*مینا*
16th April 2010, 08:23 PM
بخوان ما را ، كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی؟ .... تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها كن غیر ما را... آشتی كن با خدای خود .تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر كس به جز با ما، چه می گویی؟ و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دریا را .... و خورشید و گیاه و نور و هستی را.. برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم... تویی والاترین مهمان دنیایم
كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت... تو ای محبوبتر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟... مگر آیا كسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبهات را گرچه بشكستی.... ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا....اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمی كردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟.... كه می ترساندت از من؟
رها كن آن خدای دور... آن نامهربان معبود.... آن مخلوق خود را...این منم پروردگار مهربانت، خالقت
اینك صدایم كن مرا، با قطره اشكی به پیش آور دو دست خالی خود را ... با زبان
بستهات كاری ندارم
لیك غوغای دل بشكستهات را من شنیدم
غریب این زمین خاكیم.... آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما كنون برگشتهای، اما...كلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم، چشمهای خیست آیا، گفتهای دارند؟
بخوان ما را... بگردان قبلهات را سوی ما ... اینك وضویی كن
خجالت می كشی از من... بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم كن ...بدان آغوش من باز است برای درك آغوشم
شروع كن...یك قدم با تو .... تمام گامهای ماندهاش، با من ...
sh_omomi70sh_omomi70
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها كن غیر ما را... آشتی كن با خدای خود .تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر كس به جز با ما، چه می گویی؟ و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دریا را .... و خورشید و گیاه و نور و هستی را.. برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم... تویی والاترین مهمان دنیایم
كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت... تو ای محبوبتر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟... مگر آیا كسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبهات را گرچه بشكستی.... ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا....اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمی كردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟.... كه می ترساندت از من؟
رها كن آن خدای دور... آن نامهربان معبود.... آن مخلوق خود را...این منم پروردگار مهربانت، خالقت
اینك صدایم كن مرا، با قطره اشكی به پیش آور دو دست خالی خود را ... با زبان
بستهات كاری ندارم
لیك غوغای دل بشكستهات را من شنیدم
غریب این زمین خاكیم.... آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما كنون برگشتهای، اما...كلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم، چشمهای خیست آیا، گفتهای دارند؟
بخوان ما را... بگردان قبلهات را سوی ما ... اینك وضویی كن
خجالت می كشی از من... بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم كن ...بدان آغوش من باز است برای درك آغوشم
شروع كن...یك قدم با تو .... تمام گامهای ماندهاش، با من ...
sh_omomi70sh_omomi70