سکوت شب
29th March 2010, 10:06 AM
گریه
تو می گریی
چشمانت وسعت باران را در می یابد
و شکوه فراموشی خاطره را
در غربت نگاه تو
با باد هماغوش می شوم
دستم را در دستانت می گذارم
نفسم را به نفسهایت می بخشم
و اشکهایم را با چشمانت قسمت می کنم
آرام می گیرم
در آغوشت
و تو با معصومیت نوزادی بی پناه
مرا به لذت عشق نزدیک می کنی
از تو می خواهم که بمانی
لبخند می زنی
بی صدا و در سکوت
و به آسمان می نگری
بی کلام و اشک در چشمانت
و من نا باورانه
با اشتیاقی که فرازش را نمی دانم
خیره می شوم به مهتاب
و تو از من دور می شوی
دورتر و دورتر
و من در سکوت در می یابم که چه قدر تنهایم
آزاده دواچی
تو می گریی
چشمانت وسعت باران را در می یابد
و شکوه فراموشی خاطره را
در غربت نگاه تو
با باد هماغوش می شوم
دستم را در دستانت می گذارم
نفسم را به نفسهایت می بخشم
و اشکهایم را با چشمانت قسمت می کنم
آرام می گیرم
در آغوشت
و تو با معصومیت نوزادی بی پناه
مرا به لذت عشق نزدیک می کنی
از تو می خواهم که بمانی
لبخند می زنی
بی صدا و در سکوت
و به آسمان می نگری
بی کلام و اشک در چشمانت
و من نا باورانه
با اشتیاقی که فرازش را نمی دانم
خیره می شوم به مهتاب
و تو از من دور می شوی
دورتر و دورتر
و من در سکوت در می یابم که چه قدر تنهایم
آزاده دواچی