PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بحث نقد رمان و کتاب های خارجی



AHB
30th April 2010, 08:01 PM
نقد رمان و کتاب های خارجی
به نظرم این انجمن رو شروع کنیم . موضوع خوبیه اگر همکاری کنید .
حتما جواب بدین .
ممنون .
@};-

AHB
30th April 2010, 09:03 PM
لطفا زود تر نظرات یا تشکرات رو بگین که این قسمت رو راه بندازیم .
ممنون .

LaDy Ds DeMoNa
1st May 2010, 10:46 PM
فکر قشنگی منتظر برنامه های بعدی شما هستم

ElaBel
1st May 2010, 11:06 PM
من پايتم starteshoبزن

AHB
2nd May 2010, 01:42 PM
ممنون . به نظره من از مجموعه نبرد با شیاطین آقای دارن شان شروع کنیم .
اگر موافقید بگید یا اگر خوندید و موافق نیستید نظرتون رو بگین و اگر هم نخوندید و موافق نیستید به من
بگید تا براتون یه خلاصه بگم و بعد تصمیم بگیرید .
من تابع جمعم .
ممنون .

LaDy Ds DeMoNa
2nd May 2010, 02:24 PM
مجموعه نبرد با شیاطین آقای دارن شان


متاسفانه من این کتاب رو نخوندم
ولی خیلی دلم می خواد بدونم موضوع اش چی بوده

AHB
2nd May 2010, 07:21 PM
_ اول از همه این مجموعه دارای 10 جلد هست که اولین جلدش به اسم لردلاس هست . کتابی تخیلی

هست . من خلاصه از اوایل جلده یکش رو میگم ( تمام جلد ها به هم ربط دارن ) :

- من ( یعنی گروبز ) نگرانم در حال بازگشتن به خانه هستم . کمی ترس در ته دلم دارم . چرا باید پدر و

مادرم و خواهرم اینگونه من را خانه مادر بزرگم بگذارند و طوری که ترس در ته دلشان هست به مسافرت

بروند . کلید خانه را دارم . دستگیره را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای خنده کسی میآید . به اتاقی وارد

میشوم و جهنم را به روی چشمم میبینم . پدر و مادر و خواهر تکه تکه شده اند و خون همه جا است .

- تمام کتاب اول شخص است و من یکسری توضیحات میدهم : شیاطین اینکار را کرده اند . گروبز از یک

خانواده اصیلی است که دچاره مصیبتی هستند ( نمیگویم چه مصیبتی که داستان را دنبال کنید ) که گروبز

دچارش خواهد شد و پدر و مادر گروبز برای اینکه گروبز دچار این مشکل نشود خود را تسلیم لردلاس ( ارباب

شیطانی ) کرده اند . گروبز شیاطین را با استفاده از نیرویی که در وجودش نهفته است کنار میزند و به خیابان

میرود و جیغ میکشد . انقدر جیغ میکشد که او را به تیمارستان میبرند .

- این داستان طوری کش میده که واقعا 340 صفحه هر جلدش رو یک روزه تمام میکنید . تازه من خوب توضیح

ندادم . در جلدهای بعدی تمام زمین مجبور است با شیاطین بجنگد !

حالا کیا موافقن ؟

AHB
2nd May 2010, 07:30 PM
دوستان اگر تونستید دوستای دیگه ی رو به این قسمت بیارین .
ممنون .

LaDy Ds DeMoNa
2nd May 2010, 09:12 PM
من بیشتر کتابهایی کلاسیک اصیل رو که جایزه نوبل برده اند خوندم مثل رومانهای از :
لئون تولستوی
دافنه دوموریه
انوره دوبالزاک
مارگان میچل
آن ماری سلینکو
و . . .
تا
پائلو کوئلیو
گابریل گارسیا مارکز

ضمنا چون مدتی است می ترسم دیگه فیلم ها و کتابهای ترسناک و از این قبیل رو نمی خونم

AHB
2nd May 2010, 09:18 PM
این مجموعه ترسناک نیست به اون صورت . بعدش کتاب زیاد ترسناک نمیشه .

پس اشکالی نداره . شما یه کتاب معرفی کنین .

LaDy Ds DeMoNa
2nd May 2010, 09:29 PM
باید ببینیم چه کتابی رو همه خوندن !!!!!!
پیشنهاد من

جنگ و صلح لئون تولستوی

AHB
2nd May 2010, 10:17 PM
اینجوری که همه یک کتاب رو خونده باشن کم پیش میاد . شما اگر میتونی کتابی معرفی کردی رو نقد
کن . و هر کی کتابی رو نقد کنه . اینجوری بهتره بنظرم .
موافقین ؟

AHB
4th May 2010, 02:40 PM
لطفا نقد کنید کتاب مورد نظرتون رو . منم به زودی لردلاس رو نقد میکنم .

LaDy Ds DeMoNa
4th May 2010, 02:44 PM
خوب این که نقد نمی شه


من بیشتر دوست داشتم راجب شخصیتهاش با هم بحث کنیم

AHB
4th May 2010, 07:24 PM
اینکارم میشه ولی به شرطه اینکه هر دو یک کتاب رو خونده باشیم .

AHB
4th May 2010, 07:38 PM
نقد جلد 1 نبرد با شیاطین ( لردلاس ) :
قسمت اول :
توجه : چون طولانی بودن مطلب باعث میشه کامل مطلب رو نخونید در چند بخش میگم .
توجه : در ضمن ممکن است قسمت هایی از کتاب فاش شود .

در اوایل این کتاب هم مثل دیگر کتاب نویسنده به نشان دادن و پرداختن شخصیت اول کتاب (یعنی گروبز گریدی)

میپردازد . و با مشکوک بودن بعضی از چیز ها موضوع رو شروع میکند . این مشکوک کردن بعضی از چیز

ها و اول شخص بودن داستان باعث میشود شما درک بیشتری از موقعیت داشته باشید که یک از خصوصیات

این کتاب و این مجموعه کتاب ها است . شاید در اول داستان فکر نمیکردید به زودی بخش حساس کتاب رو

بخونید ولی در صفحه 30 نویسنده یعنی دارن شان شروع داستان اصلی کتاب رو شروع مینماید . نویسنده

یک نبرد کوتاه با شیاطین را برای شخصیت اول یعنی گروبز ترتیب میدهد و بعد هم تا مدتی به جنگ با

شیاطین نمیپردازد و نبرد اول یک آمادگی است برای شما تا اصل موضوع را بفهمید .

پایان قسمت اول .

این نقد از خودم هست و از جایی کپی برداری نشده . Ahb

AHB
5th May 2010, 02:05 PM
امروز نمیتونم قسمت دومش رو بزارم . فردا حتما میزارم .
لطفا شما هم همکاری کنید .

ElaBel
6th May 2010, 04:07 PM
سلام من خوشم اومد فکر کنم خیلی جالب و مهیج باشه
ahb میتونید بیشتر توضیح بدید راجع به این داستان دوست دارم بیشتر بدونم 8->

AHB
7th May 2010, 03:50 PM
بله حتما . ببخشید یه 2روزی فعال نبودم . امروز قسمت دومش رو میزارم .

AHB
7th May 2010, 04:10 PM
قسمت دوم نقد و بررسی کتاب لردلاس ( جلد 1 نبرد با شیاطین ) :

_ بعد از درگیری با شیاطین و نویسنده مدتی شما رو در آب و نمک نگه میداره تا شما کلی فکر و خیال

در مورد آینده گروبز بکنید . همانطور که شاید بدانید یکی از عناصر فیلنامه یا داستان و رمان نویسی

شخصی است که به قهرمان داستان یا اول شخص داستان کمک میکند تا به هدف خود برسد است . این

فرد در این داستان فردی به نام درویش است ( معنی درویش یعنی کمک کننده ) . کمتر کتابی داریم که

این عنصر در آن نباشد . با توصیف هایی نویسنده به عنوان اول شخص برای شما بعد از درگیری میکند

شما احساس نا امن بودن مکان را تجربه میکنید . اینکه هر لحظه ممکن شیاطین ظاهر شوند و هیچکس

نباشد که شما را کمک کند احساس طبیعی ترسناکی به شما میدهد . برای اینکه این احساس نا امنی

از بین برود عنصر کمک کننده در این کتاب که درویش است شما را یاری میکند و به خانه امنش میبرد .

مرموز بودن رفتار درویش باز شما را نگران میکند . و در رفتن به انباری خانه درویش به اوج خود میرسد .


_ اگر میخواهید 3 عنصر اصلی فیلنامه و رمان و داستان نویسی را برایتان بگویم در همین قسمت بگید .

AHB
8th May 2010, 09:41 PM
قسمت سومش رو هم فردا .

AHB
10th May 2010, 08:51 PM
فعلا دیگه پست نمیذارم تا تشکرات بیشتر شه . معلوم نیست من دارم برا کی اینا رو مینویسم .

MR_Jentelman
16th August 2010, 12:30 AM
نقد رمان «آلبوم خاطرات» نوشته هانس هرلین با ترجمه عباس پژمان

http://img.tebyan.net/big/1389/05/201076229146193224871692321973212328135187.jpg
اسطوره‏ها و کهن الگوها به طور پیاپی در زندگی آدمیان- در هر نقطه، نژاد و فرهنگی – تکرار و باز تولید می‏شوند. به عبارتی می‏توان گفت انسان با اسطوره زندگی می‏کند. زندگی با اسطوره و الگوهای دائماً تکرار شونده چیزی نیست که مطابق میل و اراده به دست بیاید بلکه از آنجا که انسان بواسطه انسانیت‏اش زیستی یکسان و پیوسته دارد، از این رو همراهی ناگزیرش با انگاره‏های اساطیری و مفاهیم ازلی و ابدی، امری درون نهاد و بدیهی می‏نماید.
شکست، پیروزی، عشق، نفرت، جبر، آزادی و ... همه از جمله نمونه‏های بشری و غیرقابل گریزی هستند که انسان با وجود کوچکی و حقارت (از جهتی) و بزرگی و شرافت (از جهتی دیگر) از طریق آنها رویارویی با حقیقت، واقعیت رویا و کابوس را تجربه کرده و از قبال مجموع تجربیات عینی و شنیدنی و ذهنی‏اش، خود به تاریخی منتقل و منحصر به فرد بدل شده است.

آلبوم خاطرات هانس هرلین- داستان‏نویس آلمانی- داستانی متکی بر خاطره‏گویی، دایره‏وار و با پایانی باز است که با به تصویر کشیدن دیروز و امروز و آینده شخصیتی به نام هانس پیکولا، تاریخی فراتر از بشر معاصر خود را بازتاب داده است. گرچه رمان از منظر زمان و مکان داستانی، به وقایع حین و بعد از جنگ جهانی دوم در آلمان می‏پردازد اما با توجه به ترسیم نقش برجسته‏ای از قهرمان (ضدقهرمان) خود در تار و پود گرفتاری‏ها و دشواری‏های ازلی و بشری، نمایی روشن و در عین حال تیره و تراژیک از وضعیت انسان به دست داده است.
شاید بتوان هانس پیکولای آلبوم خاطرات را نمادی از شکست تمام عیار انسان اروپایی، فروپاشی تدریجی و اضمحلال دردناک انسانیت پس از جنگ و همچنین اراده مخدوش و متزلزل بشر قرن بیستمی به شمار آورد اما همه این تعابیر و تفاسیر را تنها تا فصل ما قبل پایانی رمان می‏توان کافی و گویا دانست. بدون شک بهت و سرگیجه خواننده بعد از ضربه‏ای که نویسنده- راوی در فصل انتهایی بر او فرود می‏آورد، به آسانی قابل تقلیل نیست.
آنجا نقطه‏ای است که می‏توان آن را نه تنها نقطه اوج هنرنمایی نویسنده در ارائه سبک روایی خاص و غافلگیر سازی خواننده بلکه تمام کننده یک تراژدی نو و هاراگیری مدرن دانست. راوی رمان عکاسی خبری است که گذشته را مثل آدم‏های معمولی به یاد نمی‏آورد بلکه گذشته همواره با او و درون اوست و او از خاطرات حرکت می‏کند تا به حال برسد. حکایت زندگی فعلی او حکایت سرد و نومید‏کننده است.
او با همسرش «ته آ» به بن‏بست رسیده و هر دو نیک می‏دانند که جدایی رسمی از یکدیگر دیر یا زود روابط سرد و تیره‏شان را پایان خواهد داد. زندگی این دو به تعبیر پیکولا از همان آغاز، گسسته و شکست خورده بود، چرا که پیکولا نه فقط حالا و آینده بلکه گذشته‏اش را نیز با عشق دختری به نام جولیا زیسته و حالا هم که جولیایی در میان نیست، خاطرات و فرزند او (با نام جولیا) جایگزین شده‏اند و عشق و بی‏قراری‏ هانس را تداوم می‏بخشند.
هانس عکاسی کهنه کار و سازنده کارت پستال است که از این طریق هم دائما با گذشته پیوند می‏خورد. آلبوم، عکس و کارت پستال خود نماد گذشته ، روزگار قدیم و خاطرات به حساب می‏آید و این مسئله برای هانس که گمشده و از دست داده‏ای در جنگ دارد، همچون بهشت و جهنمی توامان است. بخشی از خاطرات او مربوط به دوران جوانی و آشنایی‏اش با جولیا و بخش عمده‏ای مربوط به سال‏های جنگ، جدا افتادن از جولیا و سر آخر مرگ او در اردوگاه‏های نازی‏هاست. بخش دیگری از رمان نیز بازتاب دهنده جهان آدم‏هایی است که می‏خواهند گذشته ناپاکشان را با نازی‏ها پاک کنند و به فراموشی بسپارند.
اینان نیز مانند پیکولا متصل به گذشته‏اند و در واقع گذشته‏شان همزاد آنهاست. (همان‏طور که مشروب همزاد ته آ است) هانس پیکولا بعد از سال‏ها دوری از معشوقه، از حضور جولیا در یک اردوگاه مطلع می‏شود و بی‏درنگ سراغ او می‏رود و تلاش می‏کند از طریق یک رابط جولیا را از اردوگاه خارج کند.
جولیا از آمدن سر باز می‏زند و تنها چیزی که از هانس طلب می‏کند نجات جان دخترش است؛ دختری که سخنی از پدرش به میان نمی‏آید و هانس نیز تلاشی برای دانستن آن به خرج نمی‏دهد. هانس دختر- جولیا- را در حالی بزرگ می‏کند که شوق انتقام‏جویی از مسبب مرگ جولیا همواره با اوست و حسرت می‏خورد که چرا قاتل (بوچر) در یک سانحه کشته شد و از تیر رس کینه او در امان ماند.
حال جولیا بزرگ شده است و هانس به جای مادر، عاشق دختر شده است؛ در حالی که دختر نه خبر از پدر نبودن هانس دارد و نه فریتس پدر واقعی‏اش را می‏شناسد. در حقیقت پیکولا به جای جولیای مادر عاشق جولیای دختر شده است بی‏آنکه واقعاً بداند یا بتواند بداند که آیا این عشق جدا از عشق جولیاست یا ادامه همان خواهش و تمنای فرو مانده‏اش است. او از یک‏سو خود را بابت ناتوانی از نجات جان جولیا و مجاب ساختن وی به گریز از اردوگاه مقصر می‏پندارد و از سوی دیگر، عشق او را یک لحظه وانمی‏گذارد و ناخودآگاه دختر بازمانده‏اش را به جای او می‏نشاند و زخم‏ کهنه را تازه نگه می‏دارد.
هانس هرلین ضد قهرمانش- قهرمانی شکست خورده و وامانده- را در مرز میان این احساسات متفاوت تا جایی پیش می‏برد که خود پیکولا نیز اعتراف می‏کند که برای آن تعریف و مرزبندی خاصی در ذهن ندارد و سراسر بی‏اراده و بی‏تصمیم و مردد است.
بی‏ارادگی و تردید هملت‏وار هانس لحظه به لحظه بیشتر می‏شود و او را به جلو می‏رانند و در انتهای کار هانس را به سر منزل حقیقت می‏رساند؛ جایی که رو در رو با مسبب مرگ جولیا به مثابه نابودگر تمام آمال و هستی‏اش اسلحه را از جیب بیرون نمی‏آورد و تصمیم درست‏تری می‏گیرد. بوچر کسی است که تمام نفرت و کینه پیکولا از ابتدا متوجه اوست به گونه‏ای که خواننده هر لحظه تصور می‏کند که اگر بوچر زنده باشد تاوان سختی بابت فلاکت و دربدری و شکست روحی هانس خواهد پرداخت.
هانس او را عامل سقوط و ناکامی ابدی‏اش می‏داند؛ سقوطی که انتهایش گذشته و یادآوری گذشته و بر دوش کشیدن سنگی تا انتهای تاریخ خویش است. با این ذهنیت زمانی که فریتس لهر حقیقت را فاش می‏کند و محرز می‏شود که بوچر زنده است و از فریتس و گناهکاران سابق عهد نازیسم حق‏السکوت می‏گیرد و حالا هم فریتس- به عنوان فرد پشیمان از گذشته- و هم پیکولا- با زخم‏های مانده بر تن- انگیزه‏ای مشترک یعنی قتل بوچر را دارند، هانس خود را در موقعیتی تازه می‏بیند.
این موقعیت برای ضد قهرمانی چون پیکولا که همچون قهرمانان تراژدی فاقد توانایی مبارزه با سرنوشت مقدر و رهایی از کابوس خاطرات است، حکم فروپاشی نهایی و تیر خلاص را دارد. این تیر خلاص در جریان ملاقات کوتاه او با بوچر و رو در رو شدن با کنه حقیقت بر جانش می‏نشیند.
او به ملاقات صاحب کینه و نفرت می‏رود، در حالی که در یک دستش اسلحه است و در دست دیگرش کیفی پر از پول از طرف فریتس. هانس یا با دادن پول به بوچر به عمر ذلت و فلاکت خود و فریتس خواهد افزود و یا با نثار گلوله‏ای، انتقام جولیا و گذشته خودش را گرفته و با جولیای حاضر برای همیشه رهسپار زندگی جدیدی خواهد شد.

پیکولا هر آنچه را از بوچر در ذهن داشت و هر قدر که او را در ذهنش کشته بود، در لحظه اول دیدار فراموش می‏کند و بی‏اینکه حتی کلمه‏ای رد و بدل شود در ظاهر خود را می‏بازد و میدان را خالی می‏کند. اکنون آنچه از بوچر در برابر اوست کوچک‏ترین قرابتی با مجسمه پلیدی و خیانت و جنایت ندارد. او حالا پیرمردی است با ظاهری نامرتب و صورتی چه بسا ترحم‏انگیز که عمری را با ترس، حقارت، پستی و دون مایگی در غربت زندگی کرده است.
شاید بتوان گفت همچون کسی به مرده‏ای می‏ماند که هیچ ندارد تا از او بستانند و با ستاندن آن، آتش خشم و کینه‏ای را فرو بنشانند. حتی ترس هم در صورت بوچر پیدا نیست. گویی منتظر منتقمی بوده تا با گذاردن نوک اسلحه بر شقیقه‏اش رستگاری را برایش به ارمغان بیاورد و از یک عمر منفور و منزوی و گریزان بودن و یک عمر زندگی همراه با رسوایی و غربت خلاصی یابد. با دیدن او هیچ پرسشی دیگر در ذهن هانس برانگیخته نمی‏شود.
دیگر جایی برای رویا‏پردازی و بازگرداندن حس و حال عاشقانه و رسیدن به ساحل آرامش زندگی در کنار جولیای ثانی نیست. در نظر او کشتن موجود از پا افتاده و مفلوکی که در برابرش نشسته هیچ بویی از انتقام نخواهد داشت. دیگر حتی نیازی به زیستن هم نیست چرا که انگیزه‏ای در میان نیست. اینجا ایستگاه آخر است.
در واقع در جایی که کورسوی انگیزه‏ها و کشش‏های حیات بخش، پوچ و فرو ریخته به نظر می‏آیند، دیگر احتیاجی به ادامه دادن نیست. پس هانس که خود را پیش از این مهیای سفر با جولیا کرده و از ته آ جدا شده و تمام دارایی‏اش را به او بخشیده، تنها به یک قلم و دفتر نیاز دارد تا همه حقایق را بر آن ثبت کند و با آسودگی مقابل آینه بایستد و مرگ را فرا بخواند.
می‏توان گفت این پیکولاست که مرگ را زودتر از بوچر می‏قاپد و آن را خریدار می‏شود؛ همان‏گونه که جولیا معشوقه‏اش نیز آن را طلب کرد و دست رد بر سینه هانس زد. او در برگ‏های آخر آلبوم خاطرات و عکس‏هایش، تصویر خود را بر آینه نظاره می‏کند و سرانجام بعد از سال‏ها کشمکش درونی با عشق، گذشته و نداشته‏ها و حسرت‏ها صاحب اراده و قوه تصمیم‏گیری می‏شود.
هانس تا پیش از ملاقات با بوچر، درگیر تصورات و توهماتی بود که از گذشته درهم ریخته و خاطرات تلخ و شکست‏آلودش ریشه می‏گرفت اما با سفر به زمان حال و ایستادن در برابر حقیقت، به نوعی به مبارزه با خود برمی‏خیزد و در مصاف با همه گذشته‏اش (بوچر) برای اولین و واپسین بار تصمیمی ارادی اتخاذ می‏کند. بیشتر نیز همسرش ته آ درباره علاقه هانس به جولیای دختر گفته بود: «تو گمان می‏کنی عاشق او هستی اما حقیقت ندارد. تو همان قدر عاشق او هستی که عاشق منی... این چیزی است که بالاخره مجبور خواهی شد قبولش کنی. تو فقط یک زن را دوست داشته‏ای و هنوز هم داری. غیرعادی به نظر می‏رسد اما من می‏دانم که راست است. شاید هم حق با توست. شاید تنها راه عاشق بودن همین است و دانستن اینکه این عشق ورزیدن هیچ‏گاه از سرت نخواهد افتاد...»
او جولیای مادر را در جولیای فرزند می‏بیند و نمی‏داند چرا این را به جای آن می‏پرستد؛ در واقع جولیای دختری برای او نه بواسطه جاذبه‏های ظاهری و باطنی خود بلکه صرفاً به‏ دلیل دختر جولیا بودن و زنده کردن یاد اوست که اهمیت دارد. این همان سنگی است که تا ابد بر دوش هانس خواهد بود مگر آنکه از جهان گذشته دست بشوید و برای لحظه‏ای کوتاه اراده خود را در رویا رویی با حقیقت به محک آزمون بگذارد. حقیقت برای هانس پیکولا همان بوچری است که نماد نفرت و جنایت به حساب می‏آمد ولی از خود هانس نیز خردتر و ترحم‏انگیزتر به نظر می‏رسد. بنابراین وقتی هانس خود را در برابر او خلع سلاح می‏بیند دیگر اشتباه نمی‏کند و صادقانه برای خود تصمیم می‏گیرد.

نویسنده در این رمان از آدم‏هایی سخن می‏گوید که بار گذشته فردی و جمعی خویش را بر دوش می‏کشند. عده‏ای را جنگ، عده‏ای را کوته نظری و عده‏ای را جاه‏طلبی متاثر ساخته و هیچ یک توانایی برون رفت از شرایط حاکم بر خود را ندارند. در این رمان آدم‏ها بارها به عکس و تصاویر رجوع می‏کنند یا به بیان دیگر این عکس‏ها هستند که حضوری مداوم در زندگی آنان داشته و آنها را به یادآوری گذشته، بازروایی وقایع و قضاوت درباره صاحبان تصاویر وا می‏دارند.
تصاویر ذهنی نیز از جنس همین عکس‏هاست که در پس ذهن بازماندگان نقش بسته و حرکت و پویش و اراده را از آنان ستانده است. پیکولا زمانی که خود را از چنبره خاطرات و احساسات متناقض عشق و نفرت و تردید و ... رها می‏کند و راه به اتاق بوچر می‏یابد، می‏تواند مسیر سرد و سرنوشته مبهم خود را به دست خویش تغییر دهد؛ حتی اگر آن مسیر و سرنوشت هملت‏وار به مرگ منتهی شود.




برگرفته از عنوان فیلمی ساخته لنی ریفنشتان فیلمساز آلمانی

MR_Jentelman
16th August 2010, 12:32 AM
سلام. جا داره تشكر كنم از امير حسبن عزيز به خاطر تا پيك خوبي كه راه انداختيد و اميدوارم هميشه در كارتون موفق باشيد[golrooz]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد