*sabrina*
3rd May 2010, 06:49 PM
يک روز خانواده ي لاک پشتها تصميم گرفتند که به پيکنيک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبيعي در همه ي موارد يواش عمل مي کنند، هفت سال طول کشيد تا براي سفرشون آماده بشن!
در نهايت خانواده ي لاک پشت خانه را براي پيدا کردن يک جاي مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براي مدتي حدود شش ماه محوطه رو تميز کردند، و سبد پيکنيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!
پيکنيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق بودند. بعد از يک بحث طولاني، جوانترين لاک پشت براي آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توي لاکش کلي بالا و پايين پريد، گر چه او سريعترين لاک پشت بين لاک پشت هاي کند بود!
او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتي اون برنگشته چيزي نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک پشت ديگه نمي تونست به گرسنگي ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.
&در اين هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون پريد،« ديديد مي دونستم که منتظر نمي مونيد. منم حالا نمي رم نمک بيارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتيجه اخلاقي:
بعضي از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براي اين مي شه که ديگران به تعهداتي که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايي که ديگران انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کاري انجام نمي ديم.
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار بيکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد:
«شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد:
«ماهي 2000 دلار.»
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد:
«آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد:
«او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
نکته مديريتي:
برخي از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند
مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست.
ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:
نمي دانم چه حکمي بکنم. من هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد…
در نهايت خانواده ي لاک پشت خانه را براي پيدا کردن يک جاي مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براي مدتي حدود شش ماه محوطه رو تميز کردند، و سبد پيکنيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!
پيکنيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق بودند. بعد از يک بحث طولاني، جوانترين لاک پشت براي آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توي لاکش کلي بالا و پايين پريد، گر چه او سريعترين لاک پشت بين لاک پشت هاي کند بود!
او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتي اون برنگشته چيزي نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک پشت ديگه نمي تونست به گرسنگي ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.
&در اين هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون پريد،« ديديد مي دونستم که منتظر نمي مونيد. منم حالا نمي رم نمک بيارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتيجه اخلاقي:
بعضي از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براي اين مي شه که ديگران به تعهداتي که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايي که ديگران انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کاري انجام نمي ديم.
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار بيکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد:
«شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد:
«ماهي 2000 دلار.»
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد:
«آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد:
«او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
نکته مديريتي:
برخي از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند
مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست.
ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:
نمي دانم چه حکمي بکنم. من هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد…