touraj atef
18th April 2010, 02:17 PM
باران مي بارد و صداي برخورد قطره هاي باران به سقف هاي چند خانه قدمي باقي مانده از دستبرد سوداگران ساختمان كه آن مكانهاي زيبا و پر از فراخي و گشاده دستي و زيبائي را مي ريزند تا برجهاي قوطي كبريتي بي قواره بسازند به گوش مي رسد قطره ها آهسته آهسته به شيرواني همسايه مي خورد و چشمهاي من را باز مي كند نگاهي به ساعت مي كنم و پيش خود مي گويم
اندكي صبر سحر نزديك است
به حياط خانه روبه رو مي نگرم كه اول شبي ناله هاي سگي از آن شنيده مي شد نمي دانم آيا آن سگ بي نوا از بي مهري صاحبش فرياد و فغانش به آسمان رفته بود و حالا سكوت كرده است ,با نوازش باران آرام شده و يا اين كه خشم صاحب جفاكار او را وادار به خاموشي كرده است اما من دوست دارم تصور كنم كه نوازش باران او را آرام كرده است از دير باز باران كه مي باريد با همان ترانه جاودان هميشگي مي انديشم كه هنگام باران مي آيد تا به زير آن رويم و خود را شوئيم از اندرون شستشوي را آغاز كنيم شايد اين باران آيد تا به ياد ما آورد كه هيچ چيزي را در آن سرا كه دل نام دارد نگاه نداريم و سر به آسمان بريم به آن جائي كه باران را ماوا اوليه بوده بنگريم و بگوئيم
مرا شوي تا كمي زلال شوم
نگاهي به دختركم مي كنم كه حالا شايد خواب گريه سگ غول پيكر همسايه را بيند كه از او بي نهايت سوال از من بي خبر از افشانه او بكرد بوسه اي بر گونه اش زنم ورو انداز را رويش كشم و آهسته و پاور چين پاور چين رو به سوي حياط روم تا چيني نازك خواب دختر كوچولوي من نشكند و بعد دستهايم را رو به آسمان برم و از او مي خواهم كه مرا شويد از
بدبيني ها و از بد دين ها و از غرور هائي كه در روزگار داشتم مي خواهم كه او مرا بشويد تا هيچگاه در اندرونم عرور نباشد و نگوئيم اين " من" بوده ام كه همواره دلدار بوده و ديگران دل به من بسته اند و سر به آسمان كنم و گويم كه آسمان اندرون مرا و اندوه مرا پوشاند كه يار را پشيمان كرده ام ز دوست داشتنها نه من كه قصه عشق كه بهانه اي حقير چون من داشته است دست به آُسمان مي كنم و مي خواهم كه سياهي ها نا اميدي و در انتظار مرگ نشستن و له كردن خويشتن و دل شكسته دوست را در اين شب سياه باراني اين زيبا ترنم آسماني بشويد و يار را گويد
اندكي صبر سحر نزديك است
اندك صبر يزدان بيدار است
اندكي صبر خدا همين نزديكي است
دستها را به ُآسمان مي برم و آرزو مي كنم كه بي بهانگي به سراغم آيد و از ياد نبرم كه هيچگاه بهر آن چه براي دوست داشتن ها كرده ام را وادي مرداب و هرزه گوئي و هزل ندانم و بيانديشم اگر عشق ورزيدم بهر مهري بود كه خداوند به من داشت و هنر عاشقي را به من آموخت اگر دل دادم بهر يار نبود بهر دلدار نبود كه بهر دلي بود كه آنگاه دل است كه عاشقي كند دست به آسمان بردم و گفتم كه
يزدانا غرور را از من بزداي كه هيچگاه منت بر سر عشق نگذارم
يزدانا اهريمن ريا را از من بزداي
يزدانا به من بفهمان كه بهانه اي گر باشم و يا بهانه اي گر خواهم بهر عشق فرقي ندارد بلكه آن چيزي كه مهم است اين است كه از ياد نبرم كه عشق بي بهانه عشق است
و باز دست به آُسمان برم و از آموزگاران عشقم از خيام تا حافظ از حافظ تا فروغ و از فروغ تا استاد مهرم كه افسانه عشق را مرا آموخت و مهر نوشاند مرا ,طلب عفو كنم اگر لحظه اي بهر عشق و عاشقي پشيمان گشتم و گر دمي بهانه اي بهر عشق ورزي آوردم و خواستم خود را معشوقي جاودانه و به دام عاشق گريزي و خرد كردن دل عشق روم
سر و روي غرق در ترانه زيباي بهار است و من سرشار از غرقه شدن در اين نيايش شبانه به سوي ماوا برگردم و نگاهي به دختركم مي كنم و مي گويم
اندكي صبر سحر نزديك است
شايد براي تو و نسل تو عشق يك بازي نباشد شايد براي تو سوداگري بين عاشق و معشوق ميسر نگردد و شايد براي تو و نسل تو همگان بهر آموزگاري عشق خواهند كه بسيار شاگردي كنند شايد براي نسل تو صبر بسيار باشد اميد بسيار باشد و ايمان به دلدادگي بسيار و شايد عشق هم زياد باشد
شايد چنين بادا
اميد چنين بادا
www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)
// tourajatef@hotma.com
اندكي صبر سحر نزديك است
به حياط خانه روبه رو مي نگرم كه اول شبي ناله هاي سگي از آن شنيده مي شد نمي دانم آيا آن سگ بي نوا از بي مهري صاحبش فرياد و فغانش به آسمان رفته بود و حالا سكوت كرده است ,با نوازش باران آرام شده و يا اين كه خشم صاحب جفاكار او را وادار به خاموشي كرده است اما من دوست دارم تصور كنم كه نوازش باران او را آرام كرده است از دير باز باران كه مي باريد با همان ترانه جاودان هميشگي مي انديشم كه هنگام باران مي آيد تا به زير آن رويم و خود را شوئيم از اندرون شستشوي را آغاز كنيم شايد اين باران آيد تا به ياد ما آورد كه هيچ چيزي را در آن سرا كه دل نام دارد نگاه نداريم و سر به آسمان بريم به آن جائي كه باران را ماوا اوليه بوده بنگريم و بگوئيم
مرا شوي تا كمي زلال شوم
نگاهي به دختركم مي كنم كه حالا شايد خواب گريه سگ غول پيكر همسايه را بيند كه از او بي نهايت سوال از من بي خبر از افشانه او بكرد بوسه اي بر گونه اش زنم ورو انداز را رويش كشم و آهسته و پاور چين پاور چين رو به سوي حياط روم تا چيني نازك خواب دختر كوچولوي من نشكند و بعد دستهايم را رو به آسمان برم و از او مي خواهم كه مرا شويد از
بدبيني ها و از بد دين ها و از غرور هائي كه در روزگار داشتم مي خواهم كه او مرا بشويد تا هيچگاه در اندرونم عرور نباشد و نگوئيم اين " من" بوده ام كه همواره دلدار بوده و ديگران دل به من بسته اند و سر به آسمان كنم و گويم كه آسمان اندرون مرا و اندوه مرا پوشاند كه يار را پشيمان كرده ام ز دوست داشتنها نه من كه قصه عشق كه بهانه اي حقير چون من داشته است دست به آُسمان مي كنم و مي خواهم كه سياهي ها نا اميدي و در انتظار مرگ نشستن و له كردن خويشتن و دل شكسته دوست را در اين شب سياه باراني اين زيبا ترنم آسماني بشويد و يار را گويد
اندكي صبر سحر نزديك است
اندك صبر يزدان بيدار است
اندكي صبر خدا همين نزديكي است
دستها را به ُآسمان مي برم و آرزو مي كنم كه بي بهانگي به سراغم آيد و از ياد نبرم كه هيچگاه بهر آن چه براي دوست داشتن ها كرده ام را وادي مرداب و هرزه گوئي و هزل ندانم و بيانديشم اگر عشق ورزيدم بهر مهري بود كه خداوند به من داشت و هنر عاشقي را به من آموخت اگر دل دادم بهر يار نبود بهر دلدار نبود كه بهر دلي بود كه آنگاه دل است كه عاشقي كند دست به آسمان بردم و گفتم كه
يزدانا غرور را از من بزداي كه هيچگاه منت بر سر عشق نگذارم
يزدانا اهريمن ريا را از من بزداي
يزدانا به من بفهمان كه بهانه اي گر باشم و يا بهانه اي گر خواهم بهر عشق فرقي ندارد بلكه آن چيزي كه مهم است اين است كه از ياد نبرم كه عشق بي بهانه عشق است
و باز دست به آُسمان برم و از آموزگاران عشقم از خيام تا حافظ از حافظ تا فروغ و از فروغ تا استاد مهرم كه افسانه عشق را مرا آموخت و مهر نوشاند مرا ,طلب عفو كنم اگر لحظه اي بهر عشق و عاشقي پشيمان گشتم و گر دمي بهانه اي بهر عشق ورزي آوردم و خواستم خود را معشوقي جاودانه و به دام عاشق گريزي و خرد كردن دل عشق روم
سر و روي غرق در ترانه زيباي بهار است و من سرشار از غرقه شدن در اين نيايش شبانه به سوي ماوا برگردم و نگاهي به دختركم مي كنم و مي گويم
اندكي صبر سحر نزديك است
شايد براي تو و نسل تو عشق يك بازي نباشد شايد براي تو سوداگري بين عاشق و معشوق ميسر نگردد و شايد براي تو و نسل تو همگان بهر آموزگاري عشق خواهند كه بسيار شاگردي كنند شايد براي نسل تو صبر بسيار باشد اميد بسيار باشد و ايمان به دلدادگي بسيار و شايد عشق هم زياد باشد
شايد چنين بادا
اميد چنين بادا
www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)
// tourajatef@hotma.com