touraj atef
31st March 2010, 03:49 PM
حكايت من و دريا گوئي پايان ندارد سوي رفيق ديرين رفته بودم و به او چشم دو ختم و انديشيدم كه او نيز مرا مي نگرد در صبحگاهي پر مه بهاري آن هنگام كه قطران شبنم چون بوسه هائي از سوي آسمان رخم را نوازش مي داد به دريا نگريستم و به اين خاكستري خشمگين سلامي دگر دادم و گوئي از ياد بردم كه روزي پيشين چه آبي آرامي بود و يا روز پيشتر ,سبز طنازو پر غوغا را نشانم مي داد اما چه فرقي دارد گر يار همان يار باشد چه آبي آرام و چه طناز پر عشوه و طناز و چه خاكستري خشمگين در همه حال معشوقي است بي همتا و ناخدا نيز غرقه در اين بازي رنگها و آسمان و دريا به او نگريست و انديشيد چرا معشوق با تغيير رنگ همچنان معشوق است و دريا است و دوست داشتني ؟
پاسخ ساده بود چون معشوق است گر معشوق همان محبوب باشد چه خشمگين و چه طناز و چه آرام همواره معبود است و خواهد بود و اين شعر حافظ را نوازش گر خواهد شد
غبار راه گذارت كجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
آري مگر مي توان معشوق را با تغيير دوران و احوال از ياد برد ؟ آري شده است افسوس و مي پرسيم چرا ؟
اين سخن سخت و بارها پرسيده ام در سرزمين مردمان روزگار ما چرا زود از ياد بريم غبار ره گذار معشوق را ؟
از غم حسرت و خشم سنگي را بر داشته و به سوي دريا پرتاب كنم سنگ فرو رود و بعد موج تشكيل شود و دايره ها گسترش يابند و بزرگ و بزرگ تار شوند باورش سخت است سنگ در جائي دگر فرو افتد اما گذر دايره ها بي كران اوج گيرد و قصه اي ديرين را گويد قصه زخمي كه اكنون رسد و ادامه مي يابد و تا بي كران رود حقيقت اينجا است كه سنگ در نقطه ديگر بر زلال آب گونه روح نشسته است اما گوئي ذات روان آب را روح هم ادامه مي دهد و مي رود و تا انتهائي سخت دشوار هم خسته نمي شود گاه اين رنج يك تخته سنگ بر درياي روح تا مرزهاي بسيار سخت تنفر و فراموشي مي رود و همين جا است كه حكايت ناخدائي به گوش مي رسد كه مي گفت
اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است
هر قصه عاشقانه اي چون دريائي است عشق قصه جاري بودن و روان شدن و موج شدن ها است و روزگاري كه دريا آرام است در آن لحظه هاي آبي آرامش دهنده اگر سنگي نشيند دايره ها مي روند و گسترش مي يابند و من بارها سنگ را به دريا افكندم و به حكايت سنگ و دامنه موجهايش انديشيدم و گفتم چرا بايد اين دايره ها هر روز بيشتر كنيم ؟ فاصله يك زخم دل و تلخ گفته و تلخند و .. چرا بايد تا مرز جدائي ها رود؟ رفيقي مهربان مي گفت
چقدر پدال دو چرخه دو نفره دوستي مي تواند سفت شود اگر كمي خسته شويم و يا غفلت كنيم از رفيقي كه ديگر پا نمي زند
به دريا مي نگرم و به اين گفته رفيق خود مي انديشم و مي گويم
تو بايد سهم ركاب زدن خودت را تا هر كجا ادامه دهي
تو بايد نگذاري امواج خوردن سنگ بر ميان قلب و روحت تا بي كران رود
تو بايد ياد گيري معشوق را چه آبي آرام و چه خاكستري خشمگين باشد محبوب و معبود داني
و تو بايد بداني " اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است
وتو بايد بداني كه حافظ گفت
لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ
عشق بازان چنين مستحق هجرانند " www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)
// tourajatef@hotmacom
پاسخ ساده بود چون معشوق است گر معشوق همان محبوب باشد چه خشمگين و چه طناز و چه آرام همواره معبود است و خواهد بود و اين شعر حافظ را نوازش گر خواهد شد
غبار راه گذارت كجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
آري مگر مي توان معشوق را با تغيير دوران و احوال از ياد برد ؟ آري شده است افسوس و مي پرسيم چرا ؟
اين سخن سخت و بارها پرسيده ام در سرزمين مردمان روزگار ما چرا زود از ياد بريم غبار ره گذار معشوق را ؟
از غم حسرت و خشم سنگي را بر داشته و به سوي دريا پرتاب كنم سنگ فرو رود و بعد موج تشكيل شود و دايره ها گسترش يابند و بزرگ و بزرگ تار شوند باورش سخت است سنگ در جائي دگر فرو افتد اما گذر دايره ها بي كران اوج گيرد و قصه اي ديرين را گويد قصه زخمي كه اكنون رسد و ادامه مي يابد و تا بي كران رود حقيقت اينجا است كه سنگ در نقطه ديگر بر زلال آب گونه روح نشسته است اما گوئي ذات روان آب را روح هم ادامه مي دهد و مي رود و تا انتهائي سخت دشوار هم خسته نمي شود گاه اين رنج يك تخته سنگ بر درياي روح تا مرزهاي بسيار سخت تنفر و فراموشي مي رود و همين جا است كه حكايت ناخدائي به گوش مي رسد كه مي گفت
اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است
هر قصه عاشقانه اي چون دريائي است عشق قصه جاري بودن و روان شدن و موج شدن ها است و روزگاري كه دريا آرام است در آن لحظه هاي آبي آرامش دهنده اگر سنگي نشيند دايره ها مي روند و گسترش مي يابند و من بارها سنگ را به دريا افكندم و به حكايت سنگ و دامنه موجهايش انديشيدم و گفتم چرا بايد اين دايره ها هر روز بيشتر كنيم ؟ فاصله يك زخم دل و تلخ گفته و تلخند و .. چرا بايد تا مرز جدائي ها رود؟ رفيقي مهربان مي گفت
چقدر پدال دو چرخه دو نفره دوستي مي تواند سفت شود اگر كمي خسته شويم و يا غفلت كنيم از رفيقي كه ديگر پا نمي زند
به دريا مي نگرم و به اين گفته رفيق خود مي انديشم و مي گويم
تو بايد سهم ركاب زدن خودت را تا هر كجا ادامه دهي
تو بايد نگذاري امواج خوردن سنگ بر ميان قلب و روحت تا بي كران رود
تو بايد ياد گيري معشوق را چه آبي آرام و چه خاكستري خشمگين باشد محبوب و معبود داني
و تو بايد بداني " اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است
وتو بايد بداني كه حافظ گفت
لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ
عشق بازان چنين مستحق هجرانند " www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)
// tourajatef@hotmacom