پارمیدا72
9th April 2010, 12:31 PM
يک پادشاه اسپانيايي, به دودمان خود بسيار مي باليد.همچنين مشهور بود که با ضعيفان بي رحم است. يک روز, با نزديکان خود در دشتي در آراگون راه مي رفت که سال هل قبل, پدرش در جنگي در آن کشته شده بود. در آنجا به مرد مقدسي برخوردند که در ميان توده عظيمي از استخوان ها, چيزي را جست جو مي کرد.
پادشاه پرسيد: آن جا چه مي کني؟
مرد مقدس گفت: اعليحضرتا, سربلند باشيد.
هنگامي که شنيدم پادشاه اسپانيا به اين جا مي آيد, تصميم گرفتم استخوان هاي پدرتان را پيدا کنم و به شما بدهم. اما هر چه نگاه مي کنم, نمي توانم پيدايش کنم. مثل استخوان هاي کشاورزان, گداها, فقرا و بردگان است.
پادشاه پرسيد: آن جا چه مي کني؟
مرد مقدس گفت: اعليحضرتا, سربلند باشيد.
هنگامي که شنيدم پادشاه اسپانيا به اين جا مي آيد, تصميم گرفتم استخوان هاي پدرتان را پيدا کنم و به شما بدهم. اما هر چه نگاه مي کنم, نمي توانم پيدايش کنم. مثل استخوان هاي کشاورزان, گداها, فقرا و بردگان است.