touraj atef
11th May 2010, 04:53 PM
به آستانه مهرباني هايش پاي گذارم و او درا در خانه مهر مي بينم نام محفلي كه به مهماني رفته ام را معبد نهاده ام و لي حال كه بهتر مي انديشم باورم اين است كه معبدي را ديده ام كه در آن مهر را به تمامي در تك تك زواياي آن مي توان ديد چشمهايش همچنان غوغائي انگيزد و من بار ديگر متلاطم مي پرسم
باز درياي زندگي مرا به سوي كدامين وادي فرا خواند ؟
از سوال كردنها گريزانم و به محفل نشينم چاي گرم و به همراه شيرين مرباي كه در مجاورت هم كلامي با او شيرين تر مي نمايد و سخن گويم بي كلام و شنوم با نگاه ...
و اين گونه است كه خوب بينم و آسان شنوم در ميان حكايتهاي ذهن خلاقش كه با دستهاي هنرمندش عشق بازي كرده اند توانسته ام طاووس هايش را بينم و در ميان طاووس ها عدالت و بي بهانه بودنهاي او را باور كنم از روزگار دور طاووس را با دم الوانش و به واسطه اين شكوهش مي شناخته اند و هر از چند گاه پاهاي زشتش را به رخ او كشيده اند و اين گونه است كه پاهاي طاووس را كمتر هنرمندي مجالي داده و به دنبال بهانهاي براي رسم آنها بوده است اما او پر مهر است و عادل و دم طاووس را بلند و پاهايش را عيان رسم كرده است رسم خوشايندي است كه به يادم آورد
"براي دوست داشتن به دنبال بهانه نبايد گشت بايد به تمامي دوست داشت به تمامي نگريست به تمامي غرقه شد و به تمامي عاشقي كرد بي بهانه بي " اما " و " اگر " و " اي كاش " ... كه اين عشق است كه اگر اين گونه نباشد همواره وسوسه معشوق ديگر در سر خواهد بود" و او پاي طاووس را چون دمش دوست دارد او به دنبال جدا كردني ها نيست مي داند يك قصه است حكايت عشق و بس
به دست نوشته هايش مي نگرم جمله ها يك دم آيد و او را صدا زنند
و او صداي لبخند را شنيده است به دنبال لبخند رفته نه بهانه خنده رفته است او مي شنود در عطش شنيدن صداي لبخند است و من در شوق ديدن چشمهاي او كه چه زيبا لبخند را به تصوير كشد واژه هايش را مي نويسد تكه تكه هايش را مي بلعم و مي بينيم كه خوش الحاني در ذهن هنرمندش دارد
نگاهي به عشق بازي دستهايش با بوم مي كند و من انديشم كه بوم او را چگونه خوانده است كه اگر چنين نبود هيچگاه چنين زيبا نمي كشيد كه از دير باز گفته اند
" تا كه از جانب معشوق نباشد غمزه اي ,عاشق را چه حكايت به سعي " نقشهايش همه چيز را دارد بانوئي كه زيبا است و مي نوازد صداي سازش را مي شنوي دف و تبك و تار و سه تار و زخمه هاي بر سنتور و عود ... اما زن زنده است زيرا زن است و موسيقي آن را همراهي كند سمفوني زن و موسيقي و قلم مو چه حكايت شاعرانه اي دارد او محفلها را كشيده است و مرا ياد مصراع شعر حافظ اندازد
سماع و وعظ كجا و نغمه رباب كجا؟
ومن نغمه رباب را از وراي بوم شناسم و خود در بوم روم و به سبزها خيره شوم سبزهائي كه قلمو بر بوم تداعي كننده ر روياهايم است كه آرزومند آنها بودم و من مي بينم كه در اين رويا دختري مي دود و باد موهاي او را شانه مي زند و او به دريا مي نگرد و دريا او را لبخندي زند لبخندي ز آن كه مي داند خود دريائي است و من آرزو مي كنم كه دخترك كوچولويش از داخل فنجان پر آرزو با وزش نسيمي بلند شود و به پسرك دريائي دستي تكان دهد و پسرك باور كند كه
هنوز مي توان رويا ديد
هنوز توان چشمهائي بي همتا را باور كرد
هنوز بابانوروزي هست كه با ريشهاس سپيدش و بقچه اي كه بر دوش دارد مي تواند مهر و عشق و اميد و ايمان را هديه دهد
www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)
// tourajatef@hotma.com
باز درياي زندگي مرا به سوي كدامين وادي فرا خواند ؟
از سوال كردنها گريزانم و به محفل نشينم چاي گرم و به همراه شيرين مرباي كه در مجاورت هم كلامي با او شيرين تر مي نمايد و سخن گويم بي كلام و شنوم با نگاه ...
و اين گونه است كه خوب بينم و آسان شنوم در ميان حكايتهاي ذهن خلاقش كه با دستهاي هنرمندش عشق بازي كرده اند توانسته ام طاووس هايش را بينم و در ميان طاووس ها عدالت و بي بهانه بودنهاي او را باور كنم از روزگار دور طاووس را با دم الوانش و به واسطه اين شكوهش مي شناخته اند و هر از چند گاه پاهاي زشتش را به رخ او كشيده اند و اين گونه است كه پاهاي طاووس را كمتر هنرمندي مجالي داده و به دنبال بهانهاي براي رسم آنها بوده است اما او پر مهر است و عادل و دم طاووس را بلند و پاهايش را عيان رسم كرده است رسم خوشايندي است كه به يادم آورد
"براي دوست داشتن به دنبال بهانه نبايد گشت بايد به تمامي دوست داشت به تمامي نگريست به تمامي غرقه شد و به تمامي عاشقي كرد بي بهانه بي " اما " و " اگر " و " اي كاش " ... كه اين عشق است كه اگر اين گونه نباشد همواره وسوسه معشوق ديگر در سر خواهد بود" و او پاي طاووس را چون دمش دوست دارد او به دنبال جدا كردني ها نيست مي داند يك قصه است حكايت عشق و بس
به دست نوشته هايش مي نگرم جمله ها يك دم آيد و او را صدا زنند
و او صداي لبخند را شنيده است به دنبال لبخند رفته نه بهانه خنده رفته است او مي شنود در عطش شنيدن صداي لبخند است و من در شوق ديدن چشمهاي او كه چه زيبا لبخند را به تصوير كشد واژه هايش را مي نويسد تكه تكه هايش را مي بلعم و مي بينيم كه خوش الحاني در ذهن هنرمندش دارد
نگاهي به عشق بازي دستهايش با بوم مي كند و من انديشم كه بوم او را چگونه خوانده است كه اگر چنين نبود هيچگاه چنين زيبا نمي كشيد كه از دير باز گفته اند
" تا كه از جانب معشوق نباشد غمزه اي ,عاشق را چه حكايت به سعي " نقشهايش همه چيز را دارد بانوئي كه زيبا است و مي نوازد صداي سازش را مي شنوي دف و تبك و تار و سه تار و زخمه هاي بر سنتور و عود ... اما زن زنده است زيرا زن است و موسيقي آن را همراهي كند سمفوني زن و موسيقي و قلم مو چه حكايت شاعرانه اي دارد او محفلها را كشيده است و مرا ياد مصراع شعر حافظ اندازد
سماع و وعظ كجا و نغمه رباب كجا؟
ومن نغمه رباب را از وراي بوم شناسم و خود در بوم روم و به سبزها خيره شوم سبزهائي كه قلمو بر بوم تداعي كننده ر روياهايم است كه آرزومند آنها بودم و من مي بينم كه در اين رويا دختري مي دود و باد موهاي او را شانه مي زند و او به دريا مي نگرد و دريا او را لبخندي زند لبخندي ز آن كه مي داند خود دريائي است و من آرزو مي كنم كه دخترك كوچولويش از داخل فنجان پر آرزو با وزش نسيمي بلند شود و به پسرك دريائي دستي تكان دهد و پسرك باور كند كه
هنوز مي توان رويا ديد
هنوز توان چشمهائي بي همتا را باور كرد
هنوز بابانوروزي هست كه با ريشهاس سپيدش و بقچه اي كه بر دوش دارد مي تواند مهر و عشق و اميد و ايمان را هديه دهد
www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)
// tourajatef@hotma.com