آبجی
20th April 2010, 03:38 PM
اواخر ماه آگوست بود هوا كم كم داشت رو به پاييز مي رفت
خانواده سه نفره ي پيترسون در نواحي شمالي آمريكا زندگي ميكردند
ديويد پيترسون پدر خانواده
مونا ليندزدي مادر خانواده
و كتي پيترسون تك فرزند نه ساله ي خانواده
آنها زندگي آرامي داشتند و براي تنوع و عوض كردن آب و هوا
راهي سفري به چند شهر آنطرف تر ميشدند.
كتي چمدان خود را داشت جمع ميكرد
و مادرش يكسره به او گوش زد ميكرد كه
لوازم لازم را فقط بردارد و چيز اضافي همراهش نياورد.
جاده ها برخلاف هميشه خلوت و كم تردد بود
هوا تاريك شده و مه جاده را گرفته بود
تغريبا نيم ساعت از زمان حركتشون گذشته بود
سكوت در فضاي ماشين حكمفرما بود خانم پيترسون
خوابيده و آقاي پيترسون هم كمي خواب آلود و خسته بود.
كتي غوطه ور در افكار خود بود كه ناگهان
جسد روح مانند و غرق خوني را وسط جاده ديد
و شروع به جيغ زدن كرد آقاي پيترسون سرش را برگرداند تا ببيند چه شده
از جاده منحرف و از يك پرتگاه به پايين افتادند كتي بخاطر جسه كوچيكش
گريه كنان از زير ماشين بيرون آمد ماشين آتيش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت ميلرزيد و مادرش بيهوش شده بود
كتي گريه كنان به سمت جاده رفت تا كمك بياورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
كتي قبل از اينكه بفهمه چه اتفاقي افتاده از ترس بيهوش شد!
وقتي چشمانش را باز كرد درست نميدانست كجاست
اولش همه جا را محو ميديد تا اينكه چهره ي يك پرستار
جلوي چشماش نمايان شد: بهوش آمدي؟حالت خوبه؟
دكتر...دكتر
چند لحظه بعد دكتر با دو پرستار سفيد پوش به كنار تختش آمدند
كتي گيج شده بود: من كجام؟
دكتر نفسي كشيد و گفت: بيمارستان! وقتي پيدات كرديم
بيهوش شده بودي...
داخل ماشين چه كساني بودند
كتي تازه يادش اومد چه اتفاقي افتاده
با صداي لرزان سريع پرسيد: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دكتر لبشو بهم فشرد و سري از تاسف تكان داد: متاسفم
دنيا رو سر كتي خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بين دستاي كوچيكش
قطره هاي اشكش لرزان لرزان به پايين فرود مي آمد.
فرداي آنروز وقتي كتي چشماشو باز كرد يك خانم جوان با يك پسر جوان
كه لباس پليس تنش بود بالاي تختش بودند
كتي با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهرباني گفت: سلام كتي كوچولو
اسم من جنيفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از اين به بعد با ما زندگي ميكني
ميبريمت جايي كه كلي دوست خوب پيدا كني
پسر جوان هم سري به عنوان تاييد حرفهاي جنيفر تكان داد
و گفت: سلام كتي اسم من تامه ميتوني تامي صدام كني
مطمئنم از اونجايي كه ميخواييم ببريمت خوشت مياد
كتي نه حرفي زد و نه لبخندي مات و مبهوت به آنها نگاه ميكرد.
آنها ميخواستند كتي رو به پرورشگاه ببرند و چون
كتي هيچ فاميلي نداشت بايد با آنها ميرفت.
يك ساعت بعد كتي شال و كلاه كرده همراه تامي و جنيفر
سوار بر ماشيني راهي پرورشگاه شد.
داخل راه براي اولين بار كتي لب به سخن گشود:
اينجايي كه ما داريم ميريم اسمش چيه؟
جنيفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سنديگورن
اونجا بچه هاي زيادي مثل تو هستند
ميتوني كلي دوست پيدا كني
مدرسه هم همونجا ميري
و خانه ي جديدته!
كتي ديگه حرفي نزد
تغريبا يك ساعت ديگر گذشت
تا اينكه به مدرسه شبانه رسيدند
مدرسه خيلي بزرگ و قديمي بنظر ميرسيد
كاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و كوه پوشانده بود
دروازه هاي فلزي و بزرگ مدرسه كتي را ياد زندانهاي داخل فيلم انداخت
و كلا حس خوبي براي كتي نداشت
پيرمردي بسمت در آمد تا در را باز كند
پيرمردي ژنده پوش و ريشويي كه آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهرباني مي آمد
براي كتي دستي تكان داد
و داخل محوطه شدند حياطي بزرگ و ساختماني بسيار بزرگ و بلند
كه مثل قصر دراكولا بود يكم خوف بنظر مي آمد
تام از ماشين پياده شد و درو باز كرد
و كتي پا بر محيط جديد گذاشت
داخل محوطه كمي مه گرفته بود و هيچكس داخلش نبود
كتي پرسيد: پس بچه ها كجان؟
جنيفر در حالي كه از ماشين پياده ميشد پاسخ داد:
سر كلاسهايشان هستند
در ورودي را باز كردند و پا به راهروهاي دراز و خوفي كه
با قاليچه هاي قرمز بلندي تزئيين شده بود گذاشتند
يك طبقه بالا رفتند جنيفر گفت: اينجا اتاق مديره
مدير يك پيرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلين بود
جنيفر گفت: ايشون خانوم كتي پيترسون شاگرد جديده
خانوم سلين نگاهي به كتي كرد و گفت: خوب چرا آورديش اينجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنيفر سري تكان داد و دوباره وارد راهرو شدند
كتي در حالي كه دست جنيفر رو گرفته بود پرسيد:
شما اينجا چيكار ميكنيد
جنيفر با لبخندي هميشگيش گفت:
من يكي از معلمان اينجا هستم
و تامي براي امنيت بچه ها از
اداره پليس به اينجا آمده
اما راستش اصلا به پليسها نميخوره
و هر دو خنديدند
كتي بعد از حادثه اين اولين باري بود كه ميخنديد
كتي پرسيد چرا؟
جنيفر گفت: آخه معمولا پليسها آدمهاي خشني
هستند اما تامي خيلي ساده و مهربونه
و يكم دست و پاچلوفتي
كتي با لبخند پرسيد:
اون پيمرد اينجا چيكارست
جنيفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اينجاست
خيلي زخمت كش و مهربونه
هفته اي سه يا چهار بار مياد اينجا.
كتي از مدير خوشش نيامد همينطور
كه از مدرسه خوف و ترسناك خوشش نمي آمد
اما تنها سه نفر بودند كه كتي دوستشون داشت
و وقتي كنارشون بود احساس آرامش ميكرد
يكي جنيفر يكي تام و يكي هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنيفر كتي رو به بچه ها معرفي كرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساكت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگي شايد كلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها كسي كه كتي باهاش دوست شد
دختري عينكي بود كه تختش بغل تخت كتي بود و اسمش ليندا
كتي از ليندا راجب مدرسه و معلمها ميپرسيد و اينكه ليندا چطور به انجا آمده
ليندا وقتي بچه بوده پدرش در جنگ ميمره و مادرش سر زا ميره
يه عمه داشته كه اونم فقير بوده و ليندا رو ميزاره مدرسه شبانه
اما سالي يكي دوبار مياد ديدنش
چندروزي گذشت و كتي هر چي ميگذشت
بيشتر به مرموز بودن مدرسه پي ميبرد
تا اينكه يكروز از سر كلاس همراه ليندا
داشتند برميگشتند هوا بسيار مه آلود بود
اون روح وحشتناك و خون آلود
كه باعث كشته شدن پدر مادر كتي شده بود
با خنده اي روي لب با حركت دستش
كتي را بسمت خودش ميكشوند
كتي ميخكوب شده بود
ليندا با ترس ميپرسيد: چي شده
به چي نگاه ميكني؟
كتي بسمت روح رفت اما روح ناپديد شد
ليندا هم به دنبال كتي دويد: كتي كجا ميري؟
چند قدم آن ورتر يك خرگوش سفيد رنگ تيكه تيكه شده
افتاده بود بشكلي كه خونش تمام زمينو قرمز كرده بود
و روي درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چيزي تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جيغي كشيدند
تام از ميان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چي شده چه خبره آه خداي من
چه بلايي سر اين خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامي چي شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونين
خانواده سه نفره ي پيترسون در نواحي شمالي آمريكا زندگي ميكردند
ديويد پيترسون پدر خانواده
مونا ليندزدي مادر خانواده
و كتي پيترسون تك فرزند نه ساله ي خانواده
آنها زندگي آرامي داشتند و براي تنوع و عوض كردن آب و هوا
راهي سفري به چند شهر آنطرف تر ميشدند.
كتي چمدان خود را داشت جمع ميكرد
و مادرش يكسره به او گوش زد ميكرد كه
لوازم لازم را فقط بردارد و چيز اضافي همراهش نياورد.
جاده ها برخلاف هميشه خلوت و كم تردد بود
هوا تاريك شده و مه جاده را گرفته بود
تغريبا نيم ساعت از زمان حركتشون گذشته بود
سكوت در فضاي ماشين حكمفرما بود خانم پيترسون
خوابيده و آقاي پيترسون هم كمي خواب آلود و خسته بود.
كتي غوطه ور در افكار خود بود كه ناگهان
جسد روح مانند و غرق خوني را وسط جاده ديد
و شروع به جيغ زدن كرد آقاي پيترسون سرش را برگرداند تا ببيند چه شده
از جاده منحرف و از يك پرتگاه به پايين افتادند كتي بخاطر جسه كوچيكش
گريه كنان از زير ماشين بيرون آمد ماشين آتيش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت ميلرزيد و مادرش بيهوش شده بود
كتي گريه كنان به سمت جاده رفت تا كمك بياورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
كتي قبل از اينكه بفهمه چه اتفاقي افتاده از ترس بيهوش شد!
وقتي چشمانش را باز كرد درست نميدانست كجاست
اولش همه جا را محو ميديد تا اينكه چهره ي يك پرستار
جلوي چشماش نمايان شد: بهوش آمدي؟حالت خوبه؟
دكتر...دكتر
چند لحظه بعد دكتر با دو پرستار سفيد پوش به كنار تختش آمدند
كتي گيج شده بود: من كجام؟
دكتر نفسي كشيد و گفت: بيمارستان! وقتي پيدات كرديم
بيهوش شده بودي...
داخل ماشين چه كساني بودند
كتي تازه يادش اومد چه اتفاقي افتاده
با صداي لرزان سريع پرسيد: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دكتر لبشو بهم فشرد و سري از تاسف تكان داد: متاسفم
دنيا رو سر كتي خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بين دستاي كوچيكش
قطره هاي اشكش لرزان لرزان به پايين فرود مي آمد.
فرداي آنروز وقتي كتي چشماشو باز كرد يك خانم جوان با يك پسر جوان
كه لباس پليس تنش بود بالاي تختش بودند
كتي با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهرباني گفت: سلام كتي كوچولو
اسم من جنيفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از اين به بعد با ما زندگي ميكني
ميبريمت جايي كه كلي دوست خوب پيدا كني
پسر جوان هم سري به عنوان تاييد حرفهاي جنيفر تكان داد
و گفت: سلام كتي اسم من تامه ميتوني تامي صدام كني
مطمئنم از اونجايي كه ميخواييم ببريمت خوشت مياد
كتي نه حرفي زد و نه لبخندي مات و مبهوت به آنها نگاه ميكرد.
آنها ميخواستند كتي رو به پرورشگاه ببرند و چون
كتي هيچ فاميلي نداشت بايد با آنها ميرفت.
يك ساعت بعد كتي شال و كلاه كرده همراه تامي و جنيفر
سوار بر ماشيني راهي پرورشگاه شد.
داخل راه براي اولين بار كتي لب به سخن گشود:
اينجايي كه ما داريم ميريم اسمش چيه؟
جنيفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سنديگورن
اونجا بچه هاي زيادي مثل تو هستند
ميتوني كلي دوست پيدا كني
مدرسه هم همونجا ميري
و خانه ي جديدته!
كتي ديگه حرفي نزد
تغريبا يك ساعت ديگر گذشت
تا اينكه به مدرسه شبانه رسيدند
مدرسه خيلي بزرگ و قديمي بنظر ميرسيد
كاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و كوه پوشانده بود
دروازه هاي فلزي و بزرگ مدرسه كتي را ياد زندانهاي داخل فيلم انداخت
و كلا حس خوبي براي كتي نداشت
پيرمردي بسمت در آمد تا در را باز كند
پيرمردي ژنده پوش و ريشويي كه آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهرباني مي آمد
براي كتي دستي تكان داد
و داخل محوطه شدند حياطي بزرگ و ساختماني بسيار بزرگ و بلند
كه مثل قصر دراكولا بود يكم خوف بنظر مي آمد
تام از ماشين پياده شد و درو باز كرد
و كتي پا بر محيط جديد گذاشت
داخل محوطه كمي مه گرفته بود و هيچكس داخلش نبود
كتي پرسيد: پس بچه ها كجان؟
جنيفر در حالي كه از ماشين پياده ميشد پاسخ داد:
سر كلاسهايشان هستند
در ورودي را باز كردند و پا به راهروهاي دراز و خوفي كه
با قاليچه هاي قرمز بلندي تزئيين شده بود گذاشتند
يك طبقه بالا رفتند جنيفر گفت: اينجا اتاق مديره
مدير يك پيرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلين بود
جنيفر گفت: ايشون خانوم كتي پيترسون شاگرد جديده
خانوم سلين نگاهي به كتي كرد و گفت: خوب چرا آورديش اينجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنيفر سري تكان داد و دوباره وارد راهرو شدند
كتي در حالي كه دست جنيفر رو گرفته بود پرسيد:
شما اينجا چيكار ميكنيد
جنيفر با لبخندي هميشگيش گفت:
من يكي از معلمان اينجا هستم
و تامي براي امنيت بچه ها از
اداره پليس به اينجا آمده
اما راستش اصلا به پليسها نميخوره
و هر دو خنديدند
كتي بعد از حادثه اين اولين باري بود كه ميخنديد
كتي پرسيد چرا؟
جنيفر گفت: آخه معمولا پليسها آدمهاي خشني
هستند اما تامي خيلي ساده و مهربونه
و يكم دست و پاچلوفتي
كتي با لبخند پرسيد:
اون پيمرد اينجا چيكارست
جنيفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اينجاست
خيلي زخمت كش و مهربونه
هفته اي سه يا چهار بار مياد اينجا.
كتي از مدير خوشش نيامد همينطور
كه از مدرسه خوف و ترسناك خوشش نمي آمد
اما تنها سه نفر بودند كه كتي دوستشون داشت
و وقتي كنارشون بود احساس آرامش ميكرد
يكي جنيفر يكي تام و يكي هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنيفر كتي رو به بچه ها معرفي كرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساكت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگي شايد كلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها كسي كه كتي باهاش دوست شد
دختري عينكي بود كه تختش بغل تخت كتي بود و اسمش ليندا
كتي از ليندا راجب مدرسه و معلمها ميپرسيد و اينكه ليندا چطور به انجا آمده
ليندا وقتي بچه بوده پدرش در جنگ ميمره و مادرش سر زا ميره
يه عمه داشته كه اونم فقير بوده و ليندا رو ميزاره مدرسه شبانه
اما سالي يكي دوبار مياد ديدنش
چندروزي گذشت و كتي هر چي ميگذشت
بيشتر به مرموز بودن مدرسه پي ميبرد
تا اينكه يكروز از سر كلاس همراه ليندا
داشتند برميگشتند هوا بسيار مه آلود بود
اون روح وحشتناك و خون آلود
كه باعث كشته شدن پدر مادر كتي شده بود
با خنده اي روي لب با حركت دستش
كتي را بسمت خودش ميكشوند
كتي ميخكوب شده بود
ليندا با ترس ميپرسيد: چي شده
به چي نگاه ميكني؟
كتي بسمت روح رفت اما روح ناپديد شد
ليندا هم به دنبال كتي دويد: كتي كجا ميري؟
چند قدم آن ورتر يك خرگوش سفيد رنگ تيكه تيكه شده
افتاده بود بشكلي كه خونش تمام زمينو قرمز كرده بود
و روي درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چيزي تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جيغي كشيدند
تام از ميان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چي شده چه خبره آه خداي من
چه بلايي سر اين خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامي چي شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونين