PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گفتارهايي طنزآميزدرباره طب، طبيب و طبابت



SysT3M
11th September 2008, 05:33 PM
رنجوري با طبيب گفت: رنج مي*كشم و زحمتي دارم، چه تدبير باشد؟ طبيب نبض او بگرفت، گفت: علاج تو آن است كه هرروز قليهٔ پنج مرغ فربه و گوشت مطنجنه (نوعي خورش متشكل از گردو، كشمش، قيسي، رب انار، گوشت مرغابي و در برخي موارد خرما) كرده و به زعفران آلوده با عسل مي*خوري و قي مي*كني! گفت: مولانا! راستي خوش عقل داري، اگر اينكه تو مي*گويي كس ديگر خورده و قي كرده باشد، من درحال بخورم.



--------------------------------------------------------------------------------



مرحوم ميرزا ابوالحسن خان دكتر، از اولين اطبايي بود كه به اسلوب طب جديد درس خوانده و بالطبع از چار مزاج و چهار خلط قدما اطلاعي نداشت و يا اگر داشت درست نمي*دانست. زني براي استعلاج پيش او آمده، گفت: حكيم باشي طبعم گرم است و استخوانهايم سرد، سردي مي*خورم با من نمي*سازد و گرمي هم ضرر مي*كند. دكتربه تعجب پرسيد: خانم اين ييلاق و قشلاق را از كجا آورده*ايد؟



--------------------------------------------------------------------------------



مردكي را چشم درد خاست. پيش بيطار (دامپزشك) رفت كه دوا كن. بيطار از آنچه در چشم چارپا مي*كرده در ديدهٔ او كشيد و كور شد و حكومت به داور بردند. گفت: برو ترا هيچ تاوان نيست كه اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي! ...
ندهد هوشمند روشن راي به فرومايه كارهاي خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است نبرندش به كارگاه حرير



--------------------------------------------------------------------------------



رنجوري پيش طبيب رفت و گفت: موي ريشم درد مي*كند. پرسيد كه: چه خورده*اي؟گفت: نان و يخ! گفت: بر و بمير كه نه دردت به درد آدمي مي*ماند و نه خوراكت.



--------------------------------------------------------------------------------



به شهري از شهرهاي عراق طبيبي بود حاذق، و مذكوربه يُمن معالجت، مشهور به معرفت دارو و علت... با مايهٔ بسيار و تجربت فراوان، دستي چون دم مسيح و دمي چون قدم خضر... روزگارچنانكه عادت اوست، در بازخواستن مواهب و ربودن نفايس، او را دست بردي نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد، و به تدريج چشم جهان بينش بخوابانيد. و اندران شهر مدعيي نادان بود چون عرصه خالي يافت، دعوي علم طب آغاز نهاد و ذكر آن در افواه افتاد.
و ملك آن شهر دختري داشت و به برادرزادهٔ خويش داده بود، و او را در حال وضع حمل رنج حادث گشت. طبيب پير دانا را حاضر آوردند. از كيفيت رنج نيكو پرسيد.
چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف يافت به دارويي اشارت كرد كه آن را زامهران خوانند. گفتند: ببايد ساخت. گفت: چشم من ضعيف است، شما بسازيد. در اين ميان آن مدعي بيامد و گفت: كار من است و تركيب آن مي*دانم. ملك او ر ا پيش خواند و فرمود كه در خزانه رود و اخلاط دارو بيرون آرد. در رفت و بي علم و معرفت كاري پيش گرفت.از قضا صرهٔ زهر هلاهل به دست او افتاد، آن را بر ديگر اخلاط بياميخت و به دختر داد. خوردن همان بود و جان شيرين تسليم كردن همان. ملك از سوز دختر شربتي از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.



--------------------------------------------------------------------------------


گويند: قصابي را استخوان خرده در پلك خليده بود، و او را به تعب مي*داشت. لاجرم به كحال (چشم پزشك) شد. كحال او را عشوه مي*داد، و او هر بامداد مني گوشت به مطبخ طبيب مي*فرستاد. روزي به عادت بيامد. طبيب به خانه نبود. شاگرد چشم او بگشود. ريزهٔ استخوان بديد و بيرون كرد.رنجور برفت و ديگر روز باز نگشت. كحال از شاگرد ماجري بپرسيد. گفت: ريزه*يي بر پلك داشت بديدم و برآوردم، و بلسان (داروي شفابخش چشم) بنهادم، مانا كه بهبود يافته است. كحال بخشم شد و گفت: زهي ابله! من هم آن استخوان مي*ديدم ليكن گوشت روزانه را نيز چشم مي*داشتم.



--------------------------------------------------------------------------------



يكي از جراحان معاصر در مجلسي مي*گفت: امروز سنگ كليه*يي به بزرگي تخم مرغي بيرون آوردم، و بدان مفاخره و مباهات كردن مي*خواست. يكي از حاضران گفت: رنجور اكنون چگونه است؟ گفت: در حين عمل بمرد. ظريفي از حاضران گفت: اگر بنا بمردن بود، من جگرش را هم در مي*آوردم.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد