touraj atef
17th April 2010, 05:20 PM
در تالار بزرگ قصر امپراتور ايستاده است چشمهاي نگران و متعجب او را مي نگرند و مي پندارند با قرباني و يا حداكثر ابلهي رو به رو هستند و او كماكان با لبخند به آنها مي نگرد و مي انديشد
- چگونه اين ابلهان ! مي توانند بي ماجرا جوئي زندگي كنند؟
امپراتور او را فرامي خواند و ناخداي جوان پيش او ميرود و از نقشه خود مي گويد و امپراطور و اطرافيش با دقت حرفهاي او را مي شنوند او خبر از مسير جديدي مي دهد كه به آن طريق راحت تر مي توانند به سر زمين گنجهاي پنهان يعني هندوستان برسند نقشه ماجرا جويانه و تا حد زيادي ابلهانه و شايد جسورانه است و اطرافيان امپراطور او را از سرمايه گزاري در اين كار نهي مي كنند اما در چشمهاي ناخدا جوان شعله مي درخشد كه امپراطور را مجاب مي سازد و اين گونه است كه موافقت خود را اعلام مي دارد و در صبح دم يكي از روزهاي بهاري سال 1492 ميلادي كريستوف كلمب راهي سرزميني شد كه مي پنداشت هندوستان است امروز 518 روز از روزي مي گذرد كه در قصر امپراطور اسپانيا بسياري به مردي نگريستند كه فكر مي كردند او ديوانه اي بيش نيست اما حالا در سرزميني كه كريسف كلمب براي نخستين بارپاي به روي آن نهاد قاره ي بزرگ پديد آمده است كه نقش بسيار بزرگي و يا شايد مهم ترين نقش در بسياري از مسائل جهان را دارد نكته جالب اين داستان فراتر از همه شجاعتها و ماجراجوئي ها در اين است كه كلمب كه ظاهرا به قصد يافتن سودي اندك كه همان سود هاي تجاري بود پا به عرصه اين سفر نهاد اما توانست با اثبات گردي زمين و كشف قاره آمريكا سود بي كراني نصيب جهان بنمايد قصه كريستوف كلمب جهان صرفا نظر از حكايتهاي تاريخي و دريانوردي مي تواند درسهائي براي همه ما داشته باشد 518 سال پيش مردي اعلام كرد
خواستن توانستن است
مي پرسيم چرا امروز ما اين شعار را ندهيم ؟ چرا بايد بهراسيم و از ياد ببريم كه ظرفيتهاي آدمي هنوز ناشناخته است قصه
من هستم پس مي توانم
نمي تواند قصه همه ما باشد ؟ چند نفر از ما در طول زندكي از بند حقارت و خود كم بيني و ضعف و كمبود اعتماد به نفس به نتيجه رسيديم ؟ شايد هيچ كس حكايت جاه طلبي و رفتن به درياي زندگي را با سر و جان را نتواند نفي كند ؟ قصه ديگري كه از حكايت كريستوف كلمب به دست مي آيد انگيزه ها و سطح توقعي است كه هر كدام از ما مي توانيم به اشتباه داشته باشيم در روز گار ما بسياري هستند كه گويند
مي دانم و مي دانم هيچ فايده اي ندارد
مي دانم و مي دانم سر انجام ره به جائي نبريم
مي دانم و مي دانم زور مان نخواهد رسيد
مي دانم و مي دانم دستهايمان به هيچ جا نخواهد رسيد
اما قصه كريستوف كلمب مي تواند به ما گويد حتي سود و بهره و استفاده از موقعيتها مي تواند بسيار بيشتر از آن باشد كه حتي مي توانيم تصور آن را كنيم چه كسي فكر مي كرد مردان كلمب مي توانند چنان تاثيري بر سر زميني كه امروز آمريكا ناميده مي شود بتوانند بگذارند كه همچنان در آن سرزمين مكانها به زبان اسپانيائي نام گذاري شود مكانهائي چون سن خوزه و ساكرامنتو جاهائي از ايالت كاليفرنيا آمريكا هستند خود شهر لوس آنجلس و سانفرانسيسيكو ريشه هاي فرهنگ اسپانيا هستند امروز در قاره آمريكا زبان دوم اسپانيائي است و بغير از خود ايالات متحده كه زبان دومش اسپانيائي است در كشورهائي چون شيلي و مكزيك و پاراگوئه و ارو گوئه و آرژانتين و بوليوي و جامائيكا و ... مردم به همان زباني تكلم مي كنند كه كلمب صحبت مي كرد كلمب و امپراطورش به قصد سودي اندكي بودند اما اسپانيا و اسپانيائي را جاودان كردند در زندگي همه ما نيز چنين اتفاقي مي افتد خيلي از ما مي انديشيم كه ظاهر سود بردن و زيان بردن از مسئله اي را مي دانيم اما شايد به واقع ندانيم كه محدوديتهاي ذهني ما مي تواند نتايج محدودي براي ما بياورد پس بيائيم با درس كلمب ايمان و اميد خود را بالا ببريم و اين كار ميسر نمي شود مگر آن كه چشمهاي شعله وري از عشقي كه در دلمان جوشان است را دارا باشيم قصه ندانستن مسير براي كريستوف كلمب همان داستان نگاه كن به مسير كه مقصد ناپيدا است را مي تواند برايمان تداعي كند و اين زمزمه را برايمان تداعي كند كه مي گفت
بي خبران خبر خبر ميكده باز مي شود
آري بيائيم از مستي عشق بيرون نيائيم و شراب اميد را با ايمان نوشيم و باور داشته باشيم كه هر كدام از ما مي توانيم در مسير زيستن يك كلمب ديگر باشيم به شرط آن كه بخواهيم و بتوانيم كه بخواهيم و باشد كه چنين بادا / /tourajatef@hotmail.com/ www.lonelyseaman.wordpress.com.
- چگونه اين ابلهان ! مي توانند بي ماجرا جوئي زندگي كنند؟
امپراتور او را فرامي خواند و ناخداي جوان پيش او ميرود و از نقشه خود مي گويد و امپراطور و اطرافيش با دقت حرفهاي او را مي شنوند او خبر از مسير جديدي مي دهد كه به آن طريق راحت تر مي توانند به سر زمين گنجهاي پنهان يعني هندوستان برسند نقشه ماجرا جويانه و تا حد زيادي ابلهانه و شايد جسورانه است و اطرافيان امپراطور او را از سرمايه گزاري در اين كار نهي مي كنند اما در چشمهاي ناخدا جوان شعله مي درخشد كه امپراطور را مجاب مي سازد و اين گونه است كه موافقت خود را اعلام مي دارد و در صبح دم يكي از روزهاي بهاري سال 1492 ميلادي كريستوف كلمب راهي سرزميني شد كه مي پنداشت هندوستان است امروز 518 روز از روزي مي گذرد كه در قصر امپراطور اسپانيا بسياري به مردي نگريستند كه فكر مي كردند او ديوانه اي بيش نيست اما حالا در سرزميني كه كريسف كلمب براي نخستين بارپاي به روي آن نهاد قاره ي بزرگ پديد آمده است كه نقش بسيار بزرگي و يا شايد مهم ترين نقش در بسياري از مسائل جهان را دارد نكته جالب اين داستان فراتر از همه شجاعتها و ماجراجوئي ها در اين است كه كلمب كه ظاهرا به قصد يافتن سودي اندك كه همان سود هاي تجاري بود پا به عرصه اين سفر نهاد اما توانست با اثبات گردي زمين و كشف قاره آمريكا سود بي كراني نصيب جهان بنمايد قصه كريستوف كلمب جهان صرفا نظر از حكايتهاي تاريخي و دريانوردي مي تواند درسهائي براي همه ما داشته باشد 518 سال پيش مردي اعلام كرد
خواستن توانستن است
مي پرسيم چرا امروز ما اين شعار را ندهيم ؟ چرا بايد بهراسيم و از ياد ببريم كه ظرفيتهاي آدمي هنوز ناشناخته است قصه
من هستم پس مي توانم
نمي تواند قصه همه ما باشد ؟ چند نفر از ما در طول زندكي از بند حقارت و خود كم بيني و ضعف و كمبود اعتماد به نفس به نتيجه رسيديم ؟ شايد هيچ كس حكايت جاه طلبي و رفتن به درياي زندگي را با سر و جان را نتواند نفي كند ؟ قصه ديگري كه از حكايت كريستوف كلمب به دست مي آيد انگيزه ها و سطح توقعي است كه هر كدام از ما مي توانيم به اشتباه داشته باشيم در روز گار ما بسياري هستند كه گويند
مي دانم و مي دانم هيچ فايده اي ندارد
مي دانم و مي دانم سر انجام ره به جائي نبريم
مي دانم و مي دانم زور مان نخواهد رسيد
مي دانم و مي دانم دستهايمان به هيچ جا نخواهد رسيد
اما قصه كريستوف كلمب مي تواند به ما گويد حتي سود و بهره و استفاده از موقعيتها مي تواند بسيار بيشتر از آن باشد كه حتي مي توانيم تصور آن را كنيم چه كسي فكر مي كرد مردان كلمب مي توانند چنان تاثيري بر سر زميني كه امروز آمريكا ناميده مي شود بتوانند بگذارند كه همچنان در آن سرزمين مكانها به زبان اسپانيائي نام گذاري شود مكانهائي چون سن خوزه و ساكرامنتو جاهائي از ايالت كاليفرنيا آمريكا هستند خود شهر لوس آنجلس و سانفرانسيسيكو ريشه هاي فرهنگ اسپانيا هستند امروز در قاره آمريكا زبان دوم اسپانيائي است و بغير از خود ايالات متحده كه زبان دومش اسپانيائي است در كشورهائي چون شيلي و مكزيك و پاراگوئه و ارو گوئه و آرژانتين و بوليوي و جامائيكا و ... مردم به همان زباني تكلم مي كنند كه كلمب صحبت مي كرد كلمب و امپراطورش به قصد سودي اندكي بودند اما اسپانيا و اسپانيائي را جاودان كردند در زندگي همه ما نيز چنين اتفاقي مي افتد خيلي از ما مي انديشيم كه ظاهر سود بردن و زيان بردن از مسئله اي را مي دانيم اما شايد به واقع ندانيم كه محدوديتهاي ذهني ما مي تواند نتايج محدودي براي ما بياورد پس بيائيم با درس كلمب ايمان و اميد خود را بالا ببريم و اين كار ميسر نمي شود مگر آن كه چشمهاي شعله وري از عشقي كه در دلمان جوشان است را دارا باشيم قصه ندانستن مسير براي كريستوف كلمب همان داستان نگاه كن به مسير كه مقصد ناپيدا است را مي تواند برايمان تداعي كند و اين زمزمه را برايمان تداعي كند كه مي گفت
بي خبران خبر خبر ميكده باز مي شود
آري بيائيم از مستي عشق بيرون نيائيم و شراب اميد را با ايمان نوشيم و باور داشته باشيم كه هر كدام از ما مي توانيم در مسير زيستن يك كلمب ديگر باشيم به شرط آن كه بخواهيم و بتوانيم كه بخواهيم و باشد كه چنين بادا / /tourajatef@hotmail.com/ www.lonelyseaman.wordpress.com.