PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند داستان واقعی از زندگی با ارواح !!!



آبجی
20th April 2010, 01:46 AM
شكارچيان روح و محققان مسائل ماوراءالطبيعه براي كشف مكان‌هايي كه در قلمرو ارواح هستند و تحقيق و بررسي درباره آنها از مسير عادي خود خارج مي‌شوند و به راه‌هاي گوناگوني دست مي‌زنند اما افرادي هستند كه نيازي به جستجو به دنبال يافتن ارواح ندارند. ارواح هميشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان.

(توري وي) و خانواده‌اش از اين نوع افراد خاص هستند. آنها در يك خانه قديمي كه متعلق به قرن هجدهم ميلادي است، زندگي مي‌كنند. خانه‌اي كه آشكارا تحت حكمفرمايي چندين روح و موجود نامرئي است. مطلبي كه مي‌خوانيد، داستان خانه (توري) است. من هميشه از اين‌كه در خانه‌اي كه حقيقتا خانه ارواح است بزرگ شده‌ام، احساس خوش‌اقبالي مي‌كنم. پدربزرگ و مادربزرگم بيش از پنجاه سال در يك خانه كهن دويست ساله با معماري باستاني زندگي كردند. اين خانه كه خانه روياهاي من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من يعني مركز (نيوهمپ شاير) قرار دارد و به سبك اواخر سال‌هاي 1700 ساخته شده است.ادامه اين اتفاق را بخوانيد:

آليس دوست خيالي من

من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفي در آن خانه زندگي كرده‌ام. من و خواهرم از وقتي خيلي بچه بوديم مي‌دانستيم يك چيزي در آن خانه با همه خانه‌ها تفاوت دارد. يادم مي‌آيد تقريبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظ‌دارم گريه مي‌كردم و مادرم را صدا مي‌زدم چون احساس مي‌كردم كسي در آن اتاق ايستاده است و مرا نگاه مي‌كند. آن موقع‌ها فقط يك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالاي پله‌هاي طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان ديگري هم به اتاق زير شيرواني ختم مي‌شد. من و خواهرم هر دو مي‌ترسيديم تنهايي به طبقه بالا برويم چون هميشه فكر مي‌كرديم يك نفر آنجا ايستاده است و ما را تماشا مي‌كند. آن‌قدر ترسيديم كه حتي وقتي به حمام مي‌رفتيم هم لاي در را باز مي‌گذاشتيم.


مادرم مي‌گويد وقتي دو يا سه سال داشتم يك دوست خيالي به نام (آليس) براي خودم پيدا كرده بودم. تمام مدت با آليس بازي مي‌كردم و هميشه درباره او حرف مي‌زدم ولي ناگهان اين عادت را يك باره كنار گذاشتم و ديگر چيزي درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جويا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هيچ‌كدام از ما نمي‌دانيم كه آيا واقعا آليس يك خيال بود يا يك روح.


يك خاطره ديگر هم از دوران كودكي‌ام به ياد دارم. يك روز روي تاب درون حياط نشسته بودم و به تنهايي بازي مي‌كردم و در همان حال خانه را تماشا مي‌كردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زير شيرواني افتاد. قسم مي‌خورم كه يك نفر آنجا ايستاده بود و به من نگاه مي‌كرد. از نه سالگي به خواندن داستان‌هايي از ارواح روي آوردم و كاملا شيفته و مسحور آنها شدم. به همين خاطر وقتي مادرم گفت (خانه نانا) در تسخير ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستان‌هاي واقعي از ارواح را كه براي او و دايي‌هايم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعريف كرد. او درباره مردي گفت كه وقتي خيلي كوچك بود تصويرش را در آينه اتاقش ديد. او مردي سيبلو بود كه آستين‌هايش را به سبك قديم با كش بالا نگه داشته بود.

شوخي‌هاي روحانه
مادربزرگ اهل بيرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهاي معمولي مي‌پرداخت. آن وقت‌ها مادرم يك اسب داشت و وقتي او و برادرهايش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب مي‌داد و آن را از اصطبل بيرون مي‌آورد تا در چراگاه بچرد. يك روز كه به همين منظور از خانه بيرون رفته بود، بعد از مدتي بازگشت و دستگيره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولي در باز نشد. خلاصه اين‌كه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتي در ورودي را از پشت نگاه كرد، ديد كسي يا چيزي آن را از داخل قفل كرده است. يك كم ترسيده بود ولي نه زياد زيرا تا آن زمان تقريبا همه افراد خانه حداقل يك‌بار موارد مشابهي را تجربه كرده بودند و اين بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا مي‌زدم رسيده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ براي رسيدگي به اسب بيرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگيره را چرخاند ولي باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهميد يك نفر بخاري قديمي و بزرگ اتاق پذيرايي را بيرون آورده، آن را در مسير اتاق پذيرايي تا در ورودي خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق مي‌دهيد كه حسابي بترسد. آن روز مادربزرگ به همسايه‌اش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پيش او بماند. اتفاق بعدي براي پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست يك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترين چاقوي مخصوص شكارش را برداشت و در ديوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چيزي بياورد وقتي به سوي ديوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقويي در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولي تا به امروز ديگر كسي اثري از آن چاقو پيدا نكرده است

آبجی
20th April 2010, 01:46 AM
داستان پيرمرد
وقتي چهارده سال داشتم پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كرديم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زيادي را در كنار آنها مي‌گذراندم ولي آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتيم بيش از هر زمان ديگري فعاليت‌هاي ارواح را احساس مي‌كردم.
نمي‌دانم درست است يا غلط ولي بارها شنيده‌ام ارواح از بچه‌ها انرژي مي‌گيرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولين شبح را به چشم ديدم. آن روز روي تختم به خواب عميقي فرو رفته بودم كه ناگهان بي‌دليل بيدار شدم. صداي زنگ ساعت طبقه پايين به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطه‌دار اتاقم نگريستم. دقيقا نيمه‌شب بود. احساس غريبي داشتم. فكر مي‌كردم كسي مرا تماشا مي‌كند. به پايين تختم نگاه كردم. غباري سپيدرنگ ديده مي‌شد. آن غبار يا مه شبيه به يك انسان بود. انساني كه هيچ قسمت از اندامش قابل ديدن و شناسايي نبود. پيش خودم تجسم كردم كه او يك پيرمرد با ريش سفيد است. خيلي ترسيدم، برگشتم و به روي شكم خوابيدم و بالش را روي سرم فشار دادم. لازم به گفتن نيست كه آن شب ديگر خوابم نبرد. در طول اين سال‌ها خيلي اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به ياد ارواح و اشباح مي‌اندازد. خيلي چيزها ناپديد مي‌گشتند و بعد از مدتي خود به خود در جايي پيدا مي‌شدند كه صدبار گشته بوديم. بوهايي عجيب از عطرهاي قديمي در فضا مي‌پيچيد يا حتي گاه پيانو نيمه‌هاي شب به خودي خود آهنگ مي‌نواخت

آبجی
20th April 2010, 01:46 AM
ارواح بچه‌گانه
آن موقع‌ها ديگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاري مي‌داد و اسب تربيت مي‌كرد. هميشه بچه‌ها دور و بر خانه ما در حال بازي و جست و خيز بودند. يك روز كه ما به نمايشگاه اسب رفته بوديم، پدربزرگ پيش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدين اين دوره و زمانه شكايت داشت و مي‌گفت ما كه پرستار بچه نيستيم كه آنها بچه‌هايشان را دور و بر خانه ما رها مي‌كنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولي امروز هيچ بچه‌اي اين‌جا نيست. همه به نمايشگاه اسب رفته‌اند.)
پدربزرگ جواب داد (ولي يك دختر كوچولوي مو طلايي آن بيرون دارد مي‌دود.) مادربزرگ تاكيد كرد هيچ بچه‌اي اين‌جا نيست. اين تنها دفعه‌اي نبود كه دختر كوچولوي مو طلايي در آن خانه ديده شد. يك روز برادر پنج ساله‌ام هم او را ديد و يك‌بار ديگر يكي از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلايي را پشت پنجره طبقه بالا ديده است. شايد او آليس بود! جالب است يك‌بار برادرم گفت يك دلقك شيطاني را در آشپزخانه ديده است. شايد اين حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولي مادرم مي‌گويد من هم وقتي كوچك بودم يك‌بار گفتم در آشپزخانه يك دلقك وحشتناك ديده‌ام.

آبجی
20th April 2010, 01:47 AM
يك شاهد باتجربه
مادرم مدتي به دو برادر تعليم اسب سواري مي‌داد. يك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (اين دور و بر موجودات زيادي هستند.) مادرم با تعجب پرسيد: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را مي‌بينم.) آن زن حس ششم قوي‌اي داشت و خداوند اين توانايي ذاتي را در وجود او قرار داده بود كه مي‌توانست ارواح را به چشم ببيند. او با پليس ماساچوست همكاري مي‌كرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پيدا مي‌كرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما مي‌آيد، روح دو پسر بچه را مي‌بيند كه بيرون خانه زندگي مي‌كنند. او همچنين افزود: محلي كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبيه به يك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد مي‌كنند.
يك شب از آن خانم دعوت كرديم به خانه ما بيايد و آن جا را دقيق‌تر ببيند. او گفت: چهار روح اصلي در اين خانه زندگي مي‌كنند كه يكي از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سايه‌اي بود كه ما هميشه در پله‌ها و سالن خانه احساسش مي‌كرديم. يك‌بار كه با سرعت از پله‌ها بالا مي‌دويدم تا به دستشويي برسم سايه‌اي از يك انسان را جلوي خود ديدم و ناگهان در جايم ميخكوب شدم. به شدت ترسيدم. مي‌توانستم پشت سر او را به راحتي ببينم. آن سايه از من گذشت و از ديوار انباري رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را ديد. آن زن گفت آن سايه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگي نمي‌كرده و دوست خانوادگي ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسيار تنهايي بود و پس از مرگ تصميم گرفت به آن خانه بازگردد زيرا خاطرات خوشي را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زيادي دارد و دوست دارد ما اين موضوع را بدانيم. آن خانم به روحي به نام (ويولت مينز) هم رسيد ولي مطمئن نبود كه ويولت يك دختربچه است يا يك نوجوان ولي مي‌دانست او هميشه آنجاست. او همچنين گفت: خانم مسن‌تري نيز در آن خانه هست كه دوست دارد براي همه مفيد باشد.

آبجی
20th April 2010, 01:47 AM
موجودات آشپزخانه!
همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. يك شب يكي از دوستان پدرخوانده جديدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او يك بچه شهري بود كه خيلي زود از فعاليت خسته مي‌شد. آن شب او روي كاناپه اتاق پذيرايي خوابيد. نيمه‌هاي شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولي در كمال حيرت و وحشت سه (چيز) را ديد كه دور ميز ناهارخوري نشسته‌اند. صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستيم او گفت: (چيزهاي عجيبي در اين خانه هست. مي‌خواهم بروم خانه خودمان!) بايد بگويم كه ما اصلا حرفي از ارواح خانه به او نزده بوديم. او ديگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتي پدرش هم به آن جا نيامد.
من مي‌توانم تا ابد درباره اتفاقات عجيب خانه‌مان برايتان بنويسم. ما هرگز احساس خطر يا تهديد نمي‌كرديم. در واقع آن ارواح را بخشي از خانواده خود مي‌دانستيم و احساس مي‌كرديم آنها از ما و از خانه‌مان محافظت مي‌كنند.
نيشگوني با انگشتان استخواني
اين آخرين و شايد عجيب‌ترين اتفاقي است كه برايتان نقل مي‌كنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستان‌ها به فلوريدا مي‌رفتند و در ماه آوريل دوباره به (نيوهمپ شاير) باز مي‌گشتند و تا ماه اكتبر در آن جا مي‌ماندند. دو سال پيش قبل از اين‌كه آنها آماده بازگشت به فلوريدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در يكي از اتاق خواب‌ها جلوي كامپيوترش نشسته بود و كار مي‌كرد. ناگهان كسي از پشت سر او را نيشگون گرفت. نيشگوني كه به قول خودش گويي با انگشتان بلند و لاغر استخواني گرفته شده بود.
آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگي مي‌كرد ولي اين نخستين باري بود كه او واقعا ترسيد و تا دو هفته بعد هيچ‌وقت به تنهايي و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نمي‌رفت. اين اولين باري نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتي در آشپزخانه در حال كار بود احساس مي‌كرد كسي از كنارش مي‌گذرد و با بدن او برخورد مي‌كند ولي اين بار نيشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شايد او ادوارد بوده كه مي‌خواسته به شما بگويد نمي‌خواهد از اين‌جا بروي.) ولي حرف من درست به نظر نمي‌رسد چون پدربزرگ قسم مي‌خورد كه اين (اجنه او هميشه آن ارواح را اين طور خطاب مي‌كرد) تا فلوريدا به دنبالشان مي‌رود.

آبجی
20th April 2010, 01:47 AM
بازگشت فرزند
پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنيا رفت. او در حال موتورسواري بود كه يك اتومبيل به او زد و ضربه مغزي شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر مي‌كنم در آن هفت روز بيشتر اوقات روحش از بدنش جدا مي‌شد. شب اول وقتي در حالت نيمه بيداري بودم پيش من آمد و گفت آن تصادف تقصير او نبوده است. روز آخر يك‌بار ديگر آمد و گفت گيج شده و نمي‌داند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجيبي برايم افتاده است. ولي چند روز پيش عجيب‌ترين آنها برايم رخ داد. آن روز صداهاي زيادي در گوشم مي‌شنيدم به طوري كه تصميم گرفتم كمي بخوابم. ساعت يازده صبح بود. به پهلو دراز كشيدم. احساس كردم چيزي به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بيدار بودم. پسرم پاي تختم ايستاده بود به طور باورنكردني سفيد بود و نوري نقرهآبي از او به اطراف مي‌پاشيد. نوري شبيه به الكتريسيته. مي‌توانستم به راحتي او را ببينم، موهايش، صورتش، عضلات بازويش و... كاملا بيدار بودم. با صداي بلند نامش را صدا زدم. او مثل هميشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نمي‌كشيدم. قبل از اين‌كه به تخت برسد ناگهان متلاشي شد و به ميليون‌ها ستاره تبديل شد. تمام اين اتفاقات حدود پانزده ثانيه طول كشيد. من بيدار بيدار بودم و از اين اتفاق سر در نمي‌آوردم. او پسرم بود. خودش بود ولي با چهره‌اي روحاني. تا آخر عمرم اين اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببينم.

آبجی
20th April 2010, 01:47 AM
استادي گفته است كه چند سال قبل جواني كه در حدود سن هيجده سالگي بود بهدفتر من مراحعه كرد و گفت: شما مدعي هستيد كه پاسخ هر سوالي را ميدهيد ولي قطعا" بعضي از سوالات را نمي توانيد فورا" جواب بدهيد.بلكه لااقل بايد براي بعضي از آنها چند ساعتي مطالعه كنيد تا بتوانيد جواب آن سؤال را بدهيد اما من با آنكه درس نخوانده ام هر سوالي را از من بپرسيد بدون مطالعه وبطوري جواب خواهم گفت كه خود شما تصديق كنيد. جواب آن صحيح و كامل است و حتي بهتر از بعد از مطالعه شما جواب گفته ام.

من اول فكر كردم كه او مريض رواني است و حرفهاي بي اساس مي زند .بلاخص كه چشمهايش بمانند مريضهاي رواني متعادل نبود. ولي با اصرار او كه ميگفت: خواهش ميكنم از من سؤال كنيد من از او پرسيدم اسم و فاميل من چيست؟ او اسم و فاميل مرا طبق آنچه در شناسنامه ام بود گفت. با آنكه در آن زمان فاميل من در شناسنامه ام غير از آنچه به آن معروف بودم و كسي جز عدهء معدودي از آن اطلاع نداشتند من خيلي از اين گفته تعجب كردم. پس از آن سؤالات غير علمي از او پرسيدم. او همه را صحيح جواب گفت. ولي چند مشكل علمي و فلسفي را كه از او سؤال نمودم ميخواست درست جواب بگويد ولي مثل كسي كه بايد به او تلقين كنند و بايد ياد بگيرد و بعد جواب بگويد برايش مشكل است كه يكسره مطلب را اداء كند بود. لذا آن چند مسئله را نوشت و گفت: من جواب اينها را براي شما يكساعت ديگر مي آورم. من متوجه شدم كه كسي مطالب را به او ميگويد و لذا مي تواند جوابهاي مختصر را نقل كند ولي جوابهاي مفصل و علمي را نمي تواند ظبط كند تا بتواند آنها را نقل نمايد. من به او گفتم: نه لازم نيست كه خودت را زحمت بدهي اجمالآ" متوجه شدم كه ميتواني پاسخ سؤالاتي كه از تو نموده ام بدهي ولي من از تو مي خواهم كه بگوئي اينها را چه كسي بتو در گوشت ميگويد. آيا او خودش را بتو معرفي كرده است.(آن جوان با اين جملات فكر كرد كه من متوجه اصل مساله شده ام لذا بدون توجه گفت) ميگويد: من روح يك نفر از كساني هستم كه از قيد بدن خلاص شده ام. ولي بعد مثل آنكه از گفتن اين جملات پشيمان شد و گفت: شما چه كار داريد كه اين مطلب را از من سؤال مي كنيد؟ من به او گفتم كه تو از همان روح سؤال كن كه آيا مي تواني مطالب را بمن بگوئي يا نه.اگر اجازه نداد منهم راضي نيستم تو كاري بر خلاف دستور آن روح پر عظمت بكني. او چند لحظه سرش را پائين انداخت و مقداري صورتش سرخ شد.سپس سرش را بالا كرد و گفت: من فقط بعضي از چيزها را اجازه مي دهد كه من براي شما بگويم. گفتم: بپرس آيا مي تواني چگونگي ارتباطت را به او از اول براي من بگوئي؟ او گفت بله اجازه مي دهند. لذا من به او گفتم: پس اگر اشكالي ندارد اولين برخوردتان را با آن روح شرح دهيد. او گفت: يك روز در مدرسه معلم سر كلاس برايمان ديكته مي گفت. من يك كلمه را فكر مي كردم كه بايد با سين بنويسم.ناگهان احساس كردم كه دستم بي اختيار طوري برگردانده شد كه با صاد نوشتم ولي آن كلمه را خط زدم و دوباره خواستم با سين بنويسم باز هم نتوانستم و يا صاد نوشتم.ولي ناراحت بودم و با خودم ميگفتم حتما يكي از غلط هائي كه از ديكته ام ميگيرند همين خواهد بود. اما با كمال تعحب صدائي شبيه به صدائي كه از تلفن بيرون مي آمد بگوشم رسيد كه نه اين كلمه با صاد بايد نوشته شود. من از آنروز با اين صدا آشنا شدم و هر وقت چيزي را نميدونم همين صدا بمن ميگويد و حتي سر جلسات امتحان و بعضي از اوقات در كارهائي كه من نميتوانم طبق دستورش عمل كنم.مثل كسي كه مرا كناري بگذارد اختيار را از دست و زبان و اعضاء و جوارح من ميگيرد و با اعضاء بدن من كارهائي را كه او ميخواهد و بنفع من است انجام مي دهد.

آبجی
20th April 2010, 01:48 AM
پرفسور هيسلوپ استاد كرسي روانشناسي دانشگاه كليمپيا ميگويد: من در يك مجلس احضارارواح توانستم روح يكي از دوستان ثروتمندم را پس ار فوت او احضار كنم.


او از شرح چگونگي جان كندنش را سؤآل كردم. گفت: حالتي پيدا كردم صد برابر بدتر از


آنوقتي كه دزدي وارد منزل بشود و دست و پاي انسان را ببندد و در مقابل چشم انسان تمام قابهاي زينتي و وسائل منزل را كه در عالم منحصر بفرد بوده است از بين ببرد. قاليهايابريشمي را قطعه قطعه كند و آتش بزند و بلاخره همه چيز را بگيرد و حتي يك قطعه لباس هم


براي ستر عورت به انسان ندهد. من پس از مرگ به آنكه از نظر قدرت روحي مي توانستم به عوالم بالا پر بكشم اما روزها و ماهها در همان اطراف خانه و يا اطراف قبرم پرسه ميزدم. و از قدرت مافوق قدرتها براي دوباره برگشتن به بدنم استمداد طلبيده و عجز ناله ميكردم. من گفتم: خوب دوست من عاقبتت چه شد؟ گفت: يك روز وارد قبرم شدم ديدم بدنم متعفن شده و پوسيده است و ديگر بدرد زندگي با من


نميخورد مدتي كنار بدنم نشستم و خاطراتي را كه در دوران شصت سال زندگي با او داشتم بياد


آوردم و زياد گريه كردم و پس از ساعتها تاثر و ناراحتي قبرم را ترك كردم و بسوي خانه ام


آمدم. ديدم كه زن و فرزندانم بر سر تقسيم اموالم نزاع مي كردند. و اما پولهاي نقد مرا نيز هر


چه بدستش رسيده بود بسرقت برده بود و چون زنم هنوز جوان بود مردي كه هميشه من از او


بدم مي آمد و مخفيانه از زنم خواستگاري كرده و براي تصاحب اموالم كه در دست زنم بود شب و روز تلاش مي كرد . اينجا بود كه ديگر طاقت نياوردم و براي خود در دورترين نقاط جائي را كه هيچ چيز جر آفتاب سوزان ندارد انتخاب كردم ولي آن ناراحتي و تاثيري كه در جدا شدن از دنيا متوجهم شد بهيچ وجه قابل جبران نيست و مرا از درون مثل شعله هاي سوزان آتش


مي سوزاند. يكي از دانشمندان ميگويد : وقتي كه به پدران و مادران و دوستان محرز و مسلم شد


كه مرگ رابطه آنها را با فرزندان و آشنايان قطع نمي كند و آنها از بين نميروند بلكه در جهان


ارواح بحيات خود ادامه مي دهند و آنها را ملاقات خواهند كرد ديگر در مرگ عزيزان خود ناله


و شيون نمي كنند. وقتي كه متكبران و مستبدان و خود پسندان از ارواح شنيدند كه تكبر و غرور و زور گوئي بديگران در اين جهان بزرگترين عواملي هستند كه روح صاحبشان را در آن جهان دچار رنج و مشقات و انحطاط مي كنند و مدتهاي طولاني بايد دور از ارواح نيكوكاران و خوبان باشند مسلما" چنين اشخاصي روش زندگي خود را تغيير مي دهند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد