NeshaNi
19th May 2010, 03:18 PM
هیچ میدانی چراچون موج
درگریزاز خویشتن پیوسته می کاهم
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
انچه می خواهم نمی بینم
وان چه می بینم نمی خواهم
ان دوست که عهددوستداران بشکست
می رفت ومنش گرفته دامان در دست
می گفت که بعداز این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
باز کن پنجره را
پرده انداخته شب بر سر راه
مرغی از دور تورا می خواند
گیسوانش چه بلند
چشمهایش همه راز
صبح خواهی دانست
انکه می خواند که بود
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا باتو چه کس می گوید
ان زمان که خبر مرگ مرااز کسی می شنوی روی تورا
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنترا بی قید
وتکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
وتکان دادن سر را که عجیب
عاقبت مرد؟افسوس
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاکستر کرد
حمیدمصدق
درگریزاز خویشتن پیوسته می کاهم
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
انچه می خواهم نمی بینم
وان چه می بینم نمی خواهم
ان دوست که عهددوستداران بشکست
می رفت ومنش گرفته دامان در دست
می گفت که بعداز این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
باز کن پنجره را
پرده انداخته شب بر سر راه
مرغی از دور تورا می خواند
گیسوانش چه بلند
چشمهایش همه راز
صبح خواهی دانست
انکه می خواند که بود
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا باتو چه کس می گوید
ان زمان که خبر مرگ مرااز کسی می شنوی روی تورا
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنترا بی قید
وتکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
وتکان دادن سر را که عجیب
عاقبت مرد؟افسوس
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاکستر کرد
حمیدمصدق