توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گفت و گو با فرزند شهيد صياد شيرازي
Isengard
7th April 2010, 04:58 PM
برگرفته از سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران ، معاونت سیاسی / بخش اخبار نیروهای مسلح
http://media.farsnews.com/Media/8801/Images/jpg/A0651/A0651465.jpg
به نقل از معاونت فرهنگي و تبليغات دفاعي ستاد كل نيروهاي مسلح، سردار جزايري معاون فرهنگي و تبليغات دفاعي ستاد كل نيروهاي مسلح اظهار داشت: مراسم بزرگداشت جمعي از فرماندهان شهيد عاليرتبه نيروهاي مسلح همزمان با يازدهمين سالگرد شهادت امير صياد شيرازي، برگزار ميشود.
جزايري افزود: در هر شرايطي ما بايد به تجليل و تكريم از افرادي كه براي اين كشور اسلامي افتخار آفريدند بپردازيم و شهدا الگوهاي بارز افتخار آفرين، براي كشور و جهان اسلام ميباشند.
معاون فرهنگي و تبليغات دفاعي ستاد كل نيروهاي مسلح ادامه داد: در اين مراسم سعي شده تعدادي از شهداي برجسته نيروهاي مسلح، اعم از ستاد كل نيروهاي مسلح نيروي انتظامي بسيج و پشتيباني جنگ جهاد سازندگي مطرح گردند، هر چند هر يك از شهداي ديگر نيز، خود شايسته تجليل و تكريم ميباشند.
وي در خصوص زمان و مكان برگزاري اين مراسم تصريح كرد: مراسم بزگداشت در روز پنج شنبه 19 فروردينماه از ساعت 10 الي 11:30 در مسجد جهاد ستاد كل نيروهاي مسلح (واقع در تهران - خيابان دكتر شريعتي، خيابان شهيد قدوسي) برگزار ميشود.
معاون فرهنگي و تبليغاتي دفاعي ستاد كل نيروهاي مسلح از فرماندهان و مسئولان كشوري و لشكري، كاركنان نيروهاي مسلح، خانوادههاي معظم ايثارگران، همرزمان شهدا، آحاد مردم ايران اسلامي بويژه سلحشوران بسيجي دعوت كرد تا به منظور تجليل و تكريم از مقام شامخ شهيدان در مراسم بزرگداشت شهيد صياد و جمعي از فرماندهان عاليرتبه شهيد نيروهاي مسلح شركت كنند.
Isengard
7th April 2010, 04:59 PM
گفت و گو با دختر شهيد صياد شيرازي
دختر شهيد صياد شيرازي نقل مي كند: سال قبل از شهادت، پدرم براي چند ماهي هفتهاي يك بار در حضور مقام معظم رهبري جلسهاي داشته باشد. خودش تعريف ميكرد كه خستگي كار هفته را فقط با يك تبسم آقا از تن بيرون ميكند.
درآمد:
مشغله و مسئوليت فراوان پدر در بحرانيترين برهههاي تاريخي كشور سبب گرديد كه دختر كوچكش آن گونه كه بايد نتواند زندگي را در كنار او به تجربه بنشيند، با اين همه كيفيت بالاي تربيتي و تجربههاي گرانقدر پدر تا بدان پايه است كه هنوز از پس ساليان طولاني، از سلوك او درس ميگيرد و تنها حسرتش اين است كه چرا نتوانست بيش از اين بياموزد.
*چه تصويري از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟
**بخشي از خاطرات من از پدر برميگردد به شش هفت سالگي من كه جنگ شروع شد. آن موقع بچه بودم و خيلي يادم نميآيد، ولي بابا غالباً پيش ما نبود. ده سال تمام مادرم به تنهائي بار زندگي را به دوش كشيد.
*آيا دوري از پدر برايتان خيلي سخت بود؟
در عالم بچگي دلم مي خواست بابا در كنارمان باشد. ميرفتيم مسافرت يا پارك، ميديدم بچههاي ديگر با پدرهايشان آمدهاند، با هم ميگويند و ميخندند و تفريح ميكنند و دلم ميسوخت كاش پدر ما هم در كنار ما بود. با اين كه خيلي كم ميديدمش، ولي خيلي دوستش داشتم. همان زمان جنگ يكي از من پرسيد: "اگر پدرت شهيد بشود چه كار ميكني؟ " گفتم "آن قدر غذا نميخورم تا بميرم. "
دلتنگ بابا بوديم و زياد نبودنش پيش ما باعث شده بود كه از او دور شويم. مامان جاي بابا را هم براي ما پر ميكرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود. مثلاً در زمان جنگ از همان منطقه زنگ ميزد مدرسهام و وضع درسهايم را ميپرسيد، ولي كم آمدنش به خانه يك فاصلهاي بين من و او ايجاد كرده بود. باهاش غريبي ميكردم. اين اخلاق او هم كه محبتش را خيلي ظاهر نميكرد، اين فاصله را بيشتر كرده بود. بابا خيلي جدي بود و هيچ وقت مستقيم محبتش را نشان نميداد. نه فقط محبت كردنش كه دعوا كردنش هم غيرمستقيم بود، يعني اصلاً دعوا نميكرد. هيچ وقت اين طور نبود كه سرمان داد بزند يا حرفي بزند كه شنيدنش براي ما سخت باشد. تذكر ميداد. وقتي كار اشتباهي ميكردم، صدايم ميكرد و ميبرد توي اتاقش. اين طرز تذكر دادنش از صدتا داد زدن و دعوا كردن برايم سنگينتر بود. بيشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذكر ميداد. خيلي روي احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهايم. اين طرز برخوردش، برخورد احترام آميزش، اخلاق جدياش و كار و مشغله زيادش كه باعث ميشد خيلي كم ببينمش، باعث شده بود كه نتوانم خيلي مثل پدر و فرزندهاي ديگر با او راحت باشم. از او دور شده بودم و خودش هم فهميده بود.
Isengard
7th April 2010, 05:00 PM
*اين فاصله ادامه داشت؟
نه، يك روز صدايم كرد و رفتم توي اتاقش. جلوي پايم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت "بيابنشين. " نشستم. گفت "مريم جان، از فردا بعداز نماز صبح مينشينيم و با هم چهل و پنج دقيقه حرف ميزنيم. " اين برنامه گذاشتن و اين كه دقيقاً چهل و پنج دقيقه با هم حرف بزنيم، برايم عجيب نبود. به اخلاقش وارد بودم و مي دانستم كه همه كارهايش همين طور دقيق است، ولي چيزي كه عجيب بود اين بود كه هر روز بايد بنشينيم و حرف بزنيم، ولي درباره چه. همين را پرسيدم. گفت "درباره هرچه خودت بخواهي. " فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش. اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولي آن قدر از او خجالت ميكشيدم كه نميتوانستم سرم را بلند كنم. ديد ساكت ماندهام، خودش شروع كرد به حرف زدن. تا يك مدت خودش موضوع را انتخاب ميكرد و دربارهاش حرف مي زد. اوايل فقط گوش ميدادم، ولي كم كم من هم شروع كردم به حرف زدن.
درسم كه تمام شد، رفتم و رانندگي ياد گرفتم، ولي بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشينم و گفت: "درست است كه گواهينامه داري، ولي بايد دستت راه بيفتد تا بگذارم تنهايي رانندگي كني. " مدتها صبحها نيم ساعت، چهل و پنج دقيقه ميرفتيم بيرون و گشت ميزديم. من پشت فرمان مينشستم و بابا كنارم مينشست و راهنمايي ميكرد. دور ميزديم. ميرفتيم نان ميخريديم و برميگشتيم.
آن قدر صبحها با هم نشستيم و حرف زديم و رفتيم بيرون كه ديگر آن رودربايستي، آن خجالت و آن فاصله از بين رفت و چقدر شيرين بود و چقدر لذتبخش. پدرم را تازه پيدا كرده بودم و تازه داشتم انس ميگرفتم. دو ماه قبل از شهادتش برايم مشكلي پيش آمد. لازم بود به كسي بگويم كه هم محرم باشد هم فهميده و دانا كه بتواند مشكلم را حل كند. فكر كردم چطور است به بابا بگويم. ديده بودم كه فاميل براي بابا احترام عجيبي قائلند و به او به چشم يك راهنما و يك بزرگتر نگاه ميكنند و مشكلاتشان را به او ميگويند. من چون تا قبل از آن با بابا رودربايستي داشتم، نميدانستم كه اگر مشكلاتم را برايش بگويم چطور ميشود، ولي آن روز تصميم گرفتم بگويم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشكل مرا فهميد و راهنمائيم كرد كه افسوس خوردم كه چرا زودتر حرفهايم را به پدرم نگفتهام. يك دوست خوب و يك معلم دلسوز در زندگيام بود و من نديده بودمش. آن روز كه بابا جواب سئوالم را آن قدر زيبا، واضح و عميق داد و راهنمائيم كرد، انگار تازه پيدايش كرده باشم. افسوس خوردم كه چرا زودتر از اين به سراغش نرفتهام. دو ماه بعد بابا شهيد شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.
*از دوران دفاع مقدس، از رابطه پدر و فرزندي چه خاطره پررنگي در ذهن داريد؟
**اوايل جنگ بود، كلاس دوم دبستان بودم و هر لحظه آماده شنيدن خبر ناگواري از جبهه بوديم كه به ما اطلاع دادند پدرم زخمي شده و به منزل خواهد آمد، اما جزئيات را به ما نگفته بودند. پدرم را در حالي كه روي برانكارد بود به منزل آورند. من از ديدن حال وخيمش وحشت كرده بودم، ولي پدرم با همان لبخند هميشگي، مرا در آغوش گرفت. وقتي زخمهاي عميقش را پانسمان ميكردند، درد را در چهره او ميديدم، ولي پدرم تنها تكبير ميگفت. پدرم مردي صبور و با ايمان بود و همواره ميگفت: "عشق خدا مرا مقاوم كرده و هيچ گاه خسته نميشوم. " پدرم مصداقي از تأكيد قرآن كريم مبني بر جديت و قاطعيت در برابر دشمن و رحمانيت در برابر دوست و مؤمنين بود و از كاري كه دشمن شادكن باشد گريزان بود. حتي در سختترين شرايط زندگي هم از اينكه با بيان ناراحتي، ذرهاي موجب شادي دشمن شود، پرهيز ميكرد، يادم ميآيد يك بار ايشان دچار مجروحيت وخيمي شده بود و بنا به ملاحظاتي قرار بود در منزل تحت درمان قرار گيرد. قبل از اينكه او را با اين وضعيت ببينم، همهاش در اين فكر بودم كه پدرم را در حالت درد و رنج خواهم ديد؛ اما وقتي براي اولين بار چشمم به او افتاد، ديدم لبخندي بر لب دارد.تا خواست گريهام بگيرد، با همان صلابت هميشگياش امر كرد كه "گريه ممنوع ". هر تيري كه از بدن وي بيرون ميآوردند، ما به جاي هر ناله و دردي، فقط صداي تكبيرش را ميشنيديم.
Isengard
7th April 2010, 05:01 PM
*اوقات فراغتشان را در منزل چگونه ميگذراندند؟
**خيلي كم تلويزيون نگاه ميكرد. برنامههايي را ميديد كه به كارش مربوط ميشد؛ بيشتر اخبار و تفسير سياسي. فقط بعضي از سريالها را دوست داشت. سريال امام علي(ع) و مردان آنجلس را خيلي دوست داشت. بقيه¬ وقتش را به كار ميگذراند يا مطالعه و همه كارها را هم سرِ وقت و با برنامه. خيلي دوست داشت ما هم مثل خودش منظم باشيم؛ دقيق و سرِ وقت مثل خودش، ولي نميشد. نميتوانستيم. هر كار ميكرديم حتي به گرد پايش هم نميرسيديم. البته وادارمان نميكرد. خيليها فكر ميكنند ارتشيها خانه را ميكنند پادگان، ولي توي خانه¬ ما اصلاً اين طور نبود. هيچ وقت براي هيچ كاري وادارمان نميكرد.. باهامان حرف ميزد و قانعمان ميكرد يا به ما تذكر ميداد. ميگفت "دوست دارم همه¬ كارهايتان مرتب و منظم باشد. صبحها ورزش كنيد. وقتتان را هدر ندهيد. " ما هم سعي ميكرديم براي خودمان برنامه بريزيم، ولي هيچ وقت مثل بابا نميشد. براي كوچكترين كارهايش برنامه¬ زماني داشت. مثلاً از ساعت 9:45 تا 11:22 مطالعه ميكرد؛ به همين دقيقي و هميشه. فقط بعضي روزها اين طور كار نميكرد. روزهاي شهادت ائمه و ايام عزاداري اين قدر براي كارهاي خودش دقيق وقت نميگذاشت. مي رفت توي اتاق و درباره كسي كه روزِ شهادتش بود، مطالعه ميكرد. ميگفت "اين روز را تعطيل كردهاند كه با ائمه بيشتر آشنا بشويم. " در اين روزها، بابا يك طور ديگري ميشد، مخصوصاً محرمها ساكت و كم حرف ميشد و ناراحتي از صورتي ميباريد. برعكس، روزهاي عيد و ولادت ائمه پيدا بود كه خوشحال است. به ما هم خوشحالياش را به ما هم منتقل ميكرد. از دو روز قبل شيريني سفارش ميداد تا آن روز كه ميآيد خانه، دست خالي نباشد. به روزهاي ولادت بيشتر از عيد نوروز اهميت ميداد و به عيد غدير از همه بيشتر. آن عيد غدير آخر را هيچ وقت يادم نميرود. صبح آن روز رفته بود پيش مقام معظم رهبري. آن روز ايشان با درجه¬ي سرلشكرياش موافقت كرده بودند. وقتي برگشت، از هميشه خوشحالتر بود.
*از دريافت درجه خوشحال بودند؟
*بله، خبرش را مادرمان داد. همهمان جمع بوديم. قرار گذاشتيم جشن بگيريم و قبل از اينكه بابا برگردد، رفتيم برايش هديه گرفتيم. بابا كه از درآمد تو، ريخيتم دورش و شلوغ كرديم و بوسيديمش و تبريك گفتيم. با خنده گفت "عيد شما هم مبارك " گفتيم "عيد كه سرِ جاي خود. سرلشكريتان مبارك باشد. " از ته دل خنديد، گفت "پس به خاطر اين است. " بعد كه نشستيم، گفت: "من هم خوشحالم، اما خوشحاليام بيشتر به خاطر اين است كه آقا از من راضياند. آن لحظه كه درجه را روي شانهام ميگذارند، حس ميكنم از من راضياند و همين برايم بس است. " ميگفت خوشحاليام از بابت ارتقاء درجه نيست، بلكه به اين دليل خوشحالم كه كارهايم مورد رضايت آقا واقع شده و معلوم است امام زمان(عج) نيز از اين كارها رضايت دارند. هيچ سرمايهاي بالاتر از رضايت ولايت براي من وجود ندارد.
*از آن روز عيد غدير خاطره ديگري هم به ياد داريد؟
**قرار بود آن روز برويم خانه پدر و مادر همسرم. بابا گفت: "من هم مي آيم. عيد نوروز فرصت نكردم بروم خانهشان بازديد. بگذار باهم برويم. "
بعداز ظهر با ماشين بابا رفتيم. خودش رانندگي ميكرد. همين طور كه پشت فرمان بود، شروع كرد به حرف زدن. از زندگياش گفت، از گذشتههايش. گفت: "مريم جانم، خدا خيلي توي زندگي به من لطف داشته. هميشه كمك كرده و هيچ وقت تنهايم نگذاشته. " اشك توي چشمهايش جمع شده بود. باز گفت، "الحمدالله به هيچ كس بدهي ندارم. همه¬ بدهيهايم را دادهام. نماز و روزه¬ قضا هم ندارم. " نميدانم چرا اصلاً با خودم نگفتم كه بابا اين حرفها را چرا به ما ميزند و روز عيدي اين حرفها يعني چه؟ آن روز آخرين روزي بود كه پدرم را ديدم؛ يك هفته قبل از شهادتش بود.
Isengard
7th April 2010, 05:02 PM
*رابطه پدرتان و رهبري چگونه بود؟
**سال قبل از شهادت، پدرم براي چند ماهي در سمت جانشيني ستاد كل نيروهاي مسلح، لازم بود هفتهاي يك بار در حضور مقام معظم رهبري جلسهاي داشته باشد. خودش تعريف ميكرد كه خستگي كار هفته را فقط با يك تبسم آقا از تن بيرون ميكند.
*گفتيد ناراحتيشان را غير مستقيم ابراز ميكردند، يعني هيچ وقت عصباني نشدند؟
**من كه فرزندش بودم يك بار هم عصبانيتش را نديدم. داد زدنش را نديدم. هميشه مسائل كارياش را همان جا سرِ كار ميگذاشت و سرِ حال و با لبخند ميآمد خانه. ناراحتياش وقتي بود كه ميديد ديگران به جاي خدا، منفعت شخصي خودشان را در نظر ميگيرند. يا وقتي مينشست پاي تلويزيون و اخبار گوش ميكرد، غصه را در صورتش ميديدم. جنگ بوسني، فلسطين و لبنان را كه نشان ميداد، با ناراحتي و هيجان ميگفت: "كاش آقا به من اجازه بِدهند كه دوستاني را كه ميشناسم و مخلص هستند بردارم و برويم به كمك اين ها. " نميتوانست ببيند كه مسلمانها اين طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او كاري از دستش برنميآيد. واقعاً آرزويش بود كه برود بجنگد.
*در آن سن همچنان آمادگي انجام چنين كارهايي را داشتند؟
**بالاي پنجاه سال سن داشت و چند برابر ما كه جوان بوديم، انرژي كاركردن داشت. با آن سن و سال برنامههاي سنگين عبادي براي خودش ميريخت و تازه از صبح زود بيدار بود و تا نيمههاي شب كار ميكرد. مطالعه ميكرد. اينجا و آنجا سخنراني داشت. نه فقط در تهران. روزهاي تعطيلش را ميرفت شهرستانهاي دور براي سخنراني. وقتي به او ميگفتم كه شما چرا ميرويد؟ كس ديگري برود، شما بايد بيشتر استراحت كنيد، ميگفت: "نه دخترم، آنجا كسي نميرود سخنراني. شهرهاي بزرگ را مسئولان راحت قبول ميكنند و ميروند، ولي اينجاها كسي نميرود ".
گاهي كه با او ميرفتم، ميديدم كه بعد از تمام شدن سخنرانياش مردم ميريزند دورش و ميبوسندش و سرِ دست بلندش ميكنند. او را در آغوش ميگيرند و صورتش را غرق بوسه ميكنند. با اين كه بعد از جنگ از بابا در راديو و تلويزيون و روزنامهها حرفي نبود، ولي هرجا ميرفتيم با همان عنوان فرمانده زمان جنگ ميشناختندش و دورش را ميگرفتند و ما تعجب ميكرديم.
الان ديگر تعجب نميكنم. بابا خودش را براي خدا خالص كرده بود و خدا هم به او عزت داد. بعد از شهادتش، پنجاه روز در خانه و كوچه و محلهمان عزاداري بود حتي بيشتر. خيليها شايد حتي يك بار هم اسم پدرم را نشنيده بودند، ولي براي شهادتش بيشتر از خدمان گريه كردند. پنجاه روز توي اين خيابان دستههاي عزاداري از همه جاي ايران ميآمدند و ميرفتند كي به آنها گفته بود بيايند؟ خدا به پدرم عزتي داد كه نتيجه اخلاصش بود. اخلاصي كه من در هيچ كس نديده بودم.
پدرم در هيچ حال از ياد خدا غافل نبود و قبل از انجام هر كاري وضو ميگرفت و ميگفت: "كارم را در راه خدا انجام ميدهم. " به همين جهت، هنگام شهادت نيز وضو داشت و با پيكري مطهر به آرزوي خود براي شهادت در راه خدا نايل شد. منافقين در حقيقت وسيلهاي شدند تا پدرم به آرزويش برسد.
Isengard
7th April 2010, 05:03 PM
*خبر شهادت را چگونه شنيديد؟
شب بيست و يكم فروردين ما جايي مهمان بوديم. شب ديروقت رسيديم خانه. من تلفن را از پريز كشيده بودم تا بچهها بخوابند و كسي زنگ نزند و بيدارشان نكند. بعد خوابيدم، اما چه خوابيدني. نيم ساعت به نيم ساعت از خواب ميپريدم و خيره ميشدم به ساعت و با خودم گفتم، "خدايا، من چرا امشب اين طوري شدهام "
ساعت شش و نيم صبح ديدم موبايل شوهرم زنگ ميزند. بهروز بلند شد و جواب داد. نگاهش كردم و ديدم دستهايش ميلرزند. نزديك بود گوشي از دستش بيفتد. گفتم "بهروز، چي شده؟ " رنگش پريده و مثل گچ سفيد شده بود. گوشي را قطع كرد و دويد توي اتاق. آن قدر به هم ريخته بود كه نميدانست كدام لباس را بايد بپوشد. بيشتر نگران شدم. بلند شدم و رفتم طرفش و باز پرسيدم "بهروز، چي شده؟ كي بود؟ " جواب نميداد. با دستهاي لرزان، لباسش را پوشيد و دويد رفت بيرون. ديگر طاقت نياوردم. دويدم سمت تلفن، وصلش كردم و زنگ زدم به مادرم. مامان تا صداي من را شنيد، صداي گريهاش بلند شد. وقتي مامان گفت بابايت را زدهاند، انگار همه¬ دنيا را بلند كردند و كوبيدند توي سرم. اصلاً نفهميدم چطور حاضر شدم و كِي راه افتادم. توي راه كه ميرفتم، خودم را دلداري ميدادم. ميگفتم "نه. طوري نميشود. اين دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولين بار است؟ " زمان جنگ بارها ميشد كه به ما زنگ ميزدند كه پدرتان را بردهايم فلان بيمارستان، خودتان را برسانيد؛ يا ميآوردندش خانه، همه جاي بدنش تكه پاره؛ صورت، گردن، سينه، دست، پا. فكر ميكردم از زمان جنگ كه بدتر نيست. اين دفعه هم مثل دفعههاي قبل، بابا زنده ميماند، ولي اين طور نشد. بابا براي هميشه از بين ما رفت. تنها چيزي كه بعد شهادت بابا دلم را ميسوزاند اين است كه چرا پدرم را زودتر نشناختم. من پدرم را با همه¬ مهرباني و بزرگياش شناختم، منتها فقط چند ماه قبل از شهادتش.
*اگر بخواهيد پدرتان را در چند جمله تعريف كنيد چه ميگوييد؟
**زندگي پدرم، آميخته با مظلوميت و گمنامي بود و اين شرايط تا شهادت وي باقي بود. پدرم مرد جنگ و عمل بود و فكر و قلبش در جبههها بود و در دوران 8 سال جنگ، فكر و قلبش در جبهه ها بود و در دوران 8 سال جنگ هرگز حاضر به ترك جبهه نشد. كساني كه عمري را با وي گذراندهاند ميدانند كه اگر دقيقهاي از عمر وي خارج از مسير تكليف صرف ميشد، خودش را نميبخشيد و معتقد بود بايد شمهاي از سيرت علي(ع) را بتواند در زندگي پياده كند، از اين رو وقتي به منزل ما ميآمد، اگر دو نوع غذا سر سفره بود تأكيد ميكرد يكي از آن دو را برداريم. پدرم سه ماه رجب، شعبان و رمضان را و همچنين روزهاي دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را روزه بود و اعتقادش اين بود كه كارها در اين حالات از قرب فزونتري برخوردار است.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.