touraj atef
10th April 2010, 03:50 PM
آسمان شهرتهران بهاري شده است و بارانهاي بهاري رخ آسمان شهرم را هر از گاهي تر كرده و نوازش مي دهند اما باران آمدن به تنهائي نيست صداي بلند و تعداد رعد و برقهاي زياد باعث شده است كه دخترم به ياد روزهائي كه خيلي كوچك تر بود پيشم آيد و بگويد
- بابائي ميشه داستان رعد و برق را برايم تعريف كني؟
و من شروع مي كنم
- يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود يك ُآسمان بزرگ بود كه دو تا بچه داشت يك " رعد " و يك " برق " يك روزي بين اين دو تا بچه دعوا شد چون رعد مي گفت من قويترم و برق مي گفت نه زور من زيادتره و اين طوري با هم دعوا مي كردند و برق نور مي زد تا رعد را بترساند و رعد هم داد مي زد تا جواب برق را بدهد و آنقدر اين دعوا ادامه داشت تا سر انجام آُسمان مهر بان آمد آنها را آشتي داد و از آشتي آنها آنقدر خوشحال شد كه اشك شوق ريخت
قصه كه تمام شد آيلي پرسيد
- چرااز خوشحالي اشك ريخته است؟
مي خندم و مي گويم
- چه فرقي دارد ؟ اشك شوق باشه و قهقهه خنده مهم اين است كه شادي مرزي ندارد و نبايد هم داشته باشد و هر آدمي هرجوري كه دلش مي خواهد مي تواند شادي كند
اما اگر فكر مي كنيد جواب ناخدا توانست شاپري كوچولويش را از طوفان سوالهايش رهائي بخشد سخت در اشتباهيد زيرا آيلي گفت
-چرا شادي نبايد مرز داشته باشد ؟
و من آهي مي كشم و مي گويم
- هر چيزي كه مرز دارد نا خود آگاه ترا محدود مي كند چه بخواهي و چه نخواهي اين محدوديت باعث مي شود كه هميشه به تفاوتها فكر كني به اين كه چرا تو اين طوري هستي و آن چيزي ها و آدمهائي كه با آنها مرز داري گونه ديگري هستند و اين فكر تفاوتها باعث مي شود كه فكر كني كداميك از شما بهتريد و وقتي اين سوال پيش آمد هر كدام از شما براي اين كه ثابت كنيد بهتريد دلتان مي خواهيد كه بزرگتر بشويد و اين بزرگتر شدن ها است كه باعث مي شود مرزها بزرگتر و بزرگتر بشود و آخر به جائي برسد كه مثل رعد و برق دعوايتان شود و وقتي دعوا و جنگ شروع شد هيچگاه شادي نخواهد بود زيرا ديگر حكايت " ما " وجود ندارد و قصه " من " و " تو " شروع مي شود و اين قصه يعني تنهائي و جدائي و خوب وقتي تنهائي باشد و جدائي مطمئنا شادي هم نيست
آيلي نگاهي به بيرون مي كند توي كوچه هاي شهر تنها صداي ريزش باران مي آيد و ديگر از رعد و برق خبري نيست اما برق چشمهاي آيلي همچنان وجود دارد و با شيطنت مي گويد
- بابائي من از رعد و برق مي ترسم مي شه امشب پيش تو بخوابم ؟
و من علامت موافق مي دهم و او سريع مي پرد تو تخت و من پيشاني او را مي بوسم و دخترم مي گويد
- بابائي ! من هيچ وقت با تو مرز درست نمي كنم
و مي خندم به ياد جمله اول يوري گاگارين فضانورد روسي و اولين انساني كه از جو زمين خارج شده بود مي افتم كه به ايستگاه روي زمين چنين گفته بود
- من كره زمين را يك توپ بزرگ آبي مي بينم كه هيچ مرزي ندارد
راستي اگر مرزها و تفاوتها و اختلافها و جنگهاي ما اين گونه وسيع نبود آِيا جهان ما همواره از باران عشق و مهر بهره نمي جست و همه ما چون آيلي آن گونه آرامش را در شب باراني تهران به آغوش نمي كشيديم ؟ آيا اگر همه ما دست از دعواها و اختلافهاي بچگانه مي شستيم باز هم حكايت رعد و برق ها ادامه داشت ؟ اگر قصه " من و " تو " تبديل به حكايت " ما " مي شد اين همه رنج داشتيم ؟ چه مي شد اگر دنبال سياست بازي و فرافكني و دروغ پردازي و شعارنبوديم و حكايت ما آَشتي بود چون قصه باران پس از رعد و برق ..
كاش چنين بود
و
كاش چنين بادا
/ /tourajatef@hotmail.com/ www.lonelyseaman.wordpress.com
- بابائي ميشه داستان رعد و برق را برايم تعريف كني؟
و من شروع مي كنم
- يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود يك ُآسمان بزرگ بود كه دو تا بچه داشت يك " رعد " و يك " برق " يك روزي بين اين دو تا بچه دعوا شد چون رعد مي گفت من قويترم و برق مي گفت نه زور من زيادتره و اين طوري با هم دعوا مي كردند و برق نور مي زد تا رعد را بترساند و رعد هم داد مي زد تا جواب برق را بدهد و آنقدر اين دعوا ادامه داشت تا سر انجام آُسمان مهر بان آمد آنها را آشتي داد و از آشتي آنها آنقدر خوشحال شد كه اشك شوق ريخت
قصه كه تمام شد آيلي پرسيد
- چرااز خوشحالي اشك ريخته است؟
مي خندم و مي گويم
- چه فرقي دارد ؟ اشك شوق باشه و قهقهه خنده مهم اين است كه شادي مرزي ندارد و نبايد هم داشته باشد و هر آدمي هرجوري كه دلش مي خواهد مي تواند شادي كند
اما اگر فكر مي كنيد جواب ناخدا توانست شاپري كوچولويش را از طوفان سوالهايش رهائي بخشد سخت در اشتباهيد زيرا آيلي گفت
-چرا شادي نبايد مرز داشته باشد ؟
و من آهي مي كشم و مي گويم
- هر چيزي كه مرز دارد نا خود آگاه ترا محدود مي كند چه بخواهي و چه نخواهي اين محدوديت باعث مي شود كه هميشه به تفاوتها فكر كني به اين كه چرا تو اين طوري هستي و آن چيزي ها و آدمهائي كه با آنها مرز داري گونه ديگري هستند و اين فكر تفاوتها باعث مي شود كه فكر كني كداميك از شما بهتريد و وقتي اين سوال پيش آمد هر كدام از شما براي اين كه ثابت كنيد بهتريد دلتان مي خواهيد كه بزرگتر بشويد و اين بزرگتر شدن ها است كه باعث مي شود مرزها بزرگتر و بزرگتر بشود و آخر به جائي برسد كه مثل رعد و برق دعوايتان شود و وقتي دعوا و جنگ شروع شد هيچگاه شادي نخواهد بود زيرا ديگر حكايت " ما " وجود ندارد و قصه " من " و " تو " شروع مي شود و اين قصه يعني تنهائي و جدائي و خوب وقتي تنهائي باشد و جدائي مطمئنا شادي هم نيست
آيلي نگاهي به بيرون مي كند توي كوچه هاي شهر تنها صداي ريزش باران مي آيد و ديگر از رعد و برق خبري نيست اما برق چشمهاي آيلي همچنان وجود دارد و با شيطنت مي گويد
- بابائي من از رعد و برق مي ترسم مي شه امشب پيش تو بخوابم ؟
و من علامت موافق مي دهم و او سريع مي پرد تو تخت و من پيشاني او را مي بوسم و دخترم مي گويد
- بابائي ! من هيچ وقت با تو مرز درست نمي كنم
و مي خندم به ياد جمله اول يوري گاگارين فضانورد روسي و اولين انساني كه از جو زمين خارج شده بود مي افتم كه به ايستگاه روي زمين چنين گفته بود
- من كره زمين را يك توپ بزرگ آبي مي بينم كه هيچ مرزي ندارد
راستي اگر مرزها و تفاوتها و اختلافها و جنگهاي ما اين گونه وسيع نبود آِيا جهان ما همواره از باران عشق و مهر بهره نمي جست و همه ما چون آيلي آن گونه آرامش را در شب باراني تهران به آغوش نمي كشيديم ؟ آيا اگر همه ما دست از دعواها و اختلافهاي بچگانه مي شستيم باز هم حكايت رعد و برق ها ادامه داشت ؟ اگر قصه " من و " تو " تبديل به حكايت " ما " مي شد اين همه رنج داشتيم ؟ چه مي شد اگر دنبال سياست بازي و فرافكني و دروغ پردازي و شعارنبوديم و حكايت ما آَشتي بود چون قصه باران پس از رعد و برق ..
كاش چنين بود
و
كاش چنين بادا
/ /tourajatef@hotmail.com/ www.lonelyseaman.wordpress.com