AvAstiN
9th June 2010, 12:17 PM
پسري را آوردند با کاهش سطح هوشياري و خانوادهاش ميگويند احتمالا به قصد خودکشي شايد قرص خورده باشه، ولي اينکه چي خورده رو نميدونن....
بعد از انجام کارهاي اوليه برادرش ميگه اين زنده ميمونه؟ ميگم مشخص نيست چي خورده چهقدر خورده که. يه هويي يادش ميياد و ميگه که اي واي راستي يه نامه نوشته بود که ميخواد خودکشي کنه شايد سرنخي باشه. من ميگم بده ببينم!
و اما نامه
مامان من اين دفعه تصميم خودم را گرفتهام. ديگر نميخواهم زنده باشم تا مايه آزار و اذيت شما شوم. من قرص خوردم و ميخواهم بميرم. خواهش ميکنم اگر من را پيدا کرديد به بيمارستان نرسانيد. من قرص خوردم و ميخواهم بميرم! بذاريد بميرم و خودم و شما را راحت نمايم.
آزادم (منظورش آزادهام است) عشق من... دوستت داشتم و دارم. اينجا هم عکس يک قلب کشيده شده! قلب! آزادم خيلي تو را اذيت کردم. به خاطر من همه چيزت را از دست دادي... خانواده، پول، آبرو و دوستانت را... حالا ميروم که راحت شوي. يادت باشد که بعد از من زندگي خودت را تباه نکني. تو هنوز جواني و زيبايي و فرصتهاي زيادي داري. با فردي که لياقت تو را دارد و مرد زندگي است ازدواج کن! نه يکي مثل من! زياد بعد از مرگ من گريه نکن. در زندگيام باعث ناراحتي تو شدم و ناراحتيت را بسيار ديدم ديگر بعد مرگم نميخواهم ببينم!
مامان يادت باشه اگه اون زمين رو فروختي سهم آزاده را بده، چون من در زندگيم هيچ کاري براش نکردم. لااقل بذار بعد مرگم پولي توي دستاش باشه. سرزنشش نکن و بذار به زندگياش برسه!
حالا دفاعيات ما
اولا اينکه آقاي عاشق بعد 8 ساعت هوشيار و خوشحال در حال خوردن کمپوت بودند.
ما هم نامه را گرفته بوديم و با دوستان ميخونديم و نيش تا بنا گوش باز و منتظر ورود آزاده بوديم که اتندمان مچمان را گرفت و تهديد به کشيک اضافه کرد و منظورش اين بود که کلا تو چرا آدم نميشي؟ خجالت هم خوب چيزيهها! کشيک اضافه بهت بدم!؟ اون موقع درست ميشي؟! بعدش دوباره مهربان شد و کلي نصيحت کرد و گفت اين نامهها مايه خنده شماها نيست. اينا همه ميتونه تو سير درمان کمککننده باشه! گفتم به خدا استاد من اول از همه نگاش کردم گفتم شايد متوجه بشيم که علت کاهش سطح هوشيارياش چيه و چي خورده. خدايياش اصلا قصد بدي نداشتم، ولي خب بعد که خوندمش خب...!
اتندمان هم ميگه بسه بسه.... شماها درست بشو نيستين... برو به جاي اين کارا مشاوره روانپزشکي براش بنويس! برو! خدا رو شکر همه چي به خير و خوشي تموم شد.
حسابي خورده بود
يه دفعه ديگه هم يه مسموميت با الکل داشتيم همچين حسابي زده بود! ما رفتيم بالا سرش با يکي از پرستاراي آقا که خيلي ماه بود. (باباعلي!) بابا علي ازش پرسيد: «خوب اسمت چيه» گفت: «آزاده» گفتيم: «فاميلت چيه؟» گفت: «آزاده» ما هم:«هههههههه!» گفتيم: «چي خوردي؟» با غلظت تمام گفت: «آب!»
بعد دوباره بابا علي گفت: «که اسم دختره آزاده است!؟» گفت: «ها...آزاده!» گفتيم: «ميخواي زنگ بزنيم بياد؟»... باز گفت: «آزاده»
بعد اينکه ريزريز کلي خنديديم بابا علي داشت سُرُمش رو وصل ميکرد و منم ديدم اتندمون داره ميياد واسه همين يک هو و به ناگهان آدم شدم! (اي کلک) شروع کردم مثلا چک اورينتاسيون مکان و زمان و اينا... خلاصه من پرسيدم اينجا کجاست؟ گفت: «آزاده»
اشاره کردم به بابا علي و گفتم: «خب اين آقا کيه؟» با فرياد و اصرار گفت: «آزاده!»
اينو که نگفت من نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زير خنده که يه هو ديدم يه چي اومد تو صورتم و اون دست آقاي آزاده بود! جا خالي دادم و دستش خورد به دستم و بند ساعتم کنده شد و ساعتم بعد از پرواز در هوا در آن سوي اورژانس فرود آمد! در حالي که عصباني شده بود که بنده بهش خنديده بودم و جيغ مي زد: «ميخندي.. ميخندي؟!» منم از خجالت سرخ و صورتي شدم.
بعد بابا علي غيرتي شد و يکي زد تو سر آقاي آزاده! بعد اون دوباره گفت: «آزاده... آزاده!»
بعدشم اتندمون اومد من و بابا علي رو دعوا کرد که بالا سر مريض نخندين! بعد به بابا علي گفت حالا اين بچه مانيکه از شما بعيده آقاي پرستار!
آخه اين بابا علي اين قده ماهه اين قده ماهه! يه بار رفته بود ترشي درست کرده بود آورد براي من اينقده خوشمزه بود. من فکر کردم خانمش درست کرده گفت نه بابا... خودم درست کردم. من کلا آشپزيام از خانمام بهتره! راست هم ميگفت خدايي. يه هو مثلا نصفه شب ساعت سه ميبيني وسط اورژانس آهنگ ميذاره يه چيزايي تو مايه قر هم تو کمرش فراوون...! اگه ما کشيکامونو اين طوري مانيکي سپري نکنيم که اين طوري اکتيو نميمونديم که!
حالا اينا رو گفتم که درسته من مشکل دارم و مانيکم، ولي گفتم تجربياتام رو که به حرف اتنداتون گوش کنين و هي بالا سر مريض نخندين! اصلا درست نيست، ولي به خدا منم بچه خوبيام. بعضي وقتا پيش ميياد ديگه.
منبع : هفته نامه سپید
بعد از انجام کارهاي اوليه برادرش ميگه اين زنده ميمونه؟ ميگم مشخص نيست چي خورده چهقدر خورده که. يه هويي يادش ميياد و ميگه که اي واي راستي يه نامه نوشته بود که ميخواد خودکشي کنه شايد سرنخي باشه. من ميگم بده ببينم!
و اما نامه
مامان من اين دفعه تصميم خودم را گرفتهام. ديگر نميخواهم زنده باشم تا مايه آزار و اذيت شما شوم. من قرص خوردم و ميخواهم بميرم. خواهش ميکنم اگر من را پيدا کرديد به بيمارستان نرسانيد. من قرص خوردم و ميخواهم بميرم! بذاريد بميرم و خودم و شما را راحت نمايم.
آزادم (منظورش آزادهام است) عشق من... دوستت داشتم و دارم. اينجا هم عکس يک قلب کشيده شده! قلب! آزادم خيلي تو را اذيت کردم. به خاطر من همه چيزت را از دست دادي... خانواده، پول، آبرو و دوستانت را... حالا ميروم که راحت شوي. يادت باشد که بعد از من زندگي خودت را تباه نکني. تو هنوز جواني و زيبايي و فرصتهاي زيادي داري. با فردي که لياقت تو را دارد و مرد زندگي است ازدواج کن! نه يکي مثل من! زياد بعد از مرگ من گريه نکن. در زندگيام باعث ناراحتي تو شدم و ناراحتيت را بسيار ديدم ديگر بعد مرگم نميخواهم ببينم!
مامان يادت باشه اگه اون زمين رو فروختي سهم آزاده را بده، چون من در زندگيم هيچ کاري براش نکردم. لااقل بذار بعد مرگم پولي توي دستاش باشه. سرزنشش نکن و بذار به زندگياش برسه!
حالا دفاعيات ما
اولا اينکه آقاي عاشق بعد 8 ساعت هوشيار و خوشحال در حال خوردن کمپوت بودند.
ما هم نامه را گرفته بوديم و با دوستان ميخونديم و نيش تا بنا گوش باز و منتظر ورود آزاده بوديم که اتندمان مچمان را گرفت و تهديد به کشيک اضافه کرد و منظورش اين بود که کلا تو چرا آدم نميشي؟ خجالت هم خوب چيزيهها! کشيک اضافه بهت بدم!؟ اون موقع درست ميشي؟! بعدش دوباره مهربان شد و کلي نصيحت کرد و گفت اين نامهها مايه خنده شماها نيست. اينا همه ميتونه تو سير درمان کمککننده باشه! گفتم به خدا استاد من اول از همه نگاش کردم گفتم شايد متوجه بشيم که علت کاهش سطح هوشيارياش چيه و چي خورده. خدايياش اصلا قصد بدي نداشتم، ولي خب بعد که خوندمش خب...!
اتندمان هم ميگه بسه بسه.... شماها درست بشو نيستين... برو به جاي اين کارا مشاوره روانپزشکي براش بنويس! برو! خدا رو شکر همه چي به خير و خوشي تموم شد.
حسابي خورده بود
يه دفعه ديگه هم يه مسموميت با الکل داشتيم همچين حسابي زده بود! ما رفتيم بالا سرش با يکي از پرستاراي آقا که خيلي ماه بود. (باباعلي!) بابا علي ازش پرسيد: «خوب اسمت چيه» گفت: «آزاده» گفتيم: «فاميلت چيه؟» گفت: «آزاده» ما هم:«هههههههه!» گفتيم: «چي خوردي؟» با غلظت تمام گفت: «آب!»
بعد دوباره بابا علي گفت: «که اسم دختره آزاده است!؟» گفت: «ها...آزاده!» گفتيم: «ميخواي زنگ بزنيم بياد؟»... باز گفت: «آزاده»
بعد اينکه ريزريز کلي خنديديم بابا علي داشت سُرُمش رو وصل ميکرد و منم ديدم اتندمون داره ميياد واسه همين يک هو و به ناگهان آدم شدم! (اي کلک) شروع کردم مثلا چک اورينتاسيون مکان و زمان و اينا... خلاصه من پرسيدم اينجا کجاست؟ گفت: «آزاده»
اشاره کردم به بابا علي و گفتم: «خب اين آقا کيه؟» با فرياد و اصرار گفت: «آزاده!»
اينو که نگفت من نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زير خنده که يه هو ديدم يه چي اومد تو صورتم و اون دست آقاي آزاده بود! جا خالي دادم و دستش خورد به دستم و بند ساعتم کنده شد و ساعتم بعد از پرواز در هوا در آن سوي اورژانس فرود آمد! در حالي که عصباني شده بود که بنده بهش خنديده بودم و جيغ مي زد: «ميخندي.. ميخندي؟!» منم از خجالت سرخ و صورتي شدم.
بعد بابا علي غيرتي شد و يکي زد تو سر آقاي آزاده! بعد اون دوباره گفت: «آزاده... آزاده!»
بعدشم اتندمون اومد من و بابا علي رو دعوا کرد که بالا سر مريض نخندين! بعد به بابا علي گفت حالا اين بچه مانيکه از شما بعيده آقاي پرستار!
آخه اين بابا علي اين قده ماهه اين قده ماهه! يه بار رفته بود ترشي درست کرده بود آورد براي من اينقده خوشمزه بود. من فکر کردم خانمش درست کرده گفت نه بابا... خودم درست کردم. من کلا آشپزيام از خانمام بهتره! راست هم ميگفت خدايي. يه هو مثلا نصفه شب ساعت سه ميبيني وسط اورژانس آهنگ ميذاره يه چيزايي تو مايه قر هم تو کمرش فراوون...! اگه ما کشيکامونو اين طوري مانيکي سپري نکنيم که اين طوري اکتيو نميمونديم که!
حالا اينا رو گفتم که درسته من مشکل دارم و مانيکم، ولي گفتم تجربياتام رو که به حرف اتنداتون گوش کنين و هي بالا سر مريض نخندين! اصلا درست نيست، ولي به خدا منم بچه خوبيام. بعضي وقتا پيش ميياد ديگه.
منبع : هفته نامه سپید