شكست و پيش مي رفت كيانوش در سكوت مي راند، نيكا در آينه صورت مغموم او را مي ديد و لبهايش را كه گويي بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش ميخواست كيانوش را وادار به صحبت كند . براي همين آهسته پرسيد:" آقاي مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختيد؟"
كيانوش لحظه اي سربلند كرد و از آينه نگاهي به نيكا انداخت . او احساس كرد در اين نگاه كلام و مفهوم خاصي نهفته است كه او نميتواند بفهمد:" دلم براي منزلتون تنگ شده، ميخواستم يه باره ديگه اونجا رو ببينم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خيلي كه تغيير نكرده؟"
- نه، مثل سابق، شما كه سري بما نمي زنيد.
- از اين به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زياده.
بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهاي آرام ماشين نيكا را به عالم خواب مي كشاند در اينحال او بي اختيار آنچه را كه از دفتر خاطرات كيانوش خوانده بود، مرور ميكرد و همه آنچه را از او شنيده بود در ذهن خود تصوير مي نمود، با آنكه هرگز عكسي از نيلوفر نديده بود، براحتي اورا در ذهن خود مجسم مي نمود. دكتر به آهستگي با كيانوش شروع به صحبت كرد. شايد راجع به وضعيت روحي و بيماريش سوال ميكرد اما نيكا اشتياقي به شنيدن نداشت و بيشتر ترجيح مي داد به روياي خود بپردازد حتي آرزو ميكرد راه طولاني تر شود تا او همچنان در اينحال باقي بماند وقتي چشمانش را گشود تا خانه راهي نمانده بود.
***********************************
- همين كه گفتم .
نيكا رودر رويش ايستاد و فرياد زد:" بيخود گفتي."
ايرج كمي جا خورد، ولي بروي خود نياورد و اوهم فريادكشيد:" توهمسرمن هستي ، هرجا برم باهام مي آيي."
- من پا اون طرف مرز نمي ذارم، حتي اگه تو به من وعده بهشت بدي!
- گوش كن دختر، ما مي ريم پيش شادي ، تو تنها نخواهي بود.
- اون كه رفته پشيمونه، حالا تو نمي خواي بري پيشش.
- من مطمئنم تو پشيمون نمي شي.
- من به تظمين تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوري ميتوني مادرت روبا اينحال مريض رها كني و بري؟
- اون ديگه بخودم مربوطه.
- پس حرفهاي اساسي كه ميخواستي بزني اينها بود، تو در اين چند ماه منو ديوونه كردي، ديگه نميتونم تحمل كنم، هر روز يه ساز ميزني، ببين ما قبل از ازدواج راجع به اين مساله به توافق رسيده بوديم.
- مي دونم ، ولي تو بايد كمي منطقي باشي، من اينجا نمي تونم كار كنم.
- قحطي كار اومده؟
- كاري كه مناسب من باشه، بله.
- مگه حضرت والا كي هستي؟ چقدر پر مدعا!
- با من بحث نكن.
- جدي؟
- اگه نميايي باشه مساله اي نيست من تنها ميرم.
- به جهنم هر قبرستوني دوست داري برو.
- باشه ميرم و تا زمانيكه قول اومدن ندي، برنميگردم.
- مطمئن باش اين خبرو تو خوابم نخواهي شنيد.
- ما مي ريم مي بيني.
- نِ ....... مي ....... ريم
- نيكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ايرج نيز بدنبال او دويد . او پله ها را با سرعت طي كرد و از روي مبل داخل هال كيفش را برداشت . ايرج مقابلش ايستاد و گفت:" حالا كجا؟"
- ميرم خونه خودمون
- صبر كن تا مادرت بياد
- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.
- مادرت شب اينجا مي مونه.
- بمونه ، من نمي مونم .
- هر طور ميل خودته ، ولي سعي كن به حرفهام فكر كني
خون نيكا بجوش آمد و فرياد زد:" ساكت شو!"
و بعد بي آنكه خداحافظي كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتي پايش را به كوچه گذاشت ديگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گريستن كرد . عابرين با تعجب به او نگاه ميكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گريست. احساس شكست و خستگي ميكرد. قدمهايش چنان سست و لرزان بود كه گويا در ميان ابرها قدم بر ميداشت . زماني به اين سو و آني بسوي ديگر متمايل ميشد و تنه اي از عابري ميخورد و بي اعتنا به راهش ادامه مي داد. در اين لحظات به سر چهارراهي رسيد ، ولي همچنان بي تفاوت و بي حوصله قدم به خيابان گذاشت . راننده اي كه از مقابل مي آمد عابري را ديد كه گويا در خواب قدم بر ميدارد با آنكه فهميد او ابدا متوجه خيابان نيست، اما از آنجا كه سرعتش بسيار زياد بود نتوانست بموقع اتومبيلش را متوقف سازد و در مقابل ديدگان حيرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمين خورد. راننده لحظه اي به جسم بيهوش او نگريست، و شيارهاي خون كه تا چندين متر آنطرف تر پاشيده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. ديدن مصدوم در ميان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بيندازد.بي اختيار پايش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرين بتوانندكاري انجام دهندازصحنه گريخت.



******************************
در بخش اورژانس بيمارستان تمام وسائل مصدوم بررسي گرديد، اما آدرسي از او بدست نيامد . تنها در داخل كيف پولش كارت ويزيتي بنام شركت بازرگاني مهرنژاد و آقاي كيانوش مهرنژاد پيدا شد. مسئولين بيمارستان بلافاصله باآن شماره تماس گرفتندومنشي شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگاني مهرنژاد بفرماييد."
- ببخشيد خانم اونجا آقايي بنام كيانوش مهرنژاد كار مي كنند؟
- بله ايشون رئيس شركت هستند
- ميتونم با اين آقا صحبت كنم؟
- شما؟
- از بيمارستان تماس مي گيرم
- وقت قبلي داشتيد؟
- خيرخانم
- در اينصورت متاسفم ، ايشون الان در جلسه مهمي شركت دارند
- يعني در شركت نيستند؟
- چرا هستند ، اما تاكيد فرمودند كسي مزاحمشون نشه
- خانم محترم الان وقت اين حرفا نيست مساله مرگ و زندگي در ميونه
- ولي..............
- ولي نداره خواهش ميكنم عجله كنيد.
منشي با اكراه از جاي برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كيانوش در ميان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشي را برداشت.
- الو وقت بخير، من كيانوش مهرنژاد هستم، با من امري بود؟
- پس آقاي مهرنژاد شماييد؟
- بله
- من از بيمارستان.......... زنگ ميزنم ساعتي پيش مصدومي رو به اينجا آوردند، ايشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسايلش ما كارت شما رو پيدا كرديم، اگر امكان داشته باشه سري بما بزنيد و مصدوم رو شناسايي كنيد.
- الساعه خدمت ميرسم، ولي ميشه لطف كنيد و مشخصات مصدوم رو بگيد.
- خانمي هستند بنظر بيست و دو سه ساله، ولي متاسفانه نشونه خاص ديگه اي نيافتيم
- مي تونم سوالي بكنم؟
- البته.
- لطفا سوال كنيد در دست ايشون انگشتر برلياني با حروف((n )) وجود داره؟
- اجازه بديد.
كيانوش احساس كرد صداي ضربان قلب خود را ميشنود هر لحظه آرزو ميكرد كه پاسخ منفي بشنود بالاخره بار ديگر صدا برخاست كه مي گفت:" بله آقا ، درسته"
سرش گيج رفت و ديگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همين الان مي آم." تماس را قطع كرد.
خودش هم نفهميد مسير بين شركت و بيمارستان را چگونه طي كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتي فراموش كرد ماجرا را براي منشي خود توضيح دهد.
در طي مسير با آخرين سرعت حركت ميكرد، بي محابا از چراغ قرمزها مي گذشت و خيابانهاي يكطرفه را ورود ممنوع طي ميكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بيمارستان رسيد با سرعت پياده شدو بداخل بيمارستان دويد. يكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نيكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بايستي هر چه سريعتر به اتاق جراحي روانه شود و زمانيكه او كنجكاوانه حالش را پرسيد ، پرستار وضعيت بيمار را وخيم و بحراني اعلام كرد. كيانوش با سرعت به دنبال كارهاي تشكيل پرونده رفت. لحظاتي بعد او نيكا را بر روي برانكار ديد، چهره اش خون آلود و رنگ پريده بنظر مي رسيد، لحظه اي به لكه هاي بزرگ خون روي ملحفه سفيد خيره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پايين رفت و با حالتي عصبي سيگار كشيد، مردي كه كنار سالن ايستاده بود و به او مي نگريست نزديكر آمد و پرسيد:" مصدم چه نسبتي با شما داره؟" كيانوش لحظه اي سكوت كرد نمي دانست چه بايد بگويد ، بي اختيار گفت:"خواهرمه"
- تصادف كرده؟
- بله
- راننده كجاست.
اين جمله بخاطر كيانوش آمد كه فراموش كرده جزئيات قضيه را پي جويي نمايد بنابراين ضمن عذر خواهي از مرد بطرف اطلاعات بيمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بي اطلاعي نمود. طبق راهنماييش به نگهباني بيمارستان رفت. در اتاقك نگهباني مرد جواني برايش توضيح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گريخته، ولي مسئولين با استفاده از اطلاعات شاهدين حادثه بدنبال او هستند ، در حين صحبت او، چشم كيانوش به گوشي تلفن خورد و بياد آورد كه بايد خانواده دكتر را در جريان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشيد پاسخي نشنيد. نااميدانه گوشي را برجاي خود گذاشت و به جلوي در اتاق عمل بازگشت.
**********************************
- ايرج مادر، پس چرا نيكا نيومد؟
- چه مي دونم
- يعني چه؟
- ايرج جان نيكا چيزي بشما نگفت؟
- نه.
- حرفتون شده
- نه بابا، چرا انقدر سوال پيچم مي كني؟
- من دلم شور ميزنه الهه خانم، نيكا عادت به اين كارها نداره، هيچوقت بي اطلاع من تا دير وقت جايي نمي مونه.
- حالا هم كه دير نشده زن دايي، مي آد
- نه ايرج جان، من ديگه نمي تونم منتظر بمونم، ميرم خونه شايد اونجا باشه.
- ايرج بلند شو ماشين رو روشن كن، منم مي آم افسانه جون، شايد حدست درست باشه.
- زياد عجله نكنيد الان اون مياد اينجا، ما مي ريم اونجا ، هر دو سرگردون مي شيم.
- ايرج هم بي ربط نميگه افسانه جون اگه موافقي نيمساعت ديگه منتظرش بمونيم ، اگه نيومد اونوقت همه با هم مي ريم منزل شما، هر جا باشه پيداش مي كنيم.
افسانه با ترديد پذيرفت و بار ديگر برجاي نشست و چشم به عقربه هاي ساعت دوخت
**************************
با آنكه عقربه هاي ساعت ديواري بيمارستان بسيار كند حركت ميكرد، اكنون بيش از 4 ساعت از زماني كه نيكا را به اتاق عمل برده بودند، مي گذشت . كيانوش دو بار ديگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولي هر دو بار بي نتيجه بود. او احتمال مي داد كه عيب از خطوط تلفن باشد، بنابراين تصميم گرفته بود بمحض پايان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعي ميكرد افكار درهم ريخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دويد و اما بيرون آمدن برانكار او را برجاي ميخكوب كرد، خيره خيره به تخت روان نگاه كرد و نيكا را با سري پانسمان شده و صورتي متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگيز ساخته بود كه سيگار از لاي انگشتان كيانوش بر زمين افتاد . چهره نيكا نشان مي داد كه در جدالي سخت با مرگ دست و پنجه نرم مي كند . كيانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شيلنگ مي گذشت خيره شد و مسير آنرا تا دستان نحيف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگين انگشتري روي دستش توجهش را بخود جلب كرد، اين همان انگشتري بود كه به نيكا هديه كرده بود ولي تا كنون آنرا در دستش نديده بود، با اينحال امروز زماني كه نشانه هاي بيمار را مي پرسيد بي اختيار سراغ آنراگرفته بود و دست لرزانش را پيش برد و ملتمسانه گفت:" بخاطر خدا طاقت بيار دختر" با رسيدن به اتاق مراقبتهاي ويژه با ديگر ناچار به توقف گرديد، درست در همان حال بخاطر آورد بايد سري به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتيجه عمل را جويا شود و در دل خود را بخاطر اين قصور سرزنش كرد و سراسيمه بسوي اتاق دكتر دويد. قبل از آنكه سوالي كند با ديدن چهره دكتر وضعيت بيمار را دريافت ، با اينحال ضمن تشكر از دكتر احوال نيكا را پرسيد، دكتر ابتدا پرسيد:" شما چه نسبتي با بيمار داريد؟"
- ايشون دختر يكي از دوستان بنده هستند.
كيانوش عمدا جمله اش را بي تفاوت بيان كرد تا اعتماد دكتر را براي بيان واقعيت بخود جلب كند دكتر درحاليكه به چهره رنگ پريده و لرزان جوان مي نگريست گفت:"واقعا؟ شما آنچنان آشفته ايد كه من تصور كردم همسر يا نامزد شماست."
- خير اينطور نيست
- پس حتما به دوستتون و دخترش خيلي علاقمنديد؟
- من زندگيم رو مديون ايشون هستم
دكتر سري تكان داد و با تاسف گفت:" گوش كنيد آقاي....
- مهرنژاد هستم
- چي فرموديد؟
- مهرنژاد، كيانوش مهرنژاد.
- شما با آقاي كيومرث مهرنژاد نسبتي داريد؟
- بله ايشون عموي بنده هستند.
- مي دونيد بيشتر از 50% سهام اين بيمارستان متعلق به ايشونه؟
كيانوش نام بيمارستان را با محتويات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:بله ، بله
- پس چرا زودتر آشنايي نداديد؟ رئيس بيمارستان از ديدن شما خرسند خواهند شد.
كيانوش بي حوصله پاسخ داد:" متشكرم ، فعلا از اون بگيد."
- بله همونطوركه عرض كردم خيلي متاسفم كه نمي تونم خبر خوشي بشما بدم ما هر چه از دستمون مي اومد انجام داديم ، ولي تا زماني كه به هوش نياد نمي تونم اظهار نظر قطعي كنم، وضعش خيلي وخيمه ، يك شكستگي عميق در جمجه، دو شكستگي شديد در ران و زانوي پاي راست كه باعث شده استخوان حتي از گوشت پا بيرون بزند و اين وضع بسيار وخيمه ، بعلاوه كوفتگي شديد در ناحيه شانه، بازو ، پاي چپ و همينطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بيش از همه نگران كرده ، وضعيت ترك جمجمه و آسيب احتمالي به مغزه و بعد از اون شكستگي هاي وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بايستي تا مدتها بستري باشه و درد كشنده اي رو تحمل كنه كيانوش سرش را بزير انداخت و بزحمت از روي صندلي برخاست و بي آنكه كلامي بگويد از اتاق خارج شد در همين حال پرستار بخش بسوي او آمد و گفت:" همراه بيمار، نيكا معتمد شما هستيد؟"
- بله
- بيمارتون نياز شديد به خون داره، شما مي تونيد بهش خون بديد؟
- البته
- گروه خونتون چيه؟
- +o
- پس مشكلي نيست دنبال من بياييد
كيانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود انديشيد :" بعد از اين كار بايد حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."

آبجی
21st June 2010, 11:20 PM
افسانه گوشي را بر زمين گذاشت و بانگراني گفت:"الهه خانم جواب نمي ده چه خاكي بر سرم كنم؟"
- شايد تلفنتون خرابه خيلي وقتها اينطور ميشه اون هفته يادته ما هي زنگ ميزديم فكر كرديم خونه نيستيد ، ولي شما گفتيد خونه بوديد، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نيكا يا اينجا مي آد يا ميره خونه خودتون ، جاي ديگه اي نداره
- من هم از همين ميترسم اينطور كه معلومه اون نه اينجاست نه خونه حالا چه كنم؟
- خونسرد باش زن، الان ايرج رو خبر ميكنم ، ميريم سري به خونتون مي زنيم، من مطمئنم اونجاست
- ساعت از 9 گذشته ، چرا نيكا زنگ نميزنه؟
- لابد فكر كرده شما شام اينجا مي موني ، از اون گذشته اين وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بياد بيرون و تو اون خيابون تلفن گير بياره؟
- اگه خونه هم باشه باز دل من شور ميزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابي نداره ، خدا اين مسعود رو خير بده با اين بلايي كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.
عمه از آشپزخانه بيرون آمد و فرياد زد:" ايرج ....... ايرج"
ايرج از پله ها پايين آمد، اكنون آثار نگراني در چهره او نيز هويدا بود، ولي با اينحال اميدوار بود نيكا صرفا بخاطر لجبازي با او آنها را بي خبر گذاشته باشد. نزديك مادرش شد و گفت:" بله"
- ايرج جان آماده شو بريم خونه دايي
- چشم من آماده ام اگه شما حاضريد ماشين رو روشن كنم؟...... زن دايي شام خورد؟
- نه بابا ، زن بيچاره با اين همه دلهره مگه ميتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اينجا بود!
- حالا دايي نيست، من كه هستم ، امر بفرماييد
- فعلا بريم خونه دايي ، شايد اونجا باشه.
چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوي منزل دكتر مي رفتند ، چنين بنظر مي آمد كه اضطراب لبهاي هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزديكتر مي شدند ، دلهره مادر نيكا افزون مي گرديد، هر چه سعي ميكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گوهي نمي داد . كم كم نماي خانه از دور هويدا شد افسانه از همان جا دريافت كه چراغ اتاق نيكا خاموش است، اما شجاعت ابراز اين حقيقت را نداشت و آشكارا مي لرزيد و بخود اميد مي داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ايرج جلوي در توقف كرد. بازهم نوري از هيچ روزني خارج نمي شد . افسانه سراسيمه بطرف در حياط دويد و چندين مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولي پاسخي نشنيد ، آنگاه ديوانه وار خود را بردر كوفت و فرياد كشيد:" نيكا ، نيكا"
ايرج ومادرش سعي كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقي نيفتاده.
- زن دايي كليد رو بديد شايد خواب باشه.
افسانه در ميان گريه ضجه زد:" خواب اون هم 10 شب؟ نيكا هميشه تا ديروقت بيداره."
با اينحال دست در كيفش كرد و كليد را بسمت ايرج گرفت، ايرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه ناي برخاستن از روي زمين را نداشت ، الهه خانم زير بغل او را گرفت و ياريش كرد ، افسانه به او تكيه كرد و داخل حياط شد ، اما هنوز چند گامي نرفته بودند كه ايرج با چهره اي درهم بازگشت و گفت:" نيست بريم ، اينجا موندن بي فايده است . دستمون از همه جا كوتاهه"
افسانه احساس سر گيجه كرد و چشمانش سرگيجه كرد و چشمانش سياهي رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمين شد . الهه خانم و ايرج بزحمت او را بداخل ماشين بردند و كمي آب به صورتش پاشيدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صداي بلند شروع به گريستن كرد و گفت :" جواب مسعود رو چي بدم؟ دخترم كجاست؟
- آروم باش زن دايي ، خودتون رو كنترل كنيد.
- نمي تونم ..... نمي تونم
- ايرج سوئيچ را گرداند و ماشين بحركت در آمد . افسانه سعي كرد آرام باشد با دقت بخيابان نگاه كرد، شايد در اين دقايق نيكا مي آمد . هنگاميكه به پيچ سر خيابان رسيدند . ماشيني از مقابلشان پيچيد و برايشان بوق زد، اما ايرج بي اعتناد به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:" ايرج جان مثل اينكه با ما كار داشت."
- بعد رو به عقب برگشت، ماشين دور زده بود و بدنبال آنها مي آمد وبرايشان چراغ ميزد، ناگهان چيزي بخاطر افسانه رسيد و فرياد زد:" نگه دار كيانوشه."
- خوب باشه ، تو اين موقعيت اون رو كم داشتيم.
در اين لحظه ماشين به كنار آنها رسيد شيشه پايين آمد و چهره كيانوش نمايان شد كه مي گفت: ايرج خان، منم كيانوش
ايرج بظاهر لبخند زد و ماشين را به كنار خيابان هدايت كرد. كيانوش نيز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ايرج قبل از آنكه كيانوش به جلوي پنجره برسد:" فعلا بهش چيزي نگيد."
در همين لحظه كيانوش جلوي پنجره رسيد خم شد و چون هميشه مودبانه گفت: سلام شب خوش.
ايرج بي حوصله پاسخ داد: سلام شب شما هم بخير
كيانوش نمي دانست چطور آغاز كند . بنابراين با من و من گفت:" منزل بوديد؟
ايرج با همان لحن قبلي پاسخ داد :" بله حالا هم جايي مي ريم ، خيلي هم عجله داريم ."
با وجود سفارشات ايرج ، افسانه خانم ادامه داد:" كيانوش جان به ما كمك كن نيكا گمشده."
ايرج به زن داييش چشم غره رفت وخواست چيزي بگويد كه كيانوش گفت:" اتفاقا من هم براي همين مسئله مي خواستم خدمت برسم."
برق اميدي در چشمان افسانه درخشيد ، ولي ايرج بر آشفت و گفت:" پس به خونه تو آمده؟"
- نه
- پس چي؟
- من امروز شركت بودم كه......
- كه چي؟
- اگر موافق باشيد به ماشين من تشريف بياريد در راه همه چيز رو توضيح ميدم.
افسانه پياده شد. الهه خانم و ايرج هم از او تبعيت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسيد:" فقط يك كلمه بگيد كه بر سر نيكا چي اومده؟ حالش خوبه؟"
- آروم باشيد خانم معتمد ، متاسفانه نيكا خانم تصادف كردند ، ولي حالا حالشون خوبه.
افسانه بازهم بگريه افتاد و ايرج با پرخاش گفت:" چرا تو رو خبر كرده؟
- منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ويزيت من توي كيف نيكا خانم بود ، مسئولين بيمارستان منو خبر كردن.
- كارت ويزيت شما؟ حتما خودتون بهش داديد نه؟ شايدم پيش شما اومده.
كيانوش ديگر نتوانست خونسردي خود را حفظ نمايد و اينبار با عصبانيت پاسخ گفت: خير من هرگز ايشون رو ملاقات نكردم، حتي تماس تلفني هم با هم نداشتيم ، فعلا هم تصور نمي كنم وقت اين حرفها باشه ، اگه الان شما نمي آيي من خانم معتمد رو ميبرم."
افسانه خانم نيز به تائيد گفته هاي كيانوش گفت:" بريم كيانوش خان، عجله كنيد..... خواهش ميكنم زودتر، ميخوام دخترم رو ببينم ."
كيانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره اي متعجب بحركت در آمد و ايرج نيز بناچار درهاي ماشبن را قفل كرد و به سوي ماشين كيانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوار شدند و كيانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسيد: خوب آقاي مهرنژاد از نيكا بگيد.
- همونطور كه گفتم نيكا خانم امروز بعد از ظهر با يه اتومبيل تصادف كردند و آسيب ديدند ، ايشون رو به بيمارستان منتقل كردند .
- خيلي آسيب ديده؟
- نه خانم معتمد نترسيد، فقط استخوان پاي راستشون شكسته.
- فقط همين يعني واقعا دخترم زنده است؟
- من بشما اطمينان مي دم .
- شما چه ساعتي خبردار شديد؟
كيانوش بي آنكه به ايرج نگاه كند پاسخ داد:" ساعت 5/3"
پس چرا زودتر بمن خبر ندادي ؟
كيانوش كه از سوالات كسل كننده ايرج به تنگ آمده بود ، بي حوصله گفت: چطور مي تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندين مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ، اما كسي جواب نداد، از شما هم آدرسي نداشتم . حالا هم به اميد خراب بودن تلفن به اينجا اومدم و تصادفا شما رو ديدم............ راستي خانم معتمد آقاي دكتر كجا تشريف دارند؟
- اون با يك گروه تحقيق رفته شمال كشور ........... بايد بهش اطلاع بدم.
- فردا اينكار رو ميكنيم
- بله ، بله..... آقاي مهرنژاد شما با نيكا صحبت كرديد ؟ چي گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟
- متاسفانه من با ايشون صحبت نكردم خانم
- چطور؟
- ايشون بيهوش بودند.
افسانه فرياد كشيد :" بيهوش ، شما كه گفتيد....."
- بله ، ولي نترسيد، چون علت بيهوشي عمل پاش بوده فقط همين ....... متاسفانه راننده متواريه، ولي شاهدين ماجرا گفتند كه ظاهرا نيكا خانم خيلي بي توجه از خيابان عبور ميكردن و غرق در افكار خودشون بودند ، يكي از شاهدين به مامورين گفتند چندين متر قبل از چهارراه با دختر جواني برخورد كرده كه در خيابون گريه ميكرده ، اون حتي احتمال داده كه دختر قصد خودكشي داشته، مامورين دراينمورد از من سوال كردند ولي من كاملا رد كردم....... معذرت ميخوام خانم معتمد امروز اتفاقي براي نيكا خانم افتاده بود؟
افسانه و الهه خانم هر دو به ايرج نگريستند و پاسخي ندادند . ايرج كه متوجه نگاههاي آندو شده بود ، دستپاچه گفت: نه هيچ اتفاقي نيفتاده"
كيانوش همه چيز را دانست . با خشم به ايرج نگاه كرد و پايش را تا آخرين حد بر روي پدال گاز فشرد . ماشين از جا كنده شد و زوزه كشان سينه جاده را شكافت و پيش رفت.
*******************************
دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهاي ويژه در جدال با مرگ تلاش مي نمود، ولي ظاهرا مرگ پنجه هاي هولناك خود را براي ربودن بيماري كه چون فرشتگان با سري باند پيچي شده و رخساري مهتابي بر روي تخت خفته بود گشوده بود. در اين مدت او غرق در ميان تجهيزات پزشكي توسط سرم و لوله تغذيه مي شد، ولي با اينحال از اندام زيبايش تنها پوستي براستخوان مانده بود.
هر روز پرستاران بخش زن جواني را مي ديدند كه از صبح زود پشت در اتاق او مي ايستاد . به اميد ديدن او از پشت شيشه لحظه شماري ميكرد، اما زمانيكه اين اجازه به او داده مي شد، او تنها قادربودآني چشم بر چهره جوانش بدوزد. جواني كه اينك شايد تمام بخش مي دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خميده تر از روز اول مي نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سويي همسرش كه مي بايست در اين شرايط بحراني تكيه گاه او مي شد و از سوي ديگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگيش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتي قدرت فراهم نمودن مايحتاج پزشكي دخترش را هم نداشت. در اين موقع آن جوان مي آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسويش جلب مي شد. جواني زيبا، متين ، مودب ، ابتداي امر آنها تصور ميكردند او نامزد بيمار است ، اما در برخورد هاي بعدي با ايرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست اين خانواده است و آنها نمي دانستند چگونه است كه اين دوست اينطور دلسوزانه آنها را ياري مي نمايد؟ او از صبح يار و نديم خانواده مجروح بود، براي تهيه مايحتاج بيمار به او مراجعه ميشد و او بدون از دست دادن وقت همه چيز را مهيا مي نمود. هر شب ساعتي پس از آنكه ستارگان درخشش هميشگي خود را در آسمان از سر مي گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل مي رساند و پس از آن نگهبان بيمارستان جواني را مي ديد كه در ميان اتومبيل خود زير پنجره هاي ساختمان بيمارستان شب را به صبح مي آورد ، گاهي نيمه شبها او را مي ديد كه در خيابانهاي خالي قدم ميزند و چشم بر پنجره اتاقها مي دوزد. در اين ميان پيرمرد ، جوان را به صرف چاي دعوت ميكرد. او ساعتي را در اتاقك نگهباني ميگذراند ، اما كمتر جمله اي بينشان رد و بدل ميشد.پيرمردگويا حال كسي را كه عزيزي در بيمارستان آنهم درحال احتضارداشته باشدخوب مي دانست براي همين هم او را چندان بحرف نمي كشيد و جالب آن بود كه هرگز نپرسيده بود بيمار با او چه نسبتي دارد؟
صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله هاي بيمارستان بالا آمد در اين مدت ديگر همه او را مي شناختند او جسته و گريخته نامش را از اين و آن مي شنيد و ناچار بود با آنها احوالپرسي نمايد
چون روزهاي گذشته سبد زيبايي از گلسرخ در دست داشت. اينكار هر روز او بود كه به اميد به هوش آمدن بيمار برايش گل مي آورد ، ولي گلها پژمرده مي شدند. بي آنكه نگاه بيمار حتي بر شاخه اي از آنها بيفتد، ولي او نا اميد نمي شد. و هر روز اين عمل را تكرار ميكرد. آنروز هم جلوي در اتاق ايستاد، هنوز ملاقات كنندگان ديگر بيمار نرسيده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه اي بر چهره نيكا خيره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:" امروز ديگه نذار اينها خشك بشن. با يه نگاه به ما و اين گلها جون بده ، خواهش ميكنم نيكا ، فقط يك لحظه چشمات رو باز كن."
بعد آهسته دررا گشود، همچنان كه نگاهش بر روي صورت رنگ پريده دخترجوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضايتي در را بست. از انتهاي راهرو پرستاري بسمت اتاق مراقبتهاي ويژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كيانوش خود را به او رساند، صبح بخير گفت و از وضعيت بيمار پرسيد . پرستار سري تكان دادو داخل شد.به كيانوش نيز اشاره كرد كه دنبالش برود واو بار ديگر وارد اتاق شد. پرستار وضعيت دستگاهها را چك كرد و چيزهايي يادداشت نمود. روبه كيانوش كرد و گفت:"آقاي مهرنژاد متاسفانه فعاليت مغزي بيمار خيلي ضعيفه."
- به من بگيد خانم ....... بگيد كه اون ............. زنده مي مونه .
پرستار شانه هايش را بالا انداخت و براي سرباز زدن از جواب قاطع گفت:" مرگ و زندگي دست خداست."
كيانوش بطرف تخت نيكا رفت بالاي سر او ايستاد و زمزمه كرد:" تو زنده مي موني، من مي دونم." بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهاي راهرو دكتر ، همسرش و ايرج را ديد كه بطرفش مي آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.
*************************
بر فراز دره اورا مي ديد پاي بر سنگهاي سست نهاده بود و به بيكرانه هاي آسمان چشم دوخته بود. ميخواست فرياد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولي تنها دهانش را باز ميكرد و صدايي از حنجره اش خارج نمي شد. ناگهان سنگ زير پايش لغزيد و او بر زمين افتاد و بسوي دره سرازيرشد ، اما در آخرين لحظه به شاخه خشكي چنگ زد و آويزان شد . او فرياد مي كشيد و كمك ميخواست ، بطرفش دويد ، دويدن بر روي صخره هاي سخت كار آساني نبود و پيوسته بر زمين مي افتاد ، ولي باز برمي خاست و مي دويد خون از كف دستهايش جاري بود و سوزشي شديد در زانوانش احساس ميكرد و باز همچنان مي دويد ، ولي او ديگر فرياد نمي كشيد بلكه در سكوت به شاخه مي نگريست كه ريشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بيرون مي آمد، به نزديكش رسيد ، ناگهان شاخه از ريشه در آمد بطرف شاخه خيز برداشت و در آخرين لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.
با دستان خون آلودش مچهاي دستش را گرفت و فرياد كشيد:" بيا بالا نيكا، بيا بالا."
از خواب پريد بجاي كوهستان در ميان اتومبيلش بود. چند لحظه اي طول كشيد تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بيمارستان زير باران پاييزي دلگيرتر از هميشه بنظر مي رسيد. با وجودي كه تمام تنش را عرق خيس كرده بود احساس گرما ميكرد. كاپشنش را از روي صندلي عقب برداشت وتنش كرد و زيپ آنرا تا انتها بالا كشيد . در ماشين را باز كرد و قدم بخيابانهاي خيس و باران خورده گذاشت . صداي ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خيابانهاي خالي از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش مي لرزيد . با تمام قدرت بسوي بيمارستان شروع به دويدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسيد . دربان با تعجب به او نگريست ، ولي او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چيزي بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طي كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندين مرتبه ساق پايش با پله ها برخورد كند و درد زمين خوردنهاي عالم رويا را برايش تداعي نمايد . با اينحال باز هم دويد . به راهروي طبقه پنجم كه رسيد پرستار بخش حيرت زده به سويش دويد و گفت :" آقاي مهرنژاد شما چتون شده؟
- بايد..... بايد نيكا رو ببينم...... حالشون چطوره؟
- خوبه ، شما خيس شدي . بذاريد براتون حوله بيارم
- لازم نيست
- سرما مي خوريد
- خواهش ميكنم خانم پرستار اجازه بديد ببينمش
- اول....
- نه اول اون
- حالا كه اصرار داريد ، باشه ، بيايد
پرستار همچنان متعجب همراه كيانوش وارد اتاق شد ، جوان يكراست بسوي تخت بيمار رفت . بالاي سرش ايستاد . پرستار كنارش آمد و پرسيد:" خيالتون راحت شد؟"
- بله متشكرم........ مي دونيد من................. من خواب بدي ديدم و نگران شدم
- شايد علتش آشفتگي اعصابتونه، شما به استراحت نياز داريد
كيانوش بي آنكخ نگاهش را از صورت نيكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."
ناگهان احساس كرد پلكهاي نيكا ميلرزد ، دستپاچه گفت:" مي بينيد پلكهاش ميلرزه."
- تصور مي كنيد ، اون در شرايطي نيست كه چشماش رو باز كنه
- ولي من ديدم اين جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسيار آرام ادامه داد:" نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن."
بازهم پلكهاي بيمار لرزيد و اين بار آنچنان مشهود بار كه حتي پرستار هم متوجه شد ، نزديكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنيد ظاهرا عكس العمل نشون مي ده."
كيانوش با صدايي لرزان بار ديگر زمزمه كرد: نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن ، سعي كن."
بيمار اين بار به وضوح پلكهايش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودي بهوش بياد اين نشونه خيلي خوبيه من بايد به دكتر اطلاع بدم.
كيانوش ذوق زده گفت: مي دونستم ، مي دونستم موفق مي شه.
پرستار وضعيت دستگاهها را چك ميكرد كه بار ديگر در مقابل چشمان حيرتزده و پر اشك كيانوش پلكهاي بيمار لرزيد و بالا رفت ، او براي لحظه اي چشمانش را گشود ، ولي تنها آني و باز پلكهاش روي هم افتاد، كيانوش سرش را بر لبه تخت بيمار گذاشت . او اكنون بوضوح گريه ميكرد.
***************************
با آنكه خفتن بر روي صندلي اتومبيل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط ميكرد. از زمانيكه بيدار شده بود سرحال بود، يادآوري و تجسم صحنه اي كه نيكا چشمهايش را گشود به او اميد مي داد و به وجدش مي آورد و احساس ميكرد آنروز ، روز خوشي خواهد بود. اول از همه چون هر روز سري به نيكا زد و از وضعيتش پرسيد. پرستار به او خبر داد كه فعاليتهاي مغزي بيمار در حد چشمگيري افزايش يافته و او اين خبر را به فال نيك گرفت و شادمان سري بشركت زد . حتي منشي ها و مشاورينش نيز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولي او تنها ساعتي آنجا ماند و دوباره به بيمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ايرج پشت در اتاق نيكا برخورد كرد. با گشاده رويي با آنها احوالپرسي نمود. او چنان سرحال مي نمود كه تعجب ديگران را برانگيخت تا آنجا كه علت اين نشاط ناگهاني را از او جويا شدند. كيانوش لبخندي چون هميشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشي براتون دارم."
- اينكه فعاليت مغزي دخترم افزايش يافته؟
- اينكه بله ، ولي من ميخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه اي بهوش اومدند.
هر سه نفر با حيرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وترديد پرسيد: " راست مي گيد؟"
- بله.
ايرج در حاليكه سعي ميكرد صحبتهاي كيانوش را رد كند .گفت:" اگه اينطوره چرا پرستار بما چيزي نگفت."
- نمي دونم شايد چون اون لحظه پرستار شيفت شب اينجا حضور داشتن...... ولي اين مسئله بايد در پرونده شون ذكر شده باشه.
بازهم نگاههاي آنها پرترديد بود كيانوش با تعجب گفت:" حرفهاي منو باور نمي كنيد؟"
خانم معتمد پاسخ داد:" باور مي كنم، باور مي كنم."
و بعد از شادي به گريه افتاد. ايرج به كيانوش نزديك شد و پرسيد:" شما اين چيزها رو از كجا مي دونيد؟"
كيانوش لحظه اي ترديد كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."
- كدوم پرستار؟
- پرستار شيفت شب
- چه وقت؟
- معلومه ديشب
- يعني شما نيمه شب با بيمارستان تماس گرفتيد
- بله چون در روز فرصتي پيش نيومد........... حالا مگه اشكالي داره؟
- نه ولي دلم ميخواد بدونم شما براي چي انقدر نگران نيكا هستي و حتي نيمه هاي شب از خواب بلند مي شي و احوالش رو ميپرسي. در حاليكه من چنين كاري رو نمي كنم.
كيانوش نگاهي غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه ميخواهيد مي كنيد بمن مربوط نيست ولي من زندگيم رو به پدر اين دختر مديونم و بايد به او كمك كنم."
آنگاه بي آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روي گرداند و گفت:" كيانوش جان خانم مي گن همين روزها نيكا بهوش مياد."
كيانوش با خود گفت:" شايد همين امروز."
- چيزي گفتيد.
- گفتم اميدوارم بزودي بهوش بيان
اما آنروز هم خورشيد با آسمان آبي وداع گفت و اختيار را بدست شب سپرد، ولي او بهوش نيامد . ايرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كيانوش نيز نزديك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه اي از اميد در دلشان مي درخشيد به منزلشان برد، ولي خود بار ديگر به بيمارستان بازگشت و يكسره به اتاق نيكا رفت و بالاي سرش ايستاد . لحظه اي درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقاي مهرنژاد شما منزل نمي ريد؟
- ميرم يه ساعت ديگه
- بريد استراحت كنيد. ما مراقب بيمار شما هستيم
- مي دونم ، اما فكر ميكنم امروز بهوش بياد.
- ولي الان تقريبا روز تموم شده
- نه هنوز وقت هست . من يكساعت ديگه با اجازه شما منتظر مي مونم اگه بهوش نيومد ميرم.
- هر طور ميل شماست
پرستار سرم خالي را با سرم پرديگري تعويض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار ديگر رو به كيانوش كرد و گفت: فراموش نگنيد اگه بيمار بهوش اومد ما رو خبر كنيد.
- حتما
- شب بخير
- شب شما هم بخير
با رفتن او كيانوش بار ديگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقايق در سكوت سپري مي شد و او در انتظاري سرد و كشنده بسر ميبرد نگاهش بر روي صورت مهتابي بيمار ميخكوب شده بود و در انتظار عكس العملي از او مضطربانه لحظات را ميشمرد. نگاهي بساعتش كرد دقايقي بيشتر تا 9 نمانده بود. ديگر بايد ميرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون ديگر روزها سپري شد و او بهوش نيامد . با خستگي بسيار از جاي برخاست ، براي آخرين بار نگاهش را بر روي ملحفه سفيد بالا برد تا بصورت رنگ پريده بيمار رسيد ، احساس كرد كسي او را به ماندن ترغيب مي كند ، اما ديگر نمي توانست درنگ كند بايد مي رفت ، اولين قدم را كه برداشت بنظرش رسيد در آخرين لحظات پلكهاي بيمار لرزيد، براي همين دوباره سر گرداند، ولي او همانطور آرام خفته بود . گامي دگر برداشت ، اما نتوانست سومين قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالاي سر او ايستاد. ناگهان ديد كه او سعي ميكند چشمانش را بگشايد ، صورتش را نزديكتر برد و با دقت به او نگريست ، سپس آرام صدايش كرد:" نيكا، نيكا" تلاش بيمار سبب شد او با اميد بيشتري بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختي چشمانش را گشود و لبهايش لرزيد، گويا ميخواست چيزي بگويد ، اما كيانوش صدايي نشنيد ، باز هم صدايش كرد.
نيكا همه جا را تار مي ديد، تمام نيرويش را در چشمانش جمع كرد، چهره اي مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سيماي انساني تبديل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كيانوش كلماتي گنگ شنيد و احساس كرد او مادرش را ميخواند . كنار تخت نشست و با لحني نوازشگر گفت:" نيكا منم كيانوش."
نيكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كيانوش انديشيد كه او بار ديگر از هوش رفته ولي او باز هم چشمانش را باز كرد و اين بار كلام ديگري گفت كه كيانوش تعبير كرد آب ميخواهد ولي نمي دانست چه بايد بكند، آيا مي توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بايستي پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دويد و فرياد زد:" پرستار........ پرستار."
پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شيفت شب از اتاقي بيرون دويد و پرسيد:"چي شده؟"
- اون...........اون بهوش اومده و............ آب ميخواد، چكار بايد بكنم؟
- دنبال من بياييد
پرستار و پس از او كيانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بيمار دويد و علائم حياتي او را چك كرد، اما بيمار هيچگونه حركتي نكرد پرسيد:"واقعا بهوش آمده بود؟
- بله............حتي با من صحبت كرد
- ولي حالا كه اينطور بنظر نمي آد؟
كيانوش جلوتر آمد و به نيكا نگريست و با تعجب گفت:"نمي دونم."
پرستار نگاه خاصي به كيانوش كرد، گويا با نگاهش مي گفت:" خيالاتي شدي!" اما اينبار هم بيمار خيلي بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."
پرستار دستمالي را مرطوب كرد و روي لبهاي او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" بايد دكتر رو خبر كنيم."
كيانوش حيرت زده وسط اتاق ايستاده بود، در يك لحظه چندين پرستار و دكتر اتاق نيكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاينه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعي ميكردند به او كمك كنند. دقايقي بعد آرام گرفت. او را بار ديگر روي تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهي نجواي آرام پرستاران سكوت را مي شكست. پرستار آمپولي را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردي گراييد . كيانوش جلو رفت و از دكتر پرسيد:"بازم بيهوش شد؟"
دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اينجاييد آقاي مهرنژاد؟
كيانوش پاسخي نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابيده، بشما تبريك ميگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبميوه بياريد. كم كم بايد غذا بخوره و براي اينكار از مايعات شروع مي كنيم."
كيانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با ترديد پرسيد: يعني خطر رفع شده؟
- گمان مي كنم.
- خدا رو شكر ، باور نمي كنم ، چه وقت به بخش مي بريدش؟
- اگه حالش مساعد باشه بزودي ، شايد همين فردا، پس فردا.
- خيلي خوبه، عاليه
كيانوش منتظر جوابي از دكتر نشد و در حاليكه با خود كلماتي نامفهوم را زمزمه ميكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبيلش رفت، نگهبان دم در او را ديد كه با چهره اي شاد بطرف در خروجي مي رفت، سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"
- چشم پدر الان ميرم شام ميگرم هر دو با هم ميخوريم
- احتياج نيست بيا حاج خانم سيب زميني و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.
- نه پدرجون، اون رو بذار براي صبحانه فردا، بساط چاي رو آماده كن تا من بيام.
- باشه پسرم زود بيا
- حتما
كيانوش بطرف ماشين دويد ، فورا ماشين را روشن كرد و بسوي اولين رستوران راند. هنوز نيمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چيدن سفره بر روي زمين بود. او در مقابل پيرمرد روي زمين نشست و هر دو شروع كردند. كيانوش احساس كرد مدتهاست چيزي نخورده . غذا بنظرش بسيار دلچسب و خوش طعم مي آمد، پيرمرد در حين صرف شام از هر دري سخن مي گفت. يكبار هم احوال نيكا را پرسيد . كيانوش احساس كرد ميتواند با او براحتي صحبت كند. بنابراين ماجراي بهوش آمدن نيكا را برايش تعريف كرد. بعد از شام پيرمرد در دو ليوان لب پريده زرد رنگ چاي ريخت ولي كيانوش با ميل بسيار آنرا نوشيد. مرد جعبه شيريني را كه او با خود آورده بود بازكرد و روي زمين گذاشت . و تشكر كنان بار ديگر ليوانها را پركرد. كيانوش ليوان دوم را هم با همان تمايل اولي نوشيد . پيرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند ميزد و او احساس ميكرد وجودش از شادي لبريز گرديده است.
***********************************
صبح روز بعد با وجودي كه صبح يك روز پاييزي بود، به ديد كيانوش پر طروات تر از يك صبح بهاري مي نمود . او صبح زود اتومبيل دكتر را ديد كه مقابل در بيمارستان توقف كرد و سرنشينان آن يكي پس از ديگري خارج شدند اما كيانوش از جاي خود حركت نكرد ، تنها لحظه اي چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بيدار شدن نيكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خيلي خوشحال مي شدند، ايستادن در مقابل بيمارستان بيهوده بود، او بايد مي رفت. اكنون ديگر كاري در آنجا نداشت با بي ميلي سوئيچ را گرداند و ماشين را روشن كرد و يكراست بخانه رفت.

آبجی
21st June 2010, 11:20 PM
نيكا بار ديگه پلكهايش را گشود و آب طلب كرد، مادرش فورا چند قاشق آبميوه در گلويش ريخت ، او بسختي آن را فرو داد و بار ديگر ناليد:"پام، پام" مادر چشمان پر اشكش را برصورت نحيف و رنگ پريده دخترش دوخت و زير لب دعا كرد. دختر در حالتي نيمه بيهوش پيوسته ناله ميكرد. تنها گاهي بر اثر تزريق مسكني لحظاتي آرام ميگرفت ولي چون تاثير آن از بين ميرفت باز ناله را از سر مي گرفت، تقريبا تمام طول شب نيز وضع او چنين بود با آنكه از انتقال او به بخش سه روز ميگذشت هنوز كاملا به هوش نيامده بود. مادش در تمام اين مدت بي قرار و مضطرب بر بالينش مي نشست و پدرش هر غروب خسته و دل آزرده راه خانه خالي را در پيش ميگرفت و ميرفت تا در سكوت خانه به تماشاي جاي خالي همسر ودخترش بنشيند و ديوانه وار بگريد. ايرج نگران آينده و حال وخيم همسرش هر روز به بيمارستان مي آمد و شب هنگام بازگشت ، درحاليكه نمي توانست هيچ پاسخ اميدوار كننده اي بمادر بيمارش بدهد و اما كيانوش، او كارهاي خسته كننده هروز شركت را دنبال ميكرد اما ديگر به بيمارستان نمي رفت و تنها به گرفتن گزارشات تلفني از دكتر اكتفا ميكرد
با گذشت روزها بيمار كم كم به حالتهاي اوليه خود باز مي گشت.صبح روز هفتم وقتي چشمانش را گشود مادرش را بنام خواند ، دكتر با شادي اعلام كرد كه حافظه بيمار فعال است و او ميتواند همه چيز را بياد آورد پس از آن او ، پدرش و حتي ايرج را نيز بازشناسي كرد. دكتر از آنها خواست تا بيمار را خسته نكنن ، ولي سعي نمايند خاطرات گذشته را بيادش بياورند . اكنون اندك اندك وضعيت عمومي او رو به بهبود مي رفت تا آنجا كه حتي صحنه تصادف و ماجراي دعواي آنروز را با ايرج بخاطر آورد، اما تصميم گرفت در اينمورد صحبتي نكند. از مادرش خواست تا آنچه در اين مدت بر او گذشته برايش شرح دهد، مادر همه چيز را تعريف كرد، در هر جمله صحبتي از كيانوش و زحمات و لطفهايش آورد. ولي با اينحال نيكا مي انديشيد چگونه است كه اكنون بعد از گذشت 20 روز از بستري شدنش در بخش او حتي يكبار نيز به ملاقاتش نيامده بود!
نگاهي به ساعتش نمود تا نيم ساعت ديگر ساعت ملاقات آغاز ميشد ، فكر ديدن پدر و ديگران وجودش را از اشتياق پر كرد و سعي نمود چهره اي شاد بخود گيرد تا پدر از ديدن او خرسند گردد. سپس چشم به در دوخت تا زماني كه دكتر با دسته گلي زيبا در آستانه آن ظاهر شد، آنگاه لبخند رضايت صورتش را پوشاند پس از پدر ايرج از راه رسيد . هنوز نيمساعت نگذشته بود كه اتاق از عيادت كنندگان پر شد، نيكا در ضمن صحبتهايش با پدر از او خواست تا مادرش را به همراه خود بمنزل ببرد زيرا احساس ميكرد محيط بيمارستان و اين پرستاري دراز مدت او را خسته و رنجور نموده ، مادر با شنيدن سخنان نيكا بشدت مخالفت كرد و گفت كه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت . اما وقتي اصرار بيش از حد نيكا را ديد با گفتن جمله فعلا تا زمان رفتن خيلي مانده ، به بحث خاتمه داد ، نيكا هنوز سرگرم بحث بود. ناگهان صداي مردي كه پدرش را دكتر معتمد ميخواند توجهش را جلب كرد. احساس كرد لحن كلام برايش آشناست . رويش را بسمت در گرداند و از لا به لاي عيادت كنندگان چشمش بمردي جلوي در افتاد، اشتباه نكرده بود او كيومرث خان بود. انديشيد كه بعد از كيانوش وارد خواهد شد ، اما برخلاف تصورش بعد از او مهندس مهرنژاد و همسرش ، با سبد گل بسيار زيبايي وارد شدند و بطرف تخت نيكا آمدند و نيكا باز انديشيد ، كيانوش پس از پارك ماشين و با فاصله از آنها خواهد آمد ، ولي وقتي پدر از كيومرث خان حال كيانوش را پرسيد دانست كه باز هم اشتباه كرده است، زيرا او پاسخ داد او هم قصد داشت خدمت برسد ولي متاسفانه كاري پيش آمد و مجبور شد به جلسه فوري برود.......
نيكا ديگر گوش نكرد ، خانم مهرنژاد با مهرباني به دلجويي از نيكا پرداخت و مهندس از وضعيت بد خيابانها و بي دقتي رانندگان سخن گفت، پدر ومادرش از لطفهاي كيانوش گفتند و تشكر كردند، ولي ظاهرا آن دو بي اطلاع بودند و بجاي آنها كيومرث خان از نگراني كيانوش صحبت كرد و از اداي دينش نسبت به خانواده دكتر و نيكا دانست كه او در جريان كارهاي برادرزاده اش قرار دارد . خانواده مهرنژاد زياد آنجا نماندند و پس از يك خداحافظي گرم و صميمانه آنها را ترك كردند ، كم كم ديگران نيز رفتند و اتاق خلوت شد . ايرج سبد بزرگ گل را برداشت و به طعنه گفت: مهندس خيلي زحمت كشيده . بعد جعبه بزرگ شيريني را كه كيومرث خان آورده بود باز كرد و در حاليكه به نيكا تعارف ميكرد باز گفت:" برعكس برادرزاده اش آدم قابل تحمل و خوش سليقه ايه."
نيكا با غيظ بي آنكه خود بخواهد از كيانوش دفاع كرد و پاسخ داد:" تو بابت نجات من به اون مديون هستي، پس حق نداري اينطور درباره اش صحبت كني."
ايرج با دلخوري در حاليكه بطرف دكتر مي رفت گفت:" كاش مي دونستم چرا خودت رو موظف به دفاع از اون مي دوني؟"
نيكا پاسخي نداد در همين حال پرستار وارد شد و پايان زمان ملاقات را اعلام كرد . عيادت كنندگان آماده رفتن شدند . به اصرار نيكا مادر نيز با آنان همراه شد و نيكا را تنها گذاشت . اما هنوز چند لحظه اي از اين تنهايي نگذشته بود كه احساس دلتنگي كرد چشمش را به پنجره دوخت و به حياط پاييز زده بيمارستان خيره شد، احساس كرد اين دلگيرترين و سخت ترين پاييز در ميان بيست و دو سه پاييزي است كه گذرانده است ، قطره اي اشك چشمانش را سوزاند . براي آنكه جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد ، لحظه اي پلكهايش را برهم نهاد . ناگهان صداي پايي اورا بخود آورد . با اشتياق چشمانش را گشود اما در مقابل خود كسي جز دكتر و پرستار را نديد ، دكتر براي ويزيت شبانه آمده بود . نيكا به او خسته نباشيد گفت و دكتر در سكوت او را معاينه كرد پس از آن از پايش پرسيد و او از درد شكوه كرد . دكتر با لبخند پاسخ داد" كه اين مسئله بعد از آن شكستگي شديد و عمل جراحي طبيعي است ." بعد صحبت آقاي مهرنژاد را پيش كشيد و از نيكا سوال كرد :" شما چه نسبتي با آقاي مهرنژاد داريد ؟ امروز ايشون رو همراه بردار و خانم بردارشون اينجا ديدم ." نيكا با تعجب به دكتر نگاه كرد و پرسيد:" شما اونها را مي شناسيد؟"
دكتر پاسخ داد :" البته آقاي مهرنژاد با بيش از 50% سهام اين بيمارستان از پرنفوذترين اعضاء هيئت مديره هستند" بعد اضافه كرد:" شما اين مساله رو نمي دونستيد؟"
نيكا نگاهي به دكتر كرد و گفت:" خير ايشون از دوستان پدر من هستند و من زياد به امور شخصي خانواده مهرنژاد واقف نيستم ."
دكتر با گفتن جمله ايشون مرد بسيار خوبي هستند اتاق نيكا را ترك كرد و او بار ديگر تنها ماند و به غروب بيرون اتاق خيره گرديد، بنظرش رسيد بوي خوشي اتاقش را پر كرده ، اما حوصله رو گرداندن نداشت . شايد كسي از جلوي در عبور كرده بود و باد بوي عطر او را به داخل اتاق آورده بود . اما لحظه اي بعد احساس كرد منبع اين بوي خوش كاملا در كنارش قراردارد. به سرعت برگشت و با تعجب در مقابل خود كيانوش را ديد . او با احترام سر خم كرد و گفت:" سلام خانم معتمد."
- شما هستيد؟
- بله .............. معذرت ميخوام ظاهرا كمي ديرتر از ساعت ملاقات رسيدم
نيكا چشمانش را به سبد گلسرخ زيبايي دوخت كه در دست كيانوش بود و آرام پرسيد: چطور اومديد بالا؟
- كار دشواري نبود اين نگهبانها منو مي شناسند ........... خوب حالتون چطوره؟
- خوبم ................ متشكرم
- معذت ميخوام كه نتونستم زودتر خدمت برسم.
نيكا ناگهان بخاطر آورد اين نخستين باري است كه كيانوش به ديدارش مي آيد، برآشفته و عصبي پاسخ داد:" يعني در اين بيست روز شما حتي چند دقيقه هم بيكار نبوديد كه بتونيد تلفني حالي از من بپرسيد؟"
كيانوش يكه خورد و گفت:" مزاحم خودتون نمي شدم فكر ميكردم شايد حالتون مساعد نباشه و نتونيد صحبت كنيد ، اما تقريبا هر روز حالتون رو از دكتر ميپرسيدم."
- چرا به ديدنم نيومديد؟ در حاليكه مي دونستيد بشما نياز دارم.
- به من نياز داريد؟ اين تنها فكري بود كه هرگز به ذهنم نرسيد، دور و بر شما مثل هميشه شلوغ بود . من فكر نميكردم وجودم براتون اهميتي داشته باشه........... حالا واقعا شما بمن نياز داشتيد؟
نيكا اين مرتبه بر عكس چند جمله اول لحظه اي انديشيد و با خود گفت: " چرا بايد از اين غريبه توقع داشته باشم كه به ديدنم بيايد ؟چرا با او اينگونه سخن گفتم؟ در حاليكه در اين مدت بهترين يار خانواده ام بوده. " از گفته هاي خود پشيمان شد ، نگاهش را از گلها گرفت و به كيانوش نگريست كه همچنان در انتظار جواب او ايستاده بود. آرام گفت:" چرا وايسادين؟ خواهش ميكنم بنشينيد، منو ببخشيد. محيط بيمارستان خسته و عصبي ام كرده و در اين ميون هيچكس مقصر نيست."
كيانوش نشست . ولي ظاهرا مايل بود جواب سوالش را بشنود . اما نيكا علاقه اي به گفتن پاسخ نداشت . لذا گفت:" امروز پدر و مادرتون و كيومرث خان اينجا بودند، وقتي اونها رو بدون شما ديدم واقعا به اين نتيجه رسيدم كه منو فراموش كرديد، يا در اين مدت انقدر شما رو خسته كردم كه ديگه نمي خوايد منو ببينيد.
- اين چه حرفيه ؟ تصور مي كنيد ميتونم شما و محبتهاتون رو فراموش كنم؟
نيكا پاسخ نداد و كيانوش ادامه داد:" شما هيچ زحمتي براي من نداشتيد.
- اينطور نيست شما از هيچ محبتي در حق من فروگذار نكرديد . حتي خون شما حالا در رگهاي من جريان داره.
كيانوش زمزمه كرد:خون من در رگهاي پاك شما ، اين براي من مايه افتخاره .
نيكا جسته وگريخته سخنان اورا شنيد پرسيد: شما چيزي گفتيد؟
- خير، گفتم اميدوارم هرچه سريعتر خوب بشيد.
- فكر ميكنم بخت با من يار بوده كه حالا نفس ميكشم
- خوشبختانه همين طوره
- البته لطف شما رو هم نبايد ناديده گرفت
- باز شروع كرديد........... خوب حالا چطوريد؟ هنوز هم درد داريد؟
- بله پام عذابم ميده ، نمي دونيد كي اين وزنه ها رو از پام باز ميكنن؟
- به گمونم مدتي بايد بمونه ، شما دختر مقاومي هستيد اينطور نيست؟
- سعي ميكنم باشم ، حداقل بخاطر پدر ومادرم.
- آفرين! من هميشه شما رو تحسين كردم و حالا بيشتر از گذشته
- متشكرم
- فكر ميكنم شما نياز به استراحت داشته باشيد، اگر اجازه بديد زودتر رفع زحمت كنم.
- به اين زودي، حتما از اينجا هم به يك جلسه ديگه خواهيد رفت؟
- نه ، ولي فردا صبح به سوئيس پرواز ميكنم، دلم ميخواد چيزي بخوايد كه به رسم سوغات براتون بيارم.
- فقط سلامتي
- از اون بابت مطمئن باشيد من سخت جونم، چيز ديگه اي بخواهيد ، تعارف نكنيد.
- هرچي كه بقول معروف چشمتون رو گرفت.
- لااقل بگيد در چه نوع مغازه اي؟....... پوشاك خوبه؟
- بله، خيلي
- اميدوارم بتونم چيزي مطابق سليقه شما پيدا كنم.
- شما خيلي با سليقه ايد
- از كجا مي دونيد؟
- از خريدهاي قبلتون، مثلا اون انگشتر برليان
- اون انگشتر رو براي اولين بار روزي كه به بيمارستان اومدم توي دستتون ديدم، انگشتهاي شما به اون جلوه بخشيده بود
- شايد هم برعكس
- تصور نمي كنم
نيكا خنديد ، مكثي كردو گفت: پس با اين حساب تا مدتها شما رو نمي بينم.
- چطور؟
- خوب حتما مدتي در سوئيس مي مونيد.
- نه ، من دو روز ديگه در سنگاپور جلسه دارم، فقط دو روز در سوئيس مي مونم.
- پس سه روز ديگه تهران هستيد.
- تهران نه
- پس كجا؟
- يكسره به شيراز
- اون هم دنبال كار؟
- بله
- اينطور كار كردن شما رو خسته ميكنه و زود از پا مي افتيد، كسي نيست كه بتونه بهتون كمك كنه؟
- نه متاسفانه خودم بايد برم
كيانوش از جا برخاست نيكا بي اختيار گفت:" ديگه به ديدنم نميايد؟
لحنش حالت خاصي داشت. خودش هم تعجب كرد كه چرا اينطور ملتمسانه اين جمله را ادا كرده است. كيانوش لبخند كمرنگي زد و پرسيد:" چرا ميخوايد بازم منو ببينيد، درحاليكه مي دونيد مصاحب خوبي نيستم.
- اشتباه مي كنيد نظر من ابدا اين نيست............ اگر جاي من بوديد مي فهميديد ديدن يك دوست در اين حالت چقدر براي انسان شادي آفرينه.
- من هم قبلا بستري بودم
- واقعا
- بله، يكسال واندي
- يكسال؟ خداي من! خوب پس حتما مي فهميد من چي ميگم.
- متاسفانه در اينمورد تفاهم نداريم، چون من حتي نمي خواستم پرستارهام رو ببينم، ديدن هيچ كس برام شادي آفرين نبود ، خانواده ام رو هم نه ميشناختم نه دوست داشتم ببينم، تنهايي رو ترجيح مي دادم.
نيكا متحير گفت:" كه اينطور و خواست بپرسد چرا بستري بوديد؟ اما منصرف شد، ولي خود كيانوش بي تفاوت گفت:" تعجب نكنيد چون من در تيمارستان بستري بودم نه بيمارستان. وبعد خنديد نيكا هم از حرف او خنده اش گرفت در همان حال كيانوش بطرفش خم شد وگفت:خانم كوچولو دوست داريد بشما چيزي بدم كه هم سرگرمتون كنه ، هم فكر ميكنم براتون جالب باشه
نيكا متعجبانه نگاهش كرد وگفت: البته، چيه؟
كيانوش كيفش را از روي زمين برداشت و آنرا روي تخت گذاشت شماره هاي رمزش را گرداند و درش را بازكرد نيكا آنقدر براي ديدن سورپريز كيانوش عجله داشت كه ناخودآگاه بداخل كيف سرك كشيد كيانوش لبخند زد و در كيفش را بسمت نيكا گرداند . نيكا شرمگين و اهسته گفت:" معذرت ميخوام كنجكاو شدم."
كيانوش نگاهش را به نيكا دوخت و گفت :" اصلا خودتون برداريد ببينم مي تونيد پيداش كنيد.
- يعني اجازه دارم كيف شما رو وارسي كنم؟
- البته خيالتون راحت باشه، نامه هاي عاشقانه ام رو منزل گذاشتم.
نيكا ابروانش را درهم كشيد و گفت: قلمش بشكنه هر كس براي شما نامه عاشقانه بنويسه
كيانوش با صداي بسيار بلند خنديد وحيرتزده پرسيد:" چرا؟"
نيكابازهم ازگفته خودتعجب كردگوياكس ديگري بجاي اوحرف ميزدسرش رابزير انداخت و گفت: همينطوري
كيانوش بار ديگر خنديد و گفت: بالاخره دنبالش مي گرديد يا نه؟
نيكا احساس كرد او امشب خيلي سرحال است در حاليكه دستش را بسوي كيف دراز ميكرد گفت: شما امشب خيلي سرحاليد!
- از زمانيكه پام رو در طبقه پنجم گذاشتم و به مقابل اتاق شما رسيدم حالتم به اين صورت تغيير كرد
نيكا حرفش را جدي نگرفت كيف را بسمت خود كشيد وگفت: مي دونيد شما رو از بوي عطرتون شناختم هميشه اين بو رو مي ديد ، حتي بعد از رفتنتون بوي شما توي خونه مون پيچيده بود.
- از اين بو خوشتون نمي آد؟
- بالعكس خيلي هم خوشم مي آد.
كيانوش باز هم لبخند زد و در همان حال دستش را پيش برد تا پاكتي را كه روي لوازمش قرار داشت بردارد ولي نيكا با سرعت به پشت دستش زد و گفت:"" دست نزنيد ، خودتون اجازه داديد كيفتون رو بازرسي كنم."
كيانوش دستش را عقب كشيد و با دست ديگرش جاي ضربه نيكا را گرفت و گفت: هر چه شما بفرماييد
نيكا دلجويانه پرسيد :" محكم زدم؟
- نه ابدا
نيكا شروع به زير و رو كردن كيف كرد و در همان حال با صداي بلند نام محتويات آنرا بر زبان آورد ........ يه ماشين حساب فوق مدرن ، يه سررسيد با آرم شركتتون ، دوتا دسته چك ، يه دسته چك خارجي ، يه گذرنامه ، يك بليط هواپيما و يه مشت ورق پاره كه معلوم نيست به چه دردي ميخورد
كيانوش خنديد وگفت: خانم ورق پاره؟
- خوب بابا من كه اسمشون رو نمي دونم
- همون بهتر كه ندونيد.......... ميخواهيد راهنماييتون كنم
- بله ، ممنون ميشم
- جيب پشت در كيف رو نگاه كن
نيكا دستش را داخل قسمت پشت در كرد دفتري را لمس كرد كمي آنرا بالا كشيد دفتر خاطرات كيانوش بود. هيجان زده فرياد كشيد: دفتر خاطراتتون!
- بله براتون جالبه؟
- بهترين چيزي كه ممكن بود دريافت كنم
- يادتون مي ياد قبلا گفته بودم روزي دفتر رو بهتون ميدم بخونيد
- بله و فكر ميكنم بهترين زمان رو انتخاب كرديد.
- خوشحالم كه شما رو راضي مي بينم
نيكا لحظه اي سكوت كرد، آنگاه با ترديد گفت: مطمئن هستيد كه به من اجازه مي ديد دفترتون رو بخونم؟
كيانوش نگاه خاصي به نيكا كرد، ولي او مفهوم آنرا درك نكرد، گرچه مي دانست منظوري در آن نگاه نهفته است بعد با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" بخونيد براي من هيچ فرقي نداره ، چون در شما رغبت اين كار رو ديدم اونو با خود آوردم.
- به هر حال متشكرم
- خوب من ديگه ميرم، آرزو ميكنم زودتر سلامت خودتون رو بدست بياريد، اگر احتياجي به من داشتيد حتما تماس بگيريد
- نمي گيرم ، هر وقت خودتون لازم ديديد به ديدنم بياييد
- هر روز خوبه
- شما انقدر گرفتاريد كه بايد بگم هر ماه هم خوبه، هر چند فكر نمي كنم ماهانه هم نوبت بما برسه
- شما هر وقت اراده كنيد من در خدمتتون هستم
- مثلا فردا صبح؟
- هر وقت
- قرارتون در سوئيس چي ميشه؟
- با يه تلفن منتفي مي شه
- شوخي كردم......... آه خداي من فراموش كردم از شما پذيرايي كنم، لطفا از داخل يخچال چيزي بياريد گلويي تازه كنيد
- متشكرم ديگه بايد برم
- خواهش مي كنم
كيانوش با بي ميلي در يخچال را گشود و جعبه شيريني بيرون آورد ، اين همان جعبه اي بود كه عمويش آورده بود، نيكا با ديدن آن خنديد و گفت: مي دونيد اين شيريني رو كي آورده؟
- بله كيومرث
- از كجا فهميديد؟
- از نام شيريني فروشي
- كه اينطور
- بله خودم گفتم شيريني رو از كجا بگيرند ، سفارش سبد گل رو هم تلفني به گل فروش دادم
- واقعا ؟ پس چطور گلسرخ نبود؟
- چون ميخواستم سبد گلسرخ رو خودم بيارم........ شما هم شيريني ميل داريد؟
جعبه را مقابل نيكا گرفت و اشاره كرد: از اون سري دومي ها برداريد خوشمزه تره
نيكا به خواست او عمل كرد . كيانوش خود نيز از همان سري برداشت و جعبه را سرجايش گذاشت فكر آن پاكت هنوز ذهن نيكا را بخود مشغول كرده بود براي همين با شيطنت خنديد و گفت: با اين مغلطه كاريها خوب از دادن اون پاكت بمن سرباز زديد
شيريني در دهان كيانوش ماند . با تعجب به نيكا نگاه كرد، در همان حال بار ديگر كيفش را باز كرد و پاكت را در آورد ، مقابل نيكا گرفت. شيريني را فرو برد و گفت: بفرماييد سركارخانم، شما خودتون بازش نكرديد.
- چون ديدم تمايلي نداريد
- بازم از اين حرفها زديد ، چند دفعه عرض كنم كه اين حرفها براي من كهنه شده، حالا بگيريد و باز كنيد
نيكا به پاكت نگريست كه بر پشت آن نوشته بود (( حضور محترم جناب آقاي كيانوش مهرنژاد)) پاكت را گرفت و كارت دعوت آنرا بيرون كشيد در همان حال گفت:عروسي دعوت شديد؟
- نه جشن تولد
خيال نيكا راحت شد كارت را كاملا بيرون كشيد و باز كرد ولي وقتي نام ميزبان را درانتهاي آن ديد دچار حالت خاصي گرديد، زيرا در انتهاي دعوتنامه نام كتايون عبدي بچشم ميخورد و نيكا بخوبي اين نام را در خاطر خود داشت
- تولد چه وقتيه؟
- پنج شنبه
- حتما شما برنامه هاتون رو طوري تنظيم كرديد كه اون شب تهران باشيد
- تا پنج شنبه خيلي مونده
- اميدوارم خوش بگذره
- متشكرم اجازه مرخصي مي فرماييد؟
- خواهش ميكنم خيلي لطف كرديد
- خدانگهدار خانم معتمد
- خدانگهدار آقاي مهرنژاد
كيانوش خنديد و زير لب گفت :" به اين سرعت تلافي ميكنيد؟" بعد در را باز كرد اما نيكا او را بنام خواند: كيانوش خان
كيانوش برگشت : جانم
- واقعا از لطفتون ممنونم
- خواهش ميكنم ، ميتونم بازم يه ديدنت بيام
- البته منتظرم
- مزاحمت نميشم خداحافظ
كيانوش خارج شد و نيكا باز احساس دلتنگي كرد ، ناگهان بياد دفتر افتاد و دلتنگيش را فراموش كرد، ديگر احساس تنهايي نميكرد بر عكس مشتاقانه ميخواست دفتر را بخواند ابتدا تصميم گرفت آغاز اين كار را به صبح فردا موكول كند براي همين دفترچه را تنها ورق زد و آهسته گفت: چه خوش خط. بعد آنرا بست و داخل كشوي كنارش قرار داد و دراز كشيد چند لحظه اي گذشت . خدمه بيمارستان توزيع شام را آغاز نموده بودند در باز شد و چرخ غذا جلوي آن نمودار گرديد ، مسئول توزيع، سيني غذاي نيكا را روي ميزش قرار داد و خارج شد، نيكا بزحمت دوباره نشست چشمش كه به غذاها خورد اشتهايش را از دست داد چند قاشقي به زور خورد، بعد ميز را كنار زد و دراز كشيد تا بخوابد اما حس كنجكاوي خواب را از چشمانش ربوده بود دلش ميخواست زودتر قصه كيانوش را بخواند دستش را دراز كرد و دفتر را از داخل كشو بيرون كشيد و با سرعت ورق زد و از قسمتهاي خوانده شده گذشت و ادامه داستان را آغاز كرد .

آبجی
21st June 2010, 11:20 PM
يكشنبه 19 مهر
امروز سه روز است كه در خيابان 14 شرقي يعني همان خياباني كه آن روز او را پياده كردم پرسه ميزنم . از صبح تا غروب آفتاب ، ولي هيچ نشاني از او نيافته ام ، فردا صبح باز هم دسته گلي تهيه ميكنم و به آن خيابان ميروم بالاخره او را خواهم يافت، حتي اگر تمام روزهاي سال را هم در آن خيابان سر كنم
پنج شنبه 23 مهر
امشب چهارمين دسته گل خشك شده را روي ميز قرار دادم ، ترسم از آن است كه روزي اين دسته گلهاي خشك شده تمام اتاقم را پر كند ، ولي هيچ اشكالي ندارد هر طور شده او را مي يابم . دلم براي قاصدك عشق ميسوزد فكر ميكنم از اينكه در دستهاي من اسير است خسته شده ، او طالب گل زيباي من نيلوفر است . گاهي فكر ميكنم بهتر آنست كه انديشه او را از سر بيرون كنم ولي چگونه ، وقتيكه چشمانش حتي لحظه اي از نظرم دور نميشود، خدايا نمي دانم چه بايد بكنم ؟ بيش از 10 روز است كه بشركت نرفته ام ، جلساتم تمام منتفي گرديده و كارهايم روي هم تلنبار شده و من تنها بيماري را بهانه ميكنم و تا رفع كسالت بخود مرخصي داده ام . اما آيا روزي اين كسالت برطرف خواهد شد؟
شنبه 25 مهر
من و قاصدك عشق امروز را هم دست خالي بازگشتيم به گمانم او از من خسته تر است، هرچه باشد او بيش از من براي رسيدن به صاحبش دلتنگي ميكند .دلم بحال هر دويمان ميسوزد يعني امكان دارد او را هرگز نبينم هر چند در انتظار لحظه ديدارش لحظه شماري ميكنم ، ولي هنوز نمي دانم اگر روزي او را ببينم چه بايد گويم؟
دوشنبه 27 مهر
امروز ، روز تولدم است. تعجب نكن الان توضيح ميدهم چرا امروز را اينطور لقب داده ام ، باورت ميشود ، امروز اورا ديدم و حتي با او هم صحبت شدم ، حق داري باور نكني خودم هم هنوز باورم نميشود ، بگذار برايت تعريف كنم.
صبح ساعت 8 طبق معمول اين چند روز بدنبال گمشده ام بخيابان موعود رفتم ، ماشين را در گوشه اي پارك كردم و طول و عرض خيابان را چندين مرتبه طي كردم ، ديروز وقتي باز هم از خيابانگردي نتيجه نگرفتم ، تصميم گرفتم كه امروز به مغازه هاي محل سري بزنم و سراغ او را از آنها بگيرم ، البته قبلا هم چندين مرتبه اين فكر را كرده بودم ولي از ترس آنكه براي او مشكل آفرين شود صرفنظر كرده بودم ، اما امروز ديگر طاقتم طاق گرديده بود ، براي همين وارد مغازه اي شدم ، صاحب مغازه پيرمرد خوش مشربي بود ، گويا قبلا هم مرا ديده بود چون آشنايان با من احوالپرسي كرد، بي مقدمه سوال كردن را صلاح نديدم و تقاضاي پاكتي سيگار كردم و در حين آنكه پيرمرد سيگار را مي آورد سر صحبت را با او باز كردم ، پيرمرد سيگار را داخل كفه ترازو گذارد و با لهجه شيريني شروع به صحبت كرد. براي آنكه بيشتر بمانم نداشتن فندك را بهانه كردم . بسته اي كبريت خواستم و در عين حال سعي نمودم موضوع صحبت را به افراد محل بكشانم . پيرمرد جعبه كبريت را هم آورد ، ولي هنوز صحبتهاي ما به نتيجه مطلوب نرسيده بود ناچار اينبار نوشابه اي طلب كردم و براي آشنايي بيشتر از او نيز خواستم تا به حساب من براي خود نيز نوشابه اي باز كند. او ابتدا نپذيرفت ولي چون اصرار بيش از اندازه مرا ديد با اكراه پذيرفت . در حين نوشيدن نوشابه ها نيز نتوانستم صحبتها را به جهت مطلوب سوق دهم زيرا او از ساكنين آن محل در 50 سال قبل سخن مي گفت بيش از اين درنگ را جايز ندانستم و از او خواستم تا حساب مرا بگويد ناگهان صدايي از پشت سرم گفت: منم ميتونم يه بسته آدامس بردارم
به جانب صدا برگشتم ، صدايي كه چون ابر در نظرم لطيف و آسماني جلوه ميكرد از آنچه ديدم كم مانده بود قالب تهي كنم . درست پشت سر من او ايستاده بود ، با لباسي به رنگ آسماني كه از او چهره اي چون فرشتگان ساخته بود ، آنچنان هيجان زده شده بودم كه بي اختيار فرياد زدم : نيلوفر من . نيلوفر اشاره كرد خونسردي خود را حفظ كنم و خود با خونسردي تمام رو به فروشنده كرد وگفت: آقاي ملكي لطفا يه بسته آدامس هم به من بديد . پيرمرد در حاليكه با تعجب بما مي نگريست بسته اي آدامس نيز كنار سيگار گذارد و گفت: با هم حساب كنم؟ من چنان هيجان زده شده بودم كه نتوانستم پاسخي بدهم تنها زمانيكه ديدم نيلوفر كيف پولش را باز ميكند بخود آمدم و گفتم : نيلوفر خانم خواهش ميكنم.
بعد رو به فروشنده كردم و پرسيدم : چقدر بايد تقديم كنم؟ مبلغ را پرداختم ، بي آنكه اجناس خريداري شده را بردارم آماده رفتن شدم ، اما اشاره نيلوفر سبب شد متوجه اشتباهم شوم و برگردم و خريدهايمان را بردارم ، با هم از مغازه خارج شديم من به او نگريستم و گفتم : بالاخره ستاره سهيل من طلوع كرد؟
او لبخندي دل انگيز زد و گفت: شما اينجا چه مي كنيد آقاي مهرنژاد؟
- دنبال شما مي گشتم .
- دنبال من؟
- بله
- خوب بفرماييد.
- همينجا ، وسط خيابون
- پس كجا؟
- اگه اجازه بديد داخل اتومبيل خدمتتون عرض كنم
با سر پاسخ مثبت داد بعد هر دو براه افتاديم او گفت: هرگز فكر نميكردم يه بار ديگه شما رو ببينم.
- منم نمي خواستم مزاحم بشم
پاسخم را شنيد ولي حرف ديگري نزد من چندگام جلوتر رفتم و در ماشين را باز كردم و كنار ايستادم تا سوار شود ، سوار شد در را بستم و با سرعت سوار شدم . او نگاهي پر تمسخر به من نمود و گفت: شما هميشه براي خريد سيگار به اين مغازه مي آي؟
لحن پر تمسخرش دستپاچگي ام را بيشتر كرد با همان حال گفتم : خير حقيقت اينه كه دنبال شما مي گشتم تمام اين چند روز
- با حسن ختام برنامه اوندفعه بازم ميخواستيد منو ببينيد؟
- بله مجبور بودم
- پس تمايلي در كار نبود
پاسخش خونم را بجوش آورد نمي داني با چه لحن سردي اين جمله را ادا كرد ميخواستم سرش فرياد بكشم" چطور ميتوني اين حرفها رو بزني؟ من بخاطر تو چندين روزه تو اين خيابون سرگردونم ، حالا تو اينطوري صحبت مي كني " اما برخود مسلط شدم و گفتم: چيزي بالاتر از تمايل بود.
بي اعتنا خنديد خنده اش بنظرم مضحك آمد با همان لحن سرد گفت: نگفتي چرا ميخواستي منو ببيني؟
- شما چيزي گم نكرديد؟
- چيزي كه شما پيدا كرده باشيد ...... تصور نمي كنم
- ولي اشتباه ميكنيد
- چطور؟
بجاي آنكه پاسخش را بدهم گلسرش را از داشبورت خارج كردم روبه رويش گرفت و گفتم :نگاه كنيد.
نگاهش را به قاصدك عشق دوخت، اما هيچ تعجبي در نگاهش نديدم گويا برايش عادي بود. بعد لحظه اي مكث خنديد بلند و كشدار، آنقدر خنديد كه گونه هايش بسرخي گراييد. متعجب نگاهش كردم . نميدانستم چه بايد بگويم .خنده اش برايم چنان چندش آور و احمقانه بود بود كه احساس سرگيجه كردم . اما بالاخره پايان يافت ، هنوز ته مانده كمرنگي از آن خنده در صورتش بود كه گفت: فقط همين ؟ تمام اين روزها بخاطر اين پروانه بدنبال من مي گشتي ، خيلي مسخره است!
با غيظ پاسخ دادم: حتي اگه اين گلسر براي شما بي ارزش باشه ، من خودم رو موظف ديدم اون رو به صاحبش پس بدم ، تحت هر شرايطي
از تحكم صدايم جا خورد و گفت:" تصور كردي سر زير دستات فرياد ميكشي؟ من كارمند شما نيستم آقاي رئيس. بي آنكه خود بخواهم لب به پوزش گشودم.اخمهايش را از هم گشود و اينبار همان لبخند دلفريب هميشگي لبانش را زينت داد و آهسته گفت: خوب كيانوش خان لحظه اي مكث كرد. از شنيدن اسمم از زبان او چنان هيجان زده شدم كه چون برق گرفتگان در جاي خشك شدم و چشم به او دوختم . خنده اش عميق تر شد و ادامه داد: چرا اينطوري نگام ميكني؟ من فقط خواستم بگم از من يه مژدگاني بخواهيد، ظاهرا رسم بر اينه كه وقتي گمشده كسي رو بيابند طلب مژدگاني مي كنند من هم آماده ام بفرماييد.
- من هيچ چيز جز رضايت شما نميخوام
- نه ، هرچي ميخواهيد بگيد، عجله كنيد ممكنه نظرم تغيير كنه و از دادن مژدگاني صرفنظر كنم
لحظه اي درنگ كردم و پرسيدم: هر چي بخوام مي پذيريد
- اگر معقول باشه ، حتما
- فكر ميكنم معقوله.
- پس معطل چي هستيد؟ بگيد
- من...... من اين پروانه رو ميخوام .
لحظه اي به چهره ام خيره شد و گفت: پس چرا اون رو آورديد؟
- چون ميخواستم براي برداشتن كسب اجازه كنم...... خوب تقاضام زياده؟
- نه اتفاقا بر عكس فكر ميكردم چيز ديگه اي بخواهيد
- مثلا چي؟
- آدرس ، شماره تلفن يا لااقل يه ديدار ديگه
تازه بخاطر آوردم كه تقاضاي خيلي ناچيزي كردم و حق با اوست ولي به آن پروانه زيبا خيلي علاقمند شده بودم . اصلا ديدار دوباره او را به آن پروانه مديون بودم بهر حال سكوتم را كه ديد گفت: همانطور كه قول داده بودم مي پذيرم اين پروانه مال شما.
تشكر كردم و او پرسيد: اين پروانه به چه درد شما ميخوره؟
- هيچي فقط ازش خيلي خوشم اومده ، خيلي زيباست!
- واقعا
- بنظر شما اينطور نيست؟
- شايد حق با شما باشه...... خوب من ديگه بايد برم
نمي دانستم چه بگويم كه بماند جمله اش غافلگير كننده بود آهسته و از روي ناچاري گفتم: به همين زودي؟
- بله ، جايي كار دارم
لحظه اي نگاهش كردم بخود جرات دادم و گفتم : ميتونم شما رو برسونم.
قلبم به تپش افتاد و انتظار چون حيواني وحشي به دلم چنگ ميزد مي دانستم كه رد ميكند و همينطور مي دانستم كه عمدا جوابش را با تاخير مي دهد و قصد دارد مرا عذاب دهد. بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: مگه شما كار و زندگي نداريد؟
- كاري مهمتر از رسوندن شما نه.
- خوب پس حركت كنيد.
- لحظه اي با ترديد نگاهش كردم ، باورم نميشد كه پاسخ مثبت شنيده باشم ، از درنگم تعجب كرد و گفت: چي شد، پشيمون شدي؟
هيجان زده پاسخ دادم: نه همين الساعه قربان
حركت كردم و گفتم : امر بفرماييد سركار خانم از كدوم طرف بايد برم ؟
- فعلا از اين خيابون خارج شو. بقيه مسير رو هم ميگم.
- يادتون باشه از طولاني ترين راه آدرس بديد
پاسخي نداد تنها به صندلي تكيه زد و چشمانش را روي هم نهاد. احساس كردم قصد استراحت دارد، براي همين سكوت اختيار كردم . سر خيابان نيش ترمزي زدم و خواستم بپرسم به كدام سو؟ كه او همانطور با چشمان بسته گفت: سمت راست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: از كجا فهميديد به انتهاي خيابون رسيديم؟
لبخندي زد و پاسخ داد: مثل اينكه تو اين محله زندگي ميكنم
در دل هوش و ذكاوتش را ستودم و آهسته سوال كردم : خسته هستيد؟
چشمانش را گشود و گفت: نه
باز همان نگاه سبز به صورتم پاشيده شد . نگاهي كه تاب تحمل در مقابل جاذبه اش را در خود نمي ديدم براي همين ترجيح دادم نگاهم را از نگاهش بدزدم . سكوت را شكست و پرسيد : دفعه اول بود كه به اين خيابون مي اومديد؟
خنديدم و گفتم: دفعه اول؟ به گمونم بتونم بگم از ابتدا تا انتهاي اين خيابون چندتا خونه است و در هر كدام چه رنگيه؟
- جدي مي گيد؟
- باور كنيد.
نگاهش به دسته گل جلوي ماشين خيره شد. تازه بياد آوردم فراموش كردم آنرا به او تقديم كنم، ولي او فرصت اينكار را بمن نداد و گفت: هديه اي از جانب دختران محله ماست؟
- نه ............ مي دونيد اين دسته گل خيلي خوش اقباله برعكس بقيه
- چطور؟
- چون اين گل بدست صاحبش رسيد ولي بقيه در اتاق من خشك شدند.
بعد گل را برداشتم و مقابلش گرفتم و گفتم: براي زيباترين بهار زندگي
خنديد و گل را از دستم گرفت، گلبرگي از گل سرخي جدا كرد و ناخنش را در آن فشرد و آنرا پاره كرد گفتم: اگر مطابق ميلتون نيست مي بخشيد ، من نمي دونستم شما به چه نوع گلي علاقمنديد
- حالا ميخواهيد بدونيد؟
- بله ، شايد بعد از اين برام لازم باشه.
- فكر نميكنم به كارتون بياد، ولي بهر حال من گل اركيده رو به گلهاي ديگه ترجيح ميدم.
گلبرگ پاره شده را از شيشه بيرون انداخت و در همانحال گفت: برو داخل اتوبان . بداخل اتوبان پيچيدم و با همان سرعت كم پيش راندم . خنديد و گفت: تندتر از اين نمي تونيد بريد، حتي يه دوچرخه هم ميتونه از ماشين مدل بالاي شما سبقت بگيره.
تصميم گرفتم مهارتم را در راندن اتومبيل به رخش بكشم . پايم را تا آخرين حد بر روي پدال گاز فشردم، ماشين از جا كنده شد و با سرعت سرسام آوري بجلو رفت. دو سه مرتبه عمدا ماشين را به اينطرف و آنطرف اتوبان منحرف كردم ، ميخواستم او را بترسانم تا از من بخواهد آهسته برانم ولي او كف دستهايش را محكم به هم كوفت و هيجان زده فرياد كشيد: آفرين ، تندتر . از جسارت او تعجب كردم ، بنظرم پديده اي عجيب آمد تا بحال دختري چون او را نديده ام . سرعتم را چنان افزايش دادم كه براي خودم هم وحشتناك بود. ولي او هيچ وحشتي نداشت . چند لحظه بعد هيجانش فروكش كرد ، خونسرد به صندلي تكيه داد و گفت: خوب كافيه ، مهارتت رو نشون دادي حالا هر طور ميخواي برو.
از سرعتم كاستم در حاليكه از رفتارش متحير مانده بودم . اينبار من سكوت را شكستم و گفتم: خيلي حرفها هست كه بايد براتون بازگو كنم .
با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بازم هوس دعوا و مشاجره كردي؟
- نه ، چرا دعوا؟
- مثل اوندفعه كه از حرفهاي من ناراحت شدي.
- ناراحت نشدم ، اگه اينطور بود الان اينجا نبودم ، ولي قبول بفرماييد شما كم لطفي فرموديد .
تكرار كرد: كم لطفي . احساس كردم بازهم آن ماسك مسخره را بر چهره زد ، از صميميت چند لحظه پيش در او نشاني نبود، اين مرتبه خيلي جدي پرسيد: حرف حسابتون چيه؟ از من چي ميخوايد؟
- ميخواستم بيشتر با هم آشنا بشيم ،البته اگه اشكالي نداشته باشه.
- پس شجره نامه منو ميخوايد بدونيد .ميتونيد براي بازشناسي من از دايره هويت شناسي پليس بين الملل كمك بگيريد.
نمي دانم چرا سعي ميكرد از جملات نيشدار و پرطعنه استفاده كند، ولي به هر حال بعد از آن خوي پرخاشگر، ملاطفت اين ديدار نعمتي بود كه من بايد آن را حفظ مي نمودم . بنابراين نبايد از كنايه هايش دلگير مي شدم . ولي در عين حال نمي دانستم چه بايد بگويم و سكوت را ترجيح دادم . سكوتم را كه ديد لبخند زد و گفت : اخمهاتون رو باز كنيد . اون چه كه مي خوايد براتون مي گم .
هر چه كه مايل به شنيدنش هستيد بپرسيد، شروع كنم؟
- البته ، ولي قبلا از اينكه خواسته منو برآورده مي كنيد ازتون متشكرم .
- تشكر لازم نيست ، اگر تمايلي داريد گوش كنيد . اسمم نيلوفره ، 22 ساله هستم و در آپارتماني در همين خيابون زندگي ميكنم.
- تنها؟
- بله مي دونيد زماني انسان بر سر دو راهي انتخاب قرار مي گيره و نميتونه هيچ كدوم از دو راه رو انتخاب كنه ، بهتره هر دو رو كنار بذاره به راه سوم فكر كنه
- شما در يك چنين وضعيتي قرار گرفتيد؟
- بله، البته دو سال قبل و من انتخابم رو انجام دادم ، مي دونيد پدرم مردمتعصبي بود. پايبند به يكسري اعتقادات كذايي، بر عكس اون مادرم به هيچ كس و هيچ چيز پايبند نبود و اين مساله هميشه باعث درگيري بين اونها بود . پدر در آرزوي خانواده اي هسته اي بود . ميخواست شب وقتي از سركار مياد. همه ما سر ميز غذا حاضر باشيم ولي حتي يك شب هم چنين نشد چون من، برادرم نيما و مادرم هركدوم گرفتار كارهاي خودمون بوديم ، تو خونه ما در همه وقت و هميشه يك نفر غايب بود. افراد خانواده كمتر باهم برخورد داشتند و اين خلاف خواست پدر بود كه دوست داشت قدرت مطلقه خونه باشه از زماني كه بياد دارم اون دو تا هميشه در حال مشاجره بودند، مادر ميخواست از هر قيدي آزاد باشه و پدر ميخواست همسري وفادار و فرزنداني سر به راه داشته باشه. مسخره نيست عصرفضا و چنين افكار مضحكي؟
ميخواستم حرفش را رد كنم، اما ترسيدم از من برنجد ، بنابراين اجازه دادم حرفش را ادامه دهد و او چنين گفت: ومن مانده بودم و اين دو راهي، زماني پدر حق رو بخود مي داد و منو بسوي خود ميخواند و روزي مادر به رفتن همراهش تشويقم ميكرد و من واقعا سرگردون بودم، شما بودي چه ميكردي؟ بنظر من هر دو احمق بودند ، از هيچ كدومشون دلخوشي نداشتم ، موجودات كسل كننده! نيما ترجيح داد با مادر بره و رفت، قبل از اون هم كمتر ايران بود . چند ماهي مي اومد و دوباره نزد اقوام مادر در خارج از كشور ميرفت. اونها رفتند و من و پدر مونديم . از اون پرسيدم : تصميمش چيست؟ اون ميخواست پيش مادرش بره و من مي بايست سالها عصا كش اون پيرزن خرفت و غرغرو ميشدم . بايد مي نشستم و چرندياتش رو راجع به پدر و مادرم مي شنيدم ، بنابراين تصميم گرفتم با پدر همراه نشم ميخواستم آزاد باشم. آزاد و بدون تعهد. نميخواستم براي خودم پايبندي ايجاد كنم گفتم منم ميرم پيش مادر...... ولي نرفتم . همين جا آپارتماني اجاره كردم...... حالا من در تنهايي روزگار مي گذرونم، پدرم منزوي و گوشه گير شده، از شما چه پنهون گمونم قاطي كرده ومادرم وبرادرم تو ينگه دنيا خوش مي گذرونند.اين آخرين جمله اش بود بعد از آن سكوت كرد و بمن خيره شد، نگاهي طولاني و نافذ . آنگاه فرمان داد بايستم . به آنچه گفت عمل كردم و فورا كناري پارك كردم . ناگهان فرياد زد: به من نگاه كن!
نگاهش كردم متعجب و با ترديد . او ادامه داد: شنيدي؟ حالا فهميدي من كي ام؟ يه دختر بيچاره از يه خانواده نابسامان و مسخره . حالا باز هم اصرار داري منو ببيني. دلت ميخواد آدرس منزلم رو بدوني و هرجا ميخوام برسونيم؟
بدون آنكه لحظه اي بينديشم پاسخ دادم: بله. البته الان هم پشيمان نيستم . من واقعا او را دوست دارم چرا بايد بخاطر خانواده اش طردش كنم . تازه اكنون در مقابلش خود را مسئول مي دانم . او طعم خوشبختي را در زندگي نچشيده، اما من او را خوشبخت خواهم كرد . نمي داني چقدر تعجب كرد وقتي ديد اينطور راسخ پاسخ مثبت مي دهم . فرياد كشيد: ديوونه شدي، مي دوني چي ميگي؟ چراي مي خواي موقعيت خودت رو با اين عشق بي فرجام خراب كني. اين مسخره بازيها رو كنار بذار و به خودت بيا ، عشق رو براي كتابهاي قصه بذار و به واقعيات زندگي فكر كن.
در پاسخش گفتم: حالا شما گوش كنيد سركار خانم. من از روزي كه چشم باز كردم ، يه ماشين حساب تو دستم بود و حسابهاي شركت پدرم رو چك ميكردم. بايد بشركت و كارهاش رسيدگي ميكردم. پدر خيلي زود خودش را بازنشسته كرد . چون كار طاقت فرساي شركت بزرگ ما خيلي زود آدم رو از پا مي اندازه و بعد من موندم و كلي كار . از صبح تا غروب آفتاب پاسخ تلفن، تلگراف ونامه مي دادم ، هنوز تازه جواني بيشتر نبودم ، كه بايد با مشاورين مالي و حقوقي و بازرگاني هر روز به يه شهر مي رفتم . انقدر در كارم غرق بودم كه بندرت ياد زندگي شخصي ام مي افتادم . اصلا نفهميدم سالها چطور طي شد؟ من بودم و كار بود و شركت. ولي حالا نه، حالا ميخوام بقول شما به واقعيات زندگي فكر كنم ، ميخوام بخودم بيام و براي خودم زندگي كنم نه براي تراز نامه شركتم.
كاش مي توانستم توصيف كنم چقدر زيبا خنديد، چقدر دلنشين نگاهم كرد، لحظاتي در همانحال سپري شد بعد شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت: اميدوارم پشيمون نشي و حرفاي امروزت رو فردا فراموش نكني .
من به او قول دادم كه هرگز آنچه را گفتم فراموش نكنم و حالا با خود نيز پيمان مي بندم كه هرگز و تحت هيچ شرايطي دست از او نكشم.
يكشنبه 10 آبان
كار دشواري بود ، ولي بالاخره پايان يافت . امروز روياي من به حقيقت پيوست . من و نيلوفر صبح به يك دفتر ثبت رفتيم و با هم نامزد شديم . تعجب نكن الان توضيح مي دهم . او اولين شرطش براي پذيرفتن تقاضاي ازدواج من آن بود كه بي حضور و اطلاع هيچ كس ما باهم نامزد شويم . حتي نزديكترين كسانمان نيز نبايد به اين راز پي مي بردند و بجاي صيغه عقد بخواست او تنها صيغه محرميت براي دوران نامزدي بين ما جاري شد . ثبتي صورت نگرفت و چيزي در شناسنامه ها يمان درج نگرديد، ولي لااقل اين حسن را دارد كه من از اين پس ميتوانم بي هيچ مشكلي به ديدار او بروم . او همسر من است ولي مشكلترين قسمت قضيه پنهان كردن اينكار از خانواده است . فكر ميكنم آنها حق دارند اين مهمترين مساله زندگي پسرشان را بدانند . ولي او نميخواهد من هم قول داده ام بخواست او عمل كنم.
چهارشنبه 25 آبان
يعني قبل از اين هم زندگي به اين زيبايي بود، پس واي بر من كه در تمام اين مدت از اين همه زيبايي غافل بودم، چرا انقدر دير بخود امدم؟ چرا اينقدر دير بهار به پاييز زندگي من سرك كشيد؟ نمي داني چه روزهاي پر نشاط و زيبايي را مي گذرانم، عشق او بمن شور و نشاط مي دهد . من بخاطر او و بياد او زندگي ميكنم .
سه شنبه 27 آذز
از افكارش تعجب مي كنم. نمي دانم چرا تا اين حد از مسئوليت و محدوديت گريزان است. او دختر عجيبي است. نميخواهد هيچ چيز او را وادار به انجام كوچكترين كاري و يا ترك عملي نمايد، گاهي تصور ميكنم در وجود او هيچ احساس و محبتي وجود ندارد .گاهي او از سنگ ميشود . در آن هنگام سبزي چشمانش ديگر آن باغ بهاري نيست ، بلكه مانند خزه اي بر روي سنگها در زير آب زلال رودخانه است . در اين لحظات احساس ميكنم زندگي با او كار دشواري است . درك او خيلي سخت است و كارهايش تعجب آور .
يكشنبه 10 ديماه
ميخواهد به ديدار مادرش برود. نمي توانم بگذارم به تنهايي سفر كند دلم ميخواده با او همراه شوم. ولي او اصرار دارد. تنها برود مي گويد: اينطور راحت تر است. ولي نبايد بدون من برود . من بي او مي ميرم.
سه شنبه 7 بهمن
روزهاي تنهايي سخت و عذاب آور است . لحظات اين روزها كشنده و كشدار مي گذرد. چرا اين هجران بسر نمي آيد؟ با آنكه قرار بود تا آخر دي ماه باز گردد ولي هنوز نيامده. من، شهريار صميمي ترين دوستم و تنها كسي كه از ازدواجم باخبر است را هر روز بمنزل او ميفرستم . البته بهتر است بگويم او به ميل خود بخاطر من متحمل اين زحمت ميشود. حالا مي فهمم چقدر او را دوست دارم.
پنج شنبه 11 بهمن
انتظار بسر آمد و او امروز صبح آمد، وقتي به او بخاطر تاخير يازده روزه اش گله كردم ، بي تفاوت لبخند زد و مرا بشدت عصباني كرد. بي اختيار سرش فرياد كشيدم . ولي او باز با همان حالت بي تفاوتي از شهريار خواست تا او را به آپارتمانش برساند و مرا تنها گذاشت.
دوشنبه 15 بهمن
بالاخره ميان ما صلح وصفا برقرار شد ، من از او خواستم تا اينبار ديگر اجازه دهد به خانواده ام معرفيش كنم، ولي او باز هم خنديد و چشمانش پر از خزه شد ، تا بحال چندين مرتبه به او اصرار كردم ولي او هر بار بنوعي از زيراينكار شانه خالي ميكند. مادر اصرار دارد كه من هرچه زودتر ازدواج كنم و من مجبورم بالاخره وجود نيلوفر را با او درميان بگذارم . او فقط در اين حد مي داند كه من دختري را در نظر دارم . فكر ميكنم به همين علت است كه دائما بمن مي گويد ميخواهد عروسش را ببيند ، ولي وقتي اين سخنان را به نيلوفر مي گويم تنها مي خندد و باز هم از همان خنده ها .
پنج شنبه 18 بهمن
پدرش در يك آسايشگاه بستري است، از او خواستم تا به ديدارش برويم، ولي او تنها آدرس آسايشگاه را داد و گفت: " خودت برو. من برنامه هاي مهمتري دارم."وظيفه خود دانستم سري به او بزنم و اگر به چيزي نياز داشت برايش مهيا نمايم .هرچند زماني كه سالم بود مرا نديده بود و بطور قطع نمي شناخت .بهر حال به آسايشگاه رفتم و سراغش را گرفتم .مسئولين آنجا مرا به اتاقش راهنمايي كردند .خداي من! مردك بيچاره حالت عجيبي داشت . رنجور و كسل در گوشه اي از اتاق روي زمين نشسته بود و به چهره اي نامريي چنگ ميزد و بلند بلند سخن مي گفت ، كلماتش روند خاصي نداشت ، معلوم نبود چه ميگويد ، گاهي چند كلمه مشخص مي گفت، ولي باز بيراهه مي رفت، كنارش روي زمين نشستم و با او مشغول صحبت شدم ، سعي كردم نيلوفر را به خاطرش بياورم ، او با صداي بلند خنديد و چندمرتبه تكرار كرد " زالوي كوچك، زالوي پست كوچك! بعد از من خواست تا نزديكتر شوم ، آنگاه دستش را بر روي شاهرگ گردنم قرار داد و گفت: خونت را مي مكد ، زالو ، زالوي پست كوچك . درست مثل زالوي پست بزرگ . مرا هم زالو به اين روز انداخت مي بيني دنيا پر از زالوست، زالوها خون آدمها را سر مي كشند . بعد آنها مثل من ميشوند ، اول تو، بعد ديگران . زالوها هر روز بر تن يكنفر مي نشينند ، زالوها با هيچ كس تا ابد نمي مانند . آنها هوسرانند و هر لحظه در انديشه خون يك نفر ، زالو را بكن جوان . زالو را دور بينداز ، عجله كن ، قبل از اينكه خونت ، آبرويت و شخصيتت را به تاراج ببرد " بعد دست مرا در ميان دستهاي لرزانش گرفت وگفت: خود را خلاص كن ، به من قول بده ." من به او اطمينان دادم و با افسردگي تركش كردم . نمي دانم چطور يك دختر ميتواند تا اين حد بيرحم باشد . بايد به ديدار پدرش برود .
سه شنبه 23 بهمن .
امروز هر چه به او اصرار كردم حاضر نشد به ديدار پدرش برود . هزاران بهانه تراشيد كه من قبول كنم فرصت اينكار را ندارد . به او گفتم خودم مي رسانمت و بعد بر مي گرديم ، نيمساعت هم طول نمي كشد ، ولي او باز هم دليل آورد . بخاطر اين بهانه جويي ها از او خيلي دلخورم . گويا او دلش نميخواهد با هيچ كس ملاقاتي داشته باشد، نه با خانواده من ، نه با خانواده خودش ، تنها تمايل او به ديدار مادرش ميباشد ، ولي من گاهي فكر ميكنم ديدار او هم بهانه اي بيش نيست . نيلوفر تنها بخاطر گردش و بقول خودش تنوع ميرود .
جمعه 26 بهمن
امروز باز هم به ديدار مرد بيچاره رفتم. مدتي در حياط تيمارستان با هم قدم زديم . او برايم از زالوها سخن گفت ، زالوهايي با چشمان سبز ، سخنانش آنقدر بي سر وته بود كه از آن سر در نياوردم ، ولي در ظاهر با او همدردي كردم. وقتي ميخواستم برگردم پرستار از من خواست به ديدار دكترش بروم . من هم پذيرفتم و نزد دكتر رفتم . او ضمن اعلام وخامت اوضاع روحي وجسمي مرد از من خواست تا بيشتر به ديدارش بيايم . لحن كلامش طوري بود كه گويا اعلام خطر ميكرد .اما نميخواست در من ايجاد دلهره نمايد و جالب اينجا بود كه حتي از من نپرسيد با او چه نسبتي دارم .وقتي به منزل رسيدم فورا با آپارتمان نيلوفر تماس گرفتم .چه هياهو وجنجالي! ظاهرا سرش خيلي شلوغ بود ، بمحض آنكه صدايم را شنيد گفت: كيانوش جان تو هستي . از لحن كلامش دانستم كه بايد منتظر جملات دل آزاري باشم . بعد از احوالپرسي قبل از آنكه من فرصتي براي حرف زدن بيابم گفت مهمان دارد و متاسفانه نميتواند زياد صحبت كند . من هم به او اطمينان دادم زياد وقتش را نگيرم . بعد بطور مختصر آنچه را از دكتر شنيده بودم برايش نقل كردم ، ولي عكس العملش واقعا تعجب آور بود، زيرا بر عكس تصور من با صداي بلند خنديد و گفت:" پس داره مي ميره؟" پاسخ دادم: نيلوفر خواهش ميكنم كمي انصاف داشته باش اين چه حرفيه؟ اون پدرته . ولي او فرياد كشيد : به جهنم كه مي ميره . آنقدر عصباني بودم كه نتوانستم جوابش را بدهم . او گويا دانست كه دلگير شده ام چون پرسيد: كيانوش دوست داري با ما باشي ؟ تشكر كردم و خداحافي كردم ، درحاليكه وجودم پر از ياس وگله بود، وقتي ميخواستم گوشي را بگذارم بار ديگر صدايم كرد و گفت: كيانوش خيلي دوستت دارم . وبعد بسرعت قطع كرد با اين جمله گويا آنچه اتفاق افتاده بود فراموش كردم حتي اكنون كه اين خطوط را مينويسم ديگر از او چندان دلگير نيستم و شايد سعي ميكنم كارش را توجيه كنم و برايش دليل موجهي بيابم
پنج شنبه 2 اسفند
هنوز نتوانستم نيلوفر را متقاعد كنم به ديدار پدرش برود . خود نيز وقت نكرده ام سري به او بزنم ، چون كارهاي پايان سال شركت كمتر وقت آزاد برايم باقي مي گذارد . اما به او قول داده ام و حتما باز هم خواهم رفت ، هرچند نيلوفر بشدت مخالف است .
دوشنبه 6 اسفند
امروز را بايد به فال نيك گرفت روز بسيار خوبي بود ! باور كردني نبود واقعا كه اين نيلوفر دختر عجيبي است . شناخت او و پيش بيني اعمالش واقعا دشوار است . ساعت 5/9 مهندس مهرنژاد و كيومرث بشركت آمدند، ساعتي آنجا بودند . بعد مهندس مهرنژاد رفت ولي كيومرث ماند و ما مشغول صحبت شديم . هنوز ساعتي نگذشته بود كه يكي از منشي ها اطلاع داد خانمي بنام نيلوفر ميخواهد مرا ببيند . خدا را شكر كه قبلا قضيه نيلوفر را به كيومرث گفته بودم ، او محرم اسرار من است، ولي فكرش را بكن اگر مهندس مهرنژاد آنجا بود چه افتضاحي ببار مي آمد . خلاصه چنان هيجان زده شدم كه كيومرث به خنده افتاد ومرا مسخره كرد چندين مرتبه اداي مرا در آورد و با اين كارش مرا كه بشدت عصبي و مضطرب شده بودم عصباني تر كرد . نيلوفر آمد و من او را به كيومرث معرفي كرد. بالاخره اولين آشنايي فاميلي صورت گرفت و من بايد اميدوار باشم كه بزودي او را با مادرم و مهندس نيز آشنا كنم .
ابتدا او ظاهرا از ديدار كيومرث چندان خرسند نشد ، اما وقتي با او همصحبت شد چنين بنظر رسيد كه او را پسنديده باشد. لحظاتي بعد ما از اتاق كار خارج شديم و كيومرث را تنها گذاشتيم . من تمام قسمتهاي شركت را به او نشان دادم و او با اشتياق همراهيم كرد .نهار را با ما صرف كرد و بعد رفت . كيومرث تمام رفتارهاي من و او را زير ذره بين قرار داده بود و پيوسته حركات ما را تقليد ميكرد و به هر دويمان مي خنديد . ولي وقتي ميخواست برود خيلي جدي بمن گفت: تعريفش رو خيلي شنيده بودم ، ولي هرگز تصور نميكردم خانم آقاي كيانوش مهرنژاد اينطوري باشه ، اون دختر نمونه ايه، مودب، زيبا و بسيار خوش مشرب. فكر نميكردم تا اين حد خوش سليقه باشي و من به او اطمينان دادم كه در اينمورد هيچ شباهتي به او ندارم ، چون گمان نمي كنم در وجود او ذره اي سليقه بتوان يافت !
چهارشنبه 15 اسفند
امروز به ديدار پدر نيلوفر رفتم. وقتي داخل اتاق شدم ، پيرزن رنجوري را كنار ديوار ديدم ، او با چشماني اشكبار به بيمار مي نگريست ، نزديكتر كه رفتم متوجه شدم دستان بيمار به تخت بسته شده، پيرزن از ديدن من متعجب شد، سلام كردم، نگاهي نا آشنا بمن كرد و گفت: شما رو بجا نمي آورم . نمي دانستم خود را چگونه معرفي كنم بناچار خود را از همكاران سابق او معرفي كردم . البته اين در حالي بود كه حتي نمي دانستم او كجا كار ميكرده. پيرزن برايم گفت كه پرستاران گفته اند من به ديدار پسرش مي روم ، ولي او گفته فردي با اين مشخصات را نمي شناسد ، ولي اضافه كرد كه حدس زده من از دوستانش باشم . من به بيمار خيره شدم . چشمانش بسته بود و چند جاي صورتش مجروح و خون آلود شده بود . از پيرزن حالش را پرسيدم و او گفت كه بمراتب بدتر شده است . ريه هايش عفونت كرده و از همه بدتر در فواصلنزديك دچار حملات عصبي ميشود . به گمانم كارش به جنون شديد كشيده شده چون آنطور كه پيرزن اظهار ميكرد . او مدام در عالم تصورات خود با زالوهاي سبز چشم ميجنگد و هر چه به دستش مي آيد به در و ديوار مي كوبد و گاهي حتي خود را براي نابود كردن آنها به در و ديوار مي زند . پرستاران ناچار شده بودند او را به تختش ببندد. در همين حين مرد چشمانش را گشود و من با كمال تعجب مشاهده كردم كه مرا شناخت ، البته ابتدا گفت: تويي پسرم . و من تصور كردم مرا با پسرش نيما اشتباه گرفه ، ولي بزودي دانستم كه اينطور نيست . او شروع به صحبت كرد و گفت: مي بيني با من چه مي كنند به اونها بگو بذارند من كارم رو تموم كنم . با دستهاي بسته كه نمي تونم با زالوها بجنگم . با اين حساب تموم شهر از زالوها پر مي شه ، ديگه زندگي معنايي نخواهد داشت ولي اينها نمي ذارن.
چند مرتبه فرياد كشيد : اينها نمي ذارن. پرستاران با صداي فرياد او داخل شدند و آمپول آرامبخشي را به مرد كه همچنان نعره مي زد تزريق كردند ، او اكنون به زمين وزمان ناسزا ميگفت، زيرا آنها نمي گذاشتند او جنگش را فاتحانه بپايان رساند . ديدن اين منظره رقت بار و ترحم آور روحم را آشفته كرد، ناگهان بياد پيرزن بيچاره افتادم .او در گوشه اي ايستاده بود و آرام آرام اشك مي ريخت . تماشاي اين صحنه براي يك مادر مسلما كشنده بود .دقايق در ميان فريادها بيمار يكي پس از ديگري سپري مي شدند . بالاخره او پس از آن توفان آهسته خفت و پرستاران ما را از اتاق بيرون راندند.
پيرزن آهسته آهسته در راهرو پيش ميرفت، گويا ناي بلند كردن پاهايش را نداشت، من صداي كشيده شدن گالشهاي كهنه اش را بر روي كفپوش راهرو مي شنيدم . سعي كردم او را دلداري بدهم، با كوشش بسيار و چند جمله تسكين دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بيماري يارشان باشم . پيرزن باز به گريه افتاد، از بيكسي و تنهايي شكايت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بيش از حد اصرار ورزيد داخل خانه شدم ، خانه اي كه بوي نم و كهنگي فضايش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باريم چاي آماده كرد و در همانحال گفت: مي دوني اون ازيتا رو مي پرستيد، همينطور نيما و نيلوفر رو ، اونها تمام زندگي پسرم بودند اون مهربونترين پدر و باوفاترين همسر در تمام دنيا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولي عشق آزيتا چندان در دلش ريشه دوونده بود كه نتونستيم مقابلش مقاومت كنيم ، بالاخره هم با وجودي كه مي دونستيم چه اشتباه بزرگي مرتكب مي شيم تن به اين كار داديم و اونها رو به عقد هم در آورديم . روزهاي اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگي بي بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزاديهاي بي حد وحصرش رو به دور ريخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از اين وصلت ناراحت بودند، ودامادي در شان ومنزلت خودشون ميخواستند، براي اونها وجود ناصر مايه ننگ و آبروريزي ميون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمي تونستند جلوي سر وهمسر سر بلند كنند ونامي از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودي كه با آغاز اين زندگي زمين و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پايه يك زندگي زيبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترين مرد دنيا بود .آزيتا واقعا همسر خوبي بود . زيبا بود و مليح . ديروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختري متين و موقر بود با تولد نيما زندگي اونها بيش از پيش شيرين شد طوري كه ضرب المثل فاميل شده بودند . همه به ناصر و آزيتا بخاطر داشتن او زندگي غبطه مي خوردند . درست يكسال و نيم بعد نيلوفر بدنيا اومد. ناصر دخترش رو مي پرستيئ و اين وضع پيوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچيك انقدر مشغله داشتند كه حتي فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو براي گردش بپارك مي بردند، با طلوع اولين ستاره بر ميگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج مي شد و به اداره مي رفت، وقتي بر ميگشت وجودش تشنه ديدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما اين خوشبختي رويايي زياد طول نكشيد ، نيلوفر اولين كيف مدرسه رو خريده بود و در تب وتاب اولين مهرماه بود كه ناگهان خبر رسيد پدر آزيتا در بستر بيماري افتاده و در اين روزهاي رنج و درد دخترش رو بياد آورده و ميخواد يكي يكدونه اش رو ببينه ، ولي آزيتا از اين امر سرباز زد و به ديدارش نرفت . برادرهاش خيلي تلاش كردند راضيش كنند، حتي خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دريابه ، ولي اون گفت كه هرگز پدرش رو نمي بخشه . به اين ترتيب اونا راهشون رو كشيدند و رفتند سال ديگه اي هم سپري شد، اما در اين مدت آزيتا گاهگاهي براي ديدن پدرش بي تابي ميكرد ، با اينحال حاضر نشد به ديدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد يه بار ديگه سر وكله غريبه ها تو زندگي اونا پيدا شد، اينبار هم بردارهاش به ديدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرين روزهاي حياتش رو مي گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز براي ديدار پدر اقدام نكني، شايد فردا خيلي دير باشه. اونشب آزيتا تا صبح ناآرام و گريان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولي داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتي از او بعمل نياورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو ميخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.يادمه پيش من اومد و گفت كه دلش شور ميزنه و ميترسه كه اين آغاز بدبختي اونها باشه و همينطور هم شد. بيماري پدرش دو سالي طول كشيد نيلوفر پا به نه سالگي گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چيز تغيير كرد. هرچند پيش از اون هم گاه گاهي آزيتا ساز ناساز مي زد ، ولي ناصر به روي خودش نمي آورد . بله داشتم مي گفتم مرد پولدار مرد ووصيت نامه اش باز شد ، لحظه اي سكوت كرد به استكان چاي مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرماييد سرد ميشه.
آهسته چشمي گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنين ادامه داد : اون ثروت كلاني رو به دخترش بخشيده بود و به زودي دختري كه حتي اميد نداشت شامي در منزل پدرش صرف كنه وارث نيمي از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزيتا از اين ثروت كلان چشم بپوشه، حتي پيشنهاد كرد پولها رو صرف امور خيريه كنه و اجازه بده اونا فقير ولي خوشبخت زندگي كنند . ولي اون بشدت اين حرف رو رد كرد و اين آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزيتا زير و رو شد، ديگه ناصر براش هيچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خويش بازگشت . روزهاي اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار مي اومد ، ولي هرچه مي گذشت كارهاش عجيب تر ميشد و خواسته هاش بر ناصر گرون مي اومد . در اينحال آزيتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش مي داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه اي پسر بيچاره من بتنهاييي براي بقا خوشبختي شون مي جنگيد و در جبهه ديگر آزيتا و فرزندانش سعي ميكردند او رو با زندگي جديد وفق بدن ولي هرگز چنين نشد. پسرم با زندگي جديدش سازش نكرد، ولي از طرف ديگه آزيتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمي توانست خودش رو از قيد اون رها كنه ، روزي كه ابلاغ دادگاه مبني بر تقاضاي طلاق بدستش رسيد ، كاخ آرزوهاش فرو ريخت، از اون روز دچار تشنج عصبي شد و ديگه بهبود پيدا نكرد . ناصر نمي توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هيچ عنوان راضي به اينكار نمي شه، اين كشمكش دو سال تموم بطول كشيد و در اين مدت ناراحتي اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت براي اينكه خودش رو از شر او خلاص كنه يكسال مرخصي بدون حقوق بهش داد . در اين بين آزيتا از موضوع بيماري ناصر مطلع شد اما بجاي اينكه كمكي كنه از اون بعنوان وسيله اي براي توجيه طلاق استفاده كرد و به اين ترتيب دادگاه با توجه به مدارك پزشكي ناصر رو دچار بيماري شديد رواني معرفي كرد و غيابا راي به طلاق او داد . اين ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اينحال باز به بچه هاش اميدوار بود ، اما هيچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به اين ترتيب او شش ماه در آسايشگاه بستري شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خيلي تغيير كرده بود. شايد هفته ها هم كلامي صحبت نميكرد .خيلي كم غذا ميخورد و تنها سيگار مي كشيد و چاي ميخورد . روز به روز رنجورتر مي شد، براي همينه كه حالا تا اين حد پيرتر از سنش بنظر مي رسه هركس در نگاه اول اونو پيرمردي تصور ميكنه .بله ناصر هر روز به اداره مي رفت و شبها خسته و نا اميد باز مي گشت ولي شكايتي نميكرد وحرفي نميزد . ساعتها به نقطه اي خيره مي شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگي در چهره اش نمودار بود. و در اين روزها حتي بيشتر از زمانيكه تو آسايشگاه بود از بين رفته بود در سكوتش نوعي درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب ميكرد. بعد از اون آرامش يكساله ناگهان نيمه شبي از رختخواب به حياط دويد و در حاليكه فرياد ميزد: زالو، زالو خودش رو به در و ديوار مي كوبيد، با مشت و سر به ديوارها مي زد تا زالوهاي خيالي رو از بين ببره، دائما فرياد مي كشيد: زالو سبز چشم همه تون رو مي كشم. از اون روز پاي زالوها به زندگيش باز شد و كارش رو به اينجا كشيد كه خودتون بهتر مي دونيد
پيرزن سكوت كرد و با گوشه روسريش اشكاهيش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هيچوقت از اونها نمي گذره ، خدا انتقام منو و پسر بيچاره ام رو از اونها ميگيره، من از اين بابت مطمئنم، اين پاسخ مناسبي براي عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگريه افتاد سعي كردم او را آرام كنم ولي گفت : چطور ميتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسيه كه من تو اين دنيا دارم. شما جاي من بوديد چه ميكرديد؟
دلم بحال پيرزن خيلي سوخت . واقعا حق داشت.حتي حالا هم چهره غمگين واشك آلود او لحظه اي از نظرم دور نميشود من بايد به آنها كمك كنم اين وظيفه انساني من است. نيلوفر هر چه ميخواهد بگويد، در بيماري پدرش مقصر است، پس بايد جبران كند.
يكشنبه 19 اسفند
او باز هم در ندارك است.ميخواهد تعطيلات سال نو را به ديدار مادرش برود و اين در حالي است كه من خيال جشن عقد را در اغاز بهار در سر ميپروراندم، ولي او هر روز بهانه مي آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ايران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعيت بلا تكليف ما خاتمه دهد، اما او نمي پذيرد و معتقد است هنوز براي اين كار زود است. بهتر است ما يكديگر را بشناسيم، او فرصت بيشتري مي طلبد و من اين زمان را در اختيارش قرار خواهم داد. بر سر ديدار پدرش نير همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نميخواهد پدرش را ببيند و معتقد است اين به نفع هر دوي آنهاست زيرا براي پدرش هم بهتر آن است كه او را نبيند نمي دانم با وجودي كه ادعا مي كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضي نميشود كوچكترين كاري را بخاطر من انجام دهد!
جمعه 24 اسفند
غروبهاي جمعه هميشه غم انگيز است . ولي امروز غم انگيزتر از جمعه ديگر است . صبح نيلوفر به ديدار مادرش رفت و تا پايان تعطيات نوروز باز نميگردد .و تمام نقشه هاي من براي اين روزها نقش بر آب شد. من و شهريار او را به فرودگاه رسانديم پس از رفتن او نهار را با شهريار صرف كردم در حين صرف نهار در مورد نيلوفر صحبت كرديم. او معتقد بود نيلوفر حق دارد. ازدواج تصميمي نيست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجاي او رفتار نمايم شهريار مي گفت كه من اين روزها بهانه گير شده ام و آنچه از نيلوفر ميگويم حقيقت ندارد، بلكه ريشه آن در حساسيت بي مورد من نسبت به اوست . فكر ميكنم او حق دارد شايد علاقه بيش از حد من به نيلوفر باعث رفتارهاي ناشايستم مي گردد. مي خواهم اين مساله را با هديه اي ارزنده جبران كنم. براي اين منظور تصميم گرفته ام آشياني در خور اين پرستوي شكسته بال بسازم. آشياني مطابق سليقه او ، كه مي دانم نادر است. مهندش آرشيتكت توانايي است . ولي ترجيح مي دهم نقشه اين بنا را خود طرح ريزي كنم ميتوانم از شهريار نيز كمك بگيرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من بايد تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناييمان زمان زيادي نمانده پس بايد از همين فردا آغاز كنم. من براي او كلبه اي در خور خواهم ساخت
سه شنبه 28 اسفند
خوشبختانه كار ساختن خانه خيلي راحت آغاز شد ، چون با كمك كيومرث براحتي توانستم قطعه زميني در محل دلخواه خود بيابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمايم . به شهريار سفارش كردم دراينمورد با نيلوفر صحبتي نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم ديدم تذكري بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نيلوفر به ديدار ناصرخان رفتيم. حال مرد بيچاره تعريفي نداشت. عفونت ريه هايش شدت بيشتري يافته است و دچار تنگي نفس ميشود.
شنبه 3 فروردين
نوروز امسال مي توانست خيلي زيباتر از اين باشد ، ولي افسوس كه نيلوفر همه چيز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل اين بهار زيبا بدون زيباترين گل زندگي، كاش او مي پذيرفت قبل از عيد رسما نامزديمان را اعلام كنيم آنوقت به گمانم روزگار من خيلي بهتر مي شد. دلم برايش تنگ شده، گويا سالهاست كه رفته، وقتي اين جاست باورم نميشود كه تا اين حد پايبند اويم ولي وقتي مي رود احساس ميكنم نفس كشيدن هم در اين شهر برايم دشوار است . تصور نميكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنين بود مسلما اين همه وقت مرا تنها نمي گذاشت و نمي رفت ، خداي من! چه بيچاره ام كه دلبري چنين سنگدل و بي احساس دارم.
من براي آمدنش لحظه شماري ميكنم و به انتظار ديدارش مشتاقانه منتظر مي مانم . اميدوارم لااقل اين مرتبه با تاخير نيايد . بيا دختر ديوانه ام كردي !

آبجی
21st June 2010, 11:21 PM
- خانم معتمد شما چكار مي كنيد؟
نيكا دست و پايش را گم كرد و پاسخ داد: شب بخير خانم رئوف.
- شب بخير عزيزم ، شما بايد استراحت كنيد . مي دونيد ساعت چنده؟
- مطمئنا نيمه شبه كه شما براي تزريق آمپول من اومديد.
- درسته شما بيماريد، دوران نقاهت رو مي گذرونيد ، نبايد تا اين وقت شب بيدار بمونيد . كتاب مي خونديد؟
- بله........ تقريبا در واقع داستان ميخوندم
- بايد داستان جالبي باشه كه شما رو تا اين حد علاقمند كرده
نيكا پاسخي نداد، پرستار هواي سرنگ را گرفت و گفت: آماده ايد؟
- بله
در حال تزريق آمپول بار ديگر پرسيد: نگفتيد از كدوم نويسنده است؟
- از يه نويسنده گمنام
- يعني من اون رو نمي شناسم؟
- چرا اتفاقا حتي او رو ديديد
- يه نويسنده كه من ديدمش؟
- ولي اون نويسنده نيست
- از آشنايان شماست؟
- بله
- پس دفتر خاطرات ميخونديد
- آفرين كاملا درسته
- حالا اجازه مي ديد نام صاحب دفتر رو هم حدس بزنم؟
- فكر مي كنيد بتونيد؟
- شايد.
- خوب بفرماييد.
پرستار لبخند زيبايي زد و گفت: همون جوان قد بلند و لاغر اندام
- ايرج رو مي گيد؟
- نه، نامزد شما به زيبايي اون نيست
- پس كي؟
- همون مردي رو ميگم كه وقتي شما بيهوش بوديد هر روز به اينجا مي اومد حتي گاهي نيمه شبها
نيكا با تعجب به پرستار نگاه كرد و گفت: من نمي دونستم
- واقعا ؟ من خودم يه نيمه شب باروني ايشون رو ديدم كه سراسيمه به بيمارستان اومد . درحاليكه سرتاپا خيس بود تمام تنش مي لرزيد .ازش خواستم حداقل خودش رو خشك كنه ، ولي اون فقط مي گفت ميخواد شما رو ببينه ....... خواب بدي ديده و نگرانه . بعد رفتيم به اتاق مراقبتهاي ويژه ، مدتي در اتاق بالاي سرتون نشست ، بعد رفت .گمونم شبها توي ماشين جلوي بيمارستان مي خوابيد
تعجب نيكا دوچندان شد و گفت: خانم رئوف مطمئنيد كه اون كيانوش بود؟
- كيانوش؟
- بله كيانوش مهرنژاد
- درسته فكر ميكنم اسمشون همين بود،چون شنيده ام كه باآقاي مهرنژادعضو هيئت مديره نسبتي داره
- برادر زاده ايشونه
- بله،نميشه بسادگي اينمرد رو فراموش كرد.اززيبايي چشمگيري برخورداره........ راستي مجرده؟
- بله
- شكسته بنظر ميرسه ، موهاش جوگندمي شده.............. فكر نميكنم سنش زياد باشه.
- نه سنش زياد نيست، اما كمي عصبيه ، شايد براي همينه كه شكسته شده
- مي دونيدخانم معتمد، مدتيكه اينجا بود،دائما همه راجع بهش صحبت ميكردندمرد ايده آلي بنظرمياد؟
- همينطوره
پرستار دفترچه رااز دست نيكا گرفت و داخل كشو گذاشت و گفت: حالا بخوابيد.............. راستي چرا آقاي مهرنژاد اين روزها كمتر به اينجا مي آد؟
- كيانوش خيلي گرفتاره، چون يه شركت بزرگ رو اداره ميكنه
پرستار پتو را بر روي نيكا كشيد وگفت: آفرين!...... خوب ادامه اش براي صبح ، باشه؟
- هرچي شما بفرماييد ...... شب بخير
پرستار خارج شد نيكا باز تنها شد دلش ميخواست به خواندن ادامه دهدولي ظاهرا امكان پذير نبود. براي همين هم چشمانش را برهم فشرد و سعي كرد چهره نيلوفر را تجسم كند.
صبح زمانيكه نيكا از خواب برخاست ، از ديدن عقربه هاي ساعت تعجب كرد ، باورش نمي شد تا اين ساعت خوابيده باشد. شايد علتش بيخوابي ديشب بود . شب گذشته حتي بعد از آنكه دفتر را بسته بود فكر كيانوش و داستان زندگيش راحتش نگذاشته بود و خواب را از چشمانش ربوده بود .چشمانش را ماليد، احساس ضعف ميكرد نگاهي به سرم رو به اتمامش انداخت، دستش را بلند كرد و زنگ را بصدا در آورد .چند لحظه بعد پرستاري داخل شد و سرم را تعويض نمود . بعد مستخدم برايش صبحانه آورد. چند لقمه اي خورد و سيني را پس زد و دفتر را از داخل كشو در آورد و روي ميز گذاشت .لحظه اي به آن خيره شد نمي دانست الان كيانوش در چه حالي است، حتما امروز را در سوئيس خواهد گذراند و فردا در سنگاپور، چه كار جالبي! هر لحظه يكجا. با اين حساب تمام كشورهاي جهان را در مدت كوتاهي خواهد گشت . ولي ظاهرا او راضي بنظر نمي رسيد ، شايد هم حق داشته باشد . اين رفت و آمدها هركسي را خسته ميكند. فعاليت او بيش از توانش است و اين مساله او را از پاي مي اندازد. بايد به او بگويد تا اين حد بخود فشار نياورد و خود را خسته نكند ، ولي شايد اين حرف درست نباشد. او نبايد در كارهاي كيانوش دخالت كند . ممكن است خود او هم نخواهد غريبه اي در كارش دخالت نمايد. فكر اينكه او اكنون فرسنگها با كيانوش فاصله داشت سبب گرديد برايش احساس دلتنگي نمايد. خودش هم احساسش را نسبت به اين جوان نمي دانست ، ولي همين قدر مي دانست كه براي او نگران است ، درحاليكه موردي براي نگراني نمي ديد. دفتر را برداشت و كمي عقب كشيد و در حاليكه جرعه جرعه چايش را مي نوشيد قسمتهاي خوانده شده را از نظر گذراند درست وقتي چشمش به اولين سطر ناخوانده افتاد، صدايي او را بخود آورد:.............. سلام سركارخانم!
سرش رابلند كرد . در آستانه در ايرج ايستاده بود و به او مي نگريست از ديدن او اصلا خوشحال نشد . زيرا با اين حساب فرصت خواندن دفتر را از دست مي داد . با اينحال لبخندي زد و گفت: سلام بفرماييد.
سعي كرد دفتر را زير پتويش پنهان كند ، اما ايرج آنرا ديد وگفت: چيزي مي خوندي؟
- بله يه داستان
- جلدش به كتاب شبيه نبود
- تو يه دفتره
- داستان دست نويس ميخوندي؟
- نه
- پس چي؟
- داستان واقعي بود، خاطرات مي خوندم.
- دفتر خاطرات؟ چكار مسخره ايه دفتر خاطرات نوشتن، ولي از اون مسخره تر دفترخاطرات ديگرونه....... حالا دفتر مال كيه؟
نيكا لحظه اي مكث كرد. نميخواست از كيانوش صحبت كند .بنابراين گفت: دفتر يكي از پرستارهاست تازه باهاش آشنا شدم.
- كه اينطور ...... خوب حالت چطوره؟
از اينكه ايرج بيش از اين در مورد دفتر كنجكاوي نكرد خوشحال شد و بگرمي پاسخش را داد ايرج باز گفت: براي گرفتن مژده اومدم ، خبر خوشي دارم
- خبر خوش؟ خوب بگو ببينم
- اول مژدگاني
- بگو مژدگاني سر جاش باقيه
- فراموش نمي كني؟
- نه مطمئن باش، حالا بگو ديگه جون بسرم كردي
- چشم مي گم، شادي خانم براي ديدن شما به ايران مياد.
نيكا با شادي فرياد كشيد: چه عالي! كي مي آد؟
- بزودي ، شايد تا آخر همين هفته.
- خيلي خوبه ، واقعا كه خبر خوبي بود.
ايرج به نقطه اي خيره شد ، ناگهان لبخند بر لبانش خشكيد . نيكا با تعجب امتداد نگاه او را دنبال كرد و به سبد گل كيانوش رسيد . قبل از آنكه فرصت فكر كردن بيابد ايرج گفت: ديروز وقتي ما مي رفتيم اين سبد گل اينجا نبو، بود؟
- نه
- بعد از اينكه ما رفتيم كسي به ديدن تو اومد؟
- بله
- اگه اشكالي نداره ميخوام بدونم اين سبد گل قشنگ رو كي آورده؟
- نه هيچ اشكالي در كار نيست ، ديروز بعد از اينكه شما رفتيد.........
- كيانوش مهرنژاد به اينجا اومد همينطوره؟
- بله
- چرا ايشون بعد از ساعت ملاقات به اينجا ميان؟
- بر حسب اتفاق اينطور شده بود.
- چطور؟
- نمي دونست ساعت ملاقات تموم شده
- واقعا؟ تاحالا بيمارستان نرفته، بار اولش بود؟
- بس كن ايرج، اين چه حرفيه؟
- من حق دارم بدونم اين مرد براي چي به ديدن تو مي آد؟ چرا با خانواده اش نيومد؟ پس معلوم ميشه كه عمدا زماني رو انتخاب ميكنه كه مزاحمي اين جا نباشه . اون ميخواد با تو تنها باشه و من از او هيچ خوشم نمي ياد.
- خوشت نياد. چه اهميتي داره؟ من به كيانوش گفتم هر وقت كه بخواد ميتونه اينجا بياد
- خوبه ، چشمم روشن
- بيست و چند روزه من اينجام، ولي او حتي يه بار هم به ديدن من نيومده.
- چطور مطمئن باشم؟
- تو بايد مطمئن باشي چون من ميگم.
ايرج لحظه اي سكوت كرد، و به چهره عصبي و بر افروخته نيكا نگريست آنگاه سري تكان داد و گفت: فقط فراموش نكن كه من تلافي ميكنم و فقط در يك صورت تو رو مي بخشم و اون اينكه قول بدي ديگه اونو نبيني.
- من گناهي مرتكب نشدم ، كه لازم باشه تو منو ببخشي . هركاري دلت ميخواد بكن
- تو بخاطراون پسره با من بحث و جدل ميكني، چه حكمتي تو اين كاره؟
- من بخاطر حرفاي بيخودت بحث ميكنم نه بخاطر كيانوش
ايرج جلو آمد دستش را زير چانه نيكا برد و سرش را بالا آورد و در چشمانش خيره شد و گفت : به من دروغ گفتي ، اون دفتر متعلق به كيانوش بود، اينطور نيست؟
نيكا سكوت كرد و پاسخي نداد. ايرج با خشم دستش را عقب كشيد و با سرعت دفتر را از كنار تخت نيكا برداشت و با تمسخر گفت: دفتر خاطرات
نيكا فرياد كشيد : تو حق نداري اونو باز كني.
ايرج با خونسردي گفت: مطمئن باش بازش نميكنم
بعد جلوي پنجره ايستاد، آنرا گشود . نيكا آشفته پرسيد: تو ميخواي چكار كني؟
- هيچي ، چيز مهمي نيست فقط اين دفتر رو بحياط پرت ميكنم.
نيكا فرياد كشيد: نه
ايرج دفتر را بلند كرد و گفت:چرا؟
نيكا اينبار با لحن ملتمسانه اي گفت: نه ايرج خواهش ميكنم ، اين دفتر پيش من امانته
- خوب باشه با علاقه اي كه اون نسبت به تو داره گمون نكنم مشكلي پيش بياد.
- علاقه؟ كدوم علاقه؟ اون نه به من نه به هيچ دختر ديگه اي دلبستگي نداره
- باور نميكنم، اگه اينطوره ، اين كارهاي مسخره كه بخاطر تو انجام مي ده چه معنايي داره؟
- كدوم كارها ؟ اين كه بعد از چند وقت يه مرتبه به ديدن من اومده، كار زياديه؟ ايرج اين كار رو نكن ، خواهش ميكنم
- پس قول بده
- چه قولي؟
- بگو كه ديگه اونو نخواهي ديد
- آخه چرا؟
- تنها به اين علت كه من ازش خوشم نمياد فقط همين
- ولي اين درست نيست
ايرج خود را آماده پرتاب نشان داد وگفت: پس......
نيكا مضطربانه ميان كلامش پريد و گفت: قبول ميكنم . ايرج با صداي بلند خنديد و گفت: پس ارزش دفترش بيشتر از خودشه
بعد پنجره را بست و كنار تخت نشست ، نيكا دفتر را از دستش قاپ زد و آنرا به سينه فشرد. بغض راه نفسش را بسته بود . بزحمت خود را كنترل كرد و بي آنكه به ايرج نگاه كند ، بغض آلود گفت: برو بيرون، ميخوام استراحت كنم. بعد روي تختش دراز كشيد و ملحفه را روي سرش كشيد. قطرات اشك آرام آرام از زير مژگانش سرك مي كشيد و بر روي گونه هايش سر ميخورد ، روي تخت مي چكيد و در آن فرو ميرفت.
ايرج ملحفه را كنار زد بصورت گريان نيكا نگريست و آرام پرسيد: تو داري گريه مي كني؟ ..... ناراحت شدي؟ من شوخي ميكردم.........
نيكا دلش ميخواست سرش فرياد بكشد ، ولي توانش را نداشت فقط دوباره سرش را زير ملحفه برد و با گريه گفت: برو...... برو
ايرج از جاي برخاست و بي آنكه حرف ديگري بزند اتاق را ترك كرد، با رفتن او نيكا گويي آ‍زاد شده بود، با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، در همين حين پرستار وارد اتاق شد، با شنيدن صداي گريه نيكا بطرف تخت رفت ملحفه را از روي او كنار زد و گفت: خانم معتمد گريه مي كنيد؟
نيكا بخود آمد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت: نه چيز مهمي نيست.
- براي چي گريه ميكرديد؟
- دلم براي خونه مون تنگ شده
پرستار لبخند شيريني زد و گفت: خانم معتمد بچه شديد؟
- نه خسته شدم، مي دونيد من چند وقته اينجا اسيرم؟
- بله مي دونم ، ولي شما هم مي دنيد ما اينجا بيمارهايي داريم كه نزديك يكساله بستري هستند.
- يكسال؟ خداي من! اگر من بودم مي مردم....... خانم رئوف من كي مرخص هستم؟
- هر وقت وزنه هاي پاتون رو باز كنيم
- پس همين امروز بازشون كنيد
- ميخواهيد بخاطر اين عجله يه عمر شل بزنيد؟
- نه
- پس تحمل داشته باشيد......
صداي زنگ تلفن فرصت ادامه كلام را از پرستار گرفت. با اشاره نيكا او گوشي را برداشت نيكا اطمينان داشت مادرش پشت خط است، بنابراين به حرفهاي پرستار گوش نميكرد ، نيكا زمزمه كرد : پس شادي است . سپس گوشي را گرفت و گفت: الو
- سلام عرض شد سركار خانم معتمد
- آه...... آقاي مهرنژاد شما هستيد؟
- بله مزاحم هميشگي
- اختيار داريد، چطور شد يادي از ما كرديد؟
- اشكالي داره؟
- برعكس خيلي خوب كرديد ، چون من حسابي دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود
پرستار در حال خروج گفت: بگو گريه كردي
و نيكا خنديد . كيانوش متوجه شد و پرسيد: چي گفتيد؟
- هيچي پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گريه ميكردي.
- گريه؟ راست ميگه؟
- نه بابا ، مهم نيست
- نمي خواهيد بگيد چي شده؟
- گفتم كه مهم نيست
- هر طور ميل شماست
- خوب خوش مي گذره
- جاي شما خالي
- دوستان بجاي ما، كجا هستيد؟
- تا عصر سوئيس ، ولي عصر ميرم سنگاپور ....... مي دونيد خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگي علاقمنديد؟ وقتي رفتم خريد يادم اومد، گفتم برگردم بپرسم
- من كه قبلا گفته بودم با سليقه خودتون خريد كنيد
- حتي در مورد رنگ؟
- بله.
- بازم هر طور شما مايليد، ولي من چندان خوش سليقه نيستم
- من قبول دارم.
- متشكرم، حالا از خودتون بگيد حالتون چطوره؟
- خوبم
- بازم پاتون درد ميكنه
- متاسفانه بله . مي دونيد من امروز تا نزديك 10 صبح خواب بودم
- واقعا؟
- بله چون ديشب تا ديروقت بيدار بودم
- پاتون ناراحتتون ميكرد
- نه ، مشغول مطالعه بودم
- بسيار خوب ، حالا چه كتابي ميخونديد؟
- كتاب زندگي يه پسر خوب رو.
- خداي من! يعني تا دير وقت دفتر منو مي خونديد؟
- بله ، مگه اشكالي داره؟
- نه ، ولي شما نبايد اين كارو بكنيد . در حال حاضر بايد فقط استراحت كنيدو
- درسته، ولي آنقدر كنجكاو بودم كه نمي تونستم بيش از اين صبر كنم.
- تا كجا رسيديد؟
- تا سال نو
- پس خيلي خونديد
- تقريبا ، شما خيلي خوب مينويسيد.
- فكر نميكردم اينطور باشه، مي دونيد من زياد مطالعه ندارم ، بنابراين خوب نمي تونم بنويسم
- نه، خيلي خوب نوشتيد
- متشكرم
- الان تو هتل هستيد؟
- بله خانم
- در جلسه شركت كرديد؟
- بله
- موفقيت آميز بود؟
- بد نبود ...... در واقع خوب بود.
- خوشحالم ، كي از سنگاپور مي آييد؟
- پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح ميرسم
نيكا بياد تولد كتايون افتاد ، انديشيد: پس براي تولد در تهران است و حتما به جشن ميرود
- 0000 الو خانم معتمد قطع كرديد؟
- نه گوش ميكنم بفرماييد
- بهتره من بيشتر از اين مزاحمتون نشم .
- نه صحبت كنيد، مزاحم نيستيد.
- پس شما بگيد، من گوش ميكنم
- شما خسته ايد آقاي مهرنژاد؟
- تا چند دقيقه پيش بودم، ولي الان نيستم . مكالمه با يه هموطن خستگي رو از تن به در ميكنه
- متشكرم ، شما لطف داريد ، راستي يه خبر مهم ، شادي هم به ايران مي آد.
- جدي مي گيد؟
- البته
- چه وقت؟
- شايد با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده
- شما رو كي از بيمارستان مرخص مي كنند؟
- نمي دونم
- شايد تا آخر هفته مرخص بشيد
- گمون نكنم
- چطور؟
- بخاطر پام
- گفتيد هنوز درد مي كنه؟
- بله وگاهي خيلي شديد
- كمي درد وقتي پلاتين رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون مي مونه
- شما فكر مي كنيد من بتونم يكبار ديگه پام رو روي زمين بذارم؟
- البته ، ولي مدتي زمان مي بره
- دلم براي قدم زدن تنگ شده
- اونم زير بارون
- خيلي قشنگه، موافقيد؟
- بله حق با شماست ولي حالا اواخر پاييزه و هوا سرده ، راهپيمايي باروني رو به بهار موكول كنيد
- ولي من گفتم زير بارون
- خوب بجاي بارون پاييز ، بارون بهاري چطوره؟
- موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو بايد بابت صورتحساب تلفن بپردازيد.
كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت: مي ارزه
نيكا با تعجب پرسيد: چي گفتيد؟
- هيچي گفتم مانعي نداره
- راستي دلتون ميخواد شادي رو ببينيد؟
- البته
- به پدرم پيشنها ميكنم به افتخار شادي و سلامتي من يه مهماني مفصل بده
- اميدوارم بشما خوش بگذره
- به همه ما
- يعني منم جز مدعوين هستم؟
- البته
- ولي.......
- ولي نداره، اين ديگه جشن نامزدي نيست كه با بهانه بتونيد رد كنيد چطور مي تونيد ، به جشن تولد بريد، ولي نمي تونيد به مهماني ما بيايد؟
لحن كلام نيكا چنان تهاجمي بود كه كيانوش با صداي بلند خنديد . خودش هم تعجب كرده بود كه اينطور كيانوش بيچاره را قبل از جنايت قصاص مي كند . كيانوش بعد از مكث كوتاهي گفت: شما سلامتي خودتون رو بدست بياوريد، اصلا من مهماني مي دم.
نيكا پاسخ داد: خيلي ممنون ما فقط بيايد كافيه
- حتما ، خوب خانم معتمد ديگه مزاحمت كافيه.
- نيكا دلش ميخواست براي كيانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراين گفت: ديگه ا اين حرفا نزنيد. لطف كرديد، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنيد.
- حتما با من امر ينيست؟
- خير، فقط مراقب خودتون باشيد
- شما هم دختر خوبي باشيد و به دستورات پزشكان خوب عمل كنيد
- اينبار من بايد بگم حتما
- خوب، خدانگهدار
- موفق باشيد و خدانگهدار.
ديگر صدايي نيامد و نيكا گوشي را سرجايش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ايرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر ديگر، براي همين باز هم به دفتر كيانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خيره شد و زير لب گفت: نيلوفر چطور تونستي مردي چون او را آزار دهي؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :
سه شنبه 13 فروردين:
امروز شايد اكثريت مردم ايران در گردشگاهها به تفريح مشغول بودند ، ولي من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نيلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردين باز گردد . آخرين مهلت بازگشت او دهم بود ، ولي اكنون سه روز گذشته و او هنوز نيامده ، دو روز قبل شهريار بازگشت و گفت نيلوفر را ديده و اين در حالي بود كه من حتي نمي دانستم مقصدشان يكي است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق يكديگر را ملاقات كرده اند از او پرسيدم : نيلوفر كي مي آيد؟ او گفت دقيقا معلوم نيست، ولي بزودي مي ايد بعد ياد آوري كرد كه تولد نيلوفر نزديك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برايش يك اتومبيل خواهم خريد. هديه اي كه مي دانم مورد پسندش قرار ميگيرد.
يكشنبه 18 فروردين
ديروز نيلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفني اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتي نگاهم بر او افتاد بسختي توانستم خود را كنترل نمايم . دسته گل اركيده اي را كه برايش برده بودم به دستش داد ، ولي او آنرا با خنده بر سرم كوبيد و گفت: بجاي اين گلها يك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دير كردي؟ او خنديد و گفت: حرف حساب.
گفتم : يعني اين حرف بي حساب بود؟ خيلي دلم برات تنگ شده بود، نيلوفر هيچ مي دوني من بدون تو مي ميرم.
تا بحال به اين زيبايي نخنديده بود ، ولي نگاهش برق عجيبي داشت ، برقي كه در آن چهره شيطان مجسم مي شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلي صحبت كرديم ، ميخواستم از او بخواهم كمي با هم گردش كنيم ، ولي احساس كردم خيلي خسته بنظر مي رسد ، براي همين هم از بازگو كردن تقاضايم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به ديدنش رفتم و نهار را با هم صرف كرديم . بعد از نهار او براي ديدن يكي از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتي پيش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم براي نيلوفر تنگ شده ، گويا سالي است او را نديده ام ، گمانم تنها يك راه برايم وجود داشته باشد . آن هم اين كه نيلوفر براي هميشه در كنارم بماند .
دوشنبه 26 فروردين
يك هفته است كه با او بحث ميكنم. از او ميخواهم جواب قاطعي به من بدهد.ميخواهم بدانم بالاخره راضي به ازداج با من هست يا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهاي تمسخر آميز زبان به سخن گشوئ و جملاتي را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشيد ، و كاخ آرزوهايم را ويران كرد . او گفت: گوش كن كيانوش ، عزيزم ما الان هم خوشبخت هستيم چرا بايد با به وجود آوردن يه تعهد دست وپاي خودمون رو ببنديم ازدواج چندان هم كار عاقلانه اي نيست ، باعث ميشه انسان اسير يك سري اعتقادات و مسئوليتهاي مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كيانوش ، بيا از زندگي لذت ببريم.
به او پاسخ داد: ولي اين درست نيست ما بايد زندگي مستقلي رو تشكيل بديم ، صاحب فرزند بشيم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فرياد كشيد : بچه؟
ديگه چي، تو چه توقعاتي از آدم داري؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنين اشتباهي رو مرتكب نميشم ، بچه به چه دردي ميخوره ، من و تو براي والدينمون چكار كرديم كه بچه هامون بخوان براي ما بكنن؟
- من هيچ توقعي از فرزندانم ندارم.
- خوب ميپذيرم ، ولي من بخاطر خود اونام تن به اين كار نميدم. چرا اون بيچاره ها رو به اين زندگي پرآشوب هدايت كنم؟ مگه تو زندگي چيزي بجز بدبختي هم عايدشون مي شه؟ اگه دختر باشه يه جور اسير زندگيه، و اگه پسر باشه يه جور ديگه . من هرگز اين خواسته ات رو برآورده نميكنم . بايد ازش بگذري . اطمينان داشته باش كه قبول نمي كنم .
نگاهش كردم . لحظه اي مكث كردم و پرسيدم : پس تكليف ما چي ميشه؟ تا كي بايد اينطور بلا تكليف زندگي رو سر كنيم؟ ما بايد سر وسامون بگيريم ؟ من نميتونم اينطور ادامه بدم
قبل از آنكه پاسخي بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخير كردند و من اطمينان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشيد و چنين نيز شد ، چون او بي تفاوت شانه هايش را بالا انداخت ، لبخندي مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسي تو رو مجبور نميكنه
چنان عصباني شده بودم كه حتي نميتوانستم كلامي در پاسخش بيابم بنابراين بي آنكه پاسخي بدهم راهم را كشيدم و آمدم ، حتي با او خداحافظي هم نكردم ميدانستم او تنوع طلب است و از همه چيز خيلي زود خسته ميشود ولي فكر نميكردم در مورد من هم چنين باشد . و به اين صراحت بگويد ميتوانم او را براي هميشه ترك كنم ، اين حرفش برايم غير قابل تحمل بود . او با اين افكار پوسيده شبه غربي همه چيز را از دريچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقايد مسخره اش مي بيند . ديگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بيايد ، هرچند كار بسيار دشواري است، ولي هرطور كه شده تحمل ميكنم ، ولي اگر او هرگز نيايد چه؟ آنوقت چه كنم؟
پنج شنبه 29 فروردين
امروز به ديدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقي نكرده بود . به مادربزگش گفتم ميتوانم دخترش را قانع كنم تا به ديدار پدر بيايد، ولي پيرزن لبخند پرمعنايي زد وگفت: اون هرگز نمياد، همونطور كه مادرش نيومد . براي نيلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بيخود خودتون رو بزحمت نيندازيد. حرف پيرزن كاملا درست بود، زيرا من بارها از او خواسته بودم به عيادت پدرش برود، ولي او هرگز نپذيرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بي خبرم . ساعتي پيش شهريار به اينجا آمد و گفت كه ماجرا نيلوفر را شنيده ، خيلي تعجب كردم وقتيكه ديدم او حق را به نيلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نيلوفر خرده گرفت، حتي گفت: رفيق نيمه راه، دختره رو تنها توي پارك رها كردي و به خونه اومدي واقعا كه از تو بعيده ، گفتم: تو هم اگه جاي من بودي همين كار رو ميكردي، تو كه نمي دوني اون به من چي گفت ، بايد خدا رو شكر كني كه فقط رهاش كردم اگه يه ذره غرت داشتم نميذاشتم اين حرفها رو بزنه و يه سيلي محكم تو گوشش ميزدم . خنديد و گفت: خدا رو شكر كه غيرت نداري . بعد با لحني آرام ادامه داد: گوش كن كيانوش تو فكر نميكني زيادي در هر مورد تعصب بخرج مي دي ؟ كيا الان عصر فضا و تكنولوژيه . كمي بازتر فكر كن.
عصباني شدم و بر سرش فرياد كشيدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! يقينا روشنفكري از ديدگاه تو اينه كه من به زندگي حيووتي تن بدم .كسيكه مسئوليت نمي پذيره حتي مسئوليت مادر يا پدر شدن رو حيوونه نه انسان ، هر چند بيچاره حيوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئوليت مي كنند . شهريار تو ديگه چرا؟ من فكر ميكردم ما همديگر رو خوب مي فهميم ولي ظاهرا عقايد پوچ نيلوفر به تو هم سرايت كرده ، وسط حرف پريد و گفت: خوب اگه اينطور فكر ميكني نيلوفر رو رها كن . اون دختري نيست كه تو مي خواي . تو اين شهر هزارها نيلوفره كه شايد يكي از اونها با تو همفكر و هم عقيده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقي بمونه مسلما همين كارو هم ميكنم. من عشق رو فداي انسانيت ميكنم نه انسانيت رو فداي عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابي كه اون بهش عشق ميورزه نميكنم
- تو نمي فهمي كه انسان بايد بخاطر عشقش از عقايد و افكارش و حتي از زندگيش بگذره
- من اينكار رو ميكنم برطي اينكه بدونم اونچه كه بعد از اين بدست مي آرم حداقل از نظر اصول انساني پذيرفته شده است
لحظه اي خيره خيره بمن نگريست و گفت: بهش گفته بودم اين چنيني، اما بقدرت نفوذش خيلي اطمينان داره فكر ميكنه كه تو رو براحتي بزانو در مي آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستي ميتوني به ديدنش بري، اون پيوسته در انتظارته.
با قاطعيت پاسخ دادم: من نمي رم . بهش بگو اين بار اون بايد قدم پيش بذاره
- باشه بهش ميگم ولي از من بشنو و زيادي سخت نگير، چون اونم به اندازه تو لجبازه
- به جهنم كه لجبازه ، هر چي باشه ، برام مهم نيست
لحظه اي فكر كرد بعد در چشمانم نگريست و گفت: من كه مي دونم دروغ مي گي چرا مي خواي خودت رو عذاب بدي؟
- براي اينكه موجوديتم رو ثابت كنم
- تو همه جا روحيه برتري طلبي ات رو حفظ مي كني ، ولي گاهي بايد زير دست بود هميشه نميشه بر زندگي سوار شد.
- بس كن شهريار ، اين حرفها كه تو مي زني فقط يكسري تصورات باطله ، من هميشه در مقابل نيلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.
- پس اعتراف كردي كه دوستش داري؟
- مگه شك داشتي؟
- نه، ولي خيلي هم مطمئن نبودم . توپسر عجيبي هستي! براي تولدش چكار مي كني؟ ميخواي در قهر بموني؟
- اگه لازم باشه، بله
- خداي من! ديوونه شدي. تو كه چندين ماهه براي تولدش نقشه ميكشي حالا....... نمي دونم چي بگم؟
- پس بهتره چيزي نگي
- يعني زحمت رو كم كنم؟
- منظورم اين نبود
- شوخي كردم، خودم مي دونم، ولي تو امشب سرحال نيستي
- اتفاقا خيلي هم سرحالم
- باز دروغ گفتي؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجيح مي دم وقت بهتري مزاحمت بشم
- هرطور خودت مايلي
دقايقي بعد شهريار رفت و باز من ماندم و تنهايي . اين روزها از كارهاي او نيز به اندازه كارهاي نيلوفر تعجب مي كنم!
دوشنبه 2 ارديبهشت
ما هنوز با هم قهر هستيم ، اما هر شب با هم تماس مي گيريم ، ولي هيچكدام كلامي بر لب نمي آوريم وقتي تلفن زنگ مي زند احساس ميكنم بوي او اتاقم را پر ميكند و مطمئن ميشوم كه اوست . سراسيمه بسمت تلفن ميروم و گوشي را بر ميدارم ، اما او حتي يك كلمه حرف نمي زند . تنها صداي نفسهايش را ميشنوم و آرامش مي گيرم . مطمئن ميشوم كه او مرا فراموش نكرده وگاهي هم به من مي انديشد و هر شب با وجودي كه روابطمان تيره شده با من تماس مي گيرد در اين لحظات احساس ميكنم ديوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطرش هر كاري بكنم
چهارشنبه 4 ارديبهشت
او همچنان لجبازش مي كند. نه راحتم مي گذارد كه بتوانم با خود كنار بيايم و نه قدم پيش مي گذارد و از در آشتي در مي آيد. غرورش به او اجازه نمي دهد گام اول را بردارد، من چندان به غرورم نمي انديشم ، برايم اهميتي ندارد ولي ميترسم اگر اين مرتبه هم من پا پيش بگذارم دفعات بعدي هم وجود داشته و او با اين خيال كه با قدرت نفوذش بر روي من هر كاري را ميتواند انجام دهد، باز هم مرا سر بگرداند . چقدر درمانده ام! نمي دانم تكليفم چيست؟ولي بهرحال هديه تولدش را امروز عصر خريدم و به پاركينگ خانه آوردم . هيچ دلم نميخواهد هديه اش را بعد از تولد بدهم ، كاش ميشد فكري كرد نميدانم چرا او اينقدر لجباز است همين الان يكبار ديگر زنگ زد ولي باز هم سكوت . شايد اينطور بهتر مي توانيم با هم حرف بزنيم . سخن با زبان سكوت ....... جلال مي گويد شهريار آمده من مجبورم براي ساعتي دست از نوشتن بكشم.
شهريار رفت بسته اي از طرف نيلوفر آورده بود و زياد نماند من بعد از رفتن او با سرعت بسته را باز كردم داخلش 12 قطععه عكس رنگي بسيار زيبا از او بود عكسهايي كه پيش از اين قولشان را داده بود. حتي يك لحظه هم نميتوانم چشم از عكسها بردارم . عكسهايش با من سخن مي گويند احساس ميكنم چشمانش حالت خاصي دارد و شايد نوعي ندامت در نگاهش موج ميزند ، او غير مستيقم نخستين گام را برداشته و حالا نوبت من است. همين الان با او تماس مي گيرم ، ديگر نميتوانم حتي لحظه اي را بدون او سپري كنم..................
با او تماس گرفتم بيش از يكساعت و نيم با هم صحبت كرديم. اگر مي دانستم اينطور صحبت مي كند همان روز اول تماس مي گرفتم . آنقدر شاد و هيجان زده ام كه حتي نميتوانم آنچه را كه بينمان گذشت به رشته تحرير در آورم. وقتي تلفن زنگ ميزد، گويا با هر صدايي قلبم فرو مي ريخت ، دلم ديوانه وار سر به ساحل سنگي سينه مي گوفت ، شايد قصد گريز از حصار تنگ سينه را داشت. چندين مرتبه صداي بوق شنيده شد ، ولي كسي پاسخ نداد . براي لحظه اي انديشيدم ، او منزل نيست ، ولي چشمم كه بساعت افتاد ديدم پاسي از نيمه شب گذشته تازه فهميدم چكار اشتباهي كرده ام، او در اين زمان بايد در خواب باشد . خواستم گوشي را بگذارم كه صداي آسمانيش را شنيدم . خواب آلوده و خسته بنظر مي آمد . نمي دانستم چه بگويم، او براي دومين بار گفت:الو...... ومن باز هم سكوت كردم . همانطور خواب آلوده گفت: اين وقت شب منو از خواب بيدار كردي كه سكوت رو در گوشم زمزمه كني؟ يه چيزي بگو . باور كن كه خيلي دلتنگم.
ديگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم : من اون روز نباشم كه نيلوفر قشنگم احساس دلتنگي كنه.
- سلام رفيق نيمه راه
- سلام فرشته انسان نما!
- چه عجب يادي از ما كرديد آقاي مهرنژاد؟
- ما هميشه بياد شما هستيم سركار خانم
- پس تلفنهاي مكررتون هم به همين دليله؟
- الان كه تلفن كردم
- چه عجب ! حالا اگه پشيمون هستي قطع كن.
- نه پشيمون نيستم
- خوب بگذريم، حالت خوبه؟
- خوب؟ مگه بدون تو مي شه خوب بود؟
- نه از شوخي گذشته خوبي؟
- منم شوخي نكردم، چطور مگه؟
- هيچي ، همين طوري
- خوب تعريف كن خوش مي گذره خانم خانمها
- اي بد نيست
- خودمونيم نيلوفر خيلي بي رحمي
- من يا تو؟
- معلومه تو؟
- چرا
- به اين خاطر كه اين چند روز حسابي منو عذاب دادي . اين بي رحمي نيست؟
- تو اينطور تصور كن، ولي بالاخره چه كسي اين وسط گذشت كرد؟
- من.
- تو!؟! خداي من، اشتباه نكن عزيزم؟ اين من بودم كه خاطره گمشده نيلوفر رو در ذهنت تداعي كردم.
- خاطره گمشده؟ حتي يه لحظه هم چهره تو از مقابل چشمام دور نميشد
- پس چرا سراغم رو نمي گرفتي؟ تا اينكه بالاخره شهريار امشب عكسها رو آورد و تو تازه بخاطر آوردي كه نيلوفري هم وجود داره
- ديوونه نشو دختر، اين چه حرفيه؟
- من قبول نمي كنم، چون بيشتر از تو ناراحت بودم ، ديشب خواب بدي ديدم . امروز خيلي نگران بودم براي همين هم عكسها رو برات فرستادم ميخواستم مطمئن بشم حالت خوبه
- راست مي گي تو واقعا براي من نگران بودي؟
- پس چي؟
- خداي من! نيلوفر واقعا خوشحالم ، منم دلم برات تنگ شده ، خيلي زياد انقدر كه كم مونده بود ديوونه بشم ، نمي دوني حالا بخوبي برام مشخص شده كه بدون تو مي ميرم . من تنهاي رو نميتونم تحمل كنم
- تصور نكن تحمل اين روزها براي منم آسونه . روزهاي خيلي بدي بود كيانوش خيلي بد.
- مي دونم عزيزم و از اين بابت عذر ميخوام.
بعد او شروع به تعريف ماجراهاي اين چند روز كرد و من با دقت گوش كردم . آنوقت اواز من خواست تا از شركت برايش بگويم . من هم گفتم كه در اين چند روز تمام كارهايم مختل شده بود و توان انجام هيچ كاري را نداشتم و او زيبا و معصومانه مي خنديد و مرا دلداري مي داد. من ميخواستم باز هم در مورد آن روز صحبت كنم، ولي ترسيدم مكالمه خوش و شادمان بار ديگر به جنجال تبديل شود بنابراين ترجيح دادم وقت ديگري راجع به اين مساله صحبت كنم . بعد از پايان مكالمه به آپارتمانش رفتم . هنوز بيدار بود و من آنقدر در خيابان، رو به روي پنجره اتاقش ايستادم تا برق اتاق خاموش شد و من مطمئن شدم كه او خوابيده و بخانه بازگشتم واقعيت اين است كه اكنون نور اميدي در دلم تابيده ، سپيده نزديك است و من هنوز بيدارم . امشب برخلاف چند شب گذشته از فرط شادي خواب به چشمانم نمي آيد!
پنج شنبه 5 ارديبهشت
فردا قشنگترين روز خداست . روز تولد عشق و روز تولد بهار ، روز تولد هستي و امشب بهترين شب زندگيم بود . بخواست نيلوفر ما امشب جشن گرفتيم ، ولي نه يك جشن مفصل ، چون او حوصله سر و صداي ديگران را نداشت ما يك جشن دو نفره برپا كرديم و بعد شام را بيرون صرف نموديم و آخرشب من او را به آپارتمانش رساندم . از ماشين پياده شدم وگفتم: سركار خانم خيلي ممنون كه ما رو رسونديد.
چشمانش از تعجب گردشد و گفت: من؟
- بله شما با ماشينتون
- ماشين من؟
- بله ، چرا انقدر تعجب كردي؟
در سكوت نگاهم كرد. سوئيچ را جلويش گرفتم و گفتم : تقديم به زيباترين و مهربانترين دختردنيا بمناسبت سالروز تولدش
خنديد و گفت : پس چرا وقتي گفتم اتومبيلت رو عوض كردي خنديدي و گفتي بله؟
- اتومبيل من و خانم نداره، اين ماشين متعلق به خانم بنده است.
- پس چرا سوئيچش رو به من مي دي؟
- مگه شما سركار خانم نيلوفر نيستيد؟
- چرا هستم
- پس درسته ، لطفا بپذيريد
مقابلم ايستاد و سوئيچ را با دستم در دستانش گرفت و گفت: تو منو غافلگير كردي اصلا نمي دونم چي بگم؟
بعدسرش را به سينه ام تكيه داد وگفت: فقط ميتونم تو خيلي خوبي.
احساس ميكردم در حال پرواز هستم ، آهسته موهايش را نوازش كردم و گفتم : دوستت دارم نيلوفر، بيش از هر كس و هر چيز در دنيا، با من بمون نيلوفرم من به تو محتاجم.
و بعد با نارضايتي از هم جدا شديم ، من نميخواهم حتي لحظه اي بدون او باشم
جمعه 6 ارديبهشت
امشب، شبي بسيار دلگير است، سر دردي كشنده عذابم مي دهد تمام شادي ديروز و ديشب از بين رفته و من خود را اسير سراب مي بينم . حالا مي فهمم چرا نيلوفر اصرار داشت كه ما شب تولدش را جشن بگيريم ، او واقعا از سر و صدا بيزار و خسته نبود ، بلكه تنها از وجود من در آن جشن بيزار بود . نمي دانم آخر چرا؟ شايد او مي انديشيد وجود من محفل شاديشان را بر هم خواهد زد، چه بگويم؟ چه كنم؟ دلم سخت گرفته و بغض گلويم را مي فشارد . هيچ وقت تا اين حد درمانده نبوده ام . كاش امروز عصر ناگهان دلم ياد اورا نميكرد و به آپارتمانش نمي رفتم و هر گز نمي فهميدم كه او جشن تولدش را پنهان از من و با حضور دوستانش برپاساخته، حتي شهريار نيز دعوت شده بود، ولي به من قصدش را هم نگفته بود . نمي دانم اينكار او چه معنايي دارد ، وقتي او را در آستانه در آپارتمانش با آن لباس ديدم به گمانم دانستم چرا مرا خبر نكرده ، مسلما اگر من آنجا بودم هرگز به او اجازه نمي دادم با آن لباس و آن آرايش زننده به خودنمايي مشغول شود . حالا نيلوفر هيچ ، شهريار چرا؟ او كه صميمي ترين و بهترين دوست من بود، خداي من از تمام زندگي احساس تنفر ميكنم ! همه مردم دروغگو و بي معرفت هستند .هرگز شهريار و نيلوفر را نخواهم بخشيد ، آنها چطور توانستند با من چنين كنند .
دو قطره اشك از چشمان نيكا به روي دفتر چكيد . دلگيري خودش و خواندن ماجراي غمناك زندگي كيانوش او را به گريه انداخته بود . دلش بحال كيانوش كه درياي محبتش را بي دريغ به نيلوفر بپاي نيلوفر ريخته و در مقابل رنجها كشيده بود مي سوخت ، دلش بحال خودش نيز مي سوخت، ماجراي كيانوش و نيلوفر چندان تفاوتي با قصه پر غصه زندگي خودش و ايرج نداشت . ايرج هم چون نيلوفر پيوسته او را عذاب مي داد . در همين حال در اتاق باز شد ، مستخدم سيني غذا را بداخل آورد . نيكا نگاهي از سر بي اشتهايي به غذاهاي داخل سيني انداخت و حس كرد چيزي از گلويش پايين نخواهد رفت .

آبجی
21st June 2010, 11:21 PM
بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پريشان . امروز ايرج به ملاقاتش نيامده بود و اين مسلما آغاز دوره ديگري از جنگ و جدل بود. وقتي همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسيد: پس چرا ايرج نيومده ؟
و نيكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اينجا بود براي همين هم عصر نيومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاري به كار جوونها نداشته باش ليلي و مجنون خلوت ميخوان اين شلوغي به كارشون نمي آيد در حضور من و شما كه نمي تونند حرفهاشون رو بزنن.
و نيكا تنها لبخند زد.لبخندي غم انگيز تر از گريه.
دكتر براي ويزيت شبانه آمد نيكا اصرار داشت بداند كي مرخص ميشود ولي دكتر جواب قاطعي نداد تنها گفت: صبح فردا يه بار ديگه از پاتون عكس ميگيرم وچون روي درهم كشيده نيكا را ديد با خنده ادامه داد: اگه وضعيت پاتون مساعد نبود مرخص مي شيد. بشرط اينكه هفته اي دو بار براي انجام معاينه و فيزيوتراپي به بيمارستان بياين
نيكا هيجانزده گفت: هفته اي 4 بار مي آم، فقط بذاريد برم.
دكتر لحظه اي به نبكا خيره شد و بعد گفت: اينجا تا اين حد بشما بد ميگذره؟ خانم معتمد.
واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همين.
دكتر لبخندي زد و اتاق را ترك كرد و نيكا به زمستان تازه از راه رسيده حياط بيمارستان خيره شد در حاليكه به زمستان زندگي خود و زندگي خزان زده كيانوش فكر ميكرد . بنظر او روزگار خيلي بي رحم بود، انقدر بي رحم كه عشق و زندگي كيانوش را به تباهي بكشاند و سرنوشت او را با عقايد پوچ و بي هويت ايرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كيانوش گره خورد. زندگي او بار ديگر دختر جوان را بخود خواند
دوشنبه 9 ارديبهشت
امروز بعد از ظهر شهريار بشركت آمد . وقتي وارد اتاق شد وجودش را ناديده گرفتم نزديك آمد و سلام كرد، ولي پاسخي ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقاي مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبي؟ چون سكوتم را ديد باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كيانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نيلوفر از تو عذرخواهي كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجيه كنم. خواهش ميكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما مي دي باز هم سكوت كردم اين مرتبه با عصبانيت گفت: گوش ميكني بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روي ميز نشان دادم و بعد براي آنكه ثابت كنم سخنانش برايم بي اهميت است شاسي آيفون را فشردم . منشي فورا پرسيد: فرمايشي بود آقاي مهرنژاد؟
- خانم لطفا به آقاي صديق بگيدبراي جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9
- چشم آقاي رئيس
مكالمه كوتاهم كه پايان يافت ، او برخاست مقابل ميزم ايستاد پرونده را از دستم كشيد و بر روي ميز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهي، هم از جانب خودم و هم از جانب نيلوفر مي شنوي؟
با تمسخر پاسخ دادم : تو وكيل مدافعه اونم هستي؟ يك نفر بايد ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدي ضامن اون بشي! خيلي مسخره ست . و بعد فرياد كشيدم: چرا خودش نيومد كسر شانش شد؟ ديگه نميخوام شما رو ببينم . نه تو ، نه نيلوفر رو،‌حالا از جلوي چشمم دور شو رفيق مهربانتر از جان.
او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نيلوفر وارد شد . در دستش يك دسته گل سرخ زيبا بود ، و لباسي به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه اي به من نگريست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقاي مهرنژاد اين چه طرز برخورد با يه دوسته شما رو مودبتر از اين مي دونستم .
نمي دانستم چه بگویم بي اختيار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعي ميكردم نگاهش نكنم، زيرا فقط يك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چيز را از خاطر ببرم ، بنابراين بي آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومديد چرا ايستاديد؟ بفرماييد.
- عذر ميخوام كه بي اجازه داخل شدم ، مي دوني منشي ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اينجا بيام بي اجازه داخل شم.
به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوي آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهاي لرزان اوراق روي ميز را جابجا ميكردم و خود را مشغول نشان مي دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بين ما همچنان برقرار بود بالاخره نيلوفر برخاست و در مقابلم ايستاد ، دستش را روي دستم گذاشت و آرام گفت: ميتونم يه ليوان آّب بخوام؟
با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعي كردم آرامش خود را حفظ نمايم ولي كار بسيار دشواري بود . پشت سر او شهريار را ديدم كه سرش را پايين انداخته بودم و با دسته كليدش بازي ميكرد. با دست ديگرش سيگارم را در جا سيگاري خاموش كرد و گفت: كمك نمي خواي؟
اينبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضيافت باشكوهيد بهتره استراحت كنيد.
بعد با نارضايتي دستم را كنار كشيدم ، لحظه اي بمن خيره شد . فورا سرم را پايين انداختم ولي سنگيني نگاهش نيز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا ميداشت آرام گفت: كيانوش گوش كن
- من هيچ چيز رو گوش نمي كنم
- خواهش ميكنم كيانوش گوش كن
- مطلبي وجود نداره
- پس گوش نمي كني؟ حتي اگه بگم جون نيلوفر گوش كن
بي اختيار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقي كرد گفتم: چي ميخواي بگي؟
فاتحانه لبخندي زد وگت: حالا شدي پسر خوب
- لطف داريد اگر پسر خوبي بودم حتما بمن هم اجازه مي داديد به مهموني بيام
با حالت خاصي پاسخ داد: بچه نشو عزيزم
عصباني شدم و گفتم : ترجيح مي دم بچه باشم
ميخواستم برخيزم ، ولي دستهايش را روي شانه هايم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ايستاد و گفت: خوب پس بشين پسر خوب تا برات بگم. بي اختيار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشيني ادامه داد: ميخوام سوالي بكنم و دلم ميخواد واقعيت رو بگي
با لحني خشن گفتم: بپرس
از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روي خود نياورد و بي اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتيم يادته.
- بله ، كه چي؟
- ميخواستم بدونم اون شب براي تو شب خوبي بود يا نه؟
سكوت كردم . مصرانه پرسيد: بگو خواهش ميكنم
آهسته گفتم : قشنگترين شب زندگيم.
او هم به همان آهستگي پاسخ داد : همين رو ميخواستم بشنوم
بعد رو به شهريار كرد و گفت: ادامه بده
شهريار هم برخاست و تزديك ما آمد و گفت: مي دوني كيانوش ، اين نقشه رو نيلوفر طرح ريزي كرد و گفت كه تو هيچ علاقه اي به سر وصدا و هياهو و حتي دوستانش نداري . پس اين جشن تنها تو رو ناراحت ميكنه ، بنابراين تصميم گرفت يك جشن دو نفره به افتخار تو ترتيب بده ، چون تصور ميكرد تو اين رو ترجيح مي دي ، اگه ما مي دونستيم اين موضوع تو رو ناراحت مي كنه ، هرگز اين كار رو نميكرديم.
سخنش را نيلوفر اينطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتي ات نمي شدم .كيانوش اگه دلخوري پيش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر ميخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم براي من قابل پذيرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعريفهايي كه من از تو كرده بودم ، اين برخورد همه چيز رو خراب كرد . اونها ........ خداي من نمي دونم چي بگم؟
نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رويش ايستادم و بي اختيار گفتم: نيلوفر منو ببخش خودم هم مي دونم رفتار اون روزم غلط بود ولي باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت ميخوام.
او خنديد، شهريار هم مرا در آغوش كشيد و عذرخواهي كرد. هرچند كلام هر دوي آنها صادقانه مي نمود ، ولي نمي دانم چرا توجيهشان را نميتوانم بپذيرم .!
چهارشنبه 18 ارديبهشت
امروز به ديدار پدر نيلوفر رفتم ، حالش هيچ تفاوتي نكرده كه هيچ بيماريش وخيم تر نيز شده است ، مثل هميشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم ديدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردي ياس موج ميزد، كاش ميتوانستم براي او كاري بكنم ، ولي افسوس كه از هيچ كس كاري ساخته نيست.
سه شنبه 26 ارديبهشت
هديه تولد نيلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نيست ، زيرا با اين كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او اين روزها پيوسته به همراهي دوستان عزيزش با اتومبيلش در حال گشت و گذار است و كمتر يادي از من مي كند و من در اين روزها بيشتر برايش احساس دلتنگي ميكنم، حالا به اين نتيجه رسيده ام كه وقتي مي گويند زنان پايبند احساس هستند ، دروغ مي گويند . اين تنها شايعه اي است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با اين نقش بازي كردنها ، مردان ساده دل را مي فريبند ، اگر غير از اين است چرا من زماني كه يك روز از ديدارم با نيلوفر مي گذرد، براي او دلتنگ ميشوم، ولي او حتي اگر دو ماه هم مرا نبيند تصور نمي كنم ذره اي برايم احساس دلتنگي كند . نمونه آن زماني است كه پايش را از مرز بيرون مي گذارد ، ديگر دلش نمي خواهد باز گردد و بيچاره من كه منتظر او ميمانم و در تنهايي انتظار مي كشم . همانطور كه پدرش انتظار ديدن مادرش را در هر دم و باز دم مي كشد . در راه وصال ما هيچ مانعي وجود ندارد، كيومرث ماجرا را بسيار خوب براي خانواده ام توجيه كرده . مادر مي گويد دختر مورد علاقه مرا در هر شرايطي كه باشد به احترام عشق من مي پذيرد . مخصوصا از زمانيكه كيومرث نيلوفر را ديده و پيوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر مي كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلي ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سريعتر بايد تكليف خود را مشخص نماييم او مي گويد: كيانوش شتر سواري دولا دولا نمي شه. و راست هم مي گويد، چون ما از يكطرف دائما با يكديگر به گردش مي رويم و حتي او بشركت مي آيد و از طرف ديگر موضوع نامزديمان را از همه پنهان مي نماييم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه ميكنم و ميگويم چون تا پايان سال مالي بشدت درگير كارهاي شركت هستم نميتوانم ازدواج كنم ، ولي اواخر سال حتما اين كار را خواهم كرد، در اين موقع كيومرث دائما قول مي دهد كه كارهاي شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نيز با او هم عقيده ميشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كيومرث براحتي از عهده كارها بر مي آيند و مادر مي گويد : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ مي دهم: فقط يه سال ميريم ماه عسل. كيومرث مرا تازه به دوران رسيده ميخواند و همه محكومم مي كنند ، ولي من نميتوانم واقعيت را به آنها بگويم ، چون ميترسم ديد آنها نسبت به نيلوفر منفي شود .
شنبه 7 خرداد
امروز تمام آنچه را كه بين من و نيلوفر گذشته است ، براي كيومرث شرح دادم و علت واقعي تاخير در ازدواجم را برايش توجيه نمودم ، بنظر او دلايل نيلوفر براي اين تاخير پوچ و بيهوده است ، بنابراين از من اجازه خواست تا با نيلوفر شخصا صحبت نمايد . من منوط به پذيرش نيلوفر موافقت نمودم زيرا تصور نميكردم او بپذيرد كه با كيومرث سخن بگويد . نزديك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه براي عصر برنامه اي ندارد، وقتي بگذارد با هم به رستوران هميشگي برويم . او از پيشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شديم و من آنجا برايش همه چيز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.
لحظه اي فكر كرد آنگاه لبخند پر شيطنتي زد و پرسيد: راجع به چي؟
- راجع به خودمون ، ولي دقيقا نمي دونم چي ميخواد بگه.
- اين ملاقات بدون تو انجام ميشه؟
- اگه تو اينطور مايلي از نظر من مشكلي نيست
- فكر ميكنم تو نباشي بهتره
- هر طور تو بخواي........ پس باهاش ملاقات مي كني؟
- البته ، چرا كه نه.
- برنامه با تو، خبرش رو بمن بده
- حتما
از او بخاطر پذيرفتن تقاضايم تشكر كردم و ديگر تا زماني كه از هم جدا شديم در اين رابطه كلامي بينمان رد و بدل نشد ، ولي من هنوز هم متحيرم كه او چطور پذيرفت
چهارشنبه 10 خرداد
ساعتي پيش كيومرث از اينجا رفت، ترتيب ملاقاتش را با نيلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. مي دانم هر چه هست از گفتگوي امروزش با نيلوفر ناشي مي شد، ولي او زياد صحبت نكرد . تنها از من پرسيد: كيا ميتوني ازش دست برداري؟
بي آنكه لحظه اي فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هيچ وجه
او سري تكان داد و با تاسف گفت: پس هيچي
و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ايستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بين او و نيلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره مي رفت و در مقابل اصرارهاي من تنها جملات كوتاهي بكار ميبرد كه من از آنها هيچ نمي فهميدم . بالاخره با عصبانيت فرياد كشيدم: لعنت به تو كيومرث ، بالاخره مي گي بين شما چي گذشته يا از نيلوفر بپرسم؟
او پوزخندي زد و گفت: اون هرگز نميگه ، چرا كه اگر غير از اين بود نميخواست تو غايب باشي.
مايوسانه پاسخ دادم: ولي كيومرث من به پاسخ امشب تو اميدها بسته بودم .
متاثر نگاهم كرد و گفت: كيانوش نيلوفر دختري نيست كه تو از زندگي طلب مي كني، اگه ميتوني ازش دوري كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهي شد، عقايد اون كاملا با تو متضاده.
از اين بابت كه علت گفته هاي كيومرث تنها عقايد نيلوفر بود خوشحال شدم زيرا از قبل مي دانستم كه او با من هم عقيده نيست بنابراين با لبخند پاسخ دادم: اينكه چيز مهمي نيست، تفاهم بعد از ازدواج پيش مي آد.
او بازهم سرش را تكان داد با شناختي كه از او دارم مي دانم تنها زماني سرش را اينگونه تكان مي دهد كه كار را به بن بست رسيده پندارد . بنابراين فرياد كشيدم: اينطور سرت رو تكون نده ، همه چيز درست ميشه ، بگو ببينم راجع به ازدواج چي گفت؟
او به تلخي گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همينطور سرم رو تكون مي دم . من فكر نميكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضي بشه .
و بعد بدون آنكه كلام ديگري بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتي غرق در خود بهت زده و نگران بر جاي نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جاي برخاستم و با آپارتمان نيلوفر تماس گرفتم ولي او منزل نبود . هنوز هم نمي دانم كه كيومرث از نيلوفر چه شنيده كه اينگونه در مورد او سخن مي گفت . كاش خود نيلوفر خانه بود و ميتوانستم از خودش بپرسم .
شنبه 13 خرداد
هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بين كيومرث و نيلوفر چه بوده است چون هر دوي آنها از سخن گفتن در اين رابطه طفره مي روند . مجبورم براي بك سفر تجاري يك هفته اي به سوئيس بروم ، خيلي سعي گردم كه اينكار را به كس ديگري محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم ميخواست شهريار هم ميتوانست همراه من بيايد ، ولي ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نيلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا ليستي از آنچه مايل است برايش بياورم تهيه كند. او لبخندي زد و بعد ابراز دلتنگي و نگراني نمود . نمي دانم چرا تصور ميكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوري پر نشاط مي نمود كه گويي از اينكه هفته اي از دست من خلاص ميشود خوشحال است . اين روزها فكر صحبتهاي كيومرث و رفتارهاي عجيب و غريب نيلوفر آرامش روز و خواب شبهايم را از من ربوده است . فكر آينده عذابم مي دهم زيرا شك دارم بر وفق مرادم باشد!
سه شنبه 23 خرداد
ديروز از سفر بازگشتم . نيلوفر و شهريار به استقبالم آمده بودند . وقتي نيلوفر را با آن دسته گل در ميان استقبال كنندگان ديدم، خستگي تمام هفته پر دردسري را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدايايي را كه برايش خريده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداري نيز با سليقه خود برايش خريد كرده بودم . از جمله لباس عروس بسيار زيبايي با يك تاج از مرواريد و سنگهاي درخشان . لباس بقدري زيبا بود كه حتي نيلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگيري كند . وقتي ميخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نيلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر ميكردم براي منه، ولي ظاهرا من فقط بايد نگاهش ميكردم .
خنديدم و گفتم: بله ، همينطوره . اين لباس متعلق به عروس روياهاي منه . تو هر وقت تصميم گرفتي عروس روياهاي من بشي با كمال ميل اون رو تقديمت ميكنم .
لحظه اي سكوت كرد و با جديت گفت: تو مي دوني من خيلي حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسي به زندگي تو راه پيدا كنه ، تو حق نداري در مقابل من از دخترهاي ديگه اي حرف بزني . حتي اگر من در زندگيت نباشم ، سايه ام هست ، سايه اي كه نمي ذاره هيچكس ديگه اي پا در جايگاه من بذاره
از سخنانش خيلي خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوي قشنگم هرگز كسي در زندگي من جاي تو رو نخواهد گرفت ، هيچ بجز تو عروس روياهاي من نخواهد بود ، ولي اين تو هستي كه نميخواي غير از اينه؟
هنوز عصبانيتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلي ادامه داد: اوايل ماه آينده ميرم دنبال مادرم و به اينجا مي آرمش ، حتي اگه شده به زور قبل از اينكه تو در انتخابت تجديد نظر كني.
آنقدر خوشحال بودم كه نمي دانستم چه بگويم او نزديكتر آمد و گفت: كيانوش ، شرايط منو براي ازدواج مي پذيري؟
- البته هرچي كه باشه، فقط بگو
- نه حالا نه ، به وقتش همه چيز رو ميگم
- هر طور خودت مايلي . در مورد آوردن مادرت شوخي كه نميكردي؟
- نه
- پس براي اوايل تيرماه براي بليط رزرو ميكنم خوبه؟
- بله ، اگه زحمتي نيست اينكار رو بكن
- منتظرم مي موني تا برگردم يا تا اون موقع لباس منو كس ديگه اي پوشيده؟
- اگه تو اين لباس رو نپوشي هرگز هيچكس ديگه نخواهد پوشيد
- باور كنم؟
- قسم ميخورم
- خوب اگه بپوشم چي؟ اونوقت بعد از من كس ديگه اي اون رو ميپوشه؟
خنديدم و گفتم : اونوقت اختيار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن مي تونن لباسشون رو در اختيار ديگران بذارن
- مگه ديوونه ام ؟ من ميخوام عروس تكي باشم
- همينطور هم مي شه، اطمينان داشته باش
- و يك چيز ديگه
- امر بفرماييد سركار خانم
- ميخوام در مورد همه مسائل زندگي مثل اين پيراهن صاحب اختيار باشم
- مطمئن باش همينطوره
او با شادي كودكانه اي خنديد و گفت: خيلي خوبه پس هيچ مشكلي پيش نمي ياد .
- اگر هم مشكلي بوجود بياد خودم برطرفش ميكنم .
او خنديد ، عاشقانه خنديد ، خنده اي كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كيومرث هم آنجا بود و سخنان نيلوفر را مي شنيد . خوب مي دانم كه اگر برايش تعريف كنم هرگز باورش نخواهد شد!
شنبه 3 تيرماه
ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نيلوفر پرواز كرد ،اينمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نيستم ، زيرا اميد ره آورد اين سفر دوريش را برايم آسان ميكند ،من منتظر بازگشت او مي مانم و با بازگشت او فصل جديدي از زندگي پر دردسر من آغاز ميشود، فصلي زيبا مانند بهار پس از زمستاني سرد و طولاني . ولي نمي دانم چرا دلم شور ميزند و نميتوانم راحت باشم ، شايد علتش عكس العملهاي كيومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برايش تعريف كرده ام ، ولي او باور نميكند . البته حرف خاصي نميزند ، ولي از آنچه ميگويد ميتوان نتيجه گرفت كه چندان هم به اين ماجرا خوشبين نيست ، بر عكس او من با دلي پر از اميد و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش ميكنم .
يكشنبه 11 تير
8 روز از رفتن نيلوفر ميگذرد 8 روز پر التهاب و پر اميد ، يكي دوبار با هم تماس داشته ايم ، ولي او گفت هنوز با مادرش صريحا صحبت نكرده ، ولي از حاشيه هايي كه گفته و آنچه شنيده ميتوان به موافقت او هم اميد بست ..... امروز بيش از هر روز احساس دلتنگي ميكنم ، چون شهريار نيز رفت وقتي نيلوفر نباشد ، تمام اميد من به شهريار است ، او سنگ صبور من است و ما دائما در مورد نيلوفر با هم صحبت ميكنيم ، اما زمانيكه او هم مي رود ديگر هيچ اميدي برايم باقي نمي ماند ، به همين دليل هم عصر بمنزل كيومرث رفتم ، او از ديدن من خوشحال شد ، با هم مشغول صحبت شديم . بسختي توانستم موضوع صحبت را به نيلوفر بكشانم چون او هيچ علاقه اي به صحبت در اينمورد ندارد، ولي به هرحال من سر صحبت را باز كردم ، چند دقيقه اي كه صحبت كرديم او گفت : ميخوام ازت سوالي بكنم ولي نميخوام مثل اوندفعه حتي قبل از لحظه اي تفكر جوابم رو بدي .
گفتم : خوب بپرس
نگاهم كرد و چون نگاهش طولاني شد و لب به سخن باز نكرد گفتم: بگو ديگه من حاضرم
- نمي دونم چطور بگم
- با زبان شيرين فارسي
- ولي تو در زبانهاي ديگه اي هم تبحر داري
- بله ، انگليسي، ايتاليايي، آلماني ، فرانسه ، به هر زباني كه ميخواهي بگو
- كاش مي شد با زبان بي زباني بگم
- تو تب نداري؟
- كمون نكنم
- پس علت اين هذيون گفتن ها چيه؟
- خودمم نمي دونم
- از اصل مطلب دور نشيم ، سوالت رو بپرس
- ميدوني......... مي دوني كيا.......
- نمي دونم بگو
- فرصت بده تا بگم
- از همين حالا تا هر وقت كه بخواي ساكت مي مونم ، شما نطق بفرماييد
- متاسفم در حاليكه من ميخوام كاملا جدي صحبت كنم ، تو همه چيز رو يه شوخي برگذار مي كني
- معذرت ميخوام ، من منظوري نداشتم حالا بگو
- كيا تو فكر ميكني چنانچه نيلوفر ازدواج با تو رو بپذيره و شما رسما زن و شوهر بشيد ، تمام مشكلات تو حل ميشه؟
- منظورت چيه؟
- من فكر ميكنم اونوقت تازه آغاز مشكلاته
- بله ، مشكلات همسر داري ، پدر شدن ، فكر خونه و شير خشك بچه و هزار مشكل ديگه ، منم قبول دارم
- ولي منظور من اين مشكلات نيست ، بذار يه جور ديگه سوالم رو مطرح كنم براي تو همين كافيه كه اسم تو در شناسنامه او ثبت بشه و اسم اون در شناسنامه تو ؟
- مگه ديگران چطور به همديگه تعلق پيدا مي كنند؟
- تعلق پذيري توسط دلها انجام ميشه ، دلها بايد همديگر رو بپذيرن ، اينكه نامي هم دردفتر ثبت بشه فقط يك قسمت جزئي از قضيه است ، قسمت اعظم ماجرا در همون مساله دلها خلاصه مي شه .
- پس دراينصورت ما همين حالا هم يك زوج خوشبختيم ، چرا كه نه تنها دل من بلكه تمام وجودم و زندگي و هستيم به نيلوفر تعلق داره .
- تو رو كه نميدونم ، ولي اون چطور؟
- گمون كنم اونم همينطور باشه
- تنها حدس و گمان كافي نيست ، اطمينان لازمه ، تو اين اطمينان رو داري؟
لحظه اي سكوت كردم . آيا ميتوانستم در اين مورد به او اطمينان داشته باشم؟ نه تصور نمي كنم . بنابراين براي آنكه به سوالش پاسخ ندهم گفتم: منكه هيچ سر در نمي آرم .
- چرا سر در مي آري، فقط كمي فكر كن ، خوب و همه جانبه فكر كن . نيلوفر داراي عقايد منحصر به فرديه . اون از مسئوليت گريزانه ، تنوع طلبه ، پايبند هيچ نوع محدوديتي نمي شه و اينها مسائليه كه تو بايد حتما در نظر بگيري
حرفي براي گفتن نداشتم و تنها سكوت كردم . اكنون سه ساعت از نيمه شب گذشته ولي فكر صحبتهاي كيومرث خواب را از چشمانم ربوده است نمي توانم بخوابم ، زيرا خوب مي دانم كه متاسفانه او كاملا درست مي گويد!
يكشنبه 25 تير
22 روز است كه نيلوفر ايران را ترك كرده ، شهريار نيز هنوز باز نگشته و من حسابي تنها مانده ام . نمي دانم چرا نيلوفر كار را به تاخير مي اندازد و مثل هميشه امروز و فردا ميكند . فكر ميكنم قصد دارد به اين بهانه سالي را نزد مادرش بماند . دست آخر هم بيايد و بگويد نشد يا موافقت نكرد و از اين قبيل حرفها....... با آنكه هرشب با او تماس مي گيرم هنوز نتيجه اي عايدم نشده ، معلوم نيست چه مي گويد ، زماني مادرش را مقصر مي داند و گاهي بدنبال فرصت براي زمينه سازي ميگردد ، هر بار بالاخره پاسخي به سوالاتم مي دهد و مرا از سر باز مي كند . اما بهر حال من هنوز اميدوارم كه او با دست پر باز گردد !
چهارشنبه 11 مرداد
هنوز خبري از آمدن نيلوفر نيست . من هم در اين مدت براي آنكه خود را مشغول نمايم بيش از پيش سرگرم كارهاي ساختماني شده ام، اگر اشكالي پيش نيايد ترجيح مي دهم روز عروسي با سالروز آشناييمان هماهنگ گردد و به اين ترتيب درست در همان شب ميتوانيم پاي درخانه اي بگذاريم كه هديه من به اوست . بنابراين بايد از هم اكنون به فكر تزئينات داخلي ساختمان باشم زيرا ظاهرا چيزي به اتمام كارهاي ساختماني آن نمانده پس از اين نوبت به كارهاي داخلي و سفتكاري آن مي رسد . بنابراين بايد زودتر در تدارك بر آيم . لعنت بر اين كيومرث آنقدر آيه ياس در گوشم خوانده كه ديگر حالم از زندگي بهم ميخورد . براي همين هم سعي ميكنم اين روزها كمتر اورا ببينم . چون واقعا نميتوانم با او بحث و جدل نمايم .
پنج شنبه 19 مرداد
بالاخره سركارخانم نيلوفر پس از يكماه و نيم بازگشت . ابتدا قصد داشتم چون هميشه بخاطر تاخيرش و اينكه در اين مدت پاسخ مشخصي به تلفنهاي من نمي داد با او درگير شوم . ولي او بعد از احوالپرسي اوليه بلافاصله گفت:مادرم به دامادش خيلي سلام رسوند . هيجان زده فرياد كشيدم : پس چرا قبلا نگفتي گه با ازدواجمون موافقت كرده .
مليحانه خنديد و پاسخ داد: ميخواستم بعنوان ارمغان اين خبر رو شخصا بهت بدم
نمي دانستم از خوشحالي چه كنم ، گفتم : واقعا متشكرم نيلوفر
- تشكر لازم نيست ، من بخاطر خودم اينكار رو كردم . راستي لباسم ، لباسم كجاست؟ از تن كي بايد در بيارمش؟
- لباست توي خونه است . هنوز نه تنها كسي اون رو تن نكرده بلكه حتي هيچ كس لباست رو نديده فكر كردم شايد مايل نباشي تا قبل از اون شب كسي اون رو ببينه
- اتفاقا خوب كاري كردي ولي كيانوش............
كلمه ولي باعث شد قلبم از جاي كنده شود: باز هم يك ولي ديگر. با دلهره و ترديد نگاهش كردم و گفتم: ولي چي؟
سرش را پايين انداخت و شرمگينانه گفت: مادر تا اوايل پاييز نميتونه بياد.
از دلشوره خلاص شدم و با خوشحالي پاسخ دادم : فقط همين؟ اينكه مشكلي نيست.
غبار اندوه بزودي از چهره اش زدوده شد و با شادي گفت : مي ترسيدم ، اين مساله باعث رنجشت بشه
- منكه نزديك به يكسال صبر كردم يكي ، دو ماه ديگه هم روش
- آفرين پسر خوب ......... راستي شهريار هنوز نيامده
- نه ، ولي امروز ، فردا سر وكله اش پيدا مي شه ، از دفعه بعدم حق نداريد با هم بريد.
احساس كردم ناگهان رنگش پريد و دستپاچه شد ، بسختي توانست برخود مسلط شود بعد پرسيد: براي چي؟
در حاليكه از تغيير ناگهاني حالتش تعجب كرده بودم ، لبخند زدم و گفتم : چرا جا خوردي؟ فقط به اين علت كه من خيلي تنها مي شم ، اين چه وضعيه ، تك تك بريد ديگه.
نفس راحتي كشيد و گفت: چشم
- راستي نيلوفر خانم
- بله كيانوش خان
- بايد سري هم به كيومرث بزنيم
- چرا؟
- ميخوام اين خبر رو خودت بهش بدي
- هر طور شما بخواهيد آقا
از شنيدن كلماتش بقول قديميا قند در دلم آب ميشد . او پرسيد: محل كار كيومرث كجاست؟
- همه جا و هيچ جا ، اگه آدرسي ازش ميخواي ، آدرس منزلش رو در اختيارت ميذارم، هرجا كه باشه شبها بخونه مي آد، در طول روز مشكل بشه جايي پيداش كرد ولي اگه دوست داشته باشي ترتيب ملاقاتت رو خودم مي دم
- نه ممنون همين اندازه كه آدرسش رو داشته باشم كافيه خودم از پس كارها بر مي آم .
بعد آدرس و شماره تلفت كيومرث را در اختيارش گذاشتم، و باز صحبت به خودمان برگشت . با وجودي كه تمايل داشتم بيشتر او سخن بگويد و من شنونده باشم در عمل برعكس شد و بيشتر من از نقشه هاي آينده ام برايش حرف زدم و او با لبخند و رضايت گوش ميكرد و جالب آنكه اين بار بر عكس دفعات قبل حتي در يك مورد كوچك نيز با من مخالفت نكرد ، شايد اين سر آغاز پيروزي من در زندگي است
يكشنبه 13 مهر
روزها از پي يكديگر مي گذرند ، روزهاي انتظار را بي صبرانه از صبح به شب و از شب به صبح پيوند مي دهيم و مشتاقانه در انتظار پاييز چشم به برگهاي نيمه سبز درختان دوخته ايم . و زمان تكراري و بي تنوع در حال گذر است و هيچ اتفاق خاصي نمي افتد . تنها مساله اي كه ممكن است بزودي رخ دهد ديدار مادر و مهندس مهرنژاد با نيلوفر است . او بالاخره پذيرفت كه با خانواده من ملاقات كند ، اما اكنون موضوع مكان قرار است ، به او ميگويم بمنزل ما بيا ، مي گويد به خواستگاريت بيايم . مي گويم پس وقتي مشخص كن و اجازه بده آنها بيايند ، اين بار مي گويد آپارتمانم اينطور است و آنطور است . شايد اگر هيچكدام از دو را فوق را نپذيرد مجبور شوم به آنها پيشنهاد كنم در جايي ديگر ، مثلا در يك رستوران يكديگر را ملاقات نمايند هرچند كه چندان رغبتي به اين كار ندارم ولي بهر حال از هيچ بهتر است .
آه راستي كار هديه سالگرد هم رو به اتمام است . از آغاز اين هفته كار گچبري ، آينه كاري و رنگ را شروع كرده ام . خوشبختانه كيومرث قول داده ترتيب دكوراسيون و تزئينات داخلي ساختمان را بدهد و من از بابت واقعا خوشحالن ، زيرا نه وقت اينكار را دارم و نه حوصله اش را ، از آن گذشته كيومرث در اين موارد خوش سليقه و سختگير است و مسلما بهتر از عهده انجام اين كار بر مي آيد . خداي من ! نمي دانم چرا شهريورماه امسال اينقدر طولاني است هرچه مي گذرد تمام نميشود !
پنج شنبه 24 شهريور
اكنون ساعت 3:30 بعد از نيمه شب است، ولي من هنوز نتوانستم بخوابم ، آنقدر دچار هيجان و اضطرابم كه حتي پلكهايم روي هم نمي آيد . فردا روز بزرگي است ! چون فرداشب بالاخره مادر و مهندس با نيلوفر ملاقات خواهند كرد . احساس ميكنم نتيجه اين ديدار برايم خيلي با اهميت است . با آنكه در مراسمي از اين قبيل غالبا پسران از اين ميترسند كه دختر دلخواهشان مورد پسند خانواده قرار نگيرد ، در مورد من وضع بر عكس است . يعني من بيشتر از اين دلهره دارم كه مبادا نيلوفر آنها را نپسندد و اين بار اين بهانه را بدست آورد و باز سر ناسازگاري گذارد و تمام نقشه هاي مرا نقش بر آب نمايد . آنقدر در گوش مادر و مهندس خوانده ام چنين بگوييد و چنان كنيد كه ديگر خسته شده اند . صدبار سفارش كرده ام تحت هيچ شرايطي با نيلوفر بحث نكنند، سرشب كه منزلشان بودم مادر گفت: پسر جون ماكه با هم دعوا نداريم اين يه مراسم آشناييه ، هرچند كه خيلي مسخره است .
و من عصباني شدم و بي اختيار فرياد كشيدم : همين يك كلمه كافيه ، مسخره يعني چه ؟ خوب اون دوست نداره ما به خونه اش بريم .
بيچاره مادرم از گفته خود پشيمان شد و در حاليكه سعي ميكرد مرا آرام سازد گفت: كيانوش ، عزيزم تو زيادي هيجان زده شدي كمي بر خودت مسلط باش هيچ اتفاقي نمي افته . و مهندس ادامه داد: حق داره خانم ، بايد هم هيجان زده باشه ميخواد ازدواج كنه گرچه همه كارها رو بدون ما كرده ولي عيبي نداره..... روز خواستگاري خودمون رو فراموش كردي؟
- ادامه نده كيوان ادامه نده ، تو آبروي منو پيش فاميل و خانواده بردي دست وپا چلفتي! ميوه برمي داشتي همه ميوه ها مي ريخت ، چاي بر مي داشتي از سر استكان سرازير مي شد، قند بر ميداشتي قندون بر مي گشت و همه قندها مي ريخت......
من حسابي خنده ام گرفته بود مهندس هم در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت: دستهاي لرزان شما مسبب اين اتفاقات بود خانم فراموش كردي.
- كي؟ من؟ دستهاي من مي لرزيد ، خواب ديده بودي آقا!
- دستهات به كنار چرا صورتت آنقدر سرخ شده بود كه خواهرم مي گفت مثل دخترهاي دهات سرخ و سفيده؟
- نخير صورتم خشكي زده بود
من در سكوت آن دو را مي نگريستم و با خود مي انديشيدم كه اين بحث تا صبح نيز ادامه مي يابد . بنابراين آهسته از اتاق خارج شدم. آن دو آنقدر سرگرم بحث بودند كه ابدا متوجه خروجم نشدند . مسلما وقتي بخود آمدند و جاي مرا خالي ديدند كه من در اتاق خوابم بودم
ولي من هيچ قصد ندارم مثل پدر آبرو ريزي كنم و اين در حالي است كه مطمئن هستم نيلوفر هم هرگز مانند مادر دچار هيجان نميشود . بهر حال من امشب شادم خيلي شاد . تنها مساله اي كه كمي نگرانم كرده رفتار كيومرث است از روزي كه اين قرار را با نيلوفر ثابت كرده ام چندين مرتبه با او تماس گرفته ام و خواسته ام كه او نيز با ما همراه شود، ولي او نپذيرفته است . امشب نيز وقتي اصرار بيش از حد مرا ديد گفت: ببين كيانوش من هيچ تمايلي به ديدن نامزد تو ندارم . فهميدي؟ پس اصرار نكن چون من نميخوام هيچوقت ديگه اي هم ببينمش .
نمي دانم دو مرتبه چه شده ولي حدس ميزنم هرچه هست از دومين ديدارشان ناشي ميگردد در ديدار هفته قبل آن دو متاسفانه باز هم من غايب بودم ولي مطمئن هستم او بالاخره نيلوفر را مي پذيرد ، تنها مشكل اين است كه نمي تواند عقايد منحصر بفرد نيلوفر را بپذيرد ، اصلا او نميتواند خانمها را تحمل كند اگر غير از اين بود به گمانم اكنون فرزنداني در سن و سال من داشت !
جمعه 25 شهريور
خدا را شكر بالاخره نفس راحتي كشيدم، همه چيز بخير گذشت . قصد كردم شرح وقايع امشب را سطر به سطر بنگارم تا يادگاري باشد براي سالهاي آينده ، شايد يك روز دختر قشنگم و يا پسر عزيزم اينها را بخواند و بر عشق جواني پدر لبخند بزند . ديشب قرار بود امروز غروب من بدنبال نيلوفر بروم ، اما او صبح تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد خودش به تنهايي به رستوران هميشگي بيايد فقط من بايد ساعتي را براي اين ديدار مشخص نمايم . ابتدا خواستم مخالفت نمايم ، ولي از ترس آنكه مبادا اين برايش دستاويزي گردد تا ملاقات را منتفي نمايد اعلام موافقت كردم و به او ساعت 5/7 را پيشنها نمودم او نيز پذيرفت . عصر من با عجله مادر و مهندس را راه انداختم ، بيچاره مادر آنقدر هول شده بود كه بعضي چيزهايي كه ميخواست فراموش كرده بود بياورد و در راه يكسره بمن غر مي زد . من براي نيلوفر گردنبندي خريده بودم تا مادر به او هديه كند . او در راه به يكباره گفت: كيانوش گردنبند رو فراموش كردم .
آنچنان ناگهاني ترمز كردم كه صداي جيغ لاستيكها با بوق ماشين پشت سر در هم آميخت و در خيابان پيچيد . پدر با تعجب بمن نگريست و مادر عصباني فرياد زد : چه خبرته؟ شوخي كردم بابا
من كه كلافه شده بودم با غيظ پاسخ دادم : شوخي قحط بود؟
مادر با ملايمت گفت: ببخشيد آقا ، حالا را بيفت
من هم پشيمان از برخوردهاي عصبي ام پاسخ دادم : شما ببخشيد سركار خانم مهرنژاد ، حالا حتما آوردي؟
- بله آوردم خيالت راحت باشه .
دو مرتبه به راه افتاديم مهندس معتقد بود با سرعتي كه من مي روم هرگز نخواهيم رسيد و مادر پيوسته در مورد غيبت كيومرث سوال پيچم ميكرد . به هر حال وقتي رسيديم ، هنوز سه ربع به موعد قرار مانده بود . تازه اگر نيلوفر سر وقت مي آمد . مادر با اخم اين مساله را گوشزد كرد ، ولي من به روي خود نياوردم . نشستيم و من سفارش دسرهاي مورد علاقه آن دو را دادم ، ولي احساس كردم خودم به هيچ عنوان نميتوانم چيزي بخورم ، اما از ترس آنكه مورد نصيحت و موعظه قرار نگيرم براي خود نيز سفارشاتي دادم در حاليكه نگاهم به صفحه ساعت ميخكوب شده بود و انتظار در سينه ام حالت خفگي ايجاد ميكرد به پدر سفارش نمودم چنانچه آشنايي ديد خود را به آن راه بزند و با او صحبت نكند . بمادر نيز سفارش كردم زياد پر حرفي نكن ، و به نيلوفر هم فرصت حرف زدن بدهد . من هر چه سفارش ميكردم آن دو تنها مي خنديدند. طوريكه تصور ميكردم مرا مسخره مي كنند و سفارشاتم را شوخي تلقي مي نمايند و از اين بابت بيشتر كلافه مي شدم . هرچه آنها بيشتر مرا مطمئن مي ساختند ، من بي تاب تر مي شدم ! خصوصا زمانيكه به موعد قرار نزديك و نزديكتر مي شديم . بالاخره عقربه هاي ساعت 30/7 را نشان داد ولي من اطمينان داشتم كه او با تاخير خواهد آمد ، اما بر خلاف تصور من هنوز چندثانيه اي نگذشته بود كه چهره او از دور هويدا شد. با سرعت از جاي برخاستم تا به استقبالش بروم ، ولي بر اثر اين عجله صندلي واژگون شد و ظرف كرم كارامل بر اثر تكان شديد ميز روي زمين افتاد . مادر و مهندس لبخند معني داري به يكديگر زدند و من با خود انديشيدم (( پسر كو ندارد نشان از پدر تو بيگانه خوانش نخوانش پسر)) آنگاه بطرف نيلوفر رفتم، لباسي همرنگ چشمانش بر تن داشت و اين همرنگس تا آنجا بود كه انسان تصور ميكرد رنگ چشمانش از لباسش متاثر است ،‌او بگرمي با من احوالپرسي كرد، بنظرم چندان هيجانزده نيامد، درحاليكه آهسته صحبت مي كرديم به سر ميز آمديم . مادر و مهندس از جا برخاستند و ضمن احوالپرسي به او خوشامد گفتند . بعد بار ديگر هر چهار نفر پشت ميز قرار گرفتيم . لحظه اي نگاهش كردم . با آن لبخند مليح ، زيباييش چند برابر شده بود ، با خود فكر كردم، يعني بنظر آن دو نيز نيلوفر اينقدر زيباست ! براي گرفتن پاسخ چندان معطل نماندم زيرا مادر از زير ميز پايش را به پايم زد و با اشاره گفت: خيلي زيباست . و من احساس غرور كردم . او بسيار زيبا و دلنشين سخن مي گفت ، سعي ميكرد كمتر سحبت نمايد و بيشتر شنونده باشد .مادر او را سوال پيچ ميكرد . من به او چشم غره مي رفتم ، ولي نيلوفر مليحانه مي خنديد و پاسخ مادر را با صبر ومتانت مي داد . او امشب رفتاري از خود نشان داد كه من هرگز تصورش را هم نميكردم ، از آن يكدندگي و لجاجت ذاتيش خبري نبود او واقعا خانمي برازنده و با شخصيت بود طوري كه مادر و پدرم نيز در همان يك ديدار شيفته او شدند . آنها متعجب از اين همه حسن كه در وجود او گرد آمده بود، حسن سليقه و انتخاب مرا تبريك مي گفتند و من بخود باليدم !

آبجی
21st June 2010, 11:22 PM
- شب بخير سركار خانم معتمد
- شب بخير خانم رئوف، خسته نباشيد
- متشكرم، نوبت تزريق آمپولهاست ، آماده ايد؟
- اگه نباشم هم چاره اي نيست ، پس بهتره باشم .
- بازم دفتر رو مي خونديد؟
- بله
- آقاي مهرنژاد تهران هستند؟
- نه فردا صبح مي آن
- خارج از كشور هستند؟
- بله، ايشون خيلي فعال هستند
- واقعا؟
باز هم درد فرو رفتن سوزن در بدنش، در اين مدت اين درد برايش هميشگي شده بود . پيوسته سوزش سوزن را در تن و رگهايش احساس ميكرد . خانم رئوف گويا متوجه درد او شده باشد ، با مهرباني پرسيد : خيلي كه درد نگرفت؟
- نه ديگه عادت كردم
- به اميد خدا بزودي تموم ميشه
- متشكرم...... خانم رئوف شما بيكاريد؟
- بيكار كه نه، ولي شما آخرين بيمار بوديد
- ميشه كمي اينجا بمونيد ؟ ميخوام باهاتون صحبت كنم، حوصله ام خيلي سر رفته .
- البته ، چرا كه نه
خانم رئوف كنار تخت نيكا نشست ، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: خب دخترم چرا بي حوصله اي؟
- نمي دونم همينطوري
- احساس دلتنگي مي كني؟
- شايد
- براي مادر و پدرتون يا براي نامزدتون؟
- نمي دونم شايد براي همه و شايد هم براي هيچكس
پرستار چشمانش را گرد كرد و گفت: چه حرفايي مي زنيد!
- خانم رئوف يادتون هست دفعه قبل كه صحبت ميكرديد شما راجع به كيانوش حرفهايي زديد؟
- بله ، ولي كدوم حرف مورد نظرته؟
- شما گفتيد اون در اين مدت هميشه به ديدار من مي اومد حتي گاهي نيمه هاي شب
- بله گفتم كه خودم يكبار ايشون رو نيمه شب اينجا ديدم ، اونشب بارون شديدي مي باريد از سر تا پا خيس شده بودن چنان رنگ پريده و لرزان بودن كه من براشون نگران شدم تازه يه خبر جديدتر هم دارم حدسم درست بوده خانم معتمد، ايشون شبها در خيابون روبه روي بيمارستان مي خوابيدن
- تو خيابون؟
- بله دربان هرشب آقاي مهرنژاد رو مي ديده كه داخل ماشين مي خوابيده حتي بعضي از شبها پيش دربان هم مي رفته .
- شما از كجا مي دونين؟
- از دربان پرسيدم چون خيلي كنجكاو شده بودم ، يعني اون شب كه نيمه شب ايشون رو توي بيمارستان ديدم كنجكاويم تحريك شد، دربان خيلي ازشون تعريف ميكرد بنظر او كيانوش خان مردي بسيار متين و محجوبه اون حتي باور نميكرد كه آقاي مهرنژاد برادرزاده يكي از بزرگترين سهامداران بيمارستان باشه ........ راستي خانم معتمد ، آقاي مهرنژاد نامزد دارند؟
- فعلا نه ، ولي به گمانم بزودي خواهند داشت
- خيلي دلم ميخواد نامزدشون رو ببينم دختري كه به ايشون بياد بايد خيلي ديدني باشه!
- متاسفانه من اون دختر رو نديدم
خانم رئوف لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد پرسيد: راستي روابط شما با نامزدتون چطوره؟
- از چه نظر؟
- كلي
- نه چندان خوب
- چرا؟
- ما خيلي اختلاف عقيده داريم
- از شما بهتر چه كسي رو ميخواد؟
نيكا خنديد و پاسخ داد: شما لطف داريد
- فاميل هستيد ديگه؟
- بله دختردايي ، پسر عمه هستيم .
- گفتم كه من و همه پرستاران بخش ، قبل از اين فكر ميكرديم آقاي مهرنژاد نامزد شماست همه مي گفتند شما دو نفر خيلي بهم مي آيد.
گونه هاي نيكا گل انداخت و لبانش را لبخندي زيبا زينت داد . يكباره احساس كرد دلش ميخواهد حرفهايي كه در دلش تلنبار شده براي يك نفر بازگو نمايد و چه كسي بهتر از پرستارش .دلش نميخواست بمادرش چيزي بگويد و باعث ناراحتيش شود . ولي بالاخره بايد براي يك نفر حرف ميزد و عقده دلش را خالي ميكرد براي همين گفت: مي دونيد ايرج از كيانوش متنفره؟
- چرا؟
- نمي دونم ، آدم عجيبيه ، از عقايدش متنفرم
- پس چرا با هم قرار ازدواج گذاشتيد ؟
- وقتي قرار ازدواج گذاشته شد اينطوري نبود نزديك يك ساليه كه خيلي تغيير كرده
- علتش رو نمي دوني؟
- راستش نه
- نگران نباش در ابتداي زندگي همه از اين مشكلات دارن ولي اگه مي بيني اختلافتون ريشه هاي جدي داره ، از همين اول كار ، شروع نكرده تموم كنيد
- مگه ميشه؟
- چرا نميشه؟ هنوز كه اتفاقي نيفتاده....... نكنه دوستش داريد؟
- فكر ميكنم يه زماني دوستش داشتم ، خيلي زياد ولي حالا.........
نيكا سكوت كرد ، زيرا نمي دانست چه بايد بگويد . خانم رئوف سكوت را شكست و گفت: بشما توصيه ميكنم كه در اينمورد عاقلانه تصميم بگيريد چون مهمترين تصميميه كه در تمام عمرتون خواهيد گرفت .
- عقل حكم ميكنه كه بقول شما شروع نكرده تموم كنم ، ولي شرايط نامساعده
- از چه نظر؟
- بشما گفتم كه ايرج پسر عمه منه من حداقل بخاطر عمه و فاميل خصوصا پدرم نميتونم اينكار رو بكنم
- يعني شما محكوم به سوختن هستيد
- متاسفانه بله
پرستار نگاهي به چهره زيبا ومليح نيكا انداخت كه اكنون رنگ پريدگي ناشي از بيماري آنرا دلنشين تر هم كرده بود و در دل گفت: آخه چرا؟ حيف اين دختر نيست كه مثل من بيچاره بشه . ولي از كسي كاري بر نمي آمد درست مثل زماني كه او در چنين دامي اسير گشته بود شايد سرنوشت اين دختر جوان تكرار سرنوشت شوم او بود
- خانم رئوف به چي فكر مي كنيد؟
- هيچي ، مهم نيست؟
و بار ديگر نگاهي به چهره گرفته نيكا نمود براي آنكه موضوع صحبت را تغيير دهد گفت: شنيدم شركت مهرنژاد ، شركت بزرگيه
- بله همينطوره
- در چه رشته اي فعاليت دارن؟
- بازرگاني و جالب اين است كه شركت به اين بزرگي رو از سالها قبل ، كيانوش به تنهايي اداره ميكنه!
- بهش مياد از اينكارها بكنه
- بله مرد خيلي پركاريه برعكس ايرج
- نامزدتون؟
نيكا با سر تائيد كرد . خانم رئوف لبخندي زد و گفت: گوش كن نيكا جون تو نبايد نامزدت رو با كيانوش خان مقايسه كني ، تو خودت مي دوني اون مرد كامليه ولي اينو بدون كه فقط درصد كمي از انسانها كاملند و اگه شما بخواي بين يه انسان استثنايي با يه انسان عادي قياس كني ، مسلما كارت اشتباهه ، شايد كيانوش يكي از اون استثناها باشه .
- شما از كجا فهميديد من اونها رو با هم مقايسه ميكنم؟
- مشكل نيست عزيزم ، از صحبتهاتون پيداست
نيكا بي اختيار گفت: مسخره نيست؟ اونكه همه در موردش اينطور حرف مي زنند ، كيانوش رو ميگم ، اونكه همه تعريف و تمجيدش مي كنند اون ديگه چرا؟ دختري كه اون رو رد كرده ، دختري كه با كارهاش اون بيچاره رو به مرز جنون كشونده ، بايد ديوونه بوده باشه . ديگه از زندگي چي ميخواسته ؟ از اون بهتر كي !؟!
خانم رئوف با تعجب به نيكا نگاه كرد و گفت: پس آقاي مهرنژاد شكست عشقي داشتن؟ حدس ميزدم ، ميشه براحتي از چهره شكسته شون فهميد . نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، او ناخواسته راز كيانوش را فاش نموده بود ، ولي ديگر دير شده بود ، او نمي توانست حرفش را پس بگيرد تنها ميتوانست از خودش عصباني باشد . با اينحال با سر حرفهاي خانم رئوف را تائيد كرد .خوشبختانه خانم رئوف از جاي برخاست و گفت : خب عزيزم تو بايد استراحت كني ، بهتره من برم تا راحت باشي.
- متشكرم و معذرت ميخوام كه وقتتون رو گرفتم .
- خواهش ميكنم ، من شما رو واقعا دوست دارم
- شما لطف داريد !
پرستار پتوي نيكا را رويش كشيد ، خم شد و گونه اش را بوسيد و دلجويانه گفت: فكرش رو نكن راحت بخواب ، همه چيز درست مي شه .
- اميدوارم ........ راستي خانم رئوف شما بچه داريد؟
- بله ، يه دختر
- خيلي دلم ميخواد ببينمش ...... اسمش چيه؟
- لعيا
- چه اسم قشنگي ! ميشه يه روز با خودتون بياريدش ؟
نيكا احساس كرد ناراحتي و غم عضلات چهره پرستار جوان را منقبض كرد و او با صدايي گرفته گفت: متاسفانه نميشه چون پيش من زندگي نمي كنه ، پيش مادربزرگ و پدرشه . خودمم ده ماهه كه نديدمش
- آخه چرا؟
- چون ما متاركه كرديم و لعيا تحت سرپرستي پدرشه .
قطره اي اشك از چشمان خانم رئوف سر خورد ، نيكا باز هم از گفته خود پشيمان شد ، ولي اينبار هم سودي نداشت . پرستار ضمن خارج شدن صداي غمگين نيكا را شنيد كه مي گفت: متاسفم ، واقعا متاسفم .



*********************
صداي هواپيما هنگام فرود سر دردش را تشديد ميكرد ، چشمانش را به شدت برهم فشرد، وقتي هواپيما از حركت ايستاد نفس راحتي كشيد . برخاست وكيفش را برداشت و به راه افتاد. همينكه پايش را بر اولين پله هواپيما گذاشت ، احساس آرامش كرد و با خود انديشيد: چقدر دلش براي هواي پاك شهرش تنگ شده . كاش سرش درد نميكرد آنوقت ميتوانست براحتي لبخند بزند سر درد او را بياد دكتر معتمد انداخت اگر دكتر اينجا بود به او توصيه ميكرد آب سرد به شقيقه هايش بزند ، در هواي آزاد با چشمهاي بسته قدم بزند و به زيبايهاي طبيعت فكر كند و مهمتر از همه از خوردن مسكن خودداري نمايد وقتي آخرين قسمت گفته هاي دكتر را بياد آورد، دستش را كه براي برداشتن مسكن در جيب فرو كرده بود ، بيرون كشيد و لبخند زد ، اين لبخند را بياد نيكا زد و همزمان انديشيد اكنون او چه ميكند؟
پايش را درون سالن گذاشت ، هياهوي استقبال كنندگان توجهش را جلب كرد، ولي مسلما كسي منتظر او نبود، خيلي جالب آمد اگر اكنون نيكا آنجا مي بود ، ولي چرا اون؟ چرا به او مي انديشيد؟ حتي خودش هم نمي دانست ، اما بهر حال اين نخستين باري بود كه وقتي قدم در فرودگاه مي گذاشت خاطرات رفت و آمدهاي نيلوفر در ذهنش زنده نمي شد و عذابش نمي داد.
- خوش اومديد آقاي مهرنژاد
با تعجب به جانب صدا برگشت و عمويش را ديد و گفت: اِ ، كيومرث تويي، صبح بخير.
- سلام گرم مرا هم بپذيريد.
- حتما مي پذيرم
- بفرماييد قربان اين گلها براي شماست
- متشكرم ، چرا زحمت كشيدي؟
- خواهش ميكنم . زحمتي نبود فعلا بيا بريم تا برات بگم.
كيانوش كيفش را از روي زمين برداشت ، كيومرث لبخند زد و گفت: طبق معمول همين يه كيف.
- خير آقا ، اتفاقا اين بار، باروبنه ام زياده، بايد بعد از انجام مراحل ترخيص تحويل بگيرم .
- واقعا؟
- باوركن
- امروز من چيزهاي زياد باور نكردني مي بينم ، چيزهاي خيلي عجيب!
- چطور؟
- ميدوني كيانوش صبح كه ميخواستم به استقبالت بيام، با خودم گفتم اون قيافه عبوس كه هميشه در فرودگاه تكرار مي شه ديدن نداره، ولي باز هم دلم نيومد ، اومدم با كمال تعجب ديدم آقاي مهرنژاد سرخوش و سرحال قدم به سالن گذاشتند و برعكس هميشه برامون سوغات هم آوردند ، اين باور كردنيه؟!
- چرا كه نه؟
- پس در اين صورت بايد بگم كيانوش جان دكتر معتمد معجزه كرده و البته من از اين بابت خيلي خوشحالم ، چون ايشون باعث شدن تو براي من سوغات بياري.
- اشتباه نكن . چيزهايي كه گفتم هيچكدوم مال تو نيست
- واقعا براي خودم متاسفم
- باش
- مي گي براي چه كسي تحفه آوردي يا نه؟
- نه
- نگو هيچ اهميتي نداره ، ولي من مطمئنم يكي از اون بسته ها كادوي تولد امشبه و تو اون رو براي كتايون آوردي.
- امروز مثل اينكه زيادي زود از خواب پا شدي ، هنوز در عالم هپروتي آقا پسر . اين حرفا چيه مي زني؟ در ضمن اشتباع مي كني خيلي هم سرحال نيستم . چون سرم درد ميكنه
- اينكه هميشگيه، ولي باور كن كه امروز سرحالي، يا لااقل مثل هميشه دمق نيستي
- واقعا؟ پس حالا كه اينطوره بگو ببينم ماشين رو كجا پارك كردي؟
- اونطرف ، نمي بيني؟
كيانوش نگاهي بسمتي كه كيومرث نشان كي داد انداخت و بي آنكه ماشين را ببيند گفت:آهان و به آن سمت راه افتاده ، ولي كيومرث بازويش را كشيد و گفت: كجا حواس پرت؟ تو اصلا ماشين رو ديدي؟ از اينطرف
و بعد كيانوش را بسمت مخالف كشيد او كه كمي عصبي شده بود با صداي بلند گفت: چرا سر ميگردوني؟
- ميخواستم مشاعرت رو امتحان كنم ببينم هنوز كار ميكنه يا نه؟ ولي ظاهرا جواب منفيه
- دست بردار كيومرث، تو درست بشو نيستي
- از اين درست تر چي؟
كيانوش خنديد و پاسخي نداد ، هر دو بطرف ماشين رفتند و سوار شدند بمحض آنكه نشستند كيانوش پرسيد: ديگه به ملاقات دختر دكتر نرفتيد؟
- نه تو اجازه نداده بودي؟
- مسخره بازي در نيار، ازش خبري نداري؟
- از كجا انقدر مطمئني كه من ازش باخبرم؟
- فقط حدس زدم
- پس اشتباه كردي ، من ميخواستم بپرسم كي مرخص مي شه
- نمي دونم، ولي اميدوارم لااقل با اين همه دردسر بالاخره بتونه راه بره
- چطور؟
- دكتر اديب از وضع پاش چندان راضي نبود، گمونم قصد داره دوباره عملش كنه.
- جدي مي گي؟
- متاسفانه بله
- ولي اون همين الان هم به اندازه كافي از بيمارستان خسته شده، نميتونه تحمل كنه.
- چاره اي نيست جونم، بالاخره بايد خوب بشه يا نه؟
- چرا از اول درست عملش نكردند حالا دو مرتبه ميخوان تكرار كنند ، اصلا لازم نكرده ، مي برمش به يه بيمارستان ديگه ، پيش متخصص زبده تر
كيومرث با تعجب به او نگاه كرد و گفت: آروم باش پسر اونو به يه بيمارستان ديگه مي بري؟ تو به چه حقي راجع به اون تصميم مي گيري، مگه پدرشي؟
كيانوش با همان عصبانيت پاسخ داد: نه پدرش نيستم، ولي ميتونم پدرش رو قانع كنم . دكتر اديب و همكاراش هر كاري از دستشون مي اومده ، كردند ديگه نميخواد اينبار هم خودشون رو به زحمت بندازند . همين كه گفتم اگه لازم باشه اصلا مي برمش خارج از كشور
- كيانوش عزيزم باز داغ كردي؟ پسر خوب چرا مثل بچه ها حرف مي زني؟ تصور كردي دكتر دلش ميخوا يه بار ديگه اون رو عمل كنه؟ اونم دلش ميخواست نيكا خوب بشه. حالام طوري نشده، اميدوار باش كه اين مرتبه همه چيز بخوبي تموم بشه.
- توكه نمي دوني اون از موندن تو بيمارستان چقدر كسل شده؟ پرستارش مي گفت از دلتنگي گريه مي كنه.
- حق داره، ولي خوب چاره اي نيست
- نميخوام ديگه تو اون بيمارستان عمل بشه ، مي برمش پيش پرفسور زرنوش
- زرنوش قبول نمي كنه، نوبت هاي ويزيت اون سالانه است ، يكسال ديگه هم نوبت به نيكا نمي رسه
- قبول ميكنه من باهاش صحبت مي كنم
- پس گوش كن! اول با زرنوش صحبت كن، اگه قبول كرد مساله رو با دكتر و نيكا در ميون بذار
- باشه يه فكر ديگه هم دار
- امر بفرماييد قربان
- مي شه قبل از عمل چند روزي مرخصي گرفت؟
- لابد اين بار مي خواي ببريش مسافرت!
- بله، ولي من نه، با خانواده اش
- و خانواده همسرش
او عمدا اين جمله را با تاني بر زبان راند و با دقت به چهره كيانوش نگاه كرد، تا تاثيرش را از چهره او بخواند ، ولي كيانوش بي تفاوت پاسخ داد: بله اگه اونام بيان خوبه، مي رن به ويلاي من، شمال.
- ممكنه دكتر با اين تحرك مخالفت كنه
- خوب اگه موافقت كرد مي رن
- بايد از پرفسور مرخصي بگيري
- بله بهش مي گم اين دختر روحيه لازم رو براي عمل نداره ، بايد تجديد قوا كنه و اگه موافقت كرد تمام كارها رو روبه راه مي كنم.
كيومرث باز هم در چهره كيانوش دقيق شد و‌ آهسته گفت: ميتونم سوالي بكنم.؟
- البته
- كيا، علت اين همه نگراني ، اين همكاري و دلسوزي چيه؟
كيانوش پاسخي نداد . كيومرث باز گفت : آيا اين كارها فقط بخاطر قدر داني از زحمات دكتره يا بخاطر خود نيكا؟
- بخاطر هر دو
پاسخ كيانوش رنگ از رخسار كيومرث پراند ، ولي نتوانست سوالي بكند و اجازه داد كيانوش خود ادامه دهد: تو فراموش كردي كه، اين مرد منو با زندگي پيوند داد من زندگيم رو بهش مديونم ، گذشته از اين نيكا جوونه و من دلم به حالش ميسوزه . در اينمورد نه فقط اون، بلكه هر جوون ديگه اي هم جاي اون بود كمكش ميكردم
كيومرث نفس راحتي كشيد احساس كرد خيالش راحت شد. كيانوش دستش را زير چانه اش ستون كرد و به بيرون خيره شد و در فكر فرو رفت در حاليكه احساس ميكرد صداي ضربان قلبش را ميشنود.
********************
خانم معتمد داروهاتون دير مي شه، بلند شيد.
نيكا بزحمت چشمانش را گشود . چشمش كه به پرستار خورد و گفت: مگه ساعت چنده؟
- از نه گذشته نميخواي بيدار شي؟
پرستار به نيكا در نشستن كمك كرد. نيكا نگاهي به سيني صبحانه كرد و گفت: لطفا داروهام رو بديد من ميلي به صبحانه ندارم.
- مگه ميشه اين داروها رو ناشتا خورد ؟ لااقل ليوان شير رو سر بكشيد
نيكا با بي ميلي شير را برداشت و از پرستار پرسيد : امروز چه روزيه؟
- پنج شنبه
نيكا فكر كرد يعني الان شادي آمده؟ كيانوش چطور؟ شايد اگر شادي مي آمد، ايرج هم همراه او به ديدارش مي آمد . اگر ايرج بيايد چطور بايد با او برخورد كند؟
- خانم معتمد كپسولهاتون دير شده ، عجله كنيد
نيكا جرعه اي ديگر از شيرش را نوشيد و در همان حال كپسولها را از دست پرستار گرفت و تشكر كرد، هنوز آخرين قرص را نخورده بود كه دكتر براي ويزيت آمد . نيكا منتظرش بود . ميخواست از نتيجه عكسبرداري ديروز مطلع گردد ، بنابراين پيش از هر حرف ديگري پرسيد: خوب آقاي دكتر من كي مرخص مي شم؟
- حقيقتش نمي دونم
- چظور؟
- آخه عكس پاي شما رو دكتر اديب به شوراي پزشكي ارجاع دادن
- چرا؟
- گفتم دقيقا نمي دونم
- خداي من!
بغض گلوي نيكا را فشرد . او فكر ميكرد تا شنبه بخانه مي رود ولي حالا.....
- گوش كنيد خانم معتمد، احتمالا مجبور هستيم يه بار ديگه پاي شما رو عمل كنيم
نيكا فرياد كشيد : چي؟
- آروم باشيد ، خانم چاره ديگه اي نيست . در غير اينصورت مجبور مي شيد تا پايان عمر از عصا استفاده كنيد عمل قبلي شما..........
- ادامه نديد دكتر، نمي خوام چيزي بشنوم.
- اجازه بديد....
- نميخوام ، نميخوام منو تنها بذاريد
دكتر به پرستاران اشاره كرد از اتاق خارج شوند ، خودش هم بدون هيچ حرف ديگري خارج شد در حاليكه صداي گريه بيمار جوانش را مي شنيد و حال او را درك ميكرد. وجود دختر جوان را احساس درماندگي و خستگي پر كرده بود . چقدر از اين اتاق ، از اين تخت و حتي از اين زندگي بيزار بود . چقدر دلش براي خانه خودشان و اتاق كوچكش تنگ شده بود . ناگهان به ذهنش رسيد مسلما كيانوش از اين قضايا باخبره، عمويش در جريان همه امور قرار داشت و حتما او را نيز مطلع كرده ، ولي چرا كيانوش در اين مورد حرفي نزده بود؟ بايد با او تماس مي گرفت در اينمورد تنها مي توانست به او تكيه كند و از او كمك بخواهد . ولي شماره تلفن؟ هر چه فكر كرد شماره را بخاطر نياورد اما اين مشكل مهمي نبود، زيرا شركت مهرنژاد شركت بزرگي بود و مركز اطلاعات شماره تلفنها ميتوانست او را راهنمايي نمايد ، بزحمت گوشي تلفن را بسوي خود كشيد و مخابرات بيمارستان را گرفت.
- بفرمائيد؟
- ببخشيد يع خط آزاد ميخواستم
- اتاق شماره؟
- نه، اجازه بديد ، من شماره ندارم ميشه خواهش كنم شما از مركز اطلاعات شماره ره بگيريد به اتاق من وصل كنيد ؟
- البته
- شركت بازرگاني مهرنژاد
- بله ، منتظر باشيد
- متشكرم
نيكا چشم به تلفن دوخت و منتظر ماند لحظات به كندي سپري ميشدند . و بالاخره تلفن زنگ زد و ارتباط برقرار گرديد...........الو
- شركت بازرگاني مهرنژاد ، بفرماييد
- ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم
- اجازه بديد وصل كنم دفترشون
صداي موزيك از گوشي شنيده شد لحظه اي بعد خانمي از آنسو پاسخ داد: دفتر آقاي مهرنژاد بفرماييد .
- ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم
- وقت تماس قبلي داشتيد
- خير
- ايشون تشريف ندارند
- يعني هنوز از مسافرت برنگشتند
- تشريف آوردند ، تهران هستند ، ولي امروز فكر نكنم بشركت بياد
- متشكرم
- شما؟
- بعدا تماس ميگيرم ، ببخشيد
منشي كيانوش ديگر به نيكا فرصتي نداد و گوشي را گذاشت . او هم با دلخوري گوشي را برروي دستگاه قرار داد و باخود فكر كرد: حتما منشي كيانوش خيلي عصباني شد كه وقتش رو بخاطر من حروم كرده . براي همين هم فرصت خداحافظي بهم نداد ، ولي حالا كه اينم نيست چكار بايد كرد؟ راستي امروز چه روزيه؟ آهان پنج شنبه .......... فهميدم تولد........... كيانوش حتما به جشن تولد كتايون مي ره، براي همين هم امروز شركت نرفته . ناگهان احساس كرد كه دچار حالت خاصي ميشود ، شايد اين درست همان حالتي بود كه كيانوش در شب نامزدي نيكا به آن دچار شده بود. تركيبي از حسادت ، نفرت و آرزوهاي محال و شايد كمي.......
باز روي تخت دراز كشيد ، دلش ميخواست با صداي بلند گريه كند و فرياد بكشد ، اما افسوس كه اينكار هم دردي را دوا نميكرد . لعنت بر اين ايرج ! اكنون كه به او احتياج داشت مثل هميشه غايب بود . اصلا مقصر او بود اگر بحث آن روز در نمي گرفت ، شايد هرگز اين اتفاق نمي افتاد ولي او قبول نخواهد كرد . به جهنم اصلا همه چيز به جهنم ، او ديگر نميخواهد راه برود . همان بهتر كه شل باشد ، اصلا همان بهتر كه ديگر زندگي نكند . با اين تصورات بار ديگر بغض در گلويش شكست و صداي گريه اش بلند شد . صورتش را از روي بالش بلند كرد ، دفتر كيانوش را برداشت و در دست گرفت قطرات اشك از چشمانش بيرون ميزد ، روي گونه هايش سر ميخورد و با صداي آرام چك چك بر روي جلد زيباي دفتر مي چكيد ، در همان حال با خود فكر كرد: شايد ايندفتر با طعم شور اشك آشنا باشد. شايد شبهاي بسياري اشكهاي كيانوش صفحات و جلد ايندفتر را مرطوب ساخته است اشكهايش را از روي جلد دفتر پاك كرد و آهسته گفت: تنها چيزي كه الان ميتونه حداقل براي لحظاتي منو از اين عذاب روحي و فكري نجات بده تو هستي . بعد شروع به ورق زدن كرد و در همان حال با غيظ ادامه داد: مهموني خوش بگذره جناب آقاي مهرنژاد
هنوز به صفحه مورد نظرش نرسيده بود كه صدايي او را بخود آورد.
- سلام بر زيباترين و خانم ترين زن داداش دنيا
سرش را بالا آورد جلوي در شادي با سبدي از گل ايستاده بود . نيكا دفتر را يست و با خوشحالي فرياد كشيد: شادي
شادي جلو آمد او را در آغوش كشيد و گفت: نيكا عزيزم ، چي به روز خودت آوردي؟
نيكا به گريه افتاد و در ميان گريه بريده بريده گفت: شادي ديگه ..... خسته شدم ....... نميتونم تحمل كنم ....... ميخوام ....... ميخوام به خونه برگردم ..... اينا ميخوان يه بار ديگه پام رو عمل كنند، ولي من ....... من ديگه نميتونم شادي ....... نميتونم .
شادي با وجود آنكه خود نيز گريه ميكرد، سعي داشت نيكا را آرام كند . براي همين هم سرش را بلند كرد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت : عزيزم آروم باش . تو كه دختر مقاومي بودي
- بودم ، ولي ديگه نيستم ، باور نمي كني طاقتم تموم شده؟
- چرا باور ميكنم ولي چاره اي نيست
نيكا سعي كرد خود را كنترل كند بزحمت لبخندي زد و گفت: كي رسيديد؟
- 6 صبح
- عمه و بقيه كجا هستند؟
- راستش من به اونا نگفتم ميام اينجا ، اونا گفتند ملاقات بعد از ظهره و من بايد تا اون موقع صبر كنم..... ولي من صبر نكردم ، گفتم ميخوام گشتي توي خيابونا بزنم ، اما يكراست اومدم بيمارستان ، جلوي در بليطم رو به نگهبان نشون دادم و اصرار كردم اين مسافر غريب رو راه بده ، بيچاره دلش بحالم سوخت و اجازه رو صادر كرد
- كه اينطور واقعا از لطفت ممنونم ، شادي جون
- آفرين ، مودب شدي، حتما ويروس اين بيماري رو از آقاي مهرنژاد گرفتي راستي حالش چطوره؟ من هر وقت زنگ ميزنم حالش رو مي پرسم
- تو لطف داري ، اونم خوبه . ولي از وقتي من اينجام ، فقط يه بار ديدمش
- چطور؟
- زياد اينجا نمي آد.... از خودت بگو از مازيار و هومن چطورند؟
- هومن اومده زن دائيش رو ببينه
- خداي من! پس با پسرت اومدي
- نخير ، خانوادگي سفر كرديم
- چه خوب، مازيارم اومده؟ چه عجب مازيارخان افتخار دادند قدم بخاك ما گذاشتند
- يادت باشه اين حرفا رو به خودشم بگي
- مطمئن باش مي گم .
- ببينم از اينجا مي شه بخونه تلفن كرد؟
- البته ، صفر رو بگير تقاضاي خط آزاد كن
- بايد زودتر اينكارو بكنم وگرنه اونا فكر مي كنن من گم شدم
- مگه آدم تو خاك خودش هم گم ميشه؟
- بله خانم ، وقتي به حد ما با اين خاك غريبه شدي، اونوقت خيلي راحت گم هم مي شي.
- پس تابه تمام كلانتريها اطلاع ندادن كه يه دختر كوچولوي بيست وهشت ، نه ساله گم شده تلفن كن
شادي در حاليكه صفر تلفن را مي گرفت با خنده گفت: مسخره كن خانم حق هم داري ، اگر غير از اين باشه جاي تعجب داره. بعد تقاضاي خط آزاد كرد چند لحظه اي ، طول كشيد تا اجازه برقراري ارتباط داده شد . دراين لحظات حتي زمانيكه شادي شماره منزل عمه را ميگرفت نيكا صداي تپش قلبش را بوضوح مي شنيد . آنگونه كه ميترسيد شادي نيز صداي آنرا بشنود . بالاخره يكنفر گوشي را برداشت و شادي گفت: الو..... سلام.
- نترس داداش جان دزد منو نميبره
- ......
- اگر گفتي كجا هستم ؟
- .....
- جايي كه تو آرزويش رو داري، پيش نامزدت ، نيكا خانم
در همان حال نگاهش را به نيكا دوخت ، نيكا احساس دلهره اي عجيب ميكرد . يعني ايرج چيزي به شادي نگفته بود
- چطور نداره ديگه اومدم . مثل اينكه من بچه همين شهرم ها . فراموش كردي ، الانم پيش نيكا هستم همين جا مي مونم تا بعد از ظهر كه شما بياييد
- ............
- به نفع تو شد حالا با نيكا صحبت كن
- ..........
- يعني چه وقت نداري ، مازيار كه غريبه چند دقيقه ديگه برو
- ..........
- منتظرت باشه ، مازيار كه غريبه نيست .
نيكا دقيقا مي دانست كه حالا ايرج چه مي گويد . با عصبانيت خروشيد : من باهاش حرفي ندارم ، قطع كن
شادي با تعجب به نيكا نگاه كرد و در حاليكه سعي ميكرد لبخند بزند گفت: بازم از اون ناز و اطفارهاي نامزدي! بعد خطاب به ايرج ادامه داد: خوب كاري نداري خداحافظ
شادي فرصت ديگري به ايرج نداد، گوشي را بر جايش گذاشت و رو به نيكا كرد و گفت: باز چه خبره؟
نيكا با عصبانيت پاسخ داد: برادرت انسان نيست ، اون يه احمقه !
شادي جا خورد ولي بجاي جبهه گيري در مقابل نيكا با لحني آمرانه پرسيد : چرا ؟ ناراحتت كرده؟
- اون موقعيت منو درك نميكنه ، تو مي دوني چرا من تصادف كردم؟ در اين موردم مقصر اون بود . اون روز آنقدر با من سر رفتن از ايران بحث كرد كه من عصباني شدم و مثل ديوونه ها از خونه بيرون زدم . من اصلا متوجه چهارراه نشدم يكمرتبه بخودم آمدم كه در ميون زمين و آسمون معلق بودم . بعد صداي خرد شدن استخونهام رو شنيدم ، ولي اون خودش رو هيچ مقصر نمي دونه من چيزي به روش نياوردم ، اونم چيزي نگفت ، ولي حالا كه منو به اين روز انداخته بازم موقعيت ووضعيت منو درك نميكنه ، ومثل بچه ها دائما بهونه جويي ميكنه ، من ديگه نميتونم اون و عقايد مسخره و كارهاي بچه گونه اش رو تحمل كنم .
نيكا به گريه افتاد شادي، نزديكتر آمد و شانه هاي او را در دست فشرد و گفت: آروم باش عزيزم ، تو دختر عاقلي هستي، خودت بهتر مي دوني ، كه شروع هر زندگي كلي درد سر داره . مدتي زمان لازمه تا اخلاق همديگر رو به دست بياريد
بعد اشكهاي نيكا را پاك كرد و گفت: حالا بگو ببينم برادر ديوونه ام چي ميگه؟
- اون ميگه بايد از ايران بريم ، ميگه اينجا نميتونه كار مناسبي پيدا كنه و زندگي كنه ، من حاضر نيستم خانواده ام رو ترك كنم . تو كه مي دوني ، من و پدر ومادرم چقدر به همديگه وابسته ايم . من چطور ميتونم چنين فكري رو بكنم؟ از اين گذشته اگه اون نميتونه تو ايران زندگي كنه ، منم نميتونم بيرون از مرز زندگي كنم .
شادي ، با تعجب گفت: ايرج ميخواد از ايران بره؟ بيخود كرده.
نيكا با سر تصديق كرد و شادي با عصبانيت ادامه داد: پس تكليف مادر چي ميشه؟ من ميگم خودمم برگردم . فقط منتظرم سال آينده درس مازيار تموم شه زود بارمو ببندم و برگردم حالا آقام ميخواد تشريف بياره!
- من كه هرچي گفم فايده نكرد مرغ اون يه پا داره
- تو خودت رو ناراحت نكن ، در وضعيت فعلي هيچ صلاح نيست كه تو اعصابت رو با اين مسائل بيخود خرد كني ، من با اون صحبت مي كنم همه چيز درست ميشه ، بتو قول مي دم ، تو هم ديگه از اين حرفها نزن نمي تونم تحمل كنم يعني چه؟
- تو هم جاي من بودي تحمل نميكردي دلم ميخواد يكي از كارهاي ايرج رو مازيار انجام بده ، تا ببيني ميتوني تحمل كني يا نه؟
شادي لبخند زدوگفت: اگه شده بالنگه كفش درستش ميكنم كسي بيجا كرده دختر دايي ملوسك منو اذيت كنه
نيكا هم خنديد ، هيچ دلش نميخواست شادي را ناراحت كند ، بيچاره شادي ، او چه تقصيري داشت ؟
- خوب ديگه تعريف كن روزگار چطور مي گذره ؟
- با آمپول و قرص وسرن
- از جاي بهتري تعريف كن
- شادي ، ميدوني من اجازه نمي دم بازم پام رو عمل كنند
- ديوونه شدي؟ داي گفت اگه پات رو عمل نكنن هيچ اميدي به راه رفتنت نيست
- پس پدر مي دونه! همه مي دونن جز من . اگر دستم به كيانوش برسه پوست از سرش ميكنم اون حتما قبل از همه فهميده
- يعني عموش گفته؟
- بله
- خوب به اون بيچاره چه ربطي داره؟ شايد خودش هم نمي دونسته
- اون همه چيز را مي دونه ، چند روز گذشته ايران نبود، فكر ميكنم امروز صبح با شما اومده باشه شايد كمي ديرتر يا زودتر
- كجا بوده؟
- چه مي دونم دو روز سوئيس ، دو روز سنگاپور مثل پرنده هر دفعه يه طرف
- مي دونستي به دايي پيشنهاد كرده دكترت رو عوض كنه ؟ يه جراحم پيشنهاد كرده ، به گمونم پرفسور بود ، ولي اسمش را فراموش كردم
- واقعا!؟! تو اين چيزها رو از كجا مي دوني ؟
- قبل از اينكه به اينجا بيام ، يكي دوبار خونه شما تماس گرفتم اشغال بود بالاخره كه تماس گرفتن دايي گفت كه با كيانوش مهرنژاد صحبت ميكردم
- پس اون اومده ؟
- بله ، به دايي پيشنهاد كرده تو چند روزي به خونه بري و تجديد روحيه كني ، بعد دوباره براي عمل تو يه بيمارستان ديگه كه خودش با پرفسور نمي دونم كي ، انتخاب ميكنه بستري بشي.
نيكا با عصبانيت گفت: خوبه ، خيلي خوبه همه راجع به من تصميم مي گيرن ، مثل اينكه هيچ لزومي نداره من چيزي بدونم . همين كه خودشون بدونن كافيه . اينا چي تصور كردند؟ اصلا من نميخوام پام رو عمل كنم تموم شد ، ديگه هم در اينمورد حرفي نزن.
شادي با تعجب نگاه كرد و بعد از لحظه اي مكث گفت: من فكر ميكردم تو از اين بابت خودت رو به اندازه يه تشكر به كيانوش بدهكار بدني ، ولي ظاهرا اون به تو بدهكار شده، چرا امروز اينقدر از دست اون عصباني هستي؟ راستي چرا؟ اين سوالي كه نيكا خودش نيز پاسخش را نمي دانست شادي چون سكوت نيكا را ديد ادامه داد: حتما بعد ازظهر دايي دراينمورد باهات صحبت ميكنه ونظرت رو جويا ميشه ، مطمئن باش هيچكس بدون كسب اجازه از محضر سركار خانم كاري انجام نمي ده . نيكا احساس ميكرد بغض گلويش را ميفشرد ، اما قصد نداشت بيش از اين شادي را برنجاند ، بنابراين با زحمت لبخند زد.

آبجی
21st June 2010, 11:22 PM
شادي كنار پنجره ايستاده بود و به آسمان مي نگريست . ساعتي پيش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولي شادي پيش او مانده بود و اكنون ساعتي بود كه سكوت اختيار كرده بود . نيكا خوب مي دانست كه در سكوت او نوعي ملامت و سرزنش وجود دارد. شايد حق با او بود. برخورد نيكا با پدرش هيچ درست نبود . او سر پدر فرياد كشيده بود كه به كسي اجازه نمي دهد در موردش تصميم بگيرد ، فرياد كشيده و با گريه گفته بود كه ديگر هرگز نميتواند راه برود .اين را بخوبي مي داند و براي همين هم حاضر نيست بيهوده بار ديگر آن دردهاي وحشتناك را تحمل كند . فريادهاي او ديگران را وادار به سكوت كرده بود و ديگر در آن مورد حرفي نزده بودند . در اين ميان رفتار ايرج از بقيه غير قابل تحمل تر بود. او هيچ دخالتي در صحبتهاي آنهانميكرد . چنان سرد و بي تفاوت برخورد كرده بود كه حتي مازيار هم فهميده بود بين آنها مشكلي بوجود آمده .ايرج هميشه همين طور بود. كوچكترين مشكل زندگيش را همه بايد مي فهميدند .اما حالا دلش نمي خواست به او فكر كند . دلش ميخواست حرفهاي قشنگ بزند و كلمات زيبا بشنود. از اين سكوت كسالت آور دلش مي گرفت و براي آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادي كرد و گفت : اينجا يه پرستار هست كه شيفت شب كار ميكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمي دوني چقدر خانومه اينجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بياد ببينمش!
- واقعا؟.........مجرده؟
- متاهله ولي متاركه كرده ، يه دختر داره اسمش لعياست
شادي پاسخش را نداد .نيكا لحظه اي مكث كرد و پرسيد: حوصله ات سر رفته؟
- نه
- بنظر كه اينطور مي آد، حالا مي فهمي من تو اين زندون چه روزگار تلخي رو مي گذرونم
شادي خنديد و گفت: ولي حوصله ام سر نرفته، برعكي خيليم سرحالم ، حالا بيا باز كنيم
- چي بازي؟ فوتبال؟ با اين پاي چلاق فقط فوتبال مزه مي ده
- چرند نگو دختر ، بيا گل يا پوچ يا نون بده كباب ببر بازي كنيم
- خيلي خب، بيا بشين رو تخت
شادي نشست ، نيكا يكدفعه بياد دفتر كيانوش افتاد ، با وجود شادي ديگر نمي توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كيانوش شد و پرسيد: ساعت چنده؟
- 5/6
نيكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كيانوش در مهماني است شايد اگر شادي او را صدا نميكرد، ساعتها به اين مساله فكر ميكرد ولي صداي شادي كه فرياد زد: دستات رو بذار ببينم، ميخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادي بازي شروع شد آنها چنان شاد و با هيجان بازي ميكردند كه گويا تمام غصه هايشان را فراموش كرده بودند
زمانيكه خانم رئوف وارد شد، نيكا با صداي بلندي مي خنديد و مي گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .
شاديِ دختر جوان لبخند را بر لبهاي پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلي را از سبد كنار تخت بيرون كشيد و مقابل نيكا گرفت و گفت: اينم گل . نيكا و شادي متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نيكا بلافاصله به شادي اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادي خانم، شادي جان بهترين پرستار دنيا خانم رئوف.
شادي و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتي نمودند . پرستار در حاليكه لبخند رضات بر لبانش مي درخشيد گفت: خدا رو شكر شادي خانم اومد تا خنده نيكا جون رو ببينم.
- مگه تا حالا خنده اش رو نديد؟
- فكر نميكنم ، شما زند داداش بد اخلاقي داريد
- تصور نميكردم ، اينطور باشه، نيكا، خانم چي مي گن؟
نيكا با دلخوري پاسخ داد: شماهام اگر بجاي من بوديد بد اخلاق مي شديد.
شادي خنديد و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتي پيرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگي كمتر از تو غر ميزد .
پرستار و نيكا هر دو خنديدند و نيكا پرسيد: كدوم مادر بزرگت كه من نمي شناسم
- قبل از بدنيا آمدن تو مرحوم شئ
- دروغگو
خانم رئوف هم خنديد و بعد اضافه كرد: من ديگه مزاحمتون نمي شم.اما نيكا فورا پاسخ داد: نه بنشينيد خانم ما از مصاحبت شما لذت مي بريم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادي سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعريف كرد، از ماجراي آشنائيش با مازيار گفت تا به هومن رسيد ، نيكا و پرستار نيز گاهي با جملاتي اظهار نظر ميكردند ولي بيش از همه شادي بود كه سخن مي گفت.

******************
نيكايكبارديگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه ديگر نگهبان مي آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد ميكردكه :
وقت ملاقات تمام است براي آسايش و آرامش بيماران خود هر چه سريعتر بيمارستان را ترك كنيد . آنقدر اين جملات را شنيده بود كه حسابي حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پيش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و ديگران احساس دلتنگي نمود . بار ديگر با تحكم گفت: مادر ببين بازم دارم ميگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همين وسائل مي آم بايد منو مرخص كنند وگرنه اين بخش رو روي سرم ميذارم ، من شنبه ميخوام خونه باشم.
مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعي كرد او را آرام كند و دلجويانه گفت: ولي دخترم......
اما فرياد نيكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانيت گفت: ولي نداره همين كه گفتم . همه به نيكا چشم دوختند ولي او بي اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه ميخوام بيام خونه
هيچكس حرفي نزد چهره دكتر گرفته بود. نيكا بغض كرده بود و به غروب خورشيد مي نگريست كه صداي نگهبان را شنيد ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستي كه تصميمت رو گرفتي؟
- بله شما هم مطمئن باشيد
- حتي اگه به قميت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟
نيكا اين بار نيز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه مي تونستند كاري كنند تا حالا كرده بودند .
- مي تونيم دكترت رو عوض كنيم
- راجع به اين مساله بعدا صحبت مي كنيم ، فعلا فقط ميخوام از اينجا خلاص بشم.
دكتر ديگر حرفي نزد ، ولي چهره اش حتي گرفته تر از لحظات پيش بود ، ايرج جلو آمد و گفت: اميدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه .
نيكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من مي آم
- مطمئن باش حالا كه شاديم اينجاست خيلي خيلي خوش مي گذره
- مي آم ، حتما مي آم
دكتر به ايرج چشم غره رفت شايد توقع داشت او هم نيكا را به ماندن تشويق كند بهر حال آنها پس از يك خداحافظي طولاني او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگي بسراغش آمد دلش هواي گريه داشت ميخواست دامن دامن اشك بريزد، اما باز بخود نويد مي داد كه خواهد رفت ، ولي آن نهيب وحشت بار بر سرش فرياد كشيد: به چه بهايي خواهي رفت؟ نيكا تو تا پايان عمر بايد بر روي اين چرخهاي نفرين شده بنشيني.
چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهايش گرم ميشود صداها در نظرش دورتر و دورتر مي شد
- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابيديد؟
نيكا بزحمت چشمايش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، ميل ندارم.
- من نه پرستارم ، نه پرستاري بلدم اما همين قدر مي دونم كه بيماران بايد حتما شام بخورن
صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهايش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقاي مهرنژاد شماييد؟
- سلام عرض شد سركار خانم!
- سلام ، كي اومديد؟
- نزديك نيم ساعته نميخواستم بيدارتون كنم ولي پرستار گفت حتما بايد شام بخوريد منم بيدارتون كردم ناراحت كه نشديد؟
نيكا آهسته گفت: نه
ولي از كيانوش ناراحت بود چرا؟ آه بخاطر آورد . دكتر، بيمارستان ، عمل ولي اين كلمات چطور مي توانستند جمله اي بسازند
- حالتون چطوره خانم معتمد؟
- حالم؟ شما از حال من مي پرسيد؟ گوش كن كيانوش تو حق نداري براي من تصميم بگيري و از خودت دستور صادر كني براي چي حقيقت رو ، اون روز قبل از رفتنت بهم نگفتي؟
تندي سخن و لحن قاطع نيكا باعث شد كه كيانوش به خنده بيفتد و خنده او سبب تشديد عصبانيت نيكا شد . او با همان لحن ادامه داد: منو مسخره مي كنيد آقاي مهرنژاد؟
- نه خانم اين چه حرفيه؟ من اصلا نمي فهمم شما چي مي گيد من چي بايد بهتون مي گفتم؟
- ماجراي عدم موفقيت عمل پامو؟ چرا نگفتيد؟
- من نمي دونستم
- دروغ مي گيد ، چطور عموتون بشما نگفته بود؟
- باور كنيد كيومرث ديروز صبح تو فرودگاه به من گفت ، منم فورا با پدرتون تماس گرفتم و همه چيز رو با ايشون درميون گذاشتم . در ضمن براي شما هيچ تصميمي نگرفتم ، بلكه پيشنهادي كردم كه شما در پذيرفتن اون مختاريد . اما پدرتون ساعتي پيش با من تماس گرفتن و گفتن كه شما تصميمتون رو گرفتيد ، ولي من گمون نكنم جدي گفته باشيد . گفتم شما عاقلتر از اين هستيد.......
- نميخوام هيچ چيز ديگه اي در اينمورد بشنوم من حرف آخرم رو زدم .
- لااقل اجازه بفرماييد من پيشنهاداتم رو عرض كنم ، اون وقت بجاي يكبار صدبار سرم فرياد بكشيد.
نيكا از پاسخ مودبانه كيانوش كمي بخود آمد با لحن آرامتري گفت: آقاي مهرنژاد شما منو درك نمي كنيد ، اگه شمام بيشتر از سه ماه روي اين تخت اسير بوديد و به اين ديوارها خيره مي شديد ، وضعيت منو مي فهميديد . توي اين اتاق ديوونه شدم
- همون كيانوش هم صدام كنيد گوش مي كنم . اينارو مي دونم ، شما رو هم درك ميكنم ، منكه بشما گفتم خودم نزديك به يكسال و نيم در وضعيتي به مراتب بدتر از شما بسر بردم ، پس قبول كنيد كه مي فهمم چي مي گيد .اما شما كه بقول خودتون سه ماه صبر كرديد ، لااقل اجازه بديد از اين رنجها نتيجه بگيريد، همه چيز رو با اين عجله خراب نكنيد .
- مي گيد چكار كنم؟
- اجازه مي ديد بگم؟
- البته
- مي گم ، بشرط اينكه قول بديد وسط حرفام نپريد و بذاريد حرفم رو تموم كنم
نيكا با سر پاسخ مثبت داد ، كيانوش كنار تختش نشست و آرام گفت: خوب گوش كنيد ، من با يه پرفسور صحبت كردم .اون جراح بسيار ماهريه پذيرفته كه شما رو معاينه كنه، من مطمئن اگه اون عملتون كنه بي هيچ شكي پاتون خوب مي شه، درست مثل روز اول من به اون ايمان دارم ، ببينم نيكا به من اعتماد داري؟
نيكا لحظه اي به چهره كيانوش نگريست و بي اختيار پاسخ داد: بله
- پس من بشما قول مي دم كه خوب بشيد ، حالا حاضريد بخاطر مادرتون ، بخاطر پدرتون و ايرج خان و بخاطر من كه از شما خواهش ميكنم بپذيريد كه دكتر شما رو معاينه كنه؟
نيكا به فكر فرو رفت ، نمي توانست خواسته كيانوش را ناديده بگيرد . خصوصا كه او خواهش كرده بود آهسته گفت: چرا اينقدر اصرار مي كنيد حتي از من خواهش مي كنيد كه اينكارو بپذيرم ، يعني خوب شدن من براي شما تا اين حد اهميت داره؟
كيانوش لبخند زد ، برق اميدي در چشمان طوسي رنگش درخشيد و گفت: حتما داره
نيكا به سبد گلسرخي كه كيانوش با خود آورده بود خيره شد و براي آنكه از جواب دادن طفره برود گفت: چه گلهاي قشنگي شما بازم خودتون رو به زحمت انداختيد ؟
كيانوش برخاست ، جلوي سبد گل ايستاد و گفت: تعارف رو كنار بذاريد و اصل مطلب رو بگيد بالاخره چه مي كنيد از پرفسور بخوام فردا صبح براي معاينه شما بياد يا نه؟
- چي بگم؟
- هر چي ميخواهيد بگيد . قبلا هم گفتم من فقط پيشنهاد ميكنم ، پذيرش يا عدم پذيرش به عهده شماست
نيكا ناچار گفت: باشه ، ولي چرا همين فردا؟
كيانوش با خوشحالي خنديد و گفت: براي اينكه هر چه زودتر كار رو به انجام برسونيم بهتره ، در ضمن من نقشه هاي ديگه اي هم دارم
- اگر در ارتباط با منه فكر ميكنم حق داشته باشم بخوام ازشون سر در بيارم البته چون بدون تائيد شما هيچ كدوم عملي نمي شن
- ظاهرا اينطور نيست، بدون رضايت منم كارها مطابق ميل شما پيش مي ره .
- خواهش ميكنم خانم معتمد
- نيكا
- بله نيكا خانم . حالا شامتون رو بخوريد تا من توضيح بدم
- من هيچ ميل ندارم ، لطفا حرفتون رو بزنيد
- مي دونيد عجله من بخاطر شماست ، اگه پرفسور زرنوش شنبه به اينجا بياد زودتر تكليف ما مشخص ميشه ، من با ايشون صحبت كردم در صورتي كه وضع شما اجازه بده قبل از عمل يه هفته اي به مرخصي بريد
- مرخصي؟
- بله ، يه هوا خوري كوچيك يه هفته اي
- مثلا كجا
- اگه مايل باشيد شمال كشور
- شمال ، اونم تو اين فصل سال
- بله، شما تا بحال تو اين فصل به شهرهاي شمالي سفر كردين؟
- نه
- پس بايد ببينيد دريا پاييز و زمستون هم به زيبايي بهار و تابستونه
- متاسفانه نميتونم بپذيرم
- چرا؟
- من چطور بايد برم؟
- با ويلچر يا عصا
- نه اصلا نميتونم ، نميخوام تابلو بشم.
- تابلو بشيد؟ يعني چي؟
- تصورش رو بكن ، همه منو به هم نشون مي دن
- اولا اصلا اينطور نيست ، مگه خود شما وقتي يه نفر رو با عصا يا ويلچر بينيد، به ديگران نشون مي ديد؟ نيكا پاسخي نداد و كيانوش ادامه داد: ثانيا مگه اونجا چه خبره؟ كسي اونجا نيست
- چطور كسي نيست؟ هر هتلي كه بريم حتما مسافريني داره.
- چه كسي گفت شما به هتل مي ريد؟
- نكنه قراره تو خيابون چادر بزنيم؟
- خير، سركار خانم به كلبه حقير تشيرف مي برن
- ويلاي شما
- اگر اشكالي نداشته باشه
- اشكالي كه نداره ، ولي خيلي اسباب زحمت مي شيم .
- خوب چي مي گيد؟ موافقيد يا بازم مايليد سرم داد بكشيد.
گونه هاي نيكا سرخ شد و سرش را پايين انداخت و گفت: آقاي مهرنژاد من واقعا........
اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و فورا گفت: نيازي به عذر خواهي نيست لطفا فقط جوابم رو بديد اگه مثبت باشه ممنون مي شم .
- ظاهرا شما حساب همه چيز رو كرديد و من جز موافقت كار ديگه اي نميتونم بكنم
- پس اعلام رضايت شد
- بله
- واقعا ممنونم
- شما از من تشكر مي كنيد؟ اين كاريه كه من بايد بكنم
- من به اين خاطر تشكر كردم كه شما تقاضاي منو قبول كرديد
- بس كنيد آقاي مهرنژاد
- به قول خودتون همون كيانوش
نيكا خنديد و گفت: خودتونم ميايد؟
كيانوش در حاليكه خم شده بود و از روي زمين بسته هايي را بر مي داشت گفت: نه وجود يه مزاحم در اونجا صلاح نيست . شما وخانواده ، ايرج خان و خانواده اعزام مي شيد
- كيانوش خان شما ابدا مزاحم نيستيد
- اگه اجازه بديد نيام
- هر طور خودتون مايليد
كيانوش بسته ها را باز كرد و گفت: شما به شكلات ، آدامس و اين چيزها علاقه داريد؟
- بله
- ببينيد اين بسته ها براي شماست ، انواع تنقلات سوئيسي. با اونها سرگرم مي شيد
- خداي من ! شما حسابي منو شرمنده مي كنيد
- برعكس، شما با قبول كردن خواهشم من رو شرمنده كرديد
نيكا لبخند زد و از بسته شكلاتي كه كيانوش مقابلش گرفته بود ، يكي برداشت و كمي مزه مزه كرد بعد گفت: خيلي عاليه!
- قابلي نداره اونا رو توي كمد مي ذارم
بعد بسته ها را برداشت و با سليقه در داخل قفسه ها چيد. نيكا همانطور كه او را نگاه ميكرد ، ناگهان پرسيد: ديشب تولد خوش گذشت.
كيانوش برگشت ، نيكا ديد كه چشمانش از فرط تعجب گرد شده در همان حال پرسيد: تولد؟
- بله، تولد كتايون ، مگه ديشب تولد دعوت نداشتيد؟
- شما از كجا مي دونيد؟
- يادتون نيست ، اون روز كه كيفتون رو وارسي ميكردم كارتش رو ديدم
- آه، يادم اومد
- تولد خوبي بود؟
- نمي دونم ، نپرسيدم
- نپرسيديد؟ مگه خودتون نرفتيد؟
- نه
نيكا با تعجب تكرار كرد: نه؟
- حوصله اش رو نداشتم
لحن بي تفاوت كيانوش تعجب نيكا را دو چندان كرد ، ولي احساس كرد از اين خبر خرسند گرديده. بعد در حاليكه سعي ميكرد كاملا عادي صحبت كند گفت: ولي كتايون ناراحت ميشه
كيانوش بسته ديگري را داخل كمد گذاشت ، آخرين بسته را با خود بسوي نيكا آورد و گفت: خوب بشه...... از اينم امتحان كنيد، خوشمزه است . شما كه شام نخورديد . لااقل اين بيسكويت باعث مي شه احساس ضعف نكنيد.
نيكا دلش نميخواست بحث راجع به تولد را به اين زودي خاتمه دهد، هر چند كه كيانوش موضوع صحبت را عوض كرده بود، بنابراين بار ديگر گفت: اين اصلا خوب نيست شما دعوت بوديد مسلما اون بيشتر از همه منتظر شما بوده
- شما از كجا مي دونيد كه منتظر من بوده؟
- خيلي ساده، خودم رو جاي اون ميذارم
- اين كارو نكنيد، چون اون با شما خيلي فرق داره
- واقعا؟
- بله، مي دونيد فكر ميكنم كتايون بنام مهرنژاد علاقمندتر باشه تا خود كيانوش مهرنژاد
نيكا خنديد و گفت: كيانوش خان اين چه حرفيه؟
- باور كنيد مي خوايد براي اثبات حرفم شماره تلفنش رو در اختيارتون بذارم ، تا در مورد من باهاش صحبت كنيد؟
نيكا خنديد و گفت: ظاهرا شما به گفته خودتون اطمينان كامل داريد
- شما هم مطمئن باشيد
- گفتيد تلفن، يادم اومد كه ديروز با شما تماس گرفتم
- چه وقت؟
- ديروز صبح ، ولي شركت نبوديد
- با تلفن مستقيم تماس گرفتيد؟
- نه شماره تون رو از مركز اطلاعات گرفتم و با منشي شركتتون صحبت كردم
- پس چرا به من نگفتن؟ من ديروز بعد از ظهر بشركت رفتم
- شايد به اين خاطر كه خودم رو معرفي نكردم
- كه اينطور ، خوب چرا با منزل تماس نگرفتيد؟
- شماره نداشتم
- پس كارت ويزيت رو بهتون مي دم . اگه يكبار ديگه به من احتياج داشتيد به راحني ميتونيد تماس بگيريد. من يا تو شركتم يا تو اتومبيل يا منزل شما كه بهتر مي دونيد من نه زياد گردش مي رم نه مهموني
- من فكر ميكردم پنج شنبه صبح بشركت نرفتيد تا خودتون رو براي مهموني بعد از ظهر آماده كنيد
- شوخي مي كنيد؟ از صبح تا غروب
نيكا باز هم خنديد . كيانوش خم شد و كيفش را برداشت و نيكا فهميد كه قصد رفتن دارد و حدسش درست بود ، چون در همان لحظه گفت: خب اگه با من امر ديگه اي نيست مي رم
- شنبه خودتونم با پرفسور
- زرنوش
- بله، با پرفسور زرنوش مي آيد؟
- اگه شما بخوايد حتما
- لطفا بيايد
- شما امر بفرماييد ، فقط بگيد بدونم تصميم قطعي شد؟ من ميتونم امشب اين خبر رو بخ پدرتون بدم؟
- بله، حتما
- در ضمن خانم معتمد فكر نكنيد من سوغات شما رو فراموش كردم . من به قولم وفا كردم، ولي تصور ميكنم اينجا براي آوردن اون چندان مناسب نيست در يه فرصت مناسب تقديمتون ميكنم
- واقعا متشكرم ، باعث دردسرتون شدم ، اينطور نيست؟
- نه ابدا
كيانوش بار ديگر آماده رفتن شد كه خانم رئوف وارد اتاق گرديد . كيانوش او را خوب مي شناخت ، همان پرستار شيفت شب كه بارها و بارها آخر شب و يا حتي نيمه شب كيانوش را در اتاق نيكا ديده بود با ورود او رنگ از چهره اش پريد و با خود فكر كرد آيا او چيزي به نيكا گفته؟ صداي سلام و احوالپرسي ، پرستار او را به خود آورد
- سلام!
- سلام از بنده است سركار خانم خسته نباشيد
- متشكرم آقاي مهرنژاد كم پيدا شديد!
ترس از ادامه جمله پرستار باعث ارتعاش صداي كيانوش گرديد و نيكا با تعجب اين تغيير حالات را مي نگريست : مقصر روزگاره كه ما رو تا اين حد گرفتار كرده . پرستار ميزان الحراره را بدست نيكا داد و او آنرا زير زبانش گذاشت . و بعد رو به كيانوش كرد و گفت: اين بيمار خيلي دختر بدي شده آقاي مهرنژاد ، كمي نصيحتش كنيد .
- نصيحتشون كردم وخوشبختانه پذيرفتند
- واقعا؟
- البته بذاريد جمله ام رو اصلاح كنم ، من خواهش كردم و ايشون لطف كردند و پذيرفتند..... نيكا خواست خواست چيزي بگويد. كيانوش گفت : هيس، لزومي نداره با اون درجه حرف بزنيد.
پرستار درجه را گرفت ، نگاهي به آن كرد و عددي را يادداشت نمود نيكا گفت: آقاي مهرنژاد شما نمي دونيد خانم رئوف در اين مدت چقدر به بنده لطف و محبت داشتند
- اينقدر كه خانم معتمد ميخوان از دست ما فرار كنن
كيانوش لبخندي زد وگفت: خانم رئوف اميدوارم بتونيم زحمات شما رو جبران كنيم
- خواهش ميكنم آقا. اين وظيفه منه ، ولي نيكا جون به من لطف داره
- مي دونيد خانم رئوف آقاي مهرنژاد قصد دارند دكتر معالج منوتغيير بدن.
پرستار نگاه استفهام آميزش را به كيانوش دوخت و اورا مجبور به توضيح كرد . كيانوش گفت: با اجازه سركار من از پرفسور زرنوش خواستم اينكار رو بكنه .براي همين هم ديروز به اينجا اومدم و عكسهاي پاي نيكا خانم رو گرفتم
هر دو متعجب به او نگاه كردند . او معناي نگاه هر دو را مي دانست پرستار از شنيدن نام پرفسور زرنوش تعجب كرده بود و نيكا از اينكه كيانوش ديروز در بيمارستان بوده پرستار زودتر از نيكا لب به سخن گشود گفت: چطور تونستيد از ايشون وقت بگيريد اينطور كه شنيدم سرشون خيلي شلوغه
كيانوش بسيار متواضعانه تنها به گفتن اين جمله كه كار مشكلي نبود بسنده كرد پرستار رو به نيكا كرد و گفت: با اينكه از رفتن شما دلتنگ مي شم ، اما چون مي دونم به صلاحتونه بسيار خوشحالم ، پرفسور زرنوش معجزه ميكنه خواهي ديد
- رفتن نيكا خانم وابسته به تمايل ايشونه من با پرفسور صحبت كردم، اگر بخوان تو همين بيمارستان عمل انجام مي شه .
- واقعا؟ خيلي خوبه
- پس ما بازم پيش نيكا خانم خواهيم بود............خوب من ديگه بايد برم از ديدارتون خيلي خرسند شدم آقاي مهرنژاد
- منم همينطور خانم
كيانوش فورا جلو رفت و در براي پرستار باز كرد او تشكر كرد و رفت وقتي برگشت نيكا بلافاصله پرسيد: پس شما ديروز اينجا بوديد؟
- بله پرفسور عكسهايي از شكستگي پاتون ميخواست و من براي گرفتن عكسها و پرونده شما به اينجا اومدم وقتي دكتر عكسها رو ديد به من اطمينان داد كه شما بزودي مي تونيد راه بريد، من اول خودم مطمئن شدم بعد خبر رو بشما دادم
- تا اينجا اومديد و سري به من نزديد واقعا كه............
- كه چي؟ خواهش ميكنم بگيد
- هيچي
- اينطور عصباني نشيد، من اومدم ولي چون شما وشادي خانم مشغول بازي بوديد، صلاح نديدم مزاحمتون بشم، همين كه شما رو سرحال ديدم كافي بود.
نيكا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد بعد گفت: بهر حال من بايد بابت زحماتتون از شما تشكر كنم
- اگه نكنيد بهتره. راستي اين بسته شكلات رو هم بديد خانم پرستار ببره خونه بچه كه دارن، ندارن؟
- چرا داره، ولي متاركه كرده، بچه اش پيش خودش نيست
چهره كيانوش حالتي حزن آلود بخود گرفت و گفت: حيف از ايشون زندگيشون تباه شده، واقعا متاسفم. بعد بسته شكلات را روي ميز گذاشت و در حاليكه سعي ميكرد چهره غمگينش را لبخندي تصنعي شاد نشان دهد. گفت: اجازه مرخصي مي فرماييد؟
- خواهش ميكنم
- پس با اجازه خدانگهدار
- بسلامت
كيانوش كيفش را برداشت و بطرف در رفت، در آستانه در نيكا باز او را صدا زد و گفت : مي دونيد آقاي مهرنژاد ، ميخواستم راجع به مطلبي با شما صحبت كنم، اما فكر ميكنم بايد به زمان ديگري موكول كنم
كيانوش متعجب او را نگاه كرد و گفت: اگه ميخواهيد بمونم؟
- نه، باشه براي بعد
- هر طور شما مايليد پس من ميرم
- بسلامت
كيانوش سلانه سلانه از اتاق بيرون آمد، درحاليكه جملات آخر نيكا تمام ذهنش را پر كرده بود .

آبجی
21st June 2010, 11:23 PM
پنج شنبه 7 مهر
بالاخره دوران بلا تكليفي سپري ميشود همه چيز درست خواهد شد و زندگي به روي من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. ديروز مادر نيلوفر با او تماس گرفته، آزيتا خانم دوشنبه هفته آينده براي برگزاري مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خيلي خوشحالم كه او بالاخره مي آيد و كارها سر و سامان مي گيرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكليف هستم، آن هم وجود پدر نيلوفر است، دلم ميخواهد او نيز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولي آيا اين صلاح است؟ در اينمورد با نيلوفر هنوز صحبتي نكرده ام ولي مي دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم براي آن مرد بيچاره ميسوزد، او هم حق دارد در شادي دخترش سهيم شود . همينطور مادربزرگ او هم بايد بيايد ، من هر دوي آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اينكار را بدهد!
سه شنبه 12 مهر
امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نيلوفر به تهران رسيد، من، مادر، مهندس مهرنژادو كيومرث همراه نيلوفر به استقبالش رفتيم، البته كيومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضايتي را در چشمانش مي ديدم . بهر حال آزيتا خانم آمد، او ظاهري بسيار آراسته داشت و چهره اش بسيار جوانتر از سن و سالش مي نمود ، زني بذله گو و خوش مشرب بود، چنين مي نمود كه هرگز در زندگي خود با مشكلي ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نيلوفر در بيست سال آينده است ، وواقعا هم شباهت آندو به يكديگر بي نظير بود . اما من همچنان اسير هيجان و دلهره بودم، مي ترسيدم كه براي مادر زن آينده ام خوشايند بنظر نرسم، ولي در منزل مهندس وقتي هر سه تنها مانديم آزيتا خانم لبخندي پر شيطنت زد كه او را شبيه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحني غرورآميز رو به نيلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نيلوفر،صيدت حرف نداره! گرچه از لقبي كه گرفته بودم هيچ خوشم نيامد، ولي از اينكه پذيرفته شده بودم، بخود مي باليدم. حالا ديگر مطمئن هستم كه بزودي نيلوفر به من تعلق خواهد يافت!
نيكا با اشتياق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسي مواجه گرديد، وقتي سرفصل نوشته را از نظر گذارنيد تعجبش دو چندان شد ، زيرا تاريخ بعدي متعلق به هفت ماه بعد بود . نيكا با هيجان و سرعت ادامه داد.
يكشنبه 23 ارديبهشت
هميشه مي دانستم كه كيانوش خاطراتش را با نيلوفر مي نگارد، ولي هرگز تصور نميكردم چنين زيبا و پيوسته نگاشته باشد و در ضمن هيچ نمي دانستم كه او تا اين حد نيلوفر را دوست دارد . نمي دانم وقتي كيانوش يكبار ديگر بحال طبيعي باز گردد و ببيند من آن قصه پر غصه اي را كه او به تحرير رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگير ميشود يا نه؟ ولي بهر حال قصد دارم آنچه بر عزيزترين فرد خانواده ام گذشت بنويسم، تا پايان اين حكايت پرفراز و نشيب عيان گردد. نمي دانم از كجا شروع كنم، همه چيز ناگهاني آغاز شد و همچون آذرخشي وجود چون گل كيانوش عزيزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزديك به هفت ماه از آن روزها مي گذرد، ولي آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسي مي دانست كه اين ماجرا اين چنين پشت مرد خود ساخته اي همچون كيانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از اين قرار بود كه بعد از آمدن آزيتا خانم، كيانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گرديد. هرگز فراموش نمي كنم روز سالگرد آشناييشان در آن خانه زيبا پيشكشي به همسر آينده اش بود چه جشني برپا نمود! و نامزدي خود را با نيلوفر علني ساخت. و من هيچ وقت او را اين چنين سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهاي اساسي در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عين ناباوري مشاهده كردم كه مادر نيلوفر نيمي از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهريه دخترش مي طلبد . من بشدت با اين مساله مخالفت كردم، ولي كيانوش گويا عقل خود را از دست داده بود . چون بي هيچ تعمقي خواست آنهارا پذيرفت. حتي زن داداش و داداش كيوان نيز مخالف بودند، ولي براي كيانوش اهميتي نداشت. او تنها و تنها به وصال نيلوفر مي انديشيد.
من همانگونه كه هرگز نتوانستم نيلوفر را بپذيرم، تحمل مادرش نيز برايم دشوار بود. بنابراين تصميم گرفتم از آنجا كه كيانوش هيچ اهميتي به نظرات من نمي داد، پاي خود را كاملا از اين قضايا بيرون بكشم و چنين نيز كردم . اما اين هم براي كيانوش بي اهميت بود، او به تنهايي و با سرعت همه چيز را مهيا كرد، روز خريد چنان جواهراتي براي نيلوفر خريده بود كه حتي دهان زن داداش نيز از تعجب باز مانده بود. او از هيچ ولخرجي براي همسر و مادر همسرش خودداري نميكرد و هر چه نيلوفر اراده مي نمود، همان ميشد. ولي من نمي توانستم عشق او را نسبت به كيانوش باور كنم. بنظر من براي نيلوفر خوشايندتر آن بود كه صاحب نيمي از سهام شركت كيانوش باشد تا خود او.
تمام كارتهاي دعوت پخش گرديده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كيانوش سر از پاي نمي شناخت . آنروز بعد از ظهر من به ديدار يكي از دوستانم كه بتازگي از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتي براي هواخوري از خانه خارج شديم . برحسب اتفاق در يكي از مراكز خريد با مادر نيلوفر برخورد كرديم . من با او احوالپرسي مختصري كردم و باز به راه افتاديم . دوست من به مغزش فشار مي آورد خانمي را كه من با او صحبت كردم بازشناسي نمايد ، زيرا معتقد بود قبلا او را در جايي ديده ، ولي براي من هيچ اهميتي نداشت بنابراين به گفتگوي خود با او ادامه دادم ، در حاليكه مي دانستم هنوز به آزيتا مي انديشد . لحظاتي بعد او با صداي بلند گفت : يادم اومد كيومرث تو آقاي حقاني رو يادت مي آد؟ اون تاجر فرش
با لحني بي تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چي؟
- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بوديم
- شنيدم كه چند ساليه خارج از كشور زندگي ميكنه؟
- خوب آره بابا، همون جا براي دخترش جشن تولد گرفته بود
- بيژن آخرش رو بگو
- دارم مي گم ديگه . اين خانم با دخترش و مردي كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقاي حقاني دوست باشن
- چي گفتي؟
- گفتم دخترش......
- نه ، نه اون مرد ، مردي كه همراهشون كي بود؟
- بنا بود دامادشون بشه
- ببينم تو كيانوش ما رو ديدي؟
- آره
- اون مرد كيانوش نبود؟
- نه ديوونه ، اگه كيانوش بود كه خود مي شناختمش
- ولي آخه كيانوش ميخواد داماد اين خانم بشه
- خوب شايد دو تا دختر داره؟
- تا اونجايي كه من مي دونم يه دختر بيشتر نداره ، تو حتما اشتباه مي كني؟
- نه غير ممكنه
- تو حالت خوب نيست ، حتما اشتباه مي كني
- خيليم حالم خوبه . اشتباهم نمي كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم
- چطوري؟
- چند تا عكس دسته جمعي از اون روز دارم ، فكر ميكنم اين سه نفرم باشن
ادامه صحبتهايش را نشنيدم، اصلا نفهميدم چطور مسير را تاخانه طي كرديم . آنچنان شتابي بخرج مي دادم كه بيژن گيج شده بود، بيچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پيدا كرد ، پيش من آورد وقتي به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزيد آنچه كه مي ديدم برايم باور كردني نبود، در كنار نيلوفر مردي نشسته بود كه بيژن او را داماد آنها معرفي كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نيازي به تفكر در مورد هويتش باشه او..... او صميمي ترين دوست كيانوش ، شهريار بود . نمي دانستم چه كنم؟ بيژن كه رنگ پريده و اعمال غير عادي مرا ديده بود برايم ليواني نوشيدني سرد آوردو علت را جويا شد . من نمي دانستم چه بگويم تنها به عذرخواهي مختصري اكتفا نمودم و چون اطمينان داشتم ، كيانوش بدون مدرك حرفهاي مرا نخواهد پذيرفت با اجازه او عكسها را نيز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشين با شركت تماس گرفتم. ولي منشي اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بي اطلاع است . با منزل كيوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمين پاسخ دادند ، به منزل جديدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدايش محزون و غم آلود مي نمود ولي سوالي نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بيايم كاري بسيار ضروري پيش آمده . و بعد بسرعت بسويش شتافتم وقتي بخانه رسيدم و او را ديدم بسيار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر مي آمد و بنظر مي آمد گريسته باشد. پيراهن مشكي بر تن نموده بود و حالتي عزادار داشت. با تعجب پرسيدم: چي شده؟
به تلخي لبخند زد وگفت: بد بياري ديگه
- چطور؟
- امروز رفته بودم آسايشگاه از دكتر اجازه بگيرم پدر نيلوفر رو براي عروسي بيارم ، ميدوني چي شده؟
- نه
- آقا ناصر امروز صبح مرد
طنين صداي كيانوش را بغضي درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داري گريه مي كني؟
غم آلوده پاسخ داد: دلم براش ميسوزه ، نمي دوني با چه فلاكتي جون داد آخه چرا؟
- كيانوش واقعا متاسفم ، ولي من ميخواستم مطلب مهمي رو بهت بگم
- اتفاقا منم ميخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنيم؟ فكر نميكنم براي نيلوفر ومادرش اهميت داشته باشه
- اجازه بده كيانوش اول من حرفم رو بزنم
- باشه بفرماييد
- حقيقت اينه كه نمي دونم از كجا شروع كنم ، ولي دلم ميخواد با دقت گوش كني و عاقلانه تصميم بگيري
- باشه بگو
- ببين كيا تا حالا هركاري كردي هيچي، ولي حالا ديگه دلم ميخواد تمومش كني
- چي رو تموم كنم؟
- اين بازي رو
- كدوم بازي رو؟
- تو بايد اين دختر رو كنار بذاري
مثل صاعقه زده ها در جايش خشك شد و لحظاتي ناباورانه به من نگريست و بعد گفت: معلومه چي ميگي؟
- اين دختر به درد تو نميخوره
- باز شروع نكن حالا ديگه براي اين حرفها خيلي ديره ، سه شبه ديگه عروسي منه . تمام دوستا و آشناها اين رو مي دونن
- خوب بدونن، از قديم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه
- كدوم جهنم؟ ديگه داري عصبانيم مي كني ها
لحظاتي مكث كردم، خود را ناچار ديدم حقيقت را بي پرده به او بگويم و گفتم: اين ازدواج يه كلاهبرداريه، من نمي ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چي داري غارت كنن و آخر سر زندگيتم به باد بدن
- بسه ديگه ..... تو اجازه نداري راجع به همسر من اينطوري حرف بزني
فرياد كشيدم : اون لياقت همسري تو رو نداره ، اون يه هرزه است
آتش خشم در چشمانش زبانه كشيد نزديكتر آمد و در حاليكه از فرط عصبانيت مي لرزيد گفت: اگه نتوني حرفت رو ثابت كني، خفه ات مي كنم، قسم ميخورم.
من هم با عصبانيت عكسها را روي ميز ريختم و گفتم : بيا با داماد جديد آشنا شو ، تو فقط همسر اينطرف مرزي، خارج از ايران تعويض مي شي. بدبخت بي غيرت.
عكسها را برداشت و به آن خيره شد. چهره اش بطرز وحشتناكي تغيير كرد. صورتش چون مردگان سفيد شد و رعشه اي تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتي به همان حال باقي ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمي كنم ..... حقيقت نداره .
دلجويانه گفتم : اين عكسها رو بيژن آورده، اون اصلا از قضيه بي اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازيتا خانم رو تو خيابون ديديم....
ديگر ادامه ندادم، چون بي فايده بود او متوجه نمي شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روي تخت خواباندم و پتويش را رويش كشيدم اما بي فايده بود، او همچنان مي لرزيد بسمت تلفن رفتم تا برايش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسويش دويدم گفتم :كجا؟
- بايد نيلوفر رو ببينم
- باشه براي يه وقت ديگه، تو حالت خوب نيست
- نه،..... نه ، كيومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟
بناچار به راه افتادم در بين راه سكوت درد آوري بين ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت انديشيدن يافته بودم، فكر ميكردم كه در حق كيانوش خيلي بيرحمي كرده ام ، نبايد چنين ميكردم ، ولي واقعيت آن است كه نمي دانستم عكس العمل او تا اين حد شديد خواهد بود. آهسته پرسيدم: كجا برم؟
ولي او گويا شوكه شده بود ، همچنان بي حركت و ساكت باقي ماند. بناچار اين بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمي بخود آمد ولي هنوز بر كلمات تسلطي نداشت ، اين بار به زحمت پاسخ داد: نمي دونم ..... نه يعني برو....... برو خونه شهريار. مكثي كرد و باز ادامه داد: نه شهريار نه...... برو خونه..... ني.....نيلو......
زحمتش را كم كردم و گفتم : فهميدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برايش ميسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته مي گريستم، ولي هيچ كاري از دستم ساخته نبود ، جز اينكه هرچه سريعتر او را به آپارتمان نيلوفر برسانم . وقتي زنگ را مي فشردم به كيانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنين نديده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نيلوفر در را برايمان باز كرد. از ديدن ما، در آن وقت روز يكه خورد ، ولي فورا برخود مسلط گرديد ، تعارف كرد داخل شويم به كيانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكيه كرده بود نيلوفر با اشاره از من پرسيد: چه شده؟
و من تنها سر تكان دادم . سعي كردم او را بنشانم ، ولي او همانطور ايستاده بود . فقط اندكي خم شد، سيگارش را همانطور نيمه در جا سيگاري خاموش كرد . اما هنوز لحظه اي نگذشته بود كه با دستان لرزان سيگار ديگري روشن كرد و با شدت پكي به آن زد . نيلوفر همچنان متحير و مبهوت ما را مي نگريست و من ديدم كه كيانوش تمام قوايش را براي ساختن جمله اي بكار ميگيرد بالاخره عكسها را روي ميز پرتاب كرد و گفت: دلم ميخواد راجع به اينا برام توجيهي منطقي داشته باشي ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهريار، هرچي ديديد از چشم خودتون ديديد.
صدايش بشدت لرزان بود، به نيلوفر نگاه كردم .گويا ارتعاش صداي كيانوش به او هم سرايت كرده بود او نيز مرتعش گرديده بود با اينحال خم شد و عكسها را برداشت . از ديدن آنها بشدت تعجب كرده بود و قبل از هر حرفي گفت: اينا دست تو چكار ميكنه؟
كيانوش با عصبانيت فرياد زد: اين هيچ مهم نيست ، اصل قضيه رو بگو
نيلوفر رنگ پريده تر از قبل بنظر مي رسيد، اما همچنان سعي ميكرد بر خود مسلط باشد دستپاچه و بريده بريده گفت: اين يه مهمونيه ، جشن تولده ، من ومادر اونجا برحسب اتفاق شهريار رو ديديم .
- ولي تو هيچوقت از اين قضيه به من چيزي نگفتي، حتي شهريارم نگفت
- خوب شايد بخاطر اين بود كه صحبتش پيش نيومده ، ما هم لازم ندونستيم حرفي بزنيم
- كه اينطور...... ولي من چيزهاي ديگه اي شنيدم ، شما اين آقا رو دامادتون معرفي كرديد
- نه ، حتما اشتباهي شده، ما اون رو دوست دامادمون معرفي كرديم
- به من دروغ نگو
فرياد كيانوش در اتاق پيچيد ، من و نيلوفر مانند صاعقه زده ها از جا پريديم نيلوفر كه كلافه و عصباني مي نمود ،اين باراز درديگري وارد شد وبا عصبانيت گفت: چرامن بايد بتو جواب بدم؟ نكنه به من اعتماد نداري؟
كيانوش قرص ومحكم پاسخ داد: نه و بعد از لحظه اي مكث گويا چيزي را بخاطر آورده باشد گفت: حالا فهميدم چرا شما هميشه با هم مي رفتيد سفر ، من بيچاره ساده رو بگو حتما وقتي اونطرف مرز خوش مي گذرونديد حسابي به من هالو مي خنديديد كه بخرج من براي خودتون سفر ميريد ، در بهترين هواپيماها مي نشينيد و در لوكس ترين هتلها منزل مي كنيد حق هم داشتيد بخنديد و تازه بعد از اين همه خيانت باز برمي گشتي و مي شدي خانم مهرنژاد..... تو يه حيووني نيلوفر
نيلوفر كه برآشفته بود ديگر نتوانست خود را كنترل كند و فرياد زد: تو آدم متعصب و خشك و بيخودي هستي، من از اولم مي دونستم كه تو مرد زندگي من نيستي ، از همون روزي كه عمدا گلسرم رو توي ماشينت جا گذاشتم. مي دونستم اشتباه كردم ، اما مادرم گفت درست ميشه، مي گفت بايد تو رو نگه داشت تو صيد خيلي خوبي هستي، مي گفت اگه دندون روي جيگر بذارم و رفتارهاي احمقانه تو رو تحمل كنم ، بزودي مالك نيمي از شركت مهرنژاد مي شم و اونوقت مالك همه هستي تو هستم و تو نميتوني منو از زندگيت بيرون كني . من آزادانه هر كاري رو كه بخوام مي كنم، درحاليكه نام و ثروت مهرنژاد رو يدك مي كشم.....
كيانوش آرام آرام بسوي نيلوفر رفت، مقابلش ايستاد و گفت: يعني تو هيچوقت منو دوست نداشتي؟.... هيچوقت عاشقم نبودي؟ من فقط براي تو يه حساب بانكي بي پايان بودم ؟ نيلوفر سكوت كرد، كيانوش ملتمسانه ادامه داد: حرف بزن نيلوفر خواهش ميكنم.
- تو.....تو خيلي قشنگي، قشنگترين مردي كه در عمرم ديدم، والبته پولدار، يعني همون چيزي كه من ميخوام، اما عقايد تو براي زندگي در عصر ما به درد نميخوره. من دلم ميخواد آزاد زندگي كنم، ولي تو ميخواي منو محصور كني، اين چيزي كه من هميشه ازش نفرت داشتم، همون نقطه اشتراك تو و پدر.
كيانوش پوزخندي زد و گفت: پدرت مرد
نيلوفر لحظه اي سكوت كرد و ناباورانه به كيانوش نگاه كرد او دوباره گفت: باور نمي كني؟
- اگه راست هم بگي برام فرقي نميكنه، بايد مي مرد
كيانوش ناگهان سيلي محكمي به گوش نيلوفر نواخت، او بر زمين افتاد كيانوش بسويش حمله ور شد و او را بسرعت بلند كرد و دستان قدرتمندش را دور گردن ظريف نيلوفر حلقه كرد. و من براي لحظه اي مبهوت مانده بودم ، اما ديدن صورت نيلوفر كه هر لحظه تيره تر مي شد و چشمانش كه بطرز وحشتناكي از حدقه بيرون زده بود ، مرا بخود آورد از جا برخاستم و به زحمت كيانوش را كنار كشيدم ، او همچنان فرياد مي زد و ناسزا مي گفت . نيلوفر بزحمت نفس مي كشيد ولي من نمي توانستم به او كمكي كنم، چون مجبور بودم كيانوش را در جاي خود نگه دارم. او همچنان بطرف نيلوفر يورش ميبرد. نيلوفر به كمك دسته صندلي از جا برخاست، كمي بحالت طبيعي بازگشته بود. كيانوش را بزحمت بسوي در كشيدم وگفتم بيا بريم كيا، تو ديگه اينجا كاري نداري...... بيا بريم.
كيانوش باز هم آرام شد . از اين آرامش ناگهاني متعجب گشتم ، او رو به نيلوفر كرد و گفت: ولي من نيلوفر تو رو هميشه دوست داشتم، هميشه تو براي من بمعناي زندگي بودي ، فقط بگو چرا؟ چرا با من اينكار رو كردي؟
لحن آرام كيانوش به نيلوفر جراتي بخشيد و او گريه كنان پاسخ داد: هنوزم دير نشده كيانوش...... من بهت قول مي دم كه ديگه تكرار نشه.
لبخند پردردي بر لبان تبدار كيانوش نشست و پاسخ داد: ديگه نه نيلوفر.... كسي كه يكبار بتونه خيانت كنه. صد مرتبه ديگه هم ميتونه.... حالا ديگه گريه نكن نميخوام چشمات رو گريون ببينم. من.... من از زندگي تو و شهريار بيرون ميرم..... من.......اين منم كه اضافه هستم. اميدوارم شما با هم خوشبخت باشيد ..... حق با توست من به درد زندگي با تو نميخورم ، شايد اين چيزها رو قبل از اين هم مي دونستم ، ولي ترجيح مي دادم تظاهر به ندونستن كنم، ولي حالا ديگه همه چيز تموم شده......
بغض كيانوش تركيد .سرش را بر چهارچوب در گذاشت . وپر درد گريست بي اختيار اشكهاي من نيز جاري شد و براي اولين بار بود كه ديدم نيلوفر نيز واقعا مي گريد
در راه بازگشت كيانوش تنها يك جمله گفت: لطفا منو به خونه خودم ببر، خونه خودم و نيلوفر
من خواسته اش را اجابت نمودم، ولي در آن لحظه نمي دانستم كه اين آغاز انزواي دراز مدت كيانوش خواهد بود بعد از آن كه كيانوش را رساندم بلافاصله بمنزل برادرم رفتم و همه چيز را برايشان توضيح دادم. بيچاره زن داداش كم مانده بود قالب تهي كند. بزحمت توانستم آنها را متقاعد كنم كه پيگير قضايا نشوند و بيش از اين آبروي فاميل را بخطر نيندازند. ولي واقعا وضعيت دشواري بود شايد بيش از 500 كارت دعوت توزيع شده بود . بهر حال بيشترين نگراني من براي خود كيانوش بود پدر ومادرش ميخواستند براي دلجويي به ديدارش بروند، ولي من از آنها خواستم اجازه دهند او تنها باشد ، چون به اين تنهايي نياز داشت . وقتي من صحبتهاي كيانوش را براي آنها بازگو كردم ، خصوصا گفتم كه او براي نيلوفر و شهريار آرزوي خوشبختي نموده كيوان گفت: مي دانستم كيانوش پسر عاقلي است. ولي من مي دانستم كه قضيه اينقدر هم ساده نيست . چون هيچكدام از آن دو به اندازه من از احساس كيانوش نسبت به نيلوفر آگاه نبودند.
تا دو هفته هر روز به ديدارش مي رفتم ، ولي او از ديدن من سرباز ميزد و من نيز اصرار نميكردم، حتي حاضر به ديدار والدينش نيز نمي شد . پس از دو هفته يك روز عصر كه به ديدارش رفته بودم ، مرا پذيرفت. وقتي وارد شدم، گرچه ظاهرش بعلت رويش ريشهاي بلند كمي غريبه مي نمود، اما خودش مثل هميشه با من احوالپرسي كرد ، در ضمن صحبتهايش گفت: صبح بسيار زيبايي است. در حاليكه غروب بود و كم كم هوا رو به تاريكي مي رفت و من دانستم كه او زمان را گم كرده . البته زياد هم غير عادي نبود، زيرا در آن خانه كه تمام روزنه هايش به بيرون مسدود گشته بود ، تخمين زمان درست، كار آساني نبود به همين علت به رويش نياوردم و در ادامه از او خواستم كه بشركت برود ، لحظه اي خيره خيره نگاهم كرد و آنگاه پاسخ داد: جدي مي گي آقا ناصر؟
گفتم: من كيومرثم، كيانوش
اما او گويا نمي شنيد حالتي متفكرانه بخود گرفت و گفت:آهان پس توي شركتهام پر زالو شده
با شنيدن كلمه زالو تمام بدنم به لرزه افتاد، او مرا ناصر صدا كرده بود و اكنون نيز زالو. بي اختيار بياد پدر نيلوفر افتادم و از اين تصور كه كيانوش ناصري ديگر شده باشد، پشتم لرزيد، من چندين مرتبه همراه كيانوش به عيادت او رفته بودم و دقيقا معناي زالو را مي دانستم او باز گفت: من تمام شب رو تا صبح با زالوها مي جنگم ولي تمومي ندارن
- كدوم زالوها كيانوش؟
- همون زالو چشم سبزا ديگه، ببين خون دستام رو مكيدن چند جاي ديگه تنم هم همينطور شده
نزديكتر رفتم و به دستهاش نگاه كردم كه از زير آستين بالا زده اش نمودار بود. تمام ساعد و بازويش را با ناخن كنده بود و زخمهاي چندش اوري بر روي آنها ايجاد كرده بود. سعي كردم با او صحبت كنم تا شايد بخود آيد. بنابراين گفتم: كيانوش جان، گوش كن من ناصر خان نيستم ، اون مرده يادت نيست، اينجام زالويي در كار نيست اين تصورات ناصرخان بود.
لحظه اي بيگانه وار بر من نگريت و بعد فرياد كشيد : تو ناصر خان نيستي؟ پس براي چي اومدي اينجا ؟ من گفتم ناصر خان بياد تا باهم زالوها رو بكشيم، زود باش برو بيرون، زود باش.
همچنان فرياد مي كشيد و قصد داشت مرا بيرون براند. مستاصل شده بودم. تصميم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پي علاجش بر آيم،ولي من كه وضعيت اسفبارناصر را در آسايشگاه هاي رواني ديده بودم، چطور ميتوانستم عزيزترين كسانم را روانه آنجا كنم؟
بهر حال كار معالجه بسختي آغاز گشت. درابتدامادرش نميخواست باور كند كه يكدانه فرزندش را بايد بدست روانپزشكان بسپارد، و حالي بمراتب بدتر از كيانوش داشت. ولي پس از مدتي بناچار تسليم خواست پزشكان شد. معالجات اوليه در منزل و با پرستاري مادرش انجام گرفت، ولي با وخامت وضع برايش دو پرستار استخدام گرديد. ولي گذر زمان و بدتر شدن حال او اين حقيقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبي براي درمان نمي باشد، و ناچار او را به آسايشگاه انتقال داديم . واين در حالي بود كه ديگر هيچكس را نمي شناخت جز زالوهايي كه پيرامونش در حركت بودند ، خونش را مي مكيدند و عذابش مي دادند و او براي نابودي آنها خود را بر در و ديوار مي كوبيدو. يكماه ونيم از بستري شدنش در آسايشگاه مي گذشت، ولي هنوز هيچ تفاوتي در وضع او ايجاد نگشته بود كه هيچ، بنظر مي آمد روز به روز بدتر هم ميشود. سرانجام كيوان تصميم گرفت او را براي ادامه معالجه به سوئيس بفرستد و همينطور هم شد، اكنون چندماهي است كه او در يك آسايشگاه معتبر در خوش آب وهواترين نقطه سوئيس بسر ميبرد. پزشكان نهايت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولي او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگير ميشود و خود را به در و ديوار مي كوبد و همچنان با ناخن قسمتهاي مختلف بدنش را مي كند تا محل نيش زالوها را از بين ببرد. بنظر ميرسد كيانوش عزيز ما براي هميشه از دست رفته باشد، ولي من نميخواهم او ناصري ديگر شود نه. نه. نمي گذارم!
شنبه 24 شهريور
روزگار عجيبي است اكنون هشت ماه از بستري شدن كيانوش در آسايشگاه دور افتاده شهر زوريخ مي گذرد، و بالاخره او آرامشي نسبي يافته است، ديروز از سوئيس بازگشتم. خداي من كيانوش چقدر پير شده. موي شقيقه هايش كاملا سفيد شده بود و صورتش پر از چين وچروكهايي گرديده كه هركدام راوي يك دردند. جاي آمپولهاي آرام بخش و مسكن روي بدنش پينه بسته ومصرف بيش از حد قرصهاي آرامبخش او را به معتادين شبيه نموده، اما با اينحال براي اولين بار توانست مرا بشناسد. ما مدتي با هم در پارك قدم زديم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نيلوفر و شهريار را از من گرفت و من در حاليكه تمايلي به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن اين جمله كه: تا آنجا كه مي دونم ديگه ايران نيستند، اكتفا كردم .حتي به او نگفتم كه نيلوفر آپارتمانش را فروخته و ديگر باز نميگردد . او لحظه اي مكث كرد و بعد لبخند كمرنگي زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هايي با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت: برادر زاده شما تا پايان ماه آينده مرخص خواهد شد مي توانيد ببريدش.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: ولي حالش هنوز خيلي خوب بنظر نميرسه.
- بله مي دونم ولي در حال حاضر ما بيش از اين نمي توانيم براش كاري كنيم. اگر اينطور دور از شما وخانواده ووطن اينجا بمونه ،افسردگيش بيشتر مي شه، بهتره برگرده ايران ولي من توصيه ميكنم بازم يه چندماهي تحت نظر يه روانپزشك حاذق باشه.
من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودي كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعي احساس هراس موج مي زند و براي عاقبت اينكار نگران هستم
دوشنبه 23 مهر
ديروز بالاخره كيانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتيم و از او استقبال گرمي بعمل آورديم، اما او فقط نگاهمان ميكرد، از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنيم و من دانستم كه فرودگاه براي او يادآور خاطرات تلخي است بنابراين بخواست او با سرعت راه خانه كيوان را در پيش گرفتيم، ولي او با اصرار خواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتي گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نيلوفر بنا نهاده بود .كيوان تصميم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهماني باشكوهي ترتيب دهد ولي من به شدت مخالفت كردم، وقتي او علت را جويا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنايي نيلوفر و كيانوش است و اگر با من مشورت ميكردي ، مي گفتم كه اجازه دهي لااقل تا آن روز كيانوش در آسايشگاه بماند جملات من هراسي در دل همه برانگيخت و من در چشمان آنها وحشتي عجيب را بوضوح مشاهده كرده ام
شنبه 28 مهر
ديشب تا ديروقت همه بيمارستان بوديم. مي دانستم كه بالاخره نحسي اين روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما يكبار ديگر با عنايت خداوند توانستيم كيانوش را از آغوش مرگ جدا كنيم. روز جمعه ما همه از صبح سعي كرديم با او ارتباط برقرار كنيم اما او حاضر نشد، ما را بپذيرد. مستخدمين ما را از وضعيت او مطلع مي ساختند و هربار از سلامتش مطمئن مي شديم. حوالي غروب دلگير جمعه احساس اضطراب و دلهره اي عجيب به دلم چنگ انداخته بود . ديگر نتوانستم تحمل كنم ، با سرعت بمنزل كيانوش رفتم. چهره مستخدمينش بسيار نگران بود و جمالي گفت كه يكساعتي است كيانوش در را به روي خود قفل نموده و به هيچ كس اجازه ورود نمي دهد.
گفتم: مگه از صبح در قفل نبود؟
واو پاسخ داد: چرا ولي هربار كه در مي زديم آقا جواب مي داد ، ولي الان ساعتيه كه پاسخي نمي دن.
با شدت به در كوبيدم و چند بار نام او را با صداي بلند تكرار كردم، ولي پاسخي نشنيدم بر سر جمالي فرياد كشيدم: معطل چي هستي در رو بشكن
و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم وكيانوش را روي تختخوابش يافتم در حاليكه پيرامونش را عكسهاي نيلوفر پر كرده بود و در دستش خودنويس يادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفيد و بدنش يخ زده بود ولي هنوز نبضش بسيار ضعيف ميزد. نمي دانم چطور او را به بيمارستان انتقال داديم . فقط زماني بخود امدم كه دكترش گفت: خوشبختانه خطر برطرف گرديد. بهر حال من در آخرين لحظات توانستم مانع آن شوم كه اينبار كيانوش جانش را در روز تولد عشقش به نيلوفر هديه كند.
پنج شنبه 10 آبان
حال كيانوش رو به بهبود است بزودي از بيمارستان مرخص ميشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودي زد و گفت: هيچوقت بخاطر اينكار نمي بخشمت
من با صداي بلند خنديدم وگفتم: برعكس من فكر ميكنم اين بهترين كار در تمام مدت زندگيم بود . حالا ديگه تو واقعا پسر من هستي . چون خودم بهت زندگي دادم .
لحظه اي سكوت كرد و گفت: ولي من از اين به بعد زندگي نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسيده ام.
پاسخش دلم را به درد آورد ولي سعي كردم با او بحث نكنم
يكشنبه 4 آذر
ديروز در اوج نا اميدي روزنه اي از اميد در دلم درخشيدن گرفت. اينكه مي نويسم نا اميدي از جهت كيانوش است. زيرا او همچنان به انزواي خود ادامه مي دهد. نه سرگرمي و نه تفريحي و نه حتي مهماني نزديكترين اقوام. او همچنان خود را در سراي نيلوفري محبوس گردانيده.(سراي نيلوفري نامي است كه پيش از اين كيانوش براي آن عمارت پيشكشي انتخاب كرده بود و حالا بجاي سراي نيلوفري آنجا زندان كيانوشي است.) بهر حال وضعيت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما براي پيدا كردن يك روانپزشك متبحر هنوز بجايي نرسيده بود تا اينكه ديروز دكتر بهروزي يكي از دوستانم را برحسب اتفاق در خيابان ديدم . نمي دانم چرا تابحال بفكر او نيفتاده بودم. او روانشناس حاذقي است. وقتي حال كيانوش را پرسيد برايش توضيح دادم كه او همچنان دچار كابوسهاي شبانه ميشود، از سر درد شديد عصبي رنج ميبرد. و رعشه رهايش نميكند. بعد از او خواستم كه معالجه كيانوش را دنبال كند او لحظه اي فكر كرد و بعد گفت: من حرفي ندارم ولي دكتري بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كيانوش را بپذيرد من اطمينان دارم كه خوب خواهد شد.
دستپاچه گفتم: هرچه بخواهد به او مي دهم ، فقط كاري كن كه او قبول كند.
لبخندي زد و گفت: مساله پول نيست، مساله اينجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگي ميكند .
نا اميدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسيدم: يعني هيچي!
لبخندش اميدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در يك روز جمعه كه احتمالا جمعه همين هفته است به ديدار دكتر معتمد برويم. ومن اكنون بسلامت كيانوش بسيار اميد دارم. راستي چند بار است كه كيانوش دفترش را از من ميخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چيزي كه بعنوان آخرين جمله ميتوانم بنويسم اين است: اين سرانجام پر درد يك آشنايي بود.
قطره اشك ديگري از روي گونه نيكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشناي كيانوش كه آخرين سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسيد كه كيومرث خوب مي نويسد، ولي نوشتار كيانوش همچون لحنش صميمانه تر بنظر مي رسيد با اشتياق آخرين سطور را از نظر گذراند.
مي داني چرا تاريخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چيز را گم كرده ام. نيلوفرم را گم كرده ام. نوشته هاي كيومرث را خواندم. همه چيز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چيز خوب توصيف شده بود.مي داني همه چيز مثل يك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكي . خداي من چرا اين بلا بر من نازل شد؟ نيلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگيم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهي بايد زنده به گور شوم و تا پايان عمر در دخمه اي بنام زندگي جان بكنم. گاهي فكر ميكنم از همه چيز متنفرم، حتي از نيلوفر ، ولي آخر مگر ميشود او زندگيم، هستيم، روحم و تمام وجودم بود، چطور ميتوانم از او متنفر باشم! همه مي گويند فراموشش كن ولي آخر چگونه؟ نيلوفر آمده بود كه برود و من نمي دانستم، اكنون او رفته ، ولي با خود همه چيز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را مي برد، ولي احساس و روح و اشتياق مرا براي زندگي باقي مي گذاشت. حالا من ديگر هيچ ندارم چون نيلوفر را ندارم. دكتر جديد چه ميتواند به من بدهد؟ نيلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نيلوفر، هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد فقط يك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟
آخرين كلمه اي كه بر دفتر نگاشته شده بود يك چراي بسيار بزرگ بود بر آخرين برگ ريزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتي جوهر برخي كلمات را پخش كرده بود و نيكا از لابه لاي كلمات ريشه درد را در وجود كيانوش مي ديد. دفتر را بست و با صداي بلند شروع به گريه كرد آنقدر گريه كرد كه به هق هق افتاد و نفهميد كه چه وقت خواب او را در ربود.

آبجی
21st June 2010, 11:23 PM
نيكا با صداي آرامي كه او را بنام ميخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهايش ضخيم و سنگين شده، شايد چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالاي سرش دوخت. كيانوش با چهره خسته ولي لبخندي زيبا كنارش ايستاده بود.
- سلام نيكا خانم بالاخره بيدار شدي؟
نيكا با ديدن او بياد دفتر افتاد و بغض گلويش را فشرد، تا حدي كه نمي توانست پاسخ كيانوش را بدهد . چقدر دلش براي اين مرد ميسوخت. به زحمت و بيشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد . لبخند جوان عميقتر شد و به خنده گفت:هنوز از خواب بيدار نشديد؟
- چرا ولي مي دونيد من ......... ديشب دير خوابيدم
احساس كرد كيانوش بقيه جمله اش را حدس زده ، زيرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت: معذرت ميخوام كه صبح به اين زودي مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اينجاست.
نيكا نگاهي به دور وبرش كرد. جلوي در سه مرد با روپوشهاي سفيد ايستاده و با هم صحبت ميكردند. خيلي دلش ميخواست پروفسور مشهور را ببيند و در همان حال گفت: باز خودتون رو به زحمت انداختيد كه........
- خواهش ميكنم خانم، حالا آماده ايد؟
- بله
كيانوش بطرف مردان سفيد پوش رفت وگفت: خوب آقايون بيمار ما آماده هستن.
هر سه مرد رويشان را بطرف نيكا گرداندند.نفر اول دكتر اديب بود، نفر دوم دكتر جهانگيري . نيكا هر دوي آنها را قبلا ديده بود، ولي نفر سوم را كه مرد كاملي با موهاي سفيد واندامي لاغر و صورتي بشاش بود نمي شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزديك آمدند، سلام واحوالپرسي و مراسم معارفه بسيار مختصر و سريع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نيكا كرد و گفت: گوش كن جوون، من آخرين عكسهاي پاي شما رو ديدم، ولي براي انجام معاينه دقيقتري مجبورم گچ پاتون را براي چند ساعتي باز كنم. با اين وضع معاينه دقيق ممكن نيست. خوب موافقيد؟
لحن پروفسور نيز چون چهره اش دلسوزانه ومهربان بود. نيكا به كيانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت: بله ، موافقم.
دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق ديگري انتقال دادند و ظرف چند لحة گچ پايش را باز نمودند . نيكا در تماس هوا با پايش احساس مطبوعي داشت. دستش را به آرامي بر روي پوسته هاي پايش كشيد ، دلش نمي خواست بار ديگر پايش را گچ بگيرند . احساس راحتي ميكرد. اما اين راحتي چند لحظه بيشتر طول نكسيد ، زيرا بمحض آنكه او را براي انتقال به اتاقش بر روي تخت روان قرار دادند، آنچنان دردي در پايش پيچيد كه تمام تنش از عرق خيس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتي داخل اتاق شد كيانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسيد: حالتون خوبه؟
- بله خوبم فقط وقتي تكون ميخورم پام درد ميگيره
كيانوش لبخندي زد وگفت: همه چيز درست ميشه پاتون خوب ميشه ، نگران نباشيد.
پروفسور جلو آمد ، لبخندي زد و گفت: خوب جوون آماده اي؟
- بله
بعد ملحفه را از روي پاي نيكا كنار زد. كيانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ايستاد. پروفسور كارش را با دقت بسيار آغاز كرد. نحوه معاينه او به گونه اي بود كه براي نيكا تازگي داشت. علاوه بر او دكترهاي ديگر نيز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاينه پروفسور چشم دوخته بودند وگاه گاه سوالاتي ميكردند و پروفسور پاسخ آنها را مي داد. نيمساعت بعد كار دكتر تقريبا تمام شده بود. اين بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان ديگر چون تازه محصليني كنجكاو پي در پي او را سوال پيچ ميكردند و او بي آنكه لحظه اي تفكر كند، پاسخ همه را مي داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد وكيانوش را بسوي خود خواند. او آمد نگاه پر محبتي به نيكا كرد گفت: زياد كه درد نداشت، داشت؟
نيكا كه هنوز درد مي كشيد بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفي داد. كيانوش رو به پروفسور كرد و گفت: در خدمتم
دكتر عكس را بالا گرفت . بر روي قسمتهايي از آن با روان نويس دايره هايي رسم كرد و مشغول صحبت شد. نيكا از صحبتهاي او سر در نمي آورد. زيرا او از اصطلاحات تخصصي استفاده ميكرد كه نيكا هرگز نشنيده بود . نگاهش به كيانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولي نيكا فكر ميكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانيكه پروفسور سكوت كرد، كيانوش سوالي پرسيد كه بنظر نيكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مينمود. پروفسور پاسخش را داد. نيكا با تعجب به او نگاه ميكرد كه بار ديگر با همان اصطلاحات عجيب سوال ديگري كرد و به قسمتهايي از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه براي نيكا نامفهوم بود، اما لبخند كيانوش حكايت از رضايت داشت.
پروفسور اين بار رو به نيكا كرد وگفت: دخترم خوب گوش كن ببين چي مي گم.
- من آماده ام بفرماييد
- مي دونيد به اعتقاد من پاي شما قابل علاجه . اما اين درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذيري ، بزودي كار رو شروع مي كنيم
نيكا با دلهره پاسخ داد: اون دو شرط چيه؟
- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودي پاي شما سرماخوردگي نيست كه با مسكني ظرف يكي دو روز يا حتي يه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحي و خصوصا فيزيوتراپي بعد از اون با درد توامه و اين چيزيه كه بايد ظرفيت تحملش رو در خودتون ايجاد كنيد
سخنان پروفسور را كيانوش با جمله در عوض نتيجه خوبي خواهيد گرفت ادامه داد نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت و بعد گفت: مي پذيرم و سعي ميكنم بيمار خوبي باشم
كيانوش خنديد و گفت: بدون سعي هم ، شما خوبيد خانم معتمد.
- متشكرم لطف داريد
- خوب جوونها ظاهرا همه چيز براي انجام عمل آماده اس بزودي كارمون رو شروع مي كنيم.
سوالي در ذهن نيكا چرخ مي زد ولي زبانش از بازگو نمودن امتناع ميكرد بالاخره دل را به دريا زد و پرسيد: دكتر ميتونم به مسافرت برم؟
لبخندي بر لبان پروفسور نشست و گفت: كيانوش همه چيز رو برام گفته حقيقتش اگه شما در يك وضعيت روحي عادي بوديد، من هرگز اجازه تحرك بشما نمي دادك ولي با شرايطي كه شما داريد ميتونم تا آخر هفته براي تجديد روحيه به شما وقت بدم، بريد ولي براي روز شنبه اينجا باشيد. با هواپيما سفر كنيد و حتي الامكان از تحرك خودداري كنيد. به هيچ عنوان با عصا راه نريد فقط از ويلچر استفاده كنيد. مواظب باشيد ضربه اي به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهيز كنيد....... راستي كيانوش جان اگه بتونيد خانم رو با كسي همراه كنيد كه اطلاعات پزشكي داره مثلا يه پرستار خيلي بهتره، هم خيالتون راحت مي شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر ميشه
- خب دخترم چيز ديگه اي نيست كه بخواي بدوني؟
- نه بابت همه چيز از شما متشكرم.
- منم متشكرم و اميدوارم سفر خوبي داشته باشيد . خيلي مواظب خودتون باشيد
- حتما دكتر
- من ديگه مي رم . با من كاري نداريد؟
- نه متشكرم
- پروفسور خيلي لطف كرديد اميدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم
پروفسور كيفش را از روي صندلي برداشت با دست به پشت كيانوش زد وگفت: بس كن مهرنژاد كوچك
بعد رو به نيكا كرد و ادامه داد: خدانگهدار، دخترم تلفن منو كيانوش جان بشما مي ده ، در حين سفر اگر اتفاقي افتاد حتما تماس بگيريد.
- متشكرم مزاحمتون مي شم.
پروفسور بطرف در رفت . كيانوش نيز پشت سر او به راه افتاد . لحظه اي رو به جانب نيكا كرد و گفت: فعلا با اجازه
و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نيكا را به اتاق گچگيري انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفيد بلندي قالب پايش به او هديه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتي داخل اتاق شد، كيانوش مقابل پنجره ايستاده بود و به حياط بيمارستان نگاه ميكرد . حالتش به گونه اي بود كه باز نيكا را بياد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمي دانست چرا با ياد آوري دفتر، بي اختيار بغض گلويش را مي فشرد و چشمانش را اشك به سوزش واميداشت. صداي چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كيانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نيكا را روي تختش قرار دادند ورفتند كيانوش جلو آمد و نيكا گفت: فكر ميكردم با پروفسور مي ريد.
- به راننده گفتم ايشون رو برسونه ، بعد دنبال من بياد ، ميخواستم راجع به سفر بيشتر صحبت كنيم. اگه تمايلي نداريد و ترجيح مي ديد تنها باشيد با اجازه شما مرخص مي شم .
- شما را بخدا بس كنيد آقاي مهرنژاد اين چه حرفيه؟
كيانوش لبخند زد و نزديكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت: پس اخمهاتون رو باز كنيد و من رو به لبخندي مهمان كنيد.
نيكا بي آنكه سعي نمايد بي اختيار لبخند زد وگفت: حالا خيالتون راحت شد؟
- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد براي 4 بعد ازظهر امروز بليت هواپيما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما
نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: همين امروز؟
- بله
- براي من تنها؟
- نخير براي شماو خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاري كه همراهتون مي ياد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت داريد يك شب هم غنيمته، اشتباه كردم/
- نه ولي......
- ولي چي؟ راحت باشيد
- راستش آقاي مهرنژاد مشكل اينجاست كه مقدمات سفر مهيا نيست
- همه چيز اونجا هست. شما فقط بايد ساك لباسهاتون رو ببينديدكه براي اون هم تا بعد از ظهر وقت داريد ، فكر ميكنم كافي باشه
- بله ولي مساله پرستار و بيمارستان چي ميشه؟
- خب اين هم كه مشكلي نيست . شما با خيال راحت مي ريد ترتيب كارهاي ترخيص موقتتون رو من و كيومرث مي ديم، ولي در مورد پرستار اين مساله به شما مربوط ميشه. پيشنهاد خاصي در اينمورد داريد؟
- نه من پرستاري رو نمي شناسم
- پس در اين صورت ترتيب اين كاررو هم خودم مي دم.
نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت بعد گويا چيز تازه اي بمغزش خطور كرده باشد گفت: مي شه از پرستاران همين بيمارستان باشه؟
- بله ، چرا كه نه
- من ميتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنيد؟
شنيدن اين نام دل كيانوش را لرزاند ودستپاچه و بي اختيار پرسيد: چرا ايشون خانم معتمد؟
نيكا باز هم از تغيير حالت كيانوش متعجب شد و با چهره اي پشيمان گفت: خب اگه اشكالي داره صرفنظر ميكنم من فقط همين طوري ايشون رو پيشنهاد كردم.
كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود . بعد گفت: نه هيچ اشكالي نداره . سعي ميكنم اين كار هم بخواست شما انجام بگيره.
تعجب نيكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراين خواست باز هم در اينمورد سخني بگويد ولي كيانوش كه گويا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت: باور كنيد هيچ اشكالي نداره..... ايشون كه الان بيمارستان نيستند، هستند؟
- نه
- شماره تلفن منزلشون رو داريد؟
- متاسفانه نه.
- اشكالي نداره، از طريق بيمارستان نشونيشون رو پيدا مي كنم.
- ميترسم باعث دردسرتون بشه
- اينطور نميشه، ولي مطمئن باشيد اگر اينطور شد پيگير قضيه نمي شم وكس ديگري رو معرفي ميكنم
- حتما همين كار رو كنيد
كيانوش برخاست و جلوي پنجره ايستاد و گفت: خوب راننده هم اومد، فكر نميكنم قبل از رفتنتون فرصتي دست بده كه شما رو ببينم، بنابراين بهتره از همين حالا خداحافظي كنم. اميدوارم سفر بشما خوش بگذره، خيلي هم مراقب خودتون باشيد.
- حتما شما هم اگه وقت كرديد سري بما بزنيد...... واقعا نمي دونم با چه زبوني بايد از شما تشكر كنم؟ فكر نمي كنم بتونم لطفهاي شما رو جبران كنم.
- اين چه حرفيه خانم. اين منم كه بايد محبتهاي شما وخانواده تون رو تلافي كنم، با اجازه شما من مرخص مي شم...... خواهش ميكنم ديگه هم از اين حرفا نزنيد فعلا خدانگهدار سركار خانم.
- بسلامت .......... صبر كنيد آقاي مهرنژاد بليتها چه ميشه؟
كيانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشيد و گفت: حق با شماست بر ميگردم.
نيكا لبخندي زد وگفت: خدانگهدار
كيانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگي او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه هميشه با اين فكر مي آمد، اما هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه صداهاي آشنا گوشش را پر كرد. ديدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندي از هم بگشايد. او بلافاصله پرسيد: كيانوش مهرنژاد را نديديد؟
دكتر گفت: نه ، اومدند؟
- بله صبح زود
- با پروفسور زرنوش؟
- بله
شادي بلافاصله پرسيد: خب چي گفت؟
- گفت پام بايد يه بار ديگه عمل بشه.
ايرج نگاهي به او كرد و پرسيد: اطمينان داشت كه اگه يه بار ديگر پات رو عمل كنه نتيجه مي ده؟
- بله كاملا مطمئن بود
- ما رو باش گفتيم زود بريم كه به دكتر برسيم، ولي مثل اينكه اين آقاي مهرنژاد خيلي زرنگتر از ماست!
- مامان جون راجع به مسافرتم پرسيدي؟
- بله مامان گفت ميتونم برم.
شادي با خوشحالي فرياد كشيد: عاليه! خيلي خوب شد!
مازيار به شادي نگاه كرد و گفت: عزيزم آرومتر، اينجا بيمارستانه.
- معذرت ميخوام آخه خيلي خوشحال شدم.
همه خنديدند و ايرج گفت: پس با اين حساب بايد در تدارك سفر باشيم ، برنامه چيه دايي جان؟
- نمي دونم بايد با كيانوش خان هماهنگ كنيم.
نيكا پاسخ داد: نيازي به هماهنگي نيست . كيانوش همه كارها رو كرده.
- چطور؟
- براي امروز ساعت4، بليت هواپيما داريم ، فكر ميكنم وقتي هم كه برسيم توي فرودگاه منتظرمونه.
- براي كيا بليت گرفته
- براي همه ، حتي يه بليت براي پرستاري كه به پيشنهاد دكتر همراه ما مي آد.
ايرج با غيظ گفت: بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.
شادي وساطت كرد و گفت: حالا چه اشكالي داره ايرج جان؟ طفلي زحمت كشيده دردسر ما رو كم كرده.
مازيار هم در تائيد صحبتهاي شادي ادامه داد: ايرج جان شما كاري داري؟
- نه
- پس همه موافقند؟
- دخترم چي بايد با خودمون ببريم؟
- گفت همه چيز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو بايد آماده كنيد .
- پس با اين حساب بهتره بريم سراغ كاراي ترخيص شما.
- نه ايرج احتياجي نيست، چون كيانوش و عموش ترتيب اين كارو هم مي دن
ايرج لبخند پرمعنايي زد و با لحن طعنه آميزي گفت: خوب بود ترتيب بستن ساكاي ما رو هم مي داد. اينطوري بهتر نبود؟
نيكا به او چشم غره رفت، ولي سوال دكتر جلوي سخنش را گرفت: نيكا جان پروفسور نگفت كدوم بيمارستان عملت ميكنه؟
- پروفسور كه نه، ولي كيانوش گفت هر بيمارستاني كه خودمون مايل باشيم بشرط اينكه امكانات لازم رو داشته باشه. مي دوني پدر من همين بيمارستان رو ترجيح مي دم، هر چي باشه چند ماهيه اينجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتي نداشته باشيد برگرديم همين جا
- نه دخترم هر طور خودت مايلي.
- خوب مثل اينكه با اين حساب ما كاري اينجا نداريم
- نه شادي جان، توصيه ميكنم هر چه سريعتر به خونه بريد و خودتون رو آماده كنيد
- تو چكار ميكني؟
- هر وقت كاراي ترخيص من تموم شد، زنگ ميزنم به عمه تا بيايد دنبال من .
- بسيار خوب
- ايرج نگاه معترضش را به نيكا دوخت . لحظه اي سعي كرد ساكت باشد، ولي نتوانست بالاخره گفت: مهرنژاد بر ميگرده؟
- بله ، گمونم
- پس بهتره منم بمونم. خوب نيست همه كارها رو براي اون رها كنيم و بريم .
نيكا با آنكه قلبا از اينكار راضي نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاري نداري" اكتفا كرد. ووقتي ايرج پاسخ داد: كاري كه واجبتر از تو باشه نه. بزحمت با لبخندي اعلام موافقت كرد . وقتي همه رفتند . ايرج هم دنبال كارهاي نيكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهاي ترخيص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه اي از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس هميشه روپوش سفيد بر تن نداشت. او با نيكا احوالپرسي گرمي كرد. نيكا ميخواست ماجراهاي صبح را براي او توضيح دهد كه او خود پيشدستي كرد و پرسيد: براي چي منو انتخاب كرديد؟
نيكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت: براي چه كاري؟
- براي سفر ، مگه شما از آقاي مهرنژاد نخواسته بوديد من همراهتون باشم؟
- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چيز رو مي دونيد؟
- بله، الان با آقاي مهرنژاد اومدم
- خودش كجاست؟
- منو رسوند و رفت
- خانم رئوف با ما مي آئيد؟
- نمي دونم چي بگم. آقاي مهرنژاد گفت ترتيب مرخصي منو مي ده، ولي نيكا، عزيزم مشكل اينجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هيچ جاي دنيا به من خوش نمي گذره.
- خوب اونم بياريد
- ولي پدرش نمي ذاره
- خيلي بد شد، من فكر ميكردم شما بهترين همسفر براي من هستيد.
- متاسفم
- نه هركس براي خودش مشكلاتي داره و من نميتونم شما رو مجبور به اين سفر كنم، ولي خيلي خوب مي شد اگه مي تونستيد بيايد
- بله خوب ميشه..... اگر لعيا مي اومد....
چشمان زن جوان را هاله اي از اشك در خود گرفت نيكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهاي پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت: غصه نخوريد، به اميد خدا همه چيز درست ميشه.
در همين حال ايرج وارد شد. خانم رئوف و ايرج با هم مشغول احوالپرسي شدند بعد ايرج رو نيكا كرد و گفت: هيچ كاري باقي نمونده. بعد از ويزيت دكتر مي ريم كيانوش ترتيب همه چيز رو از قبل داده
بعد كنار تخت نشست. نيكا از او خواست كه از خانم پرستار پذيرايي كند. لحظات به كندي و در انتظار آمدن دكتر به بخش مي گذشت كه تلفن زنگ زد. ايرج گوشي را برداشت : بله
- 0000000000
- متشكرم شما خوبيد؟
- 0000000000
- نيكا؟ بله اجازه بفرماييد
بعد گوشي را بطرف نيكا گرفت وگفت: با تو كار دارند؟
- كيه؟
- نمي دونم
نيكا گوشي را گرفت و شروع به صحبت كرد: الو!
- سلام كيانوش مهرنژاد هستم
- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهاي ما چه مي كنيد؟
- متشكرم، خواهش ميكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟
- بله
- با ايشون صحبت كرديد؟
- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمي شن
- اشتباه نكنيد، ايشون ميان
- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نميان، متاسفانه اون رو هم نمي تونن بيارن
- مگه ميشه شما يه مرتبه از من چيزي خواستيد براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگيد، اگه من قول بدم لعيا كوچولو رو بشما ملحق كنم، ميان؟
- گوشي
نيكا گوشي را كمي عقب تر گرفت و سخنان كيانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت: ولي اين امكان نداره.
- بگيد اون با من، ميان يا نه؟
نيكا بار ديگر جمله كيانوش را تكرار كرد پرستار جاون هيجان زده گفت: البته
- موافقت فرمودند
- خوب به خانم رئوف بگيد. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعيا رو همراه بليت ها ميفرستم فرودگاه
- شما چطور اين كارو مي كنيد؟
- نگران نباشيد، همه چيز درست ميشه. به من اعتماد كنيد. اگه امر ديگه اي نداشته باشيد با اجازه من ميرم به كارهام برسم...... راستي سلام منو به ايرج خان برسونيد. به گمونم منو بجا نياوردند. از جانب من عذرخواهي كنيد فعلا خدانگهدار
او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نيكا دانست كه كيانوش را حسابي گرفتار كرده است و در حاليكه همچنان در حيرت گفته كيانوش بسر ميبرد، گوشي را روي دستگاه گذاشت . خانم رئوف هيجان زده و متعحب جلو آمد و پرسيد: چي شد؟ چي گفت؟
- هيچي، گفت لعيا رو ساعت 4 ميفرسته فرودگاه
- خداي من! چطور ممكنه؟
- نمي دونم، منم پرسيدم، ولي فقط گفت به من اعتماد داشته باشيد
ايرج ميان صحبتهاي آن دو پريد وگفت: آقاي مهرنژاد زيادي روي خودش حساب وا كرده من كه فكر نميكنم كاري ازش بر بياد.
خانم رئوف با تعجب به ايرج نگاه كرد لحظه اي ساكت ايستاد و بعد گفت: دلم براي لعيا خيلي تنگ شده، كاش آقاي مهرنژاد موفق بشه!
نيكا دلجويانه گفت: اون موفق ميشه، نگران نباشيد.

****************
هياهوي سالن انتظار، صداي گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههاي مردم نيكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر ميزد كه نبايد به اين زودي مي آمدند. هنوز از كسي كه كيانوش گفته بود بليت ها را مي آورد خبري نبود. خانم رئوف با چهره اي مضطرب دائما به اين سو وآن سو نگاه ميكرد،شايددخترش را بيابد. لحظات به كندي سپري مي شد و نيكا و شادي سعي ميكردند مادر بي قرار را با جملات تسكين دهنده آرام سازند. ولي گويا صحبتهاي آنان هيچ تاثيري در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزديكتر مي شدند، اضطراب زند جوان نيز فزوني مي گرفت . تنها 25 دقيقه تا ساعت 4 مانده بود. شادي بار ديگر نگاهي به اطراف خود كرد و گفت: خبري نشد نكنه كيانوش دير برسه
- نمي دونم
نيكا بزحمت صندليش را چرخاند و در حاليكه زير لب غر ميزد به پشت سرش نگاه كرد وناگهان فرياد كشيد: آه كيانوش اومد.
همه نگاهها به امتداد انگشت نيكا خيره ماند و او هيجانزده ادامه داد: بچه ، بچه تو بغل كيانوشه ، مي بينيد اون لعيا رو آورده.
كيانوش لبخند زنان نزديك شد و سلام كرد
- آقاي مهرنژاد اين دختر منه؟
- بله خانم رئوف مگه شك داريد؟ من كه گفته بودم اونو ميارم
زن جوان دستش را براي گرفتن كودك زيبايش جلو برد، ولي او روي گرداند و خود را به سينه كيانوس چسباند و گفت: عمو.
خانم رئوف عقب كشيد و با چشمان اشك آلود به دخترش خيره شد. نيكا نگاهي به دختر كوچك با آن پيرهن قرمز و موهاي سياه بلند كه بطرز زيبايي در قسمت كنار گوشهايش جمع شده بود، كرد و گفت: دختر خيلي قشنگي داردي؟
پرستار با بغض لبخند زد و گفت: متشكرم نيكا جان.
كيانوش لبخندي زد و گفت: خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟
همه خنديدند و دكتر معتمد گفت: آفرين........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسيده. بچه داري رو هم بلدي.
كيانوش با شرم سري تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگي به نيكا گفت: خانم معتمد باور كنيد كه تمام اين مردم بشما نگاه نمي كنند و در مورد شما حرف نمي زنند.
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: از كجا فهميديد كه من به اين مساله فكر ميكنم؟
كيانوش در حاليكه با لعيا بازي ميكرد گفت: مشكل نيست از چهره تون
نيكا سعي كرد لبخند بزند. كيانوش به لعيا گفت: خوب عمو جون حالا برو پيش مامان.
لعيا باز هم روي گرداند و خود را به كيانوش چسباند. كيانوش كودك را نوازش كرد، از جيبش شكلاتي در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت: مي بيني عروسك قشنگم. اگه بپري بغل مامان. اون شكلات رو جايزه مي گيري.
دختر كوچك نگاهي به شكلات كه در دستهاي خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقي زد ولي با اينحال تمايل به رفتن نشان نداد . كيانوش با آهنگي مهربان و زيبا گفت: برو ديگه دختر قشنگم برو.
- تو هم مي آي عمو.
لحن بچگانه و زيباي لعيا لبخند بر لبان همه نشاند. در حاليكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرين اين صحنه چنگ ميزد.
- بله عمو منم مي آم، ولي چند روز ديگه، حالا تو برو.
دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد .خانم رئوف او را در آغوش كشيد و اجازه داد تا اشكهاي صورت غمزده اش روان شود. لعيا دستي به صورت اشك آلود مادر كشيد و با شيريني گفت: شكلات مال خودت، گريه نكن، نميخواهم.
كيانوش لعيا را بوسيد و به خانم رئوف گفت: فكر نميكنم گريه كردن شما جلوي بچه كار درستي باشد
خانم رئوف اشكهايش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حاليكه دخترش را نوازش ميكرد گفت: چطور تونستيد از اون حيوون بگيريدش .
- داستانش مفصله، در فرصت بهتري براتون مي گم، حالا بهتره بريم فكر ميكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.
همه آماده شدند. ايرج چرخ نيكا را بحركت در آورد. كيانوش ساك كوچكي به دست خانم رئوف داد وگفت: اين لباسهاي دختر قشنگ شما.
- اينا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نيومده
كيانوش سكوت كرد نيكا گوشهايش را تيز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولاني گرديد زن جوان دوباره گفت: پس زحمت اينا رو هم شما كشيديد، نه؟ وقتي با اين لباسا و گلسر زيبا ديدمش حدس زدم كه كار شماست.
كيانوش دستانش را جلو آورد و گفت: بچه رو به من بديد خسته مي شيد.
لعيا با ميل رغبت خود را در آغوش كيانوش انداخت وگفت: عمو جون
كيانوش او را بوسيد . نيكا به او خيره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كيانوش مي انديشيد.
براي آخرين بار از پنجره به بيرون نگاه كرد. كيانوش برايشان دست تكان داد . لعيا هم تند تند در هوا دستش را تكان مي داد و عمو جان عموجان ميكرد. صداي حركت هواپيما ها كه در گوشش پيچيد، دستش را روي گوشهايش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد.

آبجی
21st June 2010, 11:24 PM
راننده رو به دكتر كرد وگفت: اونجاست آقاي دكتر رسيديم.
نيكا بسرعت چشمانش را گشود و بسمتي كه راننده اشاره ميكرد نگريست . در زير نور نارنجي خورشيد غروب در سمت چپ جاده ويلايي مدور قد بر افراشت بود. نماي آن سفيد بود، ورگه هايي از انعكاس نور از خود ساطع ميكرد، گويا لباسي از پولك نقره اي قامت ويلا را پوشانده بود، در همين حال اتومبيل از جاده اصلي خارج گرديد ووارد جاده فرعي شد كه ويلا درست در انتهاي آن قرار داشت. كمي كه نزديكتر شدند نيكا براحتي توانست پنجره هاي مدور چوبي قهوه اي رنگ و شيشه هاي مشبك جيوه اي روي آن را ببيند، بمحض آنكه جلوي در ورودي رسيدند مردي با سرعت در را گشود وهر دو اتومبيل داخل شدند. درون حياط مدتي پيش رفتند تا بالاخره ماشينها از حركت باز ايستادند. دكتر وايرج بلافاصله پياده شدند و در خارج شدن نيكا به او كمك كردند، شادي ، همسرش و هومن وعمه نيز زمانيكه نيكا بر روي چرخ مستقر گرديد از ماشين دوم پياده شده بودند. نيكا متوجه شد كه در يك لحظه همه چشمها متوجه ساختمان ويلا گشت، در همان حال مردي به استقبال آنها آمد و خود را كريم معرفي كرد. مرد جا افتاده اي بنظر مي رسيد و با لهجه محلي صحبت ميكرد. او پس از اظهار خوشوقتي آنها را به داخل ساختمان هدايت كرد. نزديكتر كه رفتند. نيكا از ديدن پله ها جا خورد با آنكه زياد نبودند، ولي بالا رفتن از آنها برايش ممكن نبود. بي اختيار بغض كرد. به پاي پله ها كه رسيدند كريم هدايت چرخ نيكا را از ايرج گرفت: خانم شما از اينطرف.
پله ها از سه جانب طرفين ووسط ساختمان طراحي گرديده بود . كريم چرخ نيكا را بسوي پله هاي طرفيني هدايت كرد واو ديد كه روي پله ها با يك ورق ضخيم فلزي پوشانده شده وسطحي نسبتا شيب دار ايجادشده. نيكا با تعجب به سرايدار نگاه كرد، پرسيد: از كجا مي دونستيد من با چرخ مي آم؟
آقاي مهرنژاد فرموده بودند. ايشون گفتند اينكارو بكنيم تا شما به تنهايي بتونيد از پله ها بالا و پايين بريد.
نيكا سري تكان داد، او را بسوي خانواده اش كه در استان در ورودي انتظارش را مي كشيدند هدايت كرد، و بعد همگي داخل شدند. نيكا با دقت به اطراف خود نگاه ميكرد. همه چيز از چوب و شيشه هاي جيوه اي بود.آنها ابتدا قدم به هال بزرگي گذاردند كه دور تا دور آنرا گلدانهاي بزرگ احاطه كرده بود. در گوش و كنار گلدانها پرنده ها و پروانه هاي خشك شده كوچك وبزرگ در رنگها وانواع مختلف قرار گرفته بودند.گلدانها در داخل ميزهايي از چوب قهوه اي رنگ قرار داشتند كه بصورت مثلث كنج ديوارها را پر كرده بودند. روي ميزها نيز با شيشه هاي جيوه اي در اشكال مختلف تزئين شده بود. هر قسمت از ساختمان توسط چند پله كوتاه از قسمت ديگر مجزا مي شد. در كل، داخل ساختمان بصورت قفسه اي با طبقات مختلف بنظر مي آمد و در گوشه سمت چپ يكسري پله چوبي قرار داشت كه ظاهرا به طبقه دوم و اتاق خوابها متصل مي شد، همانطور كه بطرف سالن پذيرايي مي رفتند، چشم نيكا به آكواريم بزرگي كنار سالن افتاد. آكواريم نيز چون گلدانها داخل يك جعبه چوبي بزرگ بود كه با چراغهاي رنگين تزئين شده بود وداخل آن انواع ماهيهاي كمياب و ديدني در حركت بودند . نيكا هر چه بيشتر به دور و برش نگاه ميكرد، بيشتر متعجب مي شد.اوتا بحال ويلايي به اين زيبايي نديده بود.
********************
هومن ولعيا دور چرخ نيكا مي چرخيدند و باهم بازي ميكردند. هومن دست ايرج را كشيد و او را بطرف درختي برد و گفت: دايي! من اون پرتقال بزرگه رو ميخوام، زود باش.
- اون خيلي بالاست
- ميخوام برو روي درخت
- صبركن بچه، نيكا ببين اين پسرخواهر شوهرت قصد كرده شوهرت رو سّقّط كنه.
نيكا نگاهي به آن دو كرد و به شوخي گفت: هومن جان! اگه اينكارو بكني يه جايزه خوب پيش من داري.
- دست شما درد نكنه ، اينم زن، ببين تو رو خدا
بعد به زحمت از درخت، بالا كشيد و پرتقالي را كه هومن به آن اشاره كرده بود چيد و از همان بالا براي شادي پرت كرد و گفت: بگير بده به اون تحفه.
بعد پايش را روي شاخه پايين تر قرار داد كه لعيا هم از زير درخت با همان لحن شيرين كودكانه فرياد زد: عموجون، عمو جون اونم براي من بكن.
ايرج به پرتقالي كه جلوي دستش قرار داشت اشاره كرد و گفت: اين؟
- نه
- اين يكي؟
- نه
- پس كدوم؟
- اون
لعيا با انگشت كوچكش به بالاترين شاخه و تك پرتقال روي آن اشاره كرد. نيكا با لبخند گفت: نخير آقا ، سر اين بچه كلاه نمي ره بايد بري بالاي بالا.
ولي ايرج بي حوصله پاسخ داد: حال داري دختر مي افتم، پام ميشكنه. وقتي تو از روي چرخ بلند شي من بايد بشينم. بعد در حال چيدن پرتقالي ديگر رو به لعيا كرد وگفت: اون ترشه نميشه كندش، بيا اينو بگير.
و از روي درخت پايين پريد و آنرابدست لعيا داد. لعيا بطرف نيكا آمد وگفت: عمو كيانوش كه بياد مي گم برام بكنه.
نيكا دستي به موهايش كشيد وگفت: حتما برات مي كنه.
ايرج بسمت نيكا آمد. در همان زمان پرستار را ديد كه به جانب آنها مي آمد: اين هم قرصتون نيكا جان
- متشكرم فروزان خانم
ايرج پرتقالي بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائيد ، تازه تازه است همين الان چيدم.
- متشكرم..... اينجا چه باغ قشنگيه!
- بله خيلي باصفاست
- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه اين آقاي مهرنژاد شما خرج اين باغ و ويلا كرده، بايدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا مي كشن، براي خودشون ويلا ميسازن ، باغ ميخرن، ماشينهاي آخرين مدل سوار مي شن.
نيكا به ايرج چشم غره رفت ولي او بي اعتنا ادامه داد: اين همه پول از كجا نصيب يه پسر سي، سي ودوساله شده مگه اين چقدر كار كرده كه اين همه در آورده؟ پس معلوم ميشه حق من و شما رو خوردن ديگه.
- كدوم حق؟ تو كي توي شركت مهرنژاد كار كردي وحقوقت رو ندادن؟ براي چي به مردم تهمت ميزني؟
- تهمت نيست. حقيقته خانم.ما داريم با چشم خودمون مي بينيم .بازم شما شك داريد.
- تو حتي نميتوني يه روزم مثل كيانوش كار كني . اون بيشتر از 4، 5 نفر در يه شبانه روز كار ميكنه، كاري كه از تو بر نمي آد . اگر غير از اينه ، نزديك يه سال ونيمه از اروپا برگشتي ، چرا هنوز بيكاري؟
ايرج ، با غسظ اخمهايش را در هم كشيد و گفت: كاري نداره خانم، از آقاي مهرنژاد براي بنده هم تقاضاي كار كنيد.
- خوبه ظاهرا همه كارهاي تو رو اين و اون بايد انجام بدن؟
- نه خانم ، خودم از پسش بر مي آم. براي اين گفتم كه ظاهرا شما خيلي عجله داريد.
- عجله؟ بعد يكسال تازه من عجله دارم؟
- ترجيح مي دم شما تو اين كار دخالت نكني
- جدي؟
خانم رئوف نگاهي به آن دو كرد و براي آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنيد، شما براي زندگي كردن خيلي فرصت داريد، همه چيز درست مي شه، نيكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
نيكا مثل اينكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ايرج با گشتاخي در پاسخ زن گفت: بله، وقت زياده ، ولي بهتره ما از همين اول حق و حقوق خودمون رو بدونيم و بهش قانع باشيم. اين خانم حق نداره در كارهاي من دخالت كنه، من كه بچه نيستم كه اون بخواد منو نصيحت كنه، همونطور كه شما حق نداريد در مشاجرات ما دخالت كنيد.
نيكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانيت بند رفته است .گونه هاي پرستار گلگون شد. سرش را به زير افكند و با شرمساري گفت: ولي من قصد دخالت نداشتم.
ايرج پوزخندي زد. نيكا ازديدن چهره ايرج بيشترعصباني شدو فرياد زد: برو گمشو، از جلوي چشمام دور شو.
صداي او آنچنان بلند بود كه نه تنها ايرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادي هم كه در فاصله نسبتا زيادي با آنها قرار داشت متوجه شد و در حاليكه دست لعيا را در يك دست و دست هومن را در دست ديگرش گرفته بود. با سرعت بسوي آنها آمد.هنوز چند گامي با آنها فاصله داشتكه ايرج با رويي درهم كشيده مقابل خود ديد و دستپاچه پرسيد: چي شده ايرج؟
ولي او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نيكا رفت و پرسيد: چي شده عزيزم؟ چرا فرياد مي كشي؟
نيكا در حاليكه كنترل اشكهايش را از دست داده بود گريه كنان بجاي پاسخ شادي رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون مي بيني ، بگو بيچاره نيكا كه عمري رو بايد با اين آدم بي منطق سپري كنه.
بعد سعي كرد چرخش را بطرف ويلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادي بي تاب و عصبي گفت: خانم لااقل شما بگيد چي شده؟
- مهم نيست، كمي با هم بحث كردند.
- بازم اين ايرج، خداي من اين پسره آدم نميشه؟
- نيكا آهسته آهسته اشك مي ريخت، شادي راجع به ايرج با فروزان صحبت ميكرد و هومن ولعيا بازي كنان بدنبال آنها مي آمدند.
********************
تمام چهارشنبه باران باريد و همه را خانه نشين كرد ، اما حتي كلامي بين ايرج ونيكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نيكا ديگر در خود رغبتي براي گردش و تفريح نمي ديد . او بي حوصله وخسته مقابل پنجره مي نشست و تنها گاهي چند جمله اي با لعيا كوچولو يا مادرش سخن مي گفت. شب خيلي زودتر از هميشه براي استراحت به اتاقش رفت در حاليكه همه مي دانستند چيزي او را بشدت مي آزارد، ولي جز شادي و فروزان هيچكس علت اصلي را نمي دانست.
- سلام.
- سلام صحت خواب، چقدر ميخوابي پسر؟
- كجا هستيم؟
- اگه چشمات رو باز كني مي بيني
- اذيت نكن ، نميتونم چشمام رو باز كنم.
- خوب باز نكن سه ربع بيشتر نمونده
- كيومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روي صندلي راست نشست و گفت: شوخي مي كني؟
- نه 20 ، 30 تا بيشتر نمونده
كيومرث بار ديگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدي؟ نگفتي جوونمرگ مي شم؟
- نه جونم مطمئن بودم هيچ كدوم جوون نيستيم
- تورو خبر ندارم ولي خودم هستم، حالا بگوببينم چيزي ميخوري؟
- بله ، يه قهوه
- صبركن
كيومرث سرش را براي برداشتن فلاسك به داشبورت نزديك كرد كه صداي كشيده شدن لاستيكها روي آسفالت به هوا برخاست.كيومرث در همان حال گفت: آرومتر
- چشم
آنگاه فنجان كيانوش را پر كرد و گفت: پسر بي خبر رفتن خوب نيست، كاش تماس مي گرفتيم.
- ما با دكتر از اين حرفا ندارمي
- تو نداري، من چي؟ اصلا چرا منو با خودت آوردي؟
- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نيستم اگه مي دونستم ميخواي تا مقصد بخوابي دنبالت نمي اومدم.
- بگير
كيانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم
- كيك؟
- ممنون ، كمي
- بفرماييد..... كيانوش مي دوني خواب عروسي تو رو مي ديدم
- عروسي من؟
- آره مي گم ها.........
- اگه نگي بهتره
- نه، بايد بگم
- خوب ظاهرا چاره اي نيست بگو.
- بيا ازدواج كن پسر، خيلي خوب مي شه ها
- به يه شرط
- هر شرطي باشه مي پذيرم
- به اين شرط كه اول تو شروع كني.
- من شروع كنم؟ من بايد چي رو شروع كنم؟
- ازدواج كردن رو همه چيز از بزرگتر
- ديوونه شدي كيا من در آستانه 50 سالگي ازدواج كن
- اولا هنوز چند سالي تا 50 داري ، ثانيا مگه اشكالي داره؟
- همه بهم مي خندن، هرگز اينكارو نمي كنم.
- ببين من قبل از اينم اين پسشنهاد رو بهت دادم، ولي تو قبول نكردي . اگر اون موقع ازدواج كرده بودي الان بچه ات مدرسه مي رفت.
- خوب حالا نمي ره چه فرقي ميكنه؟
كيانوش خنديد وگفت: هيچي
- ببين كيا تو بيا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سريعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سي و چند سالگي هستي، براي تو هم ديرشده
- بمحض اينكه يه فرصت خوب دست بده اينكارو ميكنم
- خوب فرصت مناسب كه پيش اومده كتايون دختر..............................
ناگهان ماشين منحرف شدكيانوش باسرعت فرمان راپيچاند،كيومرث فريادكشيد:حواست كجاست؟مراقب باش.
كيانوش نگاهي به چهره رنگ پريده كيومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعي ميكرد خود را آرام نشان دهد به صندليش تكيه داد وگفت: فكر ميكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتري موكول كنيم وگرنه بايد اجسادمون رو از ته دره پيدا كنن.
- به گمونم خواب براي تو بهتر از بيداريه، يه كم ديگه استراحت كن، وقتي رسيديم بيدارت ميكنم
- اين حرف چه معنايي داره؟ يعني من مزاحم هستم وخوابم از بيداريم مفيدتره
- نه منظورم اين بود كه تو راحتتر باشي
- لازم نيست نگران من باشي، بفكر خودت باش
- حتما
- باور كن كيا وقتي برسيم همه خواب هستن
- خوب سر راه صبحانه اي تهيه ميكنيم و ميريم بيدارشون ميكنيم
- بد فكري نيست ........... ظاهرا هوا خوبه.
- بله فكر ميكنم ديشب بارون اومده، ولي امروز آسمون صافه، اميدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.
- اگه غير از اينم باشه مقصر خودشون هستن، چون ميزبانم خودشون بودن
- دلم براي لعيا خيلي تنگ شده!
- تو هم كه ما رو با اين لعيا خانم كشتي ، ديدي وقتي ميگم وقت ازدواجت رسيده نگو نه، مي بيني هوس بچه داري كردي
- تو هم اگه اونو ببيني مثل من مي شي، نمي دوني چقدر دختر شيرينيه، حرف زندنش خيلي قشنگه، اميدوارم فقط سرما نخورده باشه
كيومرث با تعجب نگاهي به كيانوش كرد و گفت: مادر بزرگ ميخواستي لباس گرم براش بياري
- يه كاپشن براش خريدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر ميكردم ، اينجا سرد باشه
- پس ديگه نگرانيت بيخوده
- شايد
- چرا از اينطرف مي ري؟
- ميخوام برم شهر
- براي چي؟
- صبحانه، با حليم موافقي؟
- فكر ميكنم تو اين صبح سرد بهترين صبحانه باشه، من اونطرف خيابون رو نگاه ميكنم تو اينطرف
- واسه چي؟
- حليم فروشي
- لازم نيست زحمت بكشي يه جاي خوب رو خودم بلدم
- فكرش رو ميكردم، توي هميشه جاي بهترين رستورانها رو بلدي
كيانوش خنديد و گفت: اين از دلايل پرخوريه ، اينطور نيست؟
- اگر اينطوريم بود، خوب بود، مساله اينجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداري
كيانوش ماشين را به سمت راست خيابان هدايت كرد، مقابل مغازه اي توقف كرد و رو به كيومرث گفت: اونطرف رو مي بيني مغازه نون بربريه، بپر پايين و چندتايي بگير. فكر نميكنم حليم بدون نون تازه صفايي داشته باشه. و قبل از اينكه او فرصت اعتراضي بيابد از ماشين خارج شد.
كيومرث روي صندلي نشست و گفت: اينم نون. فرمايش ديگه اي نداري؟
- نه متشكرمفقط زودتر بريم كه سرد مي شه.
بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقيقه بعد، يعني تا زماني كه به ويلا رسيدند ديگر هيچكدام سخني بر زبان نراند. كيانوش غرق در افكار خود بود و كيومرث نهايت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او ميگذرد بداند. وقتي وارد حياط ويلا شدند كيانوش چندين مرتبه بوق زد. ساكنين ويلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبيل كيانوش را مقابل خود ديدند .كيانوش پياده شد و برايشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگي به استقبال آن دو رفتند. كيانوش ظرف حليم و نانها را به كريم داد و خود به طرف آنها آمد. لعيا كه تازه از خواب برخاسته بود با ديدن كيانوش خواب از سرش پريد و با سرعت بطرف او دويد و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمين بلند كرد و در آغوش فشرد و چندين مرتبه پياپي او را بوسيد و حالش را پرسيد، بعد با ديگر مهمانانش احوالپرسي كرد و همگي داخل شدند كيانوش رو به كيومرث كرد و گفت: آهاي كيومرث دخترمو ديدي؟
كيومرث جلو آمد. لعيا خود را بسختي به كيانوش چسباند. كيومرث با لحني كودكانه پرسيد: بغل عمو نمياي؟
ولي لعيا از او روي گرداند و با قاطعيت گفت: نه
همه خنديدند كيانوش نگاهي به جمع انداخت و گفت: جناب دكتر دختر خانمتون رو نمي بينم . حالشون كه خوبه؟
- بله پسرم خوبه، مثل اينكه صبح زود رفته ساحل
- آهان پس براي همينه كه ايرج خان رو هم زيارت نمي كنيم؟
اين بار شادي پاسخ داد: نه آقاي مهرنژاد ايرج خوابه، نيكا تنها رفته.
كيانوش با تعجب پرسيد: تنها!؟!
و بعد با نگاهي پر ملامت به دكتر و همسرش نگريست ، همسر دكتر كه معناي نگاه او را دريافته بود، با ناراحتي گفت: چه كنم كيانوش جان؟ حاضر نشد كسي همراهيش كنه حتي فروزان خانم
كيانوش سري تكان داد و گفت: راستي صبحانه ميل فرمودين؟
عمه پاسخ داد: نه، پسرم ، بچه ها تازه بيدار شدند.
كيومرث گفت: كيانوش ترتيب يه صبحانه گرم رو داده، فكر ميكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوريم.
همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوري راه افتادند كيانوش نزديك همسر دكتر رفت و آهسته پرسيد: خانم معتمد حال نيكا خوبه؟
- نمي دونم كيانوش خان. خيلي خوب شد كه اومدي دارم از دستش ديوونه مي شم تا روز سه شنبه غروب خيلي سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مريضه ولي از اون روز تا حالا حتي يك كلمه با كسي حرف نزده. هيچ جا هم نرفته ولي امروز صبح بلند شد و رفت بيرون، هرچي اصرار كرديم كسي رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.
- با ايرج خان حرفش شده؟
- نمي دونم چيزي كه نگفت فكر ميكنم پرستارش مي دونه ولي اونم حرفي نميزنه
كيانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعيا با دكمه پيراهن او بازي ميكرد و از او جدا نمي شد حتي وقتي سر ميز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگيرددخترك به گريه افتاد و كيانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتي همه برجاي خود نشستند كيومرث به خنده گفت: كيا با دوتا غايب جلسه رسميت پيدا نميكنه......... دكتر بهتر نيست منتظر غائبين بمونيم.
- نه شما بفرمائيد
- دايي جون من مي رم دنبال نيكا. مازيار تو هم برو ايرج رو بيدار كن
- چشم خانم
- نه صبر كن دايي، شايد نيكا راه دوري رفته باشه بهتره خودم با ماشين برم دنبالش
ولي كيانوش پيش دستي كرد صندليش را عقب كشيد برخاست و گفت: نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتري دارم، شادي خانم ايرج خان رو بيدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من ولعيا هم مي ريم دنبال نيكا خانم ، فكر ميكنم من بدونم ايشون كجا هستند.
- ولي كيانوش خان شما خيلي به زحمت مي افتيد.
- اصلا زحمتي نيست اجازه مي فرماييد
دكتر با لبخندي اعلام موافقت نمود ولي فروزان جلو آمد و گفت: آقاي مهرنژاد لعيا رو بديد اذيتتون ميكنه.
- اين چه حرفيه؟ دختر قشنگ من اذيت نميكنه، درسته لعيا جان؟
- بله عمو
- فقط لطف كنيد باش لباس گرم بياريد بيرون سرده
- همين الساعه
فروزان با سرعت پله ها را طي كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كيانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهايش را مرتب كرد و او را در آغوش كشيد، كيومرث خنديد وگفت: كيانوش خوب بود تو مربي مهد كودك مي شدي.
كيانوش خنديد و گفت: فعلا با اجازه همگي
حدس كيانوش درست بود. نيكا كنار ساحل بر روي چرخ نشسته بود، چنان در خودش غرق بود كه حتي صداي ماشين نيز او را متوجه نساخت . كيانوش در ماشين را باز كرد و گفت: برو خاله نيكا رو صدا كن.
- تو هم مي آي عمو؟
- بله عزيزم برو من هم اومدم.
لعيا ذوق زده از مصاحبت با كيانوش بطرف نيكا دويد و فرياد كشيد: خاله نيكا ، خاله نيكا
نيكا رويش را بجانب صدا گرداند. لعيا با سرعت بطرف او دويد ، ولي همين كه ميخواست خود را در آغوش او بيندازد ، مكث كرد و با ترديد گفت: اگه بپرم ميخوره، بپات درد مي گيره؟
- آره عزيزم از اين طرفي بيا..... ببينم با كي اومدي؟
- با عمو كيانوش
- با عمو ايرج يا عمو مازيار؟
- نه ، با عمو كيانوش
نيكا با تعجب برگشت و كيانوش را در چند قدمي خود ديد، بي آنكه علت را بداند خوشحال شد و هيجان زده گفت: كيانوش خان!
- سلام خانم معتمد
- سلام كي اومديد؟ چرا اومدنتون رو خبر ندايد؟
- چند دقيقه قبل رسيديم، گفتم نكنه برنامه اي داشته باشيد مزاحم نشيم
- با خانواده اومديد؟
- نه با كيومرث، شما چرا تنهاييد؟
- نمي دونم، ميخواستم كمي فكر كنم.
- پس مزاحم شدم.
- اين چه حرفيه
كيانوش نزديكتر آمد .كنارچرخ نيكا روي زمين نشست ، لعيا را هم روي پايش گذاشت. او سرش را به سينه كيانوش گذاشت و نيكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعيا بچه اي بود و براحتي ميتوانست به يك نفر مثل كيانوش تكيه كند. بعد سكوت را شكست وگفت: اين دختر شما رو خيلي دوست داره، اين چند روز مدام سراغ شما رو ميگرفت.
كيانوش دستي به موهاي دختر كوچك كشيد ، گونه اش را بوسيد وگفت: منم دوستش دارم خوب از خودتون بگيد ، خوش ميگذره؟
- بله خيلي، اينجا واقعا زيباست ، هرچيزي كه بخوايم برامون مهياست ، خصوصا باغ مركبات خيلي باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده وگاهي بارون مياد اما بقول شما دريا در هر زمان زيباست
- واقعا خوشحالم كه بشما خوش ميگذره
- نگفتيد براي چي به اينجا اومديد؟
- ميخواستيم صبحانه بخوريم ديديم بدون شما لطفي نداره، اومدم دنبالتون .
- چطور شما اومديد؟
- ايرج خان خواب بودن
- اگه بيدارم بود نمي اومد
- نه، مي اومدند، من مطمئنم
- اشتباه مي كنيد نمي اومد
- بر عكس شما اشتباه ميكنيد، اگر هم نمي خواستند بيان وقتي اومدن منو مي ديدن حتما مي اومدن
نيكا با صداي بلند خنديد وگفت: حق با شماست
آنگاه كمي مكث كرد و دوباره گفت: حتما بايد بريم؟ بشينيد ميخوام كمي باهاتون صحبت كنم.
- خوب اگه اشكالي نداره به گمونم كه دو نفري، نه ببخشيد لعيا خانم رو فراموش كردم ، سه نفري هم بشه صبحانه خورد . بفرماييد من آماده ام اما قبل از اينكه شما شروع كنيد ميتونم سوالي كنم؟
- البته
- شما سرحال نيستيد ، اينطور نيست؟
- چه كسي اينو بشما گفته؟
- بهتون دروغ نمي گم . هم خودم از اولين لحظه فهميدم، هم مادرتون خيلي نگران شما بود
- كه اينطور..... خوب فرض كنيم حدستون درست باشه كه چي؟
كيانوش از پاسخ نيكا جا خورده و با دلخوري گفت: هيچي . بعد چانه لعيا را بالا آورد و گفت: دخترم بلند شو بدو تا بگيرمت لعيا ذوق زده جستي زد و شروع به دويدن كرد . كيانوش هم برخاست و به دنبالش دويد لعيا با صداي بلند مي خنديد و كيانوش پشت سر هم تكرار ميكرد : الان ميگيرمت .
نيكا چند لحظه اي سكوت كرد و ببازي آنها نگريست، ولي طاقتش سر آمد و فرياد كشيد : بيا اينجا بشين كيانوش، ميخوام باهات حرف بزنم .
كيانوش دست لعيا را گرفت و مقابل چرخ نيكا ايستاد و گفت: نمي خواهيد صحبت كنيد وگرنه جواب سوالم رو مي داديد
- خوب دادم
- اگه جوابتون اون بود كه گفتيد ، ترجيح مي دم اصلا جوابم رو نديد
- بشين مي گم ، من بايد با يه نفر حرف بزنم وگرنه اين چرخ رو تا سينه اين درياي ديوونه ميكشونم و خودم رو خلاص ميكنم .
چشمان كيانوش از تعجب گرد شد وگفت: ديگه چكار ميكني خانم خانمها؟
نيكا سرش را پايين انداخت وگفت: ديگه خسته شدم .
كيانوش از جيب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، يكي را باز كرد و به لعيا داد و او را روي پايش نشاند و خود مشغول باز كردن يكي ديگر شد و شكلات باز شده را به نيكا داد وگفت: خوب بخوريد و تعريف كنيد
- متشكرم ......... اجازه دارم يه سوال بكنم؟
- البته مطمئن باشيد من مثل شما جواب سربالا نمي دم
نيكا با شرمندگي سري تكان داد وگفت: باور كنيد من منظور نداشتم.
- مي دونم بفرماييد
- لعيا روخيلي دوست داريد؟
- بله يه احساس خاصي بهش دارم، مي دونيد موقعيت اون در زندگي و آينده مبهمي كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلي رو به درد مياره
- پدرش رو ديديد؟
- بله
- فروزان خانم اطمينان داشت كه پدرش اونو بشما نمي ده ، چطور تونستيد بگيريدش؟
- زياد دشوار نبود ، با هركسي بايد از دري واردشد، مهم اينه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بياري
- رگ خوابش چي بود؟
- فروزان خانم هيچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟
- چرا سه شنبه غروب كه من و ايرج دعوا كرديم ، شب تا دير وقت راجع به مردها صحبت كرديم ، اونم از شوهرش گفت .
- پس حدس من درست بود ، شما با ايرج خان مشاجره كرديد .
نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولي با اينحال با بي تفاوتي ادامه داد: بله ، ولي خواهش ميكنم نپرسيد براي چي؟
- مسلم بدونيد كه هرگز نمي پرسم ، چون صلاح نمي دونم در مشاجرات خانوادگي دخالت كنم.
نيكا لبخندي زد وگفت: از اصل قضيه دور نشيم ، نگفتيد .
- مي دونيد خانم معتمد پدر لعيا موجود عجيب و قابل تنفريه ، يه مرد معتاد و الكلي كه حاضره حتي دختر دوست داشتني و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعيا رو........ معذرت ميخوام كه اين كلمه رو بكار ميبرم ولي متاسفانه كلمه مناسبتري پيدا نمي كنم ........ من لعيا رو كرايه كردم
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت: خداي من!
و كيانوش ادامه داد : هرچي باهاش صحبت كردم و دليل ومنطق آوردم فايده نداشت بعد سعي كردم دلش رو به رحم بيارم ، بهش گفتم اينكار رو به خاطر دل تنگ يه مادر و دختر جووني كه روي تخت بيمارستانه انجام بده ولي اون گفت يكي از شرايط طلاق فروزان اين بوده كه هرگز حق ديدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضي به اين متاركه نبوده و همسرش هم اين شرط رو پذيرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنيم من اينكار رو كردم از شادي يه مادر و رضايت يه دختر مريض چي دست منو ميگيره؟ وقتي اين جمله رو گفت فهميدم كه منظور اصليش چيه ، بنابراين بي پرده و صريح گفتم : من جبرن ميكنم بگو چي ميخواي؟ اون لبخند زشتي زد وگفت: چي مي دي؟ پاسخ دادم : تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من مي آد .گفتم : قبوله چقدر ميخواي؟ گفت : بستگي داره دختره رو واسه چند روز بخواي ، براي هر روز يه مبلغي بايد بدي . منم پذيرفتم و بالاخره روي مبلغي به توافق رسيديم و بچه رو گرفتم .
- كه اينطور ، ولي اون چطور بشما اطمينان كرد؟
- همه مبلغ رو از پيش گرفت.
- فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبريد؟
- نگران نباشيد، اون كلاه سرش نميره پاسپورتم پيشش گرو مونده
- خداي من اون يه شيطونه
- بله واقعا صفت مناسبيه ، وقتي لعيا رو ديدم از تعجب داشتم در مي آوردم . بچه با يه پيرهن نازك پاره تو اين زمستون ، با پاي برهنه و موي ژوليده و دست و صورت كثيف تو حياط بود وقتي يه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پريد كه گويا سالهاست منو ميشناسه ، راستي خانم معتمد ، خانم رئوف مي دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟
نيكا با تعجب گفت: راست مي گيد ، نه خبر نداره
- بهتره نفهمه ، مي دونيد وجود نامادري توي اون خونه مسلما مادر بيچاره رو نگران ميكنه
- حق با شماست .
لعيا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهايش را بالا آورد و گفت: عمو كثيفه . كيانوش دستمالي از جيبش در آورد و با دقت وحوصله دستهاي لعيا را پاك كرد ،بعد دختر ايستاد، دستش را بر شانه كيانوش فشرد و گفت : عمو منو بذار اينجا . كيانوش او را بلند كرد و بر روي دوشش گذاشت. روبه نيكا كه هنوز به حرفهايش فكر ميكرد گفت : بريم خانم معتمد ؟ ........ اجازه مي ديد ؟
- البته
كيانوش با يك دست لعيا را گرفت و با دست ديگر چرخ نيكا را بحركت در آورد . وقتي به ماشين رسيدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرين حد ممكن به بدنه ماشين نزديك كرد ، لعيا را بر زمين گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نيكا بتواند براحتي جابجا شود . بعد خم شد و گچ پايش را بلند كرد و داخل ماشين قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعيا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعيا دائما دست روي قسمتهاي مختلف ماشين مي گذاشت و نام آنها را مي پرسيد. كيانوش نيز با حوصله راجع به هر يك برايش توضيح مي داد. رقتي راجع به بوق پرسيد كيانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روي بوق فشرد ، لعيا هيجان زده خنديد و دستانش را به هم كوفت و خودش نيز صداي بوق در آورد. بعد يكبار ديگر بوق زد و به كيانوش نگاه كرد. كيانوش پخش ماشين را روشن كرد، لعيا لحظه اي كنجكاوانه در حاليكه به پخش نگاه ميكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ريتم آهنگ بطرفين حركت داد. كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت : اي شيطون .
نيكا هم لبخند زد وگفت: دوست داشتي دختر خودت بود؟
- خيلي ، آدم اگه يه دختر مثل لعيا داشته باشه هيچ غمي تو دنيا نداره
- ولي فروزان و بابك چنين دختري رو هم دارن، مشكلاتشون بيش از حده
- اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خيلي ناشكره ، به شكرانه چنين نعمت بزرگي بايد شاد و شاكر زندگي كرد
- بله واقعاكه حق باشماست بيخود نيست كه لعيام شما رواينقدر دوست داره و انتظارتون رو مي كشيد
- منم بخاطر همي اومدم
- يعني فقط بخاطر لعيا اومديد؟ اگه اون نبود نمي اومديد؟
- شوخي كردم ناراحت نشيد ، من بخاطر همه شما اومدم
- آقاي مهرنژاد.....
- بفرمائيد
- چرا با اينهمه زحمت و درد سر لعيا رو گرفتيد و آورديد؟
- چرا؟خوب بخاطريه مادر،مادري كه درهر لحظه آرزوي ديدار دخترش رو داشت ، اين وظيفه من بود
- پس فقط ميخواستيد خانم رئوف رو خوشحال كنيد؟
- خانم رئوف وشما
- من ديگه چرا؟
- خوب خرسندي ايشون خرسندي شما رو هم بدنبال داشت. مگه اين شما نبوديد كه خواستيد خانم رئوف با شما بياد؟ منم كاري كردم كه ايشون بيان
- ولي ظاهرا من فقط بهانه انجام اينكار بودم
- شما قبلا گفته بوديد كه خانم رئوف در اين مدت خيلي بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعي جبران كنم
نيكا با اداي جمله: بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحاليكه چهره اش نشان مي داد آنچه ميخواست بداند هنوز ناگفته باقي مانده ولي كيانوش ديگر سخني نگفت و رو به لعيا كرد و گفت: رسيديم عمو جون ميخوام بپيچم، عمو رو محكم بگير.
لعيا دستان كوچكش را دور گردن كيانوش محكم گره زد و گفت: خوبه عمو؟
- آره خيلي خوبه عروسك عمو.
نيكا در صورت كيانوش رضايت و شادي را آشكارا ديد. وقتي با لعيا سخن مي گفت، وقتي لبخند مي زد ، ووقتي بازي ميكرد ، بنظر مي رسيد تمام غصه هايش را از ياد مي برد. ماشين كه از توقف باز ايستاد، نيكا از افكار خود بيرون آمد .
- خوب رسيديم عمو جون بپر بغلم
لعيا خود را محكم به سينه كيانوش چسباند. نيكا آهسته گفت: آقاي مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتي مي خواستيد از بيمارستان بريد گفتم ازتون سوالي داشتم كه به وقت بهتري موكول مكينم.
كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. نيكا در نگاهش نوعي دلهره ديد. حتي در كلامش كه حالتي لرزان داشت: بله ، دقيقا. هيچ مي دونيد كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟
- راستي؟ فكر نميكردم شما تا اين حد وقت اضافه داشته باشدي كه براي اين مسائل تلف كنيد
- من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود
- ميخواهيد الان بگيد
- كاش كنار ساحل مي گفتيد،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشين زياد صحنه خوشايندي براي بينندگان نيست
- من اهميتي نمي دم، ميخوام جواب يوالم رو همين حالا بدونم
- خوب در اين صورت بفرماييد، من در خدمتم.
- گوش كنيد آقاي مهرنژاد من تو ذهنم يه تصوير مبهم دارم، گاهي فكر ميكنم تصوير دكتر اديبه، ولي احساس ميكنم در همون حال تصوير برام آشنا بود، حال اين كه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن ديدم
- منظورتون رو نمي فهمم؟ از چه زماني حرف مي زنيد؟
- زمانيكه در حالت اغما بودم
- آه متوجه شدم
- اون مرد كي بود آقاي مهرنژاد
- من از كجا بايد بدونم سركار خانم؟
- مطمئن هستيد كه نمي دونيد؟
كيانوش سكوت كرد . نيكا كمي عصبي بنظر مي رسيد و به او كه گونه هايش سرخ و پر حرارت گرديده بود، نگاه ميگرد. او لعيا را در آغوش كشيد و از اتومبيل خارج گرديد. لحظه اي بعد در را گشود و چرخ نيكا را كنار آن قرار داد و گفت: مي خوايد از خانمها بخوام كمكتون كنند
- نه، خودم ميتونم
نيكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشيد . كيانوش گچ پايش را با احتياط بلند كرد و او بر روي چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت: آيا اون مرد همون جووني نبود كه شبها مقابل بيمارستان داخل ماشين ميخوابيد اون كه گرمي خونش روز عمل ضامن حيات من شد؟
كيانوش سرش رابزيرانداخت وگفت: پس شما همه چيزرو ميدونيد. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحيحه
- من هميشه فكر ميكردم كه اون تصوير متعلق به شماست
- من ......... من نمي دونم چي بگم. اميدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشيد.
- اين چه حرفيه؟ من بايد بگم اميدوارم روزي بتونم محبتهاي شما رو جبران كنم.
هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعيا بود كه تند تند براي كيانوش شيرين زباني ميكرد. وقتي به نزديك سالن غذاخوري رسيدند صداي خنده ساكنين به وضوح شنيده مي شد. كيانوش گفت: شرط مي بندم كيومرث معركه گرفته.
بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كيومرث برخاست و گفت: كيا ، خانم معتمد كجا هستيد؟ بوقلمونهاي حليم از بس كه انتظار شما رو كشيدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.
كيانوش هم به خنده پاسخ داد: سر چيزي كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .
بعد رو به ايرج نمود و سلام كرد ايرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوي نيكا آمد و گفت: كجا بودي عزيزم؟ نگران شده بودم .
نيكا با تعجب به او نگريست و به فراست دريافت كه او نميخواهد كيانوش از تيرگي روابطشان اطلاع يابد. با بي ميلي پاسخ داد: كنار ساحل . كيانوش دسته چرخ را با رضايت به ايرج واگذار كرد و لعيا را به هوا پرتاب كرد و درحاليكه او را مي گرفت گفت: عذر ما رو بپذيريد و تا بيشتر شرمنده نشديم شروع كنيد.
فروزان برخاست و نزديك كيانوش آمد وگفت:آقاي مهرنژاد!
نيكا بي اختيار روي گرداند و به آن دو خيره شد
- ......... جانم
- لعيا رو بديد به من، حسابي خسته تون كرد
- من كه از بودن با لعيا هيچ وقت خسته نمي شم. شما بفرماييد شروع كنيد. من لباسهاش رو عوض ميكنم، دستاش رو هم ميشورم مي آم.
- شما بفرماييد من ميرم، باعث زحمتتون مي شه.
بعد دستانش را پيش برد تا لعيا را بگيرد، ولي او با سماجت گفت: نه،نه، با عمو ميرم
- خيلي دختر بدي شدي ديگه دوستت ندارم، عمو خسته شده
- خوب راه مي رم . عمو منو بذار زمين با هم بريم
كيانوش خنديد وگفت: بگو عمو خسته نميشه.
لعيا با خوشحالي حرف كيانوش را تكرار كرد. فروزان در حاليكه سعي ميكرد خود را رنجيده خاطر نشان دهد گفت : خوب باشه و قصد بازگشت كرد كه لعيا او را صدا زد گويا متوجه ناراحتي مادر شده بود، زيرا گفت: مي آم مامان ، مي آم.
فروزان دستانش را پيش برد و لعيا با نارضايتي به آغوشش پريد. وقتي مي رفت سرگرداند و به كيانوش نگاه كرد . گويا با نگاهش او را صدا ميزد كيانوش كه هنوز ننشسته بود گفت: اومدم عمو، منم ميخوام دستامو بشورم، شما شروع كنيد ما اومديم.
لعيا ذوق زده خنديد و با شادي كودكانه اي فرياد كشيد : عمومم مي آد.
چند لحظه بعد كيانوش و فروزان بازگشتند . لعيا با صداي بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نيز چون لعيا اصرار داشت كنار كيانوش بنشيند، كيانوش و فروزان كنارهم نشستند و لعيا بين آنها جاي گرفت . كيانوش غذاي او را در دهانش ميگذاشت و او نيز با حركات دلنشين كودكانه غذايش را ميخورد .كيومرث با مشاهده اين صحنه به خنده گفت: مي دونيد كيانوش كلاس كارآموزي مي ره؟ آخه قراره بزودي سروسامون بگيره.
نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندي زد و پاسخ داد: پس در اين صورت خواهش ميكنم بيا جامون رو با هم عوض كنيم چون خودت بهتر مي دوني كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت اين كارو در خودم نمي بينم .
همه خنديدند و كيومرث گفت: شما بگيد ، اگه من اينكارو بكنم بهم نمي گن سرپيري معركه گيري؟
شادي با شيطنت پاسخ داد: نه چرا بايد بگن خيلي هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پيري احتياج به يه مونس و همدم پيدا ميكنه
همه سخنان شادي را تائيد كردند، جز نيكا كه ساكت بود. كيومرث كه چنين ديد لبخندي زد وگفت: خداي من ظاهرا هواداران كيانوش خيلي بيشترند!
- بله، پس بزودي ما يه شيريني مفصل خواهيم خورد.
- خوب شادي خانم اگه كار شما با شيريني درست ميشه، من قول ميدم از بهترين شيريني فروشيها هر قدر كه بخواهيد براتون شيريني تهيه كنم.
ايرج بجاي شادي جواب داد: نه، قبول نيست. شيريني بدون دردسر هيچ لطفي نداره،شما بايد مثل ما به دردسر و بيچارگي بيفتيد تا اون شيريني به دهن ما مزه بده .
شادي به ايرج چشم غره رفت و نيكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كيانوش در پاسخ ايرج گفت: مسلما اگه كيومرث اطمينان داشته باشه كه ميتونه خانواده خوبي مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متيني مثل نيكا خانم رو براي وصلت پيدا كنه همين امروز دست بكار ميشه و اگه به گفته شما دردسري در كار باشه با كمال ميل ميپذيره.
ايرج كه از حمله تدافعي كيانوش جاخورده بود، براي آنكه بنوعي جبران كند پاسخ داد: البته جناب مهرنژاد فراموش نكنيد كه منم از خانواده معتمد هستم
كيانوش لبخند پر معنايي زد وپاسخ داد: البته ، درخوب بودن شما هيچ شكي نيست .
همه خنديدند ،ولي ظاهرا اين پاسخ ايرج را راضي نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر مي رسيد.

آبجی
21st June 2010, 11:24 PM
نيكا كاملا كنارزمين قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچي بازي آماده است شروع كنيد.
هر دو تيم وارد زمين شدند ايرج، فروزان و شادي در يكطرف و كيومرث،كيانوش ومازيار در طرف ديگر جاي گرفتند كيانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازي كنيد ببينم توپ دست كي باشه.
ولي ايرج توپ را گرفت وگفت: چون تيم ما ضعيفتره توپ دست ما. شادي با عصبانيت فرياد كشيد : بازيكن ضعيف اينطرف زمين فقط تويي، خودت هم خوب مي دوني كه بازي بلد نيستي.
ايرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرويس رفت و پرتاب كرد، ولي توپ به تو اصابت كرد و بر زمين افتاد نيكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تيم حريف پيروزمندانه هورا كشيد .اينبار نوبت آنها شد . مازيار در خط سرويس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادي براحتي توپ را مهار كردند و بازي به جريان افتاد، واقعيت آن بود كه بازي تيم كيانوش با وجود خود او وكيومرث خيلي بهتر از بازي ايرج و تيمش بود .آنها بسرعت توانستند امتيازات بسياري از حريف بگيرند . ست اول بازي كه تمام شد ، ايرج شروع به بهانه جويي كرد و گروه بندي را ناعادلانه خواند. كيانوش و كيومرث به اصرار دكتر را نيز ببازي كشاندند و بنا شد او هم بسود ايرج و يارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نيز به جمع تماشاچيان پيوستند ، حتي لعيا و هومن نيز وارد معركه شدند و بازي شور و حال بيشتري يافت. وقتي ست دوم نيز به تيم كيانوش واگذار گرديد ايرج از فرط عصبانيت فرياد مي كشيد و بالاخره گفت: قبول نيست مازيارم با ما. ( كيومرث با خنده گفت: عصباني نشيد ايرج خان ورزش براي سلامتي و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نيست
- اگه اينطوره ، مازيار با ما.
همه به اصرار او خنديدند و كيانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر مي شيد در مقابل 2 نفر ، اين درست نيست، فقط يه شرط قبوله .
- به چه شرطي؟ آواني ميخواي؟ سه تام آوانس مي دم .
- آوانس نميخوام ، يه بازيكن ميخوام
- در واقع يه معاوضه ، يكي از افراد تيمم رو بدم مازيار رو بگيرم.خوب چه فرقي داره؟ اگه بخواي مثلا شادي رو با كيومرث خان عوض ميكنم.
- نه مازيار خان با شما بچه ها تيمتونم نميخوام در عوض داور با ما
بعد به نيكا اشاره كرد ايرج با تعجب گفت: نيكا؟ اون نميتونه بازي كنه ، مگه نمي بيني نميتونه وايسته؟
- مي بينيم اما اشكالي نداره با چرخ به زمين ميان
- نه بابا نميشه
- چرا نميشه من خيلي وقتها شاهد بازي كساني بودم كه هرگز قادر به ايستادن نبودند.
- بله اون درسته، ولي نيكا از پس اينكارا بر نمياد.
نيكا كه از مداخله بيمورد آنها عصباني شده بود سر ايرج فرياد كشيد : ساكت باش خودم تصميم ميگرم كه بازي كنم يا نه، به هيچكس ارتباطي نداره
كيومرث به آرامي پرسيد: حالا چكار ميكنيد؟ بازي ميكنيد يا نه نيكا خانم؟
- بازي ميكنم
لبخند رضايت بر لبان دكتر و كيانوش نشست، بنظر دكتر ورزش ميتوانست روحيه از دست رفته دختر جوان را تامين كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بيا قهرمان.
نيكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمين ايستاد. كيانوش خندان و با صداي بلند گفت: به افتخار يار جديد ما.
و بعد خودش دست زد ، همه حتي عمه وافسانه كه كنار زمين ايستاده بودند با خوشحالي دست زدند. و بازي آغاز شد. كيانوش سعي ميكرد پاسهاي ملايمي بطرف نيكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونيكا سعي ميكرد با تمام وجود بازي كند، ميخواست به همه ثابت كند قدرت بازي كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تيم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازي به انتها نزديك مي شد و آنها فقط 2 امتياز براي پيروزي احتياج داشتندبا وجوديكه نيكا چندين مرتبه امتيازاتي را از دست داده بود، ولي كيانوش و كيومرث پيوسته او را مورد تشويق قرار مي دادند ، وقتي كيانوش براي زدن اسپك به هوا پريد ، نيكا مطمئن فرياد كشيد: چهارده . و همان هم شد .ايرج گرچه براي دفاع خود را بزحمت بزير توپ رساند ولي سودي نبخشيد و ضربه او توپ را از زمين خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشيدند . آخرين سرويس توسط كيومرث زده شد و بازي به جريان افتاد . ايرج از روي عمد اسپكش رابطرف نيكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولي نيكا با سماجت بطرف توپ شيرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولي ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصداي فرياد افسانه وعمه در هوا پيچيد .كيانوش بسرعت بطرف چرخ خيز برداشت ودر آخرين لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نيكا را از افتادن نجات دهد ، ولي خودش بشدت روي زمين كشيده شد به محض آنكه چرخ در جاي خود مستقر گرديد ، كيانوش با دستپاچگي پرسيد: سالميد؟ طوري نشديد؟
- من خوبم شما چطور؟
كيانوش لبخندي زد وگفت: منم خوبم ، خيلي خوب .
همه دور نيكا حلقه زدند كيومرث پاچه هاي شلوار كيانوش را بالا كشيد ، زانوهاش بر اثر تماس با زمين خراشيده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بيرون مي آمد ، نيكا محزون گفت: خداي من! شما مجروح شديد .
- طوري نشده ، جدي نگيريد.
اما نيكا خود را مقصر مي دانست و بغض بشدت گلويش را ميفشرد ايرج گفت: مقصر خودتي كيانوش، منكه گفتم نيكا نميتونه بازي كنه ، اما تو اصرار كردي.
چشمان نيكا پر از اشك شد. نمي توانست پاسخي بدهد. خانم رئوف كه براي آوردن جعبه كمكهاي اوليه رفته بود بازگشت وكنار كيانوش روي زمين نشست و شروع به پانسمان پاهاي او كرد .كيانوش گويا با نگاهش همه چيز را از صورت نيكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ايرج خان مساله اين حرفا نيست ، من هروقت بازي ميكنم، بايد زمين بخورم، نذر دارم تو هر بازي مجروح بشم ، اينطور نيست كيومرث؟
- چرا نيكا خانم باور كنيد راست ميگه، منم براي همين هول نشدم ، چون عادت داره .
نيكا خنديد ، لعيا وهومن نيز از راه رسيدند. لعيا نزديكتر آمد و پرسيد : مامان پاي عمو چي شده؟
- هيچي دخترم ، عمو زمين خورده پاش يه زخم كوچولو شده
- عمو درد ميكنه
- نه عزيز دلم
لعيا گونه كيانوش را بوسيد و با دستهاي كوچكش موهاي او را نوازش كرد، بعد به ايرج اشاره كرد وگفت: همش تقصير شماست كه عمو جونم رو اذيت كردي.
همه خنديدند و ايرج گفت: مي بيني تور و خدا ما پيش اين فسقلي هم شانس نياورديم .
**********************
- هوا كم كم داره ابري ميشه .
- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابي خيس وگلي
- كيانوش خان هنوز برنگشتن؟
- نه فروزان خانم
- ميترسم لعيا اذيتشون كنه.
- نترس فروزان جون. مطمئن باش كيانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه مي داره
نيكا ميگم حتما كيانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
نيكا لبخندي زد و گفت: نمي دونم ، شايد .
در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چيزي جا نذاريد
- نه زندايي همه جا رو دوباره بازرسي كردم
- خوب كردي عزيزم....... اين مردا دير كردن
- نگاه كنيد بارون گرفت
- نيكا، شادي مادر، پروازمون چه ساعتيه؟
- 5/5 عمه جون
- اِوا....... زن داداش اين پسره چي؟........ كيانوش ، مگه نميخواد با ماشين خودش برگرده ؟ به تاريكي شب ميخوره، تو اين گردنه هاي خطرناك يه وقت خداي نكرده اتفاقي برايش مي افته .
- چه مي دونم الهه خانم اين مسعود خيلي بي فكر شده با جوونا افتاده، يادش رفته بزرگترشونه
همه خنديدند نيكا صداي بوق كيانوش را شنيد وگفت: مثل اينكه اومدند، صداي بوق كيانوش بود .
- منكه چيزي نشنيدم شما شنيدي فروزان جون
- نه
ولي چند لحظه بعد آنها ماشين سياه رنگ كيانوش را ديدند كه مقابل در ورودي ويلا توقف كرد. پس از اندك مدتي همه سرنشينان اتومبيل كنار شومينه نشسته بودند و خود را گرم ميكردند، لعيا عروسك بزرگي را كه كيانوش برايش خريده بود در بغل داشت و با آن بازي ميكرد ، مردها يكي يكي خريدهاي خود را از داخل بسته ها در مي آوردند و به خانمها نشان مي دادندايرج هم با سرعت بسته ها را باز ميكرد و از دوستانش كه برايشان خريد كرده بود نام ميبرد و سليقه نيكا را راجع به آنها ميپرسيد . نيكا در لا به لاي خريدهاي ايرج بدنبال چيزي مي گشت كه به او تعلق داشته باشد ولي ايرج تمام سوغاتهايش را جابجا كرد و هيچ نامي از او نبرد . اكثر خريدهاي مازيار صنايع دستي شمال بود . او با آب وتاب از زيبايي هنر ايرانيان سخن مي گفت و از اينكه در هيچ جاي دنيا با استعداد تر و هنرمند تر از ايرانيان يافت نميشود. بعد نوبت به دكتر رسيد، او هم خريدهايش را به همسر و دخترش نشان داد، در ميان آنها لوستر چوبي زيبايي بود كه براي نيكا خريداري شده بود كيومرث هم با همان زبان شيرين و بذله گويي هميشگي كادوهايش را باز كرد و درباره آنها توضيح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كيانوش هم خريدهاي خود را عرضه كند ، ولي او سكوت كرد بالاخره شادي طاقت نياورد و گفت: آقاي مهرنژاد
كيومرث وكيانوش هر دو پاسخ دادند: بله
همه خنديدند شادي با لبخند گفت: ببخشيد منظورم كيانوش خان بودن.
- بفرماييد شادي خانم در خدمتم
- ببخشيد فضولي ميكنم
- خواهش ميكنم اختيار داريد ، بفرماييد
- شما خريد نكرديد ؟
كيومرث خنديد وگفت: شما كه هيچي خانم ما هم نديديم چي خريده ، تنهايي رفت . مارو قال گذاشت و با لعيا خانم فرار كرد و رفت .
- پس خريد كرديد ؟
- بله با اجازه شما
- ما سعادت ديدن سليقه شما رو نداريم؟
- خواهش ميكنم، سليقه من قابل ديدن خانمهاي خوش سليقه اي مثل شما نيست ، ولي اگه دوست داشته باشيد همين الان ميگم بيارن .
بعد بي آنكه منتظر پاسخ بماند، از جاي برخاست وبيرون رفت، نيكا مشتاق بود بداند او براي چه كساني خريد كرده، شايد براي پدر ومادرش ، شايد هم براي كتايون.......... كيانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته هاي ديگران بسيار زيبا بسته بندي شده بود، شادي كه چنين ديد گفت: نه باز نكنيد حيفه بسته هاي به اين قشنگي خراب بشه.
- نه اشكالي نداره شادي خانم، بهر حال بايد باز بشه
بعد اولين بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف يه يادگار كوچيك از اين سفر .
همه با تعجب به كيانوش نگريستند فروزان متعجب پرسيد: براي منه؟
- بله مي بخشيد كه من خيلي خوش سليقه نيستم
- خواهش ميكنم آقاي مهرنژاد، من اصلا راضي به زحمت شما نبودم
- زحمتي در كار نيست خواهش ميكنم
فروزان دستش را پيش برد و بسته را گرفت شادي با شيطنت گفت: بازش كنيد مام ببينيم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحاليكه سعي ميكرد كادوي زيباي آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود يك تنگ و شش جام كوچك زيبا با گلهاي منبت كاري برجسته و پايه هاي تراشدار داخل جعبه بود شادي گفت: خيلي قشنگه!
كيومرث توپ لعيا را بطرف كيانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسي كردي،قشنگترها رو خودت خريدي؟
مازيار يكي از جامها را برداشت وگفت: واقعا عاليه، شاهكاره! به حسن سليقه شما بايد آفرين گفت.
نيكا با خشم به كيانوش نگريست. خودش هم نمي دانست چرا تا اين حد عصباني است . شايد اگر در همان لحظه كيانوش آني به چشمان نيكا نگاه ميكرد، متوجه شعله هاي خشم او مي شد، ولي او چون هميشه خصوصا زمانيكه از او تمجيد ميكردند سرش را بزير انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادي وخانم رئوف داد وگفت: براي هومن و لعيا
بچه ها بسته ها را باز كردند، يك نهنگ بادي بزرگ براي هومن و يك خرگوش بادي براي لعيا . كيومرث با ديدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهاي ماهام نميتونه اينا رو پر كنه .
مازيار كه حرف او را با جدي تلقي كرده بود با شادي گفت: خوب اشكالي نداره با تلنبه بادشون ميكنيم.
همه خنديدند، جز نيكا او نمي توانست بخندد زيرا ديگر بسته اي براي باز كردن نمانده بود. نيكا با عصبانيت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعيا وهومن بودم تا كسي هم براي من كادو ميخريد.
همه به او نگاه كردند حق با نيكا بود كيانوش براي خانم رئوف ، مازيار براي شادي ودكتر براي افسانه كادو خريده بودند. در اين ميان تنها نيكا بود كه از قلم افتاده بود . ايرج به خنده گفت: براي كسيكه خودش هم اومده سفر كه ديگه سوغات نميخرن .
نيكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولي كيانوش او را صدا زد نيكا با وجود آنكه شنيده بود خود را به نشنيدن زد و به راهش ادامه داد، درحاليكه با خود مي گفت حتي توجيهات تو رو هم نميخوام بشنوم. اما كيانوش كوتاه نيامد ، برخاست مقابل چرخ نيكا ايستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ايرج خان شما رو فراموش نكردن. اين وظيفه رو به من محول كردن.
نيكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه مي رفت از زير كاپشن سياهرنگش بسته اي در آورد و برگشت. آنرا مقابل نيكا گرفت وگفت: بفرماييد اين مال شماست.
نيكا با ترديد بسته را گرفت . شادي فرياد زد: بازش كن خانم ما ميخواهيم هديه شما رو هم ببينيم.
نيكا بسته را باز كرد و در جعبه را گشود داخل آن يك آينه و شانه چوبي بسيار زيبا قرار داشت. نيكا آنها را در دست گرفت و در آينه خود را نگريست ايرج با لبخند موذيانه گفت: من ديدم سليقه كيانوش بهتره گفتم زحمتش رو بكشه. مطمئن بودم تو سليقه اونو به من ترجيح مي دي
نيكا رو برگرداندو نگاه پر ترديدش را به او دوخت . خواست چيزي بگويد كه دكتر به ساعتش نگاه كرد و گفت : كيانوش جان دير نشه؟
كيانوش بي آنكه به ساعتش نگاه كند پاسخ داد: چيزي به 5 نمونده بهتره كم كم بريم.موافقيد؟
- بله دير ميشه
- كيانوش جان، پسرم شما زودتر برو، هوا تاريك ميشه رفتنتون سخت ميشه
لبخندي لبان كيانوش را از هم گشود و گفت: من عادت دارم ، دكتر خواهش ميكنم اجازه بديد تا فرودگاه هم از مصاحبت شما بهره مند بشيم.
- اگه برات سخت نباشه براي ما نه تنها اشكالي نداره كه خوشحالم مي شيم
- پس خانمها بريم .
همه با سرعت مهياي رفتن شدن باران بشدت مي باريد. غروب دلگير از پشت پنجره به داخل شرك مي كشيد. نيكا در حاليكه جنب وجوش ديگران را نظاره ميكرد نگاه حزن آلودش را به آسمان پر ابر دوخته و سكوت كرده بود.كيانوش كه از مقابل او گذشت به خنده گفت: خانم معتمد كشتي هاتون غرق شده؟
بجاي نيكا فروزان خانم پاسخ داد: به من و نيكا خانم حق بديد ناراحت باشيم .
كيانوش به روي فروزان لبخند دلنشيني زد وگفت: چرا خانم رئوف؟
- چون نيكا خانم نگران عمل فردا هستند منم غصه دار رفتن دخترم
- هر دو بي مورده
- چطور؟
- اول در مورد نيكا خانم ايشون نه تنها نبايد نگران باشن، بلكه بايد خوشحالم باشن، چون بزودي مي تونن مثل روز اول راه برن...... و اما شما، نگراني شما هم بيمورده، چون لعيا فعلا پيش شما خواهد يود حداقل ميتونم بهتون قول بدم ، تا ده روز لعيا مهمان ماست.
چشمان فروزان از خوشحالي پر از اشك شد و ناباورانه پرسيد: راست مي گيد؟
- بله اطمينان داشته باشيد
- واقعا ازتون متشكرم آقاي مهرنژاد...... من نمي دونم با چه زبوني از شما تشكر كنم.
صداي لعيا كه مادرش را صدا ميكرد، گفتگوي آن دو را قطع كرد و فروزان را مجبور نمود تا از سالن پذيرايي خارج شود .كيانوش به دور و بر خود نگاه كرد. حالا او و نيكا در سالن تنها بودند نزديكتر رفت روبروي چرخ نيكا چمباته زد و گفت: هنوزم نگراني؟
نيكا سكوت كرد و او ادامه داد: حرف منو باور نمي كنيد؟
نيكا با سر پاسخ مثبت داد و پس از لحظه اي سكوت گفت: فقط يه سوال، خواهش ميكنم راست بگيد.
- بفرماييد
- بسته اي كه بمن داديد براي كي خريده بوديد؟
- من كه گفتم ........
- بنا شد راست بگيد
- باور كنيد براي شما
- به خواست ايرج؟
- راستش نه، خودم اونو براتون خريده سودم وميخواستم تو يه فرصت مناسب تقديمتون كنم كه اون قضيه پيش اومد
كيانوش به سنگيني و با نارضايتي از جاي برخاست و لحظاتي بعد ايرج چرخهاي صندلي نيكا را بحركت واداشت . وقتي بر روي صندلي اتومبيل قرار گرفت، براي آخرين بار به نماي زيباي ويلاي كيانوش يا بقول محلي ها قصر چوب وآينه نگاه كرد. كم كم تمام صحنه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود مقابل چشمانش بار ديگر جان گرفت و او را چنان غرق در خود ساخت كه وقتي به فرودگاه رسيدند احساس كرد چند لحظه بيشتر در راه نبوده اند. عمه براي آخرين بار رو به كيانوش كرد وگفت: مادر امشب ديگه ديره، بمونيد فردا بيايد.
قلب نيكا بشدت به تپش افتاد ، او دوست نداشت كيانوش آنجا بماند دلش ميخواست براي عملش تهران باشد، با وجود او احساس اطمينان ميكرد اما با اين حال سكوت كرد، كيانوش لبخند زد وگفت: نميشه عمه خانم، فردا براي عمل نيكا خانم بايد تهران باشم
- ما هستيم كيانوش خان، نيازي به شما نيست
- نه ايرج خان خودم باشم بهتره.
- پس مادر يواش بيا عجله نكني ها، خيلي مواظب ياش.
كيومرث خنديد و گفت: مگه اين گوش ميكنه عمه خانم تا ما رو جوون مرگ نكنه دست بردار نيست مي گيد نه، نگاه كنيدو
- وا خدا نكنه ، اين حرفها چيه؟ يادت نره كيانوش جان
- چشم عمه خانم مطمئن باشيد
فروزان لعيا را كه به آرامي در آغوش كيانوش خفته بود، از او گرفت و بعد با يكديگر خداحافظي كردند و با اعلام شماره پرواز بسوي هواپيما رهسپار گرديدند .
*************************

افسانه هرچه تلاش ميكرد نمي توانست آرام باشد. اشكهايش بي اختيار سرازير مي شد و دكتر هرچه مي گفت كه او بايد به نيكا روحيه بدهد نه خود را ببازد سودي نمي بخشيد. نمي توانست آرام بنشيند و رفت دردانه اش را به اتاق عمل نظاره كند، دلش شور ميزد. اين عمل سرنوشت دخترش را رقم ميزد، شايد او هرگز نتواند ...... نه، نه نمي خواست به اين مساله فكر كند، نگاهش كه به چهره رنگ پريده نيكا مي افتاد بي اختيار گريه اش تشديد مي شد در همان حال دكتر وارد اتاق شد و به نيكا گفت: آماده اي دخترم؟
- بله پدر!
- مسعود، كيانوش....... كيانوش نيومده؟
ايرج عصبي پاسخ داد: زن دايي چرا اينقدر نگران اومدن كيانوش هستي؟ مگه اون بناست نيكا رو عمل كنه؟ اومد، امود نيومدم كه نيومد.
افسانه با درماندگي پاسخ داد: اون باشه بهتره، دلم به اون قرصه.
ايرج ابروانش را درهم كشيد و پاسخي نداد . نيكا هم در سكوت انتظار مي كشيد. چشمانش به در ميخكوب شده بود. وقتي خانم رئوف وارد شد بلافاصله پرسيد: آقاي مهرنژاد رو نديديد؟
- نه عزيزم من همين الان بخاطر شما اومدم، ايشون رو هم نديدم.
جمله نيكا حالتي از ترديد و اضطراب در چهره دكتر، همسرش و حتي خانم رئوف پديدار ساخت . ولي ايرج با خونسردي پاسخ داد: هيچ اتفاقي نيفتاده نگران نباشيد........ نيكا خانم اضطراب عمل كمه، حالا حرص نيومدن اون عتيقه رو هم بخور.
دكتر به ايرج چشم غره رفت. در همان لحظه پروفسور زرنوش وارد شد. لبخندي بر لب داشت كه نيكا با ديدنش احساس آرامش كرد. پروفسور بالاي سرش ايستاد وگفت: جوون شجاع ما آماده اي؟
- بله دكتر
- كيانوشم رسيد الان مياد
- كيانوش؟!
- بله صبح قبل از اينكه به بيمارستان بيام با من تماس گرفت من اونچه رو كه احتياج داشتم بهش گفتم، اونم رفت دنبال وسايل عمل. شما هيچ تعجب نكرديد. چرا بيمارستان هيچ چيزي از شما نخواستند تهيه كنيد؟
ايرج پاسخ داد: اتفاقا من سوال كرم دكتر ولي گفتند همه چيز آماده است
- بله من بهشون گفته بودم چون كيانوش رو دنبال تهيه اونا فرستاده بودم.
- خداي من مسعود گذاشتي آقاي مهرنژاد به زحمت بيفتند؟ چرا خودت نرفتي؟
- من خبر نداشتم افسانه جان
- نگران نباشيد خانم، اتفاقا اينطور بهتره چون كيانوش با تجهيزات پزشكي وماركهاي اونها كاملا آشناست . چون خودشون لوازم پزشكي هم وارد مي كنند
- پس براي همين اونروز كه شما راجع به پاي من صحبت مي كرديد، آقاي مهرنژاددقيقا سر در مي آورد و در حاليكه من چيزي نمي فهميدم.
- آقاي مهرنژاد...... كي داره غيبت منو ميكنه، ......... سلام عرض شد وقت همگي بخير..... خوبيد؟
پاسخ سلام او داده شد و او دوباره پرسيد: سفر آسون بود؟ شما كه اذيت نشديد نيكا خانم؟
- نه ......... خيلي خوب بود ممنونم
- كيانوش جان!
- بله خانم معتمد
- چرا خودتون رو به زحمت انداختيد؟ شما خسته بوديد ديشب تا ديروقت تو راه بوديد امروز رو استراحت مي كرديد، مسعود به كاراي نيكا مي رسيد.
- خانم معتمد مي ترسيد من بخوبي از عهده كارا برنيام
- نه مطمئنم كه شما بهتر از مسعود از پس كار برميايد ولي خيلي خسته و رنگ پريده بنظر مي رسيد.
صحبت افسانه سبب گرديد تا دكتر در چهره كيانوش دقيق شود چشمانش بشدت سرخ و صورتش بسيار رنگ پريده بود .كمي نزديگتر رفت نبض ضعيفش را در دست گرفت وگفت: تو حالت خوبه كيانوش؟
- بله دكتر مطمئن باشيد
- ولي اينطور بنظر نمي رسه
- چيز مهمي نيست از همون سر درداي هميشگي.
- چرا؟
- تعجبي نداره خانم، از بس به خودشون فشار ميارن.
نيكا لحظه اي به چشمان خسته كيانوش نگاه كرد، برعكس لحن مطمئنش چندان محكم و استوار بنظر نمي رسيد. پروفسور پا درمياني كرد و گفت: خوب فعلا بهتره هر چه زودتر مريض عزيزمون رو آماده عمل كنيم، كيانوشم قول ميده بعد از عمل نيكا خانم حسابي استراحت كنه.
- قبوله، قول ميدم
- الان ميگم بيمار رو منتقل كنن آماده باشيد.
پروفسور از اتاق خارج شد . كيانوش نگاهي به ايرج كرد. نزديك تخت نيكا رفت و گفت: خانم معتمد شما كه نگران نيستيد؟
- حالا كه شما هستيد نه
ايرج با تعجب به نيكا نگاه كرد. گويا با نگاهش او را مواخذه ميكرد كيانوش باز پرسيد: خوب آماده ايد؟
- كاملا
هنوز چند لحظه اي از سكوت نيكا نگذشته بود كه پرستاري وارد شد و گفت: آقايان لطفا بيرون، خانم بايد آماده بشن .
كيانوش، دكتر و ايرج بلافاصله از اتاق خارج شدند ، چند لحظه بعد نيكا نيز بر روي يك تخت روان از اتاق خارج شد، افسانه درحاليكه دست او را در دست خود گرفته بود چندين مرتبه او را بوسيد و سعي كرد با استفاده از كلمات تسكين دهنده او را آرام كند ولي حتي خودش هم از آنچه مي گفت سر در نمي آورد نيكا لبخندي زد وگفت: مادر باور كن من نمي ترسم، شما آروم باشيد چرا انقدر نگرانيد؟
همه خنديدند دكتر گفت: دخترم به گمونم تو بايد مادرت رو دلداري بدي.
نيكا لبخند زد، همه برايش آرزوي سلامتي و موفقيت كردند به در اتاق عمل كه رسيدند روي گرداند و گفت : كيانوش خان بابت همه چيز ممنونم، اگر شما رو ديگه نديدم ...........
كيانوش بر آشفت و اجازه نداد او سخنش را كامل كند و گفت: بريد خانم معتمد ، اين حرفها رو نزنيد ومنو ناراحت نكنيد، بريد به اميد موفقيت و سلامتي .
نيكا آهسته گفت: متشكرم و شنوندگان زنگ بغضي را در صدايش عيان ديدند .
********************
كيانوش نگاهي به ساعتش كرد و بار ديگر قدم زنان بسمت بالاي راهرو پيش رفت . دو ساعت بود كه اينكار را تكرار ميكرد و ايرج درست در عكس جهت او قدم ميزد . كيانوش نگاهي به مادر نيكا كرد كه گوشه راهرو بر روي زمين نشسته بود و عصبي بنظر مي رسيد . با سرعت پله ها را طي كرد و از بوفه طبقه همكف چندين كيك و نوشابه خريد و باز به پشت در اتاق عمل بازگشت . نزد دكتر و همسرش كه گوشه سالن نشسته بودند رفت نوشابه و كيكاها را مقابل آنها گرفت وگفت: بفرماييد ............ بهتره چيزي بخوريد
- متشكرم كيانوش جان ، زحمت كشيدي
- خواهش ميكنم بفرماييد .
دكتر خوراكيها را از دستش گرفت ، او برخاست و نزد ايرج رفت وگفت: ايرج خان بفرماييد حتما گرسنه ايد
ايرج جلو آمد در حاليكه سانديس و كيكش را بر مي داشت گفت: آخ آخ چه جورم گرسنه ام
بعد در حاليكه ني را داخل شيشه نوشابه فرو ميكرد گفت: تو چرا اينجا خودت رو معطل مي كني؟ برو به كارت برس ........... اگه كاري باشه من هستم .
- نه كاري ندارم تا وقتي عمل تموم بشه مي ايستم ، بعد كه خيالم راحت شد مي رم .
- چرا خودت نمي خوري؟
- وقتي سرم درد ميگيره ، نميتونم چيزي بخورم .
ايرج سري تكان داد و بعد از مكث كوتاهي گفت: طولاني نشده؟
- نمي دونم
- دكتر مي گفت تو از اين چيزها سر در مي آري؟
- ولي اطلاعات من خيلي ناقصه
- خوب چي حدس مي زني؟
- گمون نكنم كمتر از 4،3 ساعت طول بكشه
- الان كمي از دو ساعت گذشته
- خوب شايد تا يه ساعت ديگه تموم بشه
- بازم ميگم كار داري برو، مثل اينكه حالت خوب نيست
- گفتم كه سر درده
- تو هنوز خوب نشدي؟
- چرا خوب كه شدم اما نه كاملا
- مسكن ميخوري
- فايده اي نداره وقتي شروع بشه بايد خودش تموم بشه ، زياد مهم نيست درمان چي باشه هر وقت بخواد خوب مي شه.
- چه خنده دار! حرفهايي ميزني پسر .
- كيانوش پسرم .
صداي دكتر گفتگوي آن دو را قطع كرد . كيانوش روي گرداند و پاسخ داد: بله بفرماييد
- چرا خودت نميخوري؟
- نميتونم دكتر سرم درد ميكنه.
دكتر نزديكتر آمد ، دست يخ زده كيانوش را در دست گرفت وگفت: دستهات رو به جلو بكش . كيانوش اطاعت كرد دكتر به دستهاي لرزان او خيره شد و با جديت گفت: زود برو استراحت كن
- اجازه بديد نيمساعت ديگه بمونم ، بعد مي رم.
- براي چي؟
- تا عمل تموم نشه خيالم راحت نميشه، اجازه بديد پروفسور رو ببينم و از نتيجه عمل اطمينان پيدا كنم بعد قول مي دم برم استراحت كنم
- باشاه هر طور خودت صلاح مي دوني
ايرج به خنده گفت: دايي جون رفيق ما رفتنيه؟
- نه چيز مهمي نيست من قبلا هم گفته بودم كه نبايد زياد به خودش فشار بياره ولي كو گوش شنوا
- دكتر من سعي ميكنم ولي باور كنيد نمي شه.
- راست ميگه دايي، زن و بچه خرج داره، آدم از كله صبح تا آخر شب ، بايد دنبال يه لقمه نون بدو......
صداي باز شدن در اتاق عمل در يك لحظه دل هر چهار منتظر را لرزاند. كيانوش قبل از همه خود را به در اتاق عمل رساند. تخت روان از اتاق خارج شد و از مقابل چهره هاي منتظر آنها گذشت نيكا آرام بر روي تخت خفته بود. صورتش به رنگ مهتاب بود و حتي لبهايش نيز به سفيدي گراييده بود. به دستش سرمي وصل بود كه با حوصله و آرام قطره قطره وارد رگش مي شد، نم اشك چشمان پدر و مادر رنج كشيده را به خيسي كشاند. كيانوش فورا نگاهش را از تخت گرفت و به جستجوي دكتر پرداخت. چند لحظه بعد او نيز بر آستانه در قرار گرفت. كيانوش جلو رفت. چهره پير و خسته دكتر به لبخندي مزين شد. كيانوش جمله اش را فرو خورد و او نيز لبخند زد، نيازي به پرسش نبود، از فرط خوشحالي چشمانش به سوزش افتاد و لبخندش عميقتر گرديد.

آبجی
21st June 2010, 11:25 PM
نيكا از شدت درد فرياد مي كشيد پرستاربار ديگر فشارش را كنترل كرد و مايوسانه سري تكان داد وگفت: نميشه خانم فشارش پايينه، نمي تونم مسكن ديگه اي بهش بزنم .
- يعني بايد درد بكشه
- چاره اي نيست، درد بعد از عمل يه امر طبيعيه، در اين موردم چون استخوان تراشيده شده، درد بيشتره
پرستار با گفتن اين جملات اتاق را ترك كرد. شادي دست نيكا را در دست خود گرفت و او را دلداري داد، ولي هيچ فايده اي نداشت او همچنان از درد فريد مي كشيد. در همين لحظه خانم رئوف وارد شد. شادي نا اميدانه به طرفش دويد وگفت: داره از درد مي ميره، يه فكري كنيد.
- مگه بهش مسكن نزدن؟
- چرا ولي بازم درد داره
- اگر فشارش پائين باشه فعلا نمي شه مسكن بهش تزريق كنيم
- پس چكار كنيم؟
- آروم مي شه نترس
پرستار جلو آمد و دستش را بر پيشاني نيكا گذاشت . صورتش را دانه هاش درشت عرق پر كرده بود و از درد بيتابي ميكرد.كنارش نشست و آهسته عرقهايش را پاك كرد.هرچه ميگذشت فاصله فريادهايش كمتر مي شد، چشمانش برهم افتاد و ديگر صدايي از او شنيده نشد، شادي با ترس جلو آمد وگفت: بيهوش شد؟
- نه نگران نباش خوابيده............چند دقيقه ديگه براش مسكن و آرامبخش ، تزريق ميكنيم اونوقت تا صبح ميخوابه ، نترس و راحت بخواب
شادي نفس راحتي كشيد و گفت: اميدوارم آروم بخوابه.
*********************
نيكا نگاه ديگري به چهره خندان كيومرث انداخت .دل را به دريا زد و بالاخره پرسيد:پس كيانوش خان كجا هستند؟
- كمي گرفتار بود نيكا خانم، عذر خواست و از من خواست خدمت برسم و حالتون رو بپرسم .
- اميدوارم بزودي گرفتاريهاشون برطرف بشه. بهر حال از جانب ما خيلي خيلي از ايشون بابت زحماتشون تشكر كنيد.
- خواهش ميكنم خانم، ما بيشتر ازاينا بشما وخانواده تون مديونيم.
دكتر به كيومرث نزديك شد وگفت: بنا نبود اسم تلافي روي اين كارا گذاشته بشه من اگه كاري كردم فقط وظيفه ام بود وبس
- ما هم همينطور ، پس حساب بي حساب
همه خنديدند كيومرث دكتر را به كناري كشيد و آهسته آهسته با او مشغول گفتگو شد .نيكا با آنكه ميان گفتگوي ديگران بود تمام حواسش به كيومرث و پدرش بود.از آنچه آنها مي گفتند گرچه حتي جمله اي را هم نمي شنيد اما از تغيير حالات صورت پدر دانست كه از آنچه ميشنود نه تنها خوشحال نميشود بلكه چهره اش درهم و غم انگيز ميگردد . وقتي زمان ملاقات به اتمام رسيد دكتر از ايرج خواست تا افسانه را بمنزلشان برساند و خود با كيومرث رفت بي آنكه هيچ پاسخي به سوالات ديگران بدهد. بعد از او بقيه نيز رفتند نيكا تنها ماند . سه روز از عملش مي گذشت، اكنون دردش تا حد قابل تحملي تقليل يافته بود و به اندازه روزهاي اول عذابش نمي داد، پروفسور هر روز به ديدنش مي آمد و خانم رئوف پيوسته در كنارش بود، لعيا نيز گاهي اوقات با شيرين زباني هايش او را سرگرم ميكرد . اما در اين مدت كيانوش را هرگز نديده بود حتي با او تماس نيز نداشت. پروفسور وجود همراه را غير ضروري دانسته بود و نيكا امشب تنها بود. صدايي كه از بيرون مي شنيد حكايت از وقت شام داشت. با خود فكر كرد شايد اكنون كيانوش بيايد. او هميشه همين وقتها مي آمد، بعد از ساعت ملاقات. چشمانش را به ستارگان آسمان دوخت كه گويا بر صفحه مخملي شب يخ زده بودند .
********************
- يه كمي حالش خوب نيست
- چرا پدر؟
- نمي دونم بازم از همون سر دردهاي هميشگي
- شما از كجا فهميديد؟
- ديروز با كيومرث به عيادتش رفتم
- حالش خيلي بد بود؟
- سعي ميكرد خوددار باشه مثل هميشه، ولي فكر ميكنم حالش به مراتب از تو بدتر بود
- مسعود خوبه امروزم به ديدنش بري
- اگه وقت بشه حتما
- طفلي كيانوش ، تا كي بايد اين دردرو تحمل كنه؟
- مي دوني شادي شنيدي ميگن چيني بند زده، اين كيانوش همون چيني بند زده است ديگه خوب شدن تو كار نيست مثل روز اولش كه نميشه، درست ميگم دايي جان؟
- تمي دونم چي بگم؟.......... حقيقتش من خيلي اميدوار بودم ولي اين سر دردچهار روزه حسابي همه مون رو غافلگير كرده نمي دونم چرا اينطور شد؟
- تعجبي نداره دكتر من فكر ميكنم كيانوش خان مرد پركاريه، مشغله هاي فكر ياون حتي براي آدماي سالم هم بيماري مي آره، تا چه برسه به اونكه اعصاب درست و حسابي نداره
- مازيار جان به اين ميگن حرص مال دنيا تصورش رو بكن اين پسره انقدر داره كه اگه تا آخر عمرشم بيكار بمونه و ازش بخوره بازم براي بچه اش كه هيچ براي نوه نتيجه اشم مي مونه
- وا! ايرج چه حرفايي ميزني؟
- دروغ كه نميگم
- نه دايي درست ميگي، ولي اين ثروت با زمت بدست اومده با زحمت هم حفظ ميشه
- آخه لزومي نداره، حفظ بشه بايد خرج بشه، بايد با اين پولها خوش گذروند.
باز شدن درو ورود مهندس مهرنژاد و همسرش گفتگوي آنها را پايان داد ، همه به انتظار نفر سوم كه احتمال مي دادند كيانوش باشد به در خيره شدند. وقتي سبد گل سرخ زيبا مقابل در ظاهر گرديد، نيكا مطمئن شد كه كيانوش وارد ميشود، ولي برخلاف تصور او كيومرث وارد شد وچون هميشه با خوشرويي احوالپرسي كرد. شادي گل وبسته ها را از دست آنها گرفت و تشكر كرد، خانم مهرنژاد پيش آمد و حال نيكا را پرسيد. نيكا متانت ووقار اين زن را خيلي دوست مي داشت. وقتي صحبت مبكرد لحنش از محبت و صميميت پر بود و متواضعانه و آرام سخن مي گفت.
نيكا، با لبخندي مليحانه پاسخ او را داد و در پايان از محبتهاي آنها خصوصا كيانوش تشكر كرد. خانم مهرنژاد احوالپرسي مختصري نيز با عمه وشادي كرد و آنگاه با افسانه وارد صحبت شد. نيكا در حين پاسخ به احوالپرسي آقايان متوجه خانم مهرنژاد شد كه آهسته آهسته اشكهايش را پاك ميكرد و چهره غمگين او نيكا را نگران كرد، چون مطمئن بود موضوع صحبتشان كيانوش است .خانواده مهرنژاد چون هميشه خيلي زود آماده رفتن شدند، پدر نيز نيكا را بوسيد و آهسته گفت: دخترم ناراحت نمي شي من با مهندس به ديدن كيانوش برم؟
- نه پدر، اتفاقا خوشحالم مي شم، شما برو ما رو هم بي خبر نذار.
- باشه دخترم حتما
دكتر آماده رفتن شد چند جمله اي با همسرش صحبت كرد و خداحافظي نمود اما كيومرث جلو آمد و گفت : دكتر معتمد شما كجا؟
- منم ميام، شايد بد نباشه كيانوش رو ببينم
- نه، خيلي ممنون اين واقعا ما رو شرمنده ميكنه، من تازه مزاحم شما شدم، دفعه قبل كيانوش كلي با من دعوا كرد كه در اين وضعيت بحراني باعث دردسرتون شدم .
- هيچ دردسري در كار نيست
خانم مهرنژاد كه معلوم بود به آمدن دكتر تمايل بسيار دارد گفت: ما هيچوقت نميتونيم زحمات شما رو جبران كنيم، شما واقعا بما و خصوصا كيانوش لطف داريد.
- خواهش ميكنم خانم! من فقط وظيفه ام رو بعنوان يه پزشك انجام ميدم
- خوب حالا شما مي خوايد به زحمت بيفتيد ما خيلي هم خوشحال مي شيم .
دكتر و خانواده مهرنژاد بار ديگر خداحافظي كردند و رفتند. ايرج بمحض خروج آنها به خنده گفت: چه بي موقع اومدند! خدا كنه صداي منو نشنيده باشن .
شادي با تاسف سري تكان داد وگفت: بيچاره كيانوش، آدم يكي ، دو ساعت سر درد ميگيره داغون ميشه، اون چطور چند روز سر درد رو تحمل ميكنه؟
ايرج مشغول باز كردن بسته هاي كنار تخت شد و در حاليكه به هر كدام ناخنكي ميزد گفت: خيلي خوشم مياد اين كيومرث خان خيلي با سليقه است از اين خوراكيها بچشيد .
همه خنديدند شادي گفت: شكمو......... شانس آورديم كه وقت ملاقات تمومه وگرنه تو ديگه اينجا چيزي باقي نمي ذاشتي
اين جمله شادي گويا همه را بياد زمان انداخت، چون همه در يك لحظه به ساعتهايشان نگاه كردند وكم كم مهياي رفتن شدند شادي گفت: زن دايي شما با ما مياي؟
- نه عزيزم ، مي رم خونه
- وا........ چرا زن داداش ؟ حالا شايد داداش حالا حالاها نياد. بيا بريم خونه ما اگر زود آمد با هم مي ريد، اگر هم نيومد فردا نيومد
- چه مي دونم؟
- چه مي دونم نداره زن دايي راه بيفتد
- آخه مزاحمتون مي شم.
- بس كن زن دايي جان اين حرفا چيه؟........... آهاي نيكا تو نمياي؟
- از خدا ميخوام ولي مگه هوس كردي پروفسور زرنوش سرم رو بكنه
- خوب هفته بعد چطوره؟
- عاليه!
- فعلا ما رفع زحمت مي كنيم. تو هم خودت رو با سليقه خوب كيومرث مهرنژاد سرگرم كن........ خدانگهدار
- بسلامت
- مامان جان من فردا بازم ميام غصه نخوري ها؟
- نه مامان، من ديگه عادت كردم، برو خيالت راحت باشه.
- بسلامت........... زحمت كشيديد ممنون.
**************************
سه روز بود كه نيكا بخانه منتقل شده بود . در اين مدت او روزي چندين مرتبه در حياط راه رفتن با عصا را تمرين ميكرد، اما كشيدن پاي گچ شده با آن وزن سنگين برايش دشوار بود. خانم رئوف مرتب به ديدارش آمده بود . ولي نيكا نه در 15 روزي كه در بيمارستان بود و نه در سه روز اخير كيانوش را نديده بود، اما مي دانست كه سر دردش بهبود يافته و دوباره مشغول كار شده است. امروز براي فروزان مسلما روز بسيار سختي بود، چون بعد از قريب به يكماه مجبور بود دختر دلبندش را بار ديگر به دست حيواني انسان نما بسپارد. اين كار بر عهده كيانوش بود. اين افكار نيكا را آزار مي داد دلش نميخواست به لعيا و فروزان فكر كند اما نمي توانست. گويا فكر او فقط حول سه محور مي گرديد كيانوش، فروزان ولعيا. ناگهان صداي زنگ به صدا در آمد، چقدر اين صدا او را بوجد آورد، هر كه بود از تنهايي بهتر بود. گوشهايش را تيز كرد صداي احوالپرسي مادر........ ايرج بود........ بله مطمئنا صداي ايرج بود كه لحظه اي بعد همراه مادر وارد اتاق شد و با خنده گفت: سلام خانم بيمار.
- خيلي خوب كردي اومدي، حوصله ام سر رفته بود.
- حالت خوبه؟
- خوبم، مرسي تو چكار ميكني؟ برنامه شادي چي شد، بالاخره رفتني شدند.
- نه ، مگه اين دختر دست از سرما بر ميداره، ميخواد براي عيدم اينجا بمونه
- راستي؟ خوب اينكه خيلي خوبه
- مگه من گفتم بده
- چرا عمه وشادي رو نياوردي؟
- شادي با مازيار رفته بيرون خونه فاميلاش ، ولي فكر كنم يه سري به اينجا بزنن
- از خانم رئوف وكيانوش خبر نداري؟
- خبر كه نه ولي فكر ميكنم امروز كيانوش بچه رو ببره تحويل بده
- بيچاره فروزان دلم براش خيلي مي سوزه!
- شما زنا حقتونه، چون قدر شوهراتون رو نمي دونيد
- خوبه خودت رو لوس نكن
- مگه دروغ ميگم
- نه جون خودت راست ميگي؟
- خوب بحث نكنيم، هرچي شما بگيد سركار خانم، حالا بگو ببينم شناسنامه ات كجاست؟
- شناسنامه براي چي؟
- تو بده كاريت نباشه
- تا نگي براي چي لازم داري، از شناسنامه خبري نيست
- ميخوام برم..... ميخوام برم......
- ميخواي كجا بري؟
- دنبال كاراي عروسي
- ما كه ازمايش خون داديم ديگه شناسنامه به چه دردت ميخوره؟
- لازم دارم ديگه، چقدر سوال ميكني
- گوش كن ايرج همين كه گفتم، حالا بگو براي چي ميخواي؟
- ميخوام برم دنبال ويزا
- ويزا!؟! پس هيچ احتياجي به شناسنامه من نيست
- چرا؟
- چون من نيازي به ويزا ندارم
- ولي من تو رو با خودم ميبرم
- متاسفم! تو تصور كردي من عروسكم كه دنبال خودت هرجا دلت ميخواد بكشي؟
ايرج از جاي برخاست با عصبانيت شروع به قدم زدن كرد چند لحظه اي به اينكار ادامه داد بعد مقابل نيكا ايستاد و با عصبانيت گفت: خوب گوش كن سركار خانم تو زن من هستي و بايد همراه من بياي. فكر ميكردم حالا ديگه كمي سر عقل اومدي ومعني فداكاري منو فهميدي و در مقابل كمي از خواسته هاي غير منطقي خودت مي گذري.
- تو داري چي ميگي؟ كدوم فداكاري؟
- اينكه من قبول دارم با شرايط فعلي باز هم تو رو بپذيرم، فداكاري نيست؟
- ميشه واضحتر حرف بزني؟ من اصلا متوجه حرفات نمي شم.
- چرا نمي فهمي؟ تو اون نيكاي قبل نيستي! تو ديگه يه دختر سالم نيستي، تو حالا حتي نمي توني راه بري.معلومم نيست كه چه وقت ميتوني روي پات بايستي . يا اصلا بالاخره ميتوني سلامتت رو بدست بياري يا نه؟
نيكا احساس كرد آنقدر عصباني است كه حتي نميتواند فرياد بكشد بنابراين تنها با چشماني به خون نشسته و چهره اي بر افروخته به او نگريست. ايرج بي اعتنا ادامه داد: من شايد مجبور بشم يه عمر يه انسان عليل رو ياري كنم، دست تو رو توي تمام اين مراحل زندگيت بگيرم،ولي با تمام اين حرفا من بخاطر علاقه اي كه به تو دارم ، بخاطر دايي ومادرم پذيرفتم ، پس تو ديگه بهونه نگير.
- خفه شو
صداي فرياد نيكا آنچنان بلند بود كه مادر سراسيمهاز آشپزخانه به اتاق دويد و حيرت زده به آن دو نگريست . نيكا در حاليكه بشدت مي لرزيد فرياد: بيرونش كن............ اين حيوون و بيرون كن........ بروگمشو.......برو......
نيكا همچنان فرياد ميزد و اشك بي محابا از چشمانش فرو مي ريخت. در همانحال حلقه نامزدي را از انگشتش در آورد و بطرف ايرج پرتاب كرد . او حلقه را از زيمن برداشت وگفت: خيلي خوب. ولي بدون كه اگه پشيمون بشي هيچ راه برگشتي براي خودت نذاشتي، بين ما همه چيز تموم شد.
- به جهنم ........... به درك ، من هيچوقت پشيمون نميشم، حالا از جلوي چشمام دور شو نميخوام چشمم توي چشمهاي بي شرمت بيافته.
مادر سعي كرد نيكا را آرام كند، ولي امكان نداشت. ايرج بطرف در رفت مادر بدنبالش دويد گفت: ايرج صبر كن ببينم چي شده؟ نرو زن دايي وايستا
- صداش نكن مادر اگه اون برگرده من مي رم.
- مطمئن با من برنميگردم
ايرج خارج شد . مادر بطرف نيكا دويد و او را در آغوش كشيد . شانه هاي نيكا از شدت گريه بسختي تكان ميخورد.
*************************
- من ميخواستم آقاي مهرنژاد رو ببينم
- وقت قبلي داريد؟
- نه، ولي حتما بايد ايشون رو ببينم
- اجازه بديد با دفترشون تماس بگيرم
مسئول اطلاعات گوشي را برداشت و در حاليكه به نيكا و عصاهايش نگاه ميكرد 4 شماره گرفت و بعد گفت: الو خانم بشارت... خانمي اينجا هستن ميخوان آقاي مهرنژاد رو ببينند ايشون وقت دارن؟
- ...............
- بله منم گفتم بايد وقت قبلي داشته باشن ولي ايشون اصرار دارن.........
- .................
- وقت ديگه بيان؟ آخه موقعيت اين خانم طوريه كه فكر نكنم رفتن و برگشتن براشون خيلي آسون باشه، اگه اجازه بديد بيان بالا با خودتون صحبت كنن
- ..............
- ممنون
بعد رو به نيكا كرد، نيكا در نگاه خيره اش به عصاها بخوبي ترحم را ديد. از خودش و از چوبها احساس نفرت كرد، ولي سعي كرد خود را كنترل كند. مسئول اطلاعات زبان گشود و گفت: خوب خانم تشريف ببريد طبقه 11 با خود خانم بشارت صحبت كنيد ، ايشون يكي از منشي هاي آقاي مهرنژاد هستن
نيكا بزحمت لبخندي زد و گفت: متشكرم. و بعد بطرف آسانسور رفت. صداي تق تق عصاها در سالن مي پيچيد و اعصابش را خراش مي داد ، اما هرچه ميكرد نمي توانست صداها را خاموش نمايد .بالاخره آسانسور ايستاد، چند لحظه اي منتظر ماند تا آسانسور به طبقه همكف رسيد و در آن باز شد و او داخل گرديد. خوشبختانه تنها سرنشين بالا بر بود
نگاهي به دور و بر كرد. مردي از دور عيان شد بطرف او رفت گفت: خسته نباشيد آقا......... ببخشيد اتاق آقاي مهرنژاد كدومه؟
- انتهاي سالن دست راست.......... تشريف ببريد جلوتر نوشته دفتر مدير كل
- متشكرم
باز هم صداي تق تق عصاها در راهرو پيچيد . چه خوب بود كه كسي در راهرو تردد نداشت. جلوي در ايستاد ضربه اي زد و داخل شد روبروي او دو خانم جوان شايد همسن و سال خودش پشت ميزهايشان نشسته بودند .يكي از آنها با تلفن صحبت ميكرد و ديگري مشغول نوشتن بود .نيكا نزديك آمد صداي عصاها در يك لحظه توجه هر دوي آنها را بخود جلب كرد و همزمان سرهايشان را بالا آوردند و به نيكا نگاه كردند، او احساس شرم كرد و سرش را پايين انداخت احساس كرد گلويش از خشكي به سوزش افتاد . به زحمت آب دهانش را فرو برد و گفت: ببخشيد مزاحم شدم. من ميخواستم اقاي مهرنژاد رو ببينم
- مي دونم گفتند ولي متاسفانه ايشون خيلي گرفتار هستند، نمي شه براتون يه وقت ديگه اي رو تعيين كنم تشريف بياريد ؟
- من نمي تونم برم و برگردم
انها باز هم به عصاهاي نيكا نگاه كردند ، از خودش بخاطر جمله اي كه گفته بود احساس تنفر كرد،چرا در مقابل آنها ابراز عجز كرده بود؟ آندو نگاهي به يكديگر كردند و آهسته چيزي گفتند بعد همان نفر اول گفتك خوب پس بشينيد ومنتظر باشيد . ميدونيد ايشون اگه بنا باشه هركسي رو كه مياد اينجا ببينند ديگه وقتي براي انجام كارهاشون نمي مونه و دائما بايد جواب مراجعين رو بدن
- بله مي فهمم ، متاسفم كه مزحم شدم ولي من حتما بايد ايشون رو ببينم
- خوب اگه اينطوره پس بشينيد
- متشكرم
نيكا نشست و آن دو مشغول انجام كارهايشان شدند. دقايق به كندي مي گذشت و آنها گويا وجود او را فراموش كرده بودند. يكي از آنها دو ، سه بار داخل اتاق كيانوش رفت و بازگشت هربار كه در باز مي شد، نيكا سرك مي كشيد ، اما جايش مناسب نبود و نمي توانست داخل اتاق را ببيند. اين بار كه دختر جوان باز از اتاق خارج شد، نيكا كه انتظار كلافه اش كرده بود آرام پرسيد: خانم گفتيد كه من اينجا منتظرم؟
دختر كه خسته وعصبي بنظر مي رسيد پرخاش كنان گفت: خانم مگه اومدي آتيش ببري؟ يه دقيقه صبركن
بعد رو به همكارش كرد وادامه داد: من اينا رو مي برم پيش آقاي صديق، باز اين پرونده ها قاطي شده صداش در اومده، تو هم اون ذونكن خريدهاي اعتباري رو ببر تو ميخواد چك كنه . بعد در حاليكه با خود زمزمه ميكرد : عجب گرفتاري شديم ها. از اتاق خارج شد. نفر دوم هم ذونكني را برداشت و به اتاق كيانوش رفت. نيكا از برخورد منشي جوان عصباني شد و از جاي برخاست بدنبال منشي وارد اتاق شد .نگاهي به دور و برش انداخت.اتاق كار بسيار بزرگي بود . در يك طرف قفسه هاي چوبي كتاب و در طرف ديگر يك دست مبلمان چرمي مشكي نه نفره و در بالاي اتاق يك ميز كار چرمي مشكي كه بر روي آن يك كامپيوتر و مقداري خرد و ريز قرارداشت. كيانوش پشت ميز نشسته بود و در حين صحبت با منشي اش با سرعت بسيار اعدادي را به ماشين حساب مي داد. نيكا نگاهي به صورتش كرد تابحال او را با عينك نديده بود، ولي حالا چشمان طوسي رنگش پشت ويتريني با قاب مشكي قرار داشت، ولي حتي عينك هم نتوانسته بود ذره اي از زيبايي خدادادي او كاهش دهد.نيكا حس كردچهره اش شكسته تربنظر ميرسد ، حتما موهاي سفيدش بيشتر شده است
صداي دختر جوان نيكا را از افكار خود بيرون كشيد: خانم مگه همكارم نگفته بود منتظر بمونيد براي چي بي اجازه وارد شديد؟
نيكا فقط به آن دو نگاه كرد كيانوش براي ديدن مخاطب منشي اش سر بلند كرد، چشمش كه به نيكا افتاد بسرعت از جاي برخاست و به استقبالش رفت وگفت: خانم معتمد خوش اومديد خواهش مي كنم بفرماييد..... چه عجب!منشي با تعجب به كيانوش نگاه كرد.نيكا جواب سلام كيانوش را داد. او رو به دختر جوان كرد وگفت: لطفا مارو تنها بذارين، هيچ كس تحت هيچ شرايطي مزاحم ما نشه.
- بله آقاي مهرنژاد
- چرا نگفتيد ايشون اينجا هستن؟
- معذرت ميخوام قربان
- در ضمن بگيد براي ما قهوه وكيك بيارن
- بله، البت
منشي بطرف در رفت . در آستانه در كيانوش او را صدا زد: خانم مويدي
- بله آقاي مدير
- اين خانم ك معرف حضورتون شد هر وقت افتخار دادند اينجا اومدن، دلم نميخواد حتي لحظه اي منتظر بشند
- چشم حتما......... خانم از شمام معذرت ميخوام ، ما رو ببخشيد
- خواهش مي كنم اشكالي نداره
در كه بسته شد كيانوش بطرف نيكا آمد و به او در نشستن كمك كرد و بلافاصله گفت: حالتون چطوره خانم؟
- خوبم مرسي ، شما چطوريد؟
- منم مثل هميشه
- سر دردتون معالجه شد؟
- اي ............ مياد ، ميره ، هر دفعه يه جوره ، شما چي ، پاتون بهتر شده؟
- از احوالپرسي شما
- من ممنوع الورودم وگرنه خيلي دلم ميخواست شما رو ببينم
- چه كسي اين قانون رو گذاشته؟
- بگذريم از خودتون بگيد
- پس نمي خوايد بگيد نه؟ معلوم ميشه حرفهاي شما فقط بهونه است
- اختيار داريد.......هر چي شما بفرماييد . حالا بگين ببينم چطور شد بسراغ از خاطر رفتگان اومديد؟
- دلم گرفته بود سري به خيابونا زدم گفتم شما رو هم زيارت كنم
- افتخار داديد سركارخانم، اتفاقا كاري هم با شما داشتم، ميخواستم با پدرتون تماس بگيرم و از شما خواهش كنم در كار مهمي كمكم كنيد
- چرا با پدرم تماس بگيريد؟
- گفتم كه........... نشنيده بگيريد
- باشه هرطور شما بخوايد
- از من ناراحتيد؟
- نه
- حتما
- بله مطمئن باشيد
صداي در گفتگو آن دو را قطع كرد كيانوش از روي مبل برخاست ، در را گشود اما اجازه نداد كسي كه پشت در بود داخل شود. وخودش سيني كيك و قهوه را گرفت و در را بست و بازگشت سيني را روي ميز گذاشت و در حالتي كه مي نشست گفت: بفرماييد تعارف نكنيد. حتما سردتون شده فكر ميكنم حسابي سرحالتون بياره.
نيكا لبخند تلخي زد و پاسخ داد: اين چيزها ما رو سرحال نمياره
- چرا؟
نيكا پاسخي نداد كيانوش دوباره پرسيد: شما خيلي خسته و بي حوصله بنظر مي رسيد، حدس ميزنم از چيزي ناراحتيد همين طوره؟
- باشه براي بعد.......... گفتيد ميخوايد در كاري بهتون كمك كنم، خوب بفرماييد من آماده ام.
- حالا خستگي در كنيد. براتون ميگم
- نه من بايد برم زودتر بگيد بهتره
- من اگه شما رو امروز براي نهار اينجا نگه ندارم از پنجره خودمو پايين مي اندازم
نيكا خنديد وگفت: پس عصاهامو براتون نگه مي دارم
- فكر نمي كنم به عصا بكشه، دنبال يه قبر كن خِبره بگرديد
نيكا اين بار بلندتر خنديد وگفت: بگيد ديگه خيلي كنجكاو شدم
- چشم خانم ولي، اول بگيد با قند يا شكر
- فرقي نداره
كيانوش قهوه نيكا را شيرين كرد و در همان حال گفت: خانم رئوف به ديدن شما ميان مگه نه؟
- بله گاهي اوقات، ولي از وقتي لعيا رفته ديگه اون آدم سابق نيست، حتي از قبل هم بدتر شده
كيانوش نگاه اندوهگين خود را به فنجان قهوه دوخت وگفت: مي خواستم از جانب من پيامي به ايشون برسونيد و جواب بگيريد، اين زحمت رو مي پذيريد؟
- البته، ولي چطور خودتون با فروزان تماس نمي گيريد؟
- فكر ميكنم اگه شما اين كارو بكنيد خيلي بهتره
- قبوله، حالا بفرماييد
- ميخواستم ........ ميخواستم
- چرا آنقدر هول شديد؟ چهره تون دقيقا شبيه پسرايي شده كه قصد خواستگاري كردن دارن
كيانوش لبخند زد وگفت: بي دليل نيست، چون منم قصد همين كارو دارم
نيكا احساس كرد قلبش فرو ريخت. مي ترسيد رنگ پريده بنظر بيايد ، براي همين هم سرش را پايين انداخت و گفت: خوب ادامه بديد.
- بنظر من فروزان خانم دختر خيلي خوبيه، حيفه كه بعد از اون شكست زندگيشون رو تباه كنن؟ اگه ايشون موافق باشن............ نه،نه اصلا شما بپرسيد يه بار ديگه ازدواج مي كنن؟
نيكا احساس خاصي داشت، نمي دانست چرا ناگهان در دل به فروزان حسادت كرد بايد از اول هم حدس مي زد، مسلما فروزان پاسخ رد به كيانوش نخواهد داد. او دختر خيلي خوشبختي است كه كيانوش او را براي زندگي انتخاب كرده نيكا سعي كرد برخود مسلط باشد و بعد آهسته گفت: بله حتما ميگم
- يه خواهش ديگه، لطفا فعلا نامي از كسي نبريد، فقط بپرسيد آمادگي اين كارو دارن يا نه؟
- باشه ولي خودم مي تونم يه سوال كنم؟
- خواهش ميكنم شما مي تونيد ده تا سوال بفرماييد
- فروزان خانم ، خانم مهرنژاد مي شن
كيانوش لبخند زيبايي زد وگفت: بله
- اميدوارم اين وصلت صورت بگيره
- متشكرم، خوب حالا از خودتون بگيد، از مادر، پدر و از همه مهمتر ايرج خان
- همه خوبند
- شادي خانم چه مي كنند؟ رفتند؟
- نه براي تعطيلات عيد مي مونه
- خيلي خوبه، اگه تا اون موقع كار خانم رئوفم تموم شده باشه، دسته جمعي مي ريم مسافرت ، موافقيد؟
- بله فكر خوبيه
- خوب حالا من يه سوال مي پرسم........... شما چرا ناراحتيد؟
- سوالتون تكراريه
- به ولي اميدوارم جواب شما تكراري نباشه
نيكا لحظه اي سكوت كرد.ميخواست براي كيانوش همه چيز را بگويد، اما نمي توانست.كلمات در گلويش گير كرده بودند و بجاي آنها اشكهايش ناگهاني و بي اختيار جاري شدند. واو هيچ ممانعتي از ريزش اشكهايش بعمل نياورد، شايد اگر هم چنين ميكرد بيهوده بود .هرگز تصور نميكرد به اين راحتي در مقابل يك مرد گريه كند ولي با اين مرد احساس بيگانگي نميكرد.كيانوش لحظه اي با تعجب به او خيره شد، بعد از جاي برخاست كنار او روي زمين زانو زدو گفت: نيكا خانم گريه مي كنيد؟
نيكا سعي كرد در ميان گريه لبخند بزند، وبا سر اشاره كرد چيزي نيست.كيانوش دوباره گفت: خواهش ميكنم گريه نكنيد، شما كه ديگه نبايد نگران چيزي باشيد من همين امروز صبح با پروفسور زرنوش تماس گرفتم. ايشون گفتند كه شما رو بزودي براي فيزيوتراپي مي فرستند. بعدم مي تونيد مثل روز اول راه بريد.
- ..... مي دونم......... مي دونم
- پس ديگه چرا گريه مي كنيد؟ خواهش ميكنم آروم باشيد
- دلم گرفته........... فكر ميكردم شما منو درك مي كنيد ميتونم پيش شما گريه كنم وحرف بزنم، ولي مثل اينكه شما رو ناراحت كردم...........معذرت ميخوام
- اين حرفا رو نزن نيكا خانم اگه واقعا گريه آرومتون ميكنه ، خوب من هيچ مخالفتي ندارم.هر كاري دوست داريد بكنيد .باور كنيد منم هركاري از دستم بياد براتون انجام ميدم
- شايد براي همينه كه اومدم پيش شما
- خوب بفرماييد
نيكا سكوت كردنمي دانست چطوروازكجا شروع كند براي همين هم گفت: اجازه مي ديد باشه براي دفعه بعد
- البته، هر طور شما صلاح بدونيد
- نيكا نگاهي به دور و برش كرد و براي آنكه موضع صحبت را عوض كند گفت: تا بحال شما رو با عينك نديده بودم
گاهش اوقات وقتي چشمام خسته مي شه خصوصا موقع كار با ماشين حساب يا كامپيوتر از عينك استفاده ميكنم. نظرتون راجع به قيافه من با عينك چيه؟
نيكا لبخند زد وگفت: بهتون مياد ولي...........
- ولي چي؟
ميخواست بگويد حيف از آن طوسي خوشرنگ چشمان شما كه پشت شيشه عينك پنهان شود ولي نگفت و بجاي آن گفت: ولي بي عينك قيافه تون آشناتر بنظر مي رسه
كيانوش با صداي بلند خنديد ، بعد عينكش را از روي ميز برداشت و گفت: بزنيد ببينم بهتون مياد؟
- ولي اين عينك مردونه است
- خوب باشه براي امتحان بزنيد.نه اينكه بزنيد و به مجلس عروسي بريد
نيكا عينك را گرفت و به چشمانش زد، از كيفش آينه كوچكي در آورد و خود را در آن نگريست .بعد سرش را بالا آورد و به كيانوش كه به او خيره شده بود گفت: بدم نشدم
- معلومه كه بد نشديد ، شما هميشه خوبيد
نيكا خنديد و پاسخ داد: ولي اين نظر شماست
- نخير نظر هر انسان عاقل و با منطق بي ترديد همينه
كيانوش از روي زمين برخاست و بار ديگر روبروي نيكا بر روي مبل قرار گرفت وگفت: خوب خانم معتمد نفرموديد مايليد نهارو در اينجا صرف كنيم يا بيرون.
- من كه گفتم مزاحم شما.............
- تعارف نفرمائيد خودتون بهتر مي دونيد كه مزاحم نيستيد
- ولي ممكنه منتظرم باشن
- با يه تلفن مساله حله
- خوب حالا كه اصرار داريد، بايد بگم هر طور شما مايليد
- براي من فرقي نمي كنه مهم اينه كه شما راحت باشيد ..........گذشته از اين من فكر ميكنم تمايلات ما ضد و نقيض باشن
- چطور؟
- خوب من دوست دارم براي تنوعم كه شده امروز خارج از شركت غذا بخورم، ولي شما ترجيح مي ديد كمتر بيرون باشيد تا ديگران كمتر شما رو با عصا ببينند اينطور نيست؟
- بايد بگم حق با شماست
- اگر من مهمان شما بودم، شما رو مجبور ميكردم نهارو بيرون صرف كنيد تا به اين مسائل كودكانه فكر نكنيد، ولي حالا كه شما مهمان من هستيد و حفظ حرمت مهمان واجبه، بخواست شما عمل ميكنم خوبه؟
- بله، متشكرم
كيانوش برخاست ، پشت ميزش ايستاد.گوشي تلفن را برداشت و دستور نهار را داد. بعد رو به نيكا كرد وگفت: خانم معتمد سركار با منزل تماس نمي گيريد؟
- فعلا نه
- پس لطفا بلند شيد و همراه من بيايد، مي ريم جايكه شما راحتتر باشيد
نيكا از جاي برخاست و عصاهايش را به دست گرفت. برعكس آنچه كه تصور ميكرد كيانوش به كمكش نيامد وتنها راه را به او نشان داد . كنار قفسه هاي كتاب در كوچكي بود كه كيانوش آنرا گشود رو به نيكا گفت: بفرماييد سركار خانم
نيكا عصا زنان داخل شد و با تعجب به اطرافش نگريست . يك اتاق خواب بزرگ با تلويزيون ، ضبط صوت، سرويس خواب، سرويس غذا خوري چهار نفره و ديگر امكانات رفاهي ، كيانوش كه تعجب نيكا را ديد خنده كنان گفت: تعجب نكنيد اينجا محل استراحت منه، من گاهي مجبور ميشم شب رو هم شركت بمونم.
- خداي من زندگي شما هم خيلي جالبه ها!
- متشكرم ، حالا چرا سرپا ايستاديد؟ خواهش ميكنم بفرماييد فكر نمي كنم آماده شدن غذا زياد طول بكشه گرسنه ايد؟
- نه چندان
كيانوش صندلي را براي نيكا عقب كشيد و او نشست .خودش نيز روبه روي او قرار گرفت نيكا احساس كرد او امروز خيلي سرحال است. شور وحال او نيكا را بياد حال وهواي دامادها در شب عروسي انداخت و بعد باز هم بياد خواستگاري كيانوش از فروزان افتاد وبي اختيار همان احساس خاص بسراغش آمد وآهسته پرسيد: آقاي مهرنژاد براي گرفتن جواب از خانم رئوف خيلي عجله داريد؟
- خيلي كه نه، ولي بدم نمياد زودتر نتيجه رو بفهمم.
- پس همين امروز مي رم بيمارستان و ازشون مي پرسم
- باعث زحمت ميشه
- نه ، اصلا
- پس بعد از ظهر خودم شما رو مي رسونم چطوره؟ موافقيد؟
- بله كاملا
ضربه اي به در خورد، كيانوش به در بسته نگاه كرد وگفت: بيا تو آقاي شكور............ چرخي وارد شد و پس از آن پيرمردي درآستانه در نمودار گرديد.
- سلام قربان
- سلام
- روي اين ميز بچينم
- بله
پيرمرد ميز را چيد. اجازه گرفت وخارج شد. كيانوش از جاي برخاست ، ضبط صوت را روشن كرد و در حاليكه خود نيز با خواننده زمزمه ميكرد، بطرف نيكا بازگشت و او را به صرف نهار دعوت نمود
******************
نيكا نگاهي به كيانوش كرد. رنگپريده بنظر مي رسيد.براي همين پرسيد: رنگتون پريده، بازم سردرد؟
- بله تقريبا
- چرا؟
- نمي دونم.......
- من فكر ميكنم شما هيجان زده شديد
كيانوش خنديد و پاسخ داد: شما خيلي جدي گرفتيد!
- غير از اينه!
- نمي دونم شايد حق با شما باشه
- با من مياييد توي بيمارستان
- نه اگه اشكالي نداشته باشه پايين منتظرتون مي ايستم، بعد با هم مي ريم خونه شما.
- اين همه راه وقتتون گرفته ميشه
- نه اتفاقا خيلي خوبه، چون به اين بهونه دكتر ومادرتون رو هم مي بينم دلم براشون تنگ شده
- مطمئنم كه اونام از ديدن شما خوشحال مي شن .
- خوب اينم بيمارستان خانم معتمد ، لطفا فراموش نكنيد هيچ نامي از من نبريد
- حتما خيالتون راحت باشه
وقتي اتومبيل متوقف شد .كيانوش بسرعت پياده شد و در را براي نيكا باز كرد و به او در پياده شدن كمك كرد و براي آخرين بار پرسيد: مطمئن هستيد كه خانم رئوف الان بيمارستانه؟
- بله از وقتي لعيا رفته از بعد ازظهر مياد، خودش گفت
- خوب پس بريد، اميدوارم موفق باشيد
- زود برميگردم
نيكا بسوي ساختمان رفت .راه به نظرش طولاني مي آمد، اما راهروها و اتاقها آشنا و پرخاطره بود. وقتي به طبقه پنجم رسيد چند لحظه اي به شك افتاد شايد فروزان نباشد؟ جلوي قسمت اطلاعات ايستاد.پرستار سرش را بلند كرد فورا او را شناخت واحوالپرسي كرد نيكا سراغ خانم رئوف را گرفت.پرستار برخاست و به دنبال او رفت .چند لحظه بعد هر دو بازگشتند فروزان از همان دور به نيكا سلام كرد
- سلام خسته نباشيد
- چه عجب نيكا خانم از اين طرفها، چطور شد يادي از ما كرديد؟
- ما هميشه بياد شما هستيم
- پات چطوره؟
- خوبه، خيلي بهتر شده
- خانواده چطورند؟
- خوبندف سلام مي رسونند
- ديگه چه خبر؟
- اي ميگذره، راستي فروزان جون ميخواستم باهاتون خصوصي صحبت كنم ، امكان داره
- البته بيا بريم توي اتاق سوپروايزر بخش، اونجا كسي نيست
بعد هر دو راه افتادند.فروزان در اتاق را بازكرد ونيكا داخل شد او به خنده گفت: خوب به عصا زدن وارد شدي ها
- چه ميشه كرد؟ انسان به همه چيز زود عادت ميكنه
- خوب بنشين چرا ايستادي؟ بشين و شروع كن
نيكا در حاليكه مي نشست گفت: مي دوني فروزان جون قصد دارم بدون حاشيه رفتن حرف بزنم، راستش من امروز حامي پيامي هستم اومدم سوالي بكنم جواب بگيرم و برم
- به همين سرعت؟
- بله
- خوب بفرماييد
- فروزان خانم شما حاضريد يه بار ديگه ازدواج كنيد؟
فروزان جا خورد .چنان غافلگير شده بود كه نمي توانست جواب دهد نيكا گفت: مي دونم جا خورديد ولي جواب بديد خواهش ميكنم
- حقيقتش نيكا جون فكر ميكنم همون يك مرتبه كافي بود از قديم گفتن اگه هوسه يه دفعه بسه
- درسته حرفاتون رو قبول دارم، ولي فروزان جون شما جوونيد حالا زوده كه از دنيا كناره گيري كنيد
- ولي من ديگه حوصله تحمل دردسررو ندارم
- شايد اين مرتبه دردسري در كار نباشه.
- خوب اصلا بگو ببينم اين آدم كي هست؟
- متاسفانه فعلا بنا شده اسمش رو نگم
- پس خصوصياتش رو بگو بنظر تو چه جور آدميه؟
- خيلي خوبه............واقعا مرد ايده آليه.من فكر ميكنم اين خواست خدا بوده كه اون از تو خواستگاري كنه تا تو هم بتوني طعم خوشبختي رو توي زندگيت بچشي
- واقعا انقدر بهش اعتماد داري؟
- از اينم بيشتر
- تو اگه جاي من بودي چكار ميكردي؟
- با كمال ميل مي پذيرفتم
- نمي دونم چي بگم؟ حرفاي تو منو به شك انداخت
- قبول كن فروزان مطمئن باش كه ضرر نمي كني
- ولي نيكا جون تو خودت بهتر مي دوني كه من تنها نيستم لعيام هست اونم تو زندگي من سهم داره تو نظر اين مرد رو راجع به دخترم مي دوني؟ اصلا مي دونه كه من بچه دارم؟
- معلومه كه مي دونه اونكه غريبه نيست.هم تو اون رو ميشناسي ، هم من. تازه راجع به لعيا هم نگران نباش من فكر ميكنم كاري كنه كه لعيا هم با شما زندگي كنه.
- مطمئني نيكا؟
- كاملا من بهت اطمينان مي دم اگه تو منو قبول داشته باشي در يه جمله از هر جهت تضمينش ميكنم.
- اگه اينطوره بايد اول اونو ببينم و حرفهامونو با هم بزنيم، اگه به توافق رسيدم من حرفي ندارم
- پس مباركه
- تو تا اين حد مطمئني كه من واون با هم به توافق مي رسيم
- بله خيال تو هم راحت باشه، همه چيز درست مي شه.
- خدا بگم چكارت كنه نيكا دوباره منو انداختي تو فكر وخيال
- اميدوارم خوشبخت بشي فروزان جون من ديگه بايد برم
- كجا با اين عجله؟ بذار برات يه چيزي بيام بخوري
- نه ممنونم بايد تا اون سر دنيا برم، الان هم هوا تاريك ميشه زودتر برم بهتره
- باشه هر طور راحتتري بازم سري به ما بزن
- حتما
- به دكتر و مادرتون سلام برسونيد؟
- بزرگواريتون رو مي رسونم عروس خانم
- بس كن نيكا از حالا
- با من كاري نداريد؟
- قربان شما .زحمت كشيديد
- خدانگهدار.

آبجی
21st June 2010, 11:25 PM
كيانوش از داخل آينه نيكا را ديد كه به ماشين نزديك ميشود با سرعت از ماشين پياده شد در را براي نيكا گشود .او روي صندلي قرار گرفت.كيانوش در رابست وخودش نيز سوار شد بمحض آنكه نشست به نيكا نگريست .او لبخندي زد ، ولي كيانوش احساس كرد چشمانش پر از اشك است.آهسته پرسيد: اتفاقي افتاده
نيكا با زحمت بغضش را فرو خورد وگفت: نه انشاءا.... مبارك باشه آقاي مهرنژاد.
كيانوش با شادي فرياد كشيد : قبول كردند؟
نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: بله
كيانوش همانطور هيجان زده گفت: خيلي خوب شد واقعا از لطفتون ممنونم خانم معتمد
نيكا اين بار با نگاهش او را سرزنش كرد وآهسته گفت: خواهش ميكنم كار مهمي نكردم
كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود و بار ديگر با لحني آمرانه گفت: نه اتفاقا كار خيلي مهمي كرديد.
- راستي آقاي مهرنژاد خانم رئوف راجع به لعيا سوال كردند من بجاي شما به ايشون اطمينان دادم كه در مورد لعيا هيچ مشكلي پيش نياد
- كار خوبي كرديد، همين طوره كه شما فرموديد
- پس در اين صورت مشكل ديگه اي نيست .اميدوارم همه چيز بخوبي تموم بشه
- منم اميدوارم
شادي كيانوش گويا به پاهايش نيز سرايت كرده بود، چون آنچنان پدال گاز را فشرد كه ماشين از جا كنده شد و با شتاب فراوان پيش رفت . نيكا پلكهايش را روي هم گذاشت ، دلش ميخواست گريه كند اما نمي خواست كيانوش اشكهايش را ببيند .احساس دلتنگي و شكست ميكرد و نمي دانست چرا با وجود آنكه هم فروزان و هم كيانوش را دوست دارد و آرزو دارد هر دوي آنها خوشبخت شوند، اكنون در وجود خود احساس شادي نميكرد . كيانوش گويا موقعيت او را درك ميكرد، چون سكوت داخل ماشين را كاملا حفظ كرده بود . او در دل روح بزرگ كيانوش را ستايش ميكرد .او كه كتايون عبدي دختري با آنهمه مزايا و امتيازات مثبت اجتماعي را كنار گذارده بود و از فروزان زني كه بچه اي هم دارد خواستگاري ميكرد. با ياد آوري اين مطلب ناگهان بياد نيلوفر افتاد. بالاخره سايه شوم او از زندگي كيانوش كنار رفته بود. او ميتوانست سر وساماني به وضع نابسامان خود دهد. مسلما وقتي نيلوفر اين خبر را بشنود از تعجب شاخ در مي آورد و چهره اش ديدن دارد .نيكا سعي ميكرد چهره نيلوفر را در ذهن خود مجسم كند ولي كار ساده اي نبود. او هميشه دوست او را ببيند. ولي هيچگاه فرصتي پيش نيامده بود، ولي اكنون بنظرش مي رسيد مناسبترين زمان است . از زير چشم نگاهي به كيانوش نگاه كرد كه برعكس چند لحظه قبل چهره اش گرفته و غمگين بنظر مي رسيد آهسته گفت: كيانوش خان.
كيانوش گويا از خواب پريده باشد دستپاچه پاسخ داد: بله
- من مي خواستم خواهشي بكنم
- امر بفرماييد
- من خيلي دلم ميخواد...... دلم ميخواد......
- چرا مكث كرديد؟ خوب بفرماييد؟
- من ميخواستم چهره واقعي نيلوفر رو ببينم شما عكسي ازش داريد
همين كه جمله نيكا پايان گرفت رنگ از رخسار كيانوش پريد، از گفته خود پشيمان شد و شرمگينانه گفت: معذرت ميخوام مثل اينكه شما رو ناراحت كرد، ولي راستش من از اون روز كه دفتر شما را خوندم هميشه دوست داشتم بدونم نيلوفر چه شكليه؟ خودتون كه بهتر مي دونيد خانمها خيلي به قيافه آدما اهميت مي دن..... حالا امروز بنظرم رسيد وقت مناسبيه
كيانوش آرام پرسيد: چرا فكر كرديد امروز روز اين كاره؟
نيكا خواست بگويد ، چون امروز فهميدم كه شما بالاخره نيلوفر را كنار گذاشته ايد و زن ديگري را وارد زندگي خود كرده ايد ولي نگفت و تنها به گفتن جمله((همين طوري)) اكتفا كرد. كيانوش مدتي سكوت كرد .نيكا نا اميد شد ولي چند لحظه بعد گفت: ميشه خواهش كنم كيف منو از روي صندلي عقب بديد؟
نيكا اطاعت كرد .كيف را آورد و روي پايش گذاشت .كيانوش گفت: درش قفل نيست، بازش كنيد.
او در حاليكه در كيف را باز ميكرد كه دستهايش از شدت هيجان مي لرزيد، كيانوش بازگفت: اگه مي تونيد پيداش كنيد، دوتا از عكسهاي نيلوفر توي اين كيفه.
نيكا با دستپاچگي شروع به جستجو كرد ، ولي هرچه گشت عكسي نيافت. فكر كرد شايد كيانوش سر به سرش مي گذارد براي همين تصميم گرفت از خير ديدن عكسها بگذرد، دست از جستجو كشيد وگفت: اون خيلي خوشگل بود؟
- بهتره جواب سوالتون رو ندم تا خودتون وقتي عكس رو ديديد قضاوت كنيد
- ولي اينجا كه عكسي نيست
- اشتباه مي كنيد اون صفحه روي در كيف رو مي بينيد
- خوب بله
- اون باز ميشه از زير صفحه بكشيدش بالا
نيكا به گفته كيانوش عمل كرد روي صفحه بلند شد و زير آن دو عكس در قابي چرمي از جنس صفحه پديدار گشت. سرش را نزديكتر برد و بي اختيار گفت: خداي من!
او هميشه نيلوفر را زيبا تصور كرده بود، ولي اين عكسها به مراتب از تصورات او زيباتر بود.چشماني درشت وگيرا به رنگ سبز تيره، موهاي صاف ونرم خرمايي رنگ كه بر شانه هايش ريخته بود .بيني، لبها، تركيب زيباي صورتش و پوست صاف وخوش رنگش، درچهره او هيچ نقصي به چشم نمي آمد.اينهمه زيبايي باور كردني نبود.نيكا ناباورانه گفت: خيلي قشنگه خيلي!
كيانوش با اندوه پاسخ داد: ولي زيبايي اون براي من هيچ اهميتي نداشت.
نيكا لحظه اي در ذهن خود نيلوفر و فروزان را مقايسه كرد، هيچ شباهتي بين آن دو وجود نداشت.
- شما همون روز اول كه توي بيمارستان كيف منو باز كرديد مي تونستيد عكس رو ببينيد
- ولي شما خيلي خوب اونا رو استتار كرديد، اگه من تمام روز دنبالشون مي گشتم محال بود پيداشون كنم
- خوب حالا كه ديديد، همون چيزيه كه شما تصور مي كرديد؟
- نه خيلي قشنگتره .من هميشه چون ميدونستم شما خوش سليقه ايد نيلوفرو زيبا تصور ميكردم ولي نه تا اين حد
- شايد براتو جالب باشه كه بگم خودش حتي از عكساش هم قشنگتر بود، گاهي فكر ميكنم همين زيبايي بيش از حد بود كه هر دوي ما رو بيچاره كرد بعضي آدما ظرفيت نعمتي رو كه خدا بهشون مي ده ندارن.
نيكا با سر سخنان كيانوش را تائيد كرد وهمچنان به عكسها خيره ماند.هر دو سكوت كرده بودند نيكا فكر ميكرد كه هر دو به يك فرد مشترك مي انديشند.وقتي كيانوش به داخل خيابان پيچيد .نيكا بلافاصله ماشين ايرج را جلوي در ديد و قلبش بشدت به تپش افتاد. هيچ دلش نميخواست در چنين وضعيتي ايرج او را همراه كيانوش ببيند .ظاهرا كيانوش نيز متوجه ماشين شده بود ، چون گفت: خانم معتمد مثل اينكه مهمان داريد؟
- بله ظاهرا عمه و بچه ها اينجا هستن
- خانم معتمد اگه يه خواهشي كنم ناراحت نمي شيد؟
- نه ، بفرماييد
- ميشه به من اجازه مرخصي بديد؟يه روز ديگه مزاحمتون مي شم.
- ولي مگه نگفتيد كه مي خوايد مامان وبابا رو ببينيد؟
- بله، ولي حالا كه مهمان داريد
- اونا كه غريبه نيستند
- اگه اجازه بفرماييد ترجيح مي دم مزاحم نشم.
- باشه حالا كه اصرار داريد هر طور ميلتونه
نيكا بار ديگربه عكسهاي نيلوفر نگاه كرد،بعد در كيف را بست ، كيانوش گفت: هنوز از عكسهاي اين تحفه سير نشديد؟مي بينيد چه جذابيت عجيبي داره اين دختر
- بله واقعا حق با شماست
- من مطمئن هستم كه شما بدتون نمياد اين عكسها چند روز پيشتون باشه
- از كجا فهميديد؟
- من نيلوفر رو خوب ميشناسم...........خوب برشون داريد، هر دوشون رو ببريد
- واقعا...........جدي ميگيد؟.....ولي.......
- ولي نداره من از اين عكسها زياد دارم.آنقدر كه ميشه چهارشنبه سوري باهاشون يه آتيش بازي حسابي راه انداخت
- شما واقعا ميخوايد اين عكسها رو بسوزونيد؟
- نمي دونم، ولي قصدش رو دارم
- پس در اينصورت من اينا رو برميدارم
- برداريد ، من كه از همون اول عرض كردم
نيكا بار ديگر در كيف را باز كرد، كيانوش هم پايين آمد وقتي او در را براي نيكا گشود ، هر دو عكس در دستش بود وگفت: يعني ديگه تعارف نكن، تو نمي آيد؟
- نه متشكرم سلام برسونيد
- بابت همه چيز ممنونم، ببخشيد كه امروز مزاحمتون شدم
- من بايد از شما تشكر كنم، خيلي به زحمت افتاديد
- حرفش رو هم نزنيد
- پس با اجازه شما، خدانگهدار
- به سلامت
كيانوش با سرعت وارد شد وبا مهارت دور زد، صداي لاستيكهايش در كوچه پيچيد.براي نيكا چراغ زد ودستي تكان داد ورفت. نيكا منتظر ماند تا او به خيابان اصلي پيچيد. بعد عكسها را داخل كيفش گذاشت وداخل شد همين كه در هال را گشود مادرش به سمت او دويد.نيكا با خونسردي سلام كرد، ولي مادر با عصبانيت گفت: معلومه كجايي دختر؟ داشتم ديوونه مي شدم
نيكا با بي حوصلگي پاسخ داد: رفته بودم پيش فروزان
- چرا به ما نگفتي؟ فكر نكردي دلواپس مي شيم......... تو با اين وضعيت راه افتادي توي خيابوناي اين شهر شلوغ كه چي؟
نيكا بر آشفته وعصباني فرياد كشيد: با كدوم وضعيت؟ مگه من چمه؟ فقط پام تو گچه، عليل وزمين گير كه نيستم ، چرا با من اينطوري حرف مي زنيد.
نيكا از مادر روي گرداند وچشمان پر از اشكش بصورت پدر افتاد، دكتر نزديك آمد ، بازوان نحيف دخترش را در دستهاي خود فشرد وگفت: هيچ كسي نگفته تو عاجزي عزيزم، برعكس تو دختر شجاعي هستي كه من بهت افتخار مي كنم........... مادرت هم منظوري نداشت.اون فقط نگران شده بود اگه مي دونستيم كجا هستي ، اصلا نگران نمي شديم دخترم، مطمئن باش.
نيكا دوباره به مادرش نگاه كرد كه اشكهايش را پاك ميكرد بطرف مادر رفت مادر صورتش را بوسيد وگفت: معذرت ميخوام دخترم
- من معذرت ميخوام مادر، حق با شماست ، من بايد تماس مي گرفتم.
- اشكالي نداره عزيزم ، حالا برولباست رو عوض كن و بيا كه مهمون داريم، آبجي و بچه ها اينجان
- چشم پدر همين الان بر مي گردم.
نيكا با سرعت به اتاقش رفت.لباسهايش را عوض كرد وخود را براي ديدار عمه و گفتن حرفهايش آماده كرد. در خود احساس نيروي بسيار براي اين نبرد نابرابر ميكرد، وقتي نزديك پذيرايي رسيد، صداي عمه را شنيد كه مي گفت: داداش ما توي فاميل ودوست وآشنا آبرو داريم اين دوتا نبايد با آبروي ما بازي كنند
- بله آبجي شما درست مي گيد
- اين حرفا رو به دختر عزيزدُردونه خودتون بگيد دايي جان...............
نيكا ديگر طاقت نياورد ، وارد پذيرايي شد و سلام كرد همه پاسخ سلامش را دادند، ولي او بخوبي متوجه سردي برخورد عمه شد ، كنار پدرش روي يك صندلي نشست و عصاهايش را كنارش گذاشت شادي فورا پرسيد: نيكا جان حالت خوبه؟ پات چطوره؟
- اي به مرحمت شما بهتره
مازيار ادامه داد: نيكا خانم باور كنيد ما ظرف اين هفته ميخواستيم به ديدن شما بيايم ايرج خان نذاشت.
شادي وعمه به مازيار چشم غره رفتند و او را وادار به سكوت كردند. عمه بلافاصله گفت: عمه جون اين بازيها چيه در مياري؟
نيكا از لحن كلام عمه برآشفت وبا عصبانيت پاسخ داد: كدوم بازي؟ اصلا چرا از من مي پرسيد؟ از ايرج خان سوال كنيد؟
- از ايرج پرسيدنيها رو پرسيدن.منم جوابشون رو دادم حالا تو هم حرفات رو بزن، من امروز ميخوام به نتيجه برسم از اين بلاتكليفي خسته شدم، ميخوام بدونم آخرش چي تو زن من هستي يا نه؟
عمه مهلت پاسخ به نيكا نداد وخود ادامه داد: براي چي حلقه ات رو پس دادي؟ مگه زن به اين سادگي حلقه ازدواجش رو پرت ميكنه وميگه همه چيز تموم شده شما مي خوايد يه عمر باهم زندگي كنيد.
- نه اگه روش ايرج براي زندگي اينه كار ما به هفته آينده هم نمي كشه، واي بحال يه عمر
- نيكا جون، عزيزم آروم باش، براي تو خوب نيست كه آنقدر به اعصابت فشار بياري ، تو حالا عصباني هستي
- شادي ولش كن بذار حرفش رو بزنه، بذار همه بفهمن حرف حساب اين خانم چيه، كه مادر همه تقصيرها رو گردن من نندازه......... شنيدي مادر شنيدي خانم چي فرمودند؟ ايشون حتي يه هفته هم نمي تونند منو تحمل كنند
- اين حرفها چيه ؟از خودتون خجالت بكشيد ، فكر خودتون رو نمي كنيد فكر آبروي مارو بكنيد.
- عمه جون ، من كه چيزي نگفتم، فقط گفتم نميخوام از وطنم بيرون برم ، نميخوام از خانواده ام جدا بشم، اين آقا هم اگه منو ميخواد هميجا مي مونه، اگر هم نه هيچ اصراري در كار نيست .
در اين زمان دكتر نيز بالاخره سكوتش را شكست وگفت: خوب ايرج جان، اين كه حرف بدي نيست.
- دايي شما ديگه چرا؟ ببينم مگه اين شما نبوديد كه بخاطر خودتون نيكا و زن دايي رو از شهر بيرون كشيديد وآورديد اينجا، مگه زن دايي نمي خواست پيش خانواده اش باشه. ولي چون شما كه همسرش بوديد اينطور خواستيد اونم موافقت كرد اومد، ولي نيكا هيچ اهميتي به حرفاي من نمي ده خودش تصميم ميگيره
- تو اشتباه ميكني ايرج، من با موافقت همسر و دخترم اينكارو كردم ، من مسائلم رو باهاشون در ميون گذاشتم، اونام چون اين دلايل رو منطقي ديدند موافقت كردند، من كسي رو به زور اينجا نياوردم، همين الان هم اگه نيكا و افسانه نخوان همين امروز از اينجا مي ريم
- آخه شما مشكلاتتون رو با زن دايي در ميون گذاشتيد اونم پذيرفت ولي نيكا اصلا حرفاي منو درك نمي كنه، نمي فهمه چي مي گم
- خيلي خوبم مي فهمم، ولي حرفاي تو دليل نيست، بهانه است
- بفرما شنيديد؟
- خوب زن دايي جون بگو ببينم حرف تو چيه؟
- من ميگم براي اينكه در زندگي موفق بشم مجبورم چندسالي رو خارج بگذرونم، اين چند سال رو نيكا خانم فكر كنه توي زندانه، قبول كنه، بعد كه حسابي خودمون رو بستيم بر ميگرديم و يه زندگي مرفه و راحت براي خودمون راه مي اندازيم
- حالا بذار من بگم ، گوش كن آقا ، من زندگي مرفه رو نميخوام همين جا يه كاري پيدا كن ، با يه زندگي ساده شروع مي كنيم ، مثل همه ، بعد كم كم زندگيمون سر وسامون مي گيره......... شماها بگيد من چيز زيادي از اين آقا ميخوام؟
لحظه اي سكوت برقرار شد ، ولي ايرج سكوت را شكست و با عصبانيت گفت: حرف من همينه، اگر فكر مي كني ميتوني با شرايط من كنار بيايي كه بهتر، وگرنه نه براي تو شوهر قحطه نه براي من زن، بقول خودت هيچ اتفافي هم نيفتاده شما رو بخير مارو بسلامت
شادي با عصبانيت از جا جست و فرياد كشيد: ساكت شو ايرج، چرا به اين بحث مسخره خاتمه نمي ديد؟ هرچي ما سكوت مي كنيم شما دوتا بدتر مي كنيد اين فكرها رو از سرتون بيرون كنيد .شما بايد با هم زندگي كنيد، اينا كه مي گيد مشكلاتي نيست كه حل نشه خودتون با هم كنار بيايد.
- ما با هم خيلي حرف زديم شادي ولي نتيجه اي نداره آخرش هم خانم حلقه اش رو براي من پرت ميكنه يعني همه چيز تموم شد
- من با گذشته كاري ندارم، از اين به بعد عاقلانه با مسائل برخورد كنيد .
نيكا سرش را پايين انداخته بود. نمي دانست چه بايد بگويد بغض گلويش را مي فشرد ايرج با گستاخي برخاست وگفت: چي شد خانم اومدني شدي ؟ نيكا هم با سماجت فرياد زد: نه
همه با تعجب به آن دو نگاه كردند. مازيار با آنكه هيچگاه در امور مربوط به خانواده همسرش دخالت نميكرد اين بار پا در مياني كرد وگفت: ايرج خان رفتن از ايران اينقدرهام آسون نيست همين خانم...........خواهرتون ، هر وقت شما بياييد پيش ما يا ما بياييم ايران تا يكي، دوماه روزگار ما رو سياه ميكنه كارش ميشه گريه وبهونه گيري، تازه ايشون از روز اول مي دونست من خارج از ايران زندگي ميكنم وبا پذيرش اين شرط با ميل ورغبت قدم به زندگي من گذاشت واي بحال شما كه ميخواي نيكا خانم رو به زور با خودتون همراه كنيد.من اگه امروز درسم تموم بشه، با وجودي كه خواهر و بردارهام اونجا هستن فردا ميام ايران تا همسرم راحت باشه
ايرج از حرفهاي مازيار هيچ خوشش نيامد وبي اعتنا گفت: اين مشكل حل مي شه.
مازيار هم كه اينگونه ديد حرف ديگري نزد.شادي براي آنكه بحث را فيصله دهد برخاست در جعبه شيريني را كه با خود آورده بودند باز كرد و گفت: خوب به سلامتي بحث تمومه، اينم شيريني آشتي كنون.
- آشتي كدومه؟ ما اصلابا هم قهر نبوديم تو نمي ذاري ما به نتيجه برسيم من بالاخره نفهميدم تكليفم چي شد؟
- هيچي تكليفي در كار نيست فعلا شما همين جا بساط عروسيتون رو راه مي اندازيد و يه كار مناسب هم پيدا مي كنيد.حالا دهانتون رو شيرين كنيد موافقي نيكا جون؟
نيكا با نارضايتي و تاثر سري تكان داد و گفت: بله من حرفي ندارم.
- ولي من دارم، باشه اگه دوست داريد همين جا عروسي ميكنيم، ولي بلافاصله بايد بريم، يكي از دوستاي من منتظرمونه، اون برام كار مناسبي پيدا كرده كه نميتونم از دست بدم، اگه اين دست اون دست كنم كار تمومه كس ديگه اي رو انتخاب مي كنن.
- من يه نظر ديگه دارم عمه جون، تو بيا با ايرج برو، اگه ديدي خوب نيست وناراحتي برگرد
- نه عمه گفتم كه من پامو از مرز بيرون نمي ذارم حتي براي يه ساعت
- واي پناه بر خدا عجب لجبازي!
- خوب با اين حساب مثل اينكه حرف ديگه اي نمونده ، من واين خانم با هم به تفاهم نمي رسيم
دكتر از اين تصميم گيري عجولانه وحالت بي تفاوت ايرج متعجب شد لحظه اي به او خيره ماند عمه بي طاقت شد وگفت: خوب به اين عزيز دردونه يه چيزي بگو داداش
دكتر با عصبانيت به خواهرش نگاه كرد وگفت: الان ميگم، دخترم نيكا ما در انتخاب ايرج براي تو اشتباه كرديم، حالا هم دير نشده خودت رو از اين گرفتاري نجات بده اون مرد زندگي نيست
- بفرما اينم داداشمون، بلند شيد جمع كنيد بريم اينجا معلوم نيست چه خبره؟ شايد لقمه چربتري براي دخترشون پيدا كردن كه به اين راحتي ما رو جواب مي كنن
شادي با عصبانيت بمادرش كه كيف در دست ايستاده بود نزديك شد كيف را از دستش كشيد وگفت: چي چي بريم........ يعني چه؟ اينا زن وشوهرند، حرفي بينشون پيش اومده خودشون حل وفصل مي كنن، شماها چي ميگيد اين وسط داريد همه چيز رو تموم مي كنيد.
- مگه نشنيدي دايي جونت چي گفت؟
- چرا شنيدم، دايي هم مثل شما عصباني يه چيزي گفت ، حالا بشين
- نه شادي حرفهاي ما تموم شد، حالا هم بايد بريم، توي محضر همديگرو مي بينيم حرف ديگه اي هم نيست
شادي كه از فرط عصبانيت چهره اش گلگون شده بود فرياد زد: خفه شو احمق، اينا خيلي راحت مي تونند دامادي بهتر از تو پيدا كنن ولي ما ديگه ميتونيم مثل نيكا رو پيدا كنيم.
- بفرما اينم خواهرمون ديگه آدم از كي ميتونه توقع داشته باشه؟
- بله ، من مثل مادرت نيستم كه از تو چون برادرم هستي دفاع كنم من حق رو مي گم، راست مي گي شما بايد حتما از هم جدا بشيد از اولم تو لياقت اين دختر رو نداشتي
- شادي بسه، گفتم راه بيفت
عمه وايرج با سرعت به راه افتادند ، دكتر وهمسرش نيز براي بدرقه مهمانان از جاي برخاستند ايرج بمقابل نيكا كه رسيد لحظه اي ايستاد و بعد با غيظ گفت: براي روز محضر باهات تماس ميگيرم
نيكا بسختي بغضش را فرو برد و برخود مسلط شد وگفت: منتظرم
آنها بسرعت خانه را ترك كردندشادي بازگشت سرش را با شرمندگي به زير انداخت ونشست. نيكا به زحمت از جاي برخاست عصايش را در دست گرفت و بسوي شادي رفت روبه روي او ايستاد وگفت: توچرا سرت رو پايين انداختي؟
- به جون نيكا اصلا روم نميشه تو چشاي شماها نگاه كنم
- ديوونه نشو دختر، اين كار بالاخره يه روز بايد مي شد اينطوري بهتر شد
شادي نگاهش را به چشمان پر از اشك نيكا دوخت. از جا بلند شد او را در آغوش كشيد وبا صداي بلند شروع به گريه كرد،گريه او بغض فروخورده نيكا را هم آشكار كرد.مازيار به همراه دكتر و همسرش به اتاق بازگشتند .افسانه بطرف آن دو رفت وگفت: بس كنيد دخترها براي چي گريه مي كنيد؟
نيكا سعي كرد برخود مسلط شود و در حاليكه بسختي لبخند مي زد گفت: مادر مي بيني شادي ديوونه شده
شادي بريده بريده گفت: بخدا............ بخدا زن دايي..........من.............
اما گريه امانش نداد مازيار نزديك آمد وگفت: شادي بخاطر خدا بس كن هنوز اتفاقي نيفتاده.دايي............ شمام يه چيزي بگيد تو رو خدا اينطوري ساكت نايستيد
- شادي عزيزم بهتره اين مساله همين جا تموم بشه.البته بازم اختيار با خود نيكاست.
همه رو به نيكا چشم دوختند او آهسته گفت: من مي رم بخوابم فردا صبح نظرم رو ميگم
بعد بطرف اتاقش راه افتاد.افسانه نيز به دنبالش رفت وگفت: ولي نيكا جون تو كه شام نخوردي؟
- اشتها ندارم مادر متشكرم
افسانه خواست باز هم چيزي بگويد ولي دكتر با اشاره به او فهماند مزاحمش نشود.افسانه نيز به ناچار سكوت كرد ونيكا عصا زنان بسوي اتاقش رفت
********************
سرش چنان بشدت درد ميكرد كه نمي توانست چشمانش را بگشايد بنظرش رسيد دچار سردردهايي نظير سردردهاي كيانوش شده .نگاهي به عكسهاي نيلوفر ونگاهي به قاب عكس ايرج كرد و بعد قاب را بلند كرد و با شدت به ديوار كوفت: تو هم منو ديوونه مي كني همونطوري كه نيلوفر كيانوش رو بيچاره كرد. بعد با عصبانيت گوشي تلفن را كشيد و شماره منزل عمه را گرفت نفسهايش بشماره افتاده بود و صداي تپش ناهماهنگ و پرشتاب قلبش را به وضوح مي شنيد .
- ......... بله
- سلام من نيكا هستم
- سلام كاري داشتي
- بله ميخواستم بگم براي بعد از ظهر امروز آماده باش ميخوام هرچه سريعتر هر دومون رو راحت كنم
- همين امروز
- بله، اشكالي داره؟
- نه ، من حرفي ندارم ولي خوب بود زودتر مي گفتي، من فكر ميكنم بايد مقداري از مهرت رو پرداخت كنم
- احتياجي نيست، من تمامش رو به تو وعمه بخشيدم
- خوب پس مشكل ديگه اي نيست
- براي ساعت 4 آماده اي؟
- بله، كجا مي تونيم همديگر رو ببينيم
- همون محضري كه عقد كرديم خوبه؟
- بله
- من فعلا به بقيه چيزي نمي گم، تو هم چيزي نگو تا كار تموم بشه
- فكر ميكنم احتياج به شاهد باشه
- يه فكري براش بكن
- باشه، نيكا تو فكرهات رو كردي؟
- بله، مطمئن باش........... كاري نداري؟
- نه
- خدانگهدار
بي آنكه منتظر پاسخ ايرج باشد، گوشي را سر جايش گذاشت واز جا برخاست.چندين مرتبه صورتش را با‌آب سرد شستشو داد، اما در چشمان سرخ وباد كرده اش تغييري ايجاد نشد .بيخوابي وگريه هاي شب گذشته چهره اش را يشدت اشفته نموده بود ، ولي او قصد داشت هر طور كه شده ماسكي از بي تفاوتي بر وجود پر آشوب و غوغايش بزند.
وقتي كنار ميز صبحانه قرار گرفت همه متوجه شدند كه لبخندش تصنعي است ولي با وجود تصنعي بودن همه از آن استقبال كردند شادي به خنده گفت: چقدر ميخوابي دختر ظهره؟
- حق با شماست معذرت مي خوام، مدتها بود اينهمه نخوابيده بودم
- پس شب خوبي داشتي؟
- بله، خيلي خوب.
- خوب برنامه امروز چيه سركار خانم؟
- من بعد از ظهر بايد به ديدن يكي از دوستام برم، ساعت 4 باهاش قرار دارم، اگه برنامه اي مي خواي بذاري تا 4 نكشه
- پس بگو برنامه نذار ديگه
- نه بذار
- پشيمون شدم ، باشه براي يه وقت ديگه امروز بشينيم و با هم صحبت كنيم خيلي خوب شد كه دايي ومازيار نيستند مهلت داريم كه حسابي غيبت كنيم شروع كنيم زن دايي؟
- من حاضرم شادي جون
هر سه خنديدند و نيكا گفت: اجازه بديد من شروع كنم اما نه با غيبت با يه خبر تازه
- خوب بفرماييد ولي بشرطي كه تكراري نباشه
- تكراري نيست تازه خيلي هم تعجب آوره
- پس زودتر بگو مامان
- خبر يه عروسيه
- عروس وداماد غريبه اند؟
- اگه غريبه بودند كه بشماها ربطي نداشت ولي يادتون باشه فعلا خبر بايد مخفي بمونه چون به من سفارش شده حرفش رو به كسي نزنم
- ما كه كسي نيستيم، بگو نصف عمر شدم
- فروزان ميخواد عروس بشه
شادي و مادر هر دو با هيجان فرياد زدند: جدي مي گي؟
- بله
- داماد كيه؟
- اونم غريبه نيست
- خوب كيه؟
- آقاي كيانوش مهرنژاد
سكوتي آكنده از بهت وحيرت اتاق را پر كرد آن دو با تعجب به يكديگر نگاه كردند.نيكا دانست خبر آنچنان غافلگير كننده بود كه آنها را از هر اظهار نظري بازداشته براي همين هم خودش سكوت را شكست و گفت : چرا آنقدر تعجب كرديد ؟ البته عروس و داماد ما هنوز رسما صحبت نكردند ولي مسلما به توافق مي رسند چون فروزان قبول كرد كه دوباره ازدواج كنه، آقاي مهرنژادم كه حتما پسنديده كه خواستگاري كرده پس مشكلي نمي مونه.
شادي پاسخ داد:بله، درسته
ولي مادر همچنان سكوتش را حفظ نموده بود نيكا دلش مي خواست بداند مادر به چه فكر ميكند ولي چيزي نفهميد شادي با هيجان از عروسي اي كه در پيش بود سخن مي گفت. مثل هميشه پر حرارت و شاداب و نيكا تنها حالت پرتحرك او را مي ديد و كلماتش را نمي شنيد.
**********************
- همه چيز تموم شد، مي دوني نيكا ما فاميل هستيم، دلم ميخواست دوستانه از هم جدا بشيم، تا هيچ مشكلي تو فاميل ايجاد نشه
- خوب همونطور شد كه تو مي خواستي ، ما كاملا دوستانه از هم جدا شديم، من برات‌آرزوي موفقيت ميكنم هم در مورد ازدواجت و هم در تمام مسايل ديگه زندگيت
- متشكرم منم اميدوارم خوشبخت بشي
- لطف داري
- شادي نمي آد خونه ما؟
- نمي دونم، چيزي نگفت، ولي به گمونم ديگه براي تعطيلات نمونه و زودتر بره
- واقعا؟ چرا؟ من نمي فهمم او ديگه چرا قهر كرده
- مهم نيست وقتي عصبانيتش فروكش كنه آشتي ميكنه.......... به عمه سلام برسون
- مگه نمي خواي بذاري برسونمت؟
- نه خودم مي رم.
- ولي اينطوري برات سختع
- مطمئن باش كه سخت نيست خدانگهدار
- باشه برو، هر طور خودت دوست داري........ خداحافظ
نيكا آهسته آهسته به راه افتاد نمي دانست به كجا بايد برود هنوز چند گامي نرفته بود كه ماشين ايرج از كنارش گذشت.او برايش بوق زد و دستش را بعلامت خداحافظي تكان داد.
نيكا به رفتن او خيره شد . باز احساس سر درگمي كرد . حالا جواب پدر ومادرش را چطور بدهد؟ چگونه به آنها بگويد كه پنهاني از ايرج جدا شده؟ به اطرافش نگاه كرد .در مقابلش پاركي بود كه زمستان و سرما درختانش را به عرياني كشانده بود . بمحض ورود پارك خلاء وجود برگها و گلها را حس كرد. شايد اين احساس خلائي در وجود خودش بود. او در وجود تهي و پر آشوبش بجاي همه چيز احساس گريه ونفرت داشت . در دلش اشكها جاري بود ، ولي غرورش مانع از خروج آنها مي شد. بطرف نيمكتي در گوشه اي آرام و ساكت رفت .هنوز درست بر روي نيمكت جاي گير نشده بود كه بغضش شكست و اشكهايش سرازير شد. ديگر در خود هيچ رغبتي براي زندگي احساس نميكرد، او محكوم به فنا بود بايد احساساتش زير پاي سرنوشت لگد كوب مي گرديد بايد دلش در گذر بيرحم زمان مي شكست ومي مرد، ولي او بايد مي ماند .شايد سرنوشت او يك زندگي خالي از عشق بود.
********************
افسانه فرياد كشيد: همين!آخر عاقبت اين همه تلاش براي به ثمر رسوندن يه بچه اينه كه بزرگترين تصميم زندگيش رو بدون اطلاع خانواده بگيره؟حتي يه كلمه بما نگفتي چكار ميخواي بكني. ما بايد اين خبر رو از شادي بشنويم ، شادي بيچاره رو بگو كه رفته بود ميانجي بشه شما رو آشتي بده ، خبر نداشت كه شما يه هفته است همه چيز رو تموم كرديد واحتياج به هيچ كس نداريد.
- مادر بس كن خيال كردي من دوست داشتم اين اتفاق بيفته؟ وقتي منو نميخواد چكار كنم؟ وقتي منو نميخواد، نميتونم خودم رو بهش تحميل كنم، من مجبور بودم اينكارو بكنم، چرا منودرك نمي كنيد؟
- من دركت ميكنم دخترم آروم باش، مادرت از اين ناراحته كه تو بيخبر اينكارو كردي وگرنه اين تو هستي كه بايد براي زندگيت بگيري ،نظرمون رو به تو تحميل نمي كنيم، فقط وفقط نظر تو شرطه
- ساكت باش مسعود ، آنقد اين دختره رو لوس نكن ، اگر از روز اول اين همه لي لي به لا لاش نمي ذاشتي ، امروز كارش به اينجا نمي كشيد .چي داري مي گي؟ زندگي بچه بازي نيست كه تا بهت گفتند بالاي چشمت ابروست طلاق بگيري، مي دوني مردم پشت سرمون چه حرفايي مي زنن؟
نيكا ديوانه وار فرياد كشيد: چي مي گن ها؟ چي مي گن؟ بذار هر چي مي خوان بگن خوب كردم ، خوب كردم.
چندين مرتبه در حاليكه با مشت به ديوار مي كوبيد جمله اش را تكرا كرد. دكتر بسرعت به او نزديك شد و سعي كرد آرامش كند .ولي بيفايده بود. او مداوم فرياد مي كشيد. لحظه اي به زمين وزمان ناسزا مي گفت، دقايقي بعد گريه سر مي داد. افسانه كه بشدت ترسيده بود در ميان گريه از او عذرخواهي ميكرد، ولي سودي نداشت ، او آن چنان فرياد مي كشيد كه هيچ صداي ديگري را نمي شنيد. دكتر ناچار با سرعت به اتاقش رفت و با سرنگي پر بازگشت و با كمك همسرش مايع آنرا به نيكا تزريق كرد. لحظاتي طول كشيد تا او آرام و آرام تر شد، بعد چشمانش را بر هم نهاد و در آغوش پدر آرام گرفت. دكتر دخترش را روي كاناپه خواباند و از جا برخاست و در حاليكه روي او را مي پوشاند با تاسف سري تكان داد وگفت: هيچوقت فكر نميكردم مجبور باشم به دختر خودم از اين آمپولها تزريق كنم. تمام تلاشهاي من براي اين بود كه دختري از نظر روحي و رواني سالم به جامعه تحويل بدم، ولي همه تلاشهام هدر شده، همه چيز بهم ريخت
افسانه گريه كنان پاسخ داد: مسعود اگر نيكا مثل كيانوش بشه چي؟ اون نميتونه تحمل كنه ، دخترم مي ميره.
- آنقدر سر به سرش نذار، كارهاي ناشايست ايرج تو اين مدت علاقه نيكا رو از بين برده ، پس زياد نگران نباش فقط عذاش رو بيشتر نكن .
- هر كاري كه تو صلاح بدوني ميكنم، بهت قول مي دم.
مسعود دستهاي افسانه را در دستهاي گرم خود گرفت وگفت: من نمي ذارم دخترم به روز كيانوش بيفته ، بهت قول مي دم فقط تو بايد به من كمك كني
صورت پر از اشك افسانه را لبخند اعتماد زينت داد، واو با سر قول مساعد داد.
*******************
- نيكا مادر تلفن، زود باش
- كيه؟ بگو خونه نيستم حوصله حرف زدن ندارم
- آقاي مهرنژاد، نميخواهي صحبت كني؟
نيكا به داخل هال سرك كشيد و با تعجب گفت: كيانوش مهرنژاد؟
- آره ديگه بيا
بطرف مادر به راه افتاد گوشي را گرفت وگفت: الو
- سلام عرض شد سركار خانم بي حوصله بي معرفت.
- سلام، ديگه ((بي)) تو چنته شما پيدا نمي شه بما نسبت بديد؟
- مگه دروغ مي گم....... خوب حالتون چطوره؟ حالا ديگه حوصله نداريد صحبت كنيد آره؟ به كيانوش بگيد خونه نيستم
- شما شنيديد.......... باور كنيد من نمي دونستم شما هستيد، تازه كي گفتم به كيانوش بگيد؟
- شوخي كردم ، بگذريم............ تعريف كنيد ، حالتون خوبه؟
- خوبم ، متشكرم
- شما كه دلتون براي ما تنگ نشده، ولي لااقل نخواستيد اخبار جديد رو هم بگيريد؟
- من منتظر بودم، شما خبر بديد
- من چندين مرتبه تماس گرفتم كسي منزل نبود
- من ومامان مي ريم فيزيو تراپي
- اتفاقا براي همين زنگ زدم كه بدونم چه روزهايي تشريف مي بريد بيمارستان؟
- روزهاي فرد ، چطور مگه؟
- ميخواستم يه برنامه بذارم كه وجود شما هم الزاميه ، براي همين ميخواستم روز اون برنامه رو با شما هماهنگ كنم
- انشاءا.... كه خيره
- خيرخيره، ميخوايم بريم خريد عروس
- خوب ديگه من ديگه چرا بيام؟
- چرا نيايد؟ شما هم از دوستان داماد هستيد وهم عروس. ومايلند شما باهاشون همراه بشيد،خواهش ما رو رد مي كنيد؟
- نه ولي شما كه وضعيت منومي دونيد.من هنوز با يكي از عصاها راه مي رم اينطوري براتون مشكل نيست؟ معطل ميشيدها
- چه اشكالي داره ، عجله در كار ما نيست
نيكا چند لحظه فكر كرد، اگر ايرج بود حتما كسر شانش مي شد كه با اين وضع با او راه برود
- ........خانم معتمد فكرهاتون رو كرديد؟ افتخار مصاحبتتون نصيب ما ميشه؟
- يعني همه چيز تموم شد و كار به خريد كشيد و شما فقط معطل من هستيد؟
- بله همه چيز بخوبي و خوشي پايان گرفت
- بسلامتي
- پس شمام مي آيد، درسته؟
- باشه، اگه شما دوست داريد مزاحم داشته باشيد، من حرفي ندارم .
- امروز صبح بيمارستان بوديد؟
- بله
- فردا كه ديگه نمي ريد؟
- نه
- پس، فردا صبح مناسبه، برنامه اي نداريد؟
- نه من آماده ام
- ساعت 9 مي آم دنبالتون
- به پدرم ميگم منو برسونه، شما حتما خيلي كار داريد
- نه لازم نيست، دكتر رو به زحمت بندازيد خودم ميام
- باشه هر طور ميلتونه
- امري نيست
- متشكرم، به همه خصوصا عروس خانم سلام برسونيد
- حتما، شما هم سلام برسونيد، خدانگهدار
- خداحافظ
نيكا گوشي را گذاشت ومادر كه حيرت زده به او مينگريست نگاه كرد. افسانه پرسيد: چي گفت؟
- هيچي براي خريد عروسي دعوت شدم
- بسلامتي، مثل اينكه عروسي سر گرفته........كيانوش خوشحال بود
- چه جورم، فكر ميكنم با دمش گردو مي شكست
- اميدوارم خوشبخت بشه، پسر خيلي خوبيه، حيفه كه زندگيش خراب بشه
- فروزان هم دختر خوبيه
- آره هر دوشون وخصوصا لعيا، اميدوارم زندگي خوبي داشته باشند حالا مي ري؟
- بله
- كي؟
- فردا مي آد دنبالم
- خوبه، روحيه ات عوض مي شه
- مامان ميشه يه خواهش بكنم
- بگو عزيزم
- به كيانوش فعلا راجع به متاركه من وايرج چيزي نگو باشه؟
- حتما خيالت راحت باشه.
نيكا به سنگيني از جاي برخاست ، احساس غريبي داشت.نمي دانست شاد است يا غمگين، ولي هرچه بود احساس رضايت نميكرد.

آبجی
21st June 2010, 11:26 PM
جلوي آينه نگاهي به صورتش كرد، بيمارگونه بنظر مي رسيد، ولي مسلما كسي چيزي نخواهد فهميد.آنها گمان خواهند برد كه او از پايش رنج ميبرد، البته بشرط آنكه مادر بتواند جلوي دهانش را بگيرد. صداي مادر را مي شنيد كه مي گفت: باز چشات قرمزه، ديشب خوب نخوابيدي؟
- اتفاقا خوب خوابيدم ، شايد براي اينه كه زود بيدار شدم
مادر به آشپزخانه رفت و در همان حال گفت: شايد. ونيكا به پاسخ خود فكر ميكرد. حق با مادر بود . او شب گذشته نتوانسته بود بخوابد. افكار در هم ريخته اي كه به مغزش هجوم آورده بودند، اجازه خواب به او نمي دادند، اما در اينحال ايرج تنها قسمت كوچكي از اين افكار را بخود اختصاص داده بود.او بيش از هر چيز به كيانوش وفروزان وخصوصا به كيانوش فكر ميكرد. نمي دانست چرا تمايل داشت كيانوش به آن تجرد ابدي ادامه دهد، دلش نمي خواست او ازدواج كند. وقتي به ازدواج او فكر ميكرد بي اختيار نسبت به فروزان احساس حسادت ميكرد آنوقت از خودش بخاطر اين افكار پوچ بدش مي آمد .صداي پدر رشته افكارش را از هم گسيخت : سلام خانم كوچولو، سحر خيز شدي.
- سلام پدر ، صبح بخير......... چه ميشه كرد، اين آقا داماد خيلي عجله داره
- خوب بي علتم نيست ، چون تا به شهر برسيد يه ساعت تو راهيد ، بعد تا دنبال فروزان انم و بقيه بريد يه ساعت ديگه معطلي داره، ولابد ساعتي تا رسيدن به مركز خريد تو راهيد و تازه نزديك ظهر خريد شروع ميشه اگه فروزان خانم هم مثل تو مادرت باشه به گمونم تا آخر شب طول ميكشه.
مادر ونيكا هر دو خنديدند ومادر گفت: نيكا بيا صبحانه بخور ، كيانوش رو كه مي شناسي سر وقت مي آد، تاظهر از گرسنگي مي ميري.
- مادر باور كن اشتها ندارم.
- ديگه چي؟ بيا خودم برات لقمه ميگيرم ببين چطوري بهت مزه ميده
- پدر؟
- پدر چيه؟ بيا امتحان كن
- مسعود با اين حساب منم صبحانه نميخورم
- چشم خانم براي شمام لقمه ميگيرم
هر سه خنديدند .نيكا سر ميز صبحانه هر چند لحظه يكبار بساعت مي نگريست و بزحمت و با اصرار پدر ومادرش لقمه ها را فرو مي داد. او مطمئن بود كيانوش دقيقا راس ساعت 9 خواهد آمد. در كارهاي او هرگز تاخير نبود و درست همان هم شد. نيكا بسرعت از كنار ميز بلند شد مادر به خنده گفت: از خدات بود كه از زير صبحانه خوردن در بري.نه؟
نيكا لبخند زد وبا سرعت كاپشنش را بر تن كرد .نمي خواست كيانوش وارد خانه شود، اگر چند جمله با مادر صحبت ميكرد، حتما او همه چيز را فاش ميكرد.صداي صحبتهاي پدر وكيانوش را مي شنيد و بعد مادر كه به جمع آنها پيوسته بود وبه كيانوش تبريك مي گفت و از او دعوت ميكرد تا لااقل يك چاي بنوشد ولي او تشكر كنان ضيق وقت را بهانه كرد وسراغ نيكا را گرفت.نيكا در حاليكه شالش را مقابل آينه مي بست از داخل ساختمان فريادزد: اومدم
كيانوش از بيرون سلام كرد .نيكا با سرعت بيرون رفت وگفت: سلام از بنده است
- صبح بخير حالتون خوبه؟
- ممنونم شما خوبيد؟
- خانم معتمد اسباب شرمندگي شد .صبح به اين زودي مزاحم شما وخانواده شديم
- اين حرفها چيه؟ راستش من راضي به اينهمه زحمت شما نبودم گفتم كه پدر......
كيانوش اجازه نداد نيكا كلامش را تمام كند وگفت: شما رو كم به زحمت انداختيم.آقاي دكتر رو هم به دردسر بيندازيم؟
- دردسر چيه؟ تا باشه از اينكارها بسلامتي ومباركي
- خيلي ممنون، اميدوارم بتونم عروسي نيكا خانم جبران كنم.
نيكا دستپاچه شد وفكر كرد همين حالاست كه مادر شروع كند.براي همين بسرعت گفت: متشكرم........ من آماده ام آقاي مهرنژاد مي تونيم بريم.
- پس با اجازه
- بفرماييد، اميدوارم خوش بگذره
- آقاي مهرنژاد از جانب ما به فروزان جون هم تبريك بگو
- چشم حتما خانم
كيانوش به راه افتاد.نيكا نيز با او همقدم گرديد.دكتر وهمسرش آن دو را تا جلوي در مشايعت كردند.وقتي نيكا روي صندلي قرار گرفت.گفت: حال عروس خانم چطوره؟
- خيلي خوبه.............نيكا خانم مي دوني تا بحال فروزان رو آنقدر سرحال نديده بودم ظاهرا توافق هاي لازمه حاصل شده
- شما با اين مساله هم مثل مسائل تجاريتون برخورد مي كنيد حتي در كاربرد كلمات
- خوب ديگه عادته. شما چه ميكنيد ؟ايرج خان چطورن؟
نيكا نمي خواست راجع به ايرج صحبت كند.شايد مي ترسيد كيانوش از پيش پا افتاده ترين كلماتش پي به رازش ببرد. بنابراين درحاليكه سعي ميكرد خود را بي تفاوت نشان دهد پاسخ داد: خوبه، بد نيست
- ميخواستم بگم ايشون هم تشريف بيارن ولي فكر كردم حوصله اين كارها رو ندارن
- بله حق با شماست
- راستي شادي خانم چه مي كنند؟
- شادي رفت
- جدي؟ فكر ميكردم براي تعطيلات بمونن. يك هفته كه بيشتر نمونده
- بله ولي برنامه شون عوض شد ورفتند...... راستي جشن كي برپا ميشه؟
- بعد از تعطيلات رسمي نوروز فكر ميكنم 7 يا 8 فروردين.البته هنوز دقيقا مشخص نيست
- كارها خيلي با سرعت انجام مي شه .معلومه كه خيلي عجله داريد
- خوب معلومه.تصديق بفرماييد كه از داماد سن وسالي گذشته. نبايد وقت رو تلف كرد.
- بس كنيد آقاي مهرنژاد شما هنوز جوونيد
- نه بابا از مام سن و سالي گذشته.......... ولي نيكا خانم جووني من چه ارتباطي به اين مساله داره؟
- آخه شما گفتيد داماد پير شده
كيانوش ناگهان ترمز كرد وبا صداي بلند خنديد. نيكا با تعجب به او نگاه كرد وپرسيد: چرا مي خنديد؟
- خانم معتمد شما تصور كرديد داماد منم؟
- تعجب نيكا دوچندان شد وگفت: مگه غير از اينه؟
- شما چطور تصور كرديد من داماد هستم؟
- خودتون گفتيد خانم رئوف ، خانم مهرنژاد مي شن.
- خوب مگه فراموش كرديد كه كيومرث عموي منه وفاميليش مهرنژاده
نيكا كه تازه متوجه اشتباهش شده بود با صداي بلند خنديد. وقتي خنده اش تمام شد احساس كرد ميتواند براحتي نفس بكشد بعد گفت: چه سوء تفاهم جالبي! اصلا فكرش رو هم نميكردم
- براي منم جالب بود.خوب شد زودتر گفتم وگرنه حسابي اسباب خنده كيومرث وفروزان مي شديم
نيكا باز هم خنديد. از ته دل خنديد وگفت: حق با شماست. ولي اقاي مهرنژاد بد نيست براي شما هم دستي بالا بزنيم ها.
- به وقتش
- مثلا كي؟ وقتي همسن عموتون شديد؟
- نه شايد كمي زودتر، بستگي به موقعيت داره
- اميدوارم يه موقعيت خوب براتون پيش بياد
- حوصله داريد خانم معتمد؟ من تو اين موارد شانس ندارم
- اين حرفها رو نزنيد اميدوار باشيد
- اصراري در كار نيست. ديگه ين حرفها از ما گذشته توي زندگي من بود و نبود اين چيزها تاثير چنداني نداره
نيكا لبخند زد بعد از اندكي مكث گفت: راستي چطور كيومرث خان رو راضي كرديد؟
- خيلي سخت نبود مي دونيد فكر ميكردم بيشتر از اين حرفا بايد تلاش كنم ولي مثل اينكه خودش هم بي ميل نبود براي همين هم خيلي زود توانستم كارها رو سروسامون بدم
- فكر ميكنيد زوج مناسبي باشن؟
- بله، خيلي به خوشبختي اين خانواده اميدوارم
- بسلامتي
- خانم معتمد شما به خانواده تون هم گفتيد من دامادم؟
- خوب بله
- من ديدم مادرتون وآقاي دكتر هي پشت سر هم به من تبريك مي گن و مي گن كار خيلي خوبي كردم، تصور كردم بخاطر اينه كه عموم ميخواد داماد بشه نگو كه..........
كيانوش بجاي آنكه جمله اش را تمام كند ، تنها خنديد.
***********

- يعني ديگه اصرار نكنيم،بايد حتما تشريف ببريد؟
- بله خانم مهرنژاد متشكرم
- لااقل صبركنيد تا كيانوش بياد
- نه دير ميشه
- الان مي گم راننده آماده بشه
- ممنونم
خانم مهرنژاد كه بيرون رفت.نيكا خود را بر روي مبل ول كرد. اندامش را شل كرد تا خستگي عضلاتش بيرون رود وبا خود فكر كرد قبل از اينكه كيانوش از شركت بازگردد بايد بروم،چه خوب شد كه براي كيانوش كاري پيش اومد و مجبور شد بشركت برود اگر او بود هرگز نمي گذاشت بروم.حالا بايد از اين فرصت استفاده نمايم حتي تصور آن هم كه به تنهايي در خانه مهندس مهرنژاد براي شام بماند ، برايش دشوار بود.اگر فروزان بود باز اين امكان وجود داشت ولي حالا كه او هم نبود ، اينكار برايش غيرممكن مي نمود.
غرق اين افكار بود كه صداي مهندس مهرنژاد وكيومرث او را بخود آورد . مهندس تازه از بيرون آمده بود وظاهرا يكسره به ديدار نيكا آمده بود چون هنوز كيف در دستش بود.نيكا بزحمت از جاي برخاست و سلام كرد مهندس مودبانه پاسخش را گفت و از او خواست خود را براي برخاستن به زحمت نيندازد،سپس حال پدر ومادر وايرج وخانواده عمه را پرسيد و بعد گله كرد چرا سري به آنها نمي زنند. نيكا با لبخند پاسخ داد كه كم لطفي از آنهاست ، چون آنها يكبار خدمت رسيده اند ولي آقاي مهرنژاد وخانواده هرگز سعادت ميزبانيشان را نصيب خانواده دكتر نكرده اند .او با مهرباني گرفتاريهاي شغلي وعدم بوجود آمدن فرصتي مناسب را بهانه كرد. در همان حال خانم مهرنژاد با همان ملاطفت هميشگي پاسخ داد: چيزي ميل كنيد كمي كه خستگيتون برطرف شد راننده آماده است.هز وقت تمايل داشتيد مي رويد .
مهندس چندلحظه اي به همسرش چشم دوخت وباتعجب پرسيد: مگه خانم معتمد افتخار شام رو بما نمي دن؟
- متاسفانه نه، ايشون قصد رفتن دارن
- چرا؟ يه شب هم بد بگذره
- متشكرم ، مطمئنا در جوار شما بد نمي گذره، ولي متاسفانه مجبورم برم.
كيومرث به خنده گفت: حالتون رو مي فهمم نيكا خانم، شايد ايرج خان امشب بمنزل شما تشريف مي آرن.
خانم مهرنژاد با صداي بلند خنديد وگفت: پس شما هر دو دچار يه درد هستيد
نيكا با اندوه لبخند زد فنجان چاي را روي ميز گذاشت برخاست وگفت: خوب با اجازه شما
هرسه از جاي برخاستند ومهندس گفت: باوركنيد ما ابدا راضي نيستيم شما تركمون كنيد
- مي فهمم ، ولي شرمنده ام
- خواهش ميكنم دختر عزيزم، اين حرف رو نزن.خيلي ممنون كه بزحمت افتادي و مارو خوشحال كردي
- من هم بخاطر همه چيز ممنونم.كيومرث خان براي شما آرزوي خوشبختي و سعادت دارم.
- متشكرم ، منم همينطور
نيكا آهسته آهسته از ساختمان خارج شد. همين كه بالاي پله هاي تراس قرار گرفت نور چراغهاي اتومبيلي را ديد كه به آنها نزديك مي شد اين مسلما كيانوش بود.نيكا قلبا تمايل داشت قبل از رفتن كيانوش را ببيند و با او خداحافظي كند، به همين جهت از ديدن او خوشحال شد.كيانوش با مهارت دور زد و پارك كرد و پياده شد.كيومرث دستانش را بهم كوفت وگفت: به اين مي گن يه دور در جاي حسابي ، عالي نبود خانم معتمد؟
نيكا با سر تائيد كرد.كيانوش جلو آمد وگفت: سلام، شب همگي خوش
همه خنديدند او ادامه داد: چه خبره چرا همه تون توي تراس ايستادين؟ نكنه گرماي هوا شما رو به اينجا كشونده ، مهندس الان اومدي؟
- نه خانم معتمد داشتند مي رفتند
كيانوش لبخند بر لب به نيكا چشم غره رفت و پرسيد: خانم معتمد چكار ميكردند؟
بجاي نيكا، خانم مهرنژاد پاسخ داد: كيانوش جون هرچي اصرار مي كنيم ايشون قبول نمي كنند پيش ما بمونند ، من گفتم شما بعد از شام ببر برسونشون ولي قبول نمي كنند
- كيا به گمونم ايرج خان بايد منزل دكتر باشن كه نيكا خانم طاقت نمي آرن اينجا بمونن
كيانوش با اخم گفت: خوب باشن، هميشه ايرج خان از مصاحبت نيكا خانم مستفيض مي شن يه بارم ما، چه اشكالي داره؟ ايرج خان امشب از وجود دايي وزن داييشون استفاده مي كنن.
همه خنديدند وكيومرث گفت: حسود ناراحت نباش تو رو هم امروز وفردا مي اندازيم توي چاله
- تشريف ببريد تو، من و نيكا خانم گشتي توي حياط مي زنيم و مي آيم...... كيومرث تو هم برو تلفن كن به خانمت كه حوصله ات سر نره
باز هم همه خنديدند.نيكا آهسته گفت:ولي......
كيانوش اخمي كرد و گفت:ولي نداره به دكتر زنگ زدم گفتم شما شام نمي ريد منزل، حالا اگه تشريف ببريد فكر مي كنند خونه ما يه لقمه نون و پنير گير نيومده كه شما گرسنه رفتيد
مهندس مهرنژاد گفت:خواهش ميكنم قبول كنيد
نيكا شرمگينانه چشم به زمين دوخت وگفت: حالا كه شما اصرار مي كنيد، چشم
كيومرث خنديدو گفت: خوب بخير گذشت، داداش بفرماييد
خانم مهرنژاد در حاليكه بدنبال همسرش داخل ساختمان مي شد گفت: نيكا جون سردتون نيست؟
- نه متشكرم
- كيانوش نيكا خانم رو زياد بيرون نگه ندار سرما مي خورن
- چشم سركار خانم، شما بفرماييد
نيكا وكيانوش تنها شدند.كيانوش نگاهش به او كرد وگفت:شما دوست داريد كمي قدم بزنيم يا خسته ايد؟
- نه خسته نيستم
- پس بفرماييد
آنها مسافتي را در سكوت طي كردند. نيكا نگاهي به دور و برش كرد. خانه مهندس مهرنژاد گرچه ويلايي بزرگ وزيبا بود، ولي به زيبايي ويلاي كيانوش نبود .حتي دكوراسيون داخل خانه نيز هرگز به زيبايي داخل منزل كيانوش آراسته نگرديده بود.همانطور كه در سكوت قدم مي زدند از روي برگهاي خشكيده ريخته بر سنگفرش حياط مي گذشتند ، و به خش خش برگها و صداي نسيم سرد شبانه گوش ميكردند.نيكا تمام اتفاقات آن روز را در ذهن خود مرور ميكرد.حق با كيانوش بود او هم هرگز فروزان را چنين سرحال نديده بود. لباسي كه كيانوش براي لعيا انتخاب كرده بود، پيراهن عروس زيبايي از تور وساتن صورتي بود كه حتي تاج وتور هم داشت و او به دنبال كفشي مناسب آن لباس در سايز پاهاي كوچك لعيا به چندين مغازه سرك كشيده بود تا توانسته بود آنچه مورد نظرش بود بيابد.فروزان هم حلقه بسيار زيبايي انتخاب كرده بود. با يادآوري صحنه خريد حلقه،نيكا بياد خريد حلقه خودش افتاد وبا ديدن جاي خالي آن بر روي انگشتش بي اختيار چشمانش پر از اشك شد.براي آنكه قطرات اشك بر روي گونه هايش سر نخورد سرش را بالا گرفت. در اين لحظه ناگهان چشمش به كيانوش افتاد كه در سكوت با او همگام بود فكركرد كه در اين لحظات وجود او را فراموش كرده بود. بزحمت لبخندي زد وبراي آنكه سكوت را بشكند گفت: عجب شب قشنگيه!
كيانوش نگاهي موشكافانه به نيكا كرد و او احساس كرد كه دقيقا منظورش را از اداي اين جمله دانسته است، چون بجاي پاسخ تنها سر تكان داد نيكا دوباره گفت: چرا سكوت كرديد؟
- فكر كردم شما اينطوري راحتتريد
- نه خواهش ميكنم صحبت كنيد
- خانم معتمد چرا نمي خوايد به من بگيد چي شده؟ شما از اون روز كه اومديد شركت از يه چيزي ناراحتيد، نميخواد توجيه كنيد كه اشتباه مي كنم.من مطمئنم حتي اون روز چند لحظه اي تصميم گرفتيد براي من صحبت كنيد ولي بعد منصرف شديد، غير از اينه؟
نيكا سكوت كرد چشمان پر اشكش را به چشمان كيانوش دوخت ، اما تنها لحظه اي به او نگاه كرد وبعد باز سرش را پايين انداخت كيانوش با لحني دلنشين وآرام گفت: حرف بزنيد، خواهش ميكنم به من اعتماد كنيد.... بگيد چه چيزي شما رو رنج مي ده شايد كاري از دست من بر بياد.
نيكا با بغض پاسخ داد: بله......... شايد
- خوب پس چرا سكوت كرديد خواهش ميكنم حرف بزنيد
- نه......... الان نه آقاي مهرنژاد باشه براي يه وقت ديگه باشه؟
وقتي نيكا بار ديگر سر بلند كرد و به كيانوش نگاه او درخشش قطرات اشك را بر گونه هايش ديد و با دستپاچگي گفت: معذرت ميخوام نيكا، منو ببخش.......... باور كن نمي خواستم ناراحتت كنم.
- ميفهمم .......... اشكالي نداره
نيكا با سرعت اشكهايش را پاك كرد ولبخند زد، بعد در حاليكه سعي ميكرد بخندد گفت: خيلي بدجنسيد آقاي مهرنژاد، خونه خودتون خيلي قشنگتر از خونه پدرتونه
كيانوش هم به خنده پاسخ داد: اولا آقاي مهرنژاد نخير وكيانوش،بعد هم بايد اينطور باشه
- چرا؟
- خوب چون من خودمم بهترم
- راستي كي چنين نظري داده؟
- همه، مثلا خود شما،مگه نه؟
نيكا خنديد وگفت:از خود راضي
كيانوش هم خنديد ، نگاهي به آسمان كرد وگفت:چقدر هوا سرد شده، اگه آسمان ابري بود مطمئنا برف مي اومد. اگه سردتون شده بريم تو.
- نه زياد سردم نيست يه كم ديگه قدم بزنيم، كمي برام سخته پيش پدر ومادرتون بشينم
- براي همين هم ميخواستيد بريد؟
- تقريبا
كيانوش در حاليكه كاپشنش را در مي آورد گفت: خيلي بموقع رسيدم وگرنه خانم بي معرفت بي خداحافظي رفته بوديد
- بي معرفت نيستم ، دلم هم مي خواست با شما خداحافظي كنم، ولي چون مي دونستم اگه بيايد نمي ذاريد برم، مي خواستم از غيبتتون سوء استفاده كنم.
كيانوش كاپشن خود را بر روي دوش نيكا انداخت ، او معترضانه گفت: چكار مي كنيد؟
- هيچ دلم نميخواد يه شب كه مهمان ما هستيد سرما بخوريد
- نترسيد سرما نميخورم...........ولي شما خودتون چي؟ سردتون نيست؟
- نه بابا ما جوون هستيم مثل شما كه پير نشديم
نيكا خنديد وگفت: امشب خيلي سرحاليد، به گمونم خيلي خوشحاليد كه عموتون سر وسامون مي گيره.
- از او بابت كه خوشحالم ، چون هم كيومرث به نوايي رسيد، هم خانم رئوف به يه زندگي تازه دست پيدا كرد، ولي از همه مهمتر لعياست خيلي خوشحالم كه اون دختر كوچولوي خوشگل و دوست داشتني خانواده دار مي شه، گذشته از همه اينا وجود مهمان عزيزي مثل شما آدم رو سرحال مي آره
كيانوش ناگهان ايستاد وگفت:خوب حاضريد با هم خيلي خصوصي صحبت كنيم؟
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و با ترديد گفت: خوب،بله
- پس شروع كنيم
كيانوش در سكوت كامل بحركت در آمد.نيكا هم با او همگام گرديد حالا منظور كيانوش را از صحبت خصوصي دانسته بود چقدر به اين گفتگو با سكوت نياز داشت
آهسته آهسته گام بر روي برگهاي خشك مي گذاشت و ريه هايش را از هواي سرد وتازه و شميم ملايمي كه از كاپشن كيانوش منتشر مي شد پر ميكرد و احساس سرخوشي نمود
**************************
ده دقيقه اي مي شد كه در ميان خيابانهاي خلوت شهر پيش مي رفتند. شكوت زيبايي بر خيابانها مستولي بود.شايد سرماي هوا باعث شده بود كه شهر زودتر از حد معمول بخواب برود وآرامش يابد.آسمان صاف و مهتابي بود ونور زيباي مهتاب لابه لاي شاخه هاي خشكيده درختان بر سر وروي شهر مي ريخت سكوت شهر گويا به داخل اتومبيل نيز سرايت كرده بود.كيانوش در سكوت مي راند بين او و نيكا تنها چند جمله اي رد وبدل شده بود و بعد تنها سكوت....... كيانوش گاهگاهي به نيكا نگاهي ميكرد ولي گويا هيچكدام قصد نداشتند اين آرامش زيبا را برهم بزنند وشايد صحبتهايشان آنقدر زياد بود كه نمي توانستند كلماتي بين خود رد وبدل كنند بالاخره كبانوش سكوت را شكست وگفت: نيكا خانم خسته بنظر مي رسيد ، صندليتون رو كمي بخوابونيد واستراحت كنيد.
- نه همين طوري خوبه
- خواهش ميكنم تعارف نكنيد
نيكا به گفته كيانوش عمل كرد ، او ادامه داد: از چشمهاتون خستگي مي باره، استراحت كنيد ، حتي مي تونيد بخوايد.من به تنهايي رانندگي كردن عادت دارم
نيكا چشمانش را بر هم نهاد كيانوش كاپشنش را روي او كشيد او لحظه اي چشمانش را باز كرد و با نگاه تشكر كرد و لبخند زد.اكنون احساس آرامش ميكرد.حالتي شبيه خواب داشت، ولي خواب نبود ، چون تقريبا تكانهاي ماشين را احساس ميكرد وكلماتي از شعري كه پخش مي شد ميشنيد، حتي زمزمه كيانوش را با آن احساس ميكرد، ولي بيدار هم نبودصداي موزيك نا آشنايي كه به گوشش خورد باعث شد چشمانش را باز كند.دست كيانوش را ديد كه فندكي را جلوي داشبورت ماشين قرار مي دهد .ظاهرا صداي فندك بود، بوي سيگار هم در ماشين پيچيد.او كمي پنجره را بازكرده بود تا دود سيگار از آن خارج شود ونيكا سردي هواي تازه را بر پوست صورتش احساس ميكرد.چشمانش را كاملا گشود .كيانوش به او نگاه كرد وگفت: بيدار شديد؟
- بله
- فكر ميكنم صداي فندك بيدارتون كرد، نه؟
- خيلي هم خواب نبودم
كيانوش پنجره را بيشتر را باز كرد تا سيگارش را بيرون بيندازد، ولي نيكا مانعش شد وگفت: راحت باشيد من به دود و بوي سيگار حساس نيستم
كيانوش لبخند زد و شيشه را كمي بالاتر كشيد.نيكا نگاهي به او كرد وگفت: شماهم خسته بنظر مي رسد
- نه زياد خسته نيستم فقط كمي سرم درد ميكنه.در هر حال روز پرتلاشي بود اگر هم خسته شده باشيم هيچ تعجبي نداره
- بله فكر ميكنم يكي از روزهاي بياد موندني بود
- هيچ متوجه شديد اكثر مغازه دارها فكر ميكردند عروس و داماد ما هستيم؟
نيكا با صداي بلند خنديد وكيانوش ادامه داد : جدي ميگم ، اكثر فروشنده ها اول نظر من و شما رو مي پرسيدند، بنظر شما اينطور نبود؟
- فكر ميكنم حق با شماست، منم تا حدودي متوجه شدم
- مقصر ما نيستيم ، مقصر اونا هستن كه سر پيري معركه گيري يادشون افتاده
- بهر حال چاله ايه كه شما براشون كنديد
- خيلي هم دلشون بخواد خصوصا عموي من
- اميدوارم بزودي نوبت خودتون بشه.
- دست برداريد خانم معتمد. بازم شروع كرديد، شما وكيومرث نمي تونيد يه نفر رو خوشبخت ببينيد، حتما ما رو هم بايد بيچاره كنيد
نيكا اخمي كرد وگفت: يعني معتقديد زن آدم رو بيچاره مي كنه؟
- نه بابا شوخي كردم ناراحت نشيد
- يه چيزي رو ميدونيد آقاي مهرنژاد.....من هر وقت با شما تنها هستم دلم ميخواد...... دلم ميخواد........
- چي ؟ خوب بگيد؟
- نه صرفنظر كردم.ميترسم شما روناراحت كنم.خصوصا الان كه سرتون درد ميكنه
- خوب اگه خودتون نمي گيد.اجازه بديد من حدس بزنم.ولي اگه درست گفتم نگيد نه
نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت:چطوري مي خوايد حرف دل منو بزنيد شما غيبگوييد؟
- نه غيبگو نيستم ولي حدس ميزنم كه مي خواستيد بگيد دلتون ميخواد از نيلوفر براتون حرف بزنم
نيكا از فرط تعجب خشكش زده بود كيانوش ادامه داد: چرا انقدر تعجب كرديد؟.......حالا درست گفتم يا نه؟
- بله.... كاملا، ولي آخه چطور اين حدس رو زديد؟فكر نمي كنم از روي شناختتون نسبت به من باشه
- من شايد شما رو خوب نشناسم ولي نيلوفر رو خوب مي شناسم .هركش اونو مي ديد دائم ازش حرف ميزد باورتون نميشه اوايل هيچكس اون فرشته رو محكوم نمي كرد.همه شيطوني به اسم كيانوش رو متهم ميكردند......... راستي عكسا رو چكار كرديد؟
- گذاشتم توي اتاقم
- روح خبيثش توي اتاقتون نفوذ نكنه؟
- دست برداريد، امشب تا صبح از ترس خوابم نمي بره ها
كيانوش خنديد وگفت: شما كه دختر شجاعي هستيد .اينطور نيست؟
- نه چندان
- فكر ميكنم شما چند روزي بايد خوب استراحت كنيد ، چون دلم ميخواد در مراسم جشن سرحال و شاداب باشيد، نه مثل الان افسرده و ناراخت
- حتما اينكارو ميكنم، شايد تا اون موقع بتونم بدون عصا راه برم
- حتما مي تونيد فقط بايد بيشتر تمرين كنيد.......اِ خانم معتمد خيابونتون اين بود؟
- بله يادتون رفته
- نه آنقدر زود رسيديم كه باورم نشد سر خيابونتون باشيم
- بهر حال ببخشيد، خيلي مزاحمتون شدم ، بازم از خانم وآقاي مهرنژاد تشكر كنيد
- خواهش ميكنم وجود شما ماروخوشحال كرد
كيانوش در همان حال بسته اي از روي صندلي عقب برداشت وگفت: اينم كيومرث داد.گمون كنم پارچه است. گفت هديه خريد عروسيشونه بفرماييد......... من ديگه تو نمي آم شايد خانواده خواب باشند.
نيكا دستش را پيش برد و بسته را گرفت وگفت: اين ديگه از اون كارهاست شماها چرا انقدر منو خجالت مي ديد؟ ........ حالا بفرماييد تو، بيدارند.
- قابل شما رو نداره منم مزاحم نشم بهتره
نيكا پياده شدو باز تشكر كرد.كيانوش هم بسرعت دوباره سوار شد و رفت و نيكا به تنهايي وارد خانه شد

آبجی
21st June 2010, 11:26 PM
آغازسال نو بود. براي نيكا هيچ شور و اشتياقي بهمراه نياورد. او با همان چهره غمزده بر سر سفره هفت سين نشست و لحظه وقوع سال نو با چشماني اشكبار و در سكوت آرزو كرد زندگيش سامان يابد و اين در حالي بود كه خود نيز با لبخندي تمسخر آميز به خواسته اش مي انديشيد .اولين روز سال جديد مطابق هر سال بايد به ديدار عمه مي رفتند ، با آنكه پس از جدايي نيكا وايرج دو خانواده ديگر هيچ ارتباطي جز تماسهاي گاه گاه شادي نداشتند، بخواست دكتر اين ديدار انجام مي گرفت. او معتقد بود در سال جديد بايد كينه ها و دشمني ها را دور ريخت و از نيكا خواست تصور كند هيچ اتفاقي از ابتدا نيفتاده است . با آنكه او با روي گشاده و طيب خاطر از اين پيشنهاد استقبال كرد اما اصرار پدر ومادرش جهت رفتن او بمنزل عمه بيهوده بود . و سرانجام آنها به تنهايي به مهماني رفتند .نيكا به انتظار شنيدن خبري از ايرج مشتاقانه منتظر برگشت آنها بود . سرانجام زمانيكه آنها بازگشتند خبردار گرديد كه ايرج بالاخره كار خود را كرده و رفته و اكنون عمه مانده و بي تابي و تنهايي.عمه گفته بود در اين مدت خيلي مايل بود بمنزل برادرش برود، ولي روي اينكار را نداشته و نيكا در حاليكه به حرفهاي آنها گوش ميكرد با خود انديشيد، حالا ديگر همه چيز تمام شد. ايرج رفت و مطمئنا بزودي براي تسريع در حل مساله اقامت با يك دختر بيگانه ازدواج خواهد كرد و به اين ترتيب خاطره نيكا در ذهن او هر روز كمرنگ وكمرنگتر خواهد شد. ولي در اين ميان تكليف او چه ميشود؟ اين سوال چون هميشه ذهنش را آشفته ساخت.

********************
وقتي داخل حياط شد ، احساس بسيار خوشايندي داشت، ساعتهايي را كه با دوستان و همكلاسهاي قديميش گذرانده بود، حسابي سر حالش آورده بود بمحض ورود بلند وكشيده سلام كرد .افسانه كه از لحن شوخ نيكا تعجب كرده بود كفگير بدست از آشپزخانه بيرون آمد و در حاليكه با تعجب به او مي نگريست گفت: عليك سلام دختر گلم .
- مادر جون شام چي داريم؟
- صبر كن مادر اول كفشت رو درآر
- كفشهامو در آوردم دمپايي هام رو پوشيدم، ببين
مادر لبخندي زد و دكتر كه با سر وصداي نيكا از اتاق كارش خارج شده بود گفت: چه خبره خانم خانما كبكت خروس ميخونه؟
- سلام آقاي دكتر پس آجيل و ميوه ات كو؟ نيكا خانم اومده عيد ديدني
- خوش اومديد بفرماييد تو پذيرايي
- چشم، لطفا بريد كنار، تيمور لنگ وارد ميشود
دكتر به راه رفتن دخترش كه بتازگي عصاهايش را كنار گذارده بود، خيره شد نيكا به خنده گفت: خيلي خوب راه مي رم مگه نه؟
- آره عزيزم پات اذيتت نمي كنه؟
- نه ، فقط زيادي شل مي زنم موافقي؟
مادر گفت: اونم خوب ميشه عجله نكن
نيكا برگشت و مادر را پشت سر خود ديد وگفت: اِ شما كه هنوز كفگير بدست اونجا ايستادي ميخواي اون كفگير رو تو سر ما بزني؟ بابا زود باش پذيرايي كن
مادر نگاهي به كفگيرش انداخت و ناگهان گفت: خاك بر سرم، برنجم وا رفت. نيكا همش تقصير توئه.
آخرين كلمات را در حالي گفت كه بسوي آشپزخانه مي دويد .نيكا صدايش را بلندتر كرد وگفت: اشكالي نداره يه كم شكر توش بريز شام شير برنج مي خوريم
دكتر و همسرش با صداي بلند خنديدند . نيكا روي مبل نشست. دكتر هم روبه رويش قرار گرفت و خواست حرفي بزند كه چشم نيكا به دو پاكت سفيد روي ميز افتاد دستش را بطرف پاكتها دراز كرد و در همانحال گفت: نامه؟
- نه كارت دعوت
نيكا خط كيانوش را پشت پاكتها شناخت و با خوشحالي فرياد زد: عروسي....... عروسي فروزان...........كيه؟
- شب جمعه
- به به! خيلي عالي شد!
نيكا در حاليكه به كارتها نگاه ميكرد گفت: كي آوردشون؟
- خيلي بد شد نيكا، مهندس وخانمش ، كيومرث خان وفروزان خانم كيانوش همه اومدند اينجا
- ديگه چرا بد شد؟
- مثل اينكه مهندس بزرگتره ها ، وظيفه ما بود اول بريم
- چرا بي خبر اومدند؟ حتما كار اين كيانوشه اون دوست داره بي خبر بره اينور و اونور
- اتفاقا خيلي سراغت رو گرفتند .كيانوش گفت بهت بگم بقول خودش خانم معتمد طاقت مهمون نداشتي؟
- ميخواستي بگي مهمون بي خبر، نبايد توقع داشته باشه ميزبان خونه باشه
مادر وارد شد وگفت: مسعود خانم از دولتي سر خودت و دخترت غذاخراب شد شام بي شام
نيكا به مادرش نگاه كرد و سبد گل سرخي را در دستش ديد و فورا گفت: مادرجون نكنه خيال كردي من كه با دو تا عصاهام چهار پا بحساب ميام گل وگياه ميخورم.شام برام سبد گل آوردي؟
- نه خانم ، خانم مهرنژاد اين گلها رو براي شما آوردند
- جدي؟
نيكا به سبد گل خيره شد . اين مسلما سليقه كيانوش بود نه خانم مهرنژاد.دكتر گفت: خانم اگه غذا خراب شده هيچ غصه نخور، بابا تو هم نترس لازم نيست گل وگياه بخوري، الان خودم براتون نيمرويي درست ميكنم كه عروسيتونم نخورده باشيد.
- اي بابا همچين گفتي فكر كردم شام مي ريم بيرون
- اولا شام خراب نشده، ثانيا چرا خوردم، يادت نيست شب عروسيمون برام نيمرو درست كردي؟
نيكا هيجان زده پرسيد: راست ميگي؟
- آره بابا جون چون از هتل تا خونه دوباره گرسنه اش شده بود
- دروغ نگو من اصلا تو اون شلوغي و ازدحام شام نخوردم
- ولي افسانه عجب شبي بودها!
- يادش بخير
- خوب بابا وقايع عهد قاجاريه رو مرور نكنيد
- بله؟عهد قاجاريه؟ مگه ما بيچاره ها چند ساله عروسي كرديم؟
- صد وپنجاه سال كمتره؟
دكتر و همسرش با صداي بلند خنديدند .تغيير روحيه نيكا براي هر دو آنها خوشايند بود و دكتر در همان حال گفت: بلند شو خانم دخترم هوس شام بيرون كرده پاشو حاضر شو شام مي ريم بيرون.
- آخه من غذا درست كردم
- بذار براي فردا ظهر
مادر نگاهي به نيكا كرد و با نارضايتي گفت: خوب ، باشه
نيكا شانه هايش را بالا انداخت و با لبخندي گفت: چه ميشه كرد؟ هم خوشگلم و هم خوب تار ميزنم

*****************
- مادر شما فكر مي كنيد من لاغر شده ام؟
- خوب معلومه
- چطور مگه دخترم؟
- آخه پدر هر كدوم از لباسامو تنم ميكنم تو تنم گريه ميكنه
- نه اينطور هم كه توفكر ميكني نيست
- مامان باور كن از صبح تا حالا چند دفعه هر كدوم رو امتحان كردم
- دخترم الان يادت افتاده به لباس فكر كني؟
- چه مي دونم فكر ميكردم لباس مناسب داشته باشم
- امان از دست اين خانمها بجز لباس به هيچي فكر نمي كنند .نكنه بعد از ظهر مجبور باشيم بريم خريد نيكا خانم؟
- نه يه فكر ميكنم، ولي بعد ازظهر بايد منو ببري آرايشگاه
- بله، چشم!
- مسعود يه زنگ ديگه به خواهرت بزن بازم بگو شايد بياد
- نه افسانه جون نمي آد، ميگه حوصله ندارم
- من مي رم تو اتاقم يه فكري براي لباسم بكنم
- برو ، ولي ببينيد از حالا دارم ميگم طوري برنامه ريزي كنيد كه ساعت 4 از خونه بريم بيرون. كه با ترافيك شب جمعه همون 6 و 7 برسيم
- باشه مسعود چند بار ميگي فهميدم ديگه
- خوب حالا ببينيم و تعريف كنيم
نيكالبخندي زدوازاتاق خارج شد ،ولي صداي زنگ نگذاشت از پله ها بالا رود آيفون را برداشت و پرسيد: بله
- سلام عرض شد منزل آقاي دكتر معتمد؟
- بله
- شما خانم معتمد هستيد؟
- بله بفرماييد
- لطفا چند لحظه تشريف بياريد دم در
- بله اومدم اجازه بفرماييد
نيكا فورا بطرف در رفت وآنرا گشود، پشت در مرد غريبه اي ايستاده بود و سلام كرد. نيكا پاسخش را داد. او گفت: ببخشيد چند لحظه اجازه بديد. بعد بطرف ماشين رفت .بنظر نيكا آشنا آمد كمي فكر كرد و بخاطر آورد كه اين همان ماشيني است كه روز مهماني كيانوش بدنبال آنها فرستاده بود و مسلما اين مرد همان راننده بود جاي تعجب داشت كه او را نشناخته بود .مرد با يكدسته گلسرخ و يك جعبه بزرگ كادو پيچ شده بازگشت .نيكا گفت: شما راننده آقاي مهرنژاد هستيد؟
- بله خانم
- ببخشيد من قبلا شما رو ديده بودم ولي خاطرم نبود...... حالا بفرماييد تو چرا دم در وايسادين؟
- خواهش ميكنم اشكالي نداره، مزاحمتون نمي شم اينها رو آقاي مهرنژاد دادند، البته با اين نامه
- آقاي مهرنژاد؟
- كيانوش خان
- آه بله خيلي ممنون از جانب من از ايشون تشكر كنيد
نيكا گلها و بسته ها را گرفت .مرد يك پاكت نامه نيز به او داد او بار ديگر به راننده تعارف كرد، ولي او باز هم تشكر كردورفت،نيكا بداخل بازگشت همينكه درهال رابازكرددكتروهمسرش كه ازغيبت طولاني اوكنجكاو شده بودندبه استقبالش آمدند.افسانه باديدن بسته وگلهادردست نيكا باتعجب پرسيد:كي بود؟ اينها چيه؟
- راننده كيانوش بود ، ولي نمي دونم اينا چيه.
افسانه بسته را گرفت و دكتر گلها را ، نيكا هم پاكت نامه را گشود مادر در حين باز كردن بسته گفت: اگه خصوصي نيست بلند بخون
- چشم صبر كنيد
كاغذ نامه را كه باز كرد بوي خوش عطر كيانوش در مشامش پيچيد آهسته شروع به خواندن كرد

سركار خانم معتمد سلام

اميدوارم كه حالتون خوب باشه و بتونيد بخوبي راه بريد، خانم معتمد چند روز قبل براي عرض ادب خدمتتون رسيديم، تشريف نداشتيد.ثصد داشتم امانت شما رو تقديم كنم، ولي چون خودتون نبوديد نتونستم اداي دين كنم، اگر به خاطر داشته باشيد بنا بود از يه فروشگاه پوشاك در سوئيس براتون تحفه اي با سليقه خودم تهيه كنم، هر چند مي دونم موافق سليقه شما نيست ولي بهر حال تقديمتون ميكنم، شايد امشب به كارتون بياد، از جانب من به همه خانواده سلام برسونيد.

ارادتمند شما كيانوش مهرنژاد
نيكا سرش را بالا آورد. افسانه در جعبه را گشود و هيجان زده گفت: واي نيكا اينجا رو ببين
نيكا بطرف جعبه رفت .داخل آن پيراهني برنگ صورتي مايل به بنفش بود .مادر سر شانه هاي لباس را گرفت و آنرا بلند كرد .گلسر لباس از روي دامن آن داخل جعبه افتاد. نيكا زير آن يك جفت كفش به همان رنگ ديد مادر با تعجب گفت: نيكا اين چيه؟
نيكا بجاي پاسخ نامه را به او داد و او مشغول خواندن شد كه دكتر با گلدان پر از گل بازگشت و گفت: اينجا چه خبره؟
- حقيقتش خودمون هم نمي دونيم
- چه لباس قشنگي نيكا برو بپوش ببينم اندازه ات هست يا نه؟
- فكر ميكنم بهش بخوره......... مسعود اين نامه را بخون ، كيانوش فرستاده
نيكا لباس را برداشت و به اتاق خواب رفت تا پرو كند .وقتي لباس را پوشيد جلوي آينه ايستاد در دل حسن سليقه كيانوش را تحسين كرد و آهسته گفت: خيلي با سليقه اي پسر تو هر موردي انتخابت تكه ولي بي معرفت اين چه نامه اي بود نوشتي مگه من منشيت هستم كه برام اينطور رسمي نامه مي نويسي. بعد جلوي آينه دهن كجي كرد وگفت: سركار خانم معتمد بيمزه. به عكسش در آينه خنديد و در همان حال صداي پدرش را شنيد كه مي گفت: چي شد دختر نپوشيدي دلمون آب شد
- اومدم اجازه بديد گلسرش رو هم بزنم
- كفشهاتم بپوش
- چشم
نيكابطورموقت گلسررا هم بسرش زدوكفشهاراپوشيدوبارديگرجل وي آينه ايستادو گفت: به به چي شدي دختر!
بعد لبخندي زد و به راه افتاد، پاشنه كفشها كمي پايش را آزار مي داد و مجبورش ميكرد آهسته حركت كند .وقتي از اتاق بيرون آمد افسانه هيجانزده گفت: چقدر خوشگل شدي! نمي دوني چقدر بهت مياد راست راستي كه دستش درد نكنه
دكتر در حاليكه به دخترش خيره شده بود گفت: نه لازم نيست اينو بپوشي
نيكا با تعجب گفت: چرا پدر؟
- بخاطر اينكه چشمت مي زنن
- بس كن پدر
هر سه خنديدند، دگتر گفت: واقعا كه من خيلي به كيانوش مديونم وگرنه مطمئنم كه تو امروز ما رو براي خريد به كوچخ پس كوچه ها مي كشيدي.
- من كه گفتم خودم يه فكري مي كنم
- با اون قيافه گرفته ات من مجبور مي شدم فكر تهيه لباس باشم
- پس بايد بگم حسابي شانس آورديد.
- بله همين طوره....... خوب حالا كه خيالتون از بابت لباس راحت شد، يادتون باشه كه......
- ادامه نده مسعود وگرنه اين گلدون رو پرت ميكنم تو سرت
نيكا با صداي بلند خنديد وگفت: خواهش ميكنم عروسي رو خراب نكنيد.

**********************
- پدر جون سعي كن نزديك در پارك كني من با اين كفش نمي تونم راه برم
- باشه دخترم ولي ما آنقدر دير رسيديم كه فكر نمي كنم جا باشه
- اوناها مسعود كنار اون كاديلاك قهوه اي خاليه، اونجا پارك كن
دكتر در حاليكه بجاي خالي مي پيچيد گفت: راست ميگه نيكا. كنار اين ماشين مدل بالاها پارك ميكنيم شايد مدل ماشين ماهم بالا بره
- راستي كه، ماشيناشون رو ببين.............
ماشين كه متوقف شد ، دكتر و نيكا بسرعت پياده شدند، ولي افسانه همچنان نشسته بود.دكتر سرش را بداخل ماشين خم كرد و گفت: پس چرا نمي آيي پايين افسانه خانم؟
- در رو باز كن آقاي دكتر ، جلوي خونه مهرنژاد بايد به سبك خانواده مهرنژاد رفتار كني ، زودتز
- چشم بفرماييد سركار خانم
نيكا خنديد، دكتر سبد گل را برداشت و چشمكي به نيكا زد و هر سه براه افتادند. دربان به‌آنها خوشامد گفت و راهنماييشان كرد.باغ بزرگ خانه كيومرث با چراغهاي الوان تزئين شده بود و سرتاسر باغ ميز وصندلي چيده شده بود و مهمانها حياط را پر كرده بودند.هنوز چند گامي نرفته بودند كه نيكا از دور كيانوش را ديد كه با سرعت بسمت آنها مي آمد . او كت و شلواري به رنگ زيتوني و پيراهني كمي روشنتر بر تن داشت. اين اولين بار بود كه او را با لباس رسمي مي ديد و بي ترديد اين لباس خيلي به او مي آمد .كيانوش از همان دور سلام كرد .آنها پاسخش را دادند .او بمحض آنكه نزديك شد گفت: خيلي خيلي خوش اومديد.
- متشكرم
- حال شما چطوره آقاي دكتر، خانم معتمد، نيكا خانم؟
- ممنون مبارك باشه كيانوش خان، عروسي خودتون انشاءا.....
- متشكرم خانم معتمد....... نيكا خانم باز ايرج خان غايبند
نيكا منتظر اين سوال بود.بنابراين خود را از قبل آماده كرده بود و با خونسردي گفت: مسافرت هستن آقاي مهرنژاد خيلي دلشون ميخواست خدمت برسن
- هرچند ما ناراحت شديم ولي اميدوارم بهشون خوش بگذره
- راستي كيانوش جان بابت بسته صبح ممنون، پسر چرا خودت رو بزحمت انداختي؟
- اون امانتي نيكا خانم بود. من گذاشته بودم تو يه فرصت مناسب تقديم كنم اميدوارم پسنديده باشيد
- خيلي قشنگ بود، متشكرم
- خوب خواهش ميكنم بفرماييد
همگي به راه افتادند . كيانوش لبخندز يبايي زد و گفت: خانم معتمد مي بينم كه خيلي خوب راه مي ريد.
- بله به لطف شما
- خوب خانمها بفرماييد داخل ساختمان، آقاي دكتر شما هم همراه من تشريف بياريد خانمها اگه چيزي احتياج داشتيد منو صدا كنيد
- خيلي ممنون
نيكا ومادرش هر دو داخل ساختمان شدند.بمحض ورود آن دو خانم مهرنژاد پيش آمد و بگرمي از آنها استقبال كرد.نيكا گفت: مادر زودتر بشين ما روبا اين پاي لنگ اينطرف واونطرف نكشون
-چشم خانم ، سر همين ميز بشين خوبه
نيكا نشست به جايگاه عروس نگاهي كرد وگفت: مامان مي بيني فروزان چه خوشگل شده؟!
افسانه به پشت سرش نگاه كرد و گفت: آره خيلي
فروزان از دور نيكا را ديد و با سر سلام كرد.نيكا هم از همان فاصله پاسخش را داد .فروزان نيكا را به لعيا نشان داد و او هم بطرفش دويد . نيكا لعيا را در آغوش كشيد كه بار ديگر خانم مهرنژاد آمد و سر ميز آنها نشست وگفت: بازم خوش اومديد. عروسي نيكا خانم انشاءا..... ببين نيكا جون اون خانم مادر كيوانه، مادربزرگ كيانوش،اونم خواهرمنه.اون كنارش عمه كيانوشه.اون دخترهام كه دارند شلوغ مي كنند خواهر زاده وبرادرزاده هاي كيوان و من هستند.....پاشو دخترم توهم بروقاطي جوونامن پيش مادرت هستم،پاشو عزيزم
نيكا دست لعيا را گرفت با اكراه برخاست .خانم مهرنژاد هم با او همراه شد و در حاليكه بقول او بسمت ميز جوونا مي رفتند خانم مهرنژاد گفت: خيلي خوشگل شدي چقدر اين لباس بهت مياد
- ممنونم
خانم مهرنژاد بلندتر صدا كرد: غزل
دختر جواني روي گرداند خانم مهرنژاد گفت: خاله بيا اينجا يه عضو جديد براي جمعتون آوردم
غزل دختري با نمك با صورتي مليح و اندامي باريك بطرف آنها آمد وگفت: سلام اسم من غزله
- سلام منم نيكا هستم
- دختر دكتر معتمده خاله جان.آهان تعريف شما رو زياد شنيدم صبر كنيد تا شما رو با بقيه آشنا كنم شما برو خاله نيكا خانم پيش ما هستند
- خيالم راحت باشه
- البته خاله.........بفرماييد نيكا خانم.......بهار، نوشين بيايد اينجا با نيكا خانم آشنا بشيد
دو دختر جوان ديگر جلو آمدند و با نيكا دست دادند و بهم معرفي شدند غزل آهسته در گوش نيكا گفت: دلم نميخواد با اين عروس خاله كذايي، كتايون خانم آشنات كنم ،ولي داره چپ چپ نگامون ميكنه آنقدر قيافه ميگيره، كه انگار از آسمون افتاده
- كتايون؟ عروس خاله تون
- آره فكر ميكنم بالاخره سرهنگ عبدي كار خودش رو بكنه و اين دختر عتيقه اش رو وبال گردن كيانوش بيچاره كنه
نيكا با كنجكاوي پرسيد: كو؟كجاست؟
- داره مياد انتظار داره الان بهش تعظيم كنيم
نيكا به دختري كه پيش مي آمد نگاه كرد، سپيد رو بود با چشماني روشن و قدي كوتاه وكمي فربه .از همان دور لبخند پر غروري زد ، پيش آمد غزل گفت : خوب اينم كتايون خانم،كتايون جون اين خانم نيكا جون دختر دكتر معتمد هستن مي بيني چقدر نازه ؟
كتايون سري تكان داد وگفت: از آشناييتون خوشوقتم سابقا تعريف شما رو از خانم مهرنژاد شنيده بودم
- لطف داريد ممنونم
بهار در حاليكه رد مي شد گفت: نيكا خانم عروس آينده است ها....... عروس خاله ما رو ديدي؟
كتايون تنها لبخند زد و نيكا گفت: بسلامتي
بعد با غزل نزد فروزان رفتند.چند لحظه اي كنارش نشستند لعيا از نيكا جدا نمي شد و با آنها به سر ميزشان بازگشت .كتايون هم نزد آنها آمد وكنارشان نشست.بعد آدرس خياط نيكا را خواست ولي او گفت كه لباسش هديه است غزل دختر كوچكش غزاله را از مادرش گرفت و به نيكا نشان داد .غزل دختري شلوغ و خوشرو بود كه دائماكسي صدايش ميكرد وكاري داشت يكي از خدمتكاران سر ميز آنها آمد وگفت:غزل خانم كيانوش خان با شما كار دارند
غزل رفت وبرگشت و با كنايه به كتايون گفت: اين كيانوش مارو كشت هي چپ مي ره راست مياد ميگه غزل هواي نيكا خانم رو داشته باش ، چضدر اين كيانوش خانواده شما رو دوست داره........ آهان راستي گفت اگه براتون مشكل نيست لعيا رو ببريد بديد به كيانوش دم در منتظره
كتايون بهردوي آنهاچشم غره رفت.نيكابانارضايتي برخاست وگفت:معذرت ميخوام كتايون خانم الان بر ميگردم
اما اوبي هيچ پاسخي از سر ميز آنها بلند شد ورفت.نيكا دست لعيا را در دست گرفت غزل به شيطنت گفت: كيف كردم بهش بر خورد.
نيكا لبخندي زد و گفت: حالا جدي گفتيد؟
- بله كيانوش منتظرتونه
- پس اجازه بديد لباسامو از مادرم بگيرم
- لازم نيست من مي رم مي آرم
- نه متشكرم
غزل با سرعت رفت و با لباسهاي نيكا بازگشت.بعد بطرف در رفتند.كيانوش پشت در منتظر ايستاده بود .لعيا را در آغوش كشيد وگفت: شرمنده خانم معتمد...... آخه غزل گفت لعيا از شما جدا نمي شه ترسيدم مزاحمتون باشه، گفتم من بگيرمش ........ راستي چيزي لازم نداريد؟
- متشكرم خيلي ممنون
نيكا متوجه شد كه كيانوش موقع صحبت با او اصلا به صورتش نگاه نمي كند وخود را به بازي با موهاي لعيا مشغول مي كند. از مراعات او خنده اش گرفت وگفت: سر به زير و پركار شديد
- چه ميشه كرد؟عمومون داماد شده.شما كار كردن منو از كجا مي بينيد ؟
- از پنجره
- اي واي مواظب كارهام باشم، دخترها از بالا نگام مي كنن، شايد بخوان بپسندند بيان خواستگاري
- شما پسنديده شده هستيد
- پس خدا رو شكر كه بالاخره بختم باز ميشه
- بس كنيد آقاي مهرنژاد
- خوبه، امشب ترفيع مقام گرفتيم، شديم آقاي مهرنژاد
- بله اين ترفيع رو از وقتي گرفتيد كه ما زير دستتون شديم و نامه رسمي ازتون مي گيريم
- شما سرور ما هستيد اين حرفا رو نزنيد......اون نامه....باور كنيد هرچي فكر كردم چي بنويسم نفهميدم، 20 مرتبه نوشتم و پاره كردم تا بالاخره اون در اومد
نيكا آهسته گفت: هنر كردي
- چي فرموديد؟
- هيچي، خوب من مي رم، كاري نداريد؟
- چرا ميخواستم بپرسم شما با ما مي آييد بعد از شام يه گشتي تو شهر بزنيم؟
- نمي دونم،شايد
- بياييد،خوش ميگذره
- اگه اصرار داريد باشه
- راننده ماشين عروس منم.لعيا هم همرامون ميآد.حالاكه مادوتا هستيم شما هم بياييد تو ماشين عروس
نيكا با تعجب پرسيد؟چكاركنم؟
- بياييد تو ماشين عروس، شما كه تنها هستيد ايرج خان نيستند
- آخه درست نيست
- چرا؟گفتم كه اونا دوتا مزاحم دارن، بشن دوتا مزاحم و يه مراحم چطوره؟
- براي شما اشكالي نداره؟
- نه چه اشكالي ؟
- باشه اگه عر.س خانم هم دعوتم كرد مي آم
- اصل كار منم كه دعوت كردم ، من تنهايي حوصله ام سر مي ره
نيكا خنديد وگفت: باز از خود راضي شدي؟
بعد به داخل ساختمان برگشت كيانوش هم لعيا را بغل كرد و به باغ رفت.
نيكا پشت پنجره نشسته بود و به حياط نگاه ميكرد، كيانوش با سرعت اينطرف وآنطرف مي رفت، ظاهرا در تدارك شام بود.غزل گاه گاهي با او چند كلمه اي حرف ميزد ودخترش را به شوخي به رخ او مي كشيد و اسباب خنده اش مي شد.غزل خيلي به دل نيكا نشسته بود واز مصاحبتش لذت ميبردخيلي زود بساط شام مهيا گرديد و مهمانها به صرف شام دعوت شدند لحظات با سرعت سپري گرديدند و ساعتي بعد مهمانان آماده رفتن شدند نيكا و مادرش نيز آماده شدند فروزان اصرار كرد كه با آنها به گردش بيايد از نيكا مي خواست با آنها همراه شود مهمانان در حاليكه براي عروس و داماد ارزوي خوشبختي و سلامتي ميكردند مي رقتند.ولي نيكا ومادرش همچنان ايستاده بودند كيانوش جلوي در آمد و نيكا را صدا كرد.نيكا كنار كيانوش ايستاد مهمانان در حين خروج با نگاههاي پر معنا به آنها مي نگريستند و نيكا را معذب مي نمودند اما كيانوش بي تفاوت لعيا را به نيكا سپرد وگفت:آماده ايد؟
- ولي ما ميخواستيم بريم
- كجا؟
- خونه
- مگه نمي آيي
- آخه.......................
كيانوش كمي عصبي شد وگفت: آخه بي آخه.الان راه مي افتيم. به دكتر گفتم شما توي ماشين عروس سوار مي شيد.پس همراه مادرتون نريد لعيا رو هم بياريد
نيكا با نارضايتي گفت: باشه
كيانوش اين بار آرامتر گفت: چيه ناراحتيد؟ اگه دوست نداريد برنامه رو منتفي كنم
- نه
- باور كنيد فروزان هم خوشحال مي شه
- مي دونم خودش هم گفت
- پس كار تمومه؟
- بله
غزل در حين رد شدن دستش را به پشت نيكا زد و به خنده گفت: بلند بگوما هم بشنويم
كيانوش بجاي نيكا پاسخ داد: مادر عروس آينده، خودموني بود.
- باشه هر طور ميل شماست داماد آينده
كيانوش به زحمت لبخندي زد وگفت: زبونت رو گاز بگير
- اگه زبونم رو گاز بگيرم كه بيچاره مي شم، ديگه حريف فرزاد نيستم
- خدا به دادش برسه
- تو نگران اون نباش شما مردا از پس همه بر ميايد. دروغ مي گم نيكا جون؟
نيكا لبخندي زد و غزل ادامه داد:تو رو به خدا، من دختر بدي هستم؟
- معلومه كه نه
- نمي دونم چرا اين كيانوش اينقدر با من لجه
- علاقه است دخترخاله عزيز... خوب خانم معتمد بريد لوازمتون رو برداريد، من تو باغ منتظرم
- باشه الان
- غزل تو هم برو به جوجه ات برس
- چشم آقا

آبجی
21st June 2010, 11:27 PM
كيانوش رفت ، آندو نيز بازگشتند، لوازمشان را جمع نموده، خارج شدند افسانه به نيكا اصرار ميكرد كه خواسته فروزان و كيانوش را بپذيرد.كيانوش تا نيكا ومادرش را ديد بطرف آنها آمد لعيا را در آغوش گرفت چند كلامي باافسانه صحبت كردبعداو را به سمتي كه دكتر ايستاده بود راهنمايي كرد و رو به نيكا گفت: بريم؟
- بله
- خانم معتمد اگه ما رو گم كرديد، نگران نيكا خانم نباشيد ، خودم ايشون رو مي رسونم
- نه مامان قبول نكنيد اگه همديگر و نديديم بيايد اينجا منتظر بمونيد نميخوام مزاحم آقاي مهرنژاد بشم
- مزاحم چيه خانم؟
- باشه مادر برو خيالت راحت باشه
- خداحافظ
- خانم معتمد با اجازه تون
- خوش بگذره
كيانوش ونيكا راه افتادند، كيومرث وفروزان داخل ماشين عكس مي گرفتند، نيكا كنار ايستاد.كيانوش چيزي به آنها گفت، بعد در را باز كرد و به نيكا اشاره كرد سوار شود .او ولعيا روي صندلي جلو نشستند نيكا رو به عروس و داماد كرد وگفت: مزاحم نمي خوايد؟
- چه عجب نيكا خانم بالاخره راضي شديد ما رو تحمل كنيد
- كيومرث خان كم لطفي نفرماييد، من فقط ميخواستم مزاحم نشم
كيانوش در حاليكه مي نشست گفت: باز شروع كرديد؟
فرزوان گفت: لعيا بيا مامان خاله خسته شد
- نه ، عمو كيانوش و خاله رو ميخوام
- محكم بشينيد ميخوام پرواز كنم
- كيا سر همه مون رو زير آب نكني
- نه بابا، نترس خانم معتمد پيشم امانته، مجبورم هواي همه تون رو داشته باشم
- نيكا جون واقعا خوب كردي اومدي، شايد بخاطر تو هم كه شده جون سالم بدر ببريم
كيانوش حركت كرد و دستش را بر روي بوق فشرد. هنوز دستش را بر نداشته بود كه صداي بوق ماشينهاي ديگر باغ را پر كرد .ماشين عروس و داماد جلو اتومبيلهاي ديگر پشت سرش راه افتادند.كيانوش پايش را بر روي پدال گاز فشرد و فرمان را بطرفين گرداند.ماشين به چپ وراست منحرف شد و لعيا كودكانه خنديد ماشين هاي عقبي به قصد سبقت گرفتن از كيانوش جلو آمدند ولي او با مهارت راه را بر آنها سد ميكرد و با سرعت پيش مي رفت. كيومرث گفت: شانس آورديم ماشين خودت رو گل زدي وگرنه ماشين من بيچاره رو داغون ميكردي
- نترس طوري نميشه، الان همه شونو جا ميذارم مي ريم گردش تك ماشينه
- تو رو به خدا مراقب باشيد كيانوش خان
- نترسيد مثل اينكه آدم شب عروسي خيلي جونش عزيز ميشه ها
همه خنديدند و كيومرث پاسخ داد: چه جورم از قديم گفتن تا نيايي نخواهي ديد.
- كيا ، ارسلان هم خوب ميرونه ها
- چطور؟
- ماشين بغلي رو نگاه كن
نيكا نيز همزمان با كيانوش سرش را گرداند و كتايون را داخل ماشين كناري ديد .كيانوش دنده عوض كرد و نيكا شنيد كه آهسته گفت:عتيقه!
وارد اتوبان كه شدند كيانوش چون پرنده اي از قفس آزاد شده بود ، نيكا به عقب نگريست ، ماشينهاي ديگر آندر با آنها فاصله داشتند كه سرنشينان ديده نمي شدند.نيكا نگاهي به گذر سريع درختان كنار اتوبان انداخت، سرعت كيانوش سر سام آور بود.بعد به فروزان نگاه كرد، ولي او وكيومرث آنچنان غرق گفتگو بودند كه هيچ توجهي به پيرامون خود نداشتند، لعيا هم روي دستش خوابيده بود و كيانوش سكوت نموده سرش را كمي بطرف كيانوش خم كرد. نگاه پرهراسش را به او دوخت و گفت:كيانوش آهسته تر.
كيانوش باتعجب به نيكا نگريست.لحن كلام اوبرايش عجيب بودچندلحظه اي به چهره اش خيره شد.نيكا لبخندي دلنشين زد،اوهم خنديد.ازهمان خنده هايي كه جذابيتش راصدچندان ميكردوآهسته گفت: چشم خانم! چشم!
*******************
- كيانوش
- بله مادر
- صدامو مي شنوي؟
- آره
- ميخواستم بهت يه چيزي بگم،البته شايد خودت خبر داشته باشي ولي فروزان وكيومرث نمي دونستند
- بگيد گوش ميكنم
- بيا بيرون تا بگم
- نه كارم طول ميكشه،ميشنوم بفرماييد
- تو مي دونستي ايرج ونيكا از هم جدا شدند؟
- چي گفتي؟!
- گفتم نيكا خانم وايرج از هم جدا شدند
خانم مهرنژاد كه برگشت از ديدن كيانوش با صورت كف آلود پشت سرش حسابي جا خورد وگفت: چطوري با اين سرعت از دستشويي تا اينجا اومدي؟ برو صورتت رو بشور، ببين از گونه ات داره خون مياد، بريدي؟
ولي كيانوش گويا چيزي نمي شنيد چون پرسيد: شما از كجا مي دونيد؟
- شب عروسي مادرش گفت، تو خبر نداشتي؟
- نه
- گفت كه قبل از عيد، پيش از رفتن شادي يه روز دوتايي بي سر وصدا رفتند محضر و از هم جدا شدند، تا يكي دو هفته بعد دكتر و خانمش بي خبر بودند
- بهتر، اگه نيكا در تمام مدت عمرش يه كار درست كرده باشه همين بوده
- دامادشون خوب نبود؟
- خوب نبود؟ افتضاح بود، مگه آدم قحطه؟
- آره مادر، آدم خوب قحطه، آدم نمي دونه با كي بايد وصلت كنه كه صحيح باشه
- من به دكتر مي گم.
- چي ميگي
- ميگم دخترش رو بده به كي كه خيالش راحت باشه
- خوبه تو جديدا واسطه امور خير شدي، تو كه آنقدر دستت به كار نيك بازه يه فكري هم براي خودت بكن حالا به كي دختر بده؟
- به من
- چي گفتي؟
- بابا به من ، به كيانوش مهرنژاد شماره شناسنامه وسال تولدمم بگم
خانم مهرنژادباتعجب به كيانوش نگاه كرد،چشمانش مرطوب شدو بغض آلوده گفت: جون مامان راست ميگي؟
- دروغم چيه؟مگه نگفتي يه فكري به حال خودم بكنم........ حالا سليقه ام رو قبول داري؟
خانم مهرنژاد كه اكنون بوضوح از فرط شادي مي گريست گفت: چرا كه نه؟كي از نيكا بهتر..... خدا ميدونه چقدر دوستش دارم
لبخند رضايت بر لبان كيانوش نقش بست و بسرعت بطرف اتاق خوابش به راه افتاد مادرش گفت:كيانوش؟
- بله
- حالا كجا مي ري؟
- مي رم به همسر آينده ام تلفن كنم
خانم مهرنژاد در ميان گريه، لبخند زد و كيانوش دوباره براه افتاد كه بار ديگر مادرش گفت:كيانوش؟
- ديگه چيه سركارخانم؟ببين قرارنشد ازهمين اول كارمادرشوهر بازي در بياري ها بذار بريم به كارمون برسيم
خانم مهرنژاد بجاي پاسخ دستي به صورتش كشيد،كيانوش هم همان كار را تكرار كرد، نرمي كف صابون را زير دستش احساس كرد سرش را پايين انداخت و با خنده گفت: واي آبروم رفت
- اولين باره بعد از اينهمه سال تو رو در حين اصلاح صورت مي بينم
- پس متوجه شديد كه وضع خيلي خرابه، حسابي قاطي كردم
اين كلمات را در حال خروج از اتاق گفت ولي باز هم بجاي دستشويي به اتاق خوابش رفت خانم مهرنژاد همچنان در جاي خود ايستاده بود.آنچنان غافلگير شده بود كه نمي توانست حركت كند .چند لحظه بعد كيانوش بسرعت از اتاق خارج شد و به دستشويي رفت و با صورتي خيس حوله اي در دست بازگشت چشمش كه به مادرش افتاد با تعجب گفت: شما هنوز اينجا ايستاديد؟
خانم مهرنژادباهمان چشمان پراشك باسرتائيدكرد.بعد بزحمت بغضش رافرو داد و گفت: زنگ زدي؟ چي شد؟
- هيچكس خونه نبود،......... مادر يه لطفي در حق من ميكني؟
- البته ، هرچي كه باشه
- بيا زنگ بزن منزل دكتر به يه بهونه اي از نيكا بخواه بياد شركت پيش من، خونه شون روم نميشه برم، قصد دارم با خودش صحبت كنم بعد ، بعد شما مساله رو با خانواده اش مطرح كن، موافق؟
- آره ولي چه بهش بگم؟
- چه مي دونم بگيد برنامه خاصي دارم كه اونم بايد بيادبگيد فروزان و كيومرث هم هستند، اگه نميتونه بياد ماشين بفرستم دنبالش........نه اصلا بگو ماشين ميفرستم دنبالش اينطوري سخته...... نه اصلا بگو...
- اجازه بده.....توحسابي منو گيج ميكني نميخواد چيزي يادم بدي خودم بلدم، برو خيالت راحت باشه كه فردا نيكا شركته.
- ببين بعدازظهر راس ساعت 4
- باشه
- خوب من ديگه بايد برم
- شب بيا اينجا، شايد كيومرث وفروزان هم بيان
- نه ميرم خونه خودم
- بيا خودت رو لوس نكن، داماد نشده قيافه گرفتي؟ هنوز كه خبري نيست
- باشه مي آم...مادر به بچه ها چيزي نگي ها
- نه بابا نميگم خيالت راحت باشه
- من رفتم اگه دير كردم شام بخوريد
- نه ديگه يا نيا يا بموقع بيا
- باشه سعي ميكنم، به فروزان بگو نذاره لعيا بخوابه وگرنه هر دوشون رو بيرون ميكنم
- آنقدر لعيا لعيا نكن امروز فردا بچه خودت مي آد.
- دخترم
- از كجا آنقدر مطمئني؟
- چون دوست دارم دختر باشه، فقط دختر...........خداحافظ
- بسلامت
خانم مهرنژاد از ته دل خنديد، فقط خدا مي دانست چقدر احساس خرسندي ميكرد
****************
براي كيانوش تحمل اخرين لحظات انتظار بمراتب سخت تر بود، چندين مرتبه گلهاي سرخ داخل گلدان را جابجا كرد و روي ميز گذاشت و به ساعت نگاه كرد.جلوي آينه ايستاد پنجه هايش را در موهايش فرو برد و گفت: واي بحالت دختر اگه دير كني، واسه چي گفتي خودم مي آم حالا بايد سر وقت بياي هيچ توجيهي هم قبول نمي كنم. مقصر خودت هستي .از حرفهايش آنچنان خنده اش گرفت كه با صداي بلند خنديد ناگهان صداي در بگوشش خورد با عجله ازاتاق خصوصيش خارج شد و بداخل اتاق كارش شد، لحظه اي صبر كرد تا بر اعصابش مسلط شود و آنگاه گفت: بفرماييد.
در باز شد، چشمانش به در خيره مانده بود، احساس ميكرد نفسش سنگيني ميكند از وقتي كه نيلوفر رفته بود اولين باري بود كه اين حالت شديد هيجان بر وجودش مستولي ميشد.با حالتي عصبي گفت:گفتم بفرماييد
- چشم آقاي مهرنژاد اجاه بديد
صداي منشي اش بود ، دلش ميخواست از شدت عصبانيا فرياد بكشد، اما برخود مسلط شد وگفت:بله؟
- آقاي جوهرچي مسئول ترخيص مي گن كارشون خيلي واجبه
- كار من واجبتره، اصلا بگو مهرنژاد نيست، مهرنژاد مرده ، خوبه
- منشي با تعجب نگاهي به او انداخت و زير لب آهسته گفت:وا و بعد بلندتر ادامه داد: منم عرض كردم..........
- بله مي دونم حالا بفرماييد
هنوز در كاملا بسته نشده بود كه دوباره صداي در آمد بي آنكه برگرددگفت: ديگه چيه؟ بابا گفتم بيرون
- چشم
صداي هيچكدام از منشي ها نبود، پس كه بود؟با سرعت برگشت نيكا را ديد كه دست بر روي دستگيره در گذاشته و ايستاده بود با تعجب گفت: خانم معتمد
- سلام داشتم مي رفتم......... مثل اينكه اشتباه اومدم
- نه، بفرماييد منتظرتون بودم
- پس چرا فرياد كشيديد برو
- معذرت ميخوام يه سوء تفاهم كوچيك بود، حالا خواهش ميكنم بفرماييد
نيكا جلو آمد و خواست بنشيند كه كيانوش گفت: نه اينجا نه، خواهش ميكنم بفرماييد توي اتاق اونطرفي
هر دو داخل اتاق خصوصي كيانوش شدند، نيكا در حاليكه به گلها خيره شده بود، روي صندلي نشست وگفت: مثل اينكه من از بقيه زرنگتر بودم
- بله ولي شما7،8 دقيقه تاخير داريد.
- حق با شماست مي دونيد بخاطر ترافيك ووضعيت خيابونهاست به هر حال منو.......
- ادامه نديد منكه اعتراضي تكردم فقط گفتم كه بدونيد
- خوب منتظرشون مي مونيم
- منتظر كساني كه قرار نيست بيان؟
- واقعا؟ برنامه شون عوض شده......كاش به منم اطلاع مي داديد مزاحمتون نشم
- اختيار داريد خانم شما ومزاحمت؟ اصلا بنا نبود بيان
نيكا با تعجب به كيانوش نگاه كرد و پاسخي نداد كيانوش از جا برخاست و روبروي نيكا قرار گرفت. چند لحظه اي مستقيما به چشمانش خيره شد ولي او با شرم سرش را بزير انداخت كيانوش آهسته گفت: مي دونستي خيلي بي معرفتي؟ باورم نمي شد آنقدر بي معرفت باشي؟
نيكا نگاهي پر تعجب و گذار به او انداخت و پرسيد:من؟
- بله شما
- چرا؟
- حالا ديگه از منم پنهون مي كني؟
- چي رو؟
- سر تو بلند كن تا بگم
نيكا سرش را بلند كرد و حيرت زده پرسيد: شما چتون شده آقاي مهرنژاد؟ حالتون خوبه؟
- سالهاست كه به اندازه امروز حالم خوب نبوده
- اگر اينطوره ، يه كم بيشتر توضيح بديد تا منم منظورتون رو بفهمم
كيانوش با حركت آهسته لبش نجوا كرد: كي از ايرج جدا شدي؟
نيكا با حالتي عصبي سرش را پس كشيد وگفت: پس مي دوني؟ .. از كجا فهميدي؟
- مادرت شب عروسي گفته بود
- مي دونستم نميتونه زبونشو نگه داره
- خيلي هم كار خوبي كرده، تو چرا زودتر به من نگفتي دختر خوب؟
- مگه به شما ارتباطي داشت؟
- بله كه داشت
- شما امروز حسابي قاطي كرديد، البته ببخشيد كه اينطور رك صحبت ميكنم ولي واقعيته
- اشكالي نداره
- اگه حرفي براي گفتن نداريد، من مي خوام برم
- اولا كه شما به اين زودي نمي ريد، چون تازه يه ساعت ديگه ميخوام با هم بريم هوا خوري، يه عصرونه مفصل بخوريم، بعد شما رو مي رسونم خونه....... راستي امروز چند شنبه است؟
- چهارشنبه
- خوبه تا جمعه خيلي نمونده جمعه مي آيم خونه شما، جايي كه برنامه نداريد، اگه هم داريد لطفا بهم بزنيد، چون من آدم بي طاقتي هيتم تصور نكنم بتونم تا هفته ديگه صبركنم......... وقتي هم اومديم محض رضاي خدا زياد طولش نده زود كارو تموم كن باشه
- چه كاري رو آقاي مهرنژاد؟
- آنقدر به من نگيد آقاي مهرنژاد، بابا من اسم دارم
- خوب چرا عصباني مي شيد؟
- من دوست ندارم همسر آينده ام باهام رسمي صحبت كنه
نيكا احساس كرد اشتباه شنيده ، دوباره به كيانوش نگاه كرد، ولي او با لبخندي دلنشين و در كمال خونسردي سخنش را با تاكيد بر روي كلمه همسر تكرار كرد .نيكا آنچنان غافلگير شده بود كه زبانش بند آمده بود .با لكنت بسختي گفت: من منظورتون رو نمي فهمم.
- نيكا خوب گوش كن تو از اولم نبايد با پسر عمه ات ازدواج ميكردي، ببين عزيزم نمي خوام ازش بدگويي كنم نه ، ولي مهمترين مساله اين بود كه شما با هم هيچ نوع تفاهمي نداشتيد درسته؟
نيكا با سر تائيد كرد و كيانوش ادامه داد:خوب حالا انتخاب ناموفقي انجام شده بود كه تصحيح شد، انتخاب تو به همون اندازه اشتباه بود كه روزي انتخاب من .حالا اين درست نيست كه من و تو تا آخر عمر تاوان اشتباهات كوچيك رو پس بديم ، من نيكا........ من............ ميخواستم ، اّه بازم قاطي كردم....... يك جمله خيلي هم رك و پوست كنده ميخواستم پيشنهاد ازدواج با منو قبول كني....... يعني دارم خواستگاري ميكنم....... يه همچين حرفايي....... فعلا شما يه بله همينطوري بما بده، تا مهندس و بقيه روز جمعه رسما به خونتون بيان ............ اجازه مي دي مزاحمتون بشيم؟
نيكا پاسخي نداد در حاليكه مي ديد كيانوش با آنكه بشدن منتظر پاسخ است سكوت كرده تا او براحتي فكر كند .نگاهي به چشمان طوسي رنگ كيانوش انداخت ، چقدر رنگ چشمان و حالت نگاهش را دوست داشت.خيلي وقتها به رنگ چشمان او فكر ميكرد و چقدر دلش براي سردي اين زيبايي مي سوخت ، هميشه دلش ميخواست درون چشمانش شور و حرارت را ببيند، آهسته گفت: امروز تو خاكستري چشمات شعله هاي زندگي رو ميشه ديد
- اگه پاسخ رد بهم نديد تو خاكستر وجودم عشق رو هم مي بينيد
- نمي دونم چي بگم؟
- اگه دوست داري فكر كن، هرقدر كه ميخواي من عجله نمي كنم هر چند خيلي بي طاقت شدم فقط بگو ميتونم اميدوار باشم، حتي يك درصد؟
نيكا لبخند زد كيانوش ادامه داد: هرچند ميگن سكوت هميشه علامت رضايت نيست ولي دلم ميگه كه اين سكوت علامت رضايته.......... مي دوني شما بهتر از هركس ديگه اي منو ميشناسي، پدرت از وضع نابهنجار اعصاب من كاملا اطلاع داره. از اين بابت شما حق داريد در ترديد باشيد هر چي باشه من يه بيمار روانيم كه وضعيت نرمال نداره، ولي قول مي دم نهايت سعي ام رو بكنم تا شما رو خوشبخت كنم حالا اگه قول يه بيمار.........
- خواهش ميكنم بس كن كيانوش. من حتي يه لحظه هم به اين مساله فكر نكردن
- پس به چي فكر ميكني؟......آه فهميدم برگشتن نيلوفر، ميخواي بدني هنوزم دوستش دارم يا نه؟
- نه ، اين نه، فقط ميخوام بدونم اگه يه روزي نيلوفر برگرده چي ميشه؟
- هيچي، بهت قول مي دم.من نيلوفر رو خيلي وقته كنار گذاشتم ، تو كه خودت مي دوني ، من به اندازه كافي از دستش كشيدم، حالا ديگه از زندگيم بيرونش ميكنم، اونطوري كه تو ميخواي .نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت و او ادامه داد: خوب تمومه؟
نيكا سرش را با شرم زيباي دخترانه اي بزير انداخت .كيانوش آهسته زانو زد وگفت: به من اعتماد كن .

آبجی
21st June 2010, 11:28 PM
كيانوش مقابل پنجره نشسته بود، خورشيد خون رنگ غروب اشعه هايش را يصورت او مي پاشيد و چشمانش را نارنجي ميكرد نيكا خيره خيره به او نگاه ميكرد و از سكوتش رنج ميبرد.دلش ميخواست حرف بزند، از شنيدن حرفهاي او لذت ميبرد.اكنون كه فكر ميكرد مي ديد كه كيانوش همان است كه تصور ميكرد ، برخلاف ايرج كه هرگز آنچه او تصور ميكرد نبود اما كيانوش.........باز هم نگاهش كرد او بهترين مردي بود كه در تمام عمرش ديده بود، شايد مثل پدرش و گاهي حتي از او بهتر. اما نگاه پر اندوه وهراس او هميشه عذابش مي داد. نمي توانست سكوت سنگين و گنگ او را تحمل كند نزديكتر رفت وگفت:چرا آنقدر ساكتي؟
كيانوش نگاهش را به او دوخت و گفت: داشتم فكر ميكردم
- به چي؟
- به اينكه چرا شما داريد وقت رو بيخود تلف مي كنيد.
- چرا عزيزم؟ مگه كارها مطابق ميل تو پيش نميره ، تو خواسته بودي كه ما هر چه زودتر عقد كنيم و رسما زن و شوهر بشيم كه شديم، حالا ديگه چي ناراحتت ميكنه؟
- ببين نيكا من ميخواستم خيلي با سرعت بساط عقد وعروسي رو راه بندازيم، اين عقد مختصر محضري منظور نظر من نبود
- مي دونم ولي مادرم براي عروسي آمادگي نداره
- آمادگي يعني چي؟ كي از شما جهيزيه خواست، صد مرتبه گفتم من جهيزيه ام تكميله، نيازي نيست شما خودتون رو بزحمت بندازيد تازه هر چي هم كه كم داشتيم ميتونستيم بعد از عروسي تهيه كنيم اين وقت كشي لازم نيست.
- مي دونم،ولي آخه مردم چي؟ اونا چي ميگن؟
- مردم هر چي كه دلشون ميخواد بگن اصلا به اونا چه ربطي داره كه بخوان چيزي بگن
- ولي جلوي دهن مردم رو نميشه گرفت، قبول داري؟
- قبول دارم، ولي برام هيچ اهميتي نداره
- بسيار خوب.......... ولي ميخوام يه سوالي بكنم قول بده راستش رو بگي
- قول مي دم
نيكا دستان كيانوش را در دست خود گرفت . سرد ويخ زده بود آهسته گفت: بگو جون نيكا
- ميگم جون كيانوش .دلم نمياد به اين سادگي جون تو رو قسم بخورم، ولي قول مي دم راست بگم حالا بپرس.......
- چرا....... چرا انقدر عجله ميكني؟ چي ناراحتت ميكنه؟
- شد دوتا سوال عروسكم ، ولي چون جواب درست وحسابي ندارم هر دو رو جواب مي دم، شايد به اندازه يكي بحساب بياد........ مي دوني نيكا خودمم نمي دونم چرا دلم ميخواد زودتر همه چيز تموم بشه، دلم دائم شور مي زنه، اضطراب عجيبي دارم، احساس ميكنم يه سايه سياه دنبالمه، سايه اي كه روي زندگيم افتاده و نمي ذاره خوشبخت باشم، حتي شبا نمي تونم راحت بخوابم ، دائم كابوس مي بينم ، ميترسم نيكا......... ميترسم كسي تو رو يعني خوشبختي و زندگيمو ازم بگيره، ميترسم يكبار ديگه عشقم رو از دست بدم
كيانوش دستان نيكا را بشدت فشرد، او احساس درد مطبوع كرد و با لحني دلجويانه گفت: نترس عزيزم، هيچ اتفاقي نمي افته، هيچكس و هيچ چيز نميتونه ما رو از هم جدا كنه...........
صداي در صحبتهاي نيكا را قطع كرد.كيانوش يكباره از جا جهيد رنگش بشدت پريده بود، حتي لبانش نيز سفيد شده بود، دستان لرزانش را به دسته صندلي فشرد وگفت: بيا تو
جمالي در را باز كرد و عصر بخير گفت: بعد اضافه كرد كيومرث آمده است. كيانوش نيز از او خواست تا كيومرث را به اتاق راهنمايي كند .چند لحظه بعد او وارد اتاق شد، اما حال كيانوش همچنان منقلب بود كيومرث احوالپرسي گرمي كرد كيانوش گفت:چرا لعيا رو نياوردي؟
- از خونه نيومدم بيرون بودم گفتم بيام ببينمت زنگ زدم شركت گفتند خونه اي اومدم اينجا
- اين روزها زودتر مي آم خونه، يه منشي فعال گرفتم كه خيلي كمكم ميكنه و كارام زودتر تموم ميشه
نيكا خنديد و كيومرث هم با خنده گفت: خوش بحالت تو خيلي خوش شانسي
- بله غير از اين نميتونه باشه
جمالي با سيني قهوه و شيريني وارد شد و آنها را روي ميز چيد .سكوت كيومرث براي نيكا خيلي عجيب بود كمتر پيش مي آمد كه او اينطور آرام بنشيند كيانوش در حاليكه قهوه اش را هم ميزد گفت: بخودت فشار نياركيومرث، قهوه ات رو بخور و با خيال راحت حرفت رو بزن
كيومرث و نيكا با تعجب به او نگاه كردند .كيومرث با اندوه گفت: مي دوني چي ميخوام بگم؟
- نه ولي آنقدر مي دونم كه از خبري كه ميخواي بدي چندان راضي نيستي
نيكا احساس كرد قلبش بشدت مي تپد، براي آنكه برخود مسلط شود دسته صندليش را در مشت فشرد .كيومرث جرعه اي از قهوه اش را نوشيد .نيكا از اين انتظار كشنده خسته شده بود. دلش ميخواست كنار كسانوش بنشيند و به او تكيه كند ، اما كيانوش رو به رويش بود و حتي نگاهش هم نميكرد و به قهوه داخل فنجانش كه هنوز به آن لب نزده بود خيره شده بود .كيومرث بالاخره زبان باز كرد و گفت: مي دوني كيانوش......... شهريار برگشته
قلب نيكا در سينه فرو ريخت و با سرعت به چهره كيانوش نگريست، اما او همچنان سر درگم نشسته بود، نيكا احساس بغض ميكرد، چيزي راه نفسش را بسته بود.كيانوش لحظه اي سكوت كرد و بعد با صدايي خفه پرسيد: تنها؟
كيومرث پاسخي نداد كيانوش با حالتي عصبي دوباره سوال كرد: نيلوفرم باهاش اومده؟
- نمي دونم، ديروز اومد پيش من گفت كه خيلي دلش ميخواد تو رو ببينه، ولي نتونسته بياد، از نيلوفر پرسيدم جواب درست وحسابي نداد، فقط گفت مادرش تو يه تصادف مرده ، كيانوش ، شهريار خيلي پير شده بود، تمام موهاش ريخته بود، اصلا نشناختمش.
با سكوت كيومرث ، كيانوش از جا برخاست و مقابل پنجره ايستاد، نيكا به كيومرث نگاه كرد. دلش ميخواست سرش فرياد بكشد كه چرا حالا؟ چرا حالا بايد اين خبر رو بدي چرا اومدي همه چيز رو خراب كني.اما دهانش باز نشد، كيومرث معناي نگاه ملامت بارش را دانست ، سرش را پيش آورد و آهسته گفت: مي دونم از دست من ناراحتيد، ولي باور كنيد اينطوري بهتره، بذار هر اتفاقي كه ميخواد بيفته، همين حالا بيفته، قبل از اينكه مشكلي در زندگي شما پيش بياره كيانوش بايد از وجود نيلوفر خبر داشته باشه وگرنه اين موضوع هميشه براي زندگي شما يه خطر محسوب ميشه
نيكا چشمان پر از اشكش را به ميز دوخت و با سر تائيد كرد شايد حق با كيومرث بود ، نيكا هرچه زودتر نقشش را در زندگي كيانوش مي يافت بهتر بود.دلش ميخواست خودش باشد، دوست نداشت كيانوش او را نيلوفر ببيند، بياد او صحبت كند، وحتي بياد او با نيكا ازدواج كند و او در اين ميان عروسكي باشد كه نقش زيبارويي خواستني را براي كيانوش بازي ميكند
در همين لحظه كيانوش برگشت، نيكا به چهره كيانوش نگاه كرد كه همچنان در هاله اي از ابهام ، گنگ و يخ زده بنظر مي رسيد.آهسته لبانش تكان خورد، حركات دستهايش عصبي ، ولي صدايش بسيار آرام بود: كيومرث لطفا نيكا رو بمنزل برسون، من ميرم كمي استراحت كنم. گويا خشك شده بود عضلاتش هيچ تكاني نميخورد، تنها پاهايش بود كه تا استوار بدن خسته اش را بخارج از اتاق مي كشيد. با خروج او نيكا هم از پشت ميز بلند شد وكيومرث را مجبوربه برخاستن كرد. در سكوت بطرف در حركت كرد و با خود انديشيد از هرچه مي ترسيد بالاخره سرش آمد اين بار ديگر چه جوابي مي داد. براي دومين بار شكست در ازدواج نه ديگر هرگز ازدواج نخواهم كرد. نمي دانست آخرين كلمات را تصور كرده يا با صداي بلند بر زبان رانده ولي آرزو ميكرد چيزي نگفته باشد.
*********************
در سكوت سنگين اتاق روي تخت دراز كشيده بود و به صداي گنجشكان كه در لا به لاي شاخه هاي درختان اين سو وآن سو مي پريدند گوش ميكرد، افكارش در هم ريخته ومتزلزل بود.از همه چيز سخت تر تظاهرش بود، او مجبور بود در سكوت تحمل كند ، چون نمي خواست مادر و پدرش چيزي بدانند.سه روز بود كه كيانوش را نديده از طرف ديگر نگرانش بد مي ترسيد اتفاقي برايش افتاده باشد.وقتي به علاقه اش به او فكر ميكرد، فقط به اين نتيجه مي رسيد كه ميخواهد او سلامت وخوشبخت زندگي كند، چه با او و چه با نيلوفر و يا هركس ديگر، ولي تصور جدايي از او برايش دشوار بود.اشكهاي گرم چشمانش را سوزاند و قطره قطره بر روي بالشش چكيد و در آن فرو رفت. صداي در مجبورش كرد از جا برخيزد اول جلوي آينه ايستاد و چشمان مرطوبش را خوب پاك كرد.افسانه كه پشت در بي حوصله شده بود گفت: خواب نيكا؟
- نه مادر، بيا تو
مادرش وارد شد با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چكار ميكردي؟
- هيچي داشتم دستي به سرو صورتم مي كشيدم .
- رنگت پريده
- فكر نكنم
- تازه سه روز نديديش.اونم كه بقول خودت 10 مرتبه اون زنگ زده، صد مرتبه تو. بابا بذار اين پسره بكار و زندگيش برسه، صبركن مهموناي خارجيش برن.مطمئن باش اول از همه مياد سراغ تو
نيكا به زحمت لبخند زد و پاسخي ندادمادرش ادامه داد: زود آماده شو، بريم بيرون، بايد يه سري خرت وپرت ديگه برات بخرم.
- نه مامان تو رو خدا ولمون كن حوصله داري؟
- يعني چي؟ نه خيلي اون نامزدت با طاقته، كارو به تاخير مي اندازي.
- ولي مامان من نمي تونم بيام
- چرا؟ بايد بياي من كه تنها نميتونم برم
- آخه.................
- آخه چي؟ نكنه كيانوش ميخواد بياد
نيكا پاسخي نداد ومادرش گفت: وا از كي آنقدر خجالتي شدي؟ خوب از اول بگو.........جايي مي ريد؟
نيكا دستپاچه پاسخ داد: آره ميخوايم چند جا بريم اسباب عقد ببينم
- بسلامتي ...خوب پس منم مي مونم وقتي شما رفتيد با پدرت مي رم
- نه شما بردي
- خوب نيست كيانوش بياد ما نباشيم
- اونكه نمياد تازه ممكنه دير برسه، بايد تاجراي خارج برن اونوقت بياد، نمي دونم ساعت چند مي آد
- باشه عيبي نداره، نهايتا مي مونه فردا با هم مي ريم.
نيكا آهي از سر نا اميدي كشيد و چون ديد اصرار فايده اي ندارد سكوت كرد، مادرش در حين خروج لبخندي پر شيطنت زد و گفت: گفتم نشستي جلوي آينه بي حكمت نيست
نيكا تظاهر به خنده كرد و مادر در را بست ، او سرش را در ميان دستهايش گرفت مقابل ميز آرايش نشست و زير لب ناليد: خداي من! حالا چگار كنم؟
مادر باز صدا كرد : نيكا بيا ديگه
نيكا چشمانش را باز كرد سرش را از روي دستش برداشت وگفت:بله؟
- دختر مگه نمي شنوي؟ بدو مادر، كيانوش بيچاره علف زير پاش سبز شد.
نيكا متعجب و هيجان زده پرسيد: كي؟
- باباي من! دختر كيانوش ديگه، چند بار بايد صدات كنم
نيكا با خود زمزمه كرد :كي اومد؟ چرا من صداي ماشينش رو نشنيدم ، شايد خوابم برده بود......... ولي من كه حاضر نيستم حالا چكار كنم؟اصلا براي چي اومده، شايد اومده تا آخرين حرفاش رو بزنه
با اين افكار با سرعت لباس پوشيد و تا دم در دويد مادر و پدرش را گه جلوي در ديد سعي كرد بر خود مسلط شود، چند لحظه اي صبر كرد و بعد پيش رفتو به چهره كيانوش خيره شده وسلام كرد.كيانوش با روي گشاده پاسخ داد.
نيكادلش ميخواست هر چه زودتر با او تنها شود، براي همين هم بسرعت با پدر ومادرش خداحافظي كرد و همراه كيانوش به راه افتاد.كيانوش در را باز كرد، او سوار شد.بعد روي گرداند يكبار ديگر براي دكتر و همسرش دست تكان داد و خداحافظي كرد كيانوش حركت كرد، قلب نيكا كم مانده بود سينه اش را سوراخ كند اما با اينحال سكوت كرده بود .دلش ميخواست او شروع كند كيانوش دستش را عقب برد و از روي صندلي عقب دسته گلسرخي را برداشت و بدست نيكا داد وگفت: براي گل هميشه بهار زندگيم
نيكا با اخم گل را گرفت كيانوش گفت: چيه خانم بي معرفت قهر كردي؟
- نه
- پس اخمات رو باز كن تا باورم بشه
نيكا پاسخي نداد وكيانوش دوباره پرسيد: چيه از دستم عصباني هستي؟ خوب منم از دست تو عصباني هستم، ولي اخم نمي كنم؟
نيكا فرياد زد: از دست من عصباني هستي چرا؟ مگه من چه كارت كردم .
كيانوش با خونسردي و بدون توجه به فرياد نيكا پاسخ داد: ببينم عروس خانوم اگر تا يه هفته ديگه هم از ما خبري نمي شد نبايد حالي ازمون بپرسي؟ نگفتي ببينم اين پسره مرده، زنده اس.
نيكا آهسته پاسخ داد: تو منو از خونه ات بيرون كردي بازم انتظار داري سراغت رو بگيرم
- من؟ من غلط كردم، اصلا مگه اونجا خونه منه كه بخوام تو رو بيرون كنم، يادت رفته خودت صاحبخونه اي؟
- اين سه روز كجا بودي؟
- توب تختخواب
- تمام سه روز؟
- بله
- چرا؟
- از سر درد، بدون پرستار از صبح تا شب، از شب تا صبح ناله زديم و هي اسم قشنگ سركار خانم رو تو خواب و بيداري برديم، بلكه پيدات بشه ولي نشد.
نيكا در حاليكه با رمان گلها بازي ميكرد، سرش را بزير انداخت، چشمانش مرطوب و بغضي آشكار در صدايش بود :ببين كيانوش من.......... من اصلا ناراحت نمي شم، براي من فقط خوشبختي و رضايت تو مهمه مي دوني من..........من
كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. كنار جاده پارك كرد، چانه نيكا را در دست گرفت سرش را بالا آورد و در حاليكه به اشكهايش خيره شده بود گفت: منظورت رو نمي فهمم.
- اگه.......اگه منو نميخواي..........اگه پشيمون شدي هيچ اشكالي نداره من خيلي راحت پامو از زندگيت بيرون ميكشم .
كيانوش چانه نيكا را فشرد ، شعله هاي خشم در چشمانش زبانه كشيد و در همان حال گفت : خوب گوش كن نيكا خانم، تو زن من هستي زن شرعي و رسمي. اگه بخواي شايد با همين دستام خفه ات كنم، ولي طلاقت نمي دم تو محكومي كه عمرت رو با من سر كني ، چون ميخوامت، چون دوستت دارم وحاضر نيستم تو رو از دست بدم ، مي فهمي ، تو مال مني، سهم مني، عشق مني، و بايد بموني
كيانوش سكوت كرد و دستش را عقب كشيد نيكا در ميان گلها يكي را كه از بقيه زيباتر بود جدا كرد و بدست كيانوش داد.اولبخندزدوگل رابوييد .نيكا سرش را بر شانه كيانوش گذاشت و گفت: حالا كجا مي ريم؟
- خونه خودمون عزيزم بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم
- بريم، هرجا كه تو دوست داري بريم
وقتي بخانه رسيدند با آنكه كلمات شيرين و زيباي كيانوش راه هر ترديدي را بر دل نيكا بسته بود، او هنوز مضطرب بود بعد از صرف عصرانه كيانوش چند لحظه اي نيكا را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت . بعد پايين آمد و از نيكا خواست كه همراه او به طبقه بالا برود .نيكا احساس كرد گامهايش سست ميشوند و ناي بالا رفتن از پله ها را ندارد وقتي به طبقه دوم رسيدند كيانوش در مخفي تالار مرمر را گشود و از نيكا خواست كه داخل شود خودش نيز پشت سر او قرار گرفت .نيكا با گامهاي سست و شمرده پيش رفت در مقابل چشمان حيرت زده او كسي كنار حوض كوچك مرمر نشسته بود و آب بازي ميكرد نيكا صورتش را نمي ديد ولي موهاي نرم و خوشرنگش را كه تا زير كمرش مي رسيد، بخوبي مي ديد .آهسته آهسته جلو رفت صداي پاتوجه دختر مو بلند را بخود جلب كرد ، چند لحظه اي دست از آب بازي كشيد، ولي بي آنكه بجانب صدا برگردد دوباره مشغول شد. نيكا بازهم جلوتر رفت دختر را دور زد و روبه رويش ايستاد او آهسته سر بلند كرد نيكا از آنچه مي ديد خشكش زده او نيلوفر بود ولي چرا به اين شكل؟ نيمي از صورتش متورم وكبود بود، طوريكه چشمش به زحمت باز مي شد .كنار لبش زخمي به چشم ميخورد كه خون روي آن لخته شده بود. آشفته وژوليده بود و بشدت رنگ پريده و خسته بنظر مي رسد .او هم چند لحظه اي به نيكا نگاه كرد و سپس لبخند زد.دندانهاي شكسته جلوي دهانش چهره اش را هولناكتر نشان مي داد.نيكا ديگر نتوانست تحمل كند بطرف كيانوش دويد و روبه رويش ايستاد و گفت: اون اينجا چكار ميكنه؟ تو چه بلايي سرش آوردي؟
كيانوش با خونسردي لبخندي زد وگفت: اون فقط داره تاوان كارهاش رو پس مي ده
نيكا برآشفت ، سيلي محكمي بصورت كيانوش نواخت و فرياد زد : تو يه حيووني كيانوش
كيانوش بي هيچ عكس العملي دستش را روي گونه اش گذاشت نيكا به گريه افتاد و بيرون دويد و كيانوش هم دنبالش دويد وگفت: كجا نيكا؟ صبركن
- ديگه نميخوام ببينمت تنهام بذار...........بذار برم
- صبركن نيكا بذار توضيح بدم
- لازم نيست، هرچي لازم بود فهميدم
كيانوش ايستاد و نيكا را كه گريه كنان مي رفت نگاه كرد
**********************
تمام روز گذشته را بي آنكه به كسي توضيح بدهد گريه كرده بود دكتر صبورانه به اين سكوت پر درد مي نگريست اما افسانه بي طاقت وخستهپيوسته بر بخت بد خود و دخترش لعنت ميفرستاد چندين مرتبه بر آن شده بود تا مساله را از كيانوش پي جويي نمايد، ولي دكتر بشدت مخالفت كرده بود واز او خواسته بود تا اجازه دهد نيكا خود به حرف آيد روز بعد نزديك غروب زنگ در خانه به صدا در آمد و دكتر ، جمالي را ديد كه براي نيكا پيامي از طرف كيانوش آورده نيكا نامه را گرفت و بسرعت به اتاقش رفت و آنرا گشود
نيكاي خوب من سلام
اميدوارم كه حالت خوب باشه ، صبركن نامه رو دور ننداز مي دونم داري ميگي چرا خودت جرئت نكردي نامه رو بياري و جمالي رو فرستادي الان توضيح مي دم ، مي دوني راستش ترسيدم مثل اون روز فرصت حرف زدن بهم ندي يا حتي نخواي منو ببيني براي همين هم اينكار رو كردم .مي دونم كه از دست من ناراحتي ، مي دونم پيش خودت تصور كردي من نيلوفر رو توي خونه ام حبس كردم تا اونو بابت زجرهايي كه كشيدم شكنجه كنم ولي نه اصلا اينطور نيست تو درباره من چطور فكر ميكني؟ شايد تصور كردي من انشان نيستم يا حس انتقام گيري آنچنان ديوونه ام كرده كه با وحشيگري دختر بي پناهي رو به اون روز بيندازم ، ولي عزيزم اشتباه ميكني الان همه چيز رو برات ميگم .
اون روز بعد از رفتن تو شهريار با من تماس گرفت و گفت : كه با نيلوفر برگشته گفت كه ميخواد نيلوفر رو تو يه كلينيك روانپزشكي بستري كنه و براي اينكار به كمك من احتياج داره، چون‌آه در بساط نداره و بعد از افتضاحي كه با نيلوفر پيش آورده ديگه حتي روي مراجعه به خانواده و دوستانش رو هم نداره از من كمك خواست تا او و نيلوفر رو ببخشم و به ديدنشون برم منم همين كارو كردم اونا رو در يه مسافرخونه كثيف وارزان قيمت پيدا كردم وضعيت نيلوفر رو كه خودت ديدي باوركن وقتي تو اون حالت ديدمش نه احساس رضايت بلكه احساس اندوه و ترحم كردم و بي اختيار تصميم گرفتم بهش كمك كنم چون فهميدم كه شهريار قصد داره اين مريض وبال گردنش رو بنوعي از خود سرباز كنه وخودش برگرده، چرا كه مسلما جايي براي اونا توي ايران وجود نداره . بعد نيلوفر رو بخونه آوردم وبراش پرستار گرفتم و بردمش دكتر، اون حتي منو هم نمي شناسه ، مي دوني شهريار و نيلوفر و مادر دائم الخمرش تويكي از شهرهاي اروپايي تصادف كردن، مادرش همون لحظه بر اثر ضربه مغزي مرده ونيلوفر هم بر اثر ضربه اي كه بر سرش وارد شده دچار اختلال حواس شده بهر حال هر چه هست نيلوفر الان دختري بي پناه و بيماره كه محتاج كمك من وتوئه اين كه ميگم تو تعجب نكن چون همه چيز به ميل و رضايت تو بستگي داره. من با تمام رنجهايي كه ازدست اين دختر كشيدم حاضرم با كمال ميل بهش كمك كنم هرچند دكتر معتقده اون زياد زنده نمي مونه، ولي من دلم ميخواد در اين مدت خوب وراحت زندگي كنه اما باز همه چيز بستگي به خواست تو داره، بدون رضايت تو هيچكاري نمي كنم اگه تو بخواي اونو به يه كلينيك مي سپارم و هرگز سراغش رو نميگيرم تا در گمنامي و غربت بمره
نيكاي عزيزم گوش كن ميخوام باور كني كه من به نيلوفر كمك ميكنم، اما نه به اين خاطر كه روزي عشق وزندگي تنها محبوبم بوده و روزي بنا بود عروس روياهام بشه، بلكه فقط وفقط به اين دليل كه يه انسانه و درمونده به همون علتي كه روزي به پدرش كمك كردم حالا همه چيز به دست توست فاتح زندگي پردردسر من. به جمالي گفتم يه ساعت بعد از رسوندن نامه براي گرفتن جواب برگرده اگه خواستي فقط يه كلمه آره يا نه، فقط همين اگر هم فكر ميكني براي فكر كردن روي اين موضوع به زمان بيشتري احتياج داري اصلا مانعي نداره به جمالي بگو كي بياد .
من هيچ توصيه اي نمي كنم ، تو كاملا آزادي..............اما نه يه توصيه داره، دفعه ديگه تو گوش كسي نزن، آخه دستاي ظريف و قشنگ تو براي اينكارها ي سنگين آفريده نشده دستاي نازت درد ميگيره
خداحافظ محبوب من، كيانوش چشم انتظار تو
نيكا احساس كرد حرارت اشك چشمانش را به سوزش وا ميدارد روح بزرگ ودل پاك اين جوان او را هم شديدا تحت تاثير قرار داده بود.از جا برخاست ، كاغذ و قلمي آماده كرد و مهياي نوشتن شد ، اما نمي دانست چگونه آغاز كند ؟ چطور بنويسد كه هم كار او را تمجيد كرده باشد و هم رضايت خود را اعلام نمايد چند لحظه اي فكر كرد، بعد از جا برخاست كاغذ را مچاله كرد و در سطل زباله انداخت لباس پوشيد وپايين رفت مادرش با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چه عجب پايين اومدي!
- مادر چاي حاضره؟
- آره بشين تا برات بيارم.......... جايي ميخواي بري؟
- آره الان آقاي جمالي مياد دنبالم ، راستي ممكنه شام نيام ، منتظرم نباشيد
نيكا پشت ميز آشپزخانه نشست ومادر در حاليكه چاي را روي ميز مي گذاشت گفت: بفرماييد اينم چاي...... قهر وناز تموم شد .
- مي دوني مادر من هنوز هم كيانوش رو نمي شناسم اون بهترين انسان روي زمينه
مادر با تعجب به نيكا نگاه كرد صداي زنگ كه برخاست او با شتاب استكان چاي نيمه كاره را روي ميز گذاشت و در حاليكه بطرف حياط مي دويد گفت: بعدا براتون همه چيز رو ميگم ، فعلا خدانگهدار .
جمالي با آنكه از ديدن نيكا تعجب كرده بود، چيزي نپرسيد و در سكوت او را به خانه كيانوش رساند بمحض ورود به حياط نيكا كه براي ديدن كيانوش بي تاب شده بود با سرعت پياده شد و به داخل ساختمان دويد اول به اتاق خواب سرك كشيد و چون آنجا را خالي ديد بطرف اتاق كار كيانوش رفت، از لاي در نور قرمز كمرنگي بيرون مي تابيد ، اتاق نيمه تاريك بود و صداي آرام موزيك بگوش مي رسيد در تاريك و روشن اتاق كيانوش را ديد كه پشت ميز كارش نشسته ، سرش را در ميان هر دو دست مخفي كرده بود و نور سرخ رنگ سيگار در جا سيگاري كنارش جلب توجه ميكرد آهسته داخل شد و بطرف او رفت ، ولي او آنچنان در خود غرق بود كه صداي پاي نيكا را نشنيد نزديك ونزديكتر رفت. وقتي كاملا پشت سرش ايستاد دستهايش را برشانه هاي او گذاشت ، صورتش را پايين برد و آهسته گفت: سلام.
كيانوش با تعجب رو گرداند . چشمانش كه از فرط تعجب گرد شده بود در نور سرخ رنگ اتاق برق ميزد لبانش بسختي تكان خورد و گفت: تو هستي نيكا؟
- بله، منتظرم نبودي؟
- من هميشه منتظر تو هستم....... نامه ام رو خوندي؟
- بله
- هنوز از دستم عصباني هستي؟
- نه برعكس اومدم عذر خواهي
- نيازي به اينكار نيست عزيزم فقط نظرت رو بگو .
- معلومه كه براي گرفتن جواب خيلي عجله داري
- نه اگه حالا نميخواي جواب بدي هيچ اشكالي نداره
- نه ميگم
كيانوش سكوت كرد و نيكا ديد كه چشمانش پر اضطراب وهراسان است بعد به آرامي زمزمه كرد: هركاري كه مي دوني درسته ، انجام بده كيانوش ، من هيچ مخالفتي ندارم نيلوفرميتونه اينجا بمونه حتي اگر چندين سال هم طول بكشه
كيانوش خنديد و دستهايش را بالا آورد و بر شانه خود روي دستهاي نيكا گذاشت و گفت: مي دونستم ........ مطمئن بودم كه دل شيشه اي و نازكتر از گل تو بجز اين چيزي نميگه ، ازت متشكرم نيكاي من، ولي........ ولي من فكر ميكنم حق نداشتم چيزي رو از تو بخوام ، ظاهرا نگه داشتن يه بيمار رواني توي خونه كار آسوني نيست امروز سه ساعت تموم نعره كشيد اگه تو بودي حتما ناراحت ميشدي و من طاقت ديدن ناراحتي تو رو ندارم دائما خودش رو به در و ديوار ميكوبه و هرچي دستش مي آد به حياط پرت ميكنه و شيشه ها رو ميشكنه تحمل كردنش خيلي مشكله !
- پس ميخواي چكار كني؟
- خودمم نمي دونم
- ببين كيانوش فعلا بذار اينجا باشه، شايد تونستيم از پدر براي درمونش كمك بگيريم يا لااقل آرومش كنيم من تحمل ميكنم چون دوست دارم تو اون كاري رو بكني كه دلت به انجامش راضيه
كيانوش آهسته گفت: تو خيلي خوبي ، خيلي
******************
باران بشدت ميباريد و باآنكه برف پاك كن ماشين پيوسته در حال حركت بود حتي لحظه اي شيشه از باران پاك نمي شد غروبي بهاري ولي به دلتنگش پائيز بود. باد بشدت مي وزيد و درختان را بحركت وا مي داشت صداي رعد و برق در شهر مي پيچيد و هراسي در دل ايجاد ميكرد . نيكا بي صدا در كنار كيانوش نشسته بود چهره كيانوش آنچنان درهم ومضطرب بنظر مي آمد كه نيكا را دچار دلهره ميكرد، دلش ميخواست بخندد و از خريد كارتهاي دعوت عروسيشان صحبت كند ولي كيانوش به هيچ عنوان خوشحال بنظر نمي رسيد نيكا ميخواست سكوت را بشكند و در وجود سرد و يخ زده كيانوش شور و اشتياقي بر انگيزد اما نگاه پر اندوه او اجازه هيچكاري را نمي داد بالاخره بزحمت سكوت را شكست وگفت: ابتكارت خيلي جالب بود نوشتن متن كارتها روي آينه ........... خيلي با سليقه اي كيانوش!
كيانوش با بي حوصلگي پاسخ داد: ابتكار من نبود ، انتخابم بود حالا ازشون راضي هستي؟
- آره خيلي
كيانوش باز هم در آن سكوت گنگ فرو رفت و نيكا را نيز وادار به سكوت كرد چند لحظه اي به همين حال گذشت نيكا كه از سكوت كلافه شده بود بالاخره معترض وعصبي گفت: تو چت شده كيانوش؟ ناسلامتي پس فردا عروسي ماست رفتيم كارت دعوتهامون رو گرفتيم ، ولي تو انگار به مجلس ختم مي ري ، همچين اخم كردي كه آدم ميترسه نگاهت كنه.
كيانوش به زحمت لبخند زد نيكا احساس كرد لبخندش حتي بمراتب دردناكتر از سكوتش است بالاخره لب باز كرد و پاسخ داد: معذرت ميخوام نيكا خودمم نمي دونم چم شده ، ولي دلم شور ميزنه ، يه اضطراب عجيب تو دلم افتاده شايد علتش اينه كه چشمش ترسيده حالا كه مي بينم با خوشبختي فقط يك قدم فاصله دارم دلم شور ميزنه كه نكنه همه چيز خراب بشه ........ بازم اين قدم آخر
نيكا با ترديد به او نگاه كرد و گفت: فقط همين؟
- بله همين
- مطمئني؟
- چطور؟ تو چيز ديگه اي فكر ميكني؟
- آره بنظرم رسيد تو چيزي رو از من پنهون ميكني
- نه اينطور نيست
كيانوش چند لحظه اي مكث كرد و سپس با ترديد گفت: نيكا ، ميتونم خواهشي بكنم؟
- البته.
- اشكالي نداره اول سري به خونه بزنيم ، اونوقت بريم؟
- الان؟ ما نصف بيشتر راه رو اومديم بايد دوباره برگرديم
- اشكالي نداره ، زود مي ريم و برميگرديم
نيكا با نارضايتي سرش را بعلامت موافقت تكان داد. كيانوش به همين موافقت ضمني بسنده كرد و با سرعت دور زد . او كه تاكنون بي حال و خسته رانندگي ميكرد اكنون چنان با سرعتي پيش مي راند كه نيكا احساس ترس كرد، اما ترس برايش مهم نبود فكر اينكه كيانوش به او دروغ گفته باشد ، چون خوره به جانش افتاده لبود، كيانوش نگران نيلوفر بود.اگر غير از اين بود چرا به خانه باز مي گشت مسلما بخاطر نيلوفر بود با اين فكر احساس گنگي از تنفر وحسادت وجودش را پر كرد .به كيانوش پشت كرد و دستش را ستون چانه اش كرد و به در تكيه داد و به خيابان خيره شد .كيانوش نيم نگاهي به كرد و متوجه ناراحتيش شد ولي هرچه كرد نتوانست كلمات تسلي بخشي بيابد او اصلا نمي توانست حرف بزند، فقط ميخواست زودتر بخانه برسد و از اين دلشوره خلاصي يابد .
وقتي به داخل خيابان پيچيدند از همان فاصله درهاي گشوده باغ را ديدند كيانوش دست نيكا را در دست گرفت و بشدت فشرد نيكا احساس كرد تكه اي يخ روي دستانش قرار گرفته است نگاه پر ترحمش را به چهره رنگپريده كيانوش دوخت از ميان لبهاي بيرنگ شده او به زحمت اين كلمات را شنيد: حتما اتفاقي افتاده
ماشين كه وارد حياط شد .نيكا دو ماشين سياه رنگ آژيردار و يك آمبولانش را مقابل در ورودي ديد. كيانوش احساس كرد گلويش از خشكي به سوزش افتاد نزديك ماشين ها توقف كرد و بسرعت از ماشين خارج شد و نيكانيز به دنبالش دويد چشمش به پرستار نيلوفر افتاد كه در كنار پله ها مي گريست از لا به لاي جمعيتي كه در حياط جمع شده بودند جسته وگريخته شنيد: مي گن از بالا افتاده
- اون خانم كه اونجاست پرستارشه مي گفت خودش رو پرت كرده
- مريض بوده، اختلال حواس داشته
- حالا مرده؟
- آره بابا من ديدمش كله اش رو سنگها خورده و تركيده
نيكا با ناباوري جلو رفت، يك نفر بايد به او مي گفت چه شده؟ ولي در همان حال بياد كيانوش افتاد، به او نگاه كرد، همچنان سرجايش ايستاده بود ومي لرزيد .صورتش چنان بي رنگ شده بود كه گويي تمام خون رگهايش را كشيده بودند. نيكا تصور كرد او در حال احتضار است، چهره اش به جسدي شبيه بود كه به نقطه اي خيره باشد .هنوز اولين گام را بسوي كيانوش برنداشته بود كه ديد دو نفر برانكاري را از پشت ساختمان مي آورند . به روي برانكار ملحفه اي سفيد بود، زير ملحفه برآمدگي به چشم ميخورد و در قسمت بالاي آن ملحفه سرخرنگ شده بود . نيكا احساس تهوع كرد با ترس و دلهره پيش رفت و كنار برانكار ايستاد دستي روكش سفيد را كنار زد، در مقابل چشمان متحير او چهره نيلوفر عيان گرديد . صورتش را خون پوشانده بود استخوانهاي جمجمه اش شكافي بزرگ برداشته بود ، از بيني خوش تراشش هيچ نمانده بود، چشمانش كاملا از حدقه بيرون زده بود ولي لبانش........ گويا ميخنديد. به دستي كه روكش را كنار زده بود نگاه كرد. دست كيانوش بود.او كنار برانكار ايستاده بود ، ولي كم كم توانش را از دست داد و بشدت بر روي زانو افتاد، دست نيلوفر را در دست گرفت، سرش را به جسد بي صدا او تكيه داد و با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، نيكا شانه هايش را مي ديد كه بشدت تكان ميخورد و صداي پر سوزش را كه دل سنگ را به درد مي آورد مي شنيد .
باران بشدت ميباريد و بر سر و روي كيانوش تازيانه ميزد، كم كم قطرات باران ملحفه را خيس خيس كرد و خون روي چهره نيلوفر را بحركت وا مي داشت و آن لبخند وحشتناك و پر تمسخر لحظه به لحظه آشكارتر مي شد . نيكا بي اختيار عقب عقب رفت ، براي آخرين نگاهي به حياط كرد همه چيز در ماتم فرو رفته بود صداي گريه كيانوش را مي شنيد كه چون طفلي مادر از دست داده ضجه ميزد .
بطرف در باغ دويد و بسرعت خارج شد وارد خيابان شد و سراسيمه شروع به دويدن كرد . نيلوفر همچنان مي خنديد، كيانوش عاجزانه مي گريست ، نيكا هراسان مي دويد و باران همچنان می بارید.


پايان

تهران-زمستان 75

حريم عشق-رويا خسرونجدي

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد