توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عباس بابایی از نگاه همسرش
Isengard
7th April 2010, 10:44 PM
برگرفته از سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران ، معاونت سیاسی
عباس بابایی از نگاه همسرش
رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم . اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت ((مواظب سلامتی خودت باش ، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ….))
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم ((عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی ؟))
هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت ((تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی .))
ساکت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او….؟
گفت ((ملیحه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.))
گفت ((راه برو نگاهت کنم.))
گفتم((وا… یعنی چه ؟))
گفت(( می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی ؟))
من راه می رفتم و او سرتا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم ((بسه دیگه ! مردم منتظرند .)) گفت (( ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم .))
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم ، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گل داری که پارچه اش را مادرم از مکه برایم آورده بود. پیراهن خنک و آستین بلندی بود. گفت ((این را آن جا بپوش.)) به خانه که برگشتیم همه شوخی می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد، رقتیم یک گوشه و هلو خوردیم . بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی با بابا جون . می خواهم با مامانتان تنها باشم .
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم . آقای کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت ((سلامتی شهید بابایی صلوات .)) پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم ((این چه می گوید .))
گفت ((این هم از کارهای خداست .)) پایم پیش نمی رفت . یک قدم جلو می گذاشتیم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس که شدم ، هیچ کدام از آدم هایی را که آن جا نشسته بودند، با آن که همه آشنا بودند، نمی دیدم . فقط او را نگاه می کردم که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گریه می کردم . جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش . خیال این که آخرین باری باشد که می بینمش ، بی تابم می کرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان می داد.
این آخرین تصویری بود که از زنده بودنش دیدم . بعد از گذشت این همه سال ، هنوز آن لب خند آخری اش را یادم نرفته است .حالا دیگر به بودن و ندیدنش عادت کرده ام . می دانم مرا می بیند . با ما و مراقب ماست . من هم بدون حضور او تحمل این زندگی سخت بعد از شهادتش را نداشتم. بعضی وقت ها صدای در زدنش را می شنوم . بعضی وقت ها صدای سرفه کردنش می آید . دخترم قبل از ازدواجش زیاد او را می دید. حتی سر ازدواج دخترم ، یکی از دوست هایمان آمد و گفت عباس به خوابم آمده و گفته برای دخترم خواستگار می آید و اسم داماد را هم گفته بود و همین طور هم شد . یازده سال با او زندگی کرده ام ، حالا هم همین طور است . آن روزهایی که در آمریکا بود ، بی آن که ن بدانم ، مرا همسر آینده خودش می دانست . حالا هم با این که به ظاهر نیست ، ولی همسر من است . بعضی وقت ها تپش قلب می گیرم . این همان لحظه هایی است که وجودش را ،، بودنش را حتی بویش را در کنارم حس می کنم.
Isengard
7th April 2010, 10:45 PM
حالا دلیل اصرارش را برای این که من حتما سرکار بروم می فهم . زنگ تعطیل مدرسه ای که مدیرش هستم می زنم و در سرو صدای شادمانه بچه ها غرق می شوم….
سال 1350 ه.ش. آمریکا ،شهر لاواک ،پایگاه هوایی ریتس ,محل آموزش های خلبان اف-5 .عباس بابایی از دانشجویان اعزامی از ایران است. کارهایش طبق گزارش های مندرج در پرونده اش ((غیر نرمال ))است. نماز می خواند. در آن دوره که همه به فسق و فجور مباهات می کنند ،وسط اتاق خوابگاهش یک نخ کشیده تا هم اتاقی مشروب خورش این طرف نیاید .خودش حتی پپسی هم نمی خورد .می گوید کارخانه اش مال اسرائیلی ها است .کلنل باکستر فرمان ده پایگاه وقتی به دفتر کارش برگشت جوان را که احضار کرده بود دید .قیافه جوان ایرانی آشنا به نظر می رسید .یادش آمد شبی دیر وقت با همسرش از مهمانی بر می گشته و او را دیده که دارد در خیابان های پایگاه می دود ،برای این که ((شیطان را از خودش دور کند .)) حالا هم جوان داشت روی روزنامه هایی که کف دفترش پهن کرده بود دولا راست می شد .بعد از تمام شدن کارش توضیح داد این از واجبات دین آنها است و الان وقت انجام دادنش بوده و کلنل هم که نبوده … انگلیسی را گرچه کمی شمرده ولی روان صحبت می کرد.کلنل فکر کرد چه جالب! بقیه گزارش های پرونده را هم نگاه کرد. جوان را نگاه کرد. عکس های آن موقع ، جوانی خوش چهره با ته ریشی دو روزه را نشان می دهند. کمربند کلفت چرمی روی شلوار جینش بسته و با رفقایش، خوش حال دور میز میکایی یک کافه نشسته . کلنل پرونده اش را امضا کرد. عباس خلبان شده بود.
زمستان همان سال برگشتنش از آمریکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم ، که معمولا سر شب می خوابیدند، تا نصفه شب بیدار ماندند. حدس می زدم راجع به چه چیزی ممکن صحبت کنند. نمی خواستم به روی خودم بیاورم . نیمه های شب وقتی عباس رفت ، پدربزرگ و مادر بزرگم رفتند توی اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به یقین شد . پشت در گوش ایستادم و حرف هایشان را شنیدم . از حرف هایشان فهمیدم که عباس آمده بوده خواستگاری من . آن ها هم که نمی خواستند من بو ببرم، رفته بودند توی اتاق . مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلا با ازدواج فامیلی مخالف است ، با زود ازدوج کردن من هم مخالف است . گفته بود تازه توهم نظامی هستی و هر روز یک شهر . مادر من آن موقع با این چیزها خیلی منطقی برخورد می کرد. معلم بود. پدر و مادر م خودشان با هم فامیل نبودند و مادرم بیش تر از پدرم از ازدواج این طوری خوشش نمی آمد. پدر هم تبعا مخالف بود.
ولی او سمج گفته بود که اگر این کار نشود خودش را از هواپیما پرت می کند پایین . گفته بودند تهدید کردن کار درستی نیست. حرف زده بودند و مادرم آخر کار گفته بود ((اصلا خود ملیحه نخواهد چه می گویی؟)) گفته بود((اگر خودش نخواهد همسرش را باید خودم انتخاب کنم و جهیزیه اش هم خودم تهیه می کنم و بعد از آن ناپدید می شوم. )) وقتی دیده بودند به هیچ صراطی مستقیم نیست ، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بیاید. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما قبلا با ملیحه صحبت کنید ببینید اصلا خودش می خواهد؟
خودم نمی دانستم ، اگرچه از بچگی می شناختمش . با هم بزرگ شده بودیم . عباس پسر عمه من بود ، یعنی پدر من دایی او می شد. بچه سوم خانواده شان بعد از یک خواهر و برادر بزرگتر بود و من بچه بزرگ خانواده. هر دومان بزرگ شده یک محله بودیم . خانه هر دومان توی کوچه ای بود که سر همان کوچه هم من مدرسه می رفتم . از خانه ما تا آن ها پنچ دقیقه بیش تر راه نبود . اکثر شب ها شام دور هم خانه ما بودیم . خانه در حقیقت مال مادر بزرگ بود که هم راه پدربزرگ با ما زندگی می کردند. خانه قدیمی و جا داری بود. وسط حیاطش حوض بود و چند تا ایوان و اتاق های تودرتو داشت . من آن موقع بچه بودم . او هفت سال از من بزرگتر بود. معمولا هر روز می آمد خانه مان . پدرم که آدم درس خوانده ای بود در درس و مشقش به او کمک می کرد. عباس مثل یکی از پسرهایش شده بود. گفته بود که برای خودش کلید بسازد تا راحت بیاید و برود.
Isengard
7th April 2010, 10:46 PM
عباس عضوی از اعضای خانواده ما شده بود. دوچرخه ای داشت که همه قزوین را با آن گشته بود. می آمد پشت در خانه می گذاشتی و سر میزد ببیند کسی کاری ندارد . نقاشی های مشق ام را می کشید یا انشا برایم می نوشت که ببرم نشان معلمم بدهم . خواهر شیری ام غیر از بغل مادر توی بغل عباس خوابش می برد . آن موقع که هنوز این کارها مرسوم نبود برای برادرم تاکسی گرفته بودند که برود مدرسه و با همان برگردد. آمد و به پدر و مادرم گفت لازم نیست . خودم با دوچرخه می برم و می آورمش . شوخی می کرد که خوشگل است و دوست دارم با خودم باشد تا همه نگاهمان کنند.
حتی در عالم بچگی هم می توانستم بفهم که کارهایش با کارهای آدم های دور و برش فرق می کند، البته آن قدری را که من می توانستم ببینم . بیرون از خانه من و خودشان را نمی شد که خبر داشته باشم . محیط خانه مان طوری بود که بیرون رفتنمان غیر از مدرسه رفتن معنی نداشت.
همه نزدیکان و فامیل عباس را می شناختم . فامیل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهایی می کرد که از آدم بزرگ های فامیل هم ندیده بودم . کارهایش مال خودش بود و پایشان می ایستاد. توی خانه شان می گفتند که چرا همیشه دفتر و خودکار کم می آورد ؟ به این و آن می داد. این جور کارها را خودش دوست داشت . مثلا صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریده پایین ، حیاط مدرسه را جارو می کرده تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراج سرایه دار که کمردرد داشته نداشته باشد . از همان اول هم با پیرمردها ، پیرزن ها ، آدم های بی کس و کار میانه اش خوب بود. پنج شنبه ها که می رفتیم سر مزار، می دیدیم دوباره یکی از این آدم هایی را که سر قبر قرآن می خوانند پیدا کرده و با او گرم گرفته .
او درسش که تمام شد من دبیرستان بودم . بزرگتر که شده بودم مادر برایم یک سری مسائلی که در این سن برای دخترها پیش می آید، از مزاحمت پسرها حرف زده بود . مادرم با من دوست بود و می توانستم همه حرف هایم را به او بزنم . پدر و مادر ، خودشان فرهنگی بودند. سرم را می انداختم پایین و تندتند از مدرسه می آمدم خانه . حجاب آن موقع هم با الان فرق می کرد. چادری بودم ولی چادری آن موقع . بعد از مدت ها متوجه شدم این جوانی که زیر چشمی می دیدم همیشه موقع برگشتم کنار کوچه ایستاده ، عباس است . دم در خانه شان که بین خانه ما و مدرسه من بود ، منتظر می ایستاد ، کوچه را قرق می کرد ، تاکسی مزاحم من نشود. صبر می کرد تا من بیایم و رد شوم . بی هیچ حرفی . وقتی رفتم توی خانه خیالش راحت می شد.
وقتی پنجم ابتدایی بودم، پدر رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شد . باید می رفتیم آن جا . هم زمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه برای خودش کنکور جداگانه ای می گرفت . او دو رشته قبول شده بود. پزشکی و خلبانی . قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود . آمده بود با پدرم مشورت کند که چه رشته ای برود. همه می گفتند پزشکی ، ولی خودش دلش نمی خواست . نمی خواست خرج تحصیل در یک شهر دیگر را روی دست پدرش و مادرش بگذارد، و توی این خط ها هم نبود. پزشکی رشته ای است که باید دور خیلی چیزها را تویش خط کشید. خلبانی را انتخاب کرد.
خلبانی ، به قد و قیافه اش می آمد . آن موقع همه چیزهایی را که یک خلبان خوش تیپ لازم دارد داشت . برای ثبت نام و آموزش اولیه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را برای آموزش هواپیمایی جنگی می فرستادند آمریکا . قبل از رفتنش برای خداحافظی آمد مشهد. دسته جمعی رفتیم بیرون و یک عکس خانوادگی گرفتیم تا برای یادگار هم راه خودش ببرد.
عکس ها قرار است بیش تر از آدم ها بمانند. گوشه هایشان زرد می شود ، صورت های تویشان محو و بی احساس می شود ولی باز در یک آلبوم خانوادگی ، در جیب بغل لباسی فراموش شده. فقط چند لحظه …. لبخند… آها. بین زن و مرد ، خواهر زن نشسته . به هرحال فعلا که نباید کنار هم باشند. مردها می روند بعضی وقت ها برای این که برگردند، بعضی وقت ها نه . اما عکس ها همیشه می مانند تا بعد ها برای مهمانی ناخوانده ، قوم و خویشی دیر باور ، مصاحبه گری سمج توضیح دهی که خوب … بله … او ….
از آمریکا که برگشت دوره پدر من هم تمام شده بود . برگشته بودیم قزوین . من را از سال دوم دبیرستان فرستاده بودند دانش سرای گرمسار که معلم شوم . دوره اش دو سال بود و بعد من معلم می شدم و می توانستم جایی استخدام شوم . برگشتن برای کسی سوغاتی نیاورده بود . چمدانش را که باز کرد تویش قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح و لوازم معمولی زندگیش بود.
عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاریم . من هنوز زیاد توی نخ این مسائل زندگی و ازدواج نبودم . برایم زود و عجیب بود. شوکه شده بودم . مادر فردای آن شب خواستگاری جریان را به من گفت . یک باره از او متنفر شدم . همان مهری که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد . دلیلش را نمی دانستم ، فقط از او بدم می آمد . نمی دانستم در آن اتاق بسته چه چیزهایی به پدر و مادر من گفته بود که مادرم آن قدر مخالف بود داشت مرا متقاعد می کرد که ازدواج کنم . داد و بی داد کردم . گفتم ((مگر توی خانه اضافی هستم که می خواهید ردم کنید بروم .)) گفتم ((خودتان که همیشه با زود ازدواج کردن من مخالف بودید .)) گریه کردم و گفتم ((نه ، نمی خواهم.)) عصبانی شده بودم . مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود . همیشه وقتی می خواست متقاعدم کند برایم استدلال یم کرد که چنین است و چنان ، و من قبول می کردم . این بارهم موفق شد . آخر سر گفتم که هر چه نظر شما و پدرم هست . دیگر ((بله)) را گفته بودم . بعدها به شوخی به عباس گفتم که تو حسرت یک سینی چایی برای خواستگار بردن را به دلم گذاشتی .
Isengard
7th April 2010, 10:46 PM
به دلیل خاطرات دوران بچگی ، تصور او به عنوان شوهر آینده ام کمی وقت می برد. ناراحتیم زیاد طول نکشید . گمانم تا غروب همان روز. آن موقع فهمیدم که حتی به او علاقه هم پیدا کرده ام . عباس آن موقع اول جوانیش بود . جوان خوش تیپ و خارج رفته ای بود . فهمیدم که چرا آن دو سال توی آمریکا عکس من توی جیبش بوده . عکس تکی از من ، که نفهمیدم از کجا گیر آورده . حتی یک بار یک دختر آمریکایی آن جا او را می بیند و خوشش می آید و می آید به انگلیسی به عباس چیزهایی می گوید. او هم عکس مرا در می آورد و نشانش می دهد، می گوید ((من زن دارم .))
فردای آن شب صحبت کردن عباس با خانواده ام ، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاری رسمی کردند . صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببیند نظر من راجع به ازدواجمان چیست . از صدای زنگش فهمیدم که خود اوست ، دو تا زنگ پشت سرهم . کسی خانه نبود ، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من باید می رفتم در را باز می کردم . در را بازکردم و او را دیدم ، سرم را انداختم پایین . سلامش را جواب داده و نداده ، پشتم را کردم طرفش و دویدم طرف اتاق . رویم نمی شد . رفتم توی اتاق و در را بستم .
بعدها همیشه این صحنه یادمان می آمد و می خندیدیم . از خواستگاری تا عروسی زیاد طول نکشید. خانواده ها با هم صحبت می کردند و ما به رسم قدیم خبر نداشتیم . عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من یک چیزی بگوید آن ها قبول نکنند ، آن ها یک چیزی بگویند این ها قبول نکنند. مهریه ام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمی هم که گرفتند خیلی سنگین بود . شاید رسم آن وقت ها بود. از این عروسی های هفت شبانه روزی شد. کوچه را گل و چراغ زدند. آدم ها سرشان سینی گذاشته بودند و وسایل حنا بندان را از این خانه به آن یکی می بردند . یک روز حنا بندان ، یک روز عقد ، یک روز عروسی و….
چند روز طول کشید . دیگر به همدیگر محرم شده بودیم . داشت از او خوشم می آمد . دیگر نه می توانستم و نه می خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه کنم .
عروسی که تمام شد ، مهمانی که داده شد، برای ماه عسل رفتیم مشهد. عباس آن موقع یک پیکان جوانان آن موقع گل ماشین های توی ایران بود. سه روز آن جا ماندیم . ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامی بود و وقتی تقسیمشان کرده بودند افتاده بود دزفول . باید زودتر برمی گشتیم که برویم آن جا . برگشتیم قزوین و بعد راه افتادیم طرف دزفول . اولین مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.
دزفول شهر قدیمی و قشنگی بود. پایگاه شکاری هم پایگاه خیلی زیبایی بود. فضای سبز زیادی داشت . درخت ها و درخت چه های را که در آن آب و هوای شرجی در آمده بودند قبلا هیچ جاندیده بودم . کنار خیابان هایش خانه های ویلایی خلبان ها بود. پیچک های سبز دور خانه ها پیچیده بودند . بوی بهار نارنج توی هوا پیچیده بود. دم در خانه مان که رسیدیم و ماشین توی پارکینگ گذاشتیم ، عباس گفت ((چشم هایت را ببند می خواهم یک قصر نشانت دهم .)) توی خانه که رفتیم بی شباهت به قصر هم نبود. مادر من و عباس قبلا آمده بودند و وسایل و جهیزه ام را چیده بودند. احساس غرور کردم . پرده های هرکدام از اتاقهایمان یک رنگ متناسب با دکوراسیون همان اتاق بود. اتاق پذیرایی ام رنگش گل بهی بود ، ناهار خوری یک قرمز خوش رنگ . اتاق خوابمان هم بنفش و سفید بود. میل و صندلی ها شیک بودند. ظرف های چینی و کریستال را توی کند و روی میز ها چیده بودند . پدر و مادرم در حد توانشان زندگی خوبی برای ما تدارک دیده بودند.
چند روز اول دلم گرفته بود . دختر کم سن وسالی بودم که تازه از پدر و مادرش جدا شده بود . گریه میکردم . طبیعی بود. در آن شهر غریب عباس همه کس و کارم شده بود. در مدرسه ای بیرون پایگاه استخدام شده بودم . صبح ها من می رفتم سرکار و عباس می رفت اداره . ظهر که برمی گشتم ، او بعضی وقت ها همان موقع برمی گشت ، بعضی وقت ها هم که کار اداری یا پرواز آمادگی داشت دیرتر می آمد. از معدود خانواده هایی که با آن ها رفت و آمد داشتیم خانواده آقای بختیاری ، خانواده عروس فعلی مان بود. ما زن ها در خانه منتظر می ماندیم و غذا درست می کردیم تا عباس و آقای بختیاری بعد از این که از سرکارشان رفتند باشگاه ، برگردند خانه . باشگاه پرورش اندام می رفتند. به عباس می گفتم ((کم خوش تیپی ، زیبایی اندام هم می روی ؟ حداقل برو یک ورزش دیگر )) می گفت ((سربه سرم نگذار ملیحه ، شکایتت را به مامانت می کنم ها .)) از آن جا می آمدند و با هم می رفتیم بیرون هوا خوری و تفریح . بعضی وقت ها هم می رفتیم توی شهر و آب میوه می خوردیم . آب هویج توی لیوان های که اندازه پارچ بودند . خوش بودیم .
آن موقع وضع زندگی خلبان ها جور دیگری بود . خلبان ها ارج و قرب خاصی داشتند. حقوقشان هم خوب بود، ولی عباس اصرار داشت که من حتما سرکار بروم . می خواست با آدم ها سر و کار داشته باشم تا بفهم دورو برم چه خبر است . یک روز زنگ تفریح مدیر مدرسه ای که آن جا درس می دادم گفت که از اداره بازرس آمده و می خواهد شما را ببیند . سن و سالم کم بود و بعضی ها باورشان نمی شد که ازدواج کرده باشم . آن آقا هم در اصل بازرس نبود و برای خواستگاری من آمده بود . بعد از این که با من حرف زد و مرا دید که حلقه دستم است رفت . دخترم را دو ماهه حامله بودم ولی معلوم نبود. از مدرسه که برگشتم موضوع را به عباس گفتم . عصبانی شد . گفت ((به چه اجازه ای اصلا تو را این قدر نگاه کرده ؟)) گفت ((باید یک چاقو برداشت و فرو کرد تو شکم طرف.)) شوخی می کرد. بعدش خندید . گفت ((اصلا تو باید با پوشیه بروی مدرسه .))گفت ((حداقل موهایت را باز نگذار ، ببندشان شاید زشت شدی .)) وضع حجاب آن موقع این طوری بود. آن موقع لباس بلند و جوراب می پوشیدم . زن های در و همسایه می گفتند تو املی ، چون آرایش نمی کردم . سر این قضیه که آن جا در پایگاه نمی توانستم چادر بپوشم کلی مسئله داشتم . مادر تلفن زده بود و گفته بود اگر آن جا چادر نپوشد ، شیرم را حلالش نمی کنم .عباس با او حرف زد . متقاعدش کرد که الان وضع این جا این طوری است . گفته بود که به هرحال ملیحه هم جوان است و باید این نکته را درک کرد. خودش این را خوب فهمیده بود که من نسبت به او کوچکترم . هوایم را همیشه داشت. سخت گیری را ، آن هم برای بقیه ، زیاد دوست نداشت .
Isengard
7th April 2010, 10:47 PM
همان چند ماه ، بعد از این که رفتیم دزفول ، عباس کم کم در گوشم حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم . می گفت آدم مگر روی زمین نمی تواند بنشیند ، حتما مبل می خواهد؟ آدم مگر حتما باید توی لیوان کریستال آب بخورد . می رفت و می آمد و از این حرفها میزد . در آن سن و سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم . ولی داشتم چیزی بزرگتر را تجربه می کردم ، زندگی با آدمی که به او علاقه داشتم . آخر سر برگشتم گفتم ((منظورت چیست ؟ می خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون ؟)) چیزی نگفت . گفتم ((تو من را دوست داری و من هم تو را . همین مهم است . حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر . روی مبل باشد یا روی گلیم .)) گفت ((راست می گویی؟ ))راست می گفتم .
مرد داشت یاد می گرفت چه طور مفتون و شیدا لبه زندگی بایستد و با سر تویش نرود . از این بالا همه خانه های آن پایین مثل هم بودند ، خانه خودشان ، خانه بغل دستی . همه کوچک ، اندازه قوطی کبریت . آدم ها یک جور و ریز دیده می شدند . دلش می خواست می توانستند این بالا را ببینند . شاید پیداکردن چیزی که همه سرگشته های آن پایین دنبالش بودند ، این جا راحت تر بود. حداقل این بالا مرگ خیلی نزدیک تر بود. کافی بود یکی از سیستم های کنترلی مشکل پیدا کند . پرنده چند تنی آهنی فقط برای آن ها از این چیزها سر در نمی آورند جای امنی به نظر می رسید . آن پایین زن ها در خانه می ماندند و آشنای عجیبی با اشیا به هم می رساندند ، با انتظار برای مردی که در ابتدایش باید خانه ومان خودش را تاراج می کرد. پایانش آن موقع ها معلوم نبود . تا انقلاب چند سالی مانده بود و جنگ اتفاقی بعید به نظر می رسید.
این طرف و آن طرف که می رفتیم ، وسایلمان را کادو می بردیم . عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفته بود . مادرم گفته بود ((من وظیفه ام بوده که این چیزها را فراهم کنم . حالا شما دلتان میخواهد اصلا آتش شان بزنید .)) بعد از مدتی آن خانه ای که هم کارانم به شوخی می گفتند که باید بیاییم وسیله هایت را کش برویم به خانه ای معمولی و ساده تبدیل شد.
این کارها در جو به شدت غیر مذهبی آن جا بی سابقه بود . به خاطر اخلاق عباس ، که در فضای آن موقع غیرعادی به نظر می رسید ، با خانواده های زیادی رفت و آمد نداشتیم . یک شب یکی از همکاران عباس ما را برای مهمانی دعوت کرد. گفته بود مهمانی سالگرد ازدواج است و آدم های زیادی نمی آیند، همین آشناها هستند . وارد خیابان خانه میزبان که شدیم دیدیم کلی ماشین آن جا پارک شده ، فکر کردیم لابد مال بغل دستی ها است . داخل که رفتیم فهمیدیم که اشتباه نکرده ایم . مهمانی شلوغی به سبک مهمانی های آن دوره بود. زن و مرد با هم می رقصیدند ، وضع لباس و حجاب ها خراب بود. مینی ژوپ و آستین حلقه ای . مشروب و مخلفات هم روی میزها بود. نتوانستیم آن جا طاقت بیاوریم . زود بلند شدیم و زدیم بیرون .
در راه عباس بغض کرده بود. خانه که رسیدیم زد زیر گریه. بلند بلند گریه میکرد و می گفت چه طوری باید امشب را جبران کنم . سرش را به درو دیوار می کوبید . رفت قرآن را باز کرد و خواند . تا صبح همین طور بود.
گشت و گذار اطراف دزفول زیاد می رفتیم . شوش دانیال ، سبز قبا . دوستانی هم از روستایی های آن جا پیدا کرده بودیم . می رفتیم و لبنیات می خریدیم . سادگی این جور زندگی را دوست داشتیم . یک بار برایم توضیح داد که این پرچم های روی خانه روستایی ها نشان تعداد پسران هر خانه است ، پرچم بزرگتر برای پسر بزرگتر و… اوایل زندگیمان بود و سرمان خلوت بود. بچه نداشتیم .
اولین بچه مان سلما در قزوین به دنیا آمد . من ماه های آخر بارداری را رفته بودم قزوین تا پدر و مادرم مواظبم باشند. قبلا راجع به اسم بچه با عباس حرف زده بودیم . دوست داشت بچه اولش دختر باشد . می گفت دختر دولت و رحمت برای خانه آدم می آورد . وقتی حامله بودم گفت دنبال یک اسمی بگرد که مذهبی باشد ، کسی هم نگذاشته باشد. اسم بچه را از کتابی که همان وقت ها می خواندم پیدا کردم : سلما . توی کتاب نوشته بود که سلما اسم قاتل یزید بوده . دختری زیبا که یزید عاشقش می شود و او هم زهر توی جامش می ریزد. به او گفتم که چه اسمی را انتخاب کرده ام . دلیلش را هم توضیح دادم . خوشش آمد . گفت ((پس اسم دخترمان می شود سلما .)) گفتم ((اگر پسربود ؟)) گفت ((نه دختر است .)) گفتم((حالا اگر …)) گفت ((حسین ))
بچه که بدنیا آمد پدرم خبرش را تلفنی به او که سرکارش در پایگاه دزفول بود داد. اول نگفته بود که بچه دختر است . فکر کرده بود ناراحت می شود . وقتی گفته بود ، او همان جا پای تلفن سجده شکر کرده بود.
برای دیدن من و بچه آمد قزوین . از خوش حالی این که بچه دار شده از همان دم در بیمارستان به پرستارها و خدمت کاران پول داده بود. یک سبد بزرگ گل گلایل و یک گردن بند قیمتی هم برای من آورد. دخترم سلما دختر زیبایی بود . پوست لطیف و چشم های خوشگلی داشت . عباس یک کاغذ درآورد و رویش نوشت ((لطفا مرا نبوسید.)) خودش هم آنقدر دیوانه اش بود که دلش نمی آمد ببوسدش .
دو سال دزفول بودیم . بعد از آن به اصفهان منتقل شدیم و در خانه های سازمانی پایگاه اصفهان ساکن شدیم . چند ماه ماندیم و بعد از اصفهان به شیراز رفتیم . آن موقع هواپیمای اف- 14 تازه از آمریکا خریده بودند و عباس برای گذراندن دوره تکمیلی باید به شیراز می رفت . از سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرده بود. دوباره که به اصفهان برگشتیم دیگر انقلاب شده بود. درگیری های اول انقلاب در اصفهان زیاد بود، اولین شهری که در آن حکومت نظامی اعلام شد . عباس علاوه بر کارهایی که در داخل پایگاه می کرد و گروهی را برای مبارزه با رژیم تشکیل داده بود ، تهران هم زیاد می رفت و می آمد. بعدها فهمیدم در کمیته برنامه ریزی ورود امام شرکت داشته . از آمدن امام خیلی خوش حال بود . بعد از پیروزی انقلاب با چند نفر دیگر از نیروی هوایی خدمت امام رفتند . برگشتنی تا چند روز خوش حال بود. می گفت ((نگاهم کن ببین قیافه ام نورانی نشده ، آخر امام را بوسیده ام .)) امام را تا آخر دوست داشت .
Isengard
7th April 2010, 10:48 PM
با همدیگر از پایگاه می رفتیم شهر برای تظاهرات . او با دم پایی می آمد . عادت ساده لباس پوشیدن را از دوران دانش جویی داشت . می گفتم ((تو دیگر مجرد نیستی . مردم می گویند این چه زنی است که گرفته . حداقل دکمه های آستینت را ببند.)) می گفت ((ول کن بابا.)) در یکی از راه پیمایی ها با دم پایی اش دمپایی اش در شلوغی جمعیت گم شد . گفتم ((دیدی حالا.)) پای بی جوراب روی آسفالت راه می رفت . می گفت ((اصلا کیفش به همین است که تاول بزند.))
این سادگی در زندگیمان هم بود. از جهیزیه ام مبل و صندلی ام باقی مانده بود (پرده ها راهم خودم می بردم هر مدرسه ای که می رفتم به کلاس می زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهمانی و رفت و آمد ها همین طور ، به من سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم . برای مهمان سرزده هم که می گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم ، حتی اگر نان و ماست باشد . یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد . خودش وقتی خانه بود ، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی گذاشت خرید بیرون را من بکنم . برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود . گفت ((این ها چیه گرفتی ؟ چه طور می شود گذاشت جلوی مهمان ؟)) گفت ((چه فرقی می کند ، بالام جان ؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می شوند.))
پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب هایش را نمی خرد. رفته بود و همه اش را خریده بود . میوه خوردن خودش جالب بود. میوه هایی که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و این ها اصلا نمی خورد . می گفتم ((بخور ، قوت داره .)) می گفت ((قوت را می خواهم چه کار ؟ من ورزشکارم . چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید . )) صدایش را عوض می کرد و می گفت ((مگر تو من را نشناختی زن ؟)) همین میوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد ، برمی داشت و دردستش می چرخاند و نگاهشان می کرد . می گفت ((سبحان الله ….)) تا کلی نگاهشان نمی کرد ، نمی خورد .
جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد .اوایل انقلاب می گشتند و آدم هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می کردند . وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کم تر می دیدم . حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود . صبح زود بلند می شد . قرآن می خواند. صدای زیبایی داشت . بعد لباس پروازش را می پوشید و می رفت . توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد. خودش می گفت ((هر بار که از خانه می رم بیرون و با من خداحافظی می کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم .)) شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی کردند. من هم بدرقه اش می کردم و می آمدم تا به کارهای خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .
رانندگی را از عباس یادگرفته بودم . در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم داد که سر همان جریان تمرین رانندگی ، ماشین اوراق شد . اصفهان رنو داشتیم . خودم بعد از این که از مدرسه بر می گشتم ، می رفتم خرید می کردم . بردن بچه ها به مدرسه و مهدکودک به عهده من بود. اگر مریض می شدند ، خودم باید می بردمشان دکتر . تا اوایل جنگ من دیگر هر سه بچه ام را داشتم ، سلما که وقتی دزفول بودیم بدنیا آمد ، حسن و محمد هم وقتی اصفهان بودیم . حسین وقتی بچه بود آتیش می سوزاند و من دست تنها در خانه باید به همه کارهای داخل و بیرون خانه می رسیدم . او زن و بچه اش شده بود پایگاه و جنگ.
جدای مسوولیت های نظامی و فرماندهی اش در پایگاه ، به همه مشکلات و دعواهای خلبانان و کارمندان رسیدگی می کرد. خارج از محدوده آدم هایی که با او کار و رفت و آمد داشتند ، کسی نمی توانست بفهمد که او فرمانده پایگاه است . سربازها می توانستند بیایند و با او درد دل کنند . حتی برای این که از نزدیک بفهمد که سربازان در چه شرایطی به سر می برند، بعضی وقت ها می رفت و جایشان پاس می داد. سرباز هم می گفت (( به کسی نگویی که این کار را کردی . فرمانده بفهمد بدبختم .))
حالا خود فرمانده شان داشت جایش نگه بانی می داد. به عادت نوجوانی و جوانی اش ، هوای پیرمردهای خدماتی پایگاه را داشت . خانه هایشان را بلد بود . با این که حقوقش کم نبود، آخر ماه کم می آورد .طوری که کسی نفهمد پول هایش را به آدم های محتاج می داد.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.