آبجی
27th April 2010, 01:58 PM
http://www.seemorgh.com/DesktopModules/iContent2/Files/23355.jpg
متأسفانه بعد از مدتی، خواهرم شمس به جای اینكه با نامزد خودش ازدواج كند، مشتاق ازدواج با نامزد من یعنی فریدون شد!!! او پیش پدرم رفت و...
متن پیش رو کاملا مستند و بر گرفته از خاطرات اشرف پهلوی (منتشر شده در امریکا) به قلم خود اوست
مدتی بود كه در قصر سلطنتی شایع شده بود كه پدرم دو نفر مرد را به عنوان شوهر برای من و خواهرم شمس در نظر گرفته است! هر جای قصر، هر كسی كه ما را میدید با كمال بیادبی به ما تبریك میگفت. حتی مادرم با كمال سنگدلی به ما تبریك گفت. پدرم از انتخاب این دو نفر راضی و خوشحال به نظر میرسید. اما از آنجا كه او این دو را برای ما و نه برای خودش انتخاب كرده بود، ما در دلمان به خودمان حق میدادیم كه از این كار او ناخشنود باشیم. این كار به نظرم خیلی وحشتناك میآمد و از فكر ازدواج با یك مرد به خودم میلرزیدم خصوصاً اینكه هرگز او را ندیده بودم!!! اما میترسیدم كه احساساتم را با رضا شاه در میان بگذارم. میترسیدم كه او پدرم را درآورد. این بود كه ناگزیر به برادرم محمدرضا پناه بردم و از او خواستم تا واسطه شود پدرم را از این كار منع كند.
برادرم در كنارم نشست و با حالتی دلسوزانه، حرفهایم را تا آخر شنید و كلی خوشحال شد. بعد رفت و در حالت رفتن گفت: همین قدر كه به حرفهایتان گوش دادم و برایتان دلسوزی كردم، برایتان كافی است. بروید و خدایتان را شكر كنید كه نمیروم ماجرا را به پدر بگویم وگرنه كاری كند كه شوهر نكردن یادتان برود!! نخستین بار كه دامادهای آینده پدرم را دیدم آنها داشتند با برادرم (محمد رضا) تنیس بازی میكردند. شوهر انتخابی پدرم برای من فریدون نام داشت كه فرزند نخست وزیر محمود جم بود و خواهرم شمس هم باید با مردی به نام علی قوام فرزند یكی از كله گنده های شیراز بود ازدواج میكرد. متأسفانه بعد از مدتی، خواهرم شمس به جای اینكه با نامزد خودش ازدواج كند، مشتاق ازدواج با نامزد من یعنی فریدون شد!!! او پیش پدرم رفت و چون از من بزرگتر بود و امتیازات بیشتری نسبت به من داشت، توانست موافقت رضا شاه را جلب كند. بعلاوه ایشان گفته بود كه نامزد، نامزد است چه فرقی میكند! من به ناچار مدت زیادی اشك ریختم و هر چه مادرم مرا دلداری داد كه نامزد جدید تو یعنی علی بالاخره آدم است او در انگلیس تحصیل كرده و انگلیسی میداند و... توی كله من نرفت كه نرفت امّا من دو راه بیشتر نداشتم: یا باید با علی قوام ازدواج میكردم و یا اینكه با او ازدواج نمیكردم! امّا اشكال كار این بود كه اگر با او ازدواج نمیكردم، رضا شاه پدرم را در میآورد. سرانجام من و شمس طی مراسمی با نامزد هایمان ازدواج كردیم. من از شوهرم بدم میآمد و او هم از من بدش میآمد و هر دو این را میدانستیم! اما او همواره خوشحال بود كه اسم مقام شوهری یك شاهدخت را دارد! ما از همان روزهای اول زندگی جداگانه ای داشتیم.
متأسفانه بعد از مدتی، خواهرم شمس به جای اینكه با نامزد خودش ازدواج كند، مشتاق ازدواج با نامزد من یعنی فریدون شد!!! او پیش پدرم رفت و...
متن پیش رو کاملا مستند و بر گرفته از خاطرات اشرف پهلوی (منتشر شده در امریکا) به قلم خود اوست
مدتی بود كه در قصر سلطنتی شایع شده بود كه پدرم دو نفر مرد را به عنوان شوهر برای من و خواهرم شمس در نظر گرفته است! هر جای قصر، هر كسی كه ما را میدید با كمال بیادبی به ما تبریك میگفت. حتی مادرم با كمال سنگدلی به ما تبریك گفت. پدرم از انتخاب این دو نفر راضی و خوشحال به نظر میرسید. اما از آنجا كه او این دو را برای ما و نه برای خودش انتخاب كرده بود، ما در دلمان به خودمان حق میدادیم كه از این كار او ناخشنود باشیم. این كار به نظرم خیلی وحشتناك میآمد و از فكر ازدواج با یك مرد به خودم میلرزیدم خصوصاً اینكه هرگز او را ندیده بودم!!! اما میترسیدم كه احساساتم را با رضا شاه در میان بگذارم. میترسیدم كه او پدرم را درآورد. این بود كه ناگزیر به برادرم محمدرضا پناه بردم و از او خواستم تا واسطه شود پدرم را از این كار منع كند.
برادرم در كنارم نشست و با حالتی دلسوزانه، حرفهایم را تا آخر شنید و كلی خوشحال شد. بعد رفت و در حالت رفتن گفت: همین قدر كه به حرفهایتان گوش دادم و برایتان دلسوزی كردم، برایتان كافی است. بروید و خدایتان را شكر كنید كه نمیروم ماجرا را به پدر بگویم وگرنه كاری كند كه شوهر نكردن یادتان برود!! نخستین بار كه دامادهای آینده پدرم را دیدم آنها داشتند با برادرم (محمد رضا) تنیس بازی میكردند. شوهر انتخابی پدرم برای من فریدون نام داشت كه فرزند نخست وزیر محمود جم بود و خواهرم شمس هم باید با مردی به نام علی قوام فرزند یكی از كله گنده های شیراز بود ازدواج میكرد. متأسفانه بعد از مدتی، خواهرم شمس به جای اینكه با نامزد خودش ازدواج كند، مشتاق ازدواج با نامزد من یعنی فریدون شد!!! او پیش پدرم رفت و چون از من بزرگتر بود و امتیازات بیشتری نسبت به من داشت، توانست موافقت رضا شاه را جلب كند. بعلاوه ایشان گفته بود كه نامزد، نامزد است چه فرقی میكند! من به ناچار مدت زیادی اشك ریختم و هر چه مادرم مرا دلداری داد كه نامزد جدید تو یعنی علی بالاخره آدم است او در انگلیس تحصیل كرده و انگلیسی میداند و... توی كله من نرفت كه نرفت امّا من دو راه بیشتر نداشتم: یا باید با علی قوام ازدواج میكردم و یا اینكه با او ازدواج نمیكردم! امّا اشكال كار این بود كه اگر با او ازدواج نمیكردم، رضا شاه پدرم را در میآورد. سرانجام من و شمس طی مراسمی با نامزد هایمان ازدواج كردیم. من از شوهرم بدم میآمد و او هم از من بدش میآمد و هر دو این را میدانستیم! اما او همواره خوشحال بود كه اسم مقام شوهری یك شاهدخت را دارد! ما از همان روزهای اول زندگی جداگانه ای داشتیم.