PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آموزشی دختری که هرزه شد



dodor
4th June 2010, 03:10 AM
این داستان برگرفته از یک وب لاگ فارسی زبان است

کاش باهاش دوست نمیشدم ...


وسوسه ۱
دوستی با یه دختر سیگاری
ملاقات با رفقای اون
دوست پسر هایی که داشت
ملاقات با پسری به اسم علیرضا
عاشقش شدم
اما اون بعد از مدتی دوستی با من
بیخیال همه چی شد
بخاطر عشق زیادم نسبت به اون
و اینکه نمیتونستم قبول کنم که منو ترک کرده
ازم خواسته که فراموشش کنم
با پسرایی دوستی کردم که
گرگای آدم نما بودن
.
.
.
وسوسه تو هر رابطه حرف اول و آخر بود

dodor
4th June 2010, 03:13 AM
وسوسه ۲
سوم راهنمایی بودم . دختر خوشکل و خوش اندامی بودم و همه چشمشون دنبالم بود . از پسرای فامیل گرفته تا غریبه ها .حتی دخترای مدرسه هم باهام دوست میشدن تا بیشتر باهام بگردن . به قول خودشون من باعث میشدم کلاس اونا هم بره بالاتر . چشمای آبیم براحتی هر کسی رو فریب میدادن . با یکی دوست شدم به اسم زهرا کاش هیچوقت طرح دوستی رو باهاش نمیریختم . زهرا دو سال ازم بزرگتر بود ولی افتاده بود و همکلاسی بودیم . یه دختر چادری بود که با خودم فکر میکردم از این دختر پاک تر تو دنیا پیدا نمیشه . من و زهرا هر روز صمیمی تر از روز قبل . پدر و مادرم هر دو ماموریت کاری میرفتن . تو یه ماه چهار یا پنج شهر مختلف میرفتن . گاهی اوقات هم خارج از کشور باید میرفتن . منم دیگه به تنها موندن عادت کرده بودم . زهرا ازم خواست که به خونمون دعوتش کنم . منم خیلی راحت قبول کردم و فردای اون روز که امتحانات ترم دوم بود و آخرین امتحان بود ، بعد از امتحان رفتیم خونه ی ما . خونمون مثل یه قصر بود و یه حیاط بزرگ داشتیم که زهرا از دیدن اون تعجب کرده بود . آخه اونا بر عکس خونواده ی ما وضعیت مالی خوبی نداشتن و همگی تو یه اتاق زندگی میکردن . اونروز رو با زهرا بودیم . بعد زهرا با اجازه ی پدر و مادر من و پدر و مادر خودش شب رو با من موند . فرداش دیگه آزاد بودیم آخه مدارس تعطیل بودن . به درخواست زهرا قرار شد بریم بیرون . اون روز بود که چهره ی واقعی زهرا رو دیدم . خبری از اون دختر چادری نبود . با خط چشم آنچنانی و آرایش زیادش خبر داد که حاضر شده . منم با چهره ی ساده آخه حوصله نداشتم و کسل بودم . رفتیم بیرون . پارک نشسته بودیم زهرا با آرایشش جلب توجه میکرد و من چندان راضی نبودم . بعد از یه ربع یه ماشین نسبتا مدل بالا نگهداشت قسمت میانی پارک . زهرا گفت که بلند شو بریم . با تعجب : کجا ؟ دوست پسرمو نمیبینی ؟ - ولی اونا که دو تا پسرن ؟ اونم با غرور : خره بیا دیگه با این اداهات فکر میکنن از دهات اومدی .
سوار شدیم . ماشینی که بابای من و مادرم داشتن آخرین مدل بود . وسایلی که من داشتم اونا اصلا اسمشونم نشنیده بودن . ولی تا سوار شدیم . دوست پسرش من و منی کرد و گفت : دختره کیه ؟ از روستا اومده ؟ به حرفاش توجهی نکردم . زهرا خندید و گفت : نه بابا شهر نشینه . تا ساعت ۸ بعد از ظهر همینطوری میگشتیم تو شهر که زهرا رو گذاشتن خونه خودش و اصرار کردن که منم برسونن . گفتم با تاکسی میرم . آرمان ،دوست پسر زهرا نیشخند زد و گفت پولشو داری مگه ؟
اونا دم به دم ضایعم میکردن و بهم میخندیدن . اما من توجهی نمیکردم . تا اینکه آرمان برگشت و گفت : خودمونیم چشمات خیلی باحالن .
آدرس خونه رو خواستن وقتی آدرس دادم و منو رسوندن دم در خونه . بدون هیچ حرفی داشتم پیاده میشدم که بابک دوست آرمان، با خنده گفت که : اینجا باغبون این خونه این ؟
خیلی بهم برخورد میخواستم جوابشو بدم که تو اون حین خیلی اتفاقی پدرم از سفر برگشته بود و با مرسدس مقابل پارکینگ نگهداشت . بابک گفت : صاحب خونتون اومد . بابام برگشت گفت دخترم بیرون چیکار میکردی ؟ منم گفتم بابا کی از سفر اومدی ؟ بابام منو بوسید و در حین اینکه به نگهبان میگفت که در پارکینگ رو باز کنه نگاهی به پسرا کرد و گفت : اینا کین ؟ - دوستای زهرا . نگاهی بهشون کردم و با پدرم همراه شدم و رفتیم تو خونه .

dodor
4th June 2010, 03:15 AM
وسوسه ۳
سه روز بعد که از کلاس یوگا برمیگشتم اتفاقی دیدمشون تو خیابون . بابک ماشین میروند . بوق زد و گفت : سوار شو تا یه جایی برسونیمت . منم خیلی راحت گفتم که : مرسی رانندمون میاد الان . همون موقع راننده رسید و در و برام باز کرد و محترمانه راهی خونه شدم . دم در خونه بابک ایستاده بود . دیدمش ولی توجهی بهش نکردم .
- یه لحظه میشه باهات حرف بزنم ؟
- خیر
- خواهش میکنم
ایستادم و منتظر حرفاش بودم و انتظار داشتم بازم نیشخند بزنه .
- میخواستم بخاطر اونروز ازت عذر خواهی کنم .
- باشه . بای
- نه وایسا
- بگو
- تو اونروز ظاهر ساده ای داشتی خب ما هم ...............
- شما هم فکر کردین از دهات اومدم .
- ببخشید خب .
- منم چیزی نگفتم با خودت درگیری ؟
- اونهمه هم خجالتی نیستی .
- نه . فقط اونروز نمیخواستم با تو و دوستت و زهرا دهن به دهن بشم .
شمارشو انداخت صندوق چسبیده به در و رفت .
مامان و بابام مثل همیشه خونه نبودن . فیلم نگاه میکردم که یهو یاد شماره افتادم .
وسوسه شدم و رفتم سراغ صندوق .
شمارشو نوشته بود و زیر اونم نوشته بود عذر میخوام . غلامتم .
احساس کردم که اون فکر میکنه من با پول و شهرت دارم پوز میدم .
شمارشو مثل بقیه ی شماره ها انداختم تو کشویی که متعلق به شماره بود .
تا به اون روز کسی تو ذهنم نبود ولی صدا و چهره ی بابک ۲۴ ساعته جلو چشمم میومد .
کلاسای تابستونی که میرفتم یوگا بود و بسکتبال .
واسه مسابقات بسکتبال منو کاپیتان تیم کردن و مسئول گروه بودم .
قرار بود که بریم تهران برای مسابقات .
با کلی اصرار پدرم رو راضی کردم .
راهی تهران شدیم . قرار بود من خونه ی خودمون برم خونه ای که کرج داشتیم . اونی که تهران بود مستجر توش بود . وقتی رسیدیم همه رو بردن خوابگاه منم رفتم کرج . پدرم اسم و شهرت زیادی داشت و همه میشناختنش به همین خاطر به منم اعتماد داشتن . منتظر اتوبوس بودم که ...
بابک رو دیدم بعد از ۵۰ روز .
- سوار شو
- مرسی
- خواهش میکنم
نمیدونم چی شد که سوار شدم .
تو راه یه کلمه هم حرف نزدم .
- منم اومدم تهران کار داشتم . تو چرا اومدی ؟
- مسابقه داریم
- ایول بابا
منو رسوند خونه خودمون و با یه تشکر خشک و خالی پیاده شدم .
- نمیخوای دعوتم کنی ؟
- نه
- زنگ نمیزنی ؟
- نمیدونم
رفتم خونه . داشتم دیوونه میشدم . یه پسر چقدر میتونست خوشکل باشه ؟
زنگ زدم خونه خودمون تو شهری که بودیم .
- مهسا خانم زود برین اتاق منو از تو کشوم شماره ی پسری به اسم بابک رو که زیرشم یه چیزی نوشته رو پیدا کن و بهم بگو .
مهسا دختر ۲۱ ساله ای بود که پدرم اونو مثل دختر خودش دوست داشت . باهاش صمیمی بودم .
شماره رو داد و بلافاصله زنگ زدم .
- الو ؟
به محض اینکه صداشو شنیدم زبونم گرفت . صداش معرکه بود . خف بود .
با هم حرف زدیم و دوست شدیم .
یک ماه بعد از دوستی درخواست کرد که همدیگه رو ببینیم . اولین دیدار ما تو چای خوری هتل بود . صاحب هتل پدرم بود و خیلی راحت میتونستم رفت و آمد داشته باشم .
فنجون چای رو برداشت و حین خوردن چایی گفت :آرمان راست میگفت چشمات حرف ندارن . اگه آرایش کنی ماه تر میشی . واسم مهم نبود که اون آرایش میخواد یا نه . اگه تن به خواسته هاش میدادم بعد ها خواسته های بیشتری داشت و من ..........................
هتل رو بهش نشون میدادم که تو یکی از راهرو ها . برگشت گفت : فردا تولدته ؟
- آره
- مبارکه عشق من
سرمو انداختم پایین
صورتمو میون دستاش گرفت و آروم از گونم بوسید منو .
یه لبخند زدم و بازم هیچی نگفتم . محو چهرش شده بودم . هر لحظه بهم نزدیکتر میشد .
گرمای لبشو رو لبم حس کردم و یه لحظه که به خودم اومدم خودمو از آغوشش کشیدم و سعی کردم بیشتر از اینا نزدیکش نشم . نمیتونستم بهش اعتماد کنم . پسر خوشکلی مثل اون مگه امکان داشت فقط یه عشق داشته باشه ؟
.
.
.
همه چی ادامه داره حتی زندگی ...
حتی نوشته های من ...
خیلی گناه آلود شدم ...
الان دارم پاک میشم ...
دوستی با زهرا منو وادار به این کارا کرد ...
الان ۲۰ سالمه و ۵ ماه میشه که توبه کردم ...
لطفا نظرات بد ندین ...
میخوام فقط دخترا و پسرا رو با حیله ها ی زندگی آشنا کنم ...

dodor
4th June 2010, 03:16 AM
وسوسه ۴
نمیتونستم بهش اعتماد کنم ... آخه پسر خوشکلی مثل اون مگه میشد یه عشق داشته باشه ؟
...
اون شب به فکر اون بودم و اصلا نمیتونستم از یادش غافل بشم . پدرم زنگ زد و گفت که برگشتنی میاد دنبالم تا با هم برگردیم . بعد از اینکه مسابقه رو دادیم ماشین منتظر همه بود تا برگردیم شهر خودمون . و منم همراه پدرم اومدم . همیشه پدرم بیشتر از مادرم به فکرم بود و باهام صمیمی تر بود .
بابک اس داد که کجایی ؟ منم گفتم تو راهم و برمیگردم شهرمون . اونم تو جواب گفت : عشقم مراقب به خودت باش . منم فردا صبح راه میفتم . رسیدیم . شام رو با پدرم میخوردیم که مادرم هم رسید . بعد از یه ماه مادرم رو دیدم خیلی خوشحال بودم . مادرم خیلی خسته بود و چشماش خواب آلود . بهمین دلیل بود که زیاد مزاحمش نشدم و فقط بوسیدمش و از اتاق زدم بیرون . انتظار داشتم مادرم باهام حرف بزنه . آخه من تک فرزند بودم و آنچنان هم اذیتشون نمیکردم که وقت برام نداشته باشه . بعد از سه روز مادر و پدرم با هم رفتن کره . هر دوشون با هم همکار بودن . زهرا اومد خونمون . نمیدونستم باهاش حرف بزنم یا نه . اما اونروز احساس کردم که دوسش دارم . اون گریه کرد و گفت که پدرش معتاده و مادرشم مریضه . اونروز دلم بحالش سوخت و تصمیم گرفتم هیچوقت تنهاش نذارم . بعد از کمی با هم رفتیم بیرون . زهرا گفت که با دوست پسرش قرار داره و منم گمون میکردم که آرمان باشه . اما ایندفعه یه پسر دیگه اومد . اسمش امین بود . امین نسبت به آرمان خیلی بهتر بود . حداقل جلو چشم من باهاش رابطه بر قرار نمیکرد . تا چند ماه کار ما همین بود و منم خر بودم و دنبالش راه میفتادم . یه روز تو پارک بهش گفتم که زهرا ول کن کارای کثیفتو هر بار با یکی میری این کار خوبی نیست . زهرا سیگارشو روشن کرد و منم هجوم آوردم رو سیگارشو و اونو زیر پام له کردم . زهرا تو پارک دست روم بلند کرد . طوری که همه نگامون میکردن . حاضر بودم در حضور همه حقیر بشم اما اونو از کاراش ترک بدم . که هیچوقت نشد . زهرا منو و زد و یه پسر دوان دوان طرفم اومد . سرم پایین بود و چشم به نخ سیگار دوخته بودم که اون گفت : خانم حالتون خوبه ؟
دستشو دور گردنم حلقه کرده بود و باهام حرف میزد . یه نگاه به پسر منو تو اوج احساس غرق کرد .زهرا پسره رو ازم دور کرد و بعد منو به طرف زمین هل داد . دستم زخم شد و خون ازش میومد . خیلی عجیب بود که زهرا این کارارو میکنه . من خیلی ضعیف بودم از نظر جسمانی میگم . از هوش رفتم و وقتی که به هوش اومدم رو تخت بیمارستان بودم و یه سرم بهم وصل شده بود . اولین کسی رو هم که بالا سرم دیدم همون پسره بود . اصرار داشتن به پدر و مادرم زنگ بزنن و من انکار میکردم که درد دارم و میخواستم هر چه زودتر مرخص بشم و برم خونه تا پدر و مادرم هم نفهمن ...
پسره منو رسوند خونه و ازش تشکر کردم . پسره با چشمای خمارش گفت : من علیرضا هستم . خوشحالم که باتو آشنا شدم . لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم . شب یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد و برداشتم و فهمیدم که همون علیرضاست .
اون حرفای خیلی قشنگی میگفت طوری که بابک پیش اون هیچ بود . بابک فقط از شهوت و حسش میگفت ولی علی نه !!!
بابک هم چند روزی نبود . با علی دوست شدم . بعد از دو هفته رفاقت ازم دعوت کرد که به مهمونی برم . بهش اعتماد زیادی داشتم و قبول کردم که به اون مهمونی برم که ای کاش هیچوقت نمیرفتم ..
اولین پیک شراب .
اولین پک سیگار .
اولین رقص من با علی .
اولین شبی که با یه پسر بودم .
.
.
.
.
.
.
ادامه داره .................

dodor
4th June 2010, 03:17 AM
وسوسه ۵
اون شب گذشت با اینکه حس عجیبی داشتم اما ..................
فردای اون روز دردی رو درون خودم حس میکردم بابک اتفاقی بهم زنگ زد و منم با آه و ناله جواب تلفنشو دادم خیلی نگران اومد دنبالم و منو برد دکتر عمومی . اما پزشک گفت که باید به پزشک زنان مراجعه کنم . نگران بودم اما هیچوقت فکر اینو نمیکردم که من یه زن شده باشم .
بابک شوکه شده بود و من دهنم باز نمیشد که یه کلمه هم بگم . بابک در حالی که منو بغل کرده بود آروم پرسید : چرا وقتی با من دوست بودی با یکی دیگه خوابیدی ؟ هیچ حوابی نداشتم فقط با اشاره گفتم که برو . بابک تنهام نذاشت و باهام بود و قول داد که تا آخرش پا به پام میاد و اگه خانوادم بفهمه حاضره که همه چیرو به گردن بگیره . اما من با تموم اینا حواسم به علی بود و منتظر تماسش بودم . علی هیچوقت زنگ نمیززد مگر اینکه مهمونی یا چیزی باشه و یا اینکه پول بخواد . زهرا بهم میگفت فایده نداره بشینی و غم بخوری الان راحت تری و میتونی آزادانه هر کاری بکنی . اولش قبول نکردم و میخواستم دیگه جلو خودمو بگیرم و شهوت و وسوسه رو کنار بذارم و بهشون غلبه کنم اما ...........
یه روز که تو پیتزا فوشی بودم مرد متشخصی اونجا نشسته بود و بهم خیره شده بود . با یه پسر بچه بغلش . باهام صحبت کرد و بعد شمارشو داد . مرد خوش هیکلی بود و ۲۵ سال داشت . بهم گفت که صبح بهش زنگ بزنم که ادارست وگرنه شب خونست و نمیتونه حرف بزنه . با خودم گفتم اون یه مرده و مشکلمو بهش بگم شاید بتونه کمکم کنه . صبح بهش زنگ زدم و قرار ملاقات گذاشتیم تو یه fast sood همدیگه رو دیدیم و بهش گفتم که یه دختر ۱۵ سالمو بکارت ندارم . اون بهم یقین داد که کمکم میکنه . صابر هر لحظه زنگ میزد اما تمایلی نداشتم که با سرا حرف بزنم .
به بهونه ی همین زن بودنم با اون مرد ۲۵ ساله که اسم اونم علیرضا بود رابطه برقرار کردم . عاشق مردی شدم که زن داشت و هر لحظه زن و بچش زنگ میزدن و حالشو میرسیدن . تا به اون حد باهاش صمیمی شدم که وقتی زنش زنگ میزد ناراحت میشدم ..............
یه روز .......

dodor
4th June 2010, 03:18 AM
وسوسه ۶
دل بستن به مردی که متعلق به یه زن دیگه بود . علی بارها و بارها بهم وعده داد که خوشبختم میکنه و من باورش داشتم . تمام وجودمو دو دستی تقدیمش کردم . اون یه برادر کوچیکتر هم داشت اسمش سینا بود . علی ازم خواست تا با سینا دوست بشم و از طریق اون میتونستیم راحت تر همدیگه رو ببینیم . قرار ملاقاتی گذاشت و منو سینا همدیگه رو دیدیم . سینا گفت که تو اولین نگاه چشمات دل آدمو اسیر میکنن . اما من به حرفاش اهمیتی نمیدادم و تمام فکر پی علی بود . چند ماهی با سینا دوست بودم و بعد به پیشنهاد علی که از قبل نقششو ریخته بودیم سینا منو با مادر و پدر آشنا کرد . اونروزی که سینا منو برد خونشون تا با خانوادش آشنا بشم زن علی هم اونجا بود .
علی مثل یه پسر متشخص رفتار میکرد و منو به اتاق راهنمایی کرد تا مانتومو در بیارم . تو اتاق به علی گفتم که علی میترسم کسی نفهمه ؟ علی منو بغل کرد و اطمینان داد که کسی چیزی نمیفهمه . بهم نزدیک شد و میخواست لب روی لبم بذاره که صدای سینا اومد کجایین شما ؟
علی بلافاصله ازم دور شد و طوری عنوان کرد که داره باهام حرف میزنه تا استرس نداشته باشم . علی اتاق رو ترک میکرد و سینا منو بغل کرد . ولی من چشمم دنبال علی بود و در آغوش سینا هیچ حسی نداشتم . علی نگام کرد و سرشو انداخت پایین و رفت .
ما هم رفتیم پیش مادرش اینا و مادر و پدرش ازم استقبال گرمی کردن ، بخصوص بعد از اینکه فهمیدن پدرم سهام داره و کارخونه و شرکت داره و خارج از کشور میرن با مادرم بیشتر ازم خوششون اومد و باهام گرمتر رفتار میکردن . ناهار رو پیش اونا بودمو و منو علی رو به روی هم نشسته بودیم که همش همدیگه رو نگاه میکردیم . بعد از صرف ناهار زن علی تو آشپزخونه گفت : شوهر منو با سینا اشتباه نگیری .......................
بعد که من به علی گفتم علی هم گفت که باید بیشتر حواسمونو جمع کنیم ...........................
بعد از یکسال سینا به اتفاق خانوادش به خواستگاریم اومدن نمیدونستم بله بگم یا خیر . وقتی ازم پرسیدن چشمم به علی بود که اون چی میگه و اون با اشاره ی دستهاش بله رو گفت و منم بله جواب دادم . ما با هم نامزد بودیم اما من فقط ۱۶ سال داشتم و به بهونه ی سنم اجازه نمیدادم که سینا بهم نزدیکی کنه . پدر و مادرم منو دادن چون خانواده ها همدیگه رو قبلا میشناختن و پدر سینا هم تاجر بود و شرکت تجارتی داشتن . پدرم میگفت اینجوری خیلی راحت تر به کارمون میپردازیم چون دخترمون سایه ای بالا سرش هست . اونروز ناراحت بودم و حلقه ی نامزدی رو دستم کردن و هیچکس نمیدونست که من کی رو دوست دارم جز مینا همون خدمتکارمون . اون بارها بهم گفت کار خطرناکی میکنی و آبروی خانوادت میره ولی من گوش نمیدادم .
منو سینا همراه با علی و زنش مهتاب و بچش رفتیم شمال . سینا دستمو گرفته بود و علی هم دست زن و بچشو . تو ساحل قدم میزدیم که من آرزو میکردم ای کاش الان دستم تو دست علی بود . مهتاب اتفاقی برگشت و به سینا گفت سینا بیا بریم اون بالا بهت نشون بدم مجسمه رو . پسر بچشم باهاشون رفت . منو و علی دور از هم ایستاده بودیم . علی اومد جلو و گفت امشب با سینا میخوابی ؟ در حالی که اشک تو چشام حلقه زده بود گفتم میخوام با تو باشم . علی دستمو گرفت و محکم رو قلبش فشار داد و گفت : تو عشق منی و فقط و فقط متعلق به منی ......................................

dodor
4th June 2010, 03:18 AM
وسوسه ۷
سینا خیلی دوسم داشت ولی من درک نمیکردم و عشق علی کورم کرده بود . اونجا یه ویلا اجاره گرفتیم . ساعت ۳ شب بود که بلند شدم و رفتم حیاط و زیر آلاچیق نشستم و یکم بعد علی هم اومد کنارم . با تعجب گفتم بیدار بودی ؟ گفت آره مطمئن بودم که امشب رو بدون من نمیخوابی . دستشو انداخت رو شونمو و منو بغل کرد . آتیش زو نگاه میکردیم و حرف میزدیم .

علی زنتو خیلی دوست داری ؟
- دوسش دارم ولی نه اندازه ی تو
بخاطر من طلاقش میدی ؟

علی با تعجب نگام کرد و گفت خونواده چی میگه ؟ گفتم مگه واست مهمه ؟ گفت معلومه .
از این حرفش خیلی ناراحت شدم و از کنار بلند شدم و رفتم تو خونه علی هم دستمو گرفت و گفت ولی دوست دارم باورم کن . چیزی نگفتم . راستش به دوست داشتنش شک کردم . صبح همه صبحونه میخوردن که سینا اومد و با گفتن عزیزم نمیخوای بیدار بشی ؟ منو بیدار کرد . رفتم سر میز و دیدم که علی با نده داره به پسرش صبحونه میده حرصم گرفته بود چطور میتونه اینهمه ریلکس باشه ؟ تصمیم گرفتم کاری کنم که حسادت کنه . جلو چشمشون سینا رو بوسیدم و بعد از صبحونه کنارش نشستم . علی بد جور نگام میکرد و من هدفم جلب توجه بود . سینا تعجب میکرد که من یه شبه چرا اینهمه تغییر کردم . بهم پیشنهاد رابطه کرد و قبول کردم . اما همش علی جلو چشمم میومد .
زیاد با سینا نموندم . و نامزدی رو بهم زدم . پدرم تهددید کرد که از ارث محرومم میکنه و با یه کلمه همه چیرو تموم کردم .

بابا من اونو دوست ندارم

ماشین برداشتمو از خونه زدم بیرون . حتی فکر نمیکردم امکان داره منو بگیرن چون گواهینامه نداشتم و سنم کم بود . ولی دیوانه وار از خونه زدم بیرون و این شد که زندگیم داغونتر شد و دوباره سر و کله ی زهرا پیدا شد و هر روز بد تر از دیروز میشدم . گاهی وقتا میرفتم رو پل مینشستمو ساعتها گریه میکردم . یه روز پدرمو اتفاقی دیدم پدرم بغلم کرد و گریه کرد و میگفت دخترم چرا اینهمه لاغر شدی ؟ چی به سرت اومده ؟ بوی دود میدی ؟ دخترم بیا برگرد خونه . اما جرات نمیکردم تو روی پدرم نگاه کنم ..


۱۹ سالم بود و سیگار و شات دوستام بودن . علی گم شد و خبری ازش نبود و من احمق عاشقش شده بودم . زهرا بعد از تشویق من به سیگار و اینکه نقشه ریخت و منو با سه تا پسر انداخت تو یه خونه که تو روستا بود ، فرار کرد و چند ماه پیش فهمیدم تو تصادف مرده .
به خونه برگشتم ولی بازم کارای کثیفمو ترک نکرده بودم . سینا بارها اومد سراغم و عصبانی از اینکه باهاش بازی کردم . بابک بهم تجاوز کرد و میگفت چطور کور بودی و عشق منو ندیدی ؟ با تموم گریه های شبونم نمیدونم چرا علی بر نمیگشت . تا اینکه یه روز که رفته بودم پارک دیدمش . به روم نیاوردم و اون اومد طرفم و به زور مجبورم کرد که باهاش برم . اونروز با کمر بندش کلی منو زد و همش تکرار میکرد : احمق چرا ولم کردی ؟ جواب بده ..................

پدرم که دید سیاه و کبود شدم از علی شکایت کرد و تو دادگاه که باید خودمم میگفتم اذیتم کرده . دهنم باز نمیشد . قلم و کاغذ دادن و نوشتم . دوسش دارم و رضایت میدم
پدرم عصبانی شد و منو تو خونه زندونی کرده بود . بار ها و بارها رگمو زدم ولی هیچوقت نمردم ..............................
تا اینکه یه شب .......

dodor
4th June 2010, 03:19 AM
وسوسه ۸
یه شب پدر و مادرم رفتن مجلس عروسی و منو نبردن و کسی خونه نبود به غیر از دو نفر از خدمتکارا .تو کنج اتاقم عین اون مرده ها نشسته بودم . تبدیل به یه مرده ی متحرک شده بودم . عشق علی منو از پا در آورده بود . بلند شدم و یه آهنگ گذاشتم و صداشو تا میتونستم بلند کردم . داشتم گریه میکردم ... چشمام تار میدیدن . سیگار رو از تو کشوم در آوردم و روشنش کردم . بعد از کمی که تو دود سیگارم داشتم خفه میشدم . بطرف پنجره رفتم و پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز کردم ...
بارون میبارید . خیلی قشنگ بود . همراه با بارون گریه میکردم . یه لحظه چشمم به کوچه افتاد و یه مرد رو دیدم که دست یه بچه رو گرفته بود و یه دستشم چتر بود . وای هیکلش شبیه علی بود . دستامو از پنجره بردم بیرون و مات و مبهوت به اون مرد چشم دوخته بودم . صدای مبایلم بلند شد .. شماره نا شناس بود . با بی میلی جواب دادم .
* بله ؟
* .... من دم در خونتونم با پسرم اومدم .
* علی ؟ تویی ؟
* آره عزیزم . در و باز کن یه جوری بیام تو .
اتاق من شیروانی بود . یه جورایی نمای خونمون طوری بود که پشت بوممون شیروونی بود . از پارکینگ یه راه بود که در میومد تو اتاقم . یه در مخفی واسه خودم داشتم که حتی پدرم هم خبر نداشت . از اونجا با هزار مصیبت علی و پسرش آرین اومدن تو اتاق .
آرین رو تختم دراز کشید و داشت میخوابید .

dodor
4th June 2010, 03:20 AM
وسوسه ۹
علی بعد از اینکه پتو رو رو آرین کشید بطرفم اومد و بدون هیچ حرفی بغلم کرد . نمیخواستم دستش بهم بخوره . حس میکردم مورد تمسخرش قرار گرفتم . اما خیلی دوسش داشتم و نتونستم خودمو از آغوشش رها کنم . نفسهای گرمشو رو صورتم حس کردم و برای اولین بار بعد از دوستیمون فقط منو بوسید و اون شب رابطه نداشتیم . علی خیلی آروم حرف میزد .
* میخوام بگیرمت
* زنت چی میشه ؟
* زنم طلاقش میدم ...
* پسرت چی ؟
* پسرم آخرین شبیه که با منه . زنم میبرتش با خودش .
همه چی خوب پیش میرفت و بعد از یه هفته با علی فرار کردیم و رفتیم مشهد . اونجا حلقه رو دستم کرد و برای همیشه مال هم شدیم . اما یه مشکل بزرگتر پیش اومد که هر وقت یادش میفتم باعث میشه اشکم در بیاد و بخوام خود کشی کنم .
علی بعد از ازدواج کلی عوض شد . کتکم میزد و نمیذاشت از خونه برم بیرون . از سر کار میومد میخواست فقط کنارش بشینم تا نوازشش کنم و اونم بغلم کنه . حتی شبم منو بغل میکرد و میخوابید . دیگه کاراش خستم کرده بودن . اصرار علی به اینکه هر وقت میاد خونه باید از کنارش تکون نخورم دیوونم میکرد . پنهونی با یه روانپزشک حرف زدم و گفت عشق و علاقه ی شدید اون باعث اینکارا میشه . واضح بگم چون من خیلی ازش کوچیکتر بودم و رفته رفته جوون تر و خوشکل تر میشدم ولی اون سنش بالاتر میرفت و از این وحشت داشت که مبادا بیرون یکی رو پیدا کنم و علی رو ول کنم .

dodor
4th June 2010, 03:21 AM
وسوسه ۱۰
سعی کردم عشقمو بهش نشون بدم و بفهمونمش که اون هر چقدرم بزرگتر از من باشه بازم دوسش دارم و همیشه بهش افتخار میکنم . زن همسایمون گفت که خواستگار دارم . باید بگم بخاطر کار زیاد و فکر زیاد علی پدر من نشون میداد . منم گفتم که علی شوهرمه ولی اون قبول نکرد . علی این ماجرا رو فهمید . تو خونه حبسم کرد و یه بار پسره اومد دم در خونمون سراغ علی . هر چی از دهنش در اومد به علی گفت و آخر سر اصرار داشت که من اعتراف کنم علی به اجبار منو گرفته . ولی من گفتم که شوهرمو دوست دارمو ... یه روز که رفته بودم خرید وقتی برگشتم دم در خونمون پر از مامور بود و یه آمبولانس هم بود . تا منو دیدن پرسیدن همسر مرحومین ؟ وقتی اینو شنیدم سرم گیج میرفت . بطرفش دویدم ولی یه پارچه ی سفید روش انداخته بودن . بهش حمله شده بوده و با چاقو همه جاشو زخمی کرده بودن . من بیوه شدم ؟ کلی گریه کردم و بعد از مراسم سومش حالت تهوع و سرگیجه های دائمی داشتم که به همراه همسایمون که دختر جوونی بود رفتیم بیمارستان . من حامله بودم ... و فکر اینکه بچم بی پدر بدنیا میاد روز به روز نابود ترم میکرد ..............................

dodor
4th June 2010, 03:24 AM
وسوسه ۱۱
نمیدونم بابام از کجا فهمیده بود . اومد سراغم و تا میتونست بد و بیرا تحویلم داد . بعد که فهمید حامله ام اصرار داشت بچه رو بندازم . میگفت اگه بچه رو بندازم میتونم زندگیمو دوباره شروع کنم . دلم نمیخواست اونکارو کنم چون تنها یادگاری از علی اون بچه بود و یه حلقه . به اجبار فامیلای خودمو علی رفتم دکتر . تو اتاق لباس دادن که عوض کنم و آماده بشم برای سقط جنین . اما نتونستم اینکارو کنم . گریه میکردم . دلم نمیومد اونو بکشم . بچم بود از خونم بود . از اونجا زدم بیرون و دیگه به حرف هیچکدوم گوش ندادم . نه ماه خیلی زود گذشتن و من دختر دار شدم . اسمشو گذاشتم حسرت . خودم سنم کم بود . دخترم بدنیا اومد و خیلی خوب بزرگ شدنشو میدیدم . میرفتم سر کار تا خرجیمونو در بیارم . چون من سیگاری بودم دخترم آسم داشت . باورتون بشه یا نه یه معجزه ی بزرگ تو زندگیم شد . یه شب نفسش گرفت . نمیدونستم چیکار کنم بردمش بیمارستان . بعد از ۵ دقیقه دکتره گفت ... خانم متاسفم . اونجا بود که جیغ و داد و گریه .............. دویدم تو اتاق و بغلم گرفتمش . از خدا خواستم یادگاری علی رو بهم پس بده . فامیلا مثل همیشه میگفتن ... از اولم نباید بدنیا میومد . اما من فقط ۴۵ دقیقه گریه کردمو از خدا خواستم برش گردونه . دقیقه ی ۴۶ بود که دخترم نفس کشید . دخترکم دوباره برگشت . دکترا همه متعجب بودن . خود منم از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم . گریه کنم یا بخندم ؟
بعد از اون آزمایش و هر چیزی که انجام دادن نشون داد که دخترم سالمه سالمه و حتی نشونه ای از آسم هم نداشت .
بعد از اون با روح علی عهد بستم که دخترمو سالم بزرگ کنم و نذارم مثل خودم بشه . خودمم سیگار رو گذاشتم کنار . الان دخترم ۷ سالشه و شاگرد اول کلاسشونه .
چشم و ابروش مثل من و دهنش و استخوان بندیش به علی رفتن ... چشم آبیه و تو مدرسه همه دوسش دارن . همیشه از خدا میخوام کمکش کنه تا مثل من نشه و بتونه زیبایی خودشو حفظ کنه . هر جمعه هم میریم سر قبر علی . پسر علی آرین هم حسرت رو مثل خواهر خودش دوست داره . اما مادرش چندان ازم خوشش نمیاد البته این حق رو بهش میدم .
بعد از اون همیشه تنها و تنها با دخترم بودم و دیگه هیچ مردی نتونست تو قلبم جا بگیره یا منو منحرف کنه . با بدنیا اومدن حسرت همه چی عوض شد . حسرت گلم بعد از مدرسه میاد سر کار دنبالم و شب با هم بر میگردیم خونه . اونم مثل علی از رقصیدن خوشش میاد .
.
.
کل این ماجراها حقیقت زندگیم بودن .
یه هرزه بودم و بعد از بدنیا اومدن دخترم پاک شدم . حتی سیگارم نکشیدم . خدا معجزه و قدرتشو بهم نشون داد . سختی های زیادی کشیدم حتی الانم بعضی از اونا هستن ولی دخترم باهامه و من تنها نیستم ...

dodor
4th June 2010, 03:25 AM
و ....
حسرت گاهی اوقات که از مهد میومد میدیدم گریه کرده وقتی اشک اونو میدیدم میخواستم بمیرم و سر به تنم نباشه . وقتی دلیل رو میپرسیدم میگفت : مامان وایسا چرا بابام مرده ؟ مگه نمیدونست من دارم میام پیشتون ؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم و بغلش میکردم و میبوسیدمش و میگفتم : به وقتش همه چیرو بهت میگم . گاهی سئوالاتی ازم میپرسید که باعث میشدن اشک منم در بیاد . وقتی هم گریه میکنم با دستای ناز و لطیفش اشکامو پاک میکنه و میبوستم و بعدشم یه لیوان آب واسم میاره . بار ها و بارها از خودم پرسیدم کار من درست بود دخترم رو زنده گذاشتم ؟ درد بی پدری چقدر عذابش میده و اینا ولی از خودش که میپرسم میگه : مامانی جونم تو هم بابامی و هم مامانمی و هم دوستم و تو همه کسمی . واسه دخترم سخته اینو میدونم . خانواده ها تردمون کردن و منو اون تنهاییم .
شاید نباید هیچوقت با علی فرار میکردم .
شاید نباید با اون رابطه بر قرار میکردم .
شاید ...............................................
گاهی اوقات خودمم از این شاید گفتنها خسته میشم .
من خیلی بچه بودم و احتیاج به مراقبت نداشتم . خودم نمیتونستم از خودم مراقبت کنم و بعد حسرت هم که بدنیا اومد ناراحت بودم . میترسیدم نتونم درست بهش برسم و اونم کم بیاره . شبا وقتی میخوابه از شدت ترس که مبادا چیزیش بشه تا صبح بالا سرش میشینم و زل میزنم به صورتش .
کاش علی بود و دخترشو میدید . گاهی وقتا که با حسرت میریم بیرون احساس میکنم علی هم با ماست . نمیدونم چرا از میون اینهمه آدم من عاشق یه مرد زندار شدم . مردی که اجل فرصت زندگی مشترک ما رو بهش نداد . همکارام اوایل فکر میکردن من حلقه رو همینجوری زدم . تو مغازه یهو یکی میومد تو و ازم خواستگاری میکرد . باورشون نمیشد که من یه بیوم ولی وقتی حسرت رو دیدن باور کردن . بعد از اون بازم خواستگار داشتم ولی همه میخواستن پاره ی تنمو بارم پرورشگاه .
زندگی سختیای زیادی داره . الانم چون زیاد کار میکنم خیلی خسته میشم ولی وقتی حسرت رو میبوسمو دستاشو رو صورتم میکشه تموم خستگیم از تنم در میاد .
شاید اگه حسرت نبود من تا الان که ۲۷ سالمه خیلی بیشتر از قبل تو چاه سیاه هرزگی فرو رفته بودم . جالب اینجاست که ...
تو خیابون که با همیم فکر میکنن من آبجی بزرگه ی حسرتم . به منو و حسرت حرف میندازن .
حسرتم میگه : آهای خجالت نمیکشن به دو تا خانم محترم حرف میندازن .
وقتی اینو میگه با خودم فکر میکنم که تا به امروز خوب تربیت شده . کاش تا آخر همینجوری بمونه . گاهی وقتا که تو اتوبوسیم زنا و حتی بعضی از مردا میگیرن و میبوسنش . میگن دخترت خیلی خوشکله و شبیه عروسکه .
اگه قسمت شد عکس ازش میذارم ببینینش .
موهاشم طلاییه . این یه مورده نمیدونم به کی رفته .
امیدوارم همتون خوشبخت بشین . تو زندگی سختیای زیادی هستن که اونا رو باید پشت سر گذاشت . آدمی که تو زندگیش سختی نکشیده باشه آدم نیست و از آدمیت چیزی نمیفهمه .
شاید اگه پدر و مادرم بهم توجه میکردن و کمتر به کار اهمیت میدادن من به خاطر محبت به طرف غریبه کشیده نمیشدم .
زیاد حرف زدم . میسپارمتون به خدا . همون خدایی که معجزه کرد و دخترم رو بهم پس داد .


http://silver71.blogfa.com/

Admin
4th June 2010, 09:16 AM
داستان های واقعا تامل برانگیز و واقعا عبرت آموزی بودن ...

امیدواریم که حداقل یکی دو نفر با خوندن این داستان ها ارزش واقعی خودش رو درک کنه ...

هر چند که افسوس کسانی همیشه هستند که بدی را رونق بدند ، ولی باز خوبی پا برجاست ...;)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد