توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان پند آموز
آبجی
29th May 2010, 01:43 AM
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و
شکستگی ندیده باشه" پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند .زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمردارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمیشناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که میدانم او چه کسی است ...!
smilee_new2 (30)
kab
29th May 2010, 05:28 AM
شاید میشه گفت گوشه ای از معنی عشق بود
ElaBel
29th May 2010, 10:13 AM
چقدر آدم وفاداري بود{applause}{applause}
اتفاقاً آبجي جونم منم يه داستاني يادم اومد بد نيست كه تعريفش كنم ;):
يه زني تو يه تصادف مامان و باباشو از دست ميده . از اون به بعد ديگه اين زن هيچي نميگفت ،هيچ احساسي نداشت ،چيزي نميفهميد ، مثل يه مرده متحرك شده بود . بيشتر اوقات تو خونه بود .ولي شوهرش هميشه ميومد پيشش مراقبش بود،باهاش حرف ميزد ،باهاش درد و دل ميكرد ،ميبردش بيرون ،اين مرد يه اميدي ته دلش بود كه زنش دوباره خوب ميشه .اونا فقط عقد بودن . چند سال همين طوري بود همه بهش ميگفتن چرا خودتو اسير اين زن كردي تو هنوز جوني دختر برات زياده فقط كافيه لب تر كني بهتريناشو ميتوني بگيري آخه اون هنوز 26 سالش بود . ولي اون ميگفت من زن دارم ، دوستش هم دارم ميدونم كه خوب ميشه .پسره خانومشو برد شمال خاطرات گذشته رو به يادش بياره ،باهاش حرف بزنه تاشايد يه چيزايي يادش بياد .
اين مسافرت خيلي موثر بود باعث شد كه اون بتونه خاطراتش رو به ياد بياره و گريه كنه ولي بازم هيچي نميگفت .
بعد از چند ماه يه روز شوهرش قرار بود بياد دنبالش كه ببرتش مهماني ولي تو راه تصادف ميكنه و راهي بيمارستان ميشه ،حالا ديگه اين زن ميتونست بفهمه و درك كنه اما بازم حرفي به زبان نمياورد خيلي منتظر شوهرش موند تا اينكه صداي دراومد درو باز كرد ديد برادر شوهرشه بهش گفت اماده شو بريم بيمارستان اشكان تو بيمارستانه تصادف كرده و ميخواد كه بياي پيشش .
اونجا بود كه به ياد تصادف مامانش افتاده بود و فكر ميكرد شوهرشم قراره اونو ترك كنه همين باعث شد كه بتونه حرف بزنه. رفت بيمارستان و شوهرش هم وقتي ديدبعد از چند سال خانومش داره حرف ميزنه دردش رو فراموش كرد واز خوشحالي داشت بال در مياورد. sh_omomi44
اين مرد با اميد داشت زندگي ميكرد و بلاخره هم به اميدش رسيد .;)
اينم داستان من{big hug}
kab
29th May 2010, 10:22 AM
واقعا زیبا بود@};-
چقدر خوبه که آدم تو زندگی عاشق باشه @};-
mohebbi
29th May 2010, 10:23 AM
این مسئله بر میگرده به شعور بالا
که این دوره و زمونه ....
PiXiE
29th May 2010, 02:00 PM
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و
شکستگی ندیده باشه" پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند .زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمردارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمیشناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که میدانم او چه کسی است ...!
smilee_new2 (30)
پاک باختگی و وفاداری در عشق به این میگن !!!{applause}{applause}{applause}
چقدر آدم وفاداري بود{applause}{applause}
اتفاقاً آبجي جونم منم يه داستاني يادم اومد بد نيست كه تعريفش كنم ;):
يه زني تو يه تصادف مامان و باباشو از دست ميده . از اون به بعد ديگه اين زن هيچي نميگفت ،هيچ احساسي نداشت ،چيزي نميفهميد ، مثل يه مرده متحرك شده بود . بيشتر اوقات تو خونه بود .ولي شوهرش هميشه ميومد پيشش مراقبش بود،باهاش حرف ميزد ،باهاش درد و دل ميكرد ،ميبردش بيرون ،اين مرد يه اميدي ته دلش بود كه زنش دوباره خوب ميشه .اونا فقط عقد بودن . چند سال همين طوري بود همه بهش ميگفتن چرا خودتو اسير اين زن كردي تو هنوز جوني دختر برات زياده فقط كافيه لب تر كني بهتريناشو ميتوني بگيري آخه اون هنوز 26 سالش بود . ولي اون ميگفت من زن دارم ، دوستش هم دارم ميدونم كه خوب ميشه .پسره خانومشو برد شمال خاطرات گذشته رو به يادش بياره ،باهاش حرف بزنه تاشايد يه چيزايي يادش بياد .
اين مسافرت خيلي موثر بود باعث شد كه اون بتونه خاطراتش رو به ياد بياره و گريه كنه ولي بازم هيچي نميگفت .
بعد از چند ماه يه روز شوهرش قرار بود بياد دنبالش كه ببرتش مهماني ولي تو راه تصادف ميكنه و راحي بيمارستان ميشه ،حالا ديگه اين زن ميتونست بفهمه و درك كنه اما بازم حرفي به زبان نمياورد خيلي منتظر شوهرش موند تا اينكه صداي دراومد درو باز كرد ديد برادر شوهرشه بهش گفت اماده شو بريم بيمارستان اشكان تو بيمارستانه تصادف كرده و ميخواد كه بياي پيشش .
اونجا بود كه به ياد تصادف مامانش افتاده بود و فكر ميكرد شوهرشم قراره اونو ترك كنه همين باعث شد كه بتونه حرف بزنه. رفت بيمارستان و شوهرش هم وقتي ديدبعد از چند سال خانومش داره حرف ميزنه دردش رو فراموش كرد واز خوشحالي داشت بال در مياورد. sh_omomi44
اين مرد با اميد داشت زندگي ميكرد و بلاخره هم به اميدش رسيد .;)
اينم داستان من{big hug}
بسی زیبا بود ...{applause}
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.