توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آدم بدون حوا
آبجی
20th April 2010, 03:07 PM
نوشته:آلفرد بستر
برگردان: شیرین سادات صفوی
کرین میدانست که اینجا باید ساحل دریا باشد. غریزه این را به او میگفت؛ ولی چیزی بیشتر از غریزه هم در کار بود. خردههای اندک دانشی که در مغز دریده و تبدار او باقی مانده بود، این را میگفت؛ ستارگانی که شبها از میان شکستگی اندک ابرها نمایان میشدند، و قطبنمایش که هنوز با انگشتی لرزان به سمت شمال اشاره میکرد. کرین با خودش فکر کرد، این از همه عجیبتر است. با وجود آشفتگی نابودی، زمین هنوز قطبهایش را نگه داشته است. اینجا دیگر یک ساحل نبود؛ دیگر دریایی وجود نداشت. تنها خط محو چیزی که زمانی صخره بوده، هزاران مایل به سمت شمال و جنوب امتداد پیدا میکرد. خطی از خاکستر کهنه. همین خاکستر کهنه و ذغال پشت سرش قرار گرفته بود؛ همین خاکستر کهنه روبهرویش پهن شده بود. خاکستری تهنشین شده و به ارتفاع زانو، که با هر تکان به هوا بر میخاست و او را به سرفه میانداخت. ذغالهایی که موقع وزش بادهای وحشی، میان ابرهای عظیم و متراکم میجنبیدند. ذغالهایی که هر وقت بارانهای مکرر میبارید، تبدیل به گل و شلی چسبناک میشدند. آسمان بالای سر سیاه بود. ابرهای سیاه در ارتفاع بالا حرکت میکردند و اشعههای خورشید که با سرعت روی زمین میتابید، آنها را سوراخ سوراخ میکرد. هر جا که نور به طوفان ذغال میخورد، اشعه پر از تندبادهایی با اجزای رقصان و درخشنده میشد. هر وقت میان باران شروع به بازی میکرد، رنگین کمانی به وجود میآورد. باران میبارید؛ طوفانهای ذغال میدمیدند؛ نور به پایین رسوخ میکرد – همگی، با ترکیبهای گوناگون، مدام در ترکیبی از خشمهای سیاه و سفید. ماهها میشد اوضاع به همین منوال بود. هر وجب از زمین پهناور همین طور بود. کرین از حاشیهی صخرهی خاکستر گرفته گذشت و شروع به پایین خزیدن از شیب همواری که زمانی بستر اوقیانوس بود، کرد. آن قدر به سفر ادامه داده بود که دیگر هیچ دردی احساس نمیکرد. بازوهایش را حایل میکرد و بدنش را جلو میکشید. بعد زانوی راستش را زیر بدن میکشید و دوباره دستهایش را به جلو دراز میکرد. بازو، زانو، بازو، زانو – راه رفتن را یادش نمیآمد. با گیجی فکر کرد، زندگی شگفت انگیز است. خودش را با هر چیزی تطبیق میدهد. اگر باید بخزد، میخزد. روی بازو و زانوهایش پینه بسته بود.
گردن و شانههایش سخت شدند. سوراخهای بینیاش یاد گرفتند چطور قبل از به درون کشیدن خاکسترها، آنها را بیرون پف کند. پای زخمیاش باد کرد و چرکی شد. پایش بی حس بود، و به زودی میگندید و جدا میشد. کرین گفت: «عذر میخواهم. کاملا متوجه نشدم که...» نگاهی به پیکر بلند روبه رویش انداخت و سعی کرد کلمات را درک کند. هالمایر بود. کت آزمایشگاهی پر لکهاش را به تن داشت و موهایش به هم ریخته بودند. هالمایر با ظرافت روی خاکسترها ایستاده بود و کرین نمیدانست چرا میتواند از میان بدنش ابرهای ذغالی پر جنب و جوش را ببیند. هالمایر پرسید: «دنیایت را چقدر دوست داری استفان؟»
کرین با بیچارگی سرش را تکان داد.
هالمایر گفت: «چندان قشنگ نیست، نه؟ نگاهی به اطرافت بینداز. خاکستر، همهاش همین است؛ خاک و خاکستر. بخز استفان، بخز. چیزی بجز خاک و خاکستر پیدا نمیکنی ... »
هالمایر جامی آب از هیچ کجا ظاهر کرد. آب زلال و خنک بود. کرین میتوانست بدنهی بخار گرفتهاش را ببیند و ناگهان دهانش از شن خشکیده پر شد. نالید: «هالمایر!»
سعی کرد روی پاهایش بایستد و دستش را به سوی آب دراز کند،
آبجی
20th April 2010, 03:09 PM
ولی درد پای راستش به او اخطار کرد. به عقب قوز کرد. هالمایر آب را نوشید و بعد به صورت او تف کرد. آب گرم بود. هالمایر با لحن تلخی گفت: « همین طور بخز. دور تا دور زمین بخز. چیزی بجز خاک و خاکستر پیدا نمیکنی ... »
بعد جام را جلوی کرین، روی زمین خالی کرد. «همی نطور بخز. چند مایل؟ خودت حساب کن. پی آر دو. شعاع هشت هزار یا همین حدودها است... »
بعد با کت و جام، غیب شد. کرین متوجه شد دارد باران میبارد. صورتش را به گل و شل ذغالی و خیس داغ مالید، دهانش را باز کرد و سعی کرد رطوبت را بمکد.
نالید و کمی بعد شروع به خزیدن کرد. حسی او را به جلو میراند. باید به جایی میرسید. میدانست که به دریا ربط دارد – به حاشیهی دریا ربط دارد. در ساحل دریا چیزی انتظارش را میکشید. چیزی که کمک میکرد تمامی اینها را بفهمد. باید به دریا میرسید – به شرطی که هنوز دریایی وجود داشته باشد. باران شدید مثل چماق به پشتش میکوبید. کرین مکث کرد و کوله پشتیاش را به پهلو کشید و با یک دست درون آن جستجو کرد. درون آن دقیقا سه چیز بود. یک اسلحه، یک بسته شکلات و یک قوطی کنسرو هلو؛ تنها باقیمانده از یک ذخیرهی دو ماهه. شکلات باد کرده و خراب شده بود. کرین میدانست که قبل از هدر رفتن تمامی ارزشش، بهتر است آن را بخورد. ولی یک روز دیگر ممکن بود قدرت باز کردن در کنسرو را نداشته باشد. آن را بیرون کشید و با در بازکن به جانش افتاد. تا زمانی که آن را سوراخ کرده و درپوش حلبیاش را کنار بزند، باران قطع شده بود. همان طور که میوه را میجوید و آبش را سر میکشید، دیوار باران را تماشا کرد که جلوی چشمانش از شیب بستر اقیانوس پایین میرفت. میان گل و شل، جریانهای آب راه افتاده بود.
از همین حالا کانالهای جدیدی شکل گرفته بود – کانالهایی که روزی رودخانههای جدید میشدند. روزی که او آن را نمیدید. روزی که هیچ موجود زندهای آن را نمیدید. کرین همان طور که قوطی خالی را به طرفی پرتاب میکرد با خودش فکر کرد: آخرین موجود زندهی روی زمین آخرین غذایش را خورد. متابولیسم آخرین نمایش خود را اجرا میکند. باد، باران را دنبال میکرد. در تمام هفتههای بیپایان خزیدن این ماجرا را یاد گرفته بود. بعد از چند دقیقه باد از راه میرسید و با تودههای ذغال و خاکستر خود به او شلاق میزد. به جلو خزید و با چشمان قی گرفته روی کیلومترها سطح پهناور و خاکستری، به دنبال سرپناهی گشت.
اوهلین[5] ضربهای به شانهاش زد.
کرین قبل از چرخاندن سر هم میدانست خود اوست. او کنارش ایستاده بود، تر و تازه و مرتب با پیراهنی روشن، ولی صورت دوست داشتنیاش بر اثر ترس چروک برداشته بود. نالید: « استفان، باید عجله کنی!» کرین فقط میتوانست خرمن موهای نرم و عسلی رنگش را که تا سر شانه موج برداشته بود، تحسین کند. زن گفت: «اوه عزیزم، زخمی شدهای!» دستان لطیف و چابکش، کمر و پاهایش را لمس کردند. کرین سری تکان داد و گفت: «موقع فرود این طوری شد. به چتر نجات عادت نداشتم. همیشه فکر میکردم تو چقدر زیبا پایین میآیی – انگار روی یک بستر فرود بیایی. ولی زمین خاکستری مثل یک مشت به من کوبیده شد – آمبر[6] هم توی بغلم تقلا میکرد. نمیتوانستم ولش کنم، میتوانستم؟» اوهلین گفت: «معلوم است که نه عزیزم ...» کرین گفت: «به همین خاطر او را محکم چسبیدم و سعی کردم پاهایم را زیرم قرار دهم. بعد یکدفعه چیزی به پاها و پهلویم کوبیده شد ...» مکث کرد و به این فکر افتاد اوهلین واقعا چقدر از ماجرای رخ داده را میداند .نمیخواست او را بترساند. همان طور که سعی میکرد دستش را به سمت بالا دراز کند گفت: «اوهلین، عزیزم ...» زن گفت: «نه عزیزم.» وحشتزده به او نگاه کرد و ادامه داد: «باید عجله کنی. باید مراقب پشت سرت باشی!» کرین صورتش را در هم کشید و گفت: «طوفان ذغال؟»
« قبلا هم آنها را تجربه کردهام. اوهلین نالید: «طوفان نیست! یک چیز دیگر. اوه استفان ...» بعد محو شد؛ ولی کرین میدانست که راست گفته است. چیزی پشت سر بود – چیزی که در تمام آن هفتهها تعقیبش میکرد. در اعماق ذهنش میتوانست این تهدید را احساس کند. داشت مثل یک پوشش رویش میافتاد. سرش را تکان داد. به طریقی غیرممکن بود. او آخرین موجود زندهی روی زمین بود. چطور امکان داشت تهدیدی وجود داشته باشد؟ باد پشت سرش غرید، و یک دقیقه بعد تودههای حجیم ذغال و خاکستر از راه رسیدند. ابرها به او تازیانه زده و پوستش را گزیدند. با چشمان کم سو، دید که چطور تودهها گل و لای را پوشانده و آن را با فرش خشکی کاملا روکش کردند. کرین زانوهایش را زیر بدن کشید و سرش را با دستهایش پوشاند. کولهاش را بعنوان بالشی در نظر گرفت و آماده شد تا پایان طوفان منتظر بماند. طوفان هم به سرعت باران میگذشت. طوفان گیجی شدیدی در سر بیمارش به راه انداخت. مثل یک بچه تکههای خاطرهاش را این طرف و آن طرف راند و سعی کرد آنها را با هم جفت و جور کند. چرا هالمایر این قدر با او کج خلقی میکرد؟ دلیلش آن جر و بحث که نبود، بود؟ کدام جر و بحث؟ خوب، همانی که قبل از تمامی این جریانات اتفاق افتاد. اوه، همان! ناگهان، تکهها با هم مرتب شدند. کرین کنار پهلوی صیقلی سفینهاش ایستاد و آن را تحسین کرد.
سقف اتاقک برداشته شده و دماغهی سفینه طوری بالا کشیده شده بود که حالا روی حایلی به سمت آسمان اشاره میکرد. یک کارگر داشت با دقت سطوح داخلی موتورهای جت را صیقل میداد. صدای خفهی جر و بحثی از داخل سفینه به گوش رسید و بعد هم صدای بلند به هم خوردن چیزی آمد. کرین با سرعت از نردبان کوتاه و آهنی لنگرگاه بالا رفت و سرش را داخل کرد. چند فوت پایینتر از او، دو مرد داشتند تانکرهای دراز محلولهای فلزی را سر جایشان چفت و بست میکردند. کرین صدا زد: «آرامتر. میخواهید سفینه را منفجر کنید؟»
یکیشان بالا را نگاه کرد و خندید.
کرین میدانست مرد دارد به چی فکر میکند. که سفینه خودش از هم وا خواهد رفت. همه همین را میگفتند. همه بجز اوهلین. او به کرین ایمان داشت. هالمایر هم هیچوقت چنین چیزی نمیگفت. ولی هالمایر فکر میکرد او به طریق دیگری دیوانه است. کرین همان طور که از نردبان پایین میرفت، هالمایر را دید که با کت آزمایشگاهش که به هوا بلند شده بود، وارد کارخانه میشود. کرین زیر لب گفت: «انگار مویش را آتش زده باشم.» هالمایر همین که کرین را دید شروع به داد و فریاد کرد: «حالا گوش کن ...» کرین گفت: «دوباره نه.» هالمایر یک بغل کاغذ از جیبش بیرون کشید و آن را زیر دماغ کرین تکان داد. گفت: «نیمی از شب را بیدار بودم و دوباره رویش کار میکردم. دارم بهات میگویم حق با من است. حق کاملا با من است ...» کرین نگاهی به معادلات تنگ هم و چشمان خون گرفتهی هالمایر انداخت. مرد از شدت وحشت، تقریبا دیوانه شده بود. هالمایر ادامه داد: «برای آخرین بار. داری از کاتالیزور جدیدت در محلول آهن استفاده میکنی. خیلی خوب. قبول دارم که کشف شگفتانگیزی است. از این بابت بهت تبریک میگویم.» شگفتانگیز به زحمت آن را توصیف میکرد. کرین بدون هیچگونه غروری این را میدانست؛ چون کاملا تصادفی به آن برخورده بود. باید تصادفی به همان کاتالیزوری بربخوری که از هم پاشیدگی اتمی آهن را تحریک میکرد و به ازای هر گرم از سوخت، 10*1010 فوت-پوند انرژی تولید میکرد. هیچ انسانی آن قدر باهوش نبود که خودش تنهایی به چنین چیزی رسیده باشد.
کرین پرسید: «فکر میکنی موفق نمیشوم؟»
آبجی
20th April 2010, 03:29 PM
«تا ماه؟ شاید. شانست پنجاه-پنجاه است.» هالمایر دستی به میان موهای کم پشتاش کشید و گفت: «ولی به خاطر خدا استفان، من نگران تو نیستم. اگر میخواهی خودت را بکشی، به خودت مربوط میشود. من نگران زمین هستم ...»
«چرند است. برو خانه و بگیر بخواب.»
«ببین ...» هالمایر با دست لرزانی به کاغذها اشاره کرد و گفت: «مهم نیست چطوری سوخت و سیستم آمیزش را به کار ببری، تو نمیتوانی با آمیزش و تخیله به یک صدم درصد بازده برسی.»
کرین گفت: «همین ماجرا را پنجاه-پنجاه میکند. پس مشکلت چیست؟»
«کاتالیزوری که از طریق مجراهای موشک خارج میشود. فکرش را کردهای که حتا اگر یک قطرهاش به زمین بخورد چی میشود؟ چرخهای از فروریختگی آهن که سرتاسر کره را میگیرد. به تک تک اتمهای آهن میرسد – و آهن هم همه جا هست! زمینی باقی نمیماند که به آن برگردی ...»
کرین با خستگی گفت: «گوش کن، ما قبلا هم همهی این حرفها را زدهایم.»
هالمایر را به سمت پایهی حایل موشک برد. زیر چهارچوب آهنی یک گودال به عمق دویست فوت و پهنای پنجاه فوت از آجر نسوز قرار داشت. «این برای تخلیهی شعلههای اولیه است. اگر ذرهای از کاتالیزور هم خارج شود، توی این گودال گیر میافتد و واکنشهای ثانویه حسابش را میرسند. حالا راضی شدی؟»
هالمایر اصرار کنان گفت: «ولی وقتی در حال پرواز هستی، تا زمانی که از حد روشه[7] خارج نشوی، داری امنیت زمین را به خطر میاندازی. هر قطرهی فعال نشدهی کاتالیزور عاقبت به زمین بر میگردد و ...»
کرین با بداخلاقی گفت: «برای آخرین بار میگویم، شعلههای خروجی موشک حسابش را میرسند. آنها هر جز گریختهای را در خود گرفته و نابود میکنند. حالا برو بیرون. کلی کار دارم.»
همان طور که او را به سمت در هل میداد، هالمایر فریاد کشید و دستهایش را در هوا تکان داد. دایم تکرار میکرد: «نمیگذارم این کار را بکنی! راهی برای متوقف کردنت پیدا میکنم. نمیگذارم این کار را بکنی ...» کار؟ نه، زحمت کشیدن برای سفینه لذت خالص بود. سفینه زیبایی اصیل چیزی خوشقواره را داشت.
زیبایی یک سلاح صیقل خورده، یک شمشیر دو دم دسته کج متعادل، یک جفت تفنگ هم شکل را داشت. وقتی آخرین دستکاریها هم تمام شد، کرین بدون این که فکر خطر و مرگ در ذهنش باشد دستهایش را با دستمالی پاک کرد. سفینه درون حایل دراز کشیده بود و آماده بود تا آسمان را بشکافد. پنجاه فوت فولاد ظریف، که سر میخهای پرچ شدهاش مثل جواهر میدرخشید. سی فوت صرف سوزاندن کاتالیزور میشد. بخش اعظم قسمت جلویی شامل یک ننوی فنری میشد که کرین برای مهار کردن شوک شتاب اولیه، آنجا تعبیه کرده بود. دماغهی سفینه حجم ضخیمی از کوارتز طبیعی بود که مثل چشم یک سایکلوپ[8] به بالا مینگریست. کرین با خودش فکر کرد: بعد از این سفر خواهد مرد. به زمین بر خواهد گشت و در میان شعلههای آتش و تندر منفجر خواهد شد؛ چون هنوز راهی برای تضمین فرود یک سفینهی موشکی وجود نداشت. ولی ارزشش را داشت. این سفینه یک پرواز عالی انجام میداد، و همین برای همه کافی بود. یک پرواز زیبا و عالی به ناشناخته. همان طور که در کارگاه را قفل میکرد، صدای داد و فریاد هالمایر را از کلبهی آن طرف محوطه شنید. از میان نور تیرهی عصرگاهی، میتوانست دست تکان دادنهای دیوانهوار او را ببیند. او روی چمنهای خشکیده به راه افتاد و خوشحال از این که زنده است، هوای تازه را به درون کشید. هالمایر گفت: «اوهلین پشت خطه.» کرین به او خیره ماند.
هالمایر داشت عجیب رفتار میکرد. سعی میکرد نگاهش به چشمان کرین نیفتد. کرین پرسید: «فکرت چیه؟ فکر میکردم توافق کرده بودیم که نباید زنگ بزند – تا زمانی که آمادهی شروع نشدهام با من تماس نگیرد؟ مغزش را پر کردهای؟ این طوری میخواهی جلویم را بگیری؟»
هالمایر گفت: «نه ...» و با علاقه به افق نیلی رنگ چشم دوخت. کرین داخل اتاق مطالعه شد و گوشی تلفن را برداشت.
بدون هیچ مقدمهای گفت: «حالا خوب گوش کن عزیزم، هیچ دلیلی ندارد که الان وحشتزده باشی. من همه چیز را با دقت توضیح دادهام. درست قبل از برخورد سفینه، چتر نجات را میگیرم و مثل وینکین، بلینکین و ناد[9]، خوب و آرام بیرون میپرم. خیلی دوستت دارم و چهارشنبه موقع شروع میبینمت. خیلی وقت است ...»
صدای واضح اوهلین گفت: «خداحافظ عزیزم، و به همین خاطر به من زنگ زدی؟»
«زنگ زدم؟»
پیکری قهوهای خودش را از روی قالیچهی پیش بخاری جدا کرده و روی پاهای قویاش بلند شد. آمبر، سگ دانمارکی قوی هیکل کرین، هوا را بو کشید و یکی از گوشهایش را خم کرد. بعد زوزه کشید. کرین فریاد کشید: «گفتی من به تو زنگ زدم؟» ناگهان غرغری از گلوی آمبر خارج شد. با یک جهش خودش را به کرین رساند، سرش را بالا گرفت و نگاهی به صورت او انداخت و یکدفعه نعره زد. کرین گفت: «خفهشو هیولا!» با پا آمبر را عقب زد. اوهلین خندید و گفت: «از طرف من یک لگد به آمبر بزن. بله عزیزم. یک نفر زنگ زد و گفت تو میخواهی با من صحبت کنی.» «واقعا این کار را کردند، آره؟ ببین عزیزم، دوباره بهت زنگ میزنم ...» کرین قطع کرد. با تردید ایستاد و رفتار بیقرار آمبر را تماشا کرد. از میان پنجره، آخرین اشعهی عصرگاهی سایههای لرزانی را با نور نارنجی به داخل میانداخت. آمبر نگاهی به نور انداخت، هوا را بو کشید و دوباره غرید: کرین ناگهان متوجه شد و به سمت پنجره پرید. آن طرف محوطه، حجم عظیمی از شعله به هوا بر میخواست و میان آن، دیوارهای در حال مچاله شدن کارگاه قرار گرفته بود.
شبح تیرهی نیم دو جین مرد در مقابل آتش این طرف و آن طرف میرفت. کرین فریاد کشید: «یا خدا!» از کلبه بیرون دوید و همان طور که آمبر با سرعت دنبالش میکرد، به سمت آلونک رفت. همان طور که میدوید، میتوانست دماغهی خوش تراش سفینه را که درون هستهی گرما هنوز خنک و سالم به نظر میرسید، ببیند. ای کاش میتوانست قبل از این که شعلهها روکش فلزی آن را آب کنند به آن برسد و میخهای پرچ را به کار بیندازد. کارگرهای دود گرفته، همان طور نفس نفس زنان به سمت او دویدند. کرین با مخلوطی از خشم و سردرگمی به آنها پرید و فریاد کشید: «هالمایر! هالمایر!» هالمایر از میان جمعیت جلو آمد. چشمانش گشاد شده و به نشانهی پیروزی میدرخشیدند. گفت: «خیلی بد شد. متاسفم استفان ...» کرین فریاد کشید: «خوک کثیف! پیرمرد ترسو!» یقهی هالمایر را چسبید و او را تنها یک بار تکان داد. بعد او را رها کرده و به سمت آلونک دوید. هالمایر چیزی فریاد زد و یک لحظه بعد، پیکری به کمر کرین برخورد کرده و او را پخش زمین کرد. کرین تلوتلو خوران روی پا بلند شد و مشتهایش را به اطراف تاب داد.
آمبر کنارش بود و با صدایی بلندتر از خروش شعلهها میغرید. کرین مشتش را به صورت مردی کوبید و دید که مرد عقب عقب رفت و به مرد دومی برخورد کرد. یکی از زانوهایش را با فشار زیادی بلند کرد و آخرین نفر هم در خود جمع شد و به زمین افتاد. بعد سرش را خم کرد و به درون کارگاه پرید. تاولها اول سرد بودند، ولی وقتی به نردبان رسید و شروع به بالا رفتن به سمت لنگرگاه کرد، از شدت درد تاولها فریادش درآمد. آمبر پایین نردبان زوزه میکشید و کرین متوجه شد حیوان از انفجار موشک جان سالم به در نمیبرد. دستش را به پایین دراز کرد و آمبر را درون سفینه فرستاد. همان طور که لنگرگاه را بسته و قفل میکرد، روی پا تلوتلو خورد. هشیاریاش را تنها آن قدری حفظ کرد که روی ننوی فنری بنشیند. بعد این تنها غریزه بود که دستهایش را به سمت جلو و صفحه کنترل پیش راند. غریزه، و انکار دیوانهواری که نمیخواست بگذارد سفینهی زیبایش در شعلهها باقی بماند. شکست میخورد – بله. ولی در حین تلاش شکست میخورد.
انگشتانش دکمهها را فشردند. سفینه لرزید و غرید. و سیاهی بر سرش فرود آمد.
آبجی
20th April 2010, 03:30 PM
چه مدت بیهوش بود؟ هیچ معلوم نیست. کرین با احساس سرمایی که به صورت و بدنش فشرده میشد و صدای فریادهای وحشتزدهای که در گوشش میپیچید بیدار شد. بالا را نگاه کرد و متوجه شد آمبر در فنرها و مهارهای ننو گیر کرده است. اولین فکرش این بود که بخندد؛ بعد ناگهان متوجه شد. او بالا را نگاه کرده بود! از درون ننو بالا را نگاه کرده بود؛ در خود پیچیده و دراز به دراز در انتهای دماغهی کوارتزی قرار داشت. سفینه تا ارتفاع زیادی بالا رفته بود – شاید تا حد روشه، تا مرز نیروی کشش زمین، ولی بعد بدون وجود دستهایی که ادامهی پرواز را کنترل کند، چرخیده و دوباره داشت به سمت زمین سقوط میکرد. کرین از میان شیشه نگاهی به بیرون انداخت و نفسش بند آمد. زیر پایش، توپ زمین قرار داشت. اندازهاش سه برابر ماه بود. و دیگر زمین او نبود. کرهای آتشین بود که ابرهای سیاه آن را خالدار کرده بودند. در قطب شمال نقطهی سفید کوچکی قرار داشت و همانطور که کرین آن را تماشا میکرد، ناگهان طیفهای قرمز و سرخ و لاکی آن را پوشاندند.
هالمایر راست گفته بود. همان طور که سفینه فرود میآمد، ساعتها در ته دماغه خشکیده بر جای باقی ماند و شعلهها را تماشا کرد که کم کم محو شده و چیزی به جز پتویی ضخیم و سیاه به دور زمین به جا نگذاشتند. وحشتزده و کرخ دراز کشید؛ نمیتوانست بفهمد – نمیتوانست سوختن یک میلیارد انسان و تبدیل شدن سیارهای سبز به خاکستر و ذغال را درک کند. خانوادهاش، خانه، دوستان، هر چیزی که زمانی برایش عزیز و محبوب محسوب میشد – نابود شده بود. نمیتوانست به اوهلین فکر کند. هوا که بیرون موشک سوت میکشید، چند حس را در او برانگیخت. بقایای اندک منطق باقیمانده به او میگفت با سفینه پایین رفته و همه چیز را در برخورد و نابودی از یاد ببرد، ولی غریزهی زندگی او را وادار به ایستادن کرد. او به سمت قفسهی ذخیرهها بالا رفت و آمادهی فرود شد. چتر نجات، مخزن اکسیژن – یک کوله پشتی تدارکات. در حالیکه با پریشان خیالی کار میکرد، برای فرود لباس پوشیده، کمربند چتر را بسته و در ِ لنگرگاه را باز کرد. آمبر نالهی رقتانگیزی کرد؛ او سگ درشت هیکل را در بغل گرفته و به فضای بیرون قدم گذاشت. ولی فضا هیچوقت به اندازهی الان متراکم نبود. آن موقع نفس کشیدن سخت بود.
اما دلیلش کمبود هوا بود – نه مثل الان که سنگریزههای خشک آن را پر کرده بودند. هر نفس، پر کردن ششها از شیشهی خرد شده، یا خاکستر یا ذغال بود. تکههای خاطره از هم باز شدند. ناگهان دوباره به زمان حال برگشت – حضوری ضخیم و سیاه و کم وزن او را در آغوش گرفته و او برای هر نفس میجنگید. کرین با وحشت دیوانهواری تقلا کرد و بعد آرام شد. قبلا هم اتفاق افتاده بود. مدت زمانی خیلی قبلتر، وقتی برای به یاد آوردن توقف کرد، زیر خاکسترها مدفون شده بود. هفتهها قبل – یا روزها – یا ماهها. کرین با دستهایش خزید و از میان تپههای ذغالی که باد بر سرش میریخت، اینچ به اینچ جلو رفت. عاقبت دوباره به سمت نور بیرون آمد. باد فروکش کرده بود. وقتش بود که یک بار دیگر خزیدن به سمت دریا را شروع کند. با تصاویر واضح خاطراتش که دوباره در دورنمای ترسناکی روبه رویش قرار داشت، به راه افتاد. کرین اخمهایش را در هم کشید. زیاد به یاد میآورد، و به فواصل کوتاه. این امید مبهم را داشت که اگر خوب به خاطر بیاورد، شاید بتواند یکی از کارهایش را عوض کند – یکی از کارهای خیلی کوچکش را -؛ و آن وقت همهی اینها خواب و خیال میشد. با خود فکر کرد: اگر همه با هم به یاد بیاورند و آرزو کنند خیلی خوب میشود – ولی دیگر همهای وجود ندارد. فقط من هستم.
من آخرین خاطره روی زمین هستم. من آخرین حیاتم. خزید. بازوها، زانو، بازوها، زانو – و بعد هالمایر هم داشت کنارش میخزید و انگار داشت تفریح میکرد. او خرخرکنان، مثل یک شیردریایی خوشحال میان ذغالها شیرجه میرفت. کرین گفت: «ولی چرا باید به دریا برویم؟» هالمایر نفسی پر از خاکستر به بیرون رها کرد و با اشاره به سمت دیگر کرین گفت: «از او بپرس.» اوهلین آنجا بود و با جدیت و پشتکار میخزید؛ ادای کرین را در میآورد. گفت: «به خاطر خانهیمان. خانهیمان را یادت هست عزیزم؟ آن بالا روی صخرهها. میخواستیم تا ابدیت آنجا زندگی کنیم، ازن تنفس کنیم و صبح به صبح تعمید شویم. وقتی رفتی آنجا بودم. حالا داری به خانهی حاشیهی دریا باز میگردی. پرواز قشتگت تمام شده عزیزم، و داری بر میگردی پیش من. ما با هم زندگی میکنیم؛ فقط خودمان دو نفر. مثل آدم و حوا ...» کرین گفت: «چه خوب.» بعد اوهلین سرش را برگرداند و فریاد کشید: «اوه، استفان! مراقب باش!» و کرین نزدیک شدن دوبارهی آن تهدید را احساس کرد.
همان طور که میخزید، به عقب و به دشتهای پهناوری خاکستر نگاهی انداخت و چیزی ندید. وقتی دوباره به اوهلین نگاه کرد، تنها سایهی سیاه و واضح خودش را دید. وقتی اشعهی عبوری خورشید گذشت، سایهاش هم محو شد. ولی وحشت باقی ماند. اوهلین دو بار به او هشدار داده بود، و او همیشه راست میگفت. کرین توقف کرد، چرخید و نشست تا تماشا کند. اگر واقعا تحت تعقیب بود، میدید که چه چیزی مسیرش را دنبال میکند. لحظهی دردناکی از هشیاری بود. هشیاری از میان تب و سردرگمیاش گذر کرده و با خود دقت و تیزی یک چاقو به همراه آورد. با خود فکر کرد، دارم دیوانه میشوم. فساد پایم به مغزم هم سرایت کرده است. اوهلین، هالمایر و تهدیدی وجود ندارد. در تمام این سرزمینها حیاتی به جز من وجود ندارد – و حتا ارواح دنیای زیرزمینی هم باید در جهنمی که سیاره را پوشانده، نابود شده باشند. نه – چیزی به جز من و بیماریم وجود ندارد. دارم میمیرم – و وقتی بمیرم، همه چیز میمیرد. تنها حجمی از ذغال مرده به زندگی ادامه میدهد. ولی حرکتی دید. باز هم غریزه. کرین سرش را انداخت و ادای مردهها را درآورد. از میان چشمهای نیمه باز دشتهای خاکستری را تماشا کرد و به این فکر فرو رفت که مرگ روی دید چشمانش اثر گذاشته یا نه. جبههی دیگری از باران به سمت او میآمد و آرزو کرد قبل از محو شدن تمامی محیط، خیالش راحت شده باشد. بله. آنجا. یک چهارم مایل عقبتر، پیکری خاکستری- قهوهای داشت روی سطح خاکستری حرکت میکرد. به رغم همهمهی باران دوردست، کرین میتوانست صدای لگد شدن ذغالها را بشنود و به هوا برخاستن تودههای کوچک را ببیند. همان طور که ذهنش به دنبال توضیخی میگشت و وحشت را عقب میزد، به دنبال رولور دستش را در کوله پشتی فرود برد.
آبجی
20th April 2010, 03:30 PM
موجود نزدیکتر شد، و ناگهان کرین نگاهی انداخت و فهمید. یادش آمد وقتی چتر نجات آنها را روی سطح خاکسترپوش زمین فرود آورد، چطور آمبر لگد زنان و وحشتزده دور شده بود. زیر لب گفت: «خوب، آمبر است.» خودش را بلند کرد. سگ توقف کرد. کرین با صدای گرفته فریاد زد: «اینجا پسر! اینجا پسر!» سرشار از شادی بود. فهمید تنهایی فوقالعاده وحشتناکی، حسی ترسناک از یگانه بودن در خلا او را در بر گرفته بوده است. حالا او تنها حیات نبود. یکی دیگر هم وجود داشت. حیاتی دوست داشتنی که میتوانست عشق و همراهی به او بدهد. دوباره امید در وجودش ریشه گرفت. تکرار کرد: «اینجا پسر! یالا پسر ...»
بعد از مدتی، از تلاش برای بشکن زدن با انگشتهایش دست برداشت. سگ عظیم الجثه با بیرون ریختن دندانها و زبانی آویزان، عقب باقی ماند. سگ به اندازهی یک اسکلت لاغر شده بود و چشمهایش زیر نور غروب، درخششی سرخ و زشت داشت. همان طور که کرین ناخودآگاه یک بار دیگر صدایش میزد، سگ خرناس کشید. تودههای خاکستر زیر منخریناش به هوا برخاست. کرین فکر کرد، او گرسنه است؛ فقط همین. دستش را به سمت کوله دراز کرد و با این حرکت، سگ دوباره خرناسی کشید. کرین بستهی شکلات را بیرون کشیده و به زحمت روکش و فویل نقرهای آن را باز کرد. با ضعف آن را به سمت آمبر انداخت. بعد از لحظهای تردید، سگ به آرامی جلو آمده و غذا را بلعید. خاکستر مثل پودر به پوزهاش چسبید. همان طور که دهانش را میلیسید، راهش را به سمت کرین ادامه داد. ترس وجود کرین را پر کرد. صدایی اصرارکنان در سرش گفت: این دوست نیست. او هیچ عشق و حس همراهی برای تو ندارد. عشق و همراهی به همراه زندگی در این دنیا نابود شدند.
حالا هیچ چیز به جز گرسنگی بر جا نمانده است. کرین زمزمه کرد: «نه – درست نیست. ما آخرین حیاتهای روی زمین هستیم. درست نیست که همدیگر را بدریم و بخواهیم یکدیگر را ببلعیم..»
ولی آمبر با گامهای کج و آرام، با آن دندانهای تیز و سفید به او نزدیک میشد. و همان طور که کرین به او خیره شده بود، سگ غرید و شیرجه برداشت. کرین دستش را زیر پوزهی سگ بلند کرد، ولی وزن حمله او را به عقب خم کرد. وقتی پای شکسته و باد کردهاش زیر وزن سگ ماند، از درد فریادی کشید. با دست راست آزادش پشت سر هم به او ضربه زد؛ به زحمت سایش دندانهایی که دست چپش را میجوید حس میکرد. بعد چیزی فلزی زیر تنش حس کرد و فهمید روی رولوری افتاده که رها کرده بود. به دنبال آن دست کشید و آرزو کرد خاکستر ساختمان آن را مسدود نکرده باشد. همین که آمبر دستش را رها کرده و برای گردنش هجوم آورد، کرین اسلحه را بالا آورد و کورکورانه دهانهی آن را به بدن سگ چسباند. آن قدر ماشه را پشت سر هم فشار داد تا غرش اسلحه تمام شد و تنها خشابهای خالی به صدا درآمدند. آمبر که بدنش تقریبا دو نصف شده بود، روی خاکسترهای جلوی او لرزید. سرخ تیرهای، خاکستری را لکهدار کرد. اوهلین و هالمایر با ناراحتی به حیوان در هم شکسته نگاه کردند. اوهلین داشت گریه میکرد و هالمایر انگشتان لرزانش را با همان حرکات همیشگی، به میان موهایش برد. گفت: «این پایان است استفان. بخشی از خودت را کشتی. اوه – زندگیات ادامه مییابد، ولی نه همهی وجودت. بهتر است آن جسد را دفن کنی استفان. چون جسد روحت است.» کرین گفت: «نمیتوانم. باد خاکسترها را کنار خواهد زد.»
«پس بسوزانش ...»
انگار کمکش کردند تا سگ مرده را درون کولهاش بیندازد. کمکش کردند لباسهایش را در بیاورد و آنها را زیر کولهپشتی کپه کند. دستهایشان را دور کبریتها حفاظ کردند تا عاقبت پارچهها آتش گرفتند و آن قدر شعلهی ضعیف را فوت کردند تا آتش تند شد و به نرمی شروع به سوختن کرد. کرین کنار آتش قوز کرد و آن قدر از آن مواظبت کرد تا چیزی به جز مقدار بیشتری خاکستر از آن باقی نماند. بعد چرخید و یک بار دیگر شروع به خزیدن در امتداد بستر اوقیانوس کرد. حالا برهنه بود. از تمام چیزهایی که بودند، چیزی به جز زندگی کم فروغش باقی نمانده بود. آنقدر غمگین بود که متوجه باران شدیدی که او را میکوبید و ضربه میزد، یا دردهای سوزانندهای که از پای سیاه شدهاش به سمت رانش حرکت میکرد نبود. خزید. بازوها، زانو، بازوها، زانو ... خشک، مکانیکی، بی تفاوت نسبت به همه چیز. به آسمانهای چهارخانه، دشتهای خاکسترپوش ملالآور و حتا درخشش گرفتهی آبی که جلوتر قرار داشت. میدانست که دریا است – چیزی که از دریای قدیمی باقی مانده بود، یا دریای جدیدی که در حال تشکیل بود. ولی در آن صورت دریایی تهی و مرده میبود که روزی ساحل خشک مردهای را میروفت.
اینجا سیارهای از سنگ و صخره میشد، سیارهای از برف و یخ و آب؛ ولی تنها همینها. دیگر حیاتی وجود نداشت. او به تنهایی بی فایده بود. او آدم بود، ولی حوایی وجود نداشت. اوهلین با خوشحالی از ساحل دریا برایش دست تکان داد. او کنار کلبهی سفید ایستاده بود و باد پیراهنش را چنان میربود که خطوط بینقص و باریک پیکرش نمایان میشد. و وقتی کمی نزدیکتر شد، اوهلین به سمتش دوید و کمکش کرد. چیزی نگفت- فقط دستهایش را زیر شانهاش برد و کمک کرد تا وزن بدن سرشار از دردش را بلند کند. و بنابراین عاقبت به دریا رسید. واقعی بود. این را درک میکرد. چون حتا بعد از محو شدن اوهلین و کلبه، میتوانست آبهای سردی که صورتش را میشستند احساس کند. بی صدا – به آرامی ... کرین با خود فکر کرد، اینجا دریاست و من هم اینجا هستم. آدم بدون حوا. بی فایده است. کمی بیشتر به درون آب غلطید. آب بدن پاره پارهاش را شست. بی صدا – به آرامی ... همان طور که صورتش رو به بالا بود دراز کشید و به آسمان مرتفع و تهدید کننده خیره شد؛ تلخی وجودش تجدید شد. فریاد کشید: «این طور درست نیست»
«درست نیست که همهی اینها باید از میان بروند. زندگی بیش از آن زیباست که به خاطر حرکت دیوانهوار یک موجود دیوانه نابود شود ...» آبها به آرامی او را شستند. بی صدا – به آرامی ... دریا به نرمی او را تاب داد و حتا رنجی که داشت به قلبش میرسید، آرام شد. ناگهان آسمان از هم باز شد – برای اولین بار در تمام این ماهها – و کرین به بالا و به ستارهها چشم دوخت. بعد فهمید. این پایان زندگی نبود. زندگی نمیتوانست هیچگاه پایان پذیرد. درون بدنش، درون بافتهای پوسیدهای که به نرمی درون دریا تاب میخورد، منبع میلیونها میلیون زندگی وجود داشت. سلولها – باقتها – باکتریها – آمیبها ... زندگیهای بیشمار و بینهایتی که ریشههای جدیدی در آب تشکیل میدادند و بعد از نابودی او، زندگی را ادامه میدادند. آنها به واسطهی بقایای در حال فساد او زندگی میکردند. آنها از یکدیگر تغذیه میکردند.
آنها خود را به محیط جدید وفق داده و از مواد معدنی و تهنشینهایی که به درون دریای جدید شسته شده بود، تغذیه میکردند. آنها زیاد میشدند، ترقی و رشد میکردند. زندگی یک بار دیگر به خشکی پا میگذاشت. دوباره همان چرخهی قدیمی و تکراری را آغاز میکرد که شاید از جسد پوسیدهی یک باقیمانده از سفرهای بین ستارهای شروع شده بود. در عصرهای آینده، این اتفاق دوباره و دوباره تکرار میشد. و حالا میفهمید چه چیزی او را به سمت دریا بازگردانده است. لازم نبود آدمی باشد – حوایی باشد. تنها نیاز به دریا، مادر عظیم حیات بود. دریا او را به اعماق خود خوانده بود تا عاقبت زندگی دوباره بتواند پدیدار شود؛ او هم راضی بود. آبها به آرامی او را تاب دادند. بی صدا – به آرامی ... مادر زندگی آخرین زادهی چرخهی قدیمی را که تبدیل به اولین زادهی چرخهی جدید میشد تاب داد. و استفان کرین با چشمان درخشان، به بالا و به ستارهها لبخند زد؛ ستارههایی که در میان آسمان پاشیده شده بودند. ستارههایی که هنوز شکل صورتهای فلکی آشنا را نگرفته بودند، و برای صد میلیون قرن آینده هم این شکلها را به خود نمیگرفتند.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.