touraj atef
17th March 2010, 04:18 PM
سلام ديگر به آخرين چهارشنبه سال و جشن و سروري كه به چهارشنبه سوري گفتيم قصه چهارشنبه سوري را بارها شنيده ايم قصه آتشي كه ز ما زردي ها را گيرد و سرخي ها را باز گرداند آتشي كه خود سوزد و ما را به ياد سخن حافظ اندازد
آتش آن نيست كه در شعله او خندد شمع
آتش آن است كه بر خرمن پروانه زدند
آري ز آتشي كه بر خرمن خود خواهي ها زنيم تا خود را در كنار ما جشن گيريم و باز قصه چهارشنبه سوري و آن آجيل مشكل گشا كه مشكل مي گشايد بهر همه آن درد و دلها و حرفهائي كه در خانه ها و دايره پيرامون حضور او بودند و هستند و خواهند بود و قصه چهار شنبه سوري قصه همان حكايت قاشق زني هاي دور است همان قاشق زني كه فرصتي بود براي آن كه مخفياني به در خانه محبوب روي و شايد هم او آيد و در زير آن چادر نماز سپيد چشمهاي بي همتايش را بيني و گوئي
خودش است ..
محبوب است
يار است
واي چه چشمهائي دارد
..
آري از چهار شنبه سوري گفتم از چهارشنبه سوري از سياووش تا به امروز كه گوئيم بهر تمامي عاشقانه هائي كه بهر ايران و ايراني داشتيم و داريم و امروز مي خواهم از آخرين چهارشنبه سال گويم از چهار" شنبه " سوري كه قصه چهار را برايمان نقل كند از دير باز چهار را عدد كاملي دانستيم گفته اند كه تمامي آدميان در بين چهار عنصر آب و خاك و باد و آتش تقسيم شده اند برخي ديگر آدميان را به چهار دوره كودكي و جواني و ميان سالي و پيري تقسيم كرده اند حكايت دوران عمر را هم بهار و تابستان و پاييز و زمستاني نيز داده اند و در بين اشعار زيباي ايراني چهار پاره و دو بيتي و رباعي سخنها داده اند اما دوست دارم تقسيم ها را امروز به دور افكنيم بيائيم كه در اين چهار " شنبه "اخر سوري از اتحاد و به هم پيوستن ها سخن گيريم ..
گفته اند كه چهار دوران داشته ايم چهار مقطع عمر دوست دارم امروز را بي تعارف به خود انديشيم و بگوئيم " سن عددي است كه خود تعيين مي كنم "آري اين چهار قصه كودكي و جواني و ميان سالي و پيري را داستان دل گوئيم و با خود نجوا كنيم
اي هم دم ! سن دل به چند است ؟
آري اين سن دل است كه گويد در بهاري و يا تابستاني و يا پاييز و زمستان بودنها را جشن مي گيري آري اين دل است كه اگر عاشق باشد همواره بهاري است و زيبا در هر فصلي از فصول يزدان كه مي دانيم حكايت زيبائي را دارد چه كسي گفت برگ ريزان پاييز كمتر زيبائي بهرستن برگها در بهار دارد ؟ دل گفت آري دل گفت..
چه كسي لعن به خورشيد تابستان كرد و بعد در زمستان بهر ناز آفتاب نيايش بكرد ؟ باز هم دل گفت و دل گفت آري اين دل است كه گويد
آري هنوز هم مي توان عاشق شد
اين دل است كه ترا گويد
برخيز ز خواب گران بر خيز و به شبنم اشكهاي محبوبت انديش همان اشكهائي كه شايد اگر دير صبحي از خواب بيدار شوي فرصت ديدن و دلبستن زآنو پاك كردن آن گونه هاي زيبا را از ياد بري
آري بيائيم بهار را و تابستان و پاييز و زمستان را با دل خود حس كنيم بيائيم لحطه اكنون را در يابيم همين دم به آسمان بنگر اينجا ُآسمان ابري است و چه زيبا چون دي بود كه آفتابي را نصيب من نمود قصه چهار را با عناصر چهار گانه بنگر و ...
چون آب جاري باش آري روان بودن را از آب آموز بخششي به اندازه آبي كه بخشد نور و بخشد جان و بخشد زيستني ديگر را تجربه كن
بيا و...
چون هواي تازه باش
چون باد بوز حس حضورت را به يار بده و بگو آري آري تا جهان هست من نوازش گر تو خواهد بود چون نسيم و طوفاني خواهم شد بهر هر چيزي و هركسي كه ترا طوفاني نمود و اين قصه باد شدنها را عهدنانه اي نگار و به آن زيبا چشمهاي يار بگو و.....
چون خاك باش
خاك مهربان است زآن آمده و باز به آن خواهيم رفت تولد حكايت خاك است و استواري دهد قدمها را بر روي آن گذار حس اطمينان يابي بيا در اين چهارشنبه آخر خاكي شدن ها را بياموز و خاك باش استوار به عهد و استوار به خود و استوار به عشق و استوار به مردمان و ديار و استوار به عشق به همه آنها و خاكي باش و..
چون آتش باش
آري آتشين باش چون آتشي كه حافظ ترا فرمان داد خرمني ز آتش عشق در اندرون بيافرزوز نور و گرما و اميد را نشاني باش و محفل گرمايش براي يار باش و گوي بر من زن ترا نور و گرما دهم حتي با سوختن خويش
و باز ترانه عشق را نجوا كن پر فرياد چه فرقي دارد رباعي و دوبيتي و چهار پاره وي ا غزل و قصيده و... و يا تنها يك جمله
" دوست دارم "
آري در نجواي آخرين چهارشنبه گويم
دوست دارم يار
و سور چهارشنبه آخر را با نجوائي چنين جاو دانه و زيبا زنم و بس
دوست دارم
دوست دارم// tourajatef@hotmacom/www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)
آتش آن نيست كه در شعله او خندد شمع
آتش آن است كه بر خرمن پروانه زدند
آري ز آتشي كه بر خرمن خود خواهي ها زنيم تا خود را در كنار ما جشن گيريم و باز قصه چهارشنبه سوري و آن آجيل مشكل گشا كه مشكل مي گشايد بهر همه آن درد و دلها و حرفهائي كه در خانه ها و دايره پيرامون حضور او بودند و هستند و خواهند بود و قصه چهار شنبه سوري قصه همان حكايت قاشق زني هاي دور است همان قاشق زني كه فرصتي بود براي آن كه مخفياني به در خانه محبوب روي و شايد هم او آيد و در زير آن چادر نماز سپيد چشمهاي بي همتايش را بيني و گوئي
خودش است ..
محبوب است
يار است
واي چه چشمهائي دارد
..
آري از چهار شنبه سوري گفتم از چهارشنبه سوري از سياووش تا به امروز كه گوئيم بهر تمامي عاشقانه هائي كه بهر ايران و ايراني داشتيم و داريم و امروز مي خواهم از آخرين چهارشنبه سال گويم از چهار" شنبه " سوري كه قصه چهار را برايمان نقل كند از دير باز چهار را عدد كاملي دانستيم گفته اند كه تمامي آدميان در بين چهار عنصر آب و خاك و باد و آتش تقسيم شده اند برخي ديگر آدميان را به چهار دوره كودكي و جواني و ميان سالي و پيري تقسيم كرده اند حكايت دوران عمر را هم بهار و تابستان و پاييز و زمستاني نيز داده اند و در بين اشعار زيباي ايراني چهار پاره و دو بيتي و رباعي سخنها داده اند اما دوست دارم تقسيم ها را امروز به دور افكنيم بيائيم كه در اين چهار " شنبه "اخر سوري از اتحاد و به هم پيوستن ها سخن گيريم ..
گفته اند كه چهار دوران داشته ايم چهار مقطع عمر دوست دارم امروز را بي تعارف به خود انديشيم و بگوئيم " سن عددي است كه خود تعيين مي كنم "آري اين چهار قصه كودكي و جواني و ميان سالي و پيري را داستان دل گوئيم و با خود نجوا كنيم
اي هم دم ! سن دل به چند است ؟
آري اين سن دل است كه گويد در بهاري و يا تابستاني و يا پاييز و زمستان بودنها را جشن مي گيري آري اين دل است كه اگر عاشق باشد همواره بهاري است و زيبا در هر فصلي از فصول يزدان كه مي دانيم حكايت زيبائي را دارد چه كسي گفت برگ ريزان پاييز كمتر زيبائي بهرستن برگها در بهار دارد ؟ دل گفت آري دل گفت..
چه كسي لعن به خورشيد تابستان كرد و بعد در زمستان بهر ناز آفتاب نيايش بكرد ؟ باز هم دل گفت و دل گفت آري اين دل است كه گويد
آري هنوز هم مي توان عاشق شد
اين دل است كه ترا گويد
برخيز ز خواب گران بر خيز و به شبنم اشكهاي محبوبت انديش همان اشكهائي كه شايد اگر دير صبحي از خواب بيدار شوي فرصت ديدن و دلبستن زآنو پاك كردن آن گونه هاي زيبا را از ياد بري
آري بيائيم بهار را و تابستان و پاييز و زمستان را با دل خود حس كنيم بيائيم لحطه اكنون را در يابيم همين دم به آسمان بنگر اينجا ُآسمان ابري است و چه زيبا چون دي بود كه آفتابي را نصيب من نمود قصه چهار را با عناصر چهار گانه بنگر و ...
چون آب جاري باش آري روان بودن را از آب آموز بخششي به اندازه آبي كه بخشد نور و بخشد جان و بخشد زيستني ديگر را تجربه كن
بيا و...
چون هواي تازه باش
چون باد بوز حس حضورت را به يار بده و بگو آري آري تا جهان هست من نوازش گر تو خواهد بود چون نسيم و طوفاني خواهم شد بهر هر چيزي و هركسي كه ترا طوفاني نمود و اين قصه باد شدنها را عهدنانه اي نگار و به آن زيبا چشمهاي يار بگو و.....
چون خاك باش
خاك مهربان است زآن آمده و باز به آن خواهيم رفت تولد حكايت خاك است و استواري دهد قدمها را بر روي آن گذار حس اطمينان يابي بيا در اين چهارشنبه آخر خاكي شدن ها را بياموز و خاك باش استوار به عهد و استوار به خود و استوار به عشق و استوار به مردمان و ديار و استوار به عشق به همه آنها و خاكي باش و..
چون آتش باش
آري آتشين باش چون آتشي كه حافظ ترا فرمان داد خرمني ز آتش عشق در اندرون بيافرزوز نور و گرما و اميد را نشاني باش و محفل گرمايش براي يار باش و گوي بر من زن ترا نور و گرما دهم حتي با سوختن خويش
و باز ترانه عشق را نجوا كن پر فرياد چه فرقي دارد رباعي و دوبيتي و چهار پاره وي ا غزل و قصيده و... و يا تنها يك جمله
" دوست دارم "
آري در نجواي آخرين چهارشنبه گويم
دوست دارم يار
و سور چهارشنبه آخر را با نجوائي چنين جاو دانه و زيبا زنم و بس
دوست دارم
دوست دارم// tourajatef@hotmacom/www.lonelyseaman.wordpress.com (http://www.lonelyseaman.wordpress.com/)