touraj atef
14th April 2010, 02:23 PM
مدتها بود كه از او خبر نداشتم تا اين كه خبر هولناكي شنيدم
" او خودكشي كرده است "
يزدان را سپاسگزارم كه او به ديار زيستن باز گذشته است اما نه او و نه من هيچكدام جسارت نكرديم كه با هم هم كلام شويم و تنها شنيدم كه به من مي گفت
-ناخدا ! بعدا با هم حرف مي زنيم
و من مي دانستم كه كلام بد گونه كم آورده است همان طوري كه من هم مي دانم گفتن كلام به تنهائي و آن هم از پشت خط تلفن همراهي كه مرتبا قطع و وصل مي شود نمي تواند اثر گذار باشد به همين دليل خواستم كه با نقش قلم سخنها گويم
دوستي گفت " اگر روزي آرزوها تمام شود زندگي چگونه خواهد بود ؟" دوست داشتم به او گويم " تا روزي كه زنده ايم و زندگاني خواهيم كرد آرزو خواهيم داشت مشروط به آن كه دلي داشته باشيم دلي به اندازه اي بزرگ كه ژرفاي عشق را پذيرد ژرفاي عشقي كه حافظ گويد
عشق دردانه و من غواص و دريا ميكده
سر فروبردم آنجا تا كجا سر بركنم
آري بايد سر به درياي دل بردو دردانه عشق را يافت شايد آن يار كه مرا گفت " اگر آرزوئي نبود آنگاه چه كنيم ؟"عشق ورزي را نيز يافته ايم اما باز هم بي آرزو گشته ايم ما و من سر به آسمان بروم ز يزدان خواهم كه مرا ياري دهد و او حكايت پيري را برايم گفت كه بهر او " عشق ناخدا " را نگاشته ام از عطار گويم از عطار نيشاپوري كه امروز را به نام او نهاده اند چه زيبا است كه در بهاري چنين در عطر گلها به ياد عطاري افتيم كه درمانگر بود و سر انجام يافت كه درمان حقيقي عشق است و بس و آن گونه ز عشق گفت كه مولانا در وصفش چنين گويد
عطار روح بود و سنائي دو چشم او
ما از پي سنائي و عطار آمديم
وقتي كه پسرك باهوش بهاالدين ولد كتاب اسرار نامه را به رسم تحفه اي زيبا از عطار مي گيرد و پدرش از پير نيشاپور مي شنود
" زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند " آنگاه مي توان يافت كه مقام عاشقانه عطار چگونه بوده است كه مولاناي عشق او را چنين توصيف نمايد
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
آري هفت شهر عشق دارد هفت شهري كه مي تواند همواره آرزو سازد اين آرزوها مي توانند زيستن را معني كنند و كابوس نا اميدي و رهائي از غم با خود نابودي را براي هميشه به فراموشي سپرند به يار گفته ام آرزو هست باور كن و به دوست گويم مرگ خويشتن بس گناهي است بزرگ .
دوست دارم كمي از عطار و هفت شهرش گويم اندكي و اندكي ز مردي كه گفته اند بيش از 50 هزار بيت سروده است اما حكايت من, قصه عطار نيست من جرعه آبي از درياي او مي برم بهر ياري كه نوشش باد با مهر نوشد با اميد نوشد باشد كه همواره به نوشد اما حكايت هفت شهر چيست ؟ گفته اند كه مشك آن است كه خود ببويد نه آن كه عطار بگويد اما اين مشك را عطار بايد گويد هفت شهر عشق حكايت او است و چنين گويد
هست وادي طلب آغاز كار/وادي عشق است از آن پس كنار
برسيم وادي است آن از معرفت/هست وادي چهارم استغنا صفت
هست پنجم وادي توحيد پاك /پس ششم وادي ششم حيرت صعبناك
هفتمين وادي فقر است و فنا/ بعد از آن راه و روش نبود ترا
حكايت نخست را طلب گفته اند اين طلب حكايت خواستن است با تمامي غرق شدن و ديدن است بايد ديد بايد از روز مرگي گريخت بايد از زود به قضاوتها و پايانها دست كشيد قصه دوم وادي عشق است آنگاه كه بينائي آيد عشق غنچه زند تو بايد بيني بايد همه چيز را بيني از وزش باد و نور خورشيد و سبزي برگ و حتي صداي بچه گربه اي مي تواند زيبا باشد تا يك آن حس نمائيم عاشق شده اي عاشق عالم عاشق تك تك لحظه هائي كه زندگي مي كني وادي كه مي سوزي در كوره زيستن و بعد معرفت آيد جائي كه دل و خرد با هم گره زنند چه كسي گفت عشق حكايت بي خردي است ؟ عشق با آگاهي آيد و بعد به استغنا رسي به بي باكي كه اين تو هستي و ايزد و حكايت مولانا
آنان كه گرفتار خدائيد بيائيد/ بيرون ز شما نيست خدائيد خود آئيد
و بعد راهي مرحله توحيد شوي يگانگي همه چيز در اندرون ذره و ذره اي به اندازه كل هستي هيچ كس تنها نيست هيچ كس بي كس نيست هيچ كس بي اهميت نيست همه چيز مهم هستند و هيچ چيز برتري ندارد و اين گونه ره به سوي حيرت دهي يعني اين گونه بوده ايم ؟ اين حكايت تا اين حدشگفتي دارد يعني اين بزرگي را من نديده ام كه خود را از آن با قصد نابودو كوچك كرده ام و بعد راهي وادي فنا مي شوي و شايد تعبير آن اين باشد تولدي ديگر
آري مهر بان تا تو هستي مي توان آرزوئي باشد تا تو هستي مي تواند تولدي ديگر باشد با فنا كردن همه آن چيز هائي كه ترا از زيستن باز دارد ياد كودكي كني و حيرت زده از همه چيز بايد شوي و يكي شدن را آموزي حكايت وصل است توحيد يعني يك پارچگي وصل همگان با هم و اين از راه خواستن است و عاشق شدن و معرف است كه مي تواني استغنا شوي و آرزوها آيند آرزوهاي بي كران ...
قصه عطار زياد است عطار از درد نديدن ها و نشنيدن و نخواستن ها .. گفته است
گرچه عطارم من ترياك ده/سوخته دارم جگر خون ,ناك ده
زندگي زيبا است زندگي را بايد نوشيد با مهر با عشق و با شهدي كه طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحيد و حيرت و تولدي ديگر نام دارند زندگي را در آغوش گير طلب كن زيستن را عاشق شو بهر تمامي ذره ها و آگاه و معرفت داشته باش به آن و رها شد مستغني از اين همه داشته ها و يگانگي و توحيد را تجربه كن و حيرت زده از اين همه شادماني تولدي ديگر تجربه كن آري حكايت تولدي ديگر آري بايد تجربه كرد و خود آئين زيستن را يابي بايد خود عشق را يابي و آرزوهايت را يابي و ...
پرگوئي نكنم و پند عطار را شنوم كه گفت
از ازل چو عشق با جان خوي كرد/شور عشقم اين چنين پرگوي كرد
آري شور عشق را در آغوش گير زيستن را دوست بدارو تولدي ديگر را تجربه كن همواره پر آرزو خواهي بود
ومي دانم چنين خواهي بود
/ /tourajatef@hotmail.com/ www.lonelyseaman.wordpress.com
" او خودكشي كرده است "
يزدان را سپاسگزارم كه او به ديار زيستن باز گذشته است اما نه او و نه من هيچكدام جسارت نكرديم كه با هم هم كلام شويم و تنها شنيدم كه به من مي گفت
-ناخدا ! بعدا با هم حرف مي زنيم
و من مي دانستم كه كلام بد گونه كم آورده است همان طوري كه من هم مي دانم گفتن كلام به تنهائي و آن هم از پشت خط تلفن همراهي كه مرتبا قطع و وصل مي شود نمي تواند اثر گذار باشد به همين دليل خواستم كه با نقش قلم سخنها گويم
دوستي گفت " اگر روزي آرزوها تمام شود زندگي چگونه خواهد بود ؟" دوست داشتم به او گويم " تا روزي كه زنده ايم و زندگاني خواهيم كرد آرزو خواهيم داشت مشروط به آن كه دلي داشته باشيم دلي به اندازه اي بزرگ كه ژرفاي عشق را پذيرد ژرفاي عشقي كه حافظ گويد
عشق دردانه و من غواص و دريا ميكده
سر فروبردم آنجا تا كجا سر بركنم
آري بايد سر به درياي دل بردو دردانه عشق را يافت شايد آن يار كه مرا گفت " اگر آرزوئي نبود آنگاه چه كنيم ؟"عشق ورزي را نيز يافته ايم اما باز هم بي آرزو گشته ايم ما و من سر به آسمان بروم ز يزدان خواهم كه مرا ياري دهد و او حكايت پيري را برايم گفت كه بهر او " عشق ناخدا " را نگاشته ام از عطار گويم از عطار نيشاپوري كه امروز را به نام او نهاده اند چه زيبا است كه در بهاري چنين در عطر گلها به ياد عطاري افتيم كه درمانگر بود و سر انجام يافت كه درمان حقيقي عشق است و بس و آن گونه ز عشق گفت كه مولانا در وصفش چنين گويد
عطار روح بود و سنائي دو چشم او
ما از پي سنائي و عطار آمديم
وقتي كه پسرك باهوش بهاالدين ولد كتاب اسرار نامه را به رسم تحفه اي زيبا از عطار مي گيرد و پدرش از پير نيشاپور مي شنود
" زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند " آنگاه مي توان يافت كه مقام عاشقانه عطار چگونه بوده است كه مولاناي عشق او را چنين توصيف نمايد
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
آري هفت شهر عشق دارد هفت شهري كه مي تواند همواره آرزو سازد اين آرزوها مي توانند زيستن را معني كنند و كابوس نا اميدي و رهائي از غم با خود نابودي را براي هميشه به فراموشي سپرند به يار گفته ام آرزو هست باور كن و به دوست گويم مرگ خويشتن بس گناهي است بزرگ .
دوست دارم كمي از عطار و هفت شهرش گويم اندكي و اندكي ز مردي كه گفته اند بيش از 50 هزار بيت سروده است اما حكايت من, قصه عطار نيست من جرعه آبي از درياي او مي برم بهر ياري كه نوشش باد با مهر نوشد با اميد نوشد باشد كه همواره به نوشد اما حكايت هفت شهر چيست ؟ گفته اند كه مشك آن است كه خود ببويد نه آن كه عطار بگويد اما اين مشك را عطار بايد گويد هفت شهر عشق حكايت او است و چنين گويد
هست وادي طلب آغاز كار/وادي عشق است از آن پس كنار
برسيم وادي است آن از معرفت/هست وادي چهارم استغنا صفت
هست پنجم وادي توحيد پاك /پس ششم وادي ششم حيرت صعبناك
هفتمين وادي فقر است و فنا/ بعد از آن راه و روش نبود ترا
حكايت نخست را طلب گفته اند اين طلب حكايت خواستن است با تمامي غرق شدن و ديدن است بايد ديد بايد از روز مرگي گريخت بايد از زود به قضاوتها و پايانها دست كشيد قصه دوم وادي عشق است آنگاه كه بينائي آيد عشق غنچه زند تو بايد بيني بايد همه چيز را بيني از وزش باد و نور خورشيد و سبزي برگ و حتي صداي بچه گربه اي مي تواند زيبا باشد تا يك آن حس نمائيم عاشق شده اي عاشق عالم عاشق تك تك لحظه هائي كه زندگي مي كني وادي كه مي سوزي در كوره زيستن و بعد معرفت آيد جائي كه دل و خرد با هم گره زنند چه كسي گفت عشق حكايت بي خردي است ؟ عشق با آگاهي آيد و بعد به استغنا رسي به بي باكي كه اين تو هستي و ايزد و حكايت مولانا
آنان كه گرفتار خدائيد بيائيد/ بيرون ز شما نيست خدائيد خود آئيد
و بعد راهي مرحله توحيد شوي يگانگي همه چيز در اندرون ذره و ذره اي به اندازه كل هستي هيچ كس تنها نيست هيچ كس بي كس نيست هيچ كس بي اهميت نيست همه چيز مهم هستند و هيچ چيز برتري ندارد و اين گونه ره به سوي حيرت دهي يعني اين گونه بوده ايم ؟ اين حكايت تا اين حدشگفتي دارد يعني اين بزرگي را من نديده ام كه خود را از آن با قصد نابودو كوچك كرده ام و بعد راهي وادي فنا مي شوي و شايد تعبير آن اين باشد تولدي ديگر
آري مهر بان تا تو هستي مي توان آرزوئي باشد تا تو هستي مي تواند تولدي ديگر باشد با فنا كردن همه آن چيز هائي كه ترا از زيستن باز دارد ياد كودكي كني و حيرت زده از همه چيز بايد شوي و يكي شدن را آموزي حكايت وصل است توحيد يعني يك پارچگي وصل همگان با هم و اين از راه خواستن است و عاشق شدن و معرف است كه مي تواني استغنا شوي و آرزوها آيند آرزوهاي بي كران ...
قصه عطار زياد است عطار از درد نديدن ها و نشنيدن و نخواستن ها .. گفته است
گرچه عطارم من ترياك ده/سوخته دارم جگر خون ,ناك ده
زندگي زيبا است زندگي را بايد نوشيد با مهر با عشق و با شهدي كه طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحيد و حيرت و تولدي ديگر نام دارند زندگي را در آغوش گير طلب كن زيستن را عاشق شو بهر تمامي ذره ها و آگاه و معرفت داشته باش به آن و رها شد مستغني از اين همه داشته ها و يگانگي و توحيد را تجربه كن و حيرت زده از اين همه شادماني تولدي ديگر تجربه كن آري حكايت تولدي ديگر آري بايد تجربه كرد و خود آئين زيستن را يابي بايد خود عشق را يابي و آرزوهايت را يابي و ...
پرگوئي نكنم و پند عطار را شنوم كه گفت
از ازل چو عشق با جان خوي كرد/شور عشقم اين چنين پرگوي كرد
آري شور عشق را در آغوش گير زيستن را دوست بدارو تولدي ديگر را تجربه كن همواره پر آرزو خواهي بود
ومي دانم چنين خواهي بود
/ /tourajatef@hotmail.com/ www.lonelyseaman.wordpress.com